عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
حیرانی ما باغ و بهار است ببینید
آیینه پر از نقش و نگار است ببینید
صحرای عدم مزرعه خار مغیلان
گرد ره ما آبله کار است ببینید
صیاد مرا چشم عدم حلقه دام است
تا خضر دراین جرگه شکار است ببینید
در حیرتم از حوصله ساقی دوران
میخانه تهی گشت و خمار است ببینید
مکتوب که و مژده جولان که دارد
از کار شدم این چه غبار است ببینید
دل می زند از سوختنم جوش تماشا
خاکستر من آینه زار است ببینید
دامان شبم تا به سحر آینه زار است
باز این چه قرار است و مدار است ببیند
شمع رخش از باده چراغان تماشا
پروانه این بزم بهار است ببینید
خضری که زشوقش سفری گشته دو عالم
در قافله لیل و نهار است ببینید
یکرنگی آیینه دلان بی کششی نیست
گرد ره ما جلوه یار است ببینید
اشکم دل مجروح و نگاهم کف خون است
بی او به چه کارم سر و کار است ببینید
صید خود و صیاد خود است آه مپرسید
هم آینه هم آینه دار است ببینید
جان پیشکش اوحدی مست که فرمود
گلبن نه و گلهاش ببار است ببینید
شد خاک اسیر تو و یکبار نگفتی
دیوانه بیدل به چه کار است ببینید
آیینه پر از نقش و نگار است ببینید
صحرای عدم مزرعه خار مغیلان
گرد ره ما آبله کار است ببینید
صیاد مرا چشم عدم حلقه دام است
تا خضر دراین جرگه شکار است ببینید
در حیرتم از حوصله ساقی دوران
میخانه تهی گشت و خمار است ببینید
مکتوب که و مژده جولان که دارد
از کار شدم این چه غبار است ببینید
دل می زند از سوختنم جوش تماشا
خاکستر من آینه زار است ببینید
دامان شبم تا به سحر آینه زار است
باز این چه قرار است و مدار است ببیند
شمع رخش از باده چراغان تماشا
پروانه این بزم بهار است ببینید
خضری که زشوقش سفری گشته دو عالم
در قافله لیل و نهار است ببینید
یکرنگی آیینه دلان بی کششی نیست
گرد ره ما جلوه یار است ببینید
اشکم دل مجروح و نگاهم کف خون است
بی او به چه کارم سر و کار است ببینید
صید خود و صیاد خود است آه مپرسید
هم آینه هم آینه دار است ببینید
جان پیشکش اوحدی مست که فرمود
گلبن نه و گلهاش ببار است ببینید
شد خاک اسیر تو و یکبار نگفتی
دیوانه بیدل به چه کار است ببینید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
چقدرها ز رهت نشو و نما می روید
گل جدا سرو جدا لاله جدا می روید
باغبان گو نظر و دیده حیرت بگشا
سیرگلزار جهان کن که چها می روید
دیده شمع قدان روشن از این سرمه راز
پر پروانه ز خاکستر ما می روید
شمع مجلس اگر از سرو قدت یاد کند
جای کاهیدن از او نشو و نما می روید
بسکه شبنم زده شد ز آبله پای اسیر
خار صحرای جنون سبزه نما می روید
گل جدا سرو جدا لاله جدا می روید
باغبان گو نظر و دیده حیرت بگشا
سیرگلزار جهان کن که چها می روید
دیده شمع قدان روشن از این سرمه راز
پر پروانه ز خاکستر ما می روید
شمع مجلس اگر از سرو قدت یاد کند
جای کاهیدن از او نشو و نما می روید
بسکه شبنم زده شد ز آبله پای اسیر
خار صحرای جنون سبزه نما می روید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
جام بر کف خاطر اندوهگین دارد بهار
همچو مستان گریه را در آستین دارد بهار
در نظر تا سایه برگ خزان باغ گل است
در سر کوی که پهلو بر زمین دارد بهار
بی تو ایمن نیستم از برگ برگ گلستان
بهر قتلم ز هر در زیر نگین دارد بهار
سیر گلشن کن اگر دلسرد داغ توبه ای
مرهم کافور برگ یاسمین دارد بهار
تا نسیمی می وزد از می بساطی چیده ام
زهد رنگین مشربم در آستین دارد بهار
سبزه خنجر می زند ساغر به فریادم برس
شربت آبی که خوی آتشین دارد بهار
خاطر جمعی پریشانتر ز گل پیدا کند
صد شکست از توبه مادر کمین دارد بهار
از سر کوی که می آید نمی دانم اسیر
اینقدر دانم که منت بر زمین دارد بهار
همچو مستان گریه را در آستین دارد بهار
در نظر تا سایه برگ خزان باغ گل است
در سر کوی که پهلو بر زمین دارد بهار
بی تو ایمن نیستم از برگ برگ گلستان
بهر قتلم ز هر در زیر نگین دارد بهار
سیر گلشن کن اگر دلسرد داغ توبه ای
مرهم کافور برگ یاسمین دارد بهار
تا نسیمی می وزد از می بساطی چیده ام
زهد رنگین مشربم در آستین دارد بهار
سبزه خنجر می زند ساغر به فریادم برس
شربت آبی که خوی آتشین دارد بهار
خاطر جمعی پریشانتر ز گل پیدا کند
صد شکست از توبه مادر کمین دارد بهار
از سر کوی که می آید نمی دانم اسیر
اینقدر دانم که منت بر زمین دارد بهار
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
ساغری دارد به کف هر قطره باران بهار
فیض ساقی گشته مفت باده نوشان بهار
عیش بر هم می خورد خوی لطافت بار کیست
از هوا غافل مشو جان تو و جان بهار
زخم کاری می برد رنگ از رخ (و) رخسار باغ
می روم از همت تیغت به میدان بهار
از گلستان مطلبم سرو و گل و شمشاد نیست
شمع آهی کرده ام نذر شهیدان بهار
اضطراب برگ برگش چون پی گم کرده است
خانه بر دوش هوای اوست جولان بهار
در نظر هر قطره باران چراغ دیگر است
ابر را پروانه کرد آخر چراغان بهار
بسکه می ترسم ز دل گلهای رازش بشکفد
نشنوم از هیچ کس یک بیت در شان بهار
سرو و گل در سجده می آید نمی دانم اسیر
خطبه حسن که می خوانند مرغان بهار
فیض ساقی گشته مفت باده نوشان بهار
عیش بر هم می خورد خوی لطافت بار کیست
از هوا غافل مشو جان تو و جان بهار
زخم کاری می برد رنگ از رخ (و) رخسار باغ
می روم از همت تیغت به میدان بهار
از گلستان مطلبم سرو و گل و شمشاد نیست
شمع آهی کرده ام نذر شهیدان بهار
اضطراب برگ برگش چون پی گم کرده است
خانه بر دوش هوای اوست جولان بهار
در نظر هر قطره باران چراغ دیگر است
ابر را پروانه کرد آخر چراغان بهار
بسکه می ترسم ز دل گلهای رازش بشکفد
نشنوم از هیچ کس یک بیت در شان بهار
سرو و گل در سجده می آید نمی دانم اسیر
خطبه حسن که می خوانند مرغان بهار
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
دیوانه خطت دل ویرانه بهار
پروانه نگاه تو مستانه بهار
دور از شکست باد خزان این طلسم راز
هر سایه گل است پریخانه بهار
برخاک می کشد سر زنجیر بوی گل
دیوانه سراسر مستانه بهار
عمرش دراز باد که ما را نهان شناخت
در سایه تو جلوه بیگانه بهار
لرزید دست بیدلی بیقرار تو
برداشت باغ گرده میخانه بهار
فارغ ز گفتگو دل حسرت شعار من
خوابش اسیر شوخی افسانه بهار
پروانه نگاه تو مستانه بهار
دور از شکست باد خزان این طلسم راز
هر سایه گل است پریخانه بهار
برخاک می کشد سر زنجیر بوی گل
دیوانه سراسر مستانه بهار
عمرش دراز باد که ما را نهان شناخت
در سایه تو جلوه بیگانه بهار
لرزید دست بیدلی بیقرار تو
برداشت باغ گرده میخانه بهار
فارغ ز گفتگو دل حسرت شعار من
خوابش اسیر شوخی افسانه بهار
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
پیداست عکس چهره گل در هوای ابر
آیینه خانه کرده چمن را صفای ابر
مستند شاهدان بهار از می هوا
سرها برهنه کرده غزلخوان به پای ابر
گل می کند دماغ تر از خاک خشک زهد
ساقی است تا هوای رطوبت فزای ابر
دیوانه باده می کشد و می کند سماع
بزم پری است در نظر جلوه های ابر
از مکتب گرفتگی آزاد می شود
طفلی است روز جمعه خمار هوای ابر
گلهای ابر خیل غزالان وحشیند
شوخ است صید کشت هوا روزهای ابر
هر سبزه رشک مصرع شوخی است در نظر
طرح غزل نموده بهار از برای ابر
ما خویش را به ساقی کوثر سپرده ایم
تکلیف باده می چکد از شیوه های ابر
دام پری کشیده بهار از شکفتگی
دیوانه تو چون نشود آشنای ابر
پیداست عکس چهره ساقی ز برگ گل
از بسکه شست روی چمن را صفای ابر
هریک اسیر از دگری خوشنماتر است
هم خنده های شیشه و هم گریه های ابر
آیینه خانه کرده چمن را صفای ابر
مستند شاهدان بهار از می هوا
سرها برهنه کرده غزلخوان به پای ابر
گل می کند دماغ تر از خاک خشک زهد
ساقی است تا هوای رطوبت فزای ابر
دیوانه باده می کشد و می کند سماع
بزم پری است در نظر جلوه های ابر
از مکتب گرفتگی آزاد می شود
طفلی است روز جمعه خمار هوای ابر
گلهای ابر خیل غزالان وحشیند
شوخ است صید کشت هوا روزهای ابر
هر سبزه رشک مصرع شوخی است در نظر
طرح غزل نموده بهار از برای ابر
ما خویش را به ساقی کوثر سپرده ایم
تکلیف باده می چکد از شیوه های ابر
دام پری کشیده بهار از شکفتگی
دیوانه تو چون نشود آشنای ابر
پیداست عکس چهره ساقی ز برگ گل
از بسکه شست روی چمن را صفای ابر
هریک اسیر از دگری خوشنماتر است
هم خنده های شیشه و هم گریه های ابر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
حسنش از گلزارها گلزارتر
دیده با حیرت پرستی یار تر
لطف پنهان از تغافل تازه رو
دوستی از دشمنی خونخوار تر
کشته نازم به مژگانم چه کار
گلبن آسودگی بیخارتر
عشق ساقی باده خون میخانه دل
هر که آنجا سست تر هشیارتر
شیشه دل تیشه سختی بیستون
کار ما از کوهکن دشوارتر
دشمنان از دوستان محرمترند
دوستان از دشمنان اغیارتر
بوالهوس کور است و عاشق دوربین
پاره ای این راه ناهموارتر
روشناس سنگ طفلان است اسیر
ناصحا پند تو گوهربارتر
دیده با حیرت پرستی یار تر
لطف پنهان از تغافل تازه رو
دوستی از دشمنی خونخوار تر
کشته نازم به مژگانم چه کار
گلبن آسودگی بیخارتر
عشق ساقی باده خون میخانه دل
هر که آنجا سست تر هشیارتر
شیشه دل تیشه سختی بیستون
کار ما از کوهکن دشوارتر
دشمنان از دوستان محرمترند
دوستان از دشمنان اغیارتر
بوالهوس کور است و عاشق دوربین
پاره ای این راه ناهموارتر
روشناس سنگ طفلان است اسیر
ناصحا پند تو گوهربارتر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
خنده از گل جلوه از سرو خرامان تازه تر
خوش به سامان می رسد سیر گلستان تازه تر
خاطر آشفته کار زلف و کاکل می کند
خود پسندیهای مجنون در بیابان تازه تر
در بیابان جنون ریگ روان چشم تر است
سایه خار مغیلانش ز مژگان تازه تر
نقش پا در وادی حیرت ز مجنون می رمد
شوخ چشمی های این وحشی غزالان تازه تر
مکتب زنجیر را هر حلقه طفل دیگر است
کار پیران در لباس خردسالان تازه تر
خنده گل بنده چاک گریبان کسی
گل فروشی های خندان نمایان تازه تر؟
جان بیتابی فدای چین ابرو می کنم
سر گرانیهای عمدا شوخ چشمان تازه تر
تا نخواند غیر من کس مصرع سودا اسیر
نسخه جمع آوردن خط پریشان تازه تر
خوش به سامان می رسد سیر گلستان تازه تر
خاطر آشفته کار زلف و کاکل می کند
خود پسندیهای مجنون در بیابان تازه تر
در بیابان جنون ریگ روان چشم تر است
سایه خار مغیلانش ز مژگان تازه تر
نقش پا در وادی حیرت ز مجنون می رمد
شوخ چشمی های این وحشی غزالان تازه تر
مکتب زنجیر را هر حلقه طفل دیگر است
کار پیران در لباس خردسالان تازه تر
خنده گل بنده چاک گریبان کسی
گل فروشی های خندان نمایان تازه تر؟
جان بیتابی فدای چین ابرو می کنم
سر گرانیهای عمدا شوخ چشمان تازه تر
تا نخواند غیر من کس مصرع سودا اسیر
نسخه جمع آوردن خط پریشان تازه تر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
تا به کس روشن نسازم کفر ایمان بار خویش
همچو شمع از خلق پنهان کرده ام زنار خویش
فیض دست آموز دارد ناخن موج سرشک
هر گره کز دل گشایم می زنم در کار خویش
سرنوشت طالعم تا گشته بخت واژگون
گر کنم آزار دشمن می کنم آزار خویش
وصل جاوید خیال از آفت هجر ایمن است
کی توان سوخت ما را بی گل رخسار خویش
گر نگاه گرم او گردد خریدار نیاز
عشق می سوزد سپند از گرمی بازار خویش
باغبان گلشن انصاف را نازم اسیر
کز پر بلبل کند خار سر دیوار خویش
همچو شمع از خلق پنهان کرده ام زنار خویش
فیض دست آموز دارد ناخن موج سرشک
هر گره کز دل گشایم می زنم در کار خویش
سرنوشت طالعم تا گشته بخت واژگون
گر کنم آزار دشمن می کنم آزار خویش
وصل جاوید خیال از آفت هجر ایمن است
کی توان سوخت ما را بی گل رخسار خویش
گر نگاه گرم او گردد خریدار نیاز
عشق می سوزد سپند از گرمی بازار خویش
باغبان گلشن انصاف را نازم اسیر
کز پر بلبل کند خار سر دیوار خویش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
پرکاری معشوق نهان است در این باغ
هر جلوه ز هر شیوه نشان است در این باغ
صبح طرب از باده کشان است در این باغ
آن گل که نخندید خزان است در این باغ
هر تازه نهال از خم آغوش نسیمی
در صید نظر تیر و کمان است در این باغ
هر لاله که شبنم زده شوخی داغ است
صبحی ز شب وصل عیان است در این باغ
هر برگ گل از شرم نظر بازی نرگس
شوخی عرق از چهره نشان است در این باغ
غفلت نشود رهزن بیداری شبنم
باد سحری خواب گران است در این باغ
با فیض دم پیر صفا هست و اثرها
هر سبزه نو رسته جوان است در این باغ
گلزار عجب قافله گاه است به صورت
با هر جرس غنچه فغان است در این باغ
بلبل شده سوداگر بازار نزاکت
هر رنگ گلی جنس گران است در این باغ
از اطلس و زربفت و فرنگی و ختایی
خوش بر سر هم چیده دکان است در این باغ
هر جام بلورین که شد از عکس چمن سبز
از طوطی (و) آیینه نشان است در این باغ
بی ساغر می خنده بیرنگی گلها
خمیازه ماه رمضان است در این باغ
دیوانگیش گل کند از سایه سروی
با شوق اسیر تو کمان است در این باغ
هر جلوه ز هر شیوه نشان است در این باغ
صبح طرب از باده کشان است در این باغ
آن گل که نخندید خزان است در این باغ
هر تازه نهال از خم آغوش نسیمی
در صید نظر تیر و کمان است در این باغ
هر لاله که شبنم زده شوخی داغ است
صبحی ز شب وصل عیان است در این باغ
هر برگ گل از شرم نظر بازی نرگس
شوخی عرق از چهره نشان است در این باغ
غفلت نشود رهزن بیداری شبنم
باد سحری خواب گران است در این باغ
با فیض دم پیر صفا هست و اثرها
هر سبزه نو رسته جوان است در این باغ
گلزار عجب قافله گاه است به صورت
با هر جرس غنچه فغان است در این باغ
بلبل شده سوداگر بازار نزاکت
هر رنگ گلی جنس گران است در این باغ
از اطلس و زربفت و فرنگی و ختایی
خوش بر سر هم چیده دکان است در این باغ
هر جام بلورین که شد از عکس چمن سبز
از طوطی (و) آیینه نشان است در این باغ
بی ساغر می خنده بیرنگی گلها
خمیازه ماه رمضان است در این باغ
دیوانگیش گل کند از سایه سروی
با شوق اسیر تو کمان است در این باغ
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
خوابم شده تا سرمه بیداری توفیق
صبح از شب من می طلبد یاری توفیق
محراب نیازی شده هر موج سرشکم
تا قبله دل گشته مددکاری توفیق
در سایه مژگان تو بر بال کند ناز
پرواز دل ما ز هواداری توفیق
از ننگ غبارم به گلستان ننشیند
دستم گل دامان سبکباری توفیق
در کعبه قدح جوید و در میکده تسبیح
خوش آنکه شود مست ز هشیاری توفیق
بی ساخته شد کار و خدا ساز برآمد
آبادی ویرانه معماری توفیق
یکرنگ وفا باش در آیینه دل کن
سیر چمن معنی و گلکاری توفیق
در میکده نسبت دل تا چه نظر دید
ساغر زند اندیشه ز سرشاری توفیق
در پیرهن افشانده گلاب از مژه ام صبح
در خویش نگنجید ز بسیاری توفیق
بی نکهت کویت چمن شوخ نخندد
کافر نشوی در خم بیزاری توفیق
شایستگی اینهمه دل داشت به طالع
شد خاک نظر کرده همواری توفیق
دیوانه اسیر تو چه اقبال شکار است
خندید دو عالم ز پرستاری توفیق
صبح از شب من می طلبد یاری توفیق
محراب نیازی شده هر موج سرشکم
تا قبله دل گشته مددکاری توفیق
در سایه مژگان تو بر بال کند ناز
پرواز دل ما ز هواداری توفیق
از ننگ غبارم به گلستان ننشیند
دستم گل دامان سبکباری توفیق
در کعبه قدح جوید و در میکده تسبیح
خوش آنکه شود مست ز هشیاری توفیق
بی ساخته شد کار و خدا ساز برآمد
آبادی ویرانه معماری توفیق
یکرنگ وفا باش در آیینه دل کن
سیر چمن معنی و گلکاری توفیق
در میکده نسبت دل تا چه نظر دید
ساغر زند اندیشه ز سرشاری توفیق
در پیرهن افشانده گلاب از مژه ام صبح
در خویش نگنجید ز بسیاری توفیق
بی نکهت کویت چمن شوخ نخندد
کافر نشوی در خم بیزاری توفیق
شایستگی اینهمه دل داشت به طالع
شد خاک نظر کرده همواری توفیق
دیوانه اسیر تو چه اقبال شکار است
خندید دو عالم ز پرستاری توفیق
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
دیدن رویش نه تنها می برد از یاد گل
می رود از جلوه رنگین او بر باد گل
بیستون گر خار خار جلوه گلگون نداشت
کی شراری می نمود از تیشه فرهاد گل
صید خوبی گشته ام کز بوی گل نازکتر است
در قفس بیجا نمی ریزد مرا صیاد گل
عمرها چون سایه با افتادگی طی کرده است
تا زند بر سر ز نقش پای او شمشاد گل
داردم دیوانه زنجیر خاموشی اسیر
غنچه ا ی کز خنده او می کند فریاد گل
می رود از جلوه رنگین او بر باد گل
بیستون گر خار خار جلوه گلگون نداشت
کی شراری می نمود از تیشه فرهاد گل
صید خوبی گشته ام کز بوی گل نازکتر است
در قفس بیجا نمی ریزد مرا صیاد گل
عمرها چون سایه با افتادگی طی کرده است
تا زند بر سر ز نقش پای او شمشاد گل
داردم دیوانه زنجیر خاموشی اسیر
غنچه ا ی کز خنده او می کند فریاد گل
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
جلوه حسنت چمن پرداز گل
خنده گل شوخی گل ناز گل
رتبه شوخی ز رعنایی گذشت
جلوه شمشاد پا انداز گل
با خیالت سینه ها گلزارها
می توان از دل شنید آواز گل
گریه ها در خنده پنهان کرده است
از لب ساغر کشیدم راز گل
گریه می آید مرا بر عندلیب
دیده ام تا خنده غماز گل
ما و گلزار اطاعت پیشگی
می کشم از خار دست انداز گل
بسته ام دل بر تماشای اسیر
داده ام آیینه را پرداز گل
خنده گل شوخی گل ناز گل
رتبه شوخی ز رعنایی گذشت
جلوه شمشاد پا انداز گل
با خیالت سینه ها گلزارها
می توان از دل شنید آواز گل
گریه ها در خنده پنهان کرده است
از لب ساغر کشیدم راز گل
گریه می آید مرا بر عندلیب
دیده ام تا خنده غماز گل
ما و گلزار اطاعت پیشگی
می کشم از خار دست انداز گل
بسته ام دل بر تماشای اسیر
داده ام آیینه را پرداز گل
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
لبریز خنده است چمن از هوای گل
می خور که پایتخت نشاط است پای گل
دیوانه را هوای جنون باغ دلگشاست
گرید به جای باده و خندد به جای گل
هر جا که هست در نظرم جلوه می کند
گه در لباس شعله و گه در قبای گل
یکدسته گل ز رنگ حنا هم نبسته ای
دانسته ای که چیست مگر مدعای گل
بیهوشیم ز میکده سایه گل است
گویا سری کشیده نگاهت به پای گل
هر چند جلوه گلم از هوش می برد
داغم که رنگ و بوی که شد آشنای گل
در دیده اسیر خلد خارهای رشک
گر در نظر خیال تو آید به پای گل
می خور که پایتخت نشاط است پای گل
دیوانه را هوای جنون باغ دلگشاست
گرید به جای باده و خندد به جای گل
هر جا که هست در نظرم جلوه می کند
گه در لباس شعله و گه در قبای گل
یکدسته گل ز رنگ حنا هم نبسته ای
دانسته ای که چیست مگر مدعای گل
بیهوشیم ز میکده سایه گل است
گویا سری کشیده نگاهت به پای گل
هر چند جلوه گلم از هوش می برد
داغم که رنگ و بوی که شد آشنای گل
در دیده اسیر خلد خارهای رشک
گر در نظر خیال تو آید به پای گل
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
ز یادش بس که هشیارم به خون خویشتن مستم
نمی دانم کجا می می خورد دیگر که من مستم
وجودم را عدم پیمانه تکلیف می بخشد
اگر در پیرهن مخمور باشم در کفن مستم
مده پیمانه با پیمانه محشر چه خواهی کرد
تغافل پیشه وقتی می شوی آگه که من مستم
به یاد جلوه ای از شوق رویی باغها دارم
به پای سرو در رقصم به بوی یاسمن مستم
سر هر مو چراغان خیالم تر دماغی بین
نیم پروانه اما از شراب سوختن مستم
گلستان کرده ام جان را چراغان کرده ام دل را
نگنجد بلبل و پروانه در جایی که من مستم
ره سودای زلفش منزل آسودگی دارد
به بوی نافه سرکردم سراغی در ختن مستم
نمی دانم کجا می می خورد دیگر که من مستم
وجودم را عدم پیمانه تکلیف می بخشد
اگر در پیرهن مخمور باشم در کفن مستم
مده پیمانه با پیمانه محشر چه خواهی کرد
تغافل پیشه وقتی می شوی آگه که من مستم
به یاد جلوه ای از شوق رویی باغها دارم
به پای سرو در رقصم به بوی یاسمن مستم
سر هر مو چراغان خیالم تر دماغی بین
نیم پروانه اما از شراب سوختن مستم
گلستان کرده ام جان را چراغان کرده ام دل را
نگنجد بلبل و پروانه در جایی که من مستم
ره سودای زلفش منزل آسودگی دارد
به بوی نافه سرکردم سراغی در ختن مستم