عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۱۲
سنبلی کو لاله را در بر کشد گیسوی تست
لاله ای کو در کنار سنبل آید روی تست
آهوی مستی که در بستان حسن است عشوه خیز
دمبدم بر عشوه غلتد، نرگس دلجوی تست
ساحری کز آستین افشاند افسون ادب
آتش اعجاز میرد، غمزه ی جادوی تست
مشهدی کانجا مسیح آید به امید هلاک
در گمان ناکس شرمنده، گرد کوی تست
شعله ی سوزنده ای کز غیرت تاثیر او
آتش دوزخ گریبان پاره سازد، خوی تست
عرفی از وصفت زبانش سود و کس گوشی نکرد
پس کرا هوش و خبر آشفته از گیسوی تست
لاله ای کو در کنار سنبل آید روی تست
آهوی مستی که در بستان حسن است عشوه خیز
دمبدم بر عشوه غلتد، نرگس دلجوی تست
ساحری کز آستین افشاند افسون ادب
آتش اعجاز میرد، غمزه ی جادوی تست
مشهدی کانجا مسیح آید به امید هلاک
در گمان ناکس شرمنده، گرد کوی تست
شعله ی سوزنده ای کز غیرت تاثیر او
آتش دوزخ گریبان پاره سازد، خوی تست
عرفی از وصفت زبانش سود و کس گوشی نکرد
پس کرا هوش و خبر آشفته از گیسوی تست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۱۴
لطف گهر عتاب بشکست
دل رایت اضطراب بشکست
بد مست من آستین بر افشاند
پیمانه ی آفتاب بشکست
زلفت به جهان فکنده آشوب
در دیده ی فتنه خواب بشکست
پیمان وصال در دماغم
صد شیشه ی پر گلاب بشکست
این ناله که در جگر شکستیم
سیخ است که در کباب بشکست
صد گوهر راز وقت اظهار
از غایت اضطراب بشکست
گفتی که دلت شکسته ی کیست؟
در زیر لبم چو آب بشکست
عرفی دل ما چو طره ی یار
در پنجه ی پیچ و تاب بشکست
دل رایت اضطراب بشکست
بد مست من آستین بر افشاند
پیمانه ی آفتاب بشکست
زلفت به جهان فکنده آشوب
در دیده ی فتنه خواب بشکست
پیمان وصال در دماغم
صد شیشه ی پر گلاب بشکست
این ناله که در جگر شکستیم
سیخ است که در کباب بشکست
صد گوهر راز وقت اظهار
از غایت اضطراب بشکست
گفتی که دلت شکسته ی کیست؟
در زیر لبم چو آب بشکست
عرفی دل ما چو طره ی یار
در پنجه ی پیچ و تاب بشکست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۱۵
وای که مستانه یار، جعد پریشان شکست
ساغر لب ریز کفر بر سر ایمان شکست
چون گل رخسار او، زآتش می برفروخت
شمع شبستان گداخت، رنگ گلستان شکست
چون به ازل حسن دوست، خون ملاحت کشید
در دهن زخم ما، عشق نمکدان شکست
بس که به عالم نماند، عافیت از عشق تو
همت آزادگان، قدر شهیدان شکست
چاشنی داغ دل، روزی هر کام نیست
ور نه لب نان عشق، گبر و مسلمان شکست
همت عرفی به بزم، خوان محبت کشید
ذوق نعیم بهشت، در ته دندان شکست
ساغر لب ریز کفر بر سر ایمان شکست
چون گل رخسار او، زآتش می برفروخت
شمع شبستان گداخت، رنگ گلستان شکست
چون به ازل حسن دوست، خون ملاحت کشید
در دهن زخم ما، عشق نمکدان شکست
بس که به عالم نماند، عافیت از عشق تو
همت آزادگان، قدر شهیدان شکست
چاشنی داغ دل، روزی هر کام نیست
ور نه لب نان عشق، گبر و مسلمان شکست
همت عرفی به بزم، خوان محبت کشید
ذوق نعیم بهشت، در ته دندان شکست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۱۸
ماهم نه نهالی است که خورشید بر اوست
طوبی خس زیبا چمنی که این شجر اوست
مرغی که حرم را شرف از نسبت او بود
جاروب حرمگاه صنم بال و پر اوست
گه زهر فشاند به مگس، گه زند آتش
زین گونه بسی تعبیه ها در شکر اوست
نقصان ادب نیست که آمیخته با شمع
پروانه که امید فنا راهبر اوست
غم همره جان رفت، نرفتیم به منعش
با وی ز ازل آمده و هم سفر اوست
هر گرد که از خاک شهیدان تو خیزد
صد قافله ی درد ابدی بر اثر اوست
عشق از طلب صحبت رضوان بود آزاد
زهد است که دست هوسش در کمر اوست
از طعن کس آزرده نگردد دل عرفی
داغی که نسوزد نمکی بر جگر اوست
طوبی خس زیبا چمنی که این شجر اوست
مرغی که حرم را شرف از نسبت او بود
جاروب حرمگاه صنم بال و پر اوست
گه زهر فشاند به مگس، گه زند آتش
زین گونه بسی تعبیه ها در شکر اوست
نقصان ادب نیست که آمیخته با شمع
پروانه که امید فنا راهبر اوست
غم همره جان رفت، نرفتیم به منعش
با وی ز ازل آمده و هم سفر اوست
هر گرد که از خاک شهیدان تو خیزد
صد قافله ی درد ابدی بر اثر اوست
عشق از طلب صحبت رضوان بود آزاد
زهد است که دست هوسش در کمر اوست
از طعن کس آزرده نگردد دل عرفی
داغی که نسوزد نمکی بر جگر اوست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۱۹
گلزار حسن تازه ز روی چو ماه اوست
گلدسته ی فریب به دست نگاه اوست
ماییم و کشت باغ محبت که سر به سر
زهر آب داده نیش ملامت گیاه اوست
مرغان قدس گرد سرش جوش می زنند
این شاخ طوبی است که طرف کلاه اوست
آن رهروی به ساده به ترک تعلق است
بت سنگ راه و بت شکنی سنگ راه اوست
یوسف که هست پیرهن عصمتش درست
آن جا که جلوه گاه زلیخاست جاه اوست
در سینه بی اجازت او بیش ازین مباش
ای جان ادب خوش است که این جلوه گاه اوست
عیشی ز باده هست ز عیش بهشت، لیک
آن عافیت نصیب شهید نگاه اوست
گفتم کرشمه ات دل عرفی به خون کشید
گفت از کرشمه پرس که گوید گناه اوست
گلدسته ی فریب به دست نگاه اوست
ماییم و کشت باغ محبت که سر به سر
زهر آب داده نیش ملامت گیاه اوست
مرغان قدس گرد سرش جوش می زنند
این شاخ طوبی است که طرف کلاه اوست
آن رهروی به ساده به ترک تعلق است
بت سنگ راه و بت شکنی سنگ راه اوست
یوسف که هست پیرهن عصمتش درست
آن جا که جلوه گاه زلیخاست جاه اوست
در سینه بی اجازت او بیش ازین مباش
ای جان ادب خوش است که این جلوه گاه اوست
عیشی ز باده هست ز عیش بهشت، لیک
آن عافیت نصیب شهید نگاه اوست
گفتم کرشمه ات دل عرفی به خون کشید
گفت از کرشمه پرس که گوید گناه اوست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲۱
جز در پناه وصل و دل استوار دوست
کس عافیت گمان نبرد در دیار دوست
قاتل چنان خوش است که بی رحم تر شود
از التماس دشمن و از اعبتار دوست
صد تن شهید شهرت و یک تن شهید عشق
آن هم به سعی غمزه ی مردم شکار دوست
هرگز بهار لطف و خزان ستم نبود
در بوستان حسن همیشه بهار دوست
بر سر کلاه عزت عشقم حرام باد
گر وقت صحبتش ننهم بر کنار دوست
عرفی به حال نزع رسیدی و به شدی
شرمت نیامد از دل امیدوار دوست
کس عافیت گمان نبرد در دیار دوست
قاتل چنان خوش است که بی رحم تر شود
از التماس دشمن و از اعبتار دوست
صد تن شهید شهرت و یک تن شهید عشق
آن هم به سعی غمزه ی مردم شکار دوست
هرگز بهار لطف و خزان ستم نبود
در بوستان حسن همیشه بهار دوست
بر سر کلاه عزت عشقم حرام باد
گر وقت صحبتش ننهم بر کنار دوست
عرفی به حال نزع رسیدی و به شدی
شرمت نیامد از دل امیدوار دوست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲۳
با مهر و با محبت و با آرزوی دوست
با ما کسی چه گونه توان جست و جوی دوست
بر سنگ زد پیاله ی خضر آن که نوش کرد
خونابه ی شراب و جفای سبوی دوست
ای کفر و دین حلال کنیدم که می برم
اینک ز دیر و کعبه سلامی به سوی دوست
رنج مسیح و سعی اجل سودمند نیست
ماییم و صد مشام امیدی به بوی دوست
سازد به برگ لاله بدل برگ یاسمن
تشویش این نگاه مبیناد روی دوست
عرفی شکایت از ستم بی سبب مکن
چندین خوش است ساختنی هم به خوی دوست
با ما کسی چه گونه توان جست و جوی دوست
بر سنگ زد پیاله ی خضر آن که نوش کرد
خونابه ی شراب و جفای سبوی دوست
ای کفر و دین حلال کنیدم که می برم
اینک ز دیر و کعبه سلامی به سوی دوست
رنج مسیح و سعی اجل سودمند نیست
ماییم و صد مشام امیدی به بوی دوست
سازد به برگ لاله بدل برگ یاسمن
تشویش این نگاه مبیناد روی دوست
عرفی شکایت از ستم بی سبب مکن
چندین خوش است ساختنی هم به خوی دوست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲۵
رو چه می خواهی دلا، ناز استغناست، هست
بی وفا تنهاست وارد، رنجش بی جاست، هست
ای که گویی با اسیران شیوه های او چه هاست
ناز مست و عشوه مست و هر جه آزادست هست
حال ما آن نازنین گر چه بداند نیست، لیک
هر قدر گویند مستغنی و بی پرواست، هست
چو فروزی عالمی را، وه چه کم داری ز حسن
چهره ی زیباست، داری، قامت رعناست، هست
درد او در سینه می ماند، چه غم گر جان برد
آن چه ما را باعث آن آرمیدن هاست، هست
عرفی از بزمت اگر زاری کند بی وجه نیست
ناله ی بی اختیار و گریه ی بی جاست، هست
بی وفا تنهاست وارد، رنجش بی جاست، هست
ای که گویی با اسیران شیوه های او چه هاست
ناز مست و عشوه مست و هر جه آزادست هست
حال ما آن نازنین گر چه بداند نیست، لیک
هر قدر گویند مستغنی و بی پرواست، هست
چو فروزی عالمی را، وه چه کم داری ز حسن
چهره ی زیباست، داری، قامت رعناست، هست
درد او در سینه می ماند، چه غم گر جان برد
آن چه ما را باعث آن آرمیدن هاست، هست
عرفی از بزمت اگر زاری کند بی وجه نیست
ناله ی بی اختیار و گریه ی بی جاست، هست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۲
ای دل حدیث صبر شنیدن ز بهر چیست
زهر است در پیاله، چشیدن ز بهر چیست
ای عیش غم که مرهم آسایش منی
در زخم سینه نرم خلیدن ز بهر چیست
کشت وفا عزیز تر است ای نسیم وصل
چندین به شوره زار وزیدن ز بهر چیست
این دشت را سموم نسیم است و شعله آب
این سبزه را امید دمیدن ز بهر چیست
عرفی خمار عشق عذابی است بس الیم
جامی بکش، عذاب کشیدن ز بهر چیست
زهر است در پیاله، چشیدن ز بهر چیست
ای عیش غم که مرهم آسایش منی
در زخم سینه نرم خلیدن ز بهر چیست
کشت وفا عزیز تر است ای نسیم وصل
چندین به شوره زار وزیدن ز بهر چیست
این دشت را سموم نسیم است و شعله آب
این سبزه را امید دمیدن ز بهر چیست
عرفی خمار عشق عذابی است بس الیم
جامی بکش، عذاب کشیدن ز بهر چیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۵
ای پندگو دلم مخراش این فسانه چیست
مردم ز غیرت، این سخن مجرمانه چیست
نازم به توسن ستم او که هیچ گاه
آگه نشد که چاشنی تازیانه چیست
گر غمزه ات مراد اسیران نمی دهد
حور و ملک شهید درین آستانه چیست
طوف حریم کعبه ی دل فیض می دهد
ای زایر حرم غزض از طوف خانه چیست
نالم چنان به درد کزو خون چکد، ولی
دل گویدم چه نغمه بود، این ترانه چیست
من مست غوطه در ته دریای آتشم
آگه نیم که شعله کدام و زبانه چیست
عرفی شکایت از ستم یار بی غمی است
شرمی ز اهل درد بدار، این فسانه چیست
مردم ز غیرت، این سخن مجرمانه چیست
نازم به توسن ستم او که هیچ گاه
آگه نشد که چاشنی تازیانه چیست
گر غمزه ات مراد اسیران نمی دهد
حور و ملک شهید درین آستانه چیست
طوف حریم کعبه ی دل فیض می دهد
ای زایر حرم غزض از طوف خانه چیست
نالم چنان به درد کزو خون چکد، ولی
دل گویدم چه نغمه بود، این ترانه چیست
من مست غوطه در ته دریای آتشم
آگه نیم که شعله کدام و زبانه چیست
عرفی شکایت از ستم یار بی غمی است
شرمی ز اهل درد بدار، این فسانه چیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۶
زخم کاویدن بر او الماس بستن کار کیست
رسم غم خواری نکو می داند این غمخوار کیست
مشتری بودن نه حد ماست در بازار دوست
چشم بستن از متاع، آخر ببین بازار کیست
این وصال جاودان، وین لطف روز افزون، دلا
منتم بر دیده، لیک از گریه ی بسیار کیست
طعنه بر آرایش دست و میان ما مزن
چون نه ای آگه که ناقوس که و زنار کیست
لب به دندان، دست در زیر زنخ دارد مسیح
گفته ای ای همنشین گویا که این بیمار کیست
از شهیدان کوچه های قدسیان، عرفی تو راست
زهره ای داری بگو کز غمزه ی خونخوار کیست
رسم غم خواری نکو می داند این غمخوار کیست
مشتری بودن نه حد ماست در بازار دوست
چشم بستن از متاع، آخر ببین بازار کیست
این وصال جاودان، وین لطف روز افزون، دلا
منتم بر دیده، لیک از گریه ی بسیار کیست
طعنه بر آرایش دست و میان ما مزن
چون نه ای آگه که ناقوس که و زنار کیست
لب به دندان، دست در زیر زنخ دارد مسیح
گفته ای ای همنشین گویا که این بیمار کیست
از شهیدان کوچه های قدسیان، عرفی تو راست
زهره ای داری بگو کز غمزه ی خونخوار کیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۲
آن شیوه که غارت گر صد قافله جان نیست
در سلسله ی حسن تواش نام و نشان نیست
بی لطفی ات از ترک ستم گشت یقینم
این تلخی جان دادنم از زهر کمان نیست
در روز جزا دست شهیدان محبت
دستی است که گیرنده ی دامان و عنان نیست
دل صاحب دردی است که در حالت شیون
با آه خراشیده دل ماتمیان نیست
رنهار مخر گر همه سیلی بفروشند
آن گوهر نایاب که در هیچ دکان نیست
نومید مشو عرفی و افکنده عنان باش
هر چند که از کعبه ی مقصود نشان نیست
در سلسله ی حسن تواش نام و نشان نیست
بی لطفی ات از ترک ستم گشت یقینم
این تلخی جان دادنم از زهر کمان نیست
در روز جزا دست شهیدان محبت
دستی است که گیرنده ی دامان و عنان نیست
دل صاحب دردی است که در حالت شیون
با آه خراشیده دل ماتمیان نیست
رنهار مخر گر همه سیلی بفروشند
آن گوهر نایاب که در هیچ دکان نیست
نومید مشو عرفی و افکنده عنان باش
هر چند که از کعبه ی مقصود نشان نیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۳
دلم به زخم توان داد، بی تپیدن نیست
که کشته ی تو نصیبش ز آرمیدن نیست
گذشت و سوختم از انتظار و باز ندید
درین دیار مگر رسم باز دیدن نیست؟
ز باغ وصل جه حاصل؟ دلا تصور کن
که میوه بر سر شاخ است و دست چیندن نیست
ز تربتم بگذر ای مسیح دم ، زنهار
کزین زیاده مرا تاب آرمیدن نیست
دلم کباب شد ز غصه ی غمت عرفی
مگو مگو که مرا طافت شنیدن نیست
که کشته ی تو نصیبش ز آرمیدن نیست
گذشت و سوختم از انتظار و باز ندید
درین دیار مگر رسم باز دیدن نیست؟
ز باغ وصل جه حاصل؟ دلا تصور کن
که میوه بر سر شاخ است و دست چیندن نیست
ز تربتم بگذر ای مسیح دم ، زنهار
کزین زیاده مرا تاب آرمیدن نیست
دلم کباب شد ز غصه ی غمت عرفی
مگو مگو که مرا طافت شنیدن نیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۵
هیچ گه ناله ی من گوش زد آن مه نیست
وین کمندی است که از بام فلک کوته نیست
آن چنان مست جمال است که شب تا به سحر
می کشد جام و ز کیفیت می آگه نیست
بر حذر باش که در چه نفتد یوسف دل
کاین زمان اهل مدد را گذری بر چه نیست
هر دم از انجمنی می شنود بوی تو دل
هر نفس گر به دری روی نهد گمره نیست
سعی ما بی اثر از طبع وفا، دشمن دوست
گر تو دامن بکشی دست کسی کوته نیست
پیش عرفی مده از دست عنان کاین صیاد
خویش ابله بنمودست ولی ابله نیست
وین کمندی است که از بام فلک کوته نیست
آن چنان مست جمال است که شب تا به سحر
می کشد جام و ز کیفیت می آگه نیست
بر حذر باش که در چه نفتد یوسف دل
کاین زمان اهل مدد را گذری بر چه نیست
هر دم از انجمنی می شنود بوی تو دل
هر نفس گر به دری روی نهد گمره نیست
سعی ما بی اثر از طبع وفا، دشمن دوست
گر تو دامن بکشی دست کسی کوته نیست
پیش عرفی مده از دست عنان کاین صیاد
خویش ابله بنمودست ولی ابله نیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۶
به دل ز رفتن جانم چه عیش هاست، که نیست
نکرده جای غمش صد صفا هاست، که نیست
مرا ز چشم تو هر شیوه ای که باید هست
همین نهفته نگه های آشناست، که نیست
ز فتنه های جمال تو هر که بود رمید
کنون رمیده ز حسنت همین حیاست، که نیست
دلی که چشم تو بیمارش از کرشمه نکرد
به ناز بالش غم تکیه اش سزاست، که نیست
نهاد مرهم لطفی به دل که در دو جهان
به غیرت از دل چاکم همین وفاست، که نیست
پس از ملال در آمد یه سینه، یار و بگفت
که نیم جان تو عرفی کجاست، که نیست
نکرده جای غمش صد صفا هاست، که نیست
مرا ز چشم تو هر شیوه ای که باید هست
همین نهفته نگه های آشناست، که نیست
ز فتنه های جمال تو هر که بود رمید
کنون رمیده ز حسنت همین حیاست، که نیست
دلی که چشم تو بیمارش از کرشمه نکرد
به ناز بالش غم تکیه اش سزاست، که نیست
نهاد مرهم لطفی به دل که در دو جهان
به غیرت از دل چاکم همین وفاست، که نیست
پس از ملال در آمد یه سینه، یار و بگفت
که نیم جان تو عرفی کجاست، که نیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۰
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۱
کوی عشق است این که مرغ سدره، این جا، پر گذاشت
خوشدلی آمد که تاج غم ربا بر سر گذاشت
عقل دل را در ره عشق رهبر شد، ولی
تیز بینی کرد و در اول قدم رهبر گذاشت
آمد از شهر ازل با عالمی هوش و خرد
بی وفا دل در عنان برتافتن اکثر گذاشت
دل گشای خویش را سنجید با دل بستگی
زان کلید این جا شکست و قفل بر در گذاشت
راحت آمد تا گشاید قفل اندوه از دلم
از کلید و دست خود یک مشت خاکستر گذاشت
آتشین مرغ دلم را می دهد صد بال و پر
در گلستانی که جبریل امین شهپر گذاشت
خوشدلی آمد که تاج غم ربا بر سر گذاشت
عقل دل را در ره عشق رهبر شد، ولی
تیز بینی کرد و در اول قدم رهبر گذاشت
آمد از شهر ازل با عالمی هوش و خرد
بی وفا دل در عنان برتافتن اکثر گذاشت
دل گشای خویش را سنجید با دل بستگی
زان کلید این جا شکست و قفل بر در گذاشت
راحت آمد تا گشاید قفل اندوه از دلم
از کلید و دست خود یک مشت خاکستر گذاشت
آتشین مرغ دلم را می دهد صد بال و پر
در گلستانی که جبریل امین شهپر گذاشت
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۳
موج زن در دل خیال آن لب میگون گذشت
آب حیوان بین که از دریای آتش چون گذشت
تا دلی آوردم و این فتنه ها بر داشتم
از گرانباری چه ها بر خاطر گردون گذشت
با من گریان چه داری، رو که تا نزدیک من
هر قدم می باید از صد دجله و جیحون گذشت
در درون باغ عشرت عمر ها بگذشت، لیک
عمر دیگر در پریشانی هم از بیرون گذشت
کاروان عمرها کش نوشدارو بار بود
دایم از سیلاب زهر و جویبار خون گذشت
نقش پا بنمایدت گر زانکه پی گم می کنی
کز کدامین طرف عرفی آمد و مجنون گذشت
آب حیوان بین که از دریای آتش چون گذشت
تا دلی آوردم و این فتنه ها بر داشتم
از گرانباری چه ها بر خاطر گردون گذشت
با من گریان چه داری، رو که تا نزدیک من
هر قدم می باید از صد دجله و جیحون گذشت
در درون باغ عشرت عمر ها بگذشت، لیک
عمر دیگر در پریشانی هم از بیرون گذشت
کاروان عمرها کش نوشدارو بار بود
دایم از سیلاب زهر و جویبار خون گذشت
نقش پا بنمایدت گر زانکه پی گم می کنی
کز کدامین طرف عرفی آمد و مجنون گذشت
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۵
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۸