عبارات مورد جستجو در ۹۰۱ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
اوراق روز و شب همه طی شد به صد شتاب
حرفی نخواهد چشم شعورت ازین کتاب
برعارضت نه موی سفید است هر طرف
سیلاب عمر کف بلب آورده از شتاب
از دست رفت عمر و، نشد فکر توشه یی
دردا که بار خویش نبستی به این طناب
دیگر درین مقام، مجال درنگ نیست
کز پشت حلقه عمر تو شد پای در رکاب
زان گشته پای سست، که در خانه جهان
چندان نشسته ایم که رفته است پا به خواب
نزدیک گشته است ترا روز مرگ از آن
جسم ترا ز رعشه پیری است اضطراب
دور شباب رفت و، نسودی رخی به خاک
واعظ نماز کن که فرو رفت آفتاب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
خرمی بی غم نمی باشد درین باغ خراب
خنده گل دارد از پی اشک ریزان گلاب
شعله رخسار او را گرد سر پروانه شو
تا کی از خامی بگرد خویش گردی چون کباب؟
تا نمیگردی مرا در چشم، بیزارم ز چشم
تا نمی آیی بخوابم، از نظر افتاده خواب
خشم او را، گریه عاشق کجا تسکین دهد
شعله آتش چه پروا دارد از اشک کباب
ذوق مشق بی قراری در طلب داری اگر
سر خطی بر لوح صحرا هست چون موج سراب
یک دل آباد در عالم بکس نگذاشتست
خانه ها کردست ویران، خانه دنیا خراب
ضعف پیری قوت نالیدن از دستم گرفت
چون ننالم واعظ اکنون بهر ایام شباب؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
رفت عهد شباب و، دندان ریخت
رگ ابری گذشت و، باران ریخت
شد جوانی، نماند در سر شور
رعشه پیری این نمکدان ریخت
تنگدل چند از غم رفتن؟
برگ خود گل بروی خندان ریخت
سست شد پا، ز سیل رفتن عمر
کاخ تن، عاقبت ز بنیان ریخت
روزگارم، به نازکی پرورد
چون گلم، عاقبت ز دامان ریخت
بود مانند گریه شادی
در جوانی چو عقد دندان ریخت
جز گل خاریم، نشد حاصل
ز آبرویی که پیش دونان ریخت
شعر نتوان بهر جمادی خواند
گوهر خود بخاک نتوان ریخت
کلک واعظ نریخت لعل خوشاب
خون دل بود، کو ز مژگان ریخت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
پیری رسید و، قامت از آن در خمیدن است
کز پای، وقت خار علایق کشیدن است
مقراض وار شد چو قد از پیریم دوتا
معلوم شد که از همه وقت بریدن است
نور نگه بدامن مژگان کشید پای
یعنی که وقت پای بدامن کشیدن است
چین بر رخم چگونه نیفتد؟ که روز وشب
چون عمر، باد تند روی در وزیدن است
دیگر بگو چه تخم امل میتوان فشاند؟
اکنون که وقت سبزه ز خاکم دمیدن است
سیب ذقن گزیدن خوبان، دگر بس است
هنگام پشت دست بدندان گزیدن است
برچیده میشود چو بساط بزرگیت
دیگر چه جای این همه بر خویش چیدن است
دامان دل بچنگ هوس میدهی کنون
کز دست خویش، وقت گریبان دریدن است
دستت بزیر سنگ دوصد بار مانده است
اکنون که وقت دست ز دنیا کشیدن است
از کار شد دو بال جوانی و، پیریت
دل در هوای عیش همان در پریدن است
خوش نوبهار عمر به تعجیل میرود
برخیز چشم من، که علاجش دویدن است
افگنده عقل طوق گریبان بگردنم
زور جنون کجاست؟ که روز دریدن است
از یار و دوست، وقت سلام وداع شد
قامت مرا برای همین در خمیدن است
واعظ خموش، موعظه گفتن دگر بس است
من بعد وقت موعظه خود شنیدن است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
پیری رسید و، از همه وقت کناره است
جز جا بنام خویش سپردن چه چاره است؟
بر لوح بی بقائی خود، گر نظر کنی
برگشتن نگاه تو عمر دوباره است
تا چشم میزنی بهم، از هم گسسته است
گویی که تار عمر تو تار نظاره است
چون مو سپید گشت، بدندان مبند دل
سر زد چو صبح، وقت غروب ستاره است
دیگر نمانده جای تو در دیده، ای نگاه
جز جای خود بگریه سپردن چه چاره است
گر مطلب از کناره گزیدن نه شهر تست
بودن میان مردم عالم، کناره است
در عهد ماست زخمی خار گزندگی
بیچاره یی که همچو گلشن جامه پاره است
واعظ به فکر دوست زبان از سخن مبند
جایی که دل نشسته زبان هیچکاره است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
آتش حسنش، کمان عشق را طیار کرد
حرف تمکینش، زبان راتیغ لنگردار کرد
بیزبانی در دو گیتی مایه آسودگی است
از زبان خود را ترازو زیر چندین بار کرد
کوته از پیری نگردد آرزوهای دراز
صبح نتواند بره خوابیده را بیدار کرد
انفعال جرم باشد توبه در پیش کریم
گردش رنگی تواند کار استغفار کرد
در ره گفتار شد گنج روان عمر صرف
واعظ اکنون بایدت گنجی گرفت و کار کرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
عهد شباب بگذشت، وقت شتاب گردید
نور نظر ز عینک، پا در رکاب گردید
دیگر چه گل توان چید از خویش وقت پیری؟
آب جوانی افتاد، گلشن خراب گردید!
چشمش اگر بروی بی آب و رویم افتد
خواهد ز شرم عکسم، آیینه آب گردید
از شور این دل تنگ، ای مدعی حذر کن
از جوشش تنوری عالم خراب گردید
از ناله حزینم تنها نسوخت واعظ
از آه آتشینم، آتش کباب گردید
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
گیچدی ئیگید لوق گونی ایندی خم اولماق چاقیدور
یتدی بو طومار پایانه بوکولماق چاقیدور
دوندی آغزیدیش سیزلوقدان ئیلان سوراخنه
آغلا آغلا بو آغیز پیرله نه گولماق چاقیدور
گیتدی قوت دیزلردن اوتراق اولماق گرگ
چون بناسستالدی دیوار و نک تو کولماق چاقیدور
گوجلی یاقار قاریلوق قاری اسر غم صرصری
نیجه یوزچین دشمسون یوز قدبوزولماق چاقیدور
کس تعلق جسم خاکیدن بودور گلدی اجل
جان شیرینیم بوسوز گیچدین سوزولماق چاقیدور
روزگار ایلن مدارا قیل بیرایکی گون داخی
چوق چکشمه ای ای منیم عمرم اوزلماق چاقیدور
عمر گیچدی جان شیرینم گچنمه تلخکام
کام اوز دندن آل که بستاننک پوزولماق چاقیدور
خلق عالم ایچره واعظ چوق مکرر اولمشوز
باشه گل ای عمر باشلردن ساولماق چاقیدور
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
پیری آمد روشنی از چشم گریان رفت حیف!
اشک حسرت از قفایش تا بدامان رفت حیف!
آفتاب پیری از کهسار سختی شد بلند
شبنم باغ جوانی بود دندان، رفت حیف!
روشنی از دیده ما گردش ایام برد
گوهر بی قیمت ما از نگیندان رفت حیف!
مرغ گفتارم، ز سنگ سختی دوران پرید
عندلیب خوشنوایی از گلستان رفت حیف!
من، که صحرای جنون بر شوخی من تنگ بود
گریه ام نتواند اکنون تا بمژگان رفت حیف!
عمر در فکر سر و دستار، ضایع شد دریغ!
زندگی در فکر آب و نان بپایان رفت حیف!
دست فرصت واعظ از کهسار هستی گل نچید
زندگانی، همچو باران بهاران رفت حیف!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
عهد شباب رفت و، نشد هیچ کار حیف!
دست طلب نچید گلی زین بهار حیف!
عمر دراز رفت و، نشد فکر توشه یی
از دست شد طناب و، نبستیم بار حیف!
با این سیاه رویی و آلوده دامنی
رفتیم همچو سیل ازین کوهسار حیف!
داریم چشم گریه ز یاران بروز مرگ
ما خود بروز خود نگرستیم زار حیف!
شد عمر و، آه حسرتی از دل نشد بلند
نخلی نکاشتیم درین جویبار حیف!
آن مستی جوانی و، این ضعف پیری است
ما را دمی ز عمر نیامد بکار حیف!
فرداست اینکه قدر شناسان دردمند
خواهند گفت:«حیف ز واعظ هزار حیف »!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
چنان زشتم، که ترسم چشم رحمت ننگرد سویم
مگر فردا کشد رنگ خجالت پرده بر رویم
اقامت چون توان کردن، چو آمد نوبت پیری؟
درین میدان قد خم گشته چوگانست و، من گویم!
چنان در بستر افتادگی بر خویش میبالم
که تنگی میکند بر تن، لباس نقش پهلویم
ندانستم ز حیرت یار کی برخاست از مجلس؟
تپیدن های دل هرچند زد دستی به پهلویم!
چنان افشرده ذوق بردباری پا بدل واعظ
که نتواند دگر از جای کندن حرف بدگویم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
ز دل رفتی مرا گرد تعلق، حبذا پیری!
صفا شد از تو در ویرانه ما، مرحبا پیری!!
عجب نبود، شود آثار پیری روشن از چشمم
که مهمانست و، دارد از شرف در دیده جا پیری
چنین کز رنج خواهشها مرا می بخشد آسایش
درین پیرانه سر ترسم جوان سازد مرا پیری!
از آن رو می کند خم رفته رفته قامت ما را
که میخواهد کند با خاک ما را آشنا پیری
رخ زرد مرا، از ناتوانی، در بیاض مو
نمایان کرده مانند چراغ آسیا پیری
نباشد هستی ما، سر بسر، غیر از شبانروزی
شب ما هست ایام جوانی، روز ما پیری
چه سان ماند سر برگی دگر در من؟ که هر ساعت
فشاند از نخل تن برگ حواسم با عصا پیری!
بهر سو آورم رو، میتوان چیدن گل عبرت
گلستان کرده خارستان دنیا را بما پیری
ترا رمزیست، یعنی غصه دنیا مخور دیگر
برای این ترا می افگند از اشتها پیری
ز بس افسرده از دم سردی ایام خود بودم
ندانستم جوانی بود، کز من رفت، یا پیری؟!
مرا نگذاشت هرگز با خدای خویشتن یکدم
بسی دارم شکایت از جوانیها، بیا پیری!
جهان پر بود از نادیدنی، پوشید از آن چشمم
ز روی مرحمت دارد چه منتها بما پیری
وفائی چون جوانان زمان نبود جوانی را
نگردد تا دم مردن ولی از ما جدا پیری
نسازد تا فراموش اصل خود را، نفس آتش خو
نماید خاک را هر دم بانگشت عصا پیری
به موی همچو برف ما و روی چون یخ باران
دل ما را ز دنیا سر کرد آخر، خوشا پیری!
کند بیدار تا از خواب غفلت دیده دل را
برو افشاند از دندان ریزان قطره ها پیری
ز پا منشین، بدست آور طریق بندگی واعظ
ز ضعفت بند ننهاده است تا بر دست و پا پیری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
ایام عیش بگذشت، شد روزگار پیری
گرد شباب برخاست، از رهگذار پیری
غافل مشو که دارد سیلاب مرگ از پی
برف سفید مویی، بر کوهسار پیری
از ما چه طاعت آید، چون مو سفید گردید؟
این گل نمیزند سر، از شوره زار پیری!
خطی است میکشد چرخ، بر سطر هستی ما
ما را بکف عصا نیست، در روزگار پیری
در بزم زندگانی، بودیم بس مکرر
ما را زمانه پوشید ز آن پنبه دار پیری
اینک رسید راحت، از بند زندگانی
میتازد از دو مویی، ابلق سوار پیری
در زیر ننگ عصیان، کردم سفید مو را
از رنگ زردیم کرد، گل پنبه زار پیری
بر درگه بزرگان، نتوان شدن به این رو
آب عرق برو زن، از چشمه سار پیری
از بس ز بار دوری، چون ماه نو خمیدیم
باشد جوانی ما، هم در شمار پیری
نشناختیم اصلا، سود و زیان خود را
کردیم همچو طفلان، جا در کنار پیری
واعظ بدرگه حق، نتوان شدن باین رو
آب عرق بروزن از چشمه سار پیری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
با لاف عقل، بازی دنیا چه خورده یی؟
از هیچ و پوچ این همه بر خود سپرده یی
خوش آیدت حلاوت عیش جهان به کام
حق هست با تو، زهر تأسف نخورده یی!
از باد یاد مرگ نلرزی چو برگ بید
از بس چو ریشه پای درین گل فشرده یی
تا چند مرده نفس نفس پر فسون
امروز زنده باش که فرداست مرده یی!
اهل زمانه عاشق ارباب ثروتمند
معشوق بلبل است گل از بهر خرده یی
گلها شدند شعله ور از دامن سحر
ای آه آتشین، تو چه در دل فسرده یی؟!
هر برگ گل رسد به نوایی ز خوان صبح
ای دل تو هم بگیر نصیبی، چه مرده یی؟!
هر عضو من رود برهی از هجوم ضعف
چون خشت و چوب خانه سیلاب برده یی
در پیری آید از نفسم بوی رفتگی
مانند دود شمع سحرگاه مرده یی
خواهی کشید رخت بسر منزل نجات
واعظ بجرم خویش اگر راه برده یی
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۹
پیری از عمر کرده بیزار مرا
افگنده غم زمانه از کار مرا
در خانه تن خاک نشین باشم چند؟
ای مگر بیا زخاک بردار مرا
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
ای آنکه ترا خانه آراسته است
عمر تو در افزونی آن کاسته است
در هر گل این زمین، چو شبنم هر روز
صد چون تو نشسته است و برخاسته است
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
از جوش شباب، پر دلت بی غم شد
زین جوشن مرو ز سر، که باید کم شد
ناخورده بری ز عمر، باید شد پیر
ننشسته هنوز راست، باید خم شد
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
نی در سر شوق و، نی بدل پروا ماند
قوتها رفت و ناتوانیها ماند
از عمر گذشته حاصلم پشت خمی است
موجی از باد در کف دریا ماند
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
آمد پیری و، رفت ایام خوشی
در کام شود زهر، اگر شهد چشی
در تن اثری نمانده دیگر ز حیات
وقت است که وارهیم از این مرده کشی!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۱
رفت عهد شباب و دندان ریخت
رگ ابری گذشت و، باران ریخت!