عبارات مورد جستجو در ۷۷۵ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۶۳ - اشک روان
تا به کی بتوان نهفت اندر دل، این راز نهان را
چند اندر دیده پنهان دارم این اشک روان را
آتشی در سینه ام پنهان بود کز شعلهٔ او
گر کشم آهی ز دل، یکسر بسوزاند جهان را
یارب این آتش که پنهان دارمش در لوح سینه
گر برافروزد بسوزد بند بند استخوان را
به که یاد آرم ز دشت کربلا و کشته گانش
وز فغان و ناله، پر سازم زمین و آسمان را
یاد آرم تشنگی های حسین و اهل بیتش
وز دو چشم خود روان سازم شط اشک روان را
در نظر آرم به خون غلتیدن رعنا جوانان
آن چنان گریم که سوزانم، دل پیر و جوان را
بر حسین از کین جفایی شد که نتوان شرح دادن
ظلم و جور شمر گویم، یا جفای ساربان را
آه از آن دم کز جفا اهریمنی ببرید از کین
بهر یک انگشتر، انگشت سلیمان زمان را
تا ز خون شد ارغوانی، سنبل گیسوی اکبر
در چمن دیگر نخواهم برد نام ارغوان را
آه از آن دم که لیلا از غم مرگ جوانش
همچو حال خود پریشان کرد جعد گیسوان را
آه از آن دم که زینب بر سر نعش برادر
ز آسمان دیدهٔ خود ریخت بر مه اختران را
گفت ای جان برادر! با تن تنها چه سازم؟
چون کنم آرام، از آهنگ محنت کودکان را
خصم هر دم می زند بر کودکانت تازیانه
رحم در دل نیست گویا این جنایت پیشگان را
تو به دشت کربلا ماندی کنار این شهیدان
من به راه شام میر کاروانم این زنان را
تو در این صحرا جوانان را مصاحب باش اما
من به شهر شام غمخواری کنم غمدیدگان را
من به راه شام باشم همسفر با شمر و خولی
توبه کوفه تا ابد همسایگی کن کوفیان را
ای فلک اف بر تو بادا چون ز داس کینه کندی
ریشهٔ ذریهٔ پیغمبر آخر زمان را
شعر «ترکی» گر چه نبود قابل شاه شهیدان
لیک چون آتش بسوزاند قلوب شیعیان را
این رثا را گر بخواند ذاکری با اشک دیده
بشنوند بی شک صدای گریهٔ کروبیان را
چند اندر دیده پنهان دارم این اشک روان را
آتشی در سینه ام پنهان بود کز شعلهٔ او
گر کشم آهی ز دل، یکسر بسوزاند جهان را
یارب این آتش که پنهان دارمش در لوح سینه
گر برافروزد بسوزد بند بند استخوان را
به که یاد آرم ز دشت کربلا و کشته گانش
وز فغان و ناله، پر سازم زمین و آسمان را
یاد آرم تشنگی های حسین و اهل بیتش
وز دو چشم خود روان سازم شط اشک روان را
در نظر آرم به خون غلتیدن رعنا جوانان
آن چنان گریم که سوزانم، دل پیر و جوان را
بر حسین از کین جفایی شد که نتوان شرح دادن
ظلم و جور شمر گویم، یا جفای ساربان را
آه از آن دم کز جفا اهریمنی ببرید از کین
بهر یک انگشتر، انگشت سلیمان زمان را
تا ز خون شد ارغوانی، سنبل گیسوی اکبر
در چمن دیگر نخواهم برد نام ارغوان را
آه از آن دم که لیلا از غم مرگ جوانش
همچو حال خود پریشان کرد جعد گیسوان را
آه از آن دم که زینب بر سر نعش برادر
ز آسمان دیدهٔ خود ریخت بر مه اختران را
گفت ای جان برادر! با تن تنها چه سازم؟
چون کنم آرام، از آهنگ محنت کودکان را
خصم هر دم می زند بر کودکانت تازیانه
رحم در دل نیست گویا این جنایت پیشگان را
تو به دشت کربلا ماندی کنار این شهیدان
من به راه شام میر کاروانم این زنان را
تو در این صحرا جوانان را مصاحب باش اما
من به شهر شام غمخواری کنم غمدیدگان را
من به راه شام باشم همسفر با شمر و خولی
توبه کوفه تا ابد همسایگی کن کوفیان را
ای فلک اف بر تو بادا چون ز داس کینه کندی
ریشهٔ ذریهٔ پیغمبر آخر زمان را
شعر «ترکی» گر چه نبود قابل شاه شهیدان
لیک چون آتش بسوزاند قلوب شیعیان را
این رثا را گر بخواند ذاکری با اشک دیده
بشنوند بی شک صدای گریهٔ کروبیان را
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۶۴ - مشک تتار
بر مشامم بوی یار آشنا آید همی
یا که از طرف چمن، باد صبا آید همی
بوی ناف آهوی چین است یا مشک تتار
یا که بوی خاک دشت کربلا آید همی
گر به دقت بنگری از خاک دشت کربلا
بوی خون اکبر گلگون قبا آید همی
کشته شد در کربلا سبط رسول و تا کنون
بانگ فریاد و فغان از ماسوی آید همی
رود رود مادر قاسم ز سمت خیمه گاه
در عزای قاسم فرخ لقا آید همی
نالهٔ طفلی به گوش دل رسد یارب مرا
یا صدای اصغر از مهد ولا آید همی
شیههٔ اسبی است یا رب یا ز میدان ذوالجناح
واژگون زین، رو بسوی خیمه ها آید همی
از میان مطبخ خولی خروش سوزناک
چون صدای حضرت خیرالنساء آید همی
در دیار شام در کنج خرابه، روز و شب
از اسیران نالهٔ وا غربتا آید همی
از میان تربت غمبار زینب تا ابد
با فغان و ناله، بانگ یا اخا آید همی
گوییا هر لحظه در بزم یزید بی حیا
صوت قرآن خواندن از طشت طلا آید همی
«ترکیا» در ماتم شاه شهیدان تا به حشر
خون دل، از دیدهٔ شاه و گدا آید همی
یا که از طرف چمن، باد صبا آید همی
بوی ناف آهوی چین است یا مشک تتار
یا که بوی خاک دشت کربلا آید همی
گر به دقت بنگری از خاک دشت کربلا
بوی خون اکبر گلگون قبا آید همی
کشته شد در کربلا سبط رسول و تا کنون
بانگ فریاد و فغان از ماسوی آید همی
رود رود مادر قاسم ز سمت خیمه گاه
در عزای قاسم فرخ لقا آید همی
نالهٔ طفلی به گوش دل رسد یارب مرا
یا صدای اصغر از مهد ولا آید همی
شیههٔ اسبی است یا رب یا ز میدان ذوالجناح
واژگون زین، رو بسوی خیمه ها آید همی
از میان مطبخ خولی خروش سوزناک
چون صدای حضرت خیرالنساء آید همی
در دیار شام در کنج خرابه، روز و شب
از اسیران نالهٔ وا غربتا آید همی
از میان تربت غمبار زینب تا ابد
با فغان و ناله، بانگ یا اخا آید همی
گوییا هر لحظه در بزم یزید بی حیا
صوت قرآن خواندن از طشت طلا آید همی
«ترکیا» در ماتم شاه شهیدان تا به حشر
خون دل، از دیدهٔ شاه و گدا آید همی
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۶۸ - نخل قامت
به نجف گذر کن ایا صبا تو زکربلا ز ره وفا
به علی بگو که شهید شد پسر عزیز تو از جفا
تو شه سریر فتوتی، در بحر جود و مروتی
ز نجف بیا تو به کربلا به حسین خود نظری نما
لب خشک و دیدهٔ پر زنم، نظرش بود به سوی حرم
که ز تیغ قاتل سنگ دل، سر او بریده شد از قفا
شده نخل قامت او نگون، رخ او ز خون شده لاله گون
تن او فتاده به بحر خون، سر او به ناوک نیزه ها
تن نازپرور اکبرش ، شده چاک چاک برابرش
ز بدن دو دست برادرش، شده از جفای خسان جدا
ز جفا سکینه یتیم شد، دل او ز غصه دو نیم شد
به دیار غم چو مقیم شد، به فغان کشید ز دل نوا
تو به بزم شام کن گذر، بنما به طشت طلا نظر
بنگر تو چوب یزید را به لب حسین خود آشنا
به خدا که «ترکی» خسته دل،به عزای سبط نبی مدام
نه عجب که خون جگر چکد ز دو دیده اش به غم و عزا
به علی بگو که شهید شد پسر عزیز تو از جفا
تو شه سریر فتوتی، در بحر جود و مروتی
ز نجف بیا تو به کربلا به حسین خود نظری نما
لب خشک و دیدهٔ پر زنم، نظرش بود به سوی حرم
که ز تیغ قاتل سنگ دل، سر او بریده شد از قفا
شده نخل قامت او نگون، رخ او ز خون شده لاله گون
تن او فتاده به بحر خون، سر او به ناوک نیزه ها
تن نازپرور اکبرش ، شده چاک چاک برابرش
ز بدن دو دست برادرش، شده از جفای خسان جدا
ز جفا سکینه یتیم شد، دل او ز غصه دو نیم شد
به دیار غم چو مقیم شد، به فغان کشید ز دل نوا
تو به بزم شام کن گذر، بنما به طشت طلا نظر
بنگر تو چوب یزید را به لب حسین خود آشنا
به خدا که «ترکی» خسته دل،به عزای سبط نبی مدام
نه عجب که خون جگر چکد ز دو دیده اش به غم و عزا
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۷۲ - سر حلقهٔ عشاق
شکوه ها دارم ز تو ای آسمان، ای آسمان!
تا بکی گردی به کام دشمنان، ای آسمان!
در عراق آوردی از یثرب، به مهمانی حسین
آب را بستی به روی میهمان، ای آسمان!
از جفایت عرصهٔ کرب و بلا چون لاله زار
گشت از اجساد پاک کشته گان، ای آسمان!
بر سر نیزه سر پرنور ماه برج عشق
جلوه گر کردی چو مهر خاوران، ای آسمان!
پیکر صد چاک او بی سر فکندی بر زمین
وز جفا کردی سرش را بر سنان، آسمان!
راس خونین حسین از کوفه بردی تا به شام
پیکرش را ساختی در خون طپان، ای آسمان!
از جفا کردی سر سر حلقهٔ عشاق را
در تنور خانهٔ خولی نهان، ای آسمان!
بر لب و دندان سبط مصطفی در طشت زر
آشنا کردی تو چوب خیزران، ای آسمان!
قامت سبط نبی را در زمین کربلا
از غم عباس کردی چون گمان، ای آسمان!
تشنه لب عباس را دست از تنش کردی جدا
در کنار دجلهٔ آب روان، ای آسمان!
در پی انگشتری انگشت سلطان امم
شد جدا از ضرب تیغ ساربان، ای آسمان!
لالهٔ صحن چمن اکبر جوان گل عذار
شد بهار عمرا و آخر، خزان، ای آسمان!
نوک پیکان را به جای غنچهٔ پستان مکید
شیرخواره اصغر شیرین زبان، ای آسمان!
ماه برج آل عصمت ماند زیر آفتاب
از چه بر جسمش نگشتی سایبان، ای آسمان!
دختر شیر خدا را بر شتر کردی سوار
با دو چشم اشکبار و، خون چکان، ای آسمان!
آن حریمی را که جبریل امین محرم نبود
بردی اندر مجلس نامحرمان، ای آسمان!
کاروانی از عزیزان خدا از کربلا
شد به خواری سوی شام غم روان، ای آسمان!
از صدای نالهٔ طفلان، به دشت کربلا
ساختی هنگامهٔ محشر عیان، ای آسمان!
جای دارد زین مصیبت گر بریزد خون دل
جای اشک از دیدهٔ کروبیان، ای آسمان!
آسمان ظلمی که تو کردی به سبط مصطفی
کس چنین ظلمی نکرده در جهان، ای آسمان
در عزای سبط پیغمبر شد از بیداد تو
سیل اشک از دیدهٔ « ترکی» روان، ای آسمان!
تا بکی گردی به کام دشمنان، ای آسمان!
در عراق آوردی از یثرب، به مهمانی حسین
آب را بستی به روی میهمان، ای آسمان!
از جفایت عرصهٔ کرب و بلا چون لاله زار
گشت از اجساد پاک کشته گان، ای آسمان!
بر سر نیزه سر پرنور ماه برج عشق
جلوه گر کردی چو مهر خاوران، ای آسمان!
پیکر صد چاک او بی سر فکندی بر زمین
وز جفا کردی سرش را بر سنان، آسمان!
راس خونین حسین از کوفه بردی تا به شام
پیکرش را ساختی در خون طپان، ای آسمان!
از جفا کردی سر سر حلقهٔ عشاق را
در تنور خانهٔ خولی نهان، ای آسمان!
بر لب و دندان سبط مصطفی در طشت زر
آشنا کردی تو چوب خیزران، ای آسمان!
قامت سبط نبی را در زمین کربلا
از غم عباس کردی چون گمان، ای آسمان!
تشنه لب عباس را دست از تنش کردی جدا
در کنار دجلهٔ آب روان، ای آسمان!
در پی انگشتری انگشت سلطان امم
شد جدا از ضرب تیغ ساربان، ای آسمان!
لالهٔ صحن چمن اکبر جوان گل عذار
شد بهار عمرا و آخر، خزان، ای آسمان!
نوک پیکان را به جای غنچهٔ پستان مکید
شیرخواره اصغر شیرین زبان، ای آسمان!
ماه برج آل عصمت ماند زیر آفتاب
از چه بر جسمش نگشتی سایبان، ای آسمان!
دختر شیر خدا را بر شتر کردی سوار
با دو چشم اشکبار و، خون چکان، ای آسمان!
آن حریمی را که جبریل امین محرم نبود
بردی اندر مجلس نامحرمان، ای آسمان!
کاروانی از عزیزان خدا از کربلا
شد به خواری سوی شام غم روان، ای آسمان!
از صدای نالهٔ طفلان، به دشت کربلا
ساختی هنگامهٔ محشر عیان، ای آسمان!
جای دارد زین مصیبت گر بریزد خون دل
جای اشک از دیدهٔ کروبیان، ای آسمان!
آسمان ظلمی که تو کردی به سبط مصطفی
کس چنین ظلمی نکرده در جهان، ای آسمان
در عزای سبط پیغمبر شد از بیداد تو
سیل اشک از دیدهٔ « ترکی» روان، ای آسمان!
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۷۳ - داغ لاله رویان
فلک ویران شوی بنگر چه ظلمی، در جهان کردی
به گیتی هر چه ای ظالم!دلت می خواست آن کردی
حسین آن نور حق در کربلا خواندی به مهمانی
ز راه دشمنی آواره اش از خانمان کردی
از اول در عراق آوردی، آن شاه حجازی را
به صد شور و نوایش با خالف همنعنان کردی
از آن پس آب را بستی به روی اهل بیت او
فلک رویت سیه خوش احترام میهمان کردی
حسین آغشته در خون وختم رسل غمگین
یزید بی مروت را ز قتلش شادمان کردی
تنش را در زمین کربلا انداختی بی سر
سرش را در تنور خانهٔ خولی نهان کردی
نهادی در میان طشت زر راس منیرش را
لبش آزرده از جورت ز چوب خیزران کردی
فکندی بر زمین سرو قد رعنای اکبر را
تن چون یاسمینش را ز خون چون ارغوان کردی
خضاب از خون سر کردی تو دست و پای قاسم را
بهار شادی او را به دشت خون، خزان کردی
ز راه کین، به دست حرمله تیر وکمان دادی
گلوی اصغر شیرین زبانش را نشان کردی
پریشان ساختی در کربلا گیسوی زینب را
ز داغ لاله رویان، قامت او را کمان کردی
خیام آل طاها را زدی از راه کین آتش
حریم آل یاسین را گرفتار خسان کردی
ز فریاد و فغان اهل بیت سبط پیغمبر
به دشت کربلا هنگامهٔ محشر، عیان کردی
نشاندی بر شترها اهل بیت میربطحا را
به سوی شامشان با دیدهٔ گریان روان کردی
فلک از این جفاهایی که با آل نبی کردی
به جای اشک، خون از دیدهٔ «ترکی» روان کردی
به گیتی هر چه ای ظالم!دلت می خواست آن کردی
حسین آن نور حق در کربلا خواندی به مهمانی
ز راه دشمنی آواره اش از خانمان کردی
از اول در عراق آوردی، آن شاه حجازی را
به صد شور و نوایش با خالف همنعنان کردی
از آن پس آب را بستی به روی اهل بیت او
فلک رویت سیه خوش احترام میهمان کردی
حسین آغشته در خون وختم رسل غمگین
یزید بی مروت را ز قتلش شادمان کردی
تنش را در زمین کربلا انداختی بی سر
سرش را در تنور خانهٔ خولی نهان کردی
نهادی در میان طشت زر راس منیرش را
لبش آزرده از جورت ز چوب خیزران کردی
فکندی بر زمین سرو قد رعنای اکبر را
تن چون یاسمینش را ز خون چون ارغوان کردی
خضاب از خون سر کردی تو دست و پای قاسم را
بهار شادی او را به دشت خون، خزان کردی
ز راه کین، به دست حرمله تیر وکمان دادی
گلوی اصغر شیرین زبانش را نشان کردی
پریشان ساختی در کربلا گیسوی زینب را
ز داغ لاله رویان، قامت او را کمان کردی
خیام آل طاها را زدی از راه کین آتش
حریم آل یاسین را گرفتار خسان کردی
ز فریاد و فغان اهل بیت سبط پیغمبر
به دشت کربلا هنگامهٔ محشر، عیان کردی
نشاندی بر شترها اهل بیت میربطحا را
به سوی شامشان با دیدهٔ گریان روان کردی
فلک از این جفاهایی که با آل نبی کردی
به جای اشک، خون از دیدهٔ «ترکی» روان کردی
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۷۴ - آوازهٔ حسن
فلک! بر اهل دل بیداد، بی اندازه کردی تو
چرا؟ هر کهنه داغی بود از نو تازه کردی تو
غمی ز اندازه بیرون بر دلم وارد شد از ظلمت
ز بس بر آل طاها ظلم بی اندازه کردی تو
زهم اوراق کردی دفتر آل پیمبر را
کتاب آل سفیان را ز نو شیرازه کردی تو
سر سبط نبی را از قفا از تن جدا کردی
به کوفه بردی و آویزهٔ دروازه کردی تو
شهنشاهی که از آوازهٔ حسنش جهان پر بود
ز قتلش جمله عالم را پر از آوازه کردی تو
اسیر و خون جگر از کربلا تا شام زینب را
پریشان موسوا را شتر جمازه کردی تو
به رخسار زنان و دختران آل بوسفیان
ز خون نوخطان آل عصمت غازه کردی تو
جفاهایی که با آل نبی کردی تو در عالم
دمادم داغ اهل عالمی را تازه کردی تو
چرا؟ هر کهنه داغی بود از نو تازه کردی تو
غمی ز اندازه بیرون بر دلم وارد شد از ظلمت
ز بس بر آل طاها ظلم بی اندازه کردی تو
زهم اوراق کردی دفتر آل پیمبر را
کتاب آل سفیان را ز نو شیرازه کردی تو
سر سبط نبی را از قفا از تن جدا کردی
به کوفه بردی و آویزهٔ دروازه کردی تو
شهنشاهی که از آوازهٔ حسنش جهان پر بود
ز قتلش جمله عالم را پر از آوازه کردی تو
اسیر و خون جگر از کربلا تا شام زینب را
پریشان موسوا را شتر جمازه کردی تو
به رخسار زنان و دختران آل بوسفیان
ز خون نوخطان آل عصمت غازه کردی تو
جفاهایی که با آل نبی کردی تو در عالم
دمادم داغ اهل عالمی را تازه کردی تو
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۷۷ - داغ لاله رخان
فلک ز ماتم زینب مگر خبر دارد
و گرنه جامهٔ نیلی چرا به بر دارد؟
خبر ز حال سکینه ندارد آن طفلی
که صبح و شام، به سرسایهٔ پدر دارد
کباب می شود از گریهٔ سکینه دلم
که طفل کشته پدر، گریه اش اثر دارد
رباب مادر اصغر ز تشنگی پسر
دل فگار و، لب خشک و، دیده تر دارد
چو گشت سنبل اکبر ز خون شقایق رنگ
چو لاله ما در او داغ بر جگر دارد
به راه شام به زینب دگر چها گذرد
که هیجده سر ببریده همسفر دارد
ز ترس شمر، سکینه چو بید، می لرزد
به دل هراس، از آن شوم بدسیر دارد
به شام عابد محنت قرین، دوا و غذا
ز آه نیم شب و، گریهٔ سحردارد
فلک خراب شوی دختر امیر عرب
ز داغ لاله رخان: اشک در بصر دارد
ستاده دختر خیرالنسا به بزم یزید
دلی فگار و نگاهی به طشت زر دارد
دلا به آل پیمبر مکن ز گریه دریغ
که هر چه گریه کنی، اجر بیشتر دارد
برای بی کسی آل مصطفی «ترکی»
مدام دامنی از اشک، پر گهر دارد
و گرنه جامهٔ نیلی چرا به بر دارد؟
خبر ز حال سکینه ندارد آن طفلی
که صبح و شام، به سرسایهٔ پدر دارد
کباب می شود از گریهٔ سکینه دلم
که طفل کشته پدر، گریه اش اثر دارد
رباب مادر اصغر ز تشنگی پسر
دل فگار و، لب خشک و، دیده تر دارد
چو گشت سنبل اکبر ز خون شقایق رنگ
چو لاله ما در او داغ بر جگر دارد
به راه شام به زینب دگر چها گذرد
که هیجده سر ببریده همسفر دارد
ز ترس شمر، سکینه چو بید، می لرزد
به دل هراس، از آن شوم بدسیر دارد
به شام عابد محنت قرین، دوا و غذا
ز آه نیم شب و، گریهٔ سحردارد
فلک خراب شوی دختر امیر عرب
ز داغ لاله رخان: اشک در بصر دارد
ستاده دختر خیرالنسا به بزم یزید
دلی فگار و نگاهی به طشت زر دارد
دلا به آل پیمبر مکن ز گریه دریغ
که هر چه گریه کنی، اجر بیشتر دارد
برای بی کسی آل مصطفی «ترکی»
مدام دامنی از اشک، پر گهر دارد
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۷۸ - سرشک آتشگون
فغان ز دست تو ای روزگار کج بنیاد!
دلی ز دست تو ای بی وفا ندیدم شاد!
ز تند باد تو ای دهر سفله پرور رفت
شکوفه های گلستان احمدی بر باد
به دشت کرب و بلا آب های جاری بود
عزیز فاطمه بهر چه تشنه لب جان داد
شهی که لحمک لحمی، پیمبرش می گفت
چرا زکشتن او شاد شد ابن زیاد؟
کسی شنیده که طفلی به روی دست پدر
کنند پاره گلویش ز ناوک پولاد؟
چنین ستم که تو کردی به اهل بیت نبی
ز جن و انس کسی در جهان ندارد یاد
به ماتم شه بطحا سرشک آتشگون
رود ز دیدهٔ «ترکی» چو دجلهٔ بغداد
دلی ز دست تو ای بی وفا ندیدم شاد!
ز تند باد تو ای دهر سفله پرور رفت
شکوفه های گلستان احمدی بر باد
به دشت کرب و بلا آب های جاری بود
عزیز فاطمه بهر چه تشنه لب جان داد
شهی که لحمک لحمی، پیمبرش می گفت
چرا زکشتن او شاد شد ابن زیاد؟
کسی شنیده که طفلی به روی دست پدر
کنند پاره گلویش ز ناوک پولاد؟
چنین ستم که تو کردی به اهل بیت نبی
ز جن و انس کسی در جهان ندارد یاد
به ماتم شه بطحا سرشک آتشگون
رود ز دیدهٔ «ترکی» چو دجلهٔ بغداد
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۷۹ - لجهٔ خون
بوالجایبها از این گردنده گردون دیدهام
ظلم او را در جهان، ز اندازه بیرون دیدهام
چرخ را گفتم که با آل علی گردد به راست
گردش او را کنون، بر عکس وارون دیدهام
میر یثرب را به دشت کربلا عریان بدن
آفتابی را عیان در لجهٔ خون دیدهام
آن سری کز موی او خیر النساء شستی غبار
در تنور خانهٔ خولی ملعون دیدهام
پیکری را کآفتاب از نور وی بودی خجل
از ستاره زخمهایش را من افزون دیدهام
قاسم گلپیرهن را در مصاف خون دریغ
رخت عیشش را ز خون خویش گلگون دیدهام
زینب غمدیده را در داغدشت کربلا
بر سر نعش برادر، زار و محزون دیدهام
بین راه شام و کوفه، حضرت لیلای زار
از غم داغ علیاکبر چو مجنون دیدهام
شرم از زهرا کنم من ورنه در بزم یزید
زینب غمدیده را میگفتمی چون دیدهام
اشک چشم شیعیان را در عزای شاه دین
روز و شب جاری، به سان رود کارون دیدهام
«ترکیا» در جنت ار بیتی به بیتی میدهند
من در این سودا تو را بیشبه مغبون دیدهام
ظلم او را در جهان، ز اندازه بیرون دیدهام
چرخ را گفتم که با آل علی گردد به راست
گردش او را کنون، بر عکس وارون دیدهام
میر یثرب را به دشت کربلا عریان بدن
آفتابی را عیان در لجهٔ خون دیدهام
آن سری کز موی او خیر النساء شستی غبار
در تنور خانهٔ خولی ملعون دیدهام
پیکری را کآفتاب از نور وی بودی خجل
از ستاره زخمهایش را من افزون دیدهام
قاسم گلپیرهن را در مصاف خون دریغ
رخت عیشش را ز خون خویش گلگون دیدهام
زینب غمدیده را در داغدشت کربلا
بر سر نعش برادر، زار و محزون دیدهام
بین راه شام و کوفه، حضرت لیلای زار
از غم داغ علیاکبر چو مجنون دیدهام
شرم از زهرا کنم من ورنه در بزم یزید
زینب غمدیده را میگفتمی چون دیدهام
اشک چشم شیعیان را در عزای شاه دین
روز و شب جاری، به سان رود کارون دیدهام
«ترکیا» در جنت ار بیتی به بیتی میدهند
من در این سودا تو را بیشبه مغبون دیدهام
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۸۰ - عقده های دل
فلک از پیش توام کرد زکین، دور چرا؟
قسمت از دهر نشد بعد توام گور چرا؟
توشه کشور ایجادی و، فرزند رسول
سر پر نور تو از ملک بدن، دور چرا؟
عقده های دل زینب زتو مفتوح نشد
سینه ات از سم اسبان شده مکسور چرا؟
ای کلیم اله من! کنج تنور خولی
بر سر غرق بخونت شده چون طور چرا؟
هم جوار تو بود اکبر گلگون بدنت
هست لیلای جگر خون، ز تو مهجور چرا؟
دخترانت ز چه بعد از تو پریشان و اسیر
بستهٔ بند گران، عابد رنجور چرا؟
مرگ خود را زخدا از چه نخواهم که یزید
شده از کشتن تو این همه مغرور چرا؟
«ترکی» از خون دل و اشک بصرمی ننهی
به جراحات تنش مرهم کافور چرا؟
قسمت از دهر نشد بعد توام گور چرا؟
توشه کشور ایجادی و، فرزند رسول
سر پر نور تو از ملک بدن، دور چرا؟
عقده های دل زینب زتو مفتوح نشد
سینه ات از سم اسبان شده مکسور چرا؟
ای کلیم اله من! کنج تنور خولی
بر سر غرق بخونت شده چون طور چرا؟
هم جوار تو بود اکبر گلگون بدنت
هست لیلای جگر خون، ز تو مهجور چرا؟
دخترانت ز چه بعد از تو پریشان و اسیر
بستهٔ بند گران، عابد رنجور چرا؟
مرگ خود را زخدا از چه نخواهم که یزید
شده از کشتن تو این همه مغرور چرا؟
«ترکی» از خون دل و اشک بصرمی ننهی
به جراحات تنش مرهم کافور چرا؟
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۸۱ - شور حسینی
فلک به آل نبی ظلم بی حساب چرا؟
جفا و جور به اولاد آن جناب چرا؟
دمی که شاه شهیدان ز صدر زین افتاد
به حیرتم نشدی ای فلک! خراب چرا؟
چو آفتاب رخش شد عیان، زمشرق نی
بگو که سر نزد از مغرب آفتاب چرا؟
عزیز ساقی کوثر، به دشت کرب و بلا
برای جرعهٔ آبی دلش کباب چرا؟
شهی که آب جهان بود مهر مادر او
به دشت ماریه ممنوع شد ز آب چرا؟
نداده آب بر او شمر و، از ره کین کرد
برای کشتن او آنقدر شتاب چرا؟
به زیر سایهٔ چتر زر، ابن سعد لعین
در آفتاب تن شبل بو تراب چرا؟
به حلق تشنهٔ آن بی گناه شمر شریر
نریخت قطرهٔ آب از پی ثواب چرا؟
زدند آتش کین، چون به خیمه گاه حسین
نسوخت شعله اش این کهنه نه قباب چرا؟
جوان تازه خط شاه دین، علی اکبر
دو گیسویش بود از خون سر، خضاب چرا؟
پس از شهادت او زین العابدینش را
به گردنش غل و بر بازویش طناب چرا؟
سکینه چهرهٔ چون آفتاب رخسارش
ز ترس خصم، بود رنگ ماهتاب چرا؟
اگر نه شور حسینی است بر سر «ترکی»
ز نظم او شده گیتی، پر انقلاب چرا؟
جفا و جور به اولاد آن جناب چرا؟
دمی که شاه شهیدان ز صدر زین افتاد
به حیرتم نشدی ای فلک! خراب چرا؟
چو آفتاب رخش شد عیان، زمشرق نی
بگو که سر نزد از مغرب آفتاب چرا؟
عزیز ساقی کوثر، به دشت کرب و بلا
برای جرعهٔ آبی دلش کباب چرا؟
شهی که آب جهان بود مهر مادر او
به دشت ماریه ممنوع شد ز آب چرا؟
نداده آب بر او شمر و، از ره کین کرد
برای کشتن او آنقدر شتاب چرا؟
به زیر سایهٔ چتر زر، ابن سعد لعین
در آفتاب تن شبل بو تراب چرا؟
به حلق تشنهٔ آن بی گناه شمر شریر
نریخت قطرهٔ آب از پی ثواب چرا؟
زدند آتش کین، چون به خیمه گاه حسین
نسوخت شعله اش این کهنه نه قباب چرا؟
جوان تازه خط شاه دین، علی اکبر
دو گیسویش بود از خون سر، خضاب چرا؟
پس از شهادت او زین العابدینش را
به گردنش غل و بر بازویش طناب چرا؟
سکینه چهرهٔ چون آفتاب رخسارش
ز ترس خصم، بود رنگ ماهتاب چرا؟
اگر نه شور حسینی است بر سر «ترکی»
ز نظم او شده گیتی، پر انقلاب چرا؟
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۸۳ - نیستان بر افروخته
ای فلک! این همه آزار و جفا یعنی چه
دشمنی با خلف شیر خدا یعنی چه
میهمان را به لب آب روان، جا دادن
سر او تشنه بریدن، ز قفا یعنی چه
بدن سبط نبی را به زمین جای چرا؟
بر سر نی سرش انگشت نما یعنی چه
آن تنی را که در آغوش، نبی پروردش
پایمال سم اسبان، زجفا یعنی چه
سینه ای را که بدی مخزن الاسرار اله
به لگد کوفتنش شمر دغا یعنی چه
سر و قد، اکبر پاکیزه لقا پوشیدن
به تن خویش کفن، جای قبا یعنی چه
قاسم آن آیینهٔ حسن به گلخانهٔ عشق
بستن از خون به سر زلف، حنا یعنی چه
پاره پاره زدم خنجر و شمشیر و سنان
تن هفتاد و دو تن، از شهدا یعنی چه
از نیستان بر افروخته، در بزم یزید
رفتن زینب بی برگ و نوا یعنی چه
«ترکی» امروز عزادار شه تشنه لب است
خوفش از تشنگی روز جزا یعنی چه؟
دشمنی با خلف شیر خدا یعنی چه
میهمان را به لب آب روان، جا دادن
سر او تشنه بریدن، ز قفا یعنی چه
بدن سبط نبی را به زمین جای چرا؟
بر سر نی سرش انگشت نما یعنی چه
آن تنی را که در آغوش، نبی پروردش
پایمال سم اسبان، زجفا یعنی چه
سینه ای را که بدی مخزن الاسرار اله
به لگد کوفتنش شمر دغا یعنی چه
سر و قد، اکبر پاکیزه لقا پوشیدن
به تن خویش کفن، جای قبا یعنی چه
قاسم آن آیینهٔ حسن به گلخانهٔ عشق
بستن از خون به سر زلف، حنا یعنی چه
پاره پاره زدم خنجر و شمشیر و سنان
تن هفتاد و دو تن، از شهدا یعنی چه
از نیستان بر افروخته، در بزم یزید
رفتن زینب بی برگ و نوا یعنی چه
«ترکی» امروز عزادار شه تشنه لب است
خوفش از تشنگی روز جزا یعنی چه؟
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۸۵ - چشمهٔ خنجر
از جفا جورت ای چرخ ستمگستر، دریغ!
کینه و ظلم تو زد آتش به خشک و تر، دریغ
سبز و خرم شد نهال آرزوهای یزید
شد خزان آخر نهال آل پیغمبر، دریغ
میر یثرب را چو منزل شد به دشت کربلا
کشتی اش افکند در بحر بلا لنگر، دریغ
داشت منزل گر چه آن شه، بر لب شط فرات
تشنه لب نوشید آب از چشمهٔ خنجر، دریغ
جان و سر بادا فدای آن شهیدی کز وفا
کرد او در راه امت، ترک جان و سر، دریغ
آن سری کز موی او زهرا همی شستی غبار
خولی دون، جای دادش روی خاکستر، دریغ
زان سلیمان زمان، اهریمنی از کین برید
نازنین انگشت او از بهر انگشتر، دریغ
صف شکن عباس را در پای نهر علقمه
هر دو دست از کین، جدا کردند از پیکر، دریغ
شد ز تیغ منقذ ابن مره عبدی دون
غرق در خون جعد گیسوی علی اکبر ، دریغ
قاسم کوکب لقا را در مصاف عاشقی
شد به جای رخت دامادی، کفن در بر، دریغ
راست آمد بر نشان، تیر از کمان حرمله
بر گلوی نازک خشک علی اصغر دریغ
زینبی را کآفتاب از ماه رویش شرم داشت
شد اسیر خصم دون، در کوی و در معبر، دریغ
«ترکی» این مرثیه جان سوز را تا می نوشت
سیل خوناب دو چشمش بر گذشت از سر، دریغ
کینه و ظلم تو زد آتش به خشک و تر، دریغ
سبز و خرم شد نهال آرزوهای یزید
شد خزان آخر نهال آل پیغمبر، دریغ
میر یثرب را چو منزل شد به دشت کربلا
کشتی اش افکند در بحر بلا لنگر، دریغ
داشت منزل گر چه آن شه، بر لب شط فرات
تشنه لب نوشید آب از چشمهٔ خنجر، دریغ
جان و سر بادا فدای آن شهیدی کز وفا
کرد او در راه امت، ترک جان و سر، دریغ
آن سری کز موی او زهرا همی شستی غبار
خولی دون، جای دادش روی خاکستر، دریغ
زان سلیمان زمان، اهریمنی از کین برید
نازنین انگشت او از بهر انگشتر، دریغ
صف شکن عباس را در پای نهر علقمه
هر دو دست از کین، جدا کردند از پیکر، دریغ
شد ز تیغ منقذ ابن مره عبدی دون
غرق در خون جعد گیسوی علی اکبر ، دریغ
قاسم کوکب لقا را در مصاف عاشقی
شد به جای رخت دامادی، کفن در بر، دریغ
راست آمد بر نشان، تیر از کمان حرمله
بر گلوی نازک خشک علی اصغر دریغ
زینبی را کآفتاب از ماه رویش شرم داشت
شد اسیر خصم دون، در کوی و در معبر، دریغ
«ترکی» این مرثیه جان سوز را تا می نوشت
سیل خوناب دو چشمش بر گذشت از سر، دریغ
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۸۶ - آهوان رمیده
فلک زجور تو خونم چکد زمردم دیده
ببین به دامن من خون که قطره قطره چکیده
ز ظلم های تو نسبت به اهل بیت رسالت
دلم زکف شده و، طاقتم به طاق رسیده
شهی که لحمک لحمی رسول کرد خطابش
به دشت ماریه بنگر به خون خویش طپیده
شهی که دامن زهرا بدی ز مهر مکانش
به خاک خفته، لب تشنه و گلوی بریده
جوان نوخطش اکبر شبیه ختم رسولان
فتاده با بدن چاک چاک و فرق دریده
به قتلگاه سکینه زترس شمر ستمگر
ستاده بر سر نعش پدر، به رنگ پریده
دریغ پای رقیه گل و لا شده مجروح
به روی خار مغیلان، ز بس پیاده دویده
زترس شمر و سنان، کودکان، به دشت و بیابان
شدند جمله پریشان، چو آهوان رمیده
زآتشی که زدند از ره جفا به خیامش
هنوز شعلهٔ او تا فلک، زبانه کشیده
فغان که زینب محنت رسیده در سفر شام
چه شهر ها که نرفته، چه کوچه ها که ندیده
زبس که دیده جفا و ستم، زخصم بداندیش
زبار غم، الف قامتش چو دال خمیده
به جستجوی یتیمان، شبان تیره به صحرا
چه خارها که به پایش به راه شام خلیده
فلک ز دست تو ظلمی که شد به آل پیمبر
ندیده چشمی و گوشی چنین ستم نشنیده
زخون دیده ی«ترکی» در این مصیبت عظمی
زباغ دفتر نظمش، هزار لاله دمیده
ببین به دامن من خون که قطره قطره چکیده
ز ظلم های تو نسبت به اهل بیت رسالت
دلم زکف شده و، طاقتم به طاق رسیده
شهی که لحمک لحمی رسول کرد خطابش
به دشت ماریه بنگر به خون خویش طپیده
شهی که دامن زهرا بدی ز مهر مکانش
به خاک خفته، لب تشنه و گلوی بریده
جوان نوخطش اکبر شبیه ختم رسولان
فتاده با بدن چاک چاک و فرق دریده
به قتلگاه سکینه زترس شمر ستمگر
ستاده بر سر نعش پدر، به رنگ پریده
دریغ پای رقیه گل و لا شده مجروح
به روی خار مغیلان، ز بس پیاده دویده
زترس شمر و سنان، کودکان، به دشت و بیابان
شدند جمله پریشان، چو آهوان رمیده
زآتشی که زدند از ره جفا به خیامش
هنوز شعلهٔ او تا فلک، زبانه کشیده
فغان که زینب محنت رسیده در سفر شام
چه شهر ها که نرفته، چه کوچه ها که ندیده
زبس که دیده جفا و ستم، زخصم بداندیش
زبار غم، الف قامتش چو دال خمیده
به جستجوی یتیمان، شبان تیره به صحرا
چه خارها که به پایش به راه شام خلیده
فلک ز دست تو ظلمی که شد به آل پیمبر
ندیده چشمی و گوشی چنین ستم نشنیده
زخون دیده ی«ترکی» در این مصیبت عظمی
زباغ دفتر نظمش، هزار لاله دمیده
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۸۹ - وادی عشق
داغت ای تشنه جگر! بر جگری نیست که نیست
سر سودای تو در هیچ سری نیست که نیست
پای مردانه نهادی به ره وادی عشق
گر چه دیدی که در آن ره خطری نیست که نیست
تشنه لب، جان به سپردی به لب آب روان
در غمت اشک روان، از بصری نیست که نیست
با لب خشک، سرت شمرجدا کرد ز تن
زین مصیبت به جهان، چشم تری نیست که نیست
خاک عالم به سرم کز دم شمشیر و سنان
بر تنت ای شه خوبان، اثری نیست که نیست
از جوانان تو در معرکهٔ کرب وبلا
برسر نیزهٔ بیداد، سری نیست که نیست
زان شراری که از او خیمه و خرگاه تو سوخت
بر دل خلق دو عالم، شرری نیست که نیست
سر پر نور تو بر نی، ولی از گوشهٔ چشم
به یتیمان خود اکنون نظری نیست که نیست
شرم از فاطمه دارم که برم نام تنور
ورنه درخانه خولی، خبری نیست که نیست
از سرکوی تو زینب نتواند رفتن
ورنه در خاطر زارش، سفری نیست که نیست
نازنین طفل یتیم تو رقیه در شام
ناله وا ابتایش سحری نیست که نیست
« ترکی» از کوی تو شاها! شده محروم ولی
زایر کعبه کویت دگری نیست که نیست
سر سودای تو در هیچ سری نیست که نیست
پای مردانه نهادی به ره وادی عشق
گر چه دیدی که در آن ره خطری نیست که نیست
تشنه لب، جان به سپردی به لب آب روان
در غمت اشک روان، از بصری نیست که نیست
با لب خشک، سرت شمرجدا کرد ز تن
زین مصیبت به جهان، چشم تری نیست که نیست
خاک عالم به سرم کز دم شمشیر و سنان
بر تنت ای شه خوبان، اثری نیست که نیست
از جوانان تو در معرکهٔ کرب وبلا
برسر نیزهٔ بیداد، سری نیست که نیست
زان شراری که از او خیمه و خرگاه تو سوخت
بر دل خلق دو عالم، شرری نیست که نیست
سر پر نور تو بر نی، ولی از گوشهٔ چشم
به یتیمان خود اکنون نظری نیست که نیست
شرم از فاطمه دارم که برم نام تنور
ورنه درخانه خولی، خبری نیست که نیست
از سرکوی تو زینب نتواند رفتن
ورنه در خاطر زارش، سفری نیست که نیست
نازنین طفل یتیم تو رقیه در شام
ناله وا ابتایش سحری نیست که نیست
« ترکی» از کوی تو شاها! شده محروم ولی
زایر کعبه کویت دگری نیست که نیست
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۹۰ - گل نسترنی چند
زینب به زمین دید چو صد پاره تنی چند
پژمرده ز کین دید گل یاسمنی چند
تنها به زمین دید فتاده همه بی سر
بر نوک سنان، رفته سر بی بدنی چند
یکجا به سنان رفته، سر بی تن چندی
یکجا به زمین خفته، تن بی کفنی چند
از یک طرف افتاده ز پا با تن صد چاک
شمشاد قد و، مه رخ سیمین بدنی چند
یکسوز جفا کاری گرگان جفا کار
غلطیده به خون، یوسف گل پیرهنی چند
از تیشهٔ ظلم سپه کوفی وشامی
افتاده ز پا شاخ گل نسترنی چند
از ضربت شمشیر و سنان سپه کفر
افتاده به میدان بلا صف شکنی چند
رنگین شده از خون، بدن لاله عذاران
چون گوهر غلطان، شده در عدنی چند
افتاده ز کین دید سلیمان زمان را
غلطیده به خون، از ستم اهرمنی چند
رو کرد سوی نعش برادر به فغان گفت
بنگر ز وفا جانب یک مشت زنی چند
ای جان برادر! ندهد خصم امانم
تا با تن صد چاک تو گویم سخنی چند
از پای جهان، بندستم گر تو گشودی
اکنون، بنگربستهٔ بند و رسنی چند
«ترکی» ز بصر فاطمه ریزد در خونین
خوانند گر این مرثیه در انجمنی چند
پژمرده ز کین دید گل یاسمنی چند
تنها به زمین دید فتاده همه بی سر
بر نوک سنان، رفته سر بی بدنی چند
یکجا به سنان رفته، سر بی تن چندی
یکجا به زمین خفته، تن بی کفنی چند
از یک طرف افتاده ز پا با تن صد چاک
شمشاد قد و، مه رخ سیمین بدنی چند
یکسوز جفا کاری گرگان جفا کار
غلطیده به خون، یوسف گل پیرهنی چند
از تیشهٔ ظلم سپه کوفی وشامی
افتاده ز پا شاخ گل نسترنی چند
از ضربت شمشیر و سنان سپه کفر
افتاده به میدان بلا صف شکنی چند
رنگین شده از خون، بدن لاله عذاران
چون گوهر غلطان، شده در عدنی چند
افتاده ز کین دید سلیمان زمان را
غلطیده به خون، از ستم اهرمنی چند
رو کرد سوی نعش برادر به فغان گفت
بنگر ز وفا جانب یک مشت زنی چند
ای جان برادر! ندهد خصم امانم
تا با تن صد چاک تو گویم سخنی چند
از پای جهان، بندستم گر تو گشودی
اکنون، بنگربستهٔ بند و رسنی چند
«ترکی» ز بصر فاطمه ریزد در خونین
خوانند گر این مرثیه در انجمنی چند
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۹۱ - دانهٔ اشک
ای سر به سنان رفته، تن افتاده به میدان!
گویا خبرت نیست زما جمع اسیران
تو رفته به خوابی و نداری خبر ای شاه!
کز هجر تو ما را نرود خواب به چشمان
کشتند لب تشنه تو را بر لب دریا
دادی ز وفا در ره جانان، ز عطش جان
بر پیکر تو گریه کنم یا به سر تو
یا بهر غریبی تو ای خسرو خوبان!
ای کاش! بدی مادر من تا که بدیدی
بی سر تن صد چاک تو با زخم فراوان
ای جان برادر! ندهد خصم امانم
تا گریه کنم بر تو در این دشت و بیابان
اطفال تو از سوز عطش، در تب و تابند
بر گو چه کنم باغم این جمع یتیمان
بردار سر از خاک و نظر کن که سکینه
پایش شده پرآبله، از خار مغیلان
ما را برد از راه جفا شمر سوی شام
با این دل پر حسرت و با دیده گریان
ما را نبود طاقت جمازه سواری
جمازهٔ بی محمل، که اکنون بود عریان
دوری ز جمال تو به حدی شده مشکل
کآید ستم شمر و سنان، در نظر آسان
به اله عجبی نیست کز این مرثیه «ترکی»
از دیدهٔ حضار رود سیل بهمان
در روز جزا جمله شود در ثمینی
هر دانهٔ اشکی که فشانند به دامان
از دانهٔ اشکی که فشانند ز دیده
خاموش شود روزجزا آتش نیران
گویا خبرت نیست زما جمع اسیران
تو رفته به خوابی و نداری خبر ای شاه!
کز هجر تو ما را نرود خواب به چشمان
کشتند لب تشنه تو را بر لب دریا
دادی ز وفا در ره جانان، ز عطش جان
بر پیکر تو گریه کنم یا به سر تو
یا بهر غریبی تو ای خسرو خوبان!
ای کاش! بدی مادر من تا که بدیدی
بی سر تن صد چاک تو با زخم فراوان
ای جان برادر! ندهد خصم امانم
تا گریه کنم بر تو در این دشت و بیابان
اطفال تو از سوز عطش، در تب و تابند
بر گو چه کنم باغم این جمع یتیمان
بردار سر از خاک و نظر کن که سکینه
پایش شده پرآبله، از خار مغیلان
ما را برد از راه جفا شمر سوی شام
با این دل پر حسرت و با دیده گریان
ما را نبود طاقت جمازه سواری
جمازهٔ بی محمل، که اکنون بود عریان
دوری ز جمال تو به حدی شده مشکل
کآید ستم شمر و سنان، در نظر آسان
به اله عجبی نیست کز این مرثیه «ترکی»
از دیدهٔ حضار رود سیل بهمان
در روز جزا جمله شود در ثمینی
هر دانهٔ اشکی که فشانند به دامان
از دانهٔ اشکی که فشانند ز دیده
خاموش شود روزجزا آتش نیران
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۹۳ - داغ لاله ها
« چو لاله بین، دل پر درد و داغ، زینب را
دمی بگیر تو مادر، سراغ، زینب را»
به باغ کرب و بلا یافت تا که ره گلچین
اثر نماند زگل ها به باغ، زینب را
از آن زمان که لب خشک کشته شد پسرت
کسی ندیده دگرتر دماغ، زینب را
به قدر آنکه بگرید به قتلگاه حسین
ز جور خصم، نبودی فراق، زینب را
به شام تار خرابه به شام بود شبی
سر حسین تو شمع و چراغ، زینب را
یزید مست شراب و، به طشت راس حسین
ولی زخون جگر، پر ایاغ، زینب را
چو شمع سوختم از داغ لاله ها و فلک
نهاده داغ به بالای داغ، زینب را
رسالت غم خود را به مادرش «ترکی»
نبود چاره به غیر از بلاغ، زینب را
دمی بگیر تو مادر، سراغ، زینب را»
به باغ کرب و بلا یافت تا که ره گلچین
اثر نماند زگل ها به باغ، زینب را
از آن زمان که لب خشک کشته شد پسرت
کسی ندیده دگرتر دماغ، زینب را
به قدر آنکه بگرید به قتلگاه حسین
ز جور خصم، نبودی فراق، زینب را
به شام تار خرابه به شام بود شبی
سر حسین تو شمع و چراغ، زینب را
یزید مست شراب و، به طشت راس حسین
ولی زخون جگر، پر ایاغ، زینب را
چو شمع سوختم از داغ لاله ها و فلک
نهاده داغ به بالای داغ، زینب را
رسالت غم خود را به مادرش «ترکی»
نبود چاره به غیر از بلاغ، زینب را
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۰۰ - بوی مشک و عنبر
صدایی عمه زین طشت زر آید
که جانم از بدن خواهد بر آید
بگو ای عمه! در طشت این سر کیست؟
که از وی بوی مشک و عنبر آید
به لبهایش یزید دون زند چوب
که از دیده سرشکم یکسر آید
سر بابای مظلومم به طشت است
که در اشکم از چشم تر آید
مرا ای عمه! تاب دیدنش نیست
دعا کن تا که عمر من، سر آید
کنم جان را فدا در پای این سر
اگر یکدم مرا او در بر آید
سر چوب یزید ای عمه! بر دل
مرا خون ریزتر از خنجر آید
بروای عمه جان! برگو مزن چوب
مگر رحم اش به دل، این کافر آید
نیازآرد لبی را کز لطافت
خجل پیشش زلال کوثر آید
به جز ما عمه جان اینجا به گوشم
صدای رود رودی دیگر آید
گمانم مادرم زهرا زجنت
به حال زار و با چشم تر آید
یزید آیا جوابش را چه گوید
در این مجلس اگر پیغمبر آید
در این مجلس دلم می خواست عمه
علی با ذوالفقار از در، در آید
سر بابای خود در طشت بینم
چسان دیگر سرم در بستر آید
از این شوری که «ترکی» راست ترسم
که پیش از وعده شور محشر آید
که جانم از بدن خواهد بر آید
بگو ای عمه! در طشت این سر کیست؟
که از وی بوی مشک و عنبر آید
به لبهایش یزید دون زند چوب
که از دیده سرشکم یکسر آید
سر بابای مظلومم به طشت است
که در اشکم از چشم تر آید
مرا ای عمه! تاب دیدنش نیست
دعا کن تا که عمر من، سر آید
کنم جان را فدا در پای این سر
اگر یکدم مرا او در بر آید
سر چوب یزید ای عمه! بر دل
مرا خون ریزتر از خنجر آید
بروای عمه جان! برگو مزن چوب
مگر رحم اش به دل، این کافر آید
نیازآرد لبی را کز لطافت
خجل پیشش زلال کوثر آید
به جز ما عمه جان اینجا به گوشم
صدای رود رودی دیگر آید
گمانم مادرم زهرا زجنت
به حال زار و با چشم تر آید
یزید آیا جوابش را چه گوید
در این مجلس اگر پیغمبر آید
در این مجلس دلم می خواست عمه
علی با ذوالفقار از در، در آید
سر بابای خود در طشت بینم
چسان دیگر سرم در بستر آید
از این شوری که «ترکی» راست ترسم
که پیش از وعده شور محشر آید
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۰۲ - ستاره می شمرم
پدر ز درد فراقت خون شده جگرم
ز هجر روی تو چون طایر شکسته پرم
پدر بیا و ز بحر غمم رهایی بخش
که سیل اشک، ز هجرت رسیده تا کمرم
مرا ز دیده بود از غم تو خون جاری
چو طفل اشک، فکندی چرا تو از نظرم
خرابه منزل و لخت جگر، طعام من است
ببین زمانه چسان کرده خوار و دربدرم
دگر نظر به مه آسمان نخواهم کرد
به خواب اگر شبی آید رخ تو در نظرم
چو آفتاب رخت در تنور کرد غروب
بیاد روی تو شب ها ستاره می شمرم
شبان تیره دو چشمم نمی رود در خواب
چگونه خواب به چشمم رود که بی پدرم
ربود خواب زچشم تمام اهل حرم
فغان نیم شب و، آه و نالهٔ سحرم
بهای قطرهٔ خون گلوی تو نشود
به جای اشک، اگر خون رود ز چشم ترم
سرت به طشت طلا و تنت به کرب و بلا
کجا روم چکنم شکوه جانب که برم؟
در این خرابه تنم ز آفتاب گرم گداخت
پدر بیا ز وفا سایه ای فکن به سرم
بیا و دختر خود را از انتظار برآر
روا مدار که من، از غم تو جان سپرم
ز گریه، دیدهٔ «ترکی» چو بحر عمان شد
ببین که صفحهٔ دفتر پر است از گهرم
ز هجر روی تو چون طایر شکسته پرم
پدر بیا و ز بحر غمم رهایی بخش
که سیل اشک، ز هجرت رسیده تا کمرم
مرا ز دیده بود از غم تو خون جاری
چو طفل اشک، فکندی چرا تو از نظرم
خرابه منزل و لخت جگر، طعام من است
ببین زمانه چسان کرده خوار و دربدرم
دگر نظر به مه آسمان نخواهم کرد
به خواب اگر شبی آید رخ تو در نظرم
چو آفتاب رخت در تنور کرد غروب
بیاد روی تو شب ها ستاره می شمرم
شبان تیره دو چشمم نمی رود در خواب
چگونه خواب به چشمم رود که بی پدرم
ربود خواب زچشم تمام اهل حرم
فغان نیم شب و، آه و نالهٔ سحرم
بهای قطرهٔ خون گلوی تو نشود
به جای اشک، اگر خون رود ز چشم ترم
سرت به طشت طلا و تنت به کرب و بلا
کجا روم چکنم شکوه جانب که برم؟
در این خرابه تنم ز آفتاب گرم گداخت
پدر بیا ز وفا سایه ای فکن به سرم
بیا و دختر خود را از انتظار برآر
روا مدار که من، از غم تو جان سپرم
ز گریه، دیدهٔ «ترکی» چو بحر عمان شد
ببین که صفحهٔ دفتر پر است از گهرم