عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۴
راد کف، آقا محمد جعفر، ای کز بدو حال
مردی و مردم نوازی در نهادت مدغم است
بهر فتح باب دارالضرب این فرخ دیار
ساعد سیمین تو، الحق کلیدی محکم است
هیچ احوالم نمی پرسی که این فرزانه دوست
در کجا هست و چه اش کار و که او را همدم است
روزها در عین صحت یا اسیر درد و رنج
شام ها مشغول شادی یا گرفتار غم است
گرچه با یاران نداری الفت دیرین و لیک
گاه و گه پرسیدن احوال ایشان لازم است
اینچنین هرگز نمی دانستمت پیمال گسل
بارها می گفتمی لطف تو با من دائم است
نیستی گردون که گویم با چو من آزاده ای
بی وفائیت آشکارا هست و مهرت مبهم است
منتی کز توست بر من، آنکه قدر اهل فضل
نیک بشناسی و دانی کاین چنین مردم کم است
نی چو دیگر مردمان استی که هر گوساله را
از خری گویند کو دارای اسم اعظم است
نیست منعم هر که چون قارون کند زر زیر خاک
آن که زر و خاکش یکسان، او به عالم منعم است
کاخ دل آباد کردن پیشه آزاد مرد
طاق گل بنیاد هشتن، شیوه هر لائم است
قول شیخ آن رند شاهد باز شیرازی که گفت:
کار من چون زلف یار من، پریش و درهم است
مردی و مردم نوازی در نهادت مدغم است
بهر فتح باب دارالضرب این فرخ دیار
ساعد سیمین تو، الحق کلیدی محکم است
هیچ احوالم نمی پرسی که این فرزانه دوست
در کجا هست و چه اش کار و که او را همدم است
روزها در عین صحت یا اسیر درد و رنج
شام ها مشغول شادی یا گرفتار غم است
گرچه با یاران نداری الفت دیرین و لیک
گاه و گه پرسیدن احوال ایشان لازم است
اینچنین هرگز نمی دانستمت پیمال گسل
بارها می گفتمی لطف تو با من دائم است
نیستی گردون که گویم با چو من آزاده ای
بی وفائیت آشکارا هست و مهرت مبهم است
منتی کز توست بر من، آنکه قدر اهل فضل
نیک بشناسی و دانی کاین چنین مردم کم است
نی چو دیگر مردمان استی که هر گوساله را
از خری گویند کو دارای اسم اعظم است
نیست منعم هر که چون قارون کند زر زیر خاک
آن که زر و خاکش یکسان، او به عالم منعم است
کاخ دل آباد کردن پیشه آزاد مرد
طاق گل بنیاد هشتن، شیوه هر لائم است
قول شیخ آن رند شاهد باز شیرازی که گفت:
کار من چون زلف یار من، پریش و درهم است
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱ - تعریف شهر اصفهان
بنمود سوادِ شهری از دور
مانند سوادِ دیده پر نور
شهری همه خانه هاش پر زر
چون کاخِ خیالِ کیمیاگر
چون دل همه خانه ها شمالی
هر یک چو بنای چرخ عالی
مانند نهال گل، خیابان
چون گل در خانه هاش خندان
بیرون ز شمار مخزن گنج
چون تصفیف بیوت شطرنج
سیّار ز خانه ها به صد سال
بیرون نرود چو فکر رمّال
از سبزی کشور و بلادش
سر سبز چو سرو گرد بادش
بر شاخ درخت، مرغ رنگین
چون شمع، گشوده بال زرّین
بگرفته ز سبزه در جنابش
آیینه به موم سبز آبش
بنموده ز روشنایی آب
هر قطره به شب چو کرم شب تاب
آسان گردد، به طرف گلشن
شمع، از آتش، چو لاله روشن
آبش به صفایِ روح، غلطان
جان بخش به رنگ آب حیوان
گندم چو دواند ریشه زان نم
جان یافت چو عنکبوت در دَم
اجساد ز زندگی، بریده
در خاک چو ریشه قد کشیده
گر واله ی لاله ی بهاری
مشغول شدی به گل شماری
کشتیش آن حنا نهاده زان بام
در کام زبان چو مغز بادام
بنموده مناره های پُر فر
همچون علمِ از میان لشکر
خورشید و مه از فراز آنها
چون سر عَلَم از عَلَم هویدا
هر برجی را نموده از سر
این چرخ کبود چون کبوتر
در چار حدش بیوت مردم
کز دیدن او شود نگه گم
بنموده به چشم اهل انصاف
چون جوجه ی ماکیان ز اطراف
بازار و دکانش از عدد بیش
هر صنفی از و محبت اندیش
مانند سوادِ دیده پر نور
شهری همه خانه هاش پر زر
چون کاخِ خیالِ کیمیاگر
چون دل همه خانه ها شمالی
هر یک چو بنای چرخ عالی
مانند نهال گل، خیابان
چون گل در خانه هاش خندان
بیرون ز شمار مخزن گنج
چون تصفیف بیوت شطرنج
سیّار ز خانه ها به صد سال
بیرون نرود چو فکر رمّال
از سبزی کشور و بلادش
سر سبز چو سرو گرد بادش
بر شاخ درخت، مرغ رنگین
چون شمع، گشوده بال زرّین
بگرفته ز سبزه در جنابش
آیینه به موم سبز آبش
بنموده ز روشنایی آب
هر قطره به شب چو کرم شب تاب
آسان گردد، به طرف گلشن
شمع، از آتش، چو لاله روشن
آبش به صفایِ روح، غلطان
جان بخش به رنگ آب حیوان
گندم چو دواند ریشه زان نم
جان یافت چو عنکبوت در دَم
اجساد ز زندگی، بریده
در خاک چو ریشه قد کشیده
گر واله ی لاله ی بهاری
مشغول شدی به گل شماری
کشتیش آن حنا نهاده زان بام
در کام زبان چو مغز بادام
بنموده مناره های پُر فر
همچون علمِ از میان لشکر
خورشید و مه از فراز آنها
چون سر عَلَم از عَلَم هویدا
هر برجی را نموده از سر
این چرخ کبود چون کبوتر
در چار حدش بیوت مردم
کز دیدن او شود نگه گم
بنموده به چشم اهل انصاف
چون جوجه ی ماکیان ز اطراف
بازار و دکانش از عدد بیش
هر صنفی از و محبت اندیش
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۹
صدری که برکشید کفش، ورچه چاکرم
چون تیغ آفتاب به چرخ زره ورم
عالی گهر علی شرف الملک فخر دین
کاسباب دولت است به سعیش میسرم
ای گفته و همه سخنان تو حق، که من
دستور چرخ پایه و، صدر فلک درم
برخود زآب لفظ تر خویش خایفم
زیرا که وقت بذله سراپای شکرم
آب حیات لفظ مداد آمده ست و من
در ظلمتش گهرچده همچون سکندرم
یک پیکرم که جان خرد زنده شد به من
لیکن به وقت عرض فصاحت دو پیکرم
با طول و عرض ملکت محکم اساس من
کاشانه یی است گنبد سبز مدورم
اندر میان جنتم از خوی خویش و هست
از لطف سلسبیلم و از خلق کوثرم
جامه ز رشک چاک زند نافه های مشک
پیش نسیم نکهت خلق چو عنبرم
هرجایگه که بود دلی همچو غنچه تنگ
چون گل شکفته شد زنسیم معطرم
تا عقد گوهر از سخن من نظام بافت
جوهر مثال حلقه بگوش است گوهرم
هرکاو حدیث از کژی خویش یاد کرد
از فرط عدل خویش نکرده ست باورم
بی نور و سرنگون چو چه آمد عدوی ملک
زان غم که رشک چشمه ی خورشید انورم
بدمهری و قطعیت او بین، که چون زبان
اغلب به کام دشمن ملک است خنجرم
از آفتاب و ماه فزونم به قدر از انک
کز ذره و ستاره فزون است لشکرم
مستغنیم به یاری ایزد، ولی زحرم
از کلک باسنانم و از خط زره ورم
منت خدای را که به لطفش میسر است
ملکی که در خیال نبودی مصورم
صدرا، زحسب حال رهی قصه یی شنو
تا برچه سان زگردش چرخ ستمگرم
نی نی کیاست تو بر اسرار واقف است
زین بیش دردسر-که مبادا- نیاورم
چون تیغ آفتاب به چرخ زره ورم
عالی گهر علی شرف الملک فخر دین
کاسباب دولت است به سعیش میسرم
ای گفته و همه سخنان تو حق، که من
دستور چرخ پایه و، صدر فلک درم
برخود زآب لفظ تر خویش خایفم
زیرا که وقت بذله سراپای شکرم
آب حیات لفظ مداد آمده ست و من
در ظلمتش گهرچده همچون سکندرم
یک پیکرم که جان خرد زنده شد به من
لیکن به وقت عرض فصاحت دو پیکرم
با طول و عرض ملکت محکم اساس من
کاشانه یی است گنبد سبز مدورم
اندر میان جنتم از خوی خویش و هست
از لطف سلسبیلم و از خلق کوثرم
جامه ز رشک چاک زند نافه های مشک
پیش نسیم نکهت خلق چو عنبرم
هرجایگه که بود دلی همچو غنچه تنگ
چون گل شکفته شد زنسیم معطرم
تا عقد گوهر از سخن من نظام بافت
جوهر مثال حلقه بگوش است گوهرم
هرکاو حدیث از کژی خویش یاد کرد
از فرط عدل خویش نکرده ست باورم
بی نور و سرنگون چو چه آمد عدوی ملک
زان غم که رشک چشمه ی خورشید انورم
بدمهری و قطعیت او بین، که چون زبان
اغلب به کام دشمن ملک است خنجرم
از آفتاب و ماه فزونم به قدر از انک
کز ذره و ستاره فزون است لشکرم
مستغنیم به یاری ایزد، ولی زحرم
از کلک باسنانم و از خط زره ورم
منت خدای را که به لطفش میسر است
ملکی که در خیال نبودی مصورم
صدرا، زحسب حال رهی قصه یی شنو
تا برچه سان زگردش چرخ ستمگرم
نی نی کیاست تو بر اسرار واقف است
زین بیش دردسر-که مبادا- نیاورم
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۱۱
زهی صیت عدلت همه جا گرفته
مقامت محل ثریا گرفته
زکلک سیه فرق زر چهره ی تو
جهان جمله لؤلوی لالا گرفته
نسیمت، جهان خوشتر از خلد کرده
علوت مکان برتر از جا گرفته
زقدرت، محل، چرخ و انجم فزوده
زذاتت، شرف، دین و دنیا گرفته
سرشک عدو چون مثالث روان شد
زشنگرف چون آل تمغا گرفته
زنور تجلی رای منیرت
درت پایه ی طور سینا گرفته
به دستت درون، تیغ گوهر نگارت
نهنگی است مسکن به دریا گرفته
به صابون خورشید تا دست شویی
جهان پیشت این طشت مینا گرفته
زسهم شورهای کین تو، آتش
وطن در دل سنگ خارا گرفته
چو خورشید تیغی برآورده رایت
به یک دم زدن، عالمی را گرفته
به یاری شمشیر عزمت قضا را
نبینی یکی دشمن نا گرفته
چنان اقتضا کرد تقویم حکمت
که یا کشته بینی عدو، یا گرفته
ملک سیرتا! کمترین بنده قمری
مه بود از جهان کنج عنقا گرفته
بحمدالله اکنون به فر همایت
چو سیمرغ شد راه صحرا گرفته
نظر بر وی افکن که نیکو نباشد
زچون او غریبی نظر وا گرفته
الا تا بود عقل با آستانت
کم این نهم سقف اعلا گرفته،
زجیب فلک رای پیرت زبرباد
کفت دامن بخت برنا گرفته
به یک دست زلف نگارین بسوده
به دست دگر جام صهبا گرفته
مقامت محل ثریا گرفته
زکلک سیه فرق زر چهره ی تو
جهان جمله لؤلوی لالا گرفته
نسیمت، جهان خوشتر از خلد کرده
علوت مکان برتر از جا گرفته
زقدرت، محل، چرخ و انجم فزوده
زذاتت، شرف، دین و دنیا گرفته
سرشک عدو چون مثالث روان شد
زشنگرف چون آل تمغا گرفته
زنور تجلی رای منیرت
درت پایه ی طور سینا گرفته
به دستت درون، تیغ گوهر نگارت
نهنگی است مسکن به دریا گرفته
به صابون خورشید تا دست شویی
جهان پیشت این طشت مینا گرفته
زسهم شورهای کین تو، آتش
وطن در دل سنگ خارا گرفته
چو خورشید تیغی برآورده رایت
به یک دم زدن، عالمی را گرفته
به یاری شمشیر عزمت قضا را
نبینی یکی دشمن نا گرفته
چنان اقتضا کرد تقویم حکمت
که یا کشته بینی عدو، یا گرفته
ملک سیرتا! کمترین بنده قمری
مه بود از جهان کنج عنقا گرفته
بحمدالله اکنون به فر همایت
چو سیمرغ شد راه صحرا گرفته
نظر بر وی افکن که نیکو نباشد
زچون او غریبی نظر وا گرفته
الا تا بود عقل با آستانت
کم این نهم سقف اعلا گرفته،
زجیب فلک رای پیرت زبرباد
کفت دامن بخت برنا گرفته
به یک دست زلف نگارین بسوده
به دست دگر جام صهبا گرفته
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
ماهی تو و جات طرف بامت
یا مهری و آسمان مقامت
گه مهرت و گاه ماه گویم
تازین دو خوش آید از کدامت
نه مه بیند نه مهر، بیند
چون مهر و مه آنکه صبح و شامت
آن مهری و آن مهی که در حسن
چون مهر و مهست صد غلامت
گردد چه هلال مه به تعظیم
بیند مه اگر ز طرف بامت
ابیات رفیق اگر نویسند
بر صفحه ی مهر و مه کلامت
گوید شنود گر نظامی
احسنت به نظم بانظامت
یا مهری و آسمان مقامت
گه مهرت و گاه ماه گویم
تازین دو خوش آید از کدامت
نه مه بیند نه مهر، بیند
چون مهر و مه آنکه صبح و شامت
آن مهری و آن مهی که در حسن
چون مهر و مهست صد غلامت
گردد چه هلال مه به تعظیم
بیند مه اگر ز طرف بامت
ابیات رفیق اگر نویسند
بر صفحه ی مهر و مه کلامت
گوید شنود گر نظامی
احسنت به نظم بانظامت
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
شکر کز انجام خوب و خوبتر ز آغاز خویش
سازگاری یافتم از طالع ناساز خویش
ذره بودم آفتابم همنشین خویش کرد
صعوه بودم شاهبازم کرد هم پرواز خویش
بی زبانی را زبان دانی نمود از روی لطف
همزبان و همنشین و همدم و همراز خویش
جان بتن افسرده و دل مرده بود آورد باز
هم بحال خوبشان عیسی دمی ز اعجاز خویش
ناتوان صیدی که صیادان فکندندش ز چشم
شد قبول خاطر صیاد صید انداز خویش
مدتی بودم بجرگ بلبلان این چمن
نا خوش آوازی خجل از خویش و از آواز خویش
شد همائی سایه افکن وز هماوازان خود
کرد ممتازم ز فر سایه ی ممتاز خویش
آنکه در راه وفا و در طریق مردمی
نه شریک خویش را کس دید و نه انباز خویش
کن نثار خاک پای او رفیق، آری برون
هر گهر کز لجهٔ طبع گهرپرداز خویش
سازگاری یافتم از طالع ناساز خویش
ذره بودم آفتابم همنشین خویش کرد
صعوه بودم شاهبازم کرد هم پرواز خویش
بی زبانی را زبان دانی نمود از روی لطف
همزبان و همنشین و همدم و همراز خویش
جان بتن افسرده و دل مرده بود آورد باز
هم بحال خوبشان عیسی دمی ز اعجاز خویش
ناتوان صیدی که صیادان فکندندش ز چشم
شد قبول خاطر صیاد صید انداز خویش
مدتی بودم بجرگ بلبلان این چمن
نا خوش آوازی خجل از خویش و از آواز خویش
شد همائی سایه افکن وز هماوازان خود
کرد ممتازم ز فر سایه ی ممتاز خویش
آنکه در راه وفا و در طریق مردمی
نه شریک خویش را کس دید و نه انباز خویش
کن نثار خاک پای او رفیق، آری برون
هر گهر کز لجهٔ طبع گهرپرداز خویش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
رخ مانند گلبرگ ترش بین
تن از برگ گل نازک ترش بین
لب شیرین تر از شهدش نظر کن
دهان به ز تنگ شکرش بین
به خد چون گل سوریش بنگر
به خط به ز مشک اذ فرش بین
سراپایش همه مطبوع و زیباست
ز سر تا پا و از پا تا سرش بین
شه حسن است و خال و خط سپاهش
سپاهش را نظر کن لشکرش بین
مپرس از من که در خونت که غلتاند
به خون آلوده دست و خنجرش بین
قبای خسروی و تاج شاهی
رفیق آن در برش این بر سرش بین
تن از برگ گل نازک ترش بین
لب شیرین تر از شهدش نظر کن
دهان به ز تنگ شکرش بین
به خد چون گل سوریش بنگر
به خط به ز مشک اذ فرش بین
سراپایش همه مطبوع و زیباست
ز سر تا پا و از پا تا سرش بین
شه حسن است و خال و خط سپاهش
سپاهش را نظر کن لشکرش بین
مپرس از من که در خونت که غلتاند
به خون آلوده دست و خنجرش بین
قبای خسروی و تاج شاهی
رفیق آن در برش این بر سرش بین
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
خوش تر ز طوبی است به خوبی نهال تو
طوبی کجا و قامت طوبی مثال تو
ماهی تو نه که ماه نباشد چنین جمیل
مهری تو نه که مهر ندارد جمال تو
حاشا که آفتاب همه روزه در زوال
باشد چو آفتاب رخ بی زوال تو
از ماه چارده تو به نیکی گذشته ای
از چارده همان نگذشته است سال تو
می زیبدش تحکم گل های بوستان
سروی که در چمن بودش اعتدال تو
فرخنده باد طالع تو چون رخت مدام
فرخنده فالم از رخ فرخنده فال تو
دی دیدمت به غیر و ز من منفعل شدی
من نیز منفعل شدم از انفعال تو
شوراب چشمی و لب خشکی مرا بس است
ای خضر از تو چشمه ی آب زلال تو
شد ختم بر تو شیوه ی قول و غزل رفیق
بالجمله قائلیم به حسن مقال تو
طوبی کجا و قامت طوبی مثال تو
ماهی تو نه که ماه نباشد چنین جمیل
مهری تو نه که مهر ندارد جمال تو
حاشا که آفتاب همه روزه در زوال
باشد چو آفتاب رخ بی زوال تو
از ماه چارده تو به نیکی گذشته ای
از چارده همان نگذشته است سال تو
می زیبدش تحکم گل های بوستان
سروی که در چمن بودش اعتدال تو
فرخنده باد طالع تو چون رخت مدام
فرخنده فالم از رخ فرخنده فال تو
دی دیدمت به غیر و ز من منفعل شدی
من نیز منفعل شدم از انفعال تو
شوراب چشمی و لب خشکی مرا بس است
ای خضر از تو چشمه ی آب زلال تو
شد ختم بر تو شیوه ی قول و غزل رفیق
بالجمله قائلیم به حسن مقال تو
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
دقیقه فهم و ادا دان و نکته دان شده ای
چنانکه خواست دل من تو آنچنان شده ای
نمی توان ز تو شد خوبتر به حسن که تو
به حسن خوبتر از هرچه می توان شده ای
کسی که نیست ازو خوبتر به شهر کسی
چو خوب می نگرم خوبتر از آن شده ای
از آن بجان و دلت دوستم که از دل و جان
به غیر دشمن جان گشته خصم جان شده ای
به کام من شده ای سخت سرگران با غیر
برغم غیر به من خوب مهربان شده ای
برابری نتوانی به ماه من ای ماه
تو همچو او نشوی گر بر آسمان شده ای
اگر نه ای تو پریرو چرا ز رفیق
ربوده ای دل و از دیده اش نهان شده ای
چنانکه خواست دل من تو آنچنان شده ای
نمی توان ز تو شد خوبتر به حسن که تو
به حسن خوبتر از هرچه می توان شده ای
کسی که نیست ازو خوبتر به شهر کسی
چو خوب می نگرم خوبتر از آن شده ای
از آن بجان و دلت دوستم که از دل و جان
به غیر دشمن جان گشته خصم جان شده ای
به کام من شده ای سخت سرگران با غیر
برغم غیر به من خوب مهربان شده ای
برابری نتوانی به ماه من ای ماه
تو همچو او نشوی گر بر آسمان شده ای
اگر نه ای تو پریرو چرا ز رفیق
ربوده ای دل و از دیده اش نهان شده ای
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
مرا امروز اختر سازگار است
زمین پامرد و گردون دستیار است
سعادت همدم و دولت هم آغوش
که آن زرین میانم درکنار است
زهی یاری که کینش بی ثبات است
خهی ماهی که مهرش ا ستوار است
وفا پرور حیا خونی هوا خواه
که دلجویی و دلداریش کار است
ز مهرش پایه برتر بینم اما
ز فرط مهربانی خاکسار است
ولی با این کمال از غایت حسن
تنی نی کز کمندش رستگار است
چه دل ها کز فراقش در فغان است
چه تن ها کز برایش بی قرار است
چه لب ها کز دو لعلش پر خروش است
چه سرها کز دو چشمش پر خمار است
چه جان ها کز جمالش ناصبور است
چه رخ ها کز هوایش پر غبار است
از این جمع پریشان گرفتار
صفایی هم به جانش خواستار است
زمین پامرد و گردون دستیار است
سعادت همدم و دولت هم آغوش
که آن زرین میانم درکنار است
زهی یاری که کینش بی ثبات است
خهی ماهی که مهرش ا ستوار است
وفا پرور حیا خونی هوا خواه
که دلجویی و دلداریش کار است
ز مهرش پایه برتر بینم اما
ز فرط مهربانی خاکسار است
ولی با این کمال از غایت حسن
تنی نی کز کمندش رستگار است
چه دل ها کز فراقش در فغان است
چه تن ها کز برایش بی قرار است
چه لب ها کز دو لعلش پر خروش است
چه سرها کز دو چشمش پر خمار است
چه جان ها کز جمالش ناصبور است
چه رخ ها کز هوایش پر غبار است
از این جمع پریشان گرفتار
صفایی هم به جانش خواستار است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
مرا بس شکرها از کردگار است
که یارم در بر و غم بر کنار است
اگر سنگ از فلک بارد چه تشویش
حضور دلبرم رویین حصار است
به پای دوست نبود جز تو در دست
بپای ای جان که هنگام نثار است
جهان ماند به جانان زنده جاوید
چو او باشد مرا با جان چه کار است
دلارامی که قهرش بی دوام است
گل اندامی که لطفش پایدار است
نه نایی از گزندش ناله پرواز
نه چشمی از جفایش اشکبار است
ز پایش سر برآوردم کم اکنون
سراپا زین تغابن شرمسار است
به بوی وصل خرسندم ولی باز
دل از سودای مرگم زیر بار است
ترا این مایه با ما فرط الطاف
ز فر رحمت پروردگار است
خدایی را ثنا باید صفایی
که با چندین گناهت بردبار است
که یارم در بر و غم بر کنار است
اگر سنگ از فلک بارد چه تشویش
حضور دلبرم رویین حصار است
به پای دوست نبود جز تو در دست
بپای ای جان که هنگام نثار است
جهان ماند به جانان زنده جاوید
چو او باشد مرا با جان چه کار است
دلارامی که قهرش بی دوام است
گل اندامی که لطفش پایدار است
نه نایی از گزندش ناله پرواز
نه چشمی از جفایش اشکبار است
ز پایش سر برآوردم کم اکنون
سراپا زین تغابن شرمسار است
به بوی وصل خرسندم ولی باز
دل از سودای مرگم زیر بار است
ترا این مایه با ما فرط الطاف
ز فر رحمت پروردگار است
خدایی را ثنا باید صفایی
که با چندین گناهت بردبار است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
گر چه این فن خلاف آیین است
منت از عارضت برآیین است
کلکم انواع نعت آنچه نگاشت
نزد حسن تو عین تهجین است
ذقن و چهر و چشم و غمزه و زلف
همه برهان قاطعم ز این است
عضو عضوت به فر حسن و کمال
بس زهر در خواری تحسین است
گویی از آفتاب صبح ازل
بی سخن جلوه ی نخستین است
اختلافی در اختیار طلب
ننگرد دیده ای که حق بین است
هر چه جویی ز حب و بغض بجوی
کج مرو راه مستقیم این است
جهد کن در دعای دولت شاه
که ز روح الامینش آمین است
حافظ ملک ناظم الدنیا
غوث اسلام ناصر الدین است
سر پیوند او صفایی و من
مثل مال دار و مسکین است
منت از عارضت برآیین است
کلکم انواع نعت آنچه نگاشت
نزد حسن تو عین تهجین است
ذقن و چهر و چشم و غمزه و زلف
همه برهان قاطعم ز این است
عضو عضوت به فر حسن و کمال
بس زهر در خواری تحسین است
گویی از آفتاب صبح ازل
بی سخن جلوه ی نخستین است
اختلافی در اختیار طلب
ننگرد دیده ای که حق بین است
هر چه جویی ز حب و بغض بجوی
کج مرو راه مستقیم این است
جهد کن در دعای دولت شاه
که ز روح الامینش آمین است
حافظ ملک ناظم الدنیا
غوث اسلام ناصر الدین است
سر پیوند او صفایی و من
مثل مال دار و مسکین است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
بر مهر تو مه را مشتری نیست
وگر باشد کسی جز مشتری نیست
به فر چهر و فرخ فالت ای ماه
تعالی الله عروس خاوری نیست
بدین اخلاق و خوشخویی ملک نی
بدین اندام وگلرویی پری نیست
به محشر از تماشای تو فردا
چو امروزم مجال داوری نیست
بتی از حلقه ی خوبان به عشاق
بدین مهر و محبت پروری نیست
تنی جز من ترا زین جان نثاران
بدین صدق و ارادت گستری نیست
به تعظیم قدت استاده بر پای
وگرنه سرو قصدش همسری نیست
مگر یک ره به بزمت زهره ره یافت
که آهنگش به جز خنیاگری نیست
به دامت مرغ دل از هجر نالد
خروش وی ز بی بال و پری نیست
نسودی بر سرم پای از حقارت
غم از سودای بی پا و سری نیست
صفایی را چودل بردی نگهدار
مگو این از شروط دلبری نیست
وگر باشد کسی جز مشتری نیست
به فر چهر و فرخ فالت ای ماه
تعالی الله عروس خاوری نیست
بدین اخلاق و خوشخویی ملک نی
بدین اندام وگلرویی پری نیست
به محشر از تماشای تو فردا
چو امروزم مجال داوری نیست
بتی از حلقه ی خوبان به عشاق
بدین مهر و محبت پروری نیست
تنی جز من ترا زین جان نثاران
بدین صدق و ارادت گستری نیست
به تعظیم قدت استاده بر پای
وگرنه سرو قصدش همسری نیست
مگر یک ره به بزمت زهره ره یافت
که آهنگش به جز خنیاگری نیست
به دامت مرغ دل از هجر نالد
خروش وی ز بی بال و پری نیست
نسودی بر سرم پای از حقارت
غم از سودای بی پا و سری نیست
صفایی را چودل بردی نگهدار
مگو این از شروط دلبری نیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
به کوی خویش مترسانم از رسیدن آفت
من آن نیم که بتابم رخ از محل مخافت
به قرب ایمنم از کید روزگار وگرنه
حجاب نیست میان من و تو بعد مسافت
بتی که پرده ی معصوم می درد به تبسم
مهی که خرمن ملهوف می برد به ظرافت
از او علاج ندارم مگر به وجه تحکم
از او گزیر ندانم مگر به حکم سخافت
به وصف چهر و لبت خجلت آیدم که بگویم
شراب و شیر بهشت است در صفا و لطافت
تو خوب رو به از آنی که در بیان من آیی
به حیرتم که ترا تا کجاست حد نظافت
به چشم مردم اگر خار گشته ام چه تغابن
مرا که عشق تو ورزم همین بس است شرافت
غذا ز لخت دل آبت دهم ز چشمه ی مژگان
اگر شبی تو بیایی مرا به خوان ضیافت
زخجلت توبه خود خیره ماند چشم صفایی
تو خود مگر نظریش افکنی ز دیدهٔ رأفت
من آن نیم که بتابم رخ از محل مخافت
به قرب ایمنم از کید روزگار وگرنه
حجاب نیست میان من و تو بعد مسافت
بتی که پرده ی معصوم می درد به تبسم
مهی که خرمن ملهوف می برد به ظرافت
از او علاج ندارم مگر به وجه تحکم
از او گزیر ندانم مگر به حکم سخافت
به وصف چهر و لبت خجلت آیدم که بگویم
شراب و شیر بهشت است در صفا و لطافت
تو خوب رو به از آنی که در بیان من آیی
به حیرتم که ترا تا کجاست حد نظافت
به چشم مردم اگر خار گشته ام چه تغابن
مرا که عشق تو ورزم همین بس است شرافت
غذا ز لخت دل آبت دهم ز چشمه ی مژگان
اگر شبی تو بیایی مرا به خوان ضیافت
زخجلت توبه خود خیره ماند چشم صفایی
تو خود مگر نظریش افکنی ز دیدهٔ رأفت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
اگر سرشک منت خاک راه تر نکند
ترا ز حالت من دیگری خبر نکند
ریاض حسن ترا خرمی است اردی و دی
مگر به باغ تو باد خزان گذر نکند
ستودن تو دریغ آیدم به سنگدلی
ور از هزار فغانم یکی اثر نکند
جفا به اهل وفا خاصه داد خواهان کی
رواست کو ستمت در جهان سمر نکند
به خاکساری ما صد هزارت استغناست
که گفت لابه ی کس در بتان ثمر نکند
مگربه خاک درت خضر آب حیوان را
کند معاوضه کز زندگی ضرر نکند
بر آن سرم که کنم خاک درگهت سر خویش
اگر ز رشک مرا چرخ دربدر نکند
ز بسط و طول صفایی ملول خواهم شد
اگر بیان غم خویش مختصر نکند
ترا ز حالت من دیگری خبر نکند
ریاض حسن ترا خرمی است اردی و دی
مگر به باغ تو باد خزان گذر نکند
ستودن تو دریغ آیدم به سنگدلی
ور از هزار فغانم یکی اثر نکند
جفا به اهل وفا خاصه داد خواهان کی
رواست کو ستمت در جهان سمر نکند
به خاکساری ما صد هزارت استغناست
که گفت لابه ی کس در بتان ثمر نکند
مگربه خاک درت خضر آب حیوان را
کند معاوضه کز زندگی ضرر نکند
بر آن سرم که کنم خاک درگهت سر خویش
اگر ز رشک مرا چرخ دربدر نکند
ز بسط و طول صفایی ملول خواهم شد
اگر بیان غم خویش مختصر نکند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
چون صبح عید هفتم ماه رجب رسید
از شش طرف نوید هزاران طرب رسید
دل گفت جان به مقدم او کن فدا که باز
غارتگر عجم شه ی ترکان عرب رسید
سرگرم قتل کیست که چون مهر بامداد
با جامه ی غضب همه تن در غضب رسید
بهر اسیری دل و داغ درون من
با طره ی به تاب و عذاری به تن رسید
بستم زبان شکوه به شکرانه ی وصال
زان غم که در فراق تو هر روز و شب رسید
صبح و صال قصه نرانم زشام هجر
کاین یک شکنجه آمد و آن یک تعب رسید
دیگر ره از مشاهده دل زنده شد مرا
هر چند در مجاهده جانم به لب رسید
بر نخل نازت از شکرین بوس های تر
کو زهر خود چسود که ما را طلب رسید
تکیف می مکن به صفایی کش این دو روز
بی می ز لعل یار نشاطی عجب رسید
از شش طرف نوید هزاران طرب رسید
دل گفت جان به مقدم او کن فدا که باز
غارتگر عجم شه ی ترکان عرب رسید
سرگرم قتل کیست که چون مهر بامداد
با جامه ی غضب همه تن در غضب رسید
بهر اسیری دل و داغ درون من
با طره ی به تاب و عذاری به تن رسید
بستم زبان شکوه به شکرانه ی وصال
زان غم که در فراق تو هر روز و شب رسید
صبح و صال قصه نرانم زشام هجر
کاین یک شکنجه آمد و آن یک تعب رسید
دیگر ره از مشاهده دل زنده شد مرا
هر چند در مجاهده جانم به لب رسید
بر نخل نازت از شکرین بوس های تر
کو زهر خود چسود که ما را طلب رسید
تکیف می مکن به صفایی کش این دو روز
بی می ز لعل یار نشاطی عجب رسید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
در این انجام عمر و آخر کار
بحمداله که آمد کوکبم یار
به دست آمد مرا زیبا نگاری
نگای مهر پرورد وفادار
وفای جوی وفا سنج و وفا فهم
وفا دان و وفا کیش و وفا کار
بهر تاب و تبم دلخواه و دلجوی
بهر درد و غمم دلبند و دلدار
مرا درکارها همراه و همدم
مرا در رنج ها انباز و غم خوار
به کین سازی و قهرش سست پیوند
به دل سوزی و مهرش عهد ستوار
نکو روی و نکو رای و نکو خوی
نکو دید و نکو گفت و نکوکار
شکرخای و شکر خوی و شکر خند
شکر بخش و شکر بیز و شکربار
نه چون دیگر بتان بی باک و مغرور
نه چون دیگر شهان خونریز وخونخوار
نه قهر آویز بی مهری جفا جو
نه کین انگیز بی رحمی دلازار
مرا با زندگی زیبد صفایی
بمیرم در رهش هر لحظه صد بار
بحمداله که آمد کوکبم یار
به دست آمد مرا زیبا نگاری
نگای مهر پرورد وفادار
وفای جوی وفا سنج و وفا فهم
وفا دان و وفا کیش و وفا کار
بهر تاب و تبم دلخواه و دلجوی
بهر درد و غمم دلبند و دلدار
مرا درکارها همراه و همدم
مرا در رنج ها انباز و غم خوار
به کین سازی و قهرش سست پیوند
به دل سوزی و مهرش عهد ستوار
نکو روی و نکو رای و نکو خوی
نکو دید و نکو گفت و نکوکار
شکرخای و شکر خوی و شکر خند
شکر بخش و شکر بیز و شکربار
نه چون دیگر بتان بی باک و مغرور
نه چون دیگر شهان خونریز وخونخوار
نه قهر آویز بی مهری جفا جو
نه کین انگیز بی رحمی دلازار
مرا با زندگی زیبد صفایی
بمیرم در رهش هر لحظه صد بار