عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۹
باز شد غالیه سا عطر نسیم سحری
کرد در صحن چمن شاهد گل پرده دری
ناله مرغ سحر می شنوم باز مگر
پرده افکند بهار از رخ گل برگ طری
صوت بلبل سبب جلوه گل شد در باغ
بر مثالی که غزایم کند احضار پری
می رسانید ضرر دیده مکافات عمل
نرسیدست کسی را ضرر از بی ضرری
خانه ساخت هوا بهر توطن ز حباب
در چمن بر لب جو تا رسد از دربدری
ژاله را باش که دارد سر ویرانی آن
سخت رویست که می بارد ازو بدگهری
آب اگر حبس هوا کرد بزندان حباب
سبب آن بود که می کرد هوا پرده دری
در چنین فصل که گل پرده برخسار کشید
هست قطع نظر از سیر چمن بی بصری
وای بر من که ندارم خبر از سبزه و گل
مانده ام معتکف زاویه بی خبری
چند چون غنچه کشم بگریبان و ز غم
بگذرانم همه اوقات به خونین جگری
به از آن نیست که خود را برسانم چو صبا
بریاحین که بهارش ز خزانست طری
روضه بزم کریمی که بتوفیق هنر
هست خر همه فرقه نوع بشری
آن زکی طبع که در معرض بینائی او
همه احکام بدیهیست فنون نظری
ملک آیین فلک مرتبه عبدالرحمان
که نظیرش نتوان یافت بصاحب نظری
ای شده پیش کمال هنرت در همه فن
همه اهل هنر معترف بی هنری
هست این بر همه روشن که ندیدست فلک
آفتابی چو تو در عرصه دور قمری
طاعتم برد ثنای تو عجب نیست اگر
یافت در طی کلامم صفت مختصری
چون شدم عازم درگاه تو آن طاعت را
فرض شد قصر کنم همچو نماز سفری
سرورا داشت فضولی هوس طوف درت
شکرالله که قضا کرد باو راه بری
هست امید که تا حشر نهال قلمت
متصل در چمن لطف کند باروری
تو ز حق فیض بری ما ز تو تا در عالم
اثر فیض رسانی بود و فیض بری
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای بسته دانش تو زبان سوآل ما
ناکرده شرح پیش تو معلوم مآل ما
شام و سحر تصور آثار صنع تست
نقش نگار خانه خواب و خیال ما
درک حقیقت تو محالست بر خیال
این آرزو کجا و خیال محال ما
داریم حال بد ز مآل فعال بد
ما را بحال ما نگذارد فعال ما
روزی که از تو هر عملی را جزا رسد
تعذیر ما بس است ز تو انفعال ما
ما را مجال ده که ز ذکر تو دم زنیم
بهر سخن دمی که نماید مجال ما
اظهار عذر ماست فضولی ز معصیت
بر روی زرد ما رقم اشک آل ما
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
بهترین سیرها سیر بیابان فناست
حالیا جمعیتی کانجاست در عالم کجاست
گشت ویران ملک این عالم درو مردم نماند
منزل پر مردم معمور حالا آن سراست
بر نگردد هر که زین عالم بآن عالم رود
در خوشی و ناخوشی این معنی استدلال ماست
در نکویی و بدی کار دو عالم ظاهر است
هر که آن عالم بدست آورد این عالم نخواست
چون بیابد ذوق آن عالم درین عالم کسی
هست این دیر فنا آن عشرت آباد بقاست
بی مذاق سیر آن عالم ازین عالم چه سود
نفع ایام عمل موقوف هنگام جزاست
از بد و نیک جهان بگذر فضولی شاد زی
بی نیاز از هر دو عالم بنده خاص خداست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
تنگ آمده بجلوه آهم فضای چرخ
خواهد گذشت عاقبت از تنگنای چرخ
بر سر هزار سنگ رسد هر زمان مرا
گویا که ریخت از نم اشکم بنای چرخ
با دود آه چون نکنم تیره چرخ را
با داغ درد سوخت دلم را جفای چرخ
پر شد ز آتش دل من چرخ بعد ازین
باشد مگر مقام ملایک و رای چرخ
از رشک ساکنان سر کوی آن پری
ماتم سرا شدست ملک را سرای چرخ
تنها نیم من از روش چرخ در بلا
وارسته کجاست ز دام بلای چرخ
گر چرخ بی وفاست بگویم عجب مدار
هرگز کسی ندیده فضولی وفای چرخ
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
چه عجب گر بدل از تیغ تو بیداد رسد
شیشه را حال چه باشد که بفولاد رسد
هر دم از هجر تو بر چرخ رسانم فریاد
بامیدی که مگر چرخ بفریاد رسد
مکن از آه من اکراه که شمع رخ تو
نه چراغیست که او را ضرر از باد رسد
اثر بخت بد و نیک نگر کز شیرین
کام خسرو برد آزار بفرهاد رسد
تا رسیدست ز مژگان تو تیری برمن
دارم آن ذوق که از صید به صیاد رسد
ز تو ای شمع منور آنچنان شد بغداد
که کند یاد وطن هر که به بغداد رسد
غم غیر تو برون کرد فضولی از دل
که غمی گر رسد از تو بدل شاد رسد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
چو طفلان پیشه ای جز گریه در عالم نمی دانم
نمی داند کسی درد مرا من هم نمی دانم
بوحشت بس که معتادم ز خود هم کرده ام نفرت
طریق الفت جنس بنی آدم نمی دانم
غم دل با که گویم راز دل پیش که بگشایم
ز غم مردم چه سازم چاره این غم نمی دانم
نیم آگه ز خود تا کی غمم پرسی دلم جویی
چه می گویی چه می جویی تو ای همدم نمی دانم
خیال خرمی هرگز نگردانیده ام در دل
دل کس در جهان چون می شود خرم نمی دانم
غمم بیش از همه قدر همه پیش تو بیش از من
چه باشد موجب تقدیر بیش و کم نمی دانم
فضولی بر پریشانی حالم گر سبب پرسی
نمی گویم جوابی زآنکه می دانم نمی دانم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
در کبودی فلک چون مه من نیست مهی
بر سر هیچ مهی نیست هلال سیهی
روشن از آه نشد ظلمت نومیدی ما
وه که مردیم و نبردیم بوصل تو رهی
چو ربودی دل و دینم عوضی کن بوصال
بگدایی چه روا ظلم کند چون تو شهی
ای که داری گه و بی گاه نظرها برقیب
می توان جانب ما هم نگهی کرد گهی
هدف تیر تو گشتیم که از گوشه چشم
گاه گاهی کنی از دور سوی ما نگهی
جور کردی بمن ای ماه بترس از آهم
من نه آنم ز من آزرده شوی بی گنهی
مرد در سعی فضولی و بجایی نرسید
ز آن که دریای غم عشق ترا نیست تهی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
چند ای دل نامه وصف بتان املا کنی
ذکر خوبان پری رخسار مه سیما کنی
گه زنی از غمزه مردم کش خون ریز دم
گه زبان در مدح لعل در افشان گویا کنی
گه ز شوق خال داغی بر دل پر خون نهی
گاه فکر زلف را سرمایه سودا کنی
بر زبان آری شکایت هر دم از جور بتان
بی گناهی چند را هرجا رسی رسوا کنی
وقت آن آمد کزین وضع پریشان بگذری
باقی اوقات خود صرف ره تقوا کنی
گر پری سوی تو آید چشم نگشایی برو
چشم و دل را مطلع خورشید استغنا کنی
شد فضولی شیوه رندی مکرر بعد ازین
به که طور تازه طرز نوی پیدا کنی
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۷
عادت اینست فیض فطرت را
در بنای وجود نوع بشر
که رسد تا زمان رشد و بلوغ
طفل را مهربانی از مادر
دهد او را کمال جسمانی
مادر مهربان بخون جگر
چون رسد وقت آن که در جسدش
بدمد روح جبرئیل هنر
دختر از مادرش جدا نشود
زآنکه هستند جنس هم دیگر
پسر از اقتضای جنسیت
طلبد قرب و انتساب پدر
تو همان طفلی ای دل غافل
که نداری ز حال خویش خبر
عالم صورتست مادر تو
که هواخواه تست شام و سحر
پدرت فیض عالم علویست
که در ایجاد تو ازوست اثر
چند مانی مقید صورت
بطلب رتبه ازین برتر
چند گردی بگرد مادر خود
نیستی دختر ای نکو محضر
مرد شو مرد کز پدر یابی
اثر التفات فیض نظیر
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۳۹
از سخن خوانی کشیدم پیش اهل روزگار
ذوقهای گونه گون در وی ز انواع نعم
نیستم شرمنده هر مهمان که آید سوی من
خواه از ترک آید و خواه از عرب خواه از عجم
هر که باشد گو بیا و هر چه باید گو ببر
نعمت باقیست این قسمت نخواهد گشت کم
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۴۰
بعالم گفتم ای ظالم چرا مشغول خود گردی
بزرگی را که من از مخلصان صادق اویم
بگفتا ما رقیبان همیم از من مشو غافل
مرا هم روی دل با اوست من هم عاشق اویم
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
کام دل زار ما روا کن یارب
توفیق سخن نصیب ما کن یارب
ما را به ازین سخن سرا کن یارب
گویا بثنای مصطفا کن یارب
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
دنیا نه مقام ذوق و عیش و طرب است
عیش و طرب و ذوق درو بس عجب است
هرگز نرسیدست بمطلوب کسی
هرکس که دروست در مقام طلب است
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
کار دو جهان ز عشق دارد رونق
در عشق گرفته است این نظم نسق
بی عشق نمی توان بمقصود رسید
عشق است طریق مستقیم ره حق
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
یارب به رسالت رسول عربی
یارب به حریم روضه پاک نبی
عفوی کن و درگذر ز هر جرم که کرد
بیچاره فضولی از ره بی ادبی
فضولی : ساقی نامه
بخش ۳ - مناظره بانی
شبی بود در سر مرا ذوق می
مذاق میم کرد دمساز نی
باو گفتم ای همدم اهل درد
چرا همچو من گشته زار و زرد
بگو وجه زردی رخسار چیست
ترا موجب ناله زار چیست
مرا محرم راز خود ساخت نی
ز راز نهان پرده انداخت نی
که من پیش ازین در فضای عدم
دلی داشتم خالی از قید غم
بر آسایش من قضا رشک برد
بدست بلای حوادث سپرد
که از باد شد جنبش خلقتم
بآتش گهی گرم شد الفتم
که از خاک نشو و نما یافتم
که از آب ذوق و صفا یافتم
بر افراختم رایت سرکشی
بسر سبزی و خرمی و خوشی
چو ممسک گره ها زدم بر درم
چو تجار بستم قصبها بهم
مرا کرد مغرور برک و نوا
شدم غافل از حادثات قضا
بناگه قضا چشم زخمی رساند
زمانه بآن مهربانی نماند
محبانم اعدای جانم شدند
همه دوستان دشمنانم شدند
نسیمی که بر پیکرم محله بست
مخالف وزید و قدم را شکست
ز من آب دامان الفت کشید
ز آتش مرا صد مضرت رسید
ز دل خاک بربود آرام من
که ای رفتنی باز ده وام من
دلم زین المها پر از درد شد
بدین گونه رخساره ام زرد شد
ولی دوش دیدم درین بوستان
عجب رمزی از تاک و از باغبان
ز تاکی که بگرفت دهقان شراب
هماندم باو در عوض داد آب
همان تاک کز باغبان آب خورد
باو در عوض شهد شیرین سپرد
کس از انقلاب حوادث نرست
فلک هر چه باشد بهر کس که هست
اگر می ستاند دگر می دهد
دگر می ستاند اگر می دهد
چو وام همه می شود مسترد
در ایام رسم است داد و ستد
برانم که هنگام عرض نیاز
دهند آنچه از من ستانند باز
سرودی که در هر محل می کشم
بشکرانه این امل می کشم
وگر رو نماید خلاف قیاس
از آن نیز چندان ندارم هراس
من از آتش و آب و خاک و هوا
گرفتم دو سه روز برگ و نوا
ز من هر یکی داده خود ربود
همان ماند با من که در اصل بود
ز فوت علایق چرا غم خورم
چه آورده بودم که با خود برم
مغنی ببین اقتضای زمان
به نی باد ده و زنی آتش ستان
چو خاشاکم اول بآتش بسوز
وزان پس چو شمعم روان بر فروز
به کار فضولی میفکن گره
قراری کزو برده باز ده
خوش آن رند بی قید رسوای مست
که وقف ره می کند هر چه هست
ز غوغای داد و ستد وا رهد
نه چیزی ستاند نه چیزی دهد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵
در عالم توحید چه پستی و چه بالا
در راه حقیقت چه مسلمان و چه ترسا
در صورت ما چون سخن از ما و من آید
در ملک معانی نبود بحث من و ما
در نقش و صفت نام و نشانی نتوان یافت
آنجا که کند شعشعه ذات تجلی
ذرات جهان را همه در رقص بیابی
آن دم که شود پرتو خورشید هویدا
در روی تو ار ذات بود غایت کثرت
وحدت بود آن لحظه که پیوست بدانجا
انجام تو آغاز شد، آغاز تو انجام
چون دایره را نیست نشانی ز سر و پا
بشناس تو خود را و شناسای خدا شو
روشن شود ای خواجه تو را سر معما
ور زانکه تو امروز به خود راه نبردی
ای بس که به دندان گزی انگشت، تو فردا
مستان الستند کسانی که از این جام
در بزم ازل باده کشیدند به یکجا
این است ره حق که بیان کرد نسیمی
والله شهیدا و کفی الله شهیدا
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶
این حضور عاشقان است، الصلا
صحبت صاحبدلان است، الصلا
یار با ما در سماع معنوی است
گر نظر داری عیان است، الصلا
در سماع عشق رقصانیم باز
این معانی را بیان است، الصلا
حضرت مستان خاص الخاص ماست
مجلس آزادگان است، الصلا
هر کجا ذوقی است گو در نه قدم
جان سید در میان است، الصلا
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸
آنچه پیش است اگر جمله بدانید شما
روز و شب خون ز ره دیده فشانید شما
دیده ی دل بگشایید و نکو درنگرید
می رود عمر، چه در بند جهانید شما
چون روی از پی دنیی، برود دین از دست
وز پی سود جهان، بس به زیانید شما
پیش دارید یکی راه عجب دور و دراز
نیک کوشید در این راه نمانید شما
هیچ کس نیست که این راه ندارد در پیش
گورها را نگرید ار به گمانید شما
اگر از قوس قضا تیر اجل بر تو رسد
بهر آن تیر، یقین، جمله نشانید شما
ای نسیمی چو تو خورشید برآمد به جهان
این همه ذره بدان نور نهانید شما
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
عرش رحمان است رویش، علم الاسما گواست
اعتقاد اهل حق این است و قول مصطفی است
گر به جامی بود جم را حشمت و شاهنشهی
دارد این آیینه رویت که روی حق نماست
دیگران گر سدره فردا تمنا می کنند
طوبی ما هست بالایت که حسنت منتهاست
(نقش هستی سر به سر روشن شد از رویت مگر
جام جمشید رخت آیینه گیتی نماست)
آن که در جا نیستی می گویدت بی دیده است
ذره ای جا بی تو در دنیا و در عقبی کجاست؟
آن که چون شیطان سجود قبله رویت نکرد
گو به لعنت رو که چون ابلیس در چون و چراست
زان عزازیل از خدا نشنود امر اسجدوا
کز حسد پنداشت آدم صورت غیر خداست
حسن رویت هست مستغنی زهررویی که هست
آفرین بر بخشش فضلت که دریای عطاست
آن که جز روی تو دارد قبله در پیش نظر
رخ ز روی حق بتابیده است و رویش در قفاست
ای ز هجران سوخته جانم به آتش همچو شمع
چشم جان بگشا که روز وعده وصل و لقاست
(نیک و بد را علت از روی حقیقت چون یکی است
از دویی بگذر که یکتاییم و یکتا کی دوتاست؟)
از ره صورت مسمایی و اسمی گرچه هست
در حقیقت عین اشیاییم و اشیا عین ماست
حسن یار و عشق ما را انتهایی نیست چون
اولین چیزی که می جویی از آن بی ابتداست
حسن او و عشق ما هست ای نسیمی لم یزل
زان که حسن او قدیم و عشق ما بی انتهاست