عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
گل ویرانه عاشق به روی آب می خندد
به سعی تیشه بیجوهر سیلاب می خندد
بهار آرزو را عندلیب از گرد پرواز است
گل امید از باغ دل بیتاب می خندد
صبوحی می زند برگ گل از شبنم چه می داند
که صبح بی ثبات از مشرق سیماب می خندد
به مسجد چون روم بی او نمی دانم چه می گویم
نمازم می رود از خاطر و محراب می خندد
سحاب وی شود هر برگ شبنم دیده گلشن
به بیداری بگرید چون کسی در خواب می خندد
چه رنگین باده ای دارد دلم از یاد او شبها
گل پیمانه اش بر گلشن مهتاب می خندد
به بحری کز سبکروحی کند کشتی اسیر آنجا
لب هر موجه ای بر لنگر گرداب می خندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
دید در خواب که بر وضع جهان می خندد
شد جنون عاقل و دیوانه همان می خندد
دل پاک از من و کالای جهانی تزویر
نور این ماه به سامان کتان می خندد
دیده خجلت کشد از منع دل دور اندیش
همچو آن پیر که بر وضع جهان می خندد
سبزه شوخی مجنون دمد از گریه من
به گرانجانی خود ریگ روان می خندد
بلبل باغ جنون چون نشود خاموشی
دانه حلقه زنجیر فغان می خندد
طفل را گریه بیهوده گلی هست به یاد
می کند مشق و بر اوضاع جهان می خندد
صبح و شام از گل صد برگ محبت رنگین
عشق پاک است که بر هردو جهان می خندد
دلم از یاس کشد بوی بهاری که مپرس
غنچه ای هست که در فصل خزان می خندد
سینه صافی است بهاری که نسیمش خلق است
غنچه کین دل از خار زبان می خندد
شبنم آلود عرق چهره گره بر ابرو
چه خوش آینده در آغوش کمان می خندد
گل در آغوش نهالی است نزاکت ز قدش
خاک راهش ز لب آب روان می خندد
شوخی طفل مرا دیده محروم عزاست
خرم آن غنچه که از باغ نهان می خندد
دل بیدرد ز اندیشه غفلت شاد است
گل ز شوق سفر خواب گران می خندد
دل عاشق گل خاکستر عشق است اسیر
به صفا کاری آیینه گران می خندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
میان مهربانی آنچنان بیگانه می خندد
که شمع از خجلتم می گرید و پروانه می خندد
به پیری گشته ام بازیچه طفلی تماشا کن
ز شوخی زیر لب بر محرم و بیگانه می خندد
چنان گرم است از دیوانه ام بازار خندیدن
که گوهر در محیط اخگر در آتشخانه می خندد
ز عکس روی طفلان گلستان خوان بازیگوش
به رنگ گل در و دیوار مکتبخانه می خندد
شگون دانسته چندان خنده بر سامان دل کردن
که بیند صبح را گر فرش این ویرانه می خندد
ز طفلی گفتگوی عشق را افسانه می داند
اگر در خواب می بیند دل دیوانه می خندد
چنان بالیدن از فیض هوای ابر می جوشد
که همچون غنچه در دامان دهقان دانه می خندد
اسیر از توبه ساغر می کشم در وادی شوقی
که از خاک ره زهدم گل پیمانه می خندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
بهار می رسد و برگ عیشها دارد
هوا زسایه گل پای در حنا دارد
همین بلندی اقبال ما فضول نمود
در این دیار که صد بام یک هوا دارد
ستم ظریفی از این بیشتر نمی باشد
به غیر در شکر آب است و رو به ما دارد
شدم غبار و تسلی نمی شود از من
دل رمیده ندانم چه مدعا دارد
گریز پایی الفت نواز را نازم
چو دورگرد نگه پای آشنا دارد
زکعبه می رسم اما هنوز در طوفم
غبار وادی دل روی بر قفا دارد
اسیر غره الفت مشو که خوی کسی
اگر غبار شوی با تو کارها دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
ز آهم هر طرف دل وحشتستان دگر دارد
خدنگی را که پر برق است پیکان دگر دارد
بود صیادی الفت چو شعر مبتذل گفتن
شکار انداز تنهایی شدن شان دگر دارد
ز نشتر زار زیر آسمان چون سبزه می لرزم
که در هر سایه خاری گلستان دگر دارد
زچشم جوهر تیغت مروت می توان دیدن
که در هر مرهمی زخم نمایان دگر دارد
منقش بال طاوسی است هر یک آشیان گردون
که از هر پر فشانی برگریزان دگر دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
نزاکت اینقدر نی برگ گل نی یاسمن دارد
به هر عضو تو خوبی یوسفی در پیرهن دارد
ز تاراج غمش راهی به دلها کرده ام پیدا
نگاهش سرگران از هر که گردد رو به من دارد؟
چمن پیرا به رنگی امتحانم می کند هر دم
بهار تازه ای در سایه هر نسترن دارد
به بزمش بلبل و پروانه بسیارند می دانم
زبان آتشین دارم که تاب یک سخن دارد
گهی از نکهت گل گه به بوی پیرهن شادم
دلم را مهربانی های غربت در وطن دارد
گل نظم اسیر از آفت پژمردن آزاد است
که رنگ و بوی فیض از تربت پاک حسن دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ز رنگین شیوه ها گلزار بلبل آفرین دارد
تبسم زیر لب خنجر به کف چین بر جبین دارد
ز گرد کین دل گر شیشه بینی آب شمشیر است
چو دشمن صاف گردد زهر در زیر نگین دارد
چه بیدود آتشی دارد قناعت گلخنش گلشن
جدا هر شعله صد گنج شرر در آستین دارد
خراش ناله زنجیر دام عیش می گردد
گرفتار جنون کی خاطر اندوهگین دارد
به کشت بی نیازی قطره باران دل پاک است
به جای خوشه این حاصل گهر در آستین دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
بوی گل و روی ماه دارد
آیینه هزار آه دارد
گفتم که نگاه کن خدا را
گفتا که خدا نگاه دارد
پروانه و بلبلش دعاگوست
از شعله و گل سپاه دارد
حیران نظاره نهانش
صد عذر به یک گناه دارد
صحرای دلم هزار گلشن
در سایه یک گیاه دارد
از دیده نشان دل توان یافت
این دیر به کعبه راه دارد
پرکاری و دلبری و شوخی
هر شیوه که پرسی آه دارد
شرمنده ز کس نشد دل ما
شرمندگی از گناه دارد
زود آینه ساز می شود دل
گر پاس نفس نگاه دارد
صبح است و اسیر و حسن مست است
از غیر خدا نگاه دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
هر دل که غم همیشه دارد
در آب حیات ریشه دارد
دیوانه به عالمی نظر باز
هر ذره پری به شیشه دارد
بی سوز محبتی دلی نیست
تا قطره به شعله ریشه دارد
در بزم تو آفتاب گل باز
آیا دل ما چه پیشه دارد
کو حوصله نگاه ساقی
مست است و هز ار پیشه دارد
در کندن آشیان بلبل
گلبن از خار تیشه دارد
مستی به اسیر شد مسلم
زین باده که او به شیشه دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
ز خود هم می گریزد راز پنهان کسی دارد
غبار وحشتم بوی گلستان کسی دارد
دل دیوانه ام شبها پری در خواب می بیند
سری با سایه سرو خرامان کسی دارد
چه نقاشانه می آید صبا از گلشن کویش
سرانجامی برای چشم حیران کسی دارد
به رنگی می خرامد سرو استغنا شعار من
که پنداری به زیر هر قدم جان کسی دارد
ز غیرت غنچه می خندد گل زخم نمایانم
مگر دل نسبت دوری به پیکان کسی دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
ز ابر جلوه مهتاب تازگی دارد
به زیر خرقه می ناب تازگی دارد
به بزم دل چه گل از دیده می توان چیدن
چراغ در شب مهتاب تازگی دارد
گزند نیست گر اندیشه گزندی نیست
سپند مجلس احباب تازگی دارد
ندید گوش گران غفلت آنکه می گوید
به چشم حلقه در خواب تازگی دارد
در آن دیار که بر دشمنان نمی خندند
ستم ظریفی احباب تازگی دارد
زحلقه حلقه زنجیر و قطره قطره اشک
بهار و شبنم و سیماب تازگی دارد
سبک عنانی اگر شرط ناخدا است اسیر
گران رکابی گرداب تازگی دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
دل به یاد تو زهر چاک هلالی دارد
عشق ماهی است که تعویذ زوالی دارد
سرو اگر تربیت از سایه قدت گیرد
گر شود خشک به هر ریشه نهالی دارد
در پریشانکده یأس بود فیض رسا
سایه بید خوش آینده شمالی دارد
دل اگر خاک شود آب گهر می گردد
هر زوالی نظر از فیض کمالی دارد
ابر پرواز هوای تو چه عالمگیر است
خاک هم از گل دامت پر و بالی دارد
فیض ویرانه رسا ملک جنون آبادان
دلگشا صبح و شبی خوش مه و سالی دارد
سیر نیرنگ تماشای تو گلزار دلم
که در آیینه هر حال خیالی دارد
نکهتی از چمن فیض فصیحی است اسیر
که ز هر زمزمه گلزار مقالی دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
تماشای بهار عافیت گل چیدنی دارد
اگر در خواب باشد روی مطلب دیدنی دارد
دل دریا دو نیم است از امید و بیم پنداری
ز جذر و مد نفس دزدیدنی بالیدنی دارد
ز شمع وگل بلای گریه رنج خنده می پرسی
گدا از بیزبانی هم غلط پرسیدنی دارد
نگشتی بوی گلشن دود گلخن می توانی شد
به هر رنگی که باشد در جهان گردیدنی دارد
به هر عنوان تسلی می دهد دل را اسیر او
خیال گریه چون زور آورد خندیدنی دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
دلم ز دانه ناکشته دامنی دارد
در این بهار که هر خوشه خرمنی دارد
حجاب دردسر یار می کشد ستم است
گل بهار تماشا نچیدنی دارد
مباد حوصله گلستان غبار شود
دلم ذخیره غافل شکفتنی دارد
نصیحتی ز صبا گوش کرده ام که مپرس
نگفتنی است حدیثی که گفتنی دارد
دل اسیر شود گوش هوش اگر داند
که هر ادای نگفتن شنفتنی دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
خط رسید آن چشم و آن ابرو همان دل می برد
زور دارد زور با تیر و کمان دل می برد
شوخ پیکان کسی در بیضه شد عالم شکار
غنچه از بلبل اگر در آشیان دل می برد
یک تبسم نشئه عمر دو بالا می دهد
حسن را باشد چو لکنت در زبان دل می برد
هرگلی در موسم خود خنده شیرین می کند
در زمستان نازهای باغبان دل می برد
جلوه کردی کار بر صاحبدلان دشوار شد
در چمن تا سایه سرو روان دل می برد
حسن سرشار اول از آخر نمی داند که چیست
نوبهار این گلستان تا خزان دل می برد
می توان دید از تغافلهای پرکار کسی
زهر چشمی تا به خود دارد گمان دل می برد
گرم می بیند ز حال ما خبردارش کنید
ماه پندارد که مهرش از کتان دل می برد
سرو رعنا اینچنین باید قد رعنا چنین
از زمین سرکشی تا آسمان دل می برد
شعله گیرا گل از خاشاک نشناسد اسیر
تا زمین گل گل شد از پیر و جوان دل می برد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
چنگ دل از نغمه ای نی از نوایی می برد
هر خراش ناله ای راهی به جایی می برد
ناله نی حسن مجلس را پریشان طره ای است
هر دل از شوخی به تاراج هوایی می برد
حاصل دیوانه آب از شبنم گل می خورد
سبزه اش تاب از نسیم جعد سنبل می برد
بیخودی گل می کند از ناله نی در دلم
نیستان پنداری آب از چشم بلبل می برد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
نه همین گرد ره شوق ز صرصر گذرد
ریگ این بادیه چون برق هم از سرگذرد
دل دریا شود آتشکده داغ نهان
نسبت اشکم اگر در دل گوهر گذرد
آنکه رحمت کند آرایش دیوان گناه
صرفه آن است که از کرده ما درگذرد
تا دهد نامه مستان به فراموشی غم
بال موج قدح از بال کبوتر گذرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
گریبان رشک گلشن می توان کرد
گل چاکی به دامن می توان کرد
بنازم انتقام سینه صافی
چها با جان دشمن می توان کرد
چمن پیرا ندانم جلوه کیست
گل ناچیده خرمن می توان کرد
به کشتی رام یک دل می توان بود
تماشای رمیدن می توان کرد
گداز حیرتم کامل عیار است
مرا در ساغر من می توان کرد؟
غبارم کرد اسیر آن گردش چشم
طواف مشهد من می توان کرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
ز آسمان محبت چه وحی نازل شد
که یاد لاله و گل سنگ شیشه ی دل شد
چمن ز حسن که اعجاز رنگ و بو آموخت
که برگ لاله و گل فرد سحر باطل شد
هزار مرحله حسرت هزار قافله رشک
سزای خانه به دوشی که صید منزل شد
سر حباب به فتراک موج دریا بست
سفینه ای که خطر بار صید ساحل شد؟
غبارم از چمن و ابر باج می گیرد
مگو که خاک شدم کار گریه مشکل شد
نسیم از پر پروانه می کند پرواز
در این بهار مگر گل چراغ محفل شد
چه حرزها ننوشتم به خون سربازی
که دست و تیغ تو در گردنم حمایل شد
چراغ اهل نظر برق یک تجلی بود
دلیل قافله گردید و شمع محفل شد
اسیر بسکه ز آوارگی به کام رسید
غبار تربت مجنون دلیل محمل شد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
ز خوی سرکشی دل در بر امید می رقصد
که در بزمش دل هر ذره با خورشید می رقصد
شراب بی محابای عدم کیفیتی دارد
که جام از جوش مستی در کف جمشید می رقصد
چنان اجزای هستی در هوای او به رقص آمد
که صد مطلب روایی با دل نومید می رقصد
بهار می پرست آمد گل هنگامه ها رنگین
خروش ابر می خواند هوای بید می رقصد
نبیند چشم بد گویش چه صبح است این چه شام است این
گل خورشید می خندد هلال عید می رقصد