عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
مرا ز دوستی دوست دشمنان بیشند
اگرچه دوست نباشند دشمن خویشند
تو شاه عالمیانی و من گدای درت
شهان ز حال گدایان خود بیندیشند
مزن به تیغ جفا دلبرا مرا زین بیش
که عاشقان رخت خستگان دل ریشند
اگرچه شهد دهد نیش هم زند زنبور
تمام خاطره ها خسته از سر نیشند
دلا تو خویش جفاپیشه را به خویش مخوان
که دوستان وفادار بهتر از خویشند
به کنج عافیت آخر چه به ز درویشیست
که دوستان خدا خاک پای درویشند
مراست مذهب آن کز درت نپیچم روی
به جان دوست که اهل جهان در این کیشند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
عاقبت کار فروبسته خدا بگشاید
در فتحی به من از روی صفا بگشاید
بیش از این غم مخور ای دل که ز لطفش روزی
گره از کار فروبسته ما بگشاید
التجا بر در مخلوق نشاید بردن
که در دولت و اقبال خدا بگشاید
دردم از حد شد و جز لطف خدا نیست دوا
بو که آن درد هم از پیش دوا بگشاید
تو گشا بار خدایا در فتحی بر من
که اگر تو نگشایی ز کجا بگشاید
در شب محنت هجران و پریشانی حال
صبر باید دل بیچاره که تا بگشاید
ای جهان پای به بند ستمت چرخ ببست
هم دعا کن که به تأثیر دعا بگشاید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
گر آفتاب تجلیش روی بنماید
دلا یقین که تو را کار بسته بگشاید
اگرچه هست بر آئینه صفا زنگار
به صیقل در توفیق زنگ بزداید
وگر چو زلف پریشانیم نباید دید
اگر به یک سر مو در عنایت افزاید
چه حاجتست مرا بر دری دگر رفتن
به حال بنده اگر التفات فرماید
اگر کند نظری بر جهان ز روی کرم
کلاه مهر ز فرق زمانه برباید
اگر نپروردم روزگار دون چه شود
مرا عنایت پروردگار می باید
مرا ز دوست بباید شب وصال ولی
به حسن دلبر من هیچ در نمی باید
شدیم معتکف خاک درگه جانان
ز چرخ سفله ببینیم تا چه می زاید
اگر امید توان داشت عفو در عقبی
اگر مراد جهانم نمی دهد شاید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
کردگارم مگر از غیب دری بگشاید
رهی از لطف به کوی تو مرا بنماید
هست امید من دلخسته که لطف و کرمش
گره از کار فروبسته ما بگشاید
پیش از این در ظلمات شب هجرم بکشد
بو که خورشید وصال تو رخی بنماید
از جفایی که فلک کرد بدین خسته دلم
عقل سرگشته سرانگشت تحیر خاید
خاطر از تیغ جفای تو چنان مجروحست
که ورا مرهمی از لطف خدا می باید
گر کسی درد نهد بر دل مسکین کسی
گرش از لطف دوا نیز فرستد شاید
حالیا مادر ایام جهان حامله ایست
تا ببینیم که دیگر چه از او می زاید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
در جار چمن گلست بر بار
بی رنج رقیب و زحمت خار
در صبح نظر خوشست بر گل
خوش نیست ولیک بی رخ یار
معشوقه به خواب تا دم صبح
بلبل به چمن ز شوق بیدار
گل خنده زنان به صبح و بلبل
گرینده بر او چو ابر آذار
استاده به پات سوسن آزاد
در بندگیت دلا نگه دار
افتاده بنفشه بر سر خاک
در پای توأش ز خاک بردار
نرگس به چمن مدام مستست
از چشم خوش تو گشته خمّار
دستان همه روزه در گلستان
نام تو کند همیشه تکرار
هرکس به کسی برد پناهی
کس نیست مرا بجز جهاندار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
ای دل ار سرگشته ای از جور دوران غم مخور
باشد احوال جهان افتان و خیزان غم مخور
تندباد چرخ چون در آتش عشقت فکند
آبرویت گر شود با خاک یکسان غم مخور
گرچه چون یعقوب گشتی ساکن بیت الحزن
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
در طلب باش و مباش از لطف یزدان ناامید
هم به امّیدی رسند امیدواران غم مخور
کعبه مقصود خواهی رو متاب از بادیه
دل بنه بر درد از خار مغیلان غم مخور
درد او بهتر ز درمانست بنشین صبر کن
درد دل را گر نیابی هیچ درمان غم مخور
اعتمادی نیست بر کار جهان خرسند باش
آب باز آید به جوی رفته ای جان غم مخور
باغبانا صبر کن با زحمت زاغان بساز
بلبل شوریده باز آید به بستان غم مخور
ای جهان تا کی دل از کار جهان داری ملول
روزگارت عاقبت گردد به سامان غم مخور
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
به یاد آمدم آن جوانی و ناز
که کردیم با دلبران طناز
به پایم نهاده بسی سروران
سری کاو بدی در جهان سرفراز
ز عشق رخم باز نشناختند
سران سر ز پای و سر از پای باز
اگر جان بدی التماس جهان
فدا بود پیشم به هنگام ناز
رخی داشتم چون گل اندر چمن
قدی داشتم راست چون سرو ناز
دو ابرو که بودی چو محراب دل
که جانها ببستند در وی نماز
دو چشمم به نوعی که نرگس به باغ
یقینش به دیدار بودی نیاز
دو گیسو که بودی بسان کمند
به دستان دو راهم بدی جمله ساز
صبا گر گذشتی به راهم دمی
به گوشم سخن نرم گفتی به راز
دو لب همچو شکّر دو رخ همچو گل
به درد دل عاشقان چاره ساز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۷
مگر لطف تو باشد دستگیرم
ز پای افتادم آخر دست گیرم
اگرچه لایق حلقه نباشم
خداوندا به فضلت در پذیرم
منم مجرم ولیکن وای بر من
اگر لطفت نباشد دستگیرم
مسلمانان به راه کعبه وصل
بود خار مغیلان چون حریرم
نپرسی یک زمان از حال زارم
تو باشی دایماً ما فی الضّمیرم
ز جان باشد گزیرم کام و ناکام
به جان تو که از تو ناگزیرم
به بوی زلف مشکین تو عمریست
که جانی می دهم باشد بمیرم
بگشتم در جهان در جست و جویش
نباشد چون نگار بی نظیرم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۳
خداوندا بده عمری درازم
ز لطف بی دریغت می نوازم
تو چون بیچارگان را چاره سازی
شدم بیچاره آخر چاره سازم
ز هر چیزی که دانم بی نیازی
ولی بر درگهت باشد نیازم
دلی دارم پر از خون در زمانه
چو شمع از محنت آن می گدازم
نمی یارم به ظاهر حال گفتن
یقین کاندر نهان دانی تو رازم
عزیزم داشتی عمری که بودم
نظر فرما به حال زار بازم
اگرچه همچو گنجشکی ضعیفیم
به فضلت نیست باک از شاهبازم
غریبی مفلسی بی کار و یاری
همه از قرض باشد برگ و سازم
ندارم در جهان غمخوار جز غم
که کند از دل مرا شادی به گازم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۸
با دو چشمت عشق بازی می کنم
با دو زلفت سرفرازی می کنم
گفته بودم ترک جانبازی کنم
چون توانم کرد بازی می کنم
روز و شب در بوته ی هجران تو
ز آتش دل جان گدازی می کنم
در خم محراب ابرویت ز چشم
خرقه ی دل را نمازی می کنم
هندوی زلف تو گشتم دلبرا
گفت آری ترکتازی می کنم
در غم عشق تو هر شب تا سحر
درد دل را چاره سازی می کنم
زاهدا آخر چرا منعم کنی
نیست کفری عشق بازی می کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۱
ما تو را دلدار خود پنداشتیم
وز تو چشم مردمیها داشتیم
تخم مهر رویت ای نامهربان
سالها در وادی جان کاشتیم
هرچه کردی با من از جور و جفا
گرچه آن بد بود نیک انگاشتیم
تا نهادی دل به مهر دیگران
ما امید از لطف تو برداشتیم
سالها تا رایت مهر و وفا
عاشقانه در جهان افراشتیم
چون جفا و جورت از حد درگذشت
کار خود را با خدا بگذاشتیم
گر به ناحق غمزه ات خونم بریخت
جانب حق را فرو نگذاشتیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۵
یارب که تو بگشای در بسته به رویم
یارب نظری کن ز سر لطف به سویم
دلبسته و تن خسته ز دردیم همیشه
دانی تو همه حال دل من چه بگویم
محتاج به تکرار نباشد غم دل را
بر اشک دو چشمم نظری افکن و رویم
حال دل آن خسته مجروح چه پرسی
در چفته بازوی جفای تو چه گویم
گر زآنکه بگویی تو به ترک من مهجور
من ترک شب وصل تو ای دوست نگویم
در شدّت هجران تو ای نور دو دیده
از ناله شدم نال و من از مویه چو مویم
بیچاره دل من به جهان انس نگیرد
تا جعد سر زلف سمن پاش نبویم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۵
هر آنکه داد مرا عمر او دهد روزی
چو او گذشت به روزم دهد به نوروزی
به حکم ایزد بی چون بود همه بد و نیک
ز بخت خویش ندانیم دور بهروزی
ز سنگ خاره که آورد لعل چون آتش
هم او نهاد به فیرزوه رنگ فیروزی
که خانه ی عسلی ساخت در دل زنبور
که داد موم عسل را چنین شب افروزی
ز باد صبح گذشتست شمع جمع فلک
که در نهاد به شمع این چنین جگرسوزی
دلا چرا تو غم رزق می خوری به جهان
ببین که در دل خاکست مور را روزی
غم جهان مخور ای دل که عمر بر بادست
به دل چرا بجز از بار غم نیندوزی
چه اعتماد به چرخ فلک توان کردن
که کار چرخ نباشد بجز کله دوزی
جهان ملک خاتون : مقطعات
شمارهٔ ۲
ای خجسته نهاد فرّخ رای
روز نوروز بر تو میمون باد
ای همای سعادت ابدی
روزگارت همه همایون باد
کمترین بنده تو جمشیدست
کمترین چاکرت فریدون باد
هر مرادی که از جهان طلبی
یاورت کردگار بی چون باد
هرکه از دولت تو شاد نگشت
خاطر او همیشه محزون باد
وآنکه را آبرو نه از در تست
چشمش از خون دل چو جیحون باد
هرکه با تو دلش نه چون الفست
پشت عیشش همیشه چون نون باد
غم و اندیشه در دلت کم باد
عمر جاوید و جاهت افزون باد
بی نسق شد جهان ز مردم دون
خاک در چشم مردم دون باد
وآنکه از غصّه جان من خون کرد
دلش از جور چرخ پرخون باد
اخترش تیره باد و طالع نحس
عشرتش تلخ و بخت وارون باد
جهان ملک خاتون : مقطعات
شمارهٔ ۶
دوش در خواب جنان دید دو چشم بختم
که دگر گلشن امّید من آراسته بود
از گل و لاله جهان خرّم و آنگه به کنار
دوست بنشسته و دشمن به میان خاسته بود
بدر شد ماه امید من و روشن دل گشت
گرچه از جور محاق فلکی کاسته بود
شکر معبود همی کردم و گفتم آخر
برسید آنچه دل من ز خدا خواسته بود
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
نقّاش ازل چه لطفها فرمودست
از روی مه و مهر ضیا بربودست
در صورت او کشیده بر نوک قلم
آنست که در حسن رخش موجودست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
ایام بهار و گل و خرّم روزیست
کاندر پی آن بهار هم نوروزیست
خوش دار دل و مباش غمگین ز جهان
در دفتر عمر بین که روزی روزیست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۹
از آتش دل چو شمع در سوز و گداز
هستم من بیچاره به شبهای دراز
سرگشته روزگار یاری شده ام
یارب به کرم کار من خسته بساز
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۴
ای زلف تو بر رخ تو همچون شب و روز
ما از تو بعیدیم به عید نوروز
هم عید خجسته باد و هم نوروزت
بازآی و نشین به گلشن جان افروز
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۸
با غصّه روزگار می ساز ای دل
پوشیده ز یار عشق می باز ای دل
گر خلق نصیحتی کنندت زنهار
از دوست به هیچکس مپرداز ای دل