عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
من به پیش خویش می پنداشتم یارم توئی
آزمایش کردمت یارم نیی بارم توئی
کرده ای روز مرا صد باره از شب تیره تر
خود غلط می گفتمت شمع شب تارم توئی
هر چه می خواهی به آزار دل من سعی کن
نیستم آزرده خاطر چون دل آزارم توئی
غم ندارم ز اینکه چشمانت مرا بیمار کرد
شادم از بیماری خود چون پرستارم توئی
من نپندارم که هجران چیست در وصلم مدام
کآنچه روز و شب همی اندر نظر دارم توئی
از خدا خواهم همی شبها که گردد زودصبح
زآنکه چون طالع شودخورشید پندارم توئی
هیچ می دانی بلنداقبال گشتم در چه روز
در همان روزی که گفتی عاشق زارم توئی
آزمایش کردمت یارم نیی بارم توئی
کرده ای روز مرا صد باره از شب تیره تر
خود غلط می گفتمت شمع شب تارم توئی
هر چه می خواهی به آزار دل من سعی کن
نیستم آزرده خاطر چون دل آزارم توئی
غم ندارم ز اینکه چشمانت مرا بیمار کرد
شادم از بیماری خود چون پرستارم توئی
من نپندارم که هجران چیست در وصلم مدام
کآنچه روز و شب همی اندر نظر دارم توئی
از خدا خواهم همی شبها که گردد زودصبح
زآنکه چون طالع شودخورشید پندارم توئی
هیچ می دانی بلنداقبال گشتم در چه روز
در همان روزی که گفتی عاشق زارم توئی
بلند اقبال : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - در شرح احوال خود حضرت والا میرزا جعفر خان حقایق نگار رامخاطب کرده گوید
دلم ز بسکه پریشان و بی قرار بود
روا بود که بگوئیش زلف یار بود
مرا غمی که به دل باشد از جفای فلک
نه یک نه ده نه صد افزون تر از هزار بود
بود زدهر چنان تلخ کامیم حاصل
که انگبین به مذاقم چوکوکنار بود
زغم رخم شده زرد وز گریه چشمم سرخ
گمان برن خلایق که از خمار بود
درست گفته کسی گوید ار بلنداقبال
به عشرت است وشب و روز باده خوار بود
پیاله کاسه چشمم شراب خون دلم
دلست مطربم افغان وناله تار بود
شد از دو دیده ام از بسکه رود اشک روان
کنار من چو یکی بحر بی کنار بود
فغان که خسته دل من به چنگ غصه وغم
چو صعوه ای است که اندر دهان مار بود
به روزگار نبردم حسد به هیچ کسی
جز آنکه مرده وآسوده درمزار بود
به سیر باغ وگلستان چه حاجتم که مدام
ز خون دیده کنارم چولاله زار بود
چوهفتخوان شده یکسر مرا سرای سپنج
ز شش جهت به من از بسکه غم دچار بود
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
بیا که شمه ای از حال خویش گویم باز
به عزم مکه ز شیراز چون شدی به حجاز
خدایگان جهان حضرت مشیر الملک
که کرده است خدایش به بندگان ممتاز
چنان به گفته بدگو بکند بال وپرم
که نیست حالت اینم که برکشم آواز
زحالت دل خونین من خبر دارد
کبوتری که شودصیدچنگل شهباز
مرا به مظهر قهرش که هست لطف الله
سپرد وگفت که با درد وغم بسوز وبساز
دوماه بیش ویا کم به چنگ اوبودم
مثال شوشه سیمی که افتد اندرگاز
هر آنچه حکم به اوشدکه تا ز من گیرد
رواج دادم ودادم ز روی عجز ونیاز
گمان من که به پاداش آنهمه خدمت
دهد مرا به بر همسران بسی اعزاز
چه نقص داشت گر از او نوازشی شده بود
خدای عز وجل نیز گشته بنده نواز
بود حدیث که خیر الکلام قل ودل
سخن چه طول دهم قصه را کنم چه دراز
رسیده کار به جائی مرا که در شب وروز
میسرم نشود بهر قوت نان وپیاز
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
مگوی مال مرا جان و سر فدای مشیر
نه آنکس است که از اوکسی شود دلگیر
خدایگان جهان است و بنده ایم او را
ز پیر وبرنا ازمردو زن صغیر وکبیر
اگر که بر درد از هم مرا مشیر الملک
همین بسم که بگویند بردریدش شیر
هزار مرتبه بهتر ز تاج زر از غیر
مشیر ملک به فرقم اگر زند شمشیر
وگر که کرد خرابم ز روی حکمت کرد
خراب تا نشود خانه کی شود تعمیر
مگر نه گندم نه نان شود نه زینت خوان
نگردد آرد اگر ز آسیا وآرد خمیر
کجا روم چکنم حال دل که را گویم
ز بی محبتی زاده برادر میر
مرا به عهد جوانی نموده پیر از غم
که برخورد ز جوانی خداش سازد پیر
به خاک خفرک یوسف بگی است سنجر لو
که گرگ ما شده ز لطف خواجه گشته دلیر
چهل نفر که به سی سال رعیتند مرا
ببرد و کشته نگشته است بذر من یک سیر
مبالغی طلب از هر کدامشان دارم
که خورده اند وکنون منکرند بلکه نکیر
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
به اوبگو که به ما زخمها زده است فلک
مزن تو بر دل مجروح ما دگر گزلک
تو احمدی ونباید شوی به این راضی
زیوسفی چوعمر ملک من شودچوفدک
نمک به هر چه دهد بوی بد شده است علاج
علاج چیست ندانم کنم چو بوی نمک
مرا گمان که ز غیر ار رسد به ما ستمی
مدد زلطف توجوئیم واز در تو کمک
کنون که خودتوبه ما کرده ای ستم خودگو
رواست یا نه اگر از تودر دل آرم شک
منم یکی تو دهی نه صدی نه بلکه هزار
هزار مرتبه برتر بود هزار از یک
تو باید آیدت از پرنیان وکمخا عار
نه اینکه از بر من بر کنی قبای قدک
محک اگر زنی از بهر امتحان ما را
بدان که گشته به ما روز و روزگار محک
بیا وبگذر از آزار من که می ترسم
صدای زاری من در فلک رسد به ملک
تو نیز راه چنان روکه رهروان رفتند
ز لوح سینه مکن نقش دوستی را حک
ز بی محبتیت آه و اشک من شب و روز
کشیده تا به سما ورسیده تا به سمک
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
بیا که با تو بگویم ز کارها سخنی
که تا خبر شوی از چیست در دلم محنی
در این مقدمه کاری که کرده اند به من
نکرده باد خزانی به صفحه چمنی
سه ماده گاو مرا بود با دو و ده بز
برای قوت یتیمی به دست بیوه زنی
از آن گذشت نکردند وجمله را بردند
گمانشان که نباشد خدای ذوالمننی
کجا رواست که انگشتری سلیمان را
چنان کنند که افتد به دست اهرمنی
کسان که جور و تعدی کنند بیخبرند
که هیچ کس نبرد ازجهان به جز کفنی
نه نوبهار به جا مانده ونه فصل خزان
نه باده ماند ونه ساقی نه رود ورودزنی
نه آگهست یقین حضرت مشیر الملک
وگرنه بهر سخن هم نداشت کسی دهنی
فغان که نیست مرا یاوری که در بر او
بگوید از من وجوری که دیده ام سخنی
دلم بگفت که شو چاره جوی در این کار
بگفتمش نکند چاره هیچ فکر و فنی
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
بگویمت چه کن آندم که بینیش خوشحال
نشسته خرم وخندان وشاد وفارغ بال
به او ز روی ادب عرض کن که رنجوری
ز بندگان تو باشد بسی پریشان حال
ز بسکه ضعف به اوگشته است مستولی
فتد به خاک وزد برتنش چوبادشمال
چنان شده است ز بی لطفی تو افسرده
که فصد ار کنیش خون نیاید از قیفال
دگر به خدمت او نه سیه بودنه سفید
دگر به قامت اونه کلاه مانده نه شال
به سال دیگر اگر زنده است چون گردد
کسی که حالت اواین چنین بودامسال
مرا ازین عجب آید که با چنین حالت
به هر که می نگرم خواندش بلنداقبال
روا بود دهی او را ز لطف اگر تسکین
که اوست تشنه لب ولطف توست آب زلال
رسد ز مهر تویکذهر گر به او پرتو
دوباره اختر بختش برون رود ز وبال
نشسته ازغم دل صبح وشام صم بکم
جوابش این بود از او اگر کنندسؤال
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
اگر که گفت مگر نه بدادمش نیریز
به سال پیش ندادم مگر فسا را نیز
جواب گوکه بلی التقات فرمودی
به خاکپای تو عاید نگشت او را چیز
اگر بگفت فلان قدر بودمأخوذش
که پا به مهر نوشتند مردم نیریز
جواب گو که فدایت شوم توخود دانی
که دشمنی نتوان کرد جز به دست آویز
چه فتنه ها که ز نیریز برنخاست به دهر
ز بسکهیاغی خونخواره دار وخونریز
اگر نه لطف تو می بود شامل حالش
گمانم اینکه نمی برد جان ز خنجر تیز
بود به مردم نیریز حاکم ار کسری
که عاقبت شودش نام درجهان چنگیز
ز عهده خدماتت نکوبرآمد وشد
ز عرض حاسد بدگو ولی همه ناچیز
مگر ز رشک وعداوت همه نمی گفتند
که کرده است به پا شورروز رستاخیز
به خاکپای توسوگند جمله بوددروغ
توخویش معدن هوشی وکان عقل وتمیز
خلاصه بسکه ترا مرحمت بودبا من
درآخر همه اشعار خودزده است گریز
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
اگر که گفت مرا با وی التفات بود
بگواگر بود اورا ز غم نجات بود
اگرکه گفت کنیمش ز لطف شیرین کام
بگوکه لطف تو شیرین تر از نبات بود
اگر که گفت خیالی براش باید کرد
بگوی تا که نمرده است ودرحیات بود
اگر که گفت ندانیم ازو چه کار آید
بگوبه لطف توداری هر صفات بود
اگر که گفت چه ذات آدمست با او گو
مگر صفات نه مرآت عکس ذات بود
اگر که گفت به خدمت ندیدمش ثابت
بگوکه کار جهان سخت بی ثبات بود
اگر که گفت نباشد به سلک اهل قلم
بگوکه طالع اوچون دل دوات بود
اگر که گفت کجا می سزد فرستیمش
بگوسزدهمه گر کشمر وهرات بود
اگر که گفت کجا به بگو به کرببلا
چرا که چشمه چشمش شط فرات بود
اگر که گفت چه سان است حال اوبرگو
چوشاه عرصه شطرنج محو ومات بود
اگر که گفت چه می گوید اوبگووردش
به روز وشب بدل سیفی وسمات بود
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
به هر طریق که دانی بگیر حکمی از او
که ای مخرب خفرک فلان سنجرلو
ترا چه کار که مغوی شوی به رعیت غیر
ترا که گفت که شو کدخدا به هر ده وکو
ترا چه کار به ساروئیان خرخسته
ترا چه کار به ناخن زنان بهتان گو
شنیده ام که ببردی ز شول گاو و بزی
ندیده ای مگر افتاده تر ز صاحب او
تراکه گفت که ازنقش رستم آی بریز
که گرز وبرز ترا داده گفت شوبرزو
که گفته است به مقراض کینه مردم را
زنید چاک به دل گر نمی کنید رفو
مگر نه باشدم از بندگان بلند اقبال
نکردی از چه مراعات حال او نیکو
مگر نه آمده حسان عهد ما وبه مدح
بود اما امامی وخواجه خواجو
نموده ای اگر اغماض از این نوشته شود
حکایت مه وکتان حدیث سنگ وسبو
اگر غبار نشوئی ز لوح خاطر وی
بدادمت خبر از زندگیت دست بشو
ولی ز طالع خودهستم آنچنان نومید
که دوزخم شود ار رو کنم سوی مینو
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
روا بود که بگوئیش زلف یار بود
مرا غمی که به دل باشد از جفای فلک
نه یک نه ده نه صد افزون تر از هزار بود
بود زدهر چنان تلخ کامیم حاصل
که انگبین به مذاقم چوکوکنار بود
زغم رخم شده زرد وز گریه چشمم سرخ
گمان برن خلایق که از خمار بود
درست گفته کسی گوید ار بلنداقبال
به عشرت است وشب و روز باده خوار بود
پیاله کاسه چشمم شراب خون دلم
دلست مطربم افغان وناله تار بود
شد از دو دیده ام از بسکه رود اشک روان
کنار من چو یکی بحر بی کنار بود
فغان که خسته دل من به چنگ غصه وغم
چو صعوه ای است که اندر دهان مار بود
به روزگار نبردم حسد به هیچ کسی
جز آنکه مرده وآسوده درمزار بود
به سیر باغ وگلستان چه حاجتم که مدام
ز خون دیده کنارم چولاله زار بود
چوهفتخوان شده یکسر مرا سرای سپنج
ز شش جهت به من از بسکه غم دچار بود
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
بیا که شمه ای از حال خویش گویم باز
به عزم مکه ز شیراز چون شدی به حجاز
خدایگان جهان حضرت مشیر الملک
که کرده است خدایش به بندگان ممتاز
چنان به گفته بدگو بکند بال وپرم
که نیست حالت اینم که برکشم آواز
زحالت دل خونین من خبر دارد
کبوتری که شودصیدچنگل شهباز
مرا به مظهر قهرش که هست لطف الله
سپرد وگفت که با درد وغم بسوز وبساز
دوماه بیش ویا کم به چنگ اوبودم
مثال شوشه سیمی که افتد اندرگاز
هر آنچه حکم به اوشدکه تا ز من گیرد
رواج دادم ودادم ز روی عجز ونیاز
گمان من که به پاداش آنهمه خدمت
دهد مرا به بر همسران بسی اعزاز
چه نقص داشت گر از او نوازشی شده بود
خدای عز وجل نیز گشته بنده نواز
بود حدیث که خیر الکلام قل ودل
سخن چه طول دهم قصه را کنم چه دراز
رسیده کار به جائی مرا که در شب وروز
میسرم نشود بهر قوت نان وپیاز
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
مگوی مال مرا جان و سر فدای مشیر
نه آنکس است که از اوکسی شود دلگیر
خدایگان جهان است و بنده ایم او را
ز پیر وبرنا ازمردو زن صغیر وکبیر
اگر که بر درد از هم مرا مشیر الملک
همین بسم که بگویند بردریدش شیر
هزار مرتبه بهتر ز تاج زر از غیر
مشیر ملک به فرقم اگر زند شمشیر
وگر که کرد خرابم ز روی حکمت کرد
خراب تا نشود خانه کی شود تعمیر
مگر نه گندم نه نان شود نه زینت خوان
نگردد آرد اگر ز آسیا وآرد خمیر
کجا روم چکنم حال دل که را گویم
ز بی محبتی زاده برادر میر
مرا به عهد جوانی نموده پیر از غم
که برخورد ز جوانی خداش سازد پیر
به خاک خفرک یوسف بگی است سنجر لو
که گرگ ما شده ز لطف خواجه گشته دلیر
چهل نفر که به سی سال رعیتند مرا
ببرد و کشته نگشته است بذر من یک سیر
مبالغی طلب از هر کدامشان دارم
که خورده اند وکنون منکرند بلکه نکیر
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
به اوبگو که به ما زخمها زده است فلک
مزن تو بر دل مجروح ما دگر گزلک
تو احمدی ونباید شوی به این راضی
زیوسفی چوعمر ملک من شودچوفدک
نمک به هر چه دهد بوی بد شده است علاج
علاج چیست ندانم کنم چو بوی نمک
مرا گمان که ز غیر ار رسد به ما ستمی
مدد زلطف توجوئیم واز در تو کمک
کنون که خودتوبه ما کرده ای ستم خودگو
رواست یا نه اگر از تودر دل آرم شک
منم یکی تو دهی نه صدی نه بلکه هزار
هزار مرتبه برتر بود هزار از یک
تو باید آیدت از پرنیان وکمخا عار
نه اینکه از بر من بر کنی قبای قدک
محک اگر زنی از بهر امتحان ما را
بدان که گشته به ما روز و روزگار محک
بیا وبگذر از آزار من که می ترسم
صدای زاری من در فلک رسد به ملک
تو نیز راه چنان روکه رهروان رفتند
ز لوح سینه مکن نقش دوستی را حک
ز بی محبتیت آه و اشک من شب و روز
کشیده تا به سما ورسیده تا به سمک
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
بیا که با تو بگویم ز کارها سخنی
که تا خبر شوی از چیست در دلم محنی
در این مقدمه کاری که کرده اند به من
نکرده باد خزانی به صفحه چمنی
سه ماده گاو مرا بود با دو و ده بز
برای قوت یتیمی به دست بیوه زنی
از آن گذشت نکردند وجمله را بردند
گمانشان که نباشد خدای ذوالمننی
کجا رواست که انگشتری سلیمان را
چنان کنند که افتد به دست اهرمنی
کسان که جور و تعدی کنند بیخبرند
که هیچ کس نبرد ازجهان به جز کفنی
نه نوبهار به جا مانده ونه فصل خزان
نه باده ماند ونه ساقی نه رود ورودزنی
نه آگهست یقین حضرت مشیر الملک
وگرنه بهر سخن هم نداشت کسی دهنی
فغان که نیست مرا یاوری که در بر او
بگوید از من وجوری که دیده ام سخنی
دلم بگفت که شو چاره جوی در این کار
بگفتمش نکند چاره هیچ فکر و فنی
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چو نگارین رخ نگار شود
بگویمت چه کن آندم که بینیش خوشحال
نشسته خرم وخندان وشاد وفارغ بال
به او ز روی ادب عرض کن که رنجوری
ز بندگان تو باشد بسی پریشان حال
ز بسکه ضعف به اوگشته است مستولی
فتد به خاک وزد برتنش چوبادشمال
چنان شده است ز بی لطفی تو افسرده
که فصد ار کنیش خون نیاید از قیفال
دگر به خدمت او نه سیه بودنه سفید
دگر به قامت اونه کلاه مانده نه شال
به سال دیگر اگر زنده است چون گردد
کسی که حالت اواین چنین بودامسال
مرا ازین عجب آید که با چنین حالت
به هر که می نگرم خواندش بلنداقبال
روا بود دهی او را ز لطف اگر تسکین
که اوست تشنه لب ولطف توست آب زلال
رسد ز مهر تویکذهر گر به او پرتو
دوباره اختر بختش برون رود ز وبال
نشسته ازغم دل صبح وشام صم بکم
جوابش این بود از او اگر کنندسؤال
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
اگر که گفت مگر نه بدادمش نیریز
به سال پیش ندادم مگر فسا را نیز
جواب گوکه بلی التقات فرمودی
به خاکپای تو عاید نگشت او را چیز
اگر بگفت فلان قدر بودمأخوذش
که پا به مهر نوشتند مردم نیریز
جواب گو که فدایت شوم توخود دانی
که دشمنی نتوان کرد جز به دست آویز
چه فتنه ها که ز نیریز برنخاست به دهر
ز بسکهیاغی خونخواره دار وخونریز
اگر نه لطف تو می بود شامل حالش
گمانم اینکه نمی برد جان ز خنجر تیز
بود به مردم نیریز حاکم ار کسری
که عاقبت شودش نام درجهان چنگیز
ز عهده خدماتت نکوبرآمد وشد
ز عرض حاسد بدگو ولی همه ناچیز
مگر ز رشک وعداوت همه نمی گفتند
که کرده است به پا شورروز رستاخیز
به خاکپای توسوگند جمله بوددروغ
توخویش معدن هوشی وکان عقل وتمیز
خلاصه بسکه ترا مرحمت بودبا من
درآخر همه اشعار خودزده است گریز
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
اگر که گفت مرا با وی التفات بود
بگواگر بود اورا ز غم نجات بود
اگرکه گفت کنیمش ز لطف شیرین کام
بگوکه لطف تو شیرین تر از نبات بود
اگر که گفت خیالی براش باید کرد
بگوی تا که نمرده است ودرحیات بود
اگر که گفت ندانیم ازو چه کار آید
بگوبه لطف توداری هر صفات بود
اگر که گفت چه ذات آدمست با او گو
مگر صفات نه مرآت عکس ذات بود
اگر که گفت به خدمت ندیدمش ثابت
بگوکه کار جهان سخت بی ثبات بود
اگر که گفت نباشد به سلک اهل قلم
بگوکه طالع اوچون دل دوات بود
اگر که گفت کجا می سزد فرستیمش
بگوسزدهمه گر کشمر وهرات بود
اگر که گفت کجا به بگو به کرببلا
چرا که چشمه چشمش شط فرات بود
اگر که گفت چه سان است حال اوبرگو
چوشاه عرصه شطرنج محو ومات بود
اگر که گفت چه می گوید اوبگووردش
به روز وشب بدل سیفی وسمات بود
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
به هر طریق که دانی بگیر حکمی از او
که ای مخرب خفرک فلان سنجرلو
ترا چه کار که مغوی شوی به رعیت غیر
ترا که گفت که شو کدخدا به هر ده وکو
ترا چه کار به ساروئیان خرخسته
ترا چه کار به ناخن زنان بهتان گو
شنیده ام که ببردی ز شول گاو و بزی
ندیده ای مگر افتاده تر ز صاحب او
تراکه گفت که ازنقش رستم آی بریز
که گرز وبرز ترا داده گفت شوبرزو
که گفته است به مقراض کینه مردم را
زنید چاک به دل گر نمی کنید رفو
مگر نه باشدم از بندگان بلند اقبال
نکردی از چه مراعات حال او نیکو
مگر نه آمده حسان عهد ما وبه مدح
بود اما امامی وخواجه خواجو
نموده ای اگر اغماض از این نوشته شود
حکایت مه وکتان حدیث سنگ وسبو
اگر غبار نشوئی ز لوح خاطر وی
بدادمت خبر از زندگیت دست بشو
ولی ز طالع خودهستم آنچنان نومید
که دوزخم شود ار رو کنم سوی مینو
مگر که خان حقایق نگار یار شود
که کار من چونگارین رخ نگار شود
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۵
فتد آتش به آب وخاک شیراز
رود بر باد خاک پاک شیراز
نه نشئه در می ونه می در انگور
نه انگور است اندر تاک شیراز
شرنگی می کند درکام شهدم
مرا زهری دهد تریاک شیراز
تفاوت مشک را از پشک ننهند
چه شد آن خلق با ادراک شیراز
فریدونی رسان یا رب که گردد
زوال دولت ضحاک شیراز
نه خواهم نه بمانم گردد از شه
تیولم گر همه املاک شیراز
اگر مردی است نواب است ورنه
ندیدم مردی اندر خاک شیراز
شود هر ماهی از عمرش چو سالی
نبیند کوکب بختش وبالی
قلم آندم که اندر دست گیرم
حظ از خط می برددرویش ومیرم
اگر از منشیان پرسی در انشا
همه دانند بی مثل و نظیرم
گر از مستوفیان خواهی حسابم
جوان وپیر آنها را امیرم
مجو از شاعران انصاف خود ده
به طرز شعر سعدی یا ظهیرم
برو ز اخترشناسان جو که خوانند
یکایک خواجه خواجه نصیرم
اگر دررمل پرسی دانیالم
جنایا و ضمائر را خبیرم
وگر جوئی ز جفر از حرف حاصل
جواب هر سؤالی را بصیرم
مگو ز اعداد کادریس زمانم
طلسم قاف را از بر بخوانم
مگر کاری کند الطاف نواب
که بخت ما شود بیدار از خواب
وگرنه راه امید است مسدود
ز هرکوی وزهر سوی وزهر باب
نه یاری خواهم ار برنا نه از پیر
نه کاری آید از شیخ و نه از شاب
علاج درد ما را کی تواند
طبیبی کو نکرد از شهد جلاب
مگر از ابر لطف وهمت او
شودکشت امیدم سبز و سیراب
مگردرمان دردم اوکندکو
دهدالفت میان آتش وآب
بود پیوسته خصمش درتب ولرز
چو روی آتش اندر بوته سیماب
دل او خرم ومسرور بادا
زجانش رنج ومحنت دور بادا
فلک قدرا نظر فرما به حالم
که از دست زمانه پایمالم
کشیده تر مرا بود از الف قد
کنون از بارغم خم تر ز دالم
ز بس مویم همه خوانندمویم
ز بس نالم همه دانند نالم
چنان گردیده جسمم از غم ورنج
که نتواند کس آرد درخیالم
بردهمچون غباری تا جنوبم
اگر بر تن وزد باد شمالم
به بخت خود زنم هر چند قرعه
نقی وانگیس می آید به فالم
مگر از التفات ویاری تو
در آید کوکب بخت از وبالم
بیا از مرحمت یاری به من کن
کرم فرما مددکاری به من کن
مشیر الملک اندرسال پارم
بسی عزت نمود واعتبارم
پی خدمت به نیریزم فرستاد
چو محرم دید وبس خدمتگذارم
چو درخدمت مرا دیدندقابل
حسودان رشک بردندی ز کارم
ز من بدها به پیش خواجه گفتند
که تا خائن کنندو خوار وزارم
مشیر الملک هم بشنید از ایشان
سیه ز آنرو چنین شد روزگارم
به زیر بار خوددرمانده بودم
ز نوباری گران کردندبارم
چنان گردیده ام اکنون که دردل
نمی باشد خیالی جز فرارم
دوحاجت دارم از سرکار نواب
که آسان تر بو از خوردن آب
یکی هر قسم دانی وتوانی
مفاصای حسابم را ستانی
دوم اذنی بگیری تا ز شیراز
روم جائی که نامش را ندانی
چه گردد گر دل ویرانه ام را
شوی بانی ز لطف ومهربانی
به منزل بی خطر خواهم رسیدن
کندلطف توام گر همعنانی
مشیر الملک را از این دو مطلب
اگر دیدی که دارد سرگرانی
مگو دیگر سخن خاموش بنشین
مبادا در دل آرد بدگمانی
وگر افکند دیدی چین درابرو
بخوان اخلاص یا سبع المثانی
زجا برخیز و می کن قصه کوتاه
سخن دیگر مگو الحکم لله
ز شیراز ار روم نایم دگر باز
نخواهم برد دیگر نام شیراز
حساب ما به محشر اوفتاده
به مستوفی بگو دفتر مکن باز
شوم چون صعوه تاکی صید هر کس
روم صیاد گردم همچو شهباز
کنم از فارس تا بر هم زنی چشم
ز قید تن چو مرغ روح پرواز
وطن در کشوری گیرم که خلقم
کنند از جان ودل اکرام و اعزاز
روم جائی که باشد قدردانی
دهندم رتبه سازندم سرافراز
شوم از مرتبت درخلق مخصوص
شوم از منزلت در دهرممتاز
چرا درفارس خوار وزار باشم
روم جائی که تا سالار باشم
رود بر باد خاک پاک شیراز
نه نشئه در می ونه می در انگور
نه انگور است اندر تاک شیراز
شرنگی می کند درکام شهدم
مرا زهری دهد تریاک شیراز
تفاوت مشک را از پشک ننهند
چه شد آن خلق با ادراک شیراز
فریدونی رسان یا رب که گردد
زوال دولت ضحاک شیراز
نه خواهم نه بمانم گردد از شه
تیولم گر همه املاک شیراز
اگر مردی است نواب است ورنه
ندیدم مردی اندر خاک شیراز
شود هر ماهی از عمرش چو سالی
نبیند کوکب بختش وبالی
قلم آندم که اندر دست گیرم
حظ از خط می برددرویش ومیرم
اگر از منشیان پرسی در انشا
همه دانند بی مثل و نظیرم
گر از مستوفیان خواهی حسابم
جوان وپیر آنها را امیرم
مجو از شاعران انصاف خود ده
به طرز شعر سعدی یا ظهیرم
برو ز اخترشناسان جو که خوانند
یکایک خواجه خواجه نصیرم
اگر دررمل پرسی دانیالم
جنایا و ضمائر را خبیرم
وگر جوئی ز جفر از حرف حاصل
جواب هر سؤالی را بصیرم
مگو ز اعداد کادریس زمانم
طلسم قاف را از بر بخوانم
مگر کاری کند الطاف نواب
که بخت ما شود بیدار از خواب
وگرنه راه امید است مسدود
ز هرکوی وزهر سوی وزهر باب
نه یاری خواهم ار برنا نه از پیر
نه کاری آید از شیخ و نه از شاب
علاج درد ما را کی تواند
طبیبی کو نکرد از شهد جلاب
مگر از ابر لطف وهمت او
شودکشت امیدم سبز و سیراب
مگردرمان دردم اوکندکو
دهدالفت میان آتش وآب
بود پیوسته خصمش درتب ولرز
چو روی آتش اندر بوته سیماب
دل او خرم ومسرور بادا
زجانش رنج ومحنت دور بادا
فلک قدرا نظر فرما به حالم
که از دست زمانه پایمالم
کشیده تر مرا بود از الف قد
کنون از بارغم خم تر ز دالم
ز بس مویم همه خوانندمویم
ز بس نالم همه دانند نالم
چنان گردیده جسمم از غم ورنج
که نتواند کس آرد درخیالم
بردهمچون غباری تا جنوبم
اگر بر تن وزد باد شمالم
به بخت خود زنم هر چند قرعه
نقی وانگیس می آید به فالم
مگر از التفات ویاری تو
در آید کوکب بخت از وبالم
بیا از مرحمت یاری به من کن
کرم فرما مددکاری به من کن
مشیر الملک اندرسال پارم
بسی عزت نمود واعتبارم
پی خدمت به نیریزم فرستاد
چو محرم دید وبس خدمتگذارم
چو درخدمت مرا دیدندقابل
حسودان رشک بردندی ز کارم
ز من بدها به پیش خواجه گفتند
که تا خائن کنندو خوار وزارم
مشیر الملک هم بشنید از ایشان
سیه ز آنرو چنین شد روزگارم
به زیر بار خوددرمانده بودم
ز نوباری گران کردندبارم
چنان گردیده ام اکنون که دردل
نمی باشد خیالی جز فرارم
دوحاجت دارم از سرکار نواب
که آسان تر بو از خوردن آب
یکی هر قسم دانی وتوانی
مفاصای حسابم را ستانی
دوم اذنی بگیری تا ز شیراز
روم جائی که نامش را ندانی
چه گردد گر دل ویرانه ام را
شوی بانی ز لطف ومهربانی
به منزل بی خطر خواهم رسیدن
کندلطف توام گر همعنانی
مشیر الملک را از این دو مطلب
اگر دیدی که دارد سرگرانی
مگو دیگر سخن خاموش بنشین
مبادا در دل آرد بدگمانی
وگر افکند دیدی چین درابرو
بخوان اخلاص یا سبع المثانی
زجا برخیز و می کن قصه کوتاه
سخن دیگر مگو الحکم لله
ز شیراز ار روم نایم دگر باز
نخواهم برد دیگر نام شیراز
حساب ما به محشر اوفتاده
به مستوفی بگو دفتر مکن باز
شوم چون صعوه تاکی صید هر کس
روم صیاد گردم همچو شهباز
کنم از فارس تا بر هم زنی چشم
ز قید تن چو مرغ روح پرواز
وطن در کشوری گیرم که خلقم
کنند از جان ودل اکرام و اعزاز
روم جائی که باشد قدردانی
دهندم رتبه سازندم سرافراز
شوم از مرتبت درخلق مخصوص
شوم از منزلت در دهرممتاز
چرا درفارس خوار وزار باشم
روم جائی که تا سالار باشم
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۰ - گفتگوی گل با بلبل
گل از بلبل از بس که در خنده شد
ز خود بلبل زار شرمنده شد
به بلبل بگفت ار به من عاشقی
اگر من چو عذار تو چون وامقی
نمردی چرا در فراق از غمم
که تا زنده گردی کنون از دمم
مگر عاشقی کاری آسان بود
بلای دل و آفت جان بود
بسا کس که در عاشقی مرده اند
بسی آرزوها به گل برده اند
توکی همچو عشاق دلخسته ای
به تهمت به خود عشق را بسته ای
اگر عاشقی کو ادب های تو
چه شد یا رب نیم شب های تو
بودعاشق اندر بر دوست لال
شود محو جانان به بزم وصال
تو بس گفتگو پیش من می کنی
تو آشوب ها در چمن می کنی
رو از عاشقی دم مزن پیش من
نمک پاش کم باش بر ریش من
بشو ساکت اندر برمن دمی
که تا گویم از وصف عاشق کمی
ز خود بلبل زار شرمنده شد
به بلبل بگفت ار به من عاشقی
اگر من چو عذار تو چون وامقی
نمردی چرا در فراق از غمم
که تا زنده گردی کنون از دمم
مگر عاشقی کاری آسان بود
بلای دل و آفت جان بود
بسا کس که در عاشقی مرده اند
بسی آرزوها به گل برده اند
توکی همچو عشاق دلخسته ای
به تهمت به خود عشق را بسته ای
اگر عاشقی کو ادب های تو
چه شد یا رب نیم شب های تو
بودعاشق اندر بر دوست لال
شود محو جانان به بزم وصال
تو بس گفتگو پیش من می کنی
تو آشوب ها در چمن می کنی
رو از عاشقی دم مزن پیش من
نمک پاش کم باش بر ریش من
بشو ساکت اندر برمن دمی
که تا گویم از وصف عاشق کمی
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۸ - جواب گل به تاک
بگفتا گل ای تاک روی چمن
سیه گشته در پیش چشمان من
دلم بسکه سیر از گلستان شده است
گلستان به پیشم چو زندان شده است
برآنم که بیرون روم از چمن
خوش است ار نباشم در این انجمن
ز سیاره بدهد منجم خبر
نه از ثابت آن اختران دیگر
شنیدم که فرموده پندی حکیم
که شادان بود روح او در نعیم
به هر جا که گشتی بر خلق خوار
به عزم سفر خیز وبربندبار
درخت ار نمی داشت یک جا مقر
کی ازاره وتیشه بودش خطر
وگر آب می بود جاری به جو
نمی شد بدوگنده از رنگ و بو
چرا رنگ وبو راکنم گند و زشت
شوم از چه دوزخ که هستم بهشت
بهل تا ز گلزار بیرون روم
ازین بیشتر از چه دل خون شوم
بلی در دیاری که کس گشت خوار
همان به که بیرون رود زآن دیار
سیه گشته در پیش چشمان من
دلم بسکه سیر از گلستان شده است
گلستان به پیشم چو زندان شده است
برآنم که بیرون روم از چمن
خوش است ار نباشم در این انجمن
ز سیاره بدهد منجم خبر
نه از ثابت آن اختران دیگر
شنیدم که فرموده پندی حکیم
که شادان بود روح او در نعیم
به هر جا که گشتی بر خلق خوار
به عزم سفر خیز وبربندبار
درخت ار نمی داشت یک جا مقر
کی ازاره وتیشه بودش خطر
وگر آب می بود جاری به جو
نمی شد بدوگنده از رنگ و بو
چرا رنگ وبو راکنم گند و زشت
شوم از چه دوزخ که هستم بهشت
بهل تا ز گلزار بیرون روم
ازین بیشتر از چه دل خون شوم
بلی در دیاری که کس گشت خوار
همان به که بیرون رود زآن دیار
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۸ - درشرح حال خودگوید
اسیر دل کسی چون من مبادا
به کس این دل چنین دشمن مبادا
ندانم خود چه کرده ام با دل خویش
که دارد قصد جانم از پس وپیش
کند پیوسته از من گوشه گیری
به روز عاشقی آرد دلیری
رود بر دوش دلدار نهد پای
کند در زلف مشک افشان او جای
پس از چندی که گردد شامه آگه
که غیری را بود درخانه اش ره
نماید رو به درگاه خداوند
دهد او را به حق خویش سوگند
که یارب جز تو کس نبود پناهم
بهدرگاهت اگر چه روسیاهم
ولی مپسند کز بی مهری یار
سیه روئی کشم در پیش دلدار
صبا ناگه به امر پاک یزدان
کند آن زلف مشکین را پریشان
کند دلدار آرایش بهانه
زند ناگه به چین زلف شانه
شود مسکین دلم ناگه نشانه
به پیش ناوک دندان شانه
رود از جان توان هم ازتنش تاب
چنان گردد که ماهی دور از آب
که جا دارم میان مشکو کافور
مرا زخم است و میترسم ز ناسور
فغان کزبخت بد جان وتنم خست
کنون وقت است اگر گیری مرا دست
چنان می دان که گر رستم از این بند
به یکتا کردگار پاک سوگند
که گر جز در برت باشد قرارم
ویا باکس بود غیر از تو کارم
به هر امری که آید از تو فرمان
به هرکاری که رأی توست در آن
اگر کندی کنم با خنجر تیز
مبخشا برمن وخون مرا ریز
به صد نیرنگ آیم پیش دلدار
بگویم با هزاران لابه با یار
که هر جائی دلی گم کرده ام من
به زلف رهزنت پی برده ام من
تو را همچون دلم صددستگیر است
که هر یک درخم زلفت اسیر است
اگر چه بسته زلف دو تایی
نباید داشت امید رهایی
ولی غمگین دلم راشاد فرما
مر و او را ز بند آزاد فرما
ز خاک پای خود ناگاه برکف
دلم راگیرد وگویدمشرف
به کس این دل چنین دشمن مبادا
ندانم خود چه کرده ام با دل خویش
که دارد قصد جانم از پس وپیش
کند پیوسته از من گوشه گیری
به روز عاشقی آرد دلیری
رود بر دوش دلدار نهد پای
کند در زلف مشک افشان او جای
پس از چندی که گردد شامه آگه
که غیری را بود درخانه اش ره
نماید رو به درگاه خداوند
دهد او را به حق خویش سوگند
که یارب جز تو کس نبود پناهم
بهدرگاهت اگر چه روسیاهم
ولی مپسند کز بی مهری یار
سیه روئی کشم در پیش دلدار
صبا ناگه به امر پاک یزدان
کند آن زلف مشکین را پریشان
کند دلدار آرایش بهانه
زند ناگه به چین زلف شانه
شود مسکین دلم ناگه نشانه
به پیش ناوک دندان شانه
رود از جان توان هم ازتنش تاب
چنان گردد که ماهی دور از آب
که جا دارم میان مشکو کافور
مرا زخم است و میترسم ز ناسور
فغان کزبخت بد جان وتنم خست
کنون وقت است اگر گیری مرا دست
چنان می دان که گر رستم از این بند
به یکتا کردگار پاک سوگند
که گر جز در برت باشد قرارم
ویا باکس بود غیر از تو کارم
به هر امری که آید از تو فرمان
به هرکاری که رأی توست در آن
اگر کندی کنم با خنجر تیز
مبخشا برمن وخون مرا ریز
به صد نیرنگ آیم پیش دلدار
بگویم با هزاران لابه با یار
که هر جائی دلی گم کرده ام من
به زلف رهزنت پی برده ام من
تو را همچون دلم صددستگیر است
که هر یک درخم زلفت اسیر است
اگر چه بسته زلف دو تایی
نباید داشت امید رهایی
ولی غمگین دلم راشاد فرما
مر و او را ز بند آزاد فرما
ز خاک پای خود ناگاه برکف
دلم راگیرد وگویدمشرف
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۹ - غزل مثنوی
یا خجسته قاصد ای باد صبا
ای توپیک عاشقان با وفا
یک زمان با من وفاداری نمای
عاشقان خسته رایاری نمای
از تو دردعشقبازان را دواست
از تو عاشق را زجانان مژده هاست
مونس شبهای بیداران توئی
محرم اسرار دلداران توئی
ای همای اوج یاری ای صبا
ای تو ما را هدهد شهر سبا
ای صبا ای رازدار عاشقان
ای صبا ای پیک یار عاشقان
ای ز تو جان ها به قالبها روان
ای دمت هر ناتوانی را توان
ای صبوری بخش دلهای فگار
ای شکیب آموز جان بی قرار
ای نشاط انگیز گلهای چمن
ای صفای سرو و روح نسترن
ای صبا ای از تو آسان کارها
مشکلم آسان نمودی بارها
بازگردیده است مشکل کار من
بازافتاده است درگل بار من
ای صبا ای محرم راز نهان
از تومی بینم وفاداری عیان
مشکلی چون پیشم افتاده است پیش
مشکلم آسان نما از لطف خویش
ای صبا ای محرم اسرار من
از کرم بگشا گره از کار من
شوهوادار از وفا در کوی یار
عزم کن سوی دیار آن نگار
هرکجا کاندر یسارت وز یمین
تاجدارانند خاکستر نشین
اشک چشم وآه جان دردناک
آن رسیده تا سمک این تا سماک
ریخته در بر سر دل هر کجا
کار بردل گشته مشکل هر کجا
هر کجا در هر زمین ودرهر مکان
ب رمشام آید زخاکش بویجان
جور وبیداد است هر جا پیشکار
عهد وپیمان است هر جا پرده دار
هر کجا جز جور و بیداد و ستم
چشم مسکین دادخواهان دیده کم
هر کجا پرورگان آن دیار
جز ستم نی با کسیشان هیچ کار
هر کجا بینی به ره در هر قدم
بی دلی افتاده برخاک از ستم
هست هر جا ساکن آن آب وگل
بیوفا و سست عهدوسخت دل
ای صبا آنجاست جای یار من
باشد آن سر منزل دلدارمن
خوبرویانند در آنجا بسی
کافت دین ودلن از هر کسی
دلبرانی چند بینی بی بدل
در جهان هر یک به زیبایی مثل
خوبرویان یمانی خیل خیل
بنگری هر یک چو شعر او سهیل
دلبرانند از یسار و از یمین
هر یک ازخوبی بلای عقل ودین
چشمشان رشک غزالان ختن
زلفشان بر پای مرغ دل رسن
نازنین رویان چو مهر خاوری
نازک اندامان چوگلبرگ تری
هر یک از بالا بلای مرد وزن
سست عهد وسخت دل پیمان شکن
چشمهای مستشان سحر آفرین
پشت های دستشان چون یاسمین
هر یک از رخ رشک خوبان چگل
آفت ایمان بلای جان ودل
لعل جان افزایشان مانندمل
قامت ورخسارشان چون سرو وگل
هر یک از خوبی مه اوج کمال
وه چه ماهی خالی از نقص ووبال
عالمی دیوانه سودایشان
محو پا تا سر ز سر تا پایشان
چشم هر یک بهتر از بادام تر
لعل هر یک خوشتر از قندوشکر
رویشان نیکوتر از گل در بهار
مویشان خوشبوتر از مشک تتار
ماهرویانی پری پیکر همه
پای تا سر رشک نیشکر همه
روی هر یکغیرت باغ ارم
چشم هر یک رشک آهوی حرم
گر نظر گاهی به سوی ما کنند
از نگاهی چاره غمها کنند
در میان آن پریرویان نغز
گوئیا باشد میان پوست مغز
ای صبا ز آن دلربایان برتری است
سرو قدی گلرخی نسرین بری است
گر چه بی رحمند ایشان سر به سر
لیک می باشد یکی بی رحم تر
جفت ابروئی است کز سر تا به ساق
گشته اندر دلبری دردهر طاق
از روش نیکوتر ازکبک دری است
جلوه گر چون طاووس اندر دلبری است
بر رخش افتاده زلف تابدار
گوئیا بر گنج حسنی خفته مار
کی جمالش را دهم نسبت به ماه
مه کجا داردچو او زلف سیاه
مه چو او زلفی ندارد مشکبار
سرو چون قدش ندارد مشک بار
زلف مشکین بر رخش باشد نقاب
گوئیا کاندر سحاب است آفتاب
گر ز رخ گیرد نقاب از دلبری
دل برد از آدم وحور وپری
گر زصورت پرده بر گیرد برد
عقل وهوش وطاقت وصبر وخرد
شانه چون آرد به زلف پر زچین
میبرد قدر و رواج از مشک چین
دارد اندر آسمان دلبری
ماه رویش صدهزاران مشتری
بیندش خورشید اگر روی چو ماه
گردد از وی تا قیامت عذر خواه
آفتاب رویش اندرمو نهان
گشته سنبل نسترن را سایه بان
از رخ زیبا عدوی عقل و دین
از قد وبالا بلای آن واین
طلعتش از حور زیباتر بود
قامتش طوبی لبش کوثر بود
یک نظر گر بیندش نقاش چین
چهره نیکو و زلف پر زچین
توبه از صورتگری دیگر کند
خیر باد عقلو هوش از سر کند
بیندار گلچین رخ همچون گلش
یا که مشکین طره چون سنبلش
پای نگذارد دگر در بوستان
بدهد ازکف دامن صبروتوان
برده چشمش رونق از بادام تر
طعنه از قامت زند بر نیشکر
زلف او دام غزالان ختن
گیسویش بر پای مرغ دل رسن
دین ودل از گیسوان عنبرین
میرباید از یسار و از یمین
گردن دل را بود زلفش کمند
از شکر خندی برد رونق زقند
زلف مشکین را بدوش انداخته
از نگاهی کار دل را ساخته
چشمش اندر دلربائی سحر ساز
قصه زلفش به نیکوئی دراز
جادوی او از فسون ساحری
برده دین ودل ز دست سامری
خنجری باشد ز مژگانش به دست
میکندتاراج دل ازچشم مست
چشم مستش دل ز هشیاران برد
طاقت وصبر ودل و ایمان برد
باشدش برگشته مژگانی سیاه
کش به بخت خویش دارم اشتباه
قامتش در باغ رعنائی چوسرو
کز غمش دارم فغان ها چون تذرو
همچو سرو از قد وچون گل ازعذار
چین زلفش نافه مشک تتار
گل ز رنگ عارضش باشد خجل
سرو ناز از رشک قدش پا به گل
باشدش از خار بر عارض سپند
تاکهازچشم بدش ناید گزند
میکندیکدم ز لعل آبدار
صد چواعجاز مسیحا آشکار
ازلب اعجاز مسیحا میکند
از دمی صدمرده احیا میکند
تنگتر دارد دهان از چشم مور
لب چوکوثر دارد وطلعت چوحور
دست او رنگین ولی نه از حناست
بلکه ازخون دل مسکین ماست
دستش از خون دلستم لاله گون
لاله را از دست اودل گشته خون
دست بسیار است اگر بالای دست
زیر دست اوست دست هر که هست
حیرتی دارم از او گاه سخن
در دهانش زآنکه نی راه سخن
خاک ودل در پیش او یکسان بود
آفت ایمان بلای جان بود
هیچش از دل خستگان نبود خبر
نیستش برحال مشتاقان نظر
جز جفاکاریش نبودهیچ کار
عهد وپیمان ندارد اعتبار
گوش او نشنیده از حرف وفا
هیچ کارش نیست جز جور و جفا
گر چه باشد صد هزارش دستگیر
در کمند گیسویش هر یک اسیر
لیک نی غیر از منش یاری دگر
نیست دکانش به بازاری دگر
گر چه باشد عاشق اوصدهزار
با یکی چون من نباشد لیک یار
خلقی او راهمچو من گر مایلند
چون من ار شهری به دلبر مایلند
با کسی جز من سرو کاریش نیست
غیر من اندر جهان یاریش نیست
گر چه دارد عالمی چون من اسیر
از زن واز مرد و از برنا وپیر
با کسش لیکن نباشد التفات
باشدش با من نیش اما ثبات
دامن از گلبرگ دارد پاک تر
هر دمم ازهجر اوغمناک تر
ای صبا ای پیک مشتاقان زار
از وفا یکدم به حرفم گوشدار
آن مه نامهربان یار من است
کاینچنین در دلربائی پر فن است
اوست کزعشقش نیم درجانقرار
عشق ازین افزون کندبا جان زار
از تبسم های همچون قند خویش
وزحلاوت های شکر خندخویش
در مذاقم کرده شکر را چوزهر
کرده عشق اومرا رسوای دهر
اوست کز هجرش نه خور دارم نه خواب
از دل وجانم ربوده صبرو تاب
صرصر غم آه افسردم چراغ
آتش هجرم به دل بنهاده داغ
از می غم شد مرا لبریز جام
وز شرنگ هجر گشتم تلخ کام
اوست کاندر دل غمش بنهفته ام
همچومویش روز و شب آشفته ام
برده خوابم با دو چشم نیمخواب
برده تابم با دوزلف پر زتاب
از فراق طلعت دلجوی خویش
کرده روزم را سیه چون موی خویش
با دلم کرد آنچه رویش درجهان
کرده کی مهتاب تابان با کتان
اوست کزعشقش چنینم خوار وزار
وز غمش گریان چو ابرم دربهار
با دوچشم نیخواب از یکنظر
برده صبرم از دل وهوشم ز سر
او بود کز عشق رویچون گلش
وز پریشان طره چون سنبلش
همچوگل هر دم کنم عزم خزان
سنبل آسا تیره بختم در جهان
از هلال ابروان وزلف وخال
قامتم راکرده خم همچون هلال
اوست کزمن برده آرام وتوان
کرده پیش تیر هجرانم نشان
برده صبرم از دل و از کف دلم
ز آن بود دستم به سر پا در گلم
اوست کز هجران رویش ماه وسال
نیستم کاری به غیر از آه ونال
گشته رویم کاهی از رنگ گلش
در شکنجم ار شکنج سنبلش
اوست کز کف دامن صبرم ربود
بر رخم عشقش در حسرت گشود
برده از آندم که عقل وهوش من
پند کس را نیست ره درگوش من
بسکه نامد لطفی از جانان پدید
عشق کارم را به رسوائی کشید
اوبودکز چشم مخمور سیاه
او بود کز نرگس جادونگاه
هر زمان با شیوه های دلفریب
می برداز کف دل واز دل شکیب
اوست کز کف برده آرام مرا
جای می پر کرده خون جام مرا
با نگاهی برده است از کفدلم
عشق او آمیخته است اندرگلم
سر پر از سودایم از گیسوی او
روز وشب آشفته ام چون موی او
بسکه سودا باشدم اندر دماغ
نیست هیچم شوق سوی راغ و باغ
از غم آن دلبر پر ناز وخشم
جوی خوندارم روان از بحر چشم
گه مرا بیگانه گاهی آشناست
گه جفا کار است گاهی با وفاست
آری آری رسم جانان این بود
گاهی اورا مهر وگاهی کین بود
ای صبا ای قاصد دلدار من
ای زتو آسان همه دشوار من
چون که دلدار مرا بشناختی
نرد یاری را چو بااو باختی
با ادب نه رخ به خاک پای او
ده چو جان در سینه خود جای او
کن زمن اورا سلامی بی ریا
از من مسکین رسان او را دعا
گردچون پروانه بر گرد سرش
چون غلامان است پس اندر برش
بر تو ندهد تا که اذن اندر سخن
ای صبا با ومگو حرفی زمن
زآنکه این رفتار دور است از ادب
بی ادب را جان رسد هر دم به لب
از تو چون پرسد بگو نام توچیست
چیست کارت گو به من کارت ز کیست
عرض کن پس با زبان عجز ونال
کی ز نیکوئی به دوران بی مثال
باشدم پیغامی از دلداده ای
رفته از دستی ز پا افتاده ای
بر سر راه طلب بنشسته ای
در ز شادی بررخ خودبسته ای
همچوزلف مهوشان آشفته ای
بخت بد هر روز وهر شب خفته ای
بیکسی بی مونسی خونین دلی
کار دل را کرده برخود مشکلی
جان ز هجر روی جانان داده ای
در زغم بر روی خود بگشاده ای
دامن دین ودل از کف رفته ای
از فراق یک مه دو هفته ای
در بیابان وفا گم گشته ای
در به خون خویشتن آغشته ای
دل فکاری بی کسی از جان به جان
داغدار از گل عذاری لاله سان
ز آشنایان در جهان بیگانه ای
از شراب عاشقی دیوانه ای
پادشاهی لیک در ملک جنون
در علوم عشقبازی ذوالفنون
از می عشق بتان لایعقلی
داده از کف دامن دین ودلی
سر خوشی از جام عشق دلبری
بسته ای در دام عشق دلبری
ای صبا آن دلبر شیرین کلام
گر بپرسد از تو کو دارد چه نام
با ادب بگشا زبان اندر سخن
با زبانی پر ز لابه عرض کن
نام او باشد (بلند اقبال) و هست
از غم عشق تو لیکن خوار و پست
نقد جان در پای جانان باخته
خویش را از عشق رسوا ساخته
آنکه بر دل داغ دارد لاله رسان
از فراق گلعذاری در جهان
داده از عشق لبی خوشتر ز نوش
جان ودل صبر وتوان وعقل وهوش
از جهان یکبارگی پوشیده چشم
بسته دل بر دلبری پر ناز وخشم
آنکه بی جانان به جان باشد ز جان
از غم هجران به جان باشد زجان
سال و مه سازد به اندوه فراق
روز و شب سوزد ز درد اشتیاق
در دل مسکین شکسته خارها
از غم هجران گل رخسارها
صد هزارش شکوه از جانان بود
صد هزارش درد بی درمان بود
روز و شب جز غصه یاری نیستش
با کسی جز یار کسی نیستش
بخت از او برگشته چون مژگان یار
تیره روز اوست چون زلف نگار
آنکه جز غم روز وشب یاریش نیست
غیر زاری سال و مه کاریش نیست
کس به روز او مبادا درجهان
خون جگر آشفته دل بی خانمان
از تو چون پرسد تو را پیغام چیست
سوی من پیغام آن ناکام چیست
ای صبا از من بگو با آن نگار
از زبان من به زاری عرضه دار
کای بت دیر آشنای زود رنج
از ذقن چون سیب و از غبغب ترنج
ای مه نامهربان عهد سست
گر چه نی حسن ووفا با هم درست
گر چه رسم دلبران جور وجفاست
مذهب ایشان ز مذهبها جداست
لیک بالله طاقتم گردیده طاق
از غم هجران و اندوه فراق
طاقت هجران نیم دیگر بتا
من مسلمانم نیم کافر بتا
بیش از این از هجر خود زارم مخواه
زار وافگار ودل آزارم مخواه
زرد شد رویم چو زر اندر فراق
رحمی آخر ای نگار سیم ساق
چند باشد تیره روزم همچو شب
چند باشم هر شب اندر تاب و تب
آخر ای بی رحم یار سنگدل
ای ز رخسارت مه تابان خجل
من مسلمانم نه گبر وبت پرست
رحمی آخر از جفا بردار دست
خوردوخوابم نیست دور از دوری تو
صبر وتابم نی زهجر موی تو
نیست جز ذکر توام کاری دگر
نیست جز فکر توام یاری دگر
آنچه هجرت میکند با جانم آه
برق سوزان کی کند با مشک کاه
دل مسوزانم ز هجران بیش ازین
خانه خود را مسوزان بیش از این
برده هجران تو از من صبر وتاب
صبر وتابم نه همی بل خورد وخواب
هجرت از من برد آرام وتوان
آشکارا و نهان برد این وآن
آنچه هجران توام با جان کند
کی به خرمن آتش سوزان کند
الامان از درد هجران الامان
الامان از هجر جانان الامان
زآتش غم چون سمندر سوختم
شمع سان از پای تا سر سوختم
زهر غم پر کرد جامم را فراق
تلخ کردافسوس کامم را فراق
همچو من کامش الهی تلخ باد
غره عمرش به دوران سلخ باد
هجر رویت آتشی افروخته
جسم وجانم را سراسر سوخته
ای ستمگر یا ربی پروای من
از فنون دلبری دانای من
گشته ام از دوریت زار و نزار
نیستم جز استخوان تشریح وار
از فراق روی ومویت ای صنم
از غم روی نکویت ای صنم
جز فغان نی هیچ کارم روز و شب
غیر غم کس نیست یارم روز وشب
گر مسلمان کس وگر کافر بود
هر جفا را آخری آخر بود
آخر ای بی رحم دلبر چون شود
ای نگار ماه پیکر چون شود
گر کنی رحمی به حال زار من
رحمی آری بر دل افگار من
از کمند غم خلاصی بخشیم
از غم عالم خلاصی بخشیم
درد بی درمان مرا درمان کنی
فارغم از محنت هجران کنی
من از آن روزی که دل را دادمت
د رکمند بندگی افتادمت
از تو صد امید بود اندر دلم
وه یکی ز آن صد نیامد حاصلم
تخم مهرت را چو در دل کاشم
از تو صد امید یاری داشتم
در جهان هر چند ناکامم ز تو
پر ز زهر غم بود جامم ز تو
از تو باز امید من یاری بود
از توام امید دلداری بود
گر ز ناکامی چو فرهادم ز تو
همچو فرهاد ار چه ناشادم ز تو
باز ای شیرین شمایل یار من
ای ستمگر دلبر عیار من
از توام امید یاریهاستی
از توام امیدواریهاستی
از توام امیدها در دل بود
گر چه می دانم که بیحاصل بود
گر چه کامم بی تو تلخ آمد زغم
غره عمرم به سلخ آمد ز غم
هجر رویت گر چه برد از من توان
کردپیش تیر اندوهم نشان
باز دارم لیک امید و صال
گر چه می دانم بود امری محال
سخت دل ای دلربای عهد سست
عهدها با من نمودی از نخست
لافها با من زدی از دوستی
خود بده انصاف این نیکوستی
کز فراقت نالم اندر روز وشب
روز و شب باشم ز غم در تاب و تب
می نگفتی از وفا کامت دهم
از شراب وصل خود جامت دهم
خوب کام دل مرا کردی روا
بارک الله بارک الله مرحبا
آنهمه یار لاف توچه شد
آنهمه لاف گزاف توچه شد
گفتی از وصلت نمایم کامران
سازمت از کامرانی شادمان
چون شد آن عهد وفاداری تو
چون شد آن آئین دلداری تو
مهر تو با من چه شد کاینسان کنون
از غمت گردد دلم هر لحظه خون
چون شد آن عهد وفا ای بی وفا
کت کنون نی جز جفا ای بی وفا
بسکه سودا دارم از گیسوی تو
بسکه دارم شوق وصل روی تو
گاه میگویم چو قیس عامری
آن ز جان از دوری لیلی بری
از غمت ای دلبر پرناز و خشم
پوشم از بیگانه وازخویش چشم
جویم از اهل جهان بیگانگی
شیوه خود را کنم دیوانگی
از غم دل روی در صحرا کنم
رفته در ویرانه ای مأوا کنم
برکنم دل از جهان واهل آن
چندی از اهل جهان گردم نهان
جای در ویرانه ای سازم چو بوم
سوزم وسازم ز بخت تار شوم
با دد ودام و سباع ووحش و طیر
خو کنم چندی در این ویرانه دیر
از غم دوران مگر فارغ شوم
خوش بود از غم اگر فارغ شوم
باز گویم این طریق عقل نیست
این حکایت ها ندانم بهر چیست
این نه راه و رسم دانائی بود
باعث صد گونه رسوائی بود
کی چنین کاری نماید عاقلی
غیر بدنامی ندارد حاصلی
هر که در دل عشق جانان باشدش
صبر می باید به هجران باشدش
لازم عاشق غم جانان بود
گاه وصل است و گهی هجران بود
خون دل باید خورد عاشق مدام
عاشقان را خون دل باید به جام
صبر باید عاشق از هجران کند
جان نثار حضرت جانان کند
گاه میگویم که من گر عاشقم
گر به آن یار ستمگر عاشقم
شیوه ام باید که شیدائی بود
از چه پروایم ز رسوائی بود
عاشق از رسوائیش پروای نیست
آنکه عاشق هست ورسوا نیست کیست
نیست کس عاشق نی ار از ننگ دور
ننگ از عشق است صد فرسنگ دور
عاشقان را نیست غم از ننگ ونام
هستشان صهبای رسوائی به جام
بازگویم گو که خود شیدا شوم
نیست غم تنها اگر رسوا شوم
همچو وامق شهره اندر روزگار
گر شوم از عشق آن عذرا عذار
زاین سبب در دل جوی غم نیستم
یک جوی غم در دوعالم نیستم
لیک ترسم کآن مه نامهربان
گردد از این کار رسوای جهان
یار میترسم شود رسوا چو من
نامش افتد بر زبان مردوزن
شهره آفاق گردد زآن سبب
ز این سبب هر دم رسد جانم به لب
خوشتر آن باشد که باغم سر کنم
خو بههجر آن پری پیکر کنم
باز هم چندی کنم خوبا فراق
سوزم وسازم به درداشتیاق
باز گویم نی دلم از سنگ وروست
دیگرم کو طاقت هجران دوست
نی ز سنگ ورو بود از خون دلم
نیست از یک قطره خون افزون دلم
چون کند اندرجهان یک قطره دم
با دو صد محنت هزار اندوه وغم
طاقت از هجران نیارم بیش از این
صبر بی جانان ندارم بیش از این
ای صبا ای از توام آرام جان
ای توام آرام جان ناتوان
آیدش ز این گفته ها گردرد سر
قصه کوته کن سخن را مختصر
همچو دل در پهلویش بنشین دمی
مر اگر ز این گفته ها دارد غمی
یار را با خویشتن دمساز کن
لب سوی او بر نصیحت باز کن
کای ستمگر تا به کی جور وجفا
میکنی با عاشقان با وفا
کین عشاق از چه باشد در دلت
خود بگو از این چه آید حاصلت
جور بر عشاق خونین دل مکن
کار بر ایشان دگر مشکل مکن
بیش از این بر عاشقان مپسند کین
جور و کین کم کن بهایشان بعد از این
از جفا کاری بکش دست ای نگار
رحمی اور بر دل از عشاق زار
خون مکن دل عاشقان زار را
زآن مکن خرم دل اغیار را
بیش از این جور ای بت شیرین مکن
بعد از این شبدیز کین را زین مکن
عاشقان را گر چه دل خونکرده ای
زآنچه بتوان کرد افزون کرده ای
لیک دیگر از جفاکش دست خویش
جور با ایشان مکن ز این پس چو پیش
زآنکه ترسم ای بت بیدادگر
بی دلی آهی کشد از دل سحر
از ستمکاری وبیدادت شبی
بر زبان آرد غریبی یا ربی
روکندبیچاره ای بر آسمان
راز گوید با خدای خود نهان
از جفا وجور تو ای سنگدل
بی کسی آهی کشد ازتنگدل
آه ناکرده خدای آسمان
گلشن حسن تورا آید خزان
صرصر غم خامشت سازد چراغ
از می حسمنت تهی گرددایاغ
ای صبا با صد هزاران عجز ونال
از برای او بیاور این مثال
شد زملکخود چو درکرمانشهان
منزل شیرین شه شیرین لبان
گشت خسروز این حکایت باخبر
پای را نشناخت از شادی ز سر
کرد آهنگ مقام یار خویش
شد به طوف کعبه دلدار خویش
چون عنان بگشاد سوی دشت شاه
خاک ره آمد حجاب مهر وماه
روز وشب صحرا به صحرا تاختی
گاه صیدی درکمند انداختی
تا که شد نزدیک قصر آن نگار
با دلی خورسن از دیدار یار
پس خبر دادندشیرین را ازآن
کاینکت پرویز آمد میهمان
دولتی بی محنت امد در برت
سایه افکن شدهمائی بر سرت
گفت تا از بهر شه خرگه زنند
در برون قصر جای شه کنند
پس بپا کردند ز اطلس خرگهی
وه ه خرگه چون فلک شه چون مه ی
اندر آن خرگاه اطلس جای کرد
مه در این طاق مقرنس جای کرد
گفت تا بر روی شه بندنددر
شاه را سازند ازین غم خون جگر
قصر را شیرین چومحکم در به بست
دل بر خسروچوعهداو شکست
در برشه گشت دل زاین غصه خون
خون دل از دیده اش آمدبرون
رود خون از چشم خود جاری نمود
رخ ز خون دیده گلناری نمود
روی خودرا جانب شاپور کرد
با دلی پر ناله جانی پر زدرد
گفت روز هر که عاشق هست تار
یا همین روز من مسکین زار
آنچه با من از جفا شیرین کند
هر که عاشق یار با اواین کند
یا همین یار من استی بی وفا
یا همین یار مرا نی جز جفا
هرکه را بیدادگر یاری بود
در دلش اندوه دلداری بود
از جفای یار زار است این چنین
صبح او چون شام تار است این چنین
یا ز جور یار من زارم همین
روزتاری همچو شب دارم همین
هر که عاشق هست دایم تلخ کام
زهر غم جای میش باشد به جام
یا همین تلخ است از غم کام من
یا همین زهر است اندرجام من
هر که دارد دلبری پرخشم وکین
همچوشیرین ترش روئی نازنین
روز و شب چون زلف یار آشفته است
خانه دل را ز شادی رفته است
یا همین آشفته ام من روز وشب
دل به رنج افکنده ام جان در تعب
گفت شاپور ای شه فرخنده فر
ای مرا خاک رهت کحل بصر
ای شهنشاه ملایک پاسبان
ای غلام درگهت شاهنشهان
خون جگر از یار بودن تا به کی
وز غمش خونبار بودن تا به کی
تلخ کامیت ز شیرین بهر چیست
گر چه شیرین است اما به ز کیست
باشد اندر ملک اصفاهان مهی
حور پیکر دلبری تابان مهی
نام نیکویش همین نی شکر است
پای تا سر خوشتر از نیشکر است
خوشتر از این نیست تدبیر دگر
کت کنی یاری به شکر لب شکر
تا مگر شیرین کشد دست از جفا
پا نهد در حلقه مهر ووفا
چاره غیر از تیشه بهر خاره نیست
جور شیرین را به جز این چاره نیست
بسکه وصف شکر از خوبی نمود
صبر وطاقت از دل خسروربود
داد فرمان تا عنان داران خویش
راه ملک اصفهان گیرند پیش
از جفا وجوریار آن شهریار
با دلی نومید از دیدار یار
شد به عزم ملک اصفاهان سوار
گشت برکوهی مه تابان سوار
رو به سوی ملک اصفاهان نهاد
لیک دل را در بر جانان نهاد
رهنما شد سوی شکر گر دلش
عشق شیرین باز بوداندر دلش
روز و شب طی منازل کرد ورفت
غصه دوری دلبر خورد ورفت
قصه کوته چون به اصفاهان رسید
چون به طرف کعبه جانان رسید
از لب لعل شکرخای شکر
سیر شد آن شه زحلوای شکر
از شراب وصل او کردی بهجام
از مدام لعل اوخوردی مدام
می نبودیشاه را در روزوشب
هیچ کاری غیر شادی و طرب
پر بدش از باده مینای وصال
روز وشب سرخوش زصهبای وصال
فارغ از درد وغم ورنج ومحن
با شکر لب شیرین سخن
صبح تا شام آن شه فرخنده فر
غیر شادی می نبدکارش دگر
لیک دلرخصت به خسرو می نداد
کوبردیکباره شیرین را زیاد
گر چه شکر بودشیرینش نبود
چون به بردلدار شیرینش نبود
آری آنکو پا نهد دردام عشق
تر کندلب گه گهی از جام عشق
کی زکف دامان دلبر را دهد
مشکل از دامش به آسانی رهد
شد چو ز این کردارها شیرین خبر
زآتش غم سوخت از پا تا بسر
در برش زاین ماجرا دل گشت خون
شدزخون دیده رویش لاله گون
گشت کاهی روی خوشتر از گلش
نشئه رفت از لعل مانند ملش
از دلش صبر وسکون محمل ببست
دامن تاب و توانش شد زدست
سنبل مشکینش افتادی ز تاب
هم لب چون لعل اواز رنگ وآب
دیگرش پروای خودداری نماند
عشق کارش را به رسوائی رساند
کرد دور از تن پرندوپرنیان
آمد از غیرت زجان خودبه جان
جامه های نیلگون دربرکشید
معجر نیلی ز غم بر سرکشید
آری آری آنکه باشد سوگوار
با پرند وپرنیان دارد چه کار
جامه نیلی به بر بایدکند
خاک غم هر دم بهسر باید کند
ریخت خوناب جگر از چشم تر
با دلی پر خون وجانی پر شرر
گفت آوخ روزگارم تا رشد
از کفم چون دامن دلدار شد
بسکه ازهجرش نمودم خون جگر
رفت وخوافکند خسروبا شکر
در دلش آه مرا تأثیر نیست
چون کنم خود کرده را تدبیر نیست
کاش آنروزی که شد مهمان من
غیر زهر غم نخورداز خوان من
باده حسرت به جامش ریختم
زهر جان فرسا به کامش ریختم
در به روی اونمی بستم دگر
خاطر او رانمی خستم دگر
آنهمه با او نکردم کاش کین
نیستآری حاصل آن غیر از این
در برش ز اندوه وغم دل گشت ریش
شد پشیمان از جفا و جور خویش
ترسم ای شیرین شمایل یار من
هم شکر لب هم شکر گفتار من
هم تو از بس جورو کین داری روا
روز وشب با عاشقان با وفا
عاقبت روزی پشیمانت کند
وز پشیمانی پریشانت کند
ای صبا رحمی نیاورد ار ز پند
پندهایت گر نیامد سودمند
تا که شاید بر سر رحم آید او
زنگ جورو کین ز دل بزداید او
پس بده سوگندی آن یار مرا
آن ستمگر یار عیار مرا
کای مه بی مهر از جور و جفای
دست کوته کن به حق آن خدای
کانس وجن خوانند او را کردگار
صبح روشن آفریدو شام تار
هم منزه ذات پاکش از ازل
هم مبرا از نقایص وازخلل
نی شریکش درجهان وواحد است
لایزال و لم یلد لم یولداست
آنکه از بسیاری لطف وکرم
چون توئی موجود آورد از عدم
قامتت را به ز نیشکر نمود
گیسویت را رشک مشک تر نمود
لاله را کرد از جمالت منفعل
سرو را از رشک قدت پا به گل
دادت از خوبی لبی خوشت ز قند
گیسوئی پر پیچ وخم همچون کمند
صدهزاران دل به هر مویت اسیر
کردازمردوزن وبرنا وپیر
کردت از قد سروی و از رخ مهی
ساختت در کشور خوبی شهی
کاینقدر با ما مکن جور و جفا
شیوه خود را نما مهر ووفا
برجفای اهل دل مایل مشو
باعث خون من بی دل مشو
درشکست عاشق بی دل مکوش
بیش از این در امر بی حاصل مکوش
هم نیامد گر که سوگندت به کار
باز نارود ار به دل رحم آن نگار
خوان ز سعدی آن به دوران بی بدل
ای صبا از بهرش این شیرین غزل
ای که رحمت می نیاید برمنت
آفرین بر جان ورحمت برتنت
قامتت گویم که دلبند است وخوب
یا سخن یا آمدن یا رفتنت
شرمش از روی تو آید آفتاب
کاندر آید بامداد از روزنت
حسن واندامت نمیگویم بشرح
خود حکایت میکند پیراهنت
ای که سر تا پایت از گل خرمنی است
رحمتی کن برگدای خرمنت
ماه رویا مهربانی پیشه کن
سیرتی چون صورت مستحسنت
ای جمال کعبه روئی باز کن
تا طوافی میکنم پیرامنت
دست گیر این پنج روزم در حیات
تا نگیرم درقیامت دامنت
عزم دارم کز دلت بیرون کنم
واندرون جان بسازم مسکنت
گربه تیغ ای دلبر فرخنده پی
بند از بندم خدا سازی چونی
از توحاشا ناله از دل بر کشم
یا لباس مهرت از تن درکشم
من نگویم آن مکن یا این بکن
هر چه خود خواهی ز مهر وکین بکن
شهرتی داردمیان مرد و زن
کآورد اندوه وغم طول سخن
نیست چون این قصه را هیچ انتها
پس سخن را ختم کردم بر دعا
ای توپیک عاشقان با وفا
یک زمان با من وفاداری نمای
عاشقان خسته رایاری نمای
از تو دردعشقبازان را دواست
از تو عاشق را زجانان مژده هاست
مونس شبهای بیداران توئی
محرم اسرار دلداران توئی
ای همای اوج یاری ای صبا
ای تو ما را هدهد شهر سبا
ای صبا ای رازدار عاشقان
ای صبا ای پیک یار عاشقان
ای ز تو جان ها به قالبها روان
ای دمت هر ناتوانی را توان
ای صبوری بخش دلهای فگار
ای شکیب آموز جان بی قرار
ای نشاط انگیز گلهای چمن
ای صفای سرو و روح نسترن
ای صبا ای از تو آسان کارها
مشکلم آسان نمودی بارها
بازگردیده است مشکل کار من
بازافتاده است درگل بار من
ای صبا ای محرم راز نهان
از تومی بینم وفاداری عیان
مشکلی چون پیشم افتاده است پیش
مشکلم آسان نما از لطف خویش
ای صبا ای محرم اسرار من
از کرم بگشا گره از کار من
شوهوادار از وفا در کوی یار
عزم کن سوی دیار آن نگار
هرکجا کاندر یسارت وز یمین
تاجدارانند خاکستر نشین
اشک چشم وآه جان دردناک
آن رسیده تا سمک این تا سماک
ریخته در بر سر دل هر کجا
کار بردل گشته مشکل هر کجا
هر کجا در هر زمین ودرهر مکان
ب رمشام آید زخاکش بویجان
جور وبیداد است هر جا پیشکار
عهد وپیمان است هر جا پرده دار
هر کجا جز جور و بیداد و ستم
چشم مسکین دادخواهان دیده کم
هر کجا پرورگان آن دیار
جز ستم نی با کسیشان هیچ کار
هر کجا بینی به ره در هر قدم
بی دلی افتاده برخاک از ستم
هست هر جا ساکن آن آب وگل
بیوفا و سست عهدوسخت دل
ای صبا آنجاست جای یار من
باشد آن سر منزل دلدارمن
خوبرویانند در آنجا بسی
کافت دین ودلن از هر کسی
دلبرانی چند بینی بی بدل
در جهان هر یک به زیبایی مثل
خوبرویان یمانی خیل خیل
بنگری هر یک چو شعر او سهیل
دلبرانند از یسار و از یمین
هر یک ازخوبی بلای عقل ودین
چشمشان رشک غزالان ختن
زلفشان بر پای مرغ دل رسن
نازنین رویان چو مهر خاوری
نازک اندامان چوگلبرگ تری
هر یک از بالا بلای مرد وزن
سست عهد وسخت دل پیمان شکن
چشمهای مستشان سحر آفرین
پشت های دستشان چون یاسمین
هر یک از رخ رشک خوبان چگل
آفت ایمان بلای جان ودل
لعل جان افزایشان مانندمل
قامت ورخسارشان چون سرو وگل
هر یک از خوبی مه اوج کمال
وه چه ماهی خالی از نقص ووبال
عالمی دیوانه سودایشان
محو پا تا سر ز سر تا پایشان
چشم هر یک بهتر از بادام تر
لعل هر یک خوشتر از قندوشکر
رویشان نیکوتر از گل در بهار
مویشان خوشبوتر از مشک تتار
ماهرویانی پری پیکر همه
پای تا سر رشک نیشکر همه
روی هر یکغیرت باغ ارم
چشم هر یک رشک آهوی حرم
گر نظر گاهی به سوی ما کنند
از نگاهی چاره غمها کنند
در میان آن پریرویان نغز
گوئیا باشد میان پوست مغز
ای صبا ز آن دلربایان برتری است
سرو قدی گلرخی نسرین بری است
گر چه بی رحمند ایشان سر به سر
لیک می باشد یکی بی رحم تر
جفت ابروئی است کز سر تا به ساق
گشته اندر دلبری دردهر طاق
از روش نیکوتر ازکبک دری است
جلوه گر چون طاووس اندر دلبری است
بر رخش افتاده زلف تابدار
گوئیا بر گنج حسنی خفته مار
کی جمالش را دهم نسبت به ماه
مه کجا داردچو او زلف سیاه
مه چو او زلفی ندارد مشکبار
سرو چون قدش ندارد مشک بار
زلف مشکین بر رخش باشد نقاب
گوئیا کاندر سحاب است آفتاب
گر ز رخ گیرد نقاب از دلبری
دل برد از آدم وحور وپری
گر زصورت پرده بر گیرد برد
عقل وهوش وطاقت وصبر وخرد
شانه چون آرد به زلف پر زچین
میبرد قدر و رواج از مشک چین
دارد اندر آسمان دلبری
ماه رویش صدهزاران مشتری
بیندش خورشید اگر روی چو ماه
گردد از وی تا قیامت عذر خواه
آفتاب رویش اندرمو نهان
گشته سنبل نسترن را سایه بان
از رخ زیبا عدوی عقل و دین
از قد وبالا بلای آن واین
طلعتش از حور زیباتر بود
قامتش طوبی لبش کوثر بود
یک نظر گر بیندش نقاش چین
چهره نیکو و زلف پر زچین
توبه از صورتگری دیگر کند
خیر باد عقلو هوش از سر کند
بیندار گلچین رخ همچون گلش
یا که مشکین طره چون سنبلش
پای نگذارد دگر در بوستان
بدهد ازکف دامن صبروتوان
برده چشمش رونق از بادام تر
طعنه از قامت زند بر نیشکر
زلف او دام غزالان ختن
گیسویش بر پای مرغ دل رسن
دین ودل از گیسوان عنبرین
میرباید از یسار و از یمین
گردن دل را بود زلفش کمند
از شکر خندی برد رونق زقند
زلف مشکین را بدوش انداخته
از نگاهی کار دل را ساخته
چشمش اندر دلربائی سحر ساز
قصه زلفش به نیکوئی دراز
جادوی او از فسون ساحری
برده دین ودل ز دست سامری
خنجری باشد ز مژگانش به دست
میکندتاراج دل ازچشم مست
چشم مستش دل ز هشیاران برد
طاقت وصبر ودل و ایمان برد
باشدش برگشته مژگانی سیاه
کش به بخت خویش دارم اشتباه
قامتش در باغ رعنائی چوسرو
کز غمش دارم فغان ها چون تذرو
همچو سرو از قد وچون گل ازعذار
چین زلفش نافه مشک تتار
گل ز رنگ عارضش باشد خجل
سرو ناز از رشک قدش پا به گل
باشدش از خار بر عارض سپند
تاکهازچشم بدش ناید گزند
میکندیکدم ز لعل آبدار
صد چواعجاز مسیحا آشکار
ازلب اعجاز مسیحا میکند
از دمی صدمرده احیا میکند
تنگتر دارد دهان از چشم مور
لب چوکوثر دارد وطلعت چوحور
دست او رنگین ولی نه از حناست
بلکه ازخون دل مسکین ماست
دستش از خون دلستم لاله گون
لاله را از دست اودل گشته خون
دست بسیار است اگر بالای دست
زیر دست اوست دست هر که هست
حیرتی دارم از او گاه سخن
در دهانش زآنکه نی راه سخن
خاک ودل در پیش او یکسان بود
آفت ایمان بلای جان بود
هیچش از دل خستگان نبود خبر
نیستش برحال مشتاقان نظر
جز جفاکاریش نبودهیچ کار
عهد وپیمان ندارد اعتبار
گوش او نشنیده از حرف وفا
هیچ کارش نیست جز جور و جفا
گر چه باشد صد هزارش دستگیر
در کمند گیسویش هر یک اسیر
لیک نی غیر از منش یاری دگر
نیست دکانش به بازاری دگر
گر چه باشد عاشق اوصدهزار
با یکی چون من نباشد لیک یار
خلقی او راهمچو من گر مایلند
چون من ار شهری به دلبر مایلند
با کسی جز من سرو کاریش نیست
غیر من اندر جهان یاریش نیست
گر چه دارد عالمی چون من اسیر
از زن واز مرد و از برنا وپیر
با کسش لیکن نباشد التفات
باشدش با من نیش اما ثبات
دامن از گلبرگ دارد پاک تر
هر دمم ازهجر اوغمناک تر
ای صبا ای پیک مشتاقان زار
از وفا یکدم به حرفم گوشدار
آن مه نامهربان یار من است
کاینچنین در دلربائی پر فن است
اوست کزعشقش نیم درجانقرار
عشق ازین افزون کندبا جان زار
از تبسم های همچون قند خویش
وزحلاوت های شکر خندخویش
در مذاقم کرده شکر را چوزهر
کرده عشق اومرا رسوای دهر
اوست کز هجرش نه خور دارم نه خواب
از دل وجانم ربوده صبرو تاب
صرصر غم آه افسردم چراغ
آتش هجرم به دل بنهاده داغ
از می غم شد مرا لبریز جام
وز شرنگ هجر گشتم تلخ کام
اوست کاندر دل غمش بنهفته ام
همچومویش روز و شب آشفته ام
برده خوابم با دو چشم نیمخواب
برده تابم با دوزلف پر زتاب
از فراق طلعت دلجوی خویش
کرده روزم را سیه چون موی خویش
با دلم کرد آنچه رویش درجهان
کرده کی مهتاب تابان با کتان
اوست کزعشقش چنینم خوار وزار
وز غمش گریان چو ابرم دربهار
با دوچشم نیخواب از یکنظر
برده صبرم از دل وهوشم ز سر
او بود کز عشق رویچون گلش
وز پریشان طره چون سنبلش
همچوگل هر دم کنم عزم خزان
سنبل آسا تیره بختم در جهان
از هلال ابروان وزلف وخال
قامتم راکرده خم همچون هلال
اوست کزمن برده آرام وتوان
کرده پیش تیر هجرانم نشان
برده صبرم از دل و از کف دلم
ز آن بود دستم به سر پا در گلم
اوست کز هجران رویش ماه وسال
نیستم کاری به غیر از آه ونال
گشته رویم کاهی از رنگ گلش
در شکنجم ار شکنج سنبلش
اوست کز کف دامن صبرم ربود
بر رخم عشقش در حسرت گشود
برده از آندم که عقل وهوش من
پند کس را نیست ره درگوش من
بسکه نامد لطفی از جانان پدید
عشق کارم را به رسوائی کشید
اوبودکز چشم مخمور سیاه
او بود کز نرگس جادونگاه
هر زمان با شیوه های دلفریب
می برداز کف دل واز دل شکیب
اوست کز کف برده آرام مرا
جای می پر کرده خون جام مرا
با نگاهی برده است از کفدلم
عشق او آمیخته است اندرگلم
سر پر از سودایم از گیسوی او
روز وشب آشفته ام چون موی او
بسکه سودا باشدم اندر دماغ
نیست هیچم شوق سوی راغ و باغ
از غم آن دلبر پر ناز وخشم
جوی خوندارم روان از بحر چشم
گه مرا بیگانه گاهی آشناست
گه جفا کار است گاهی با وفاست
آری آری رسم جانان این بود
گاهی اورا مهر وگاهی کین بود
ای صبا ای قاصد دلدار من
ای زتو آسان همه دشوار من
چون که دلدار مرا بشناختی
نرد یاری را چو بااو باختی
با ادب نه رخ به خاک پای او
ده چو جان در سینه خود جای او
کن زمن اورا سلامی بی ریا
از من مسکین رسان او را دعا
گردچون پروانه بر گرد سرش
چون غلامان است پس اندر برش
بر تو ندهد تا که اذن اندر سخن
ای صبا با ومگو حرفی زمن
زآنکه این رفتار دور است از ادب
بی ادب را جان رسد هر دم به لب
از تو چون پرسد بگو نام توچیست
چیست کارت گو به من کارت ز کیست
عرض کن پس با زبان عجز ونال
کی ز نیکوئی به دوران بی مثال
باشدم پیغامی از دلداده ای
رفته از دستی ز پا افتاده ای
بر سر راه طلب بنشسته ای
در ز شادی بررخ خودبسته ای
همچوزلف مهوشان آشفته ای
بخت بد هر روز وهر شب خفته ای
بیکسی بی مونسی خونین دلی
کار دل را کرده برخود مشکلی
جان ز هجر روی جانان داده ای
در زغم بر روی خود بگشاده ای
دامن دین ودل از کف رفته ای
از فراق یک مه دو هفته ای
در بیابان وفا گم گشته ای
در به خون خویشتن آغشته ای
دل فکاری بی کسی از جان به جان
داغدار از گل عذاری لاله سان
ز آشنایان در جهان بیگانه ای
از شراب عاشقی دیوانه ای
پادشاهی لیک در ملک جنون
در علوم عشقبازی ذوالفنون
از می عشق بتان لایعقلی
داده از کف دامن دین ودلی
سر خوشی از جام عشق دلبری
بسته ای در دام عشق دلبری
ای صبا آن دلبر شیرین کلام
گر بپرسد از تو کو دارد چه نام
با ادب بگشا زبان اندر سخن
با زبانی پر ز لابه عرض کن
نام او باشد (بلند اقبال) و هست
از غم عشق تو لیکن خوار و پست
نقد جان در پای جانان باخته
خویش را از عشق رسوا ساخته
آنکه بر دل داغ دارد لاله رسان
از فراق گلعذاری در جهان
داده از عشق لبی خوشتر ز نوش
جان ودل صبر وتوان وعقل وهوش
از جهان یکبارگی پوشیده چشم
بسته دل بر دلبری پر ناز وخشم
آنکه بی جانان به جان باشد ز جان
از غم هجران به جان باشد زجان
سال و مه سازد به اندوه فراق
روز و شب سوزد ز درد اشتیاق
در دل مسکین شکسته خارها
از غم هجران گل رخسارها
صد هزارش شکوه از جانان بود
صد هزارش درد بی درمان بود
روز و شب جز غصه یاری نیستش
با کسی جز یار کسی نیستش
بخت از او برگشته چون مژگان یار
تیره روز اوست چون زلف نگار
آنکه جز غم روز وشب یاریش نیست
غیر زاری سال و مه کاریش نیست
کس به روز او مبادا درجهان
خون جگر آشفته دل بی خانمان
از تو چون پرسد تو را پیغام چیست
سوی من پیغام آن ناکام چیست
ای صبا از من بگو با آن نگار
از زبان من به زاری عرضه دار
کای بت دیر آشنای زود رنج
از ذقن چون سیب و از غبغب ترنج
ای مه نامهربان عهد سست
گر چه نی حسن ووفا با هم درست
گر چه رسم دلبران جور وجفاست
مذهب ایشان ز مذهبها جداست
لیک بالله طاقتم گردیده طاق
از غم هجران و اندوه فراق
طاقت هجران نیم دیگر بتا
من مسلمانم نیم کافر بتا
بیش از این از هجر خود زارم مخواه
زار وافگار ودل آزارم مخواه
زرد شد رویم چو زر اندر فراق
رحمی آخر ای نگار سیم ساق
چند باشد تیره روزم همچو شب
چند باشم هر شب اندر تاب و تب
آخر ای بی رحم یار سنگدل
ای ز رخسارت مه تابان خجل
من مسلمانم نه گبر وبت پرست
رحمی آخر از جفا بردار دست
خوردوخوابم نیست دور از دوری تو
صبر وتابم نی زهجر موی تو
نیست جز ذکر توام کاری دگر
نیست جز فکر توام یاری دگر
آنچه هجرت میکند با جانم آه
برق سوزان کی کند با مشک کاه
دل مسوزانم ز هجران بیش ازین
خانه خود را مسوزان بیش از این
برده هجران تو از من صبر وتاب
صبر وتابم نه همی بل خورد وخواب
هجرت از من برد آرام وتوان
آشکارا و نهان برد این وآن
آنچه هجران توام با جان کند
کی به خرمن آتش سوزان کند
الامان از درد هجران الامان
الامان از هجر جانان الامان
زآتش غم چون سمندر سوختم
شمع سان از پای تا سر سوختم
زهر غم پر کرد جامم را فراق
تلخ کردافسوس کامم را فراق
همچو من کامش الهی تلخ باد
غره عمرش به دوران سلخ باد
هجر رویت آتشی افروخته
جسم وجانم را سراسر سوخته
ای ستمگر یا ربی پروای من
از فنون دلبری دانای من
گشته ام از دوریت زار و نزار
نیستم جز استخوان تشریح وار
از فراق روی ومویت ای صنم
از غم روی نکویت ای صنم
جز فغان نی هیچ کارم روز و شب
غیر غم کس نیست یارم روز وشب
گر مسلمان کس وگر کافر بود
هر جفا را آخری آخر بود
آخر ای بی رحم دلبر چون شود
ای نگار ماه پیکر چون شود
گر کنی رحمی به حال زار من
رحمی آری بر دل افگار من
از کمند غم خلاصی بخشیم
از غم عالم خلاصی بخشیم
درد بی درمان مرا درمان کنی
فارغم از محنت هجران کنی
من از آن روزی که دل را دادمت
د رکمند بندگی افتادمت
از تو صد امید بود اندر دلم
وه یکی ز آن صد نیامد حاصلم
تخم مهرت را چو در دل کاشم
از تو صد امید یاری داشتم
در جهان هر چند ناکامم ز تو
پر ز زهر غم بود جامم ز تو
از تو باز امید من یاری بود
از توام امید دلداری بود
گر ز ناکامی چو فرهادم ز تو
همچو فرهاد ار چه ناشادم ز تو
باز ای شیرین شمایل یار من
ای ستمگر دلبر عیار من
از توام امید یاریهاستی
از توام امیدواریهاستی
از توام امیدها در دل بود
گر چه می دانم که بیحاصل بود
گر چه کامم بی تو تلخ آمد زغم
غره عمرم به سلخ آمد ز غم
هجر رویت گر چه برد از من توان
کردپیش تیر اندوهم نشان
باز دارم لیک امید و صال
گر چه می دانم بود امری محال
سخت دل ای دلربای عهد سست
عهدها با من نمودی از نخست
لافها با من زدی از دوستی
خود بده انصاف این نیکوستی
کز فراقت نالم اندر روز وشب
روز و شب باشم ز غم در تاب و تب
می نگفتی از وفا کامت دهم
از شراب وصل خود جامت دهم
خوب کام دل مرا کردی روا
بارک الله بارک الله مرحبا
آنهمه یار لاف توچه شد
آنهمه لاف گزاف توچه شد
گفتی از وصلت نمایم کامران
سازمت از کامرانی شادمان
چون شد آن عهد وفاداری تو
چون شد آن آئین دلداری تو
مهر تو با من چه شد کاینسان کنون
از غمت گردد دلم هر لحظه خون
چون شد آن عهد وفا ای بی وفا
کت کنون نی جز جفا ای بی وفا
بسکه سودا دارم از گیسوی تو
بسکه دارم شوق وصل روی تو
گاه میگویم چو قیس عامری
آن ز جان از دوری لیلی بری
از غمت ای دلبر پرناز و خشم
پوشم از بیگانه وازخویش چشم
جویم از اهل جهان بیگانگی
شیوه خود را کنم دیوانگی
از غم دل روی در صحرا کنم
رفته در ویرانه ای مأوا کنم
برکنم دل از جهان واهل آن
چندی از اهل جهان گردم نهان
جای در ویرانه ای سازم چو بوم
سوزم وسازم ز بخت تار شوم
با دد ودام و سباع ووحش و طیر
خو کنم چندی در این ویرانه دیر
از غم دوران مگر فارغ شوم
خوش بود از غم اگر فارغ شوم
باز گویم این طریق عقل نیست
این حکایت ها ندانم بهر چیست
این نه راه و رسم دانائی بود
باعث صد گونه رسوائی بود
کی چنین کاری نماید عاقلی
غیر بدنامی ندارد حاصلی
هر که در دل عشق جانان باشدش
صبر می باید به هجران باشدش
لازم عاشق غم جانان بود
گاه وصل است و گهی هجران بود
خون دل باید خورد عاشق مدام
عاشقان را خون دل باید به جام
صبر باید عاشق از هجران کند
جان نثار حضرت جانان کند
گاه میگویم که من گر عاشقم
گر به آن یار ستمگر عاشقم
شیوه ام باید که شیدائی بود
از چه پروایم ز رسوائی بود
عاشق از رسوائیش پروای نیست
آنکه عاشق هست ورسوا نیست کیست
نیست کس عاشق نی ار از ننگ دور
ننگ از عشق است صد فرسنگ دور
عاشقان را نیست غم از ننگ ونام
هستشان صهبای رسوائی به جام
بازگویم گو که خود شیدا شوم
نیست غم تنها اگر رسوا شوم
همچو وامق شهره اندر روزگار
گر شوم از عشق آن عذرا عذار
زاین سبب در دل جوی غم نیستم
یک جوی غم در دوعالم نیستم
لیک ترسم کآن مه نامهربان
گردد از این کار رسوای جهان
یار میترسم شود رسوا چو من
نامش افتد بر زبان مردوزن
شهره آفاق گردد زآن سبب
ز این سبب هر دم رسد جانم به لب
خوشتر آن باشد که باغم سر کنم
خو بههجر آن پری پیکر کنم
باز هم چندی کنم خوبا فراق
سوزم وسازم به درداشتیاق
باز گویم نی دلم از سنگ وروست
دیگرم کو طاقت هجران دوست
نی ز سنگ ورو بود از خون دلم
نیست از یک قطره خون افزون دلم
چون کند اندرجهان یک قطره دم
با دو صد محنت هزار اندوه وغم
طاقت از هجران نیارم بیش از این
صبر بی جانان ندارم بیش از این
ای صبا ای از توام آرام جان
ای توام آرام جان ناتوان
آیدش ز این گفته ها گردرد سر
قصه کوته کن سخن را مختصر
همچو دل در پهلویش بنشین دمی
مر اگر ز این گفته ها دارد غمی
یار را با خویشتن دمساز کن
لب سوی او بر نصیحت باز کن
کای ستمگر تا به کی جور وجفا
میکنی با عاشقان با وفا
کین عشاق از چه باشد در دلت
خود بگو از این چه آید حاصلت
جور بر عشاق خونین دل مکن
کار بر ایشان دگر مشکل مکن
بیش از این بر عاشقان مپسند کین
جور و کین کم کن بهایشان بعد از این
از جفا کاری بکش دست ای نگار
رحمی اور بر دل از عشاق زار
خون مکن دل عاشقان زار را
زآن مکن خرم دل اغیار را
بیش از این جور ای بت شیرین مکن
بعد از این شبدیز کین را زین مکن
عاشقان را گر چه دل خونکرده ای
زآنچه بتوان کرد افزون کرده ای
لیک دیگر از جفاکش دست خویش
جور با ایشان مکن ز این پس چو پیش
زآنکه ترسم ای بت بیدادگر
بی دلی آهی کشد از دل سحر
از ستمکاری وبیدادت شبی
بر زبان آرد غریبی یا ربی
روکندبیچاره ای بر آسمان
راز گوید با خدای خود نهان
از جفا وجور تو ای سنگدل
بی کسی آهی کشد ازتنگدل
آه ناکرده خدای آسمان
گلشن حسن تورا آید خزان
صرصر غم خامشت سازد چراغ
از می حسمنت تهی گرددایاغ
ای صبا با صد هزاران عجز ونال
از برای او بیاور این مثال
شد زملکخود چو درکرمانشهان
منزل شیرین شه شیرین لبان
گشت خسروز این حکایت باخبر
پای را نشناخت از شادی ز سر
کرد آهنگ مقام یار خویش
شد به طوف کعبه دلدار خویش
چون عنان بگشاد سوی دشت شاه
خاک ره آمد حجاب مهر وماه
روز وشب صحرا به صحرا تاختی
گاه صیدی درکمند انداختی
تا که شد نزدیک قصر آن نگار
با دلی خورسن از دیدار یار
پس خبر دادندشیرین را ازآن
کاینکت پرویز آمد میهمان
دولتی بی محنت امد در برت
سایه افکن شدهمائی بر سرت
گفت تا از بهر شه خرگه زنند
در برون قصر جای شه کنند
پس بپا کردند ز اطلس خرگهی
وه ه خرگه چون فلک شه چون مه ی
اندر آن خرگاه اطلس جای کرد
مه در این طاق مقرنس جای کرد
گفت تا بر روی شه بندنددر
شاه را سازند ازین غم خون جگر
قصر را شیرین چومحکم در به بست
دل بر خسروچوعهداو شکست
در برشه گشت دل زاین غصه خون
خون دل از دیده اش آمدبرون
رود خون از چشم خود جاری نمود
رخ ز خون دیده گلناری نمود
روی خودرا جانب شاپور کرد
با دلی پر ناله جانی پر زدرد
گفت روز هر که عاشق هست تار
یا همین روز من مسکین زار
آنچه با من از جفا شیرین کند
هر که عاشق یار با اواین کند
یا همین یار من استی بی وفا
یا همین یار مرا نی جز جفا
هرکه را بیدادگر یاری بود
در دلش اندوه دلداری بود
از جفای یار زار است این چنین
صبح او چون شام تار است این چنین
یا ز جور یار من زارم همین
روزتاری همچو شب دارم همین
هر که عاشق هست دایم تلخ کام
زهر غم جای میش باشد به جام
یا همین تلخ است از غم کام من
یا همین زهر است اندرجام من
هر که دارد دلبری پرخشم وکین
همچوشیرین ترش روئی نازنین
روز و شب چون زلف یار آشفته است
خانه دل را ز شادی رفته است
یا همین آشفته ام من روز وشب
دل به رنج افکنده ام جان در تعب
گفت شاپور ای شه فرخنده فر
ای مرا خاک رهت کحل بصر
ای شهنشاه ملایک پاسبان
ای غلام درگهت شاهنشهان
خون جگر از یار بودن تا به کی
وز غمش خونبار بودن تا به کی
تلخ کامیت ز شیرین بهر چیست
گر چه شیرین است اما به ز کیست
باشد اندر ملک اصفاهان مهی
حور پیکر دلبری تابان مهی
نام نیکویش همین نی شکر است
پای تا سر خوشتر از نیشکر است
خوشتر از این نیست تدبیر دگر
کت کنی یاری به شکر لب شکر
تا مگر شیرین کشد دست از جفا
پا نهد در حلقه مهر ووفا
چاره غیر از تیشه بهر خاره نیست
جور شیرین را به جز این چاره نیست
بسکه وصف شکر از خوبی نمود
صبر وطاقت از دل خسروربود
داد فرمان تا عنان داران خویش
راه ملک اصفهان گیرند پیش
از جفا وجوریار آن شهریار
با دلی نومید از دیدار یار
شد به عزم ملک اصفاهان سوار
گشت برکوهی مه تابان سوار
رو به سوی ملک اصفاهان نهاد
لیک دل را در بر جانان نهاد
رهنما شد سوی شکر گر دلش
عشق شیرین باز بوداندر دلش
روز و شب طی منازل کرد ورفت
غصه دوری دلبر خورد ورفت
قصه کوته چون به اصفاهان رسید
چون به طرف کعبه جانان رسید
از لب لعل شکرخای شکر
سیر شد آن شه زحلوای شکر
از شراب وصل او کردی بهجام
از مدام لعل اوخوردی مدام
می نبودیشاه را در روزوشب
هیچ کاری غیر شادی و طرب
پر بدش از باده مینای وصال
روز وشب سرخوش زصهبای وصال
فارغ از درد وغم ورنج ومحن
با شکر لب شیرین سخن
صبح تا شام آن شه فرخنده فر
غیر شادی می نبدکارش دگر
لیک دلرخصت به خسرو می نداد
کوبردیکباره شیرین را زیاد
گر چه شکر بودشیرینش نبود
چون به بردلدار شیرینش نبود
آری آنکو پا نهد دردام عشق
تر کندلب گه گهی از جام عشق
کی زکف دامان دلبر را دهد
مشکل از دامش به آسانی رهد
شد چو ز این کردارها شیرین خبر
زآتش غم سوخت از پا تا بسر
در برش زاین ماجرا دل گشت خون
شدزخون دیده رویش لاله گون
گشت کاهی روی خوشتر از گلش
نشئه رفت از لعل مانند ملش
از دلش صبر وسکون محمل ببست
دامن تاب و توانش شد زدست
سنبل مشکینش افتادی ز تاب
هم لب چون لعل اواز رنگ وآب
دیگرش پروای خودداری نماند
عشق کارش را به رسوائی رساند
کرد دور از تن پرندوپرنیان
آمد از غیرت زجان خودبه جان
جامه های نیلگون دربرکشید
معجر نیلی ز غم بر سرکشید
آری آری آنکه باشد سوگوار
با پرند وپرنیان دارد چه کار
جامه نیلی به بر بایدکند
خاک غم هر دم بهسر باید کند
ریخت خوناب جگر از چشم تر
با دلی پر خون وجانی پر شرر
گفت آوخ روزگارم تا رشد
از کفم چون دامن دلدار شد
بسکه ازهجرش نمودم خون جگر
رفت وخوافکند خسروبا شکر
در دلش آه مرا تأثیر نیست
چون کنم خود کرده را تدبیر نیست
کاش آنروزی که شد مهمان من
غیر زهر غم نخورداز خوان من
باده حسرت به جامش ریختم
زهر جان فرسا به کامش ریختم
در به روی اونمی بستم دگر
خاطر او رانمی خستم دگر
آنهمه با او نکردم کاش کین
نیستآری حاصل آن غیر از این
در برش ز اندوه وغم دل گشت ریش
شد پشیمان از جفا و جور خویش
ترسم ای شیرین شمایل یار من
هم شکر لب هم شکر گفتار من
هم تو از بس جورو کین داری روا
روز وشب با عاشقان با وفا
عاقبت روزی پشیمانت کند
وز پشیمانی پریشانت کند
ای صبا رحمی نیاورد ار ز پند
پندهایت گر نیامد سودمند
تا که شاید بر سر رحم آید او
زنگ جورو کین ز دل بزداید او
پس بده سوگندی آن یار مرا
آن ستمگر یار عیار مرا
کای مه بی مهر از جور و جفای
دست کوته کن به حق آن خدای
کانس وجن خوانند او را کردگار
صبح روشن آفریدو شام تار
هم منزه ذات پاکش از ازل
هم مبرا از نقایص وازخلل
نی شریکش درجهان وواحد است
لایزال و لم یلد لم یولداست
آنکه از بسیاری لطف وکرم
چون توئی موجود آورد از عدم
قامتت را به ز نیشکر نمود
گیسویت را رشک مشک تر نمود
لاله را کرد از جمالت منفعل
سرو را از رشک قدت پا به گل
دادت از خوبی لبی خوشت ز قند
گیسوئی پر پیچ وخم همچون کمند
صدهزاران دل به هر مویت اسیر
کردازمردوزن وبرنا وپیر
کردت از قد سروی و از رخ مهی
ساختت در کشور خوبی شهی
کاینقدر با ما مکن جور و جفا
شیوه خود را نما مهر ووفا
برجفای اهل دل مایل مشو
باعث خون من بی دل مشو
درشکست عاشق بی دل مکوش
بیش از این در امر بی حاصل مکوش
هم نیامد گر که سوگندت به کار
باز نارود ار به دل رحم آن نگار
خوان ز سعدی آن به دوران بی بدل
ای صبا از بهرش این شیرین غزل
ای که رحمت می نیاید برمنت
آفرین بر جان ورحمت برتنت
قامتت گویم که دلبند است وخوب
یا سخن یا آمدن یا رفتنت
شرمش از روی تو آید آفتاب
کاندر آید بامداد از روزنت
حسن واندامت نمیگویم بشرح
خود حکایت میکند پیراهنت
ای که سر تا پایت از گل خرمنی است
رحمتی کن برگدای خرمنت
ماه رویا مهربانی پیشه کن
سیرتی چون صورت مستحسنت
ای جمال کعبه روئی باز کن
تا طوافی میکنم پیرامنت
دست گیر این پنج روزم در حیات
تا نگیرم درقیامت دامنت
عزم دارم کز دلت بیرون کنم
واندرون جان بسازم مسکنت
گربه تیغ ای دلبر فرخنده پی
بند از بندم خدا سازی چونی
از توحاشا ناله از دل بر کشم
یا لباس مهرت از تن درکشم
من نگویم آن مکن یا این بکن
هر چه خود خواهی ز مهر وکین بکن
شهرتی داردمیان مرد و زن
کآورد اندوه وغم طول سخن
نیست چون این قصه را هیچ انتها
پس سخن را ختم کردم بر دعا
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۲ - دلبر من با رخ چون آفتاب
دلبر من با رخ چون آفتاب
نیمشب آمد بر من بی نقاب
طره او ریخته بر دوش او
شد دل وجان واله و مدهوش او
قامت او طوبی وکوثر لبش
برتنم افتاد تب از غبغبش
چهره او سوره والشمس بود
از کف خلقی دل وجان می ربود
طره اومعنی واللیل کرد
پرسش او را دل ما میل کرد
بر رخ حالم در عشرت گشاد
مرهمی او بر دلم ریشم نهاد
گفت که با جان تو هجرم چه کرد
گفتمش از هجر تومردم زدرد
نامده رفت از بر من آن نگار
گفتمش ای آفت صبر وقرار
بینمت آیا دگر آمد جواب
در برت آیم شبی اما به خواب
نیمشب آمد بر من بی نقاب
طره او ریخته بر دوش او
شد دل وجان واله و مدهوش او
قامت او طوبی وکوثر لبش
برتنم افتاد تب از غبغبش
چهره او سوره والشمس بود
از کف خلقی دل وجان می ربود
طره اومعنی واللیل کرد
پرسش او را دل ما میل کرد
بر رخ حالم در عشرت گشاد
مرهمی او بر دلم ریشم نهاد
گفت که با جان تو هجرم چه کرد
گفتمش از هجر تومردم زدرد
نامده رفت از بر من آن نگار
گفتمش ای آفت صبر وقرار
بینمت آیا دگر آمد جواب
در برت آیم شبی اما به خواب
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۶ - ای بت مه طلعت پیمان گسل
ای بت مه طلعت پیمان گسل
ای مه تابان بررویت خجل
آتش عشق رخ توبرفروخت
هستی ما را همه یکسر بسوخت
شعله عشقت بزدآتش به جان
سوختم از آتش دل الامان
نیستی آگه غم عشقت چه کرد
در دلم از حسرت واندوه ودرد
از غم عشق رخ نیکوی تو
شددلم آشفته تر از موی تو
تا شدی از پیش من ای یار دور
تنگتر آمددلم از چشم مور
هجر تو زد بر دل من آتشی
من خوشم از سوختن ار تو خوشی
وصل تو روزی شود ار روزیم
به بود از روزی هر روزیم
ای مه تابان بررویت خجل
آتش عشق رخ توبرفروخت
هستی ما را همه یکسر بسوخت
شعله عشقت بزدآتش به جان
سوختم از آتش دل الامان
نیستی آگه غم عشقت چه کرد
در دلم از حسرت واندوه ودرد
از غم عشق رخ نیکوی تو
شددلم آشفته تر از موی تو
تا شدی از پیش من ای یار دور
تنگتر آمددلم از چشم مور
هجر تو زد بر دل من آتشی
من خوشم از سوختن ار تو خوشی
وصل تو روزی شود ار روزیم
به بود از روزی هر روزیم
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۹ - درشکایت
فلک راچه کین باشداز من به دل
که جوروجفا میکند متصل
به روزوشب وهفته وماه وسال
نه بگذاردم یکدم آسوده حال
زند بر رگ جان من نیشتر
رساندبلایم به جان بی شمر
دو جو در دلش رحم وانصاف نیست
ندانم چنین کینه جوبهر چیست
بوددشمن هرکه یار من است
شود یار آنکه به من دشمن است
چه خونها که از او بود در دلم
نشدگاهی آسان از اومشکلم
جفایش بهتنها نه تنها به ماست
دلی کونشد خون زدستش کجاست
شعاری ندارد به جز کین فلک
حذر کرد میباید از این فلک
به شطرنج دوران به رفتار پیل
کندشاه را مات وخود را ذلیل
همه کار گردون بود کج روی
مکن کج روی گر همه حج روی
که جوروجفا میکند متصل
به روزوشب وهفته وماه وسال
نه بگذاردم یکدم آسوده حال
زند بر رگ جان من نیشتر
رساندبلایم به جان بی شمر
دو جو در دلش رحم وانصاف نیست
ندانم چنین کینه جوبهر چیست
بوددشمن هرکه یار من است
شود یار آنکه به من دشمن است
چه خونها که از او بود در دلم
نشدگاهی آسان از اومشکلم
جفایش بهتنها نه تنها به ماست
دلی کونشد خون زدستش کجاست
شعاری ندارد به جز کین فلک
حذر کرد میباید از این فلک
به شطرنج دوران به رفتار پیل
کندشاه را مات وخود را ذلیل
همه کار گردون بود کج روی
مکن کج روی گر همه حج روی
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۵
ز زلف بیقرار یار دارم دل پریشانتر
ز مار زخم دارم بر خود از اندوه پیچانتر
به بخت خود به روز خود به حال خود به کار خود
بسی نالانتر از رعدم بسی از ابر گریانتر
به هرسو کآورم رخ بینم از بس پیلرفتاری
ز شاه عرصه شطرنج هستم مات و حیرانتر
ندارم آرزویی از تر و خشک جهان در دل
که دارم چشم و کامی خشک این از غم ز اشک آن تر
مکن ای چرخ سنگیندل به من کار این همه مشکل
که جان دادن برم از خوردن آب است آسانتر
نداند قدر کس ای دل به قدر خس چه خوش بودی
بدیم از لیلةالقدر ار ز چشم خلق پنهانتر
تمیزی نیست تا دانسته گردد قدر هر چیزی
عجب نبود ز پشک ار مشک تبت گشته ارزانتر
دلآزاران ازین معنی ندارند آگهی گویا
که آه سوختهدل زآتش و برق است سوزانتر
مزن بر آتش من ای فلک ز این بیشتر دامن
که دارم دل به بر از ماهی در تابه بریانتر
بدل وجد از کمالم شد کمال آخر وبالم شد
«بلنداقبال» خوش بود ار ز خر بودیم نادانتر
امیر المؤمنین حیدر مگر سازد سبکبارم
مگر آن شیر اژدر در گره بگشاید از کارم
ز مار زخم دارم بر خود از اندوه پیچانتر
به بخت خود به روز خود به حال خود به کار خود
بسی نالانتر از رعدم بسی از ابر گریانتر
به هرسو کآورم رخ بینم از بس پیلرفتاری
ز شاه عرصه شطرنج هستم مات و حیرانتر
ندارم آرزویی از تر و خشک جهان در دل
که دارم چشم و کامی خشک این از غم ز اشک آن تر
مکن ای چرخ سنگیندل به من کار این همه مشکل
که جان دادن برم از خوردن آب است آسانتر
نداند قدر کس ای دل به قدر خس چه خوش بودی
بدیم از لیلةالقدر ار ز چشم خلق پنهانتر
تمیزی نیست تا دانسته گردد قدر هر چیزی
عجب نبود ز پشک ار مشک تبت گشته ارزانتر
دلآزاران ازین معنی ندارند آگهی گویا
که آه سوختهدل زآتش و برق است سوزانتر
مزن بر آتش من ای فلک ز این بیشتر دامن
که دارم دل به بر از ماهی در تابه بریانتر
بدل وجد از کمالم شد کمال آخر وبالم شد
«بلنداقبال» خوش بود ار ز خر بودیم نادانتر
امیر المؤمنین حیدر مگر سازد سبکبارم
مگر آن شیر اژدر در گره بگشاید از کارم
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۷
بس که ای زلف عنبرین موئی
عنبر افشان وعنبرین بوئی
گفتمت مشک چین خطا گفتم
که تو صد مشک چین به هر موئی
درشکنجی وپیچ وتاب مگر
عاشق آن بت جفاجوئی
از درازی شب زمستانی
وز سیاهی پر پرستوئی
حلقه حلقه شکن شکن خم خم
از بر دوش تا به زانوئی
زنخ یار گوئی از سیم است
توچوچوگان به پیش او گوئی
بی قراری به روی یار چرا
گرنه آشفته رخ اوئی
تا بسنجی وفا ومهر مرا
شده آونگ چون ترازوئی
لام برچهره می کشد هندو
شکل لا می توگر چه هندوئی
با وجودی که بوی مشک تو راست
بر دل ریش نوشداروئی
روزم از تیره شب سیاه تر است
زآنکه دایم حجاب آن روئی
هرکه در بند بیندت گوید
که چودزدان بسته باروئی
کرده ای جا به دوش یار مگر
مار ضحاک دوش جادوئی
آفتاب است زیر سایه تو
مر چو منشاه را ثنا گوئی
شیریزدان امیر اژدر در
شافع حشر خواجه قنبر
عنبر افشان وعنبرین بوئی
گفتمت مشک چین خطا گفتم
که تو صد مشک چین به هر موئی
درشکنجی وپیچ وتاب مگر
عاشق آن بت جفاجوئی
از درازی شب زمستانی
وز سیاهی پر پرستوئی
حلقه حلقه شکن شکن خم خم
از بر دوش تا به زانوئی
زنخ یار گوئی از سیم است
توچوچوگان به پیش او گوئی
بی قراری به روی یار چرا
گرنه آشفته رخ اوئی
تا بسنجی وفا ومهر مرا
شده آونگ چون ترازوئی
لام برچهره می کشد هندو
شکل لا می توگر چه هندوئی
با وجودی که بوی مشک تو راست
بر دل ریش نوشداروئی
روزم از تیره شب سیاه تر است
زآنکه دایم حجاب آن روئی
هرکه در بند بیندت گوید
که چودزدان بسته باروئی
کرده ای جا به دوش یار مگر
مار ضحاک دوش جادوئی
آفتاب است زیر سایه تو
مر چو منشاه را ثنا گوئی
شیریزدان امیر اژدر در
شافع حشر خواجه قنبر
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
دیدم چو باغ دل را، بی عارضت صفا نیست
گل گفتمت ولیکن گل چون تو بیوفا نیست
بنشین ببزم اغیار چون گل که در بر خار
زیرا که از تو ای یار، این شیوه خوشنما نیست
من نیستم چو بلبل، کز غم کنم تحمل
زیرا که موسم گل، گلچین یکی دو تا نیست
من آنچه از غم عشق دیدم بعالم عشق
جز نزد محرم عشق، اظهار آن بجا نیست
(صابر) وصال یاران حیف است مغتنم دان
همواره در گلستان، گل زیردست و پا نیست
گل گفتمت ولیکن گل چون تو بیوفا نیست
بنشین ببزم اغیار چون گل که در بر خار
زیرا که از تو ای یار، این شیوه خوشنما نیست
من نیستم چو بلبل، کز غم کنم تحمل
زیرا که موسم گل، گلچین یکی دو تا نیست
من آنچه از غم عشق دیدم بعالم عشق
جز نزد محرم عشق، اظهار آن بجا نیست
(صابر) وصال یاران حیف است مغتنم دان
همواره در گلستان، گل زیردست و پا نیست
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
درد سر هجر از سر ما، کم شدنی نیست
آنگونه که وصل تو، فراهم شدنی نیست
دل بی تو بدنیا نتوان بست و، نبندیم
بنیاد سر آب که محکم شدنی نیست
جاداشت گر از دیده دلم دوش کمک خواست
بی آب، گلستان خوش و خرم شدنی نیست
چون عمر رود باز نگردد دگر ای دل
آنسان که صفر ماه محرم شدنی نیست
با یار محبت شدن و پیروی غیر
این روغن و آبی است که در هم شدنی نیست
با منکر عشق از صفت حسن چه گوئی؟
حیوان زبان بسته که آدم شدنی نیست
رویت نتوان کرد مجسم ببر چشم
جان در بر انظار مجسم شدنی نیست
بیهوده چرا هر که زند لاف تجرد؟
هر بی پدری عیسی مریم شدنی نیست
تا فکر پریشان بود از بهر تو (صابر)
ملک سخن امروز منظم شدنی نیست
آنگونه که وصل تو، فراهم شدنی نیست
دل بی تو بدنیا نتوان بست و، نبندیم
بنیاد سر آب که محکم شدنی نیست
جاداشت گر از دیده دلم دوش کمک خواست
بی آب، گلستان خوش و خرم شدنی نیست
چون عمر رود باز نگردد دگر ای دل
آنسان که صفر ماه محرم شدنی نیست
با یار محبت شدن و پیروی غیر
این روغن و آبی است که در هم شدنی نیست
با منکر عشق از صفت حسن چه گوئی؟
حیوان زبان بسته که آدم شدنی نیست
رویت نتوان کرد مجسم ببر چشم
جان در بر انظار مجسم شدنی نیست
بیهوده چرا هر که زند لاف تجرد؟
هر بی پدری عیسی مریم شدنی نیست
تا فکر پریشان بود از بهر تو (صابر)
ملک سخن امروز منظم شدنی نیست
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
به قصدم ز ابرو و مژگان بتی تیر و کمان دارد
تو گوئی نیم جانی بر من بیدل گمان دارد
ببزم غیر جا بگرفته و غافل از این معنی
که چون نی از فراقش بند بند من فغان دارد
گله از آه آتشبار دل ای سینه کمتر کن
مگر نشنیده ای آخر تنور گرم، نان دارد؟
ز خود غفلت مکن، از شر نفس ایمن مباش ایدل
که این خاکستر، آتش در درون دل نهان دارد
مپرس از عاقلان احوال (صابر) را اگر خواهی
خبر از حال زارش مرغ دور از آشیان دارد
تو گوئی نیم جانی بر من بیدل گمان دارد
ببزم غیر جا بگرفته و غافل از این معنی
که چون نی از فراقش بند بند من فغان دارد
گله از آه آتشبار دل ای سینه کمتر کن
مگر نشنیده ای آخر تنور گرم، نان دارد؟
ز خود غفلت مکن، از شر نفس ایمن مباش ایدل
که این خاکستر، آتش در درون دل نهان دارد
مپرس از عاقلان احوال (صابر) را اگر خواهی
خبر از حال زارش مرغ دور از آشیان دارد
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
هر چه می گردد سر زلف تو لرزان بیشتر
میشود جمعیت دلها پریشان بیشتر
شب بیاد طره ات با دل کشاکش داشتم
زین کشاکش، دل پریشان شد، من از آن بیشتر
از دو زلفت تیره روزی شد نصیب اهل دل
صدمه ی کافر رسد بر اهل ایمان بیشتر
تا نگوئی بر رخت آئینه حیرانست و بس
من دلی دارم، بود ز آئینه حیران بیشتر
هیچ میدانی چرا جان را نثارت میکنم؟
تا یقین گردد تو را میخواهم از جان بیشتر
(صابر) از دامان جانان دست حاجت برمدار
درد کم گردد اگر کوشی به درمان بیشتر
میشود جمعیت دلها پریشان بیشتر
شب بیاد طره ات با دل کشاکش داشتم
زین کشاکش، دل پریشان شد، من از آن بیشتر
از دو زلفت تیره روزی شد نصیب اهل دل
صدمه ی کافر رسد بر اهل ایمان بیشتر
تا نگوئی بر رخت آئینه حیرانست و بس
من دلی دارم، بود ز آئینه حیران بیشتر
هیچ میدانی چرا جان را نثارت میکنم؟
تا یقین گردد تو را میخواهم از جان بیشتر
(صابر) از دامان جانان دست حاجت برمدار
درد کم گردد اگر کوشی به درمان بیشتر
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
ای ساحت قدس همدان، ای چمن عشق
جان برخی خاک تو، که هستی وطن عشق
هر قطعه ای از خاک تو خلدی است مصفا
کز خاطر عشاق زداید محن عشق
تل و دمن خرم و سبزت زده پهلو
در عالم اندیشه بتل و دمن عشق
هر لاله که از دامن الوند تو روید
زیبنده بود بر تن او پیرهن عشق
تا منظر زیبای تو شد از نظرم دور
نشنیده کسی از دهن من سخن عشق
از فرقت یاران هم آهنگ و وفا کیش
دور از تو شدم ساکن بیت الحزن عشق
هر یک ز معاریف تو در عالم عرفان
خون خورده و نو کرده حدیث کهن عشق
ز آثار بزرگان و اساتید علومت
جاری است بهر عصر و زمانی سنن عشق
اندر کنفت (عین قضاة) این شرفت بس
کامروز توئی مدفن خونین کفن عشق
آرامگه (بوعلی) و بقعه ی (بابا)
آن مخزن حکمت بود، این انجمن عشق
شعر شعرای تو زند راه دل خلق
آنسان که بود حسن بتان راهزن عشق
رفت از همدان (صابر)و، گوئی که برون شد
از هند سخن طوطی شکرشکن عشق
جان برخی خاک تو، که هستی وطن عشق
هر قطعه ای از خاک تو خلدی است مصفا
کز خاطر عشاق زداید محن عشق
تل و دمن خرم و سبزت زده پهلو
در عالم اندیشه بتل و دمن عشق
هر لاله که از دامن الوند تو روید
زیبنده بود بر تن او پیرهن عشق
تا منظر زیبای تو شد از نظرم دور
نشنیده کسی از دهن من سخن عشق
از فرقت یاران هم آهنگ و وفا کیش
دور از تو شدم ساکن بیت الحزن عشق
هر یک ز معاریف تو در عالم عرفان
خون خورده و نو کرده حدیث کهن عشق
ز آثار بزرگان و اساتید علومت
جاری است بهر عصر و زمانی سنن عشق
اندر کنفت (عین قضاة) این شرفت بس
کامروز توئی مدفن خونین کفن عشق
آرامگه (بوعلی) و بقعه ی (بابا)
آن مخزن حکمت بود، این انجمن عشق
شعر شعرای تو زند راه دل خلق
آنسان که بود حسن بتان راهزن عشق
رفت از همدان (صابر)و، گوئی که برون شد
از هند سخن طوطی شکرشکن عشق
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
هر زمان یاد از شکنج زلف جانان میکنم
وقت خود را صرف افکار پریشان میکنم
دل مرا چون صید پیکان خورده در خون میتپد
هر زمان یادی از آن برگشتهمژگان میکنم
مهر اگر دعوی کند کز ماه رویش بهتر است
یک شب او را روبهرو با ماه تابان میکنم
عالم سر در گریبانی مرا خوش عالمی است
بیسبب نبود اگر سر در گریبان میکنم
گر نصیب من شود چون گل لب پرخندهای
خندهها بر هرزهگردیهای دوران میکنم
شعر الهامی است (صابر) حاصل اندیشه نیست
ورنه من اندیشه بیش از حد امکان میکنم
وقت خود را صرف افکار پریشان میکنم
دل مرا چون صید پیکان خورده در خون میتپد
هر زمان یادی از آن برگشتهمژگان میکنم
مهر اگر دعوی کند کز ماه رویش بهتر است
یک شب او را روبهرو با ماه تابان میکنم
عالم سر در گریبانی مرا خوش عالمی است
بیسبب نبود اگر سر در گریبان میکنم
گر نصیب من شود چون گل لب پرخندهای
خندهها بر هرزهگردیهای دوران میکنم
شعر الهامی است (صابر) حاصل اندیشه نیست
ورنه من اندیشه بیش از حد امکان میکنم
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ز دوری تو، ملالی که داشتم، دارم
دلم فسرده و حالی که داشتم، دارم
اگر چه با شب هجران گرفته خو دل من
امید روز وصالی که داشتم، دارم
چو از خیال تو فارغ نمی توان بودن
بدل هنوز خیالی که داشتم، دارم
دگر، نه سیر گلستان رواست بیتو مرا
دگر، نه آن پرو بالی که داشتم، دارم
نشاط هر دو جهان رو کند اگر بدلم
غم بدیع جمالی که داشتم، دارم
چو بدر نیست مرا سیر قهقرا (صابر)
هنوز حد کمالی که داشتم، دارم
دلم فسرده و حالی که داشتم، دارم
اگر چه با شب هجران گرفته خو دل من
امید روز وصالی که داشتم، دارم
چو از خیال تو فارغ نمی توان بودن
بدل هنوز خیالی که داشتم، دارم
دگر، نه سیر گلستان رواست بیتو مرا
دگر، نه آن پرو بالی که داشتم، دارم
نشاط هر دو جهان رو کند اگر بدلم
غم بدیع جمالی که داشتم، دارم
چو بدر نیست مرا سیر قهقرا (صابر)
هنوز حد کمالی که داشتم، دارم
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بی سبب نیست که تنگ است دل غافل من
دستبردی زده آن غنچه دهان بر دل من
زلفش از کارم اگر عقده گشائی نکند
من بر آنم که کسی حل نکند مشکل من
حاصلی گر بنظر میرسد از عمر منت
باری ای آتش غم آن تو و این حاصل من
هست تا شعله ی آهم، برو ای پرتو ماه
نیست محتاج چراغ دگر محفل من
من یکی زنده دل و خلق جهان مرده پرست
نیست جای عجب ار نیست کسی مایل من
خجلت مال نبودن کشدم در بر دزد
که تهی دست چرا می رود از منزل من؟
(صابر) امید که در انجمن افتد مقبول
نزد ارباب سخن گفتهٔ ناقابل من
دستبردی زده آن غنچه دهان بر دل من
زلفش از کارم اگر عقده گشائی نکند
من بر آنم که کسی حل نکند مشکل من
حاصلی گر بنظر میرسد از عمر منت
باری ای آتش غم آن تو و این حاصل من
هست تا شعله ی آهم، برو ای پرتو ماه
نیست محتاج چراغ دگر محفل من
من یکی زنده دل و خلق جهان مرده پرست
نیست جای عجب ار نیست کسی مایل من
خجلت مال نبودن کشدم در بر دزد
که تهی دست چرا می رود از منزل من؟
(صابر) امید که در انجمن افتد مقبول
نزد ارباب سخن گفتهٔ ناقابل من