عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۰
شب جوش بهاری به دل تنگ شکستم
گل چید خیال تو و من رنگ شکستم
مژگان بهم آوردم و رفتم به خیالت
پرهیز تماشا به چه نیرنگ شکستم
خلوتکدهٔ غنچه طربگاه بهار است
در یاد تو خود را به دل تنگ شکستم
هر ذره بهکیفیت دل مست خروشیست
این شیشه ندانم به چه آهنگ شکستم
بیبرگیام ازکلفت افسرده دلیهاست
دستی که ندارم ته این سنگ شکستم
آخر به در یاس زدم حلقهٔ پیری
فریاد که نی چنگ شد و چنگ شکستم
خون گشتن دل باعث واماندگیام بود
تا آبلهای در قدم لنگ شکستم
گرد هوسی چند نشاندم به تغافل
کونین صفی بود که بیجنگ شکستم
شبگیر سرشک اینهمهکوشش نپسندد
در لغزش پا منزل و فرسنگ شکستم
در بزم هوس مستی اوهام جنون داشت
صد میکده مینا به سر سنگ شکستم
از ششجهتم گرد سحر آینهدار است
چون شمع چهگویم چقدر رنگ شکستم
خون در جگر از شیشهٔ خالی نتوان کرد
بیدرد دلی داشتم از ننگ شکستم
بیدل نکشیدم الم هرزه نگاهی
آیینهٔ راحتکدهٔ رنگ شکستم
گل چید خیال تو و من رنگ شکستم
مژگان بهم آوردم و رفتم به خیالت
پرهیز تماشا به چه نیرنگ شکستم
خلوتکدهٔ غنچه طربگاه بهار است
در یاد تو خود را به دل تنگ شکستم
هر ذره بهکیفیت دل مست خروشیست
این شیشه ندانم به چه آهنگ شکستم
بیبرگیام ازکلفت افسرده دلیهاست
دستی که ندارم ته این سنگ شکستم
آخر به در یاس زدم حلقهٔ پیری
فریاد که نی چنگ شد و چنگ شکستم
خون گشتن دل باعث واماندگیام بود
تا آبلهای در قدم لنگ شکستم
گرد هوسی چند نشاندم به تغافل
کونین صفی بود که بیجنگ شکستم
شبگیر سرشک اینهمهکوشش نپسندد
در لغزش پا منزل و فرسنگ شکستم
در بزم هوس مستی اوهام جنون داشت
صد میکده مینا به سر سنگ شکستم
از ششجهتم گرد سحر آینهدار است
چون شمع چهگویم چقدر رنگ شکستم
خون در جگر از شیشهٔ خالی نتوان کرد
بیدرد دلی داشتم از ننگ شکستم
بیدل نکشیدم الم هرزه نگاهی
آیینهٔ راحتکدهٔ رنگ شکستم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۷
به تحریک نقابش گر شود مایل سر انگشتم
ز پیچیدن جهانی رشته میبندد بر انگشتم
مپرسید از اثر پیمایی حسن عرقناکش
اشارت گرکنم از دور میگردد تر انگشتم
هلاکمکرد دست نارساکز رشک بیکاری
سنانها میکشد عمریست بر یکدیگر انگشتم
تحیرنامهٔ مضمون زنهارم که میخواند
ببندد نامه بر، ایکاش بر بال و پر انگشتم
تو ای نامهربان گر وا نداری دستم از دامن
چه دارد مدعی با من مگر بوسد سر انگشتم
اگر صد نوبتم ناز تو راند تیغ برگردن
همان چون شمع ازتسلیم بر چشم تر انگشتم
به سیم و زر چه امکانست فقرم سرفرود آرد
گلوی حرص میافشارد از انگشتر انگشتم
اگر چون گردباد از خاکساری میشدم غافل
قلم برکهکشان میراند تحریک سر انگشتم
دربن خمخانهها مخمور من نگذشت صهبایی
صدا خواهد کشید اکنون ز طبع ساغر انگشتم
چو ماه نو به این مستی شکست امشبکلاه من
که خاتم هم قدح کج کرده میآید در انگشتم
نمیدانم چهگل دامنکشید از دست من یارب
که فریادیست چون منقار بلبل در هر انگشتم
به چشم امتیازم اینقدر معلوم شد بیدل
که در دست ضعیفیها ز جسم لاغر انگشتم
ز پیچیدن جهانی رشته میبندد بر انگشتم
مپرسید از اثر پیمایی حسن عرقناکش
اشارت گرکنم از دور میگردد تر انگشتم
هلاکمکرد دست نارساکز رشک بیکاری
سنانها میکشد عمریست بر یکدیگر انگشتم
تحیرنامهٔ مضمون زنهارم که میخواند
ببندد نامه بر، ایکاش بر بال و پر انگشتم
تو ای نامهربان گر وا نداری دستم از دامن
چه دارد مدعی با من مگر بوسد سر انگشتم
اگر صد نوبتم ناز تو راند تیغ برگردن
همان چون شمع ازتسلیم بر چشم تر انگشتم
به سیم و زر چه امکانست فقرم سرفرود آرد
گلوی حرص میافشارد از انگشتر انگشتم
اگر چون گردباد از خاکساری میشدم غافل
قلم برکهکشان میراند تحریک سر انگشتم
دربن خمخانهها مخمور من نگذشت صهبایی
صدا خواهد کشید اکنون ز طبع ساغر انگشتم
چو ماه نو به این مستی شکست امشبکلاه من
که خاتم هم قدح کج کرده میآید در انگشتم
نمیدانم چهگل دامنکشید از دست من یارب
که فریادیست چون منقار بلبل در هر انگشتم
به چشم امتیازم اینقدر معلوم شد بیدل
که در دست ضعیفیها ز جسم لاغر انگشتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۹
کو جهد که چون بوی گل از هوش خود افتم
یعنی دو سه گام آنسوی آغوش خود افتم
در سوختنم شمع صفت عرض نیازیست
مپسندکه در آتش خاموش خود افتم
در خاک ره افتادهام اما چه خیالست
کز یاد شب وعده فراموش خود افتم
بهر دگران چند کنم وعظ طرازی
ای کاش شوم حرفی و در گوش خود افتم
کو لغزش پایی که به ناموس وفایت
بار دو جهان گیرم و بر دوش خود افتم
عمریست که دریا بهکنار است حبابم
آن به که در اندیشهٔ آغوش خود افتم
شور طلبم مانع تحقیق وصالست
خمخانهٔ رازم اگر از جوش خود افتم
ای بخت سیهروز چرا سایه نکردی
تا در قدم سرو قباپوش خود افتم
بیدل همه تن بار خودم چون نفس صبح
بر دوش که افتم اگر از دوش خود افتم
یعنی دو سه گام آنسوی آغوش خود افتم
در سوختنم شمع صفت عرض نیازیست
مپسندکه در آتش خاموش خود افتم
در خاک ره افتادهام اما چه خیالست
کز یاد شب وعده فراموش خود افتم
بهر دگران چند کنم وعظ طرازی
ای کاش شوم حرفی و در گوش خود افتم
کو لغزش پایی که به ناموس وفایت
بار دو جهان گیرم و بر دوش خود افتم
عمریست که دریا بهکنار است حبابم
آن به که در اندیشهٔ آغوش خود افتم
شور طلبم مانع تحقیق وصالست
خمخانهٔ رازم اگر از جوش خود افتم
ای بخت سیهروز چرا سایه نکردی
تا در قدم سرو قباپوش خود افتم
بیدل همه تن بار خودم چون نفس صبح
بر دوش که افتم اگر از دوش خود افتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۰
کی در قفس و دام هوا و هوس افتم
آن شعله نیام من که به هر خار و خس افتم
در قطرهام انداز محیطست پر افشان
حیف است کز افسون گهر در قفس افتم
از بی نفسی کم نشود ربط خروشم
در قافلهٔ حیرت اگر چون جرس افتم
بیقدر نیام گر به چمن سازی تسلیم
در خاک به رنگ ثمر پیش رس افتم
رسوایی عاشق به ره یار بهشتی است
ای کاش درین کوچه به چنگ عسس افتم
اندیشهٔ تغییر وفا هوش گداز است
ترسم که رود عشق و به دام هوس افتم
چون شانه به این سعی نگون درخم زلفت
چندان که قدم پیش نهم باز پس افتم
از بس که دو تا گشتهام از بار ضعیفی
خلخال شمارد چو به پای مگس افتم
فریاد نفس سوختگان عجز نگاهیست
ای وای که دور از تو به یک نالهرس افتم
چون صبح اگر دم زنم از جرات هستی
از شرم شوم آب و به فکر نفس افتم
سر تا قدمم نیست به جز قطرهٔ اشکی
عالم همه یارست به پای چه کس افتم
طاووس ز نقش پر خود دام به دوش است
بیدل چه عجب گر ز هنر در قفس افتم
آن شعله نیام من که به هر خار و خس افتم
در قطرهام انداز محیطست پر افشان
حیف است کز افسون گهر در قفس افتم
از بی نفسی کم نشود ربط خروشم
در قافلهٔ حیرت اگر چون جرس افتم
بیقدر نیام گر به چمن سازی تسلیم
در خاک به رنگ ثمر پیش رس افتم
رسوایی عاشق به ره یار بهشتی است
ای کاش درین کوچه به چنگ عسس افتم
اندیشهٔ تغییر وفا هوش گداز است
ترسم که رود عشق و به دام هوس افتم
چون شانه به این سعی نگون درخم زلفت
چندان که قدم پیش نهم باز پس افتم
از بس که دو تا گشتهام از بار ضعیفی
خلخال شمارد چو به پای مگس افتم
فریاد نفس سوختگان عجز نگاهیست
ای وای که دور از تو به یک نالهرس افتم
چون صبح اگر دم زنم از جرات هستی
از شرم شوم آب و به فکر نفس افتم
سر تا قدمم نیست به جز قطرهٔ اشکی
عالم همه یارست به پای چه کس افتم
طاووس ز نقش پر خود دام به دوش است
بیدل چه عجب گر ز هنر در قفس افتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۷
دوش گستاخ به نظارهٔ جانان رفتم
جلوه چندان به عرق زد که به توفان رفتم
سیر این انجمنم آمد و رفت سحراست
یک نفس نامده صد زخم نمایان رفتم
فیض عریان تنیام خلعت صحرا بخشید
جیب شوق آنهمه وا شد که به دامان رفتم
بی نشانی اثرم آینهٔ بوی گلم
رنگ شد کسوت من کاینهمه عریان رفتم
بیش ازین سعی زمینگیر خموشی چه کند
تا به جایی که نفس ماند ز جولان رفتم
فکر خود بود همان خلوت تحقیق وصال
تا به دامان تو از راه گریبان رفتم
چقدر کاغذ آتش زدهام داغ تو داشت
که ز خود نیز به سامان چراغان رفتم
تپش دل سحری بوی گلی میآورد
رفتم از خویش ندانم به چه عنوان رفتم
بایدم تا ابد از خود به خیالش رفتن
یارب از بهر چه آنجا من حیران رفتم
نگهدیدهٔ قربانیام از شوق مپرس
سر آن جلوه رهی داشت که پنهان رفتم
جرأت پا نپسندید طواف چمنش
حیرتم رنگ ادب ریخت به مژگان رفتم
خجلت نشو و نمایم به عدم یاد آمد
رنگ ناکرده گل از چهرهٔ امکان رفتم
پای پر آبله شد دست تأسف بیدل
بسکه از وادی امید پشیمان رفتم
جلوه چندان به عرق زد که به توفان رفتم
سیر این انجمنم آمد و رفت سحراست
یک نفس نامده صد زخم نمایان رفتم
فیض عریان تنیام خلعت صحرا بخشید
جیب شوق آنهمه وا شد که به دامان رفتم
بی نشانی اثرم آینهٔ بوی گلم
رنگ شد کسوت من کاینهمه عریان رفتم
بیش ازین سعی زمینگیر خموشی چه کند
تا به جایی که نفس ماند ز جولان رفتم
فکر خود بود همان خلوت تحقیق وصال
تا به دامان تو از راه گریبان رفتم
چقدر کاغذ آتش زدهام داغ تو داشت
که ز خود نیز به سامان چراغان رفتم
تپش دل سحری بوی گلی میآورد
رفتم از خویش ندانم به چه عنوان رفتم
بایدم تا ابد از خود به خیالش رفتن
یارب از بهر چه آنجا من حیران رفتم
نگهدیدهٔ قربانیام از شوق مپرس
سر آن جلوه رهی داشت که پنهان رفتم
جرأت پا نپسندید طواف چمنش
حیرتم رنگ ادب ریخت به مژگان رفتم
خجلت نشو و نمایم به عدم یاد آمد
رنگ ناکرده گل از چهرهٔ امکان رفتم
پای پر آبله شد دست تأسف بیدل
بسکه از وادی امید پشیمان رفتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۹
گر به پرواز و گر از سعی تپیدن رفتم
رفتم اما همه جا تا نرسیدن رفتم
طرف دامن ز ضعیفی نشکستم چون شمع
آخر از خویش به دوش مژه چیدن رفتم
چون سحر هفت فلک وحشت شوقم طیکرد
تا کجاها پی یک آه کشیدن رفتم
حیرت از وحشتم آیینهٔ دیدار تو ریخت
آنقدر ناله نگه شد که به دیدن رفتم
عاجزی هم چقدر پایهٔ عزت دارد
برفلک همچو مه نو به خمیدن رفتم
بی پرو بالی من همقدم شبنم بود
زین چمن بر اثر چشم پریدن رفتم
نارسایی چهکندگر نه بهغفلت سازد
خواب پا داشتم افسانه شنیدن رفتم
در ره دوست همان چون نگه بازپسین
اشک گل کردم و گامی به چکیدن رفتم
چون حباب آینهام هیچ نیاورد به عرض
چشم واکردم و در فکر ندیدن رفتم
بیرخت حاصل سیر چمنم خنده نبود
یک دوگل بر اثر سینه دریدن رفتم
نالهٔ جستهام از فکر سراغم بگذر
تاکشیدم نفس آن سوی رمیدن رفتم
موجگوهر به صدف راز خموشان میگفت
گوش گردابگرفتم به شنیدن رفتم
غدر تدبیر فنا داشت شکست پرو بال
دامن شعلهگرفتم به پریدن رفتم
سیر هستی چو سحر یک دو نفس افزون نیست
تو همانگیرکه من هم به دمیدن رفتم
محمل شوق من آسوده نیابی بیدل
اشک راهیست اگر من ز دویدن رفتم
رفتم اما همه جا تا نرسیدن رفتم
طرف دامن ز ضعیفی نشکستم چون شمع
آخر از خویش به دوش مژه چیدن رفتم
چون سحر هفت فلک وحشت شوقم طیکرد
تا کجاها پی یک آه کشیدن رفتم
حیرت از وحشتم آیینهٔ دیدار تو ریخت
آنقدر ناله نگه شد که به دیدن رفتم
عاجزی هم چقدر پایهٔ عزت دارد
برفلک همچو مه نو به خمیدن رفتم
بی پرو بالی من همقدم شبنم بود
زین چمن بر اثر چشم پریدن رفتم
نارسایی چهکندگر نه بهغفلت سازد
خواب پا داشتم افسانه شنیدن رفتم
در ره دوست همان چون نگه بازپسین
اشک گل کردم و گامی به چکیدن رفتم
چون حباب آینهام هیچ نیاورد به عرض
چشم واکردم و در فکر ندیدن رفتم
بیرخت حاصل سیر چمنم خنده نبود
یک دوگل بر اثر سینه دریدن رفتم
نالهٔ جستهام از فکر سراغم بگذر
تاکشیدم نفس آن سوی رمیدن رفتم
موجگوهر به صدف راز خموشان میگفت
گوش گردابگرفتم به شنیدن رفتم
غدر تدبیر فنا داشت شکست پرو بال
دامن شعلهگرفتم به پریدن رفتم
سیر هستی چو سحر یک دو نفس افزون نیست
تو همانگیرکه من هم به دمیدن رفتم
محمل شوق من آسوده نیابی بیدل
اشک راهیست اگر من ز دویدن رفتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۲
چنینکز گردش چشم تو میآید به جان انجم
سزد گر شرم ریزد چون عرق با آسمان انجم
تو هر جا می خرامی نازنینان رفتهاند از خود
بود خورشید را یکسر غبار کاروان انجم
سر زلفت ز دستم رفت و اشکی ریخت از مژگان
چوشب رفت از نظر عاریست در ضبط عنان انجم
شبی با برق دندان گهر تابات مقابل شد
هنوز از کهکشان دارد همان خس در دهان انجم
بود بر منظر اوج کمالت نردبان گردون
سزد بر قصر دیوان جلالت پاسبان انجم
چه امکانست سعی دل تپیدن نارسا افتد
من و آهیکه دارد بیتو بر نوک سنان انجم
نیاز آهنگ توفان خیال کیست؟ حیرانم
که برهم چید اشک من زمین تا آسمان انجم
جفا خیز است دهر اینجا مروت کو محبت کو
سپهرش دست ظلمست و دل نامهربان انجم
زگردون مایهٔ عشرت طمع دارم و زین غافل
که اینجا هم عنان اشک میباشد روان انجم
دماغت سر خوش پرواز وهم است آنقدر ورنه
همان از نارسایی میتپد در آشیان انجم
تمیز سعد و نحس دهر بی غفلت نمیباشد
همین در شب توان دیدن اگر دارد نشان انجم
مخور بیدل فریب تازگی از محفل امکان
که من عمریست میبینم همان چرخ و همان انجم
سزد گر شرم ریزد چون عرق با آسمان انجم
تو هر جا می خرامی نازنینان رفتهاند از خود
بود خورشید را یکسر غبار کاروان انجم
سر زلفت ز دستم رفت و اشکی ریخت از مژگان
چوشب رفت از نظر عاریست در ضبط عنان انجم
شبی با برق دندان گهر تابات مقابل شد
هنوز از کهکشان دارد همان خس در دهان انجم
بود بر منظر اوج کمالت نردبان گردون
سزد بر قصر دیوان جلالت پاسبان انجم
چه امکانست سعی دل تپیدن نارسا افتد
من و آهیکه دارد بیتو بر نوک سنان انجم
نیاز آهنگ توفان خیال کیست؟ حیرانم
که برهم چید اشک من زمین تا آسمان انجم
جفا خیز است دهر اینجا مروت کو محبت کو
سپهرش دست ظلمست و دل نامهربان انجم
زگردون مایهٔ عشرت طمع دارم و زین غافل
که اینجا هم عنان اشک میباشد روان انجم
دماغت سر خوش پرواز وهم است آنقدر ورنه
همان از نارسایی میتپد در آشیان انجم
تمیز سعد و نحس دهر بی غفلت نمیباشد
همین در شب توان دیدن اگر دارد نشان انجم
مخور بیدل فریب تازگی از محفل امکان
که من عمریست میبینم همان چرخ و همان انجم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۳
ز خورشید جمالش تا عرق سازد عیان انجم
بهگردون میشود در دیدهٔ حیرت نهان انجم
سر زلفش ز دستم رفت اشکم ریخت از مژگان
که چون شب بگذرد ریزد ز چشم آسمان انجم
اسیر حلقهٔ بیتابی شوقکه میباشد
که همچون اشک میریزد ز چشم آسمان انجم
مگر با نسبت آن گوهر دندان مقابل شد
که میگیرد مدام از کهکشان خس در دهان انجم
به امیدیکه مهر طلعتشکی جلوه فرماید
چو بیدل منتظر هر شب به چشم خونفشان انجم
بهگردون میشود در دیدهٔ حیرت نهان انجم
سر زلفش ز دستم رفت اشکم ریخت از مژگان
که چون شب بگذرد ریزد ز چشم آسمان انجم
اسیر حلقهٔ بیتابی شوقکه میباشد
که همچون اشک میریزد ز چشم آسمان انجم
مگر با نسبت آن گوهر دندان مقابل شد
که میگیرد مدام از کهکشان خس در دهان انجم
به امیدیکه مهر طلعتشکی جلوه فرماید
چو بیدل منتظر هر شب به چشم خونفشان انجم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۴
کند هر جا عرق ز آن ماه تابان گلفشان انجم
شکست رنگ سازد جمع چون برگ خزان انجم
جبین و عارضش از دور دیدم در عرق گفتم
که این ماه است و آن خورشید تابان است و آن انجم
تو بر خاک درش یک نقش پا کسب سعادت کن
به اظهار اثرگو داغ شو بر آسمان انجم
در آن وادی که یاد اوست شمع راه امیدم
توان خرمن نمودن از غبار کاروان انجم
عرق جوش است حسن ای شوق چشم حیرتی وا کن
قدح باید گرفت آندم که آمد در میان انجم
به هرجا شکوهای گل کرده است از بخت ناسازم
ز خجلت چون شرر در سنگ میباشد نهان انجم
به غیر از سوختن تخمی ندارد مزرع امکان
به این حاصل مگر در خاک کارد آسمان انجم
شراری چند سامان کن اگر در خود زدی آتش
نمیتابد به کام بینوایان رایگان انجم
چراغ این شبستان قابل پرتو نمیباشد
نتابد کرم شبتابی مگر در آشیان انجم
تو از غفلت به صد امید سودا کردهای ورنه
به غیر از چشمک خشکی ندارد در دکان انجم
درین حسرت که مهر طلعتش کی پرده برگیرد
چو بیدل میتپد هر شب به چشم خون فشان انجم
شکست رنگ سازد جمع چون برگ خزان انجم
جبین و عارضش از دور دیدم در عرق گفتم
که این ماه است و آن خورشید تابان است و آن انجم
تو بر خاک درش یک نقش پا کسب سعادت کن
به اظهار اثرگو داغ شو بر آسمان انجم
در آن وادی که یاد اوست شمع راه امیدم
توان خرمن نمودن از غبار کاروان انجم
عرق جوش است حسن ای شوق چشم حیرتی وا کن
قدح باید گرفت آندم که آمد در میان انجم
به هرجا شکوهای گل کرده است از بخت ناسازم
ز خجلت چون شرر در سنگ میباشد نهان انجم
به غیر از سوختن تخمی ندارد مزرع امکان
به این حاصل مگر در خاک کارد آسمان انجم
شراری چند سامان کن اگر در خود زدی آتش
نمیتابد به کام بینوایان رایگان انجم
چراغ این شبستان قابل پرتو نمیباشد
نتابد کرم شبتابی مگر در آشیان انجم
تو از غفلت به صد امید سودا کردهای ورنه
به غیر از چشمک خشکی ندارد در دکان انجم
درین حسرت که مهر طلعتش کی پرده برگیرد
چو بیدل میتپد هر شب به چشم خون فشان انجم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۵
شب بزم خیالی به دل سوخته چیدم
تصویر تو گل کرد ز آهی که کشیدم
تا هیچکسم منتظر وصل نداند
گشتم عرق و در سر راه تو چکیدم
عجزم چقدر پایهٔ اقبال رسا داشت
جایی نخمیدم که به پایی نرسیدم
گل کردن ازین باغ، جنون هوس کیست
پرواز غبارم سحری داشت دمیدم
در تخم ، محالست کند ریشه فضولی
پایم به در افتاد ز دامن که دوبدم
نیرنگ دل از صورت من شبهه تراشید
رفتم که کنم رفع دوبی آینه دیدم
آخر الم زندگیام تیر برآورد
برداشت نفس آن همه زحمتکه خمیدم
تا خون من از خواب به صد حشر نخیزد
در سایهٔ مژگان تو کردند شهیدم
هستی چمنی داشت ز آرایش عبرت
چون شمع گلی چند به نوک مژه چیدم
حیرت قفس خانهٔ چشمم، چه توان کرد
هرگه بهم آرم مژه قفل استکلیدم
بیدل چقدر سرمه نوا بود ندامت
کز سودن دست تو صدایی نشنیدم
تصویر تو گل کرد ز آهی که کشیدم
تا هیچکسم منتظر وصل نداند
گشتم عرق و در سر راه تو چکیدم
عجزم چقدر پایهٔ اقبال رسا داشت
جایی نخمیدم که به پایی نرسیدم
گل کردن ازین باغ، جنون هوس کیست
پرواز غبارم سحری داشت دمیدم
در تخم ، محالست کند ریشه فضولی
پایم به در افتاد ز دامن که دوبدم
نیرنگ دل از صورت من شبهه تراشید
رفتم که کنم رفع دوبی آینه دیدم
آخر الم زندگیام تیر برآورد
برداشت نفس آن همه زحمتکه خمیدم
تا خون من از خواب به صد حشر نخیزد
در سایهٔ مژگان تو کردند شهیدم
هستی چمنی داشت ز آرایش عبرت
چون شمع گلی چند به نوک مژه چیدم
حیرت قفس خانهٔ چشمم، چه توان کرد
هرگه بهم آرم مژه قفل استکلیدم
بیدل چقدر سرمه نوا بود ندامت
کز سودن دست تو صدایی نشنیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۲
دلبر شد و من پا به دل سخت فشردم
خاکم به سر ای وایکه جان رفت و نمردم
جان سختی صبرم چقدر لنگ بر آورد
کاین یک مژه ره جز به قیامت نسپردم
پایم ته سنگ آمد از افسردس دل
تاب رگ خواب از گره آبله خوردم
برگ طرب من ورق لاله برآمد
آه ازکف خونی که سیه گشت و فسردم
دل نیز ز افسردگیم سرمه نوا ماند
بر شیشه اثرکرد سیه روزی دردم
چون شمع قیامت به سرم میکند امروز
داغیکه چرا سر به خرامش نسپردم
ای هستی مبرم چه ندامت هوسیهاست
گیرم دو سه روزت نفسی بود شمردم
بی شربت مرگ اینقدرم داغ تپیدن
فریاد ز آبیکه ندادند به خوردم
بیدل مژه از خویش نبستم گنه کیست
راحت عملی داشت که من پیش نبردم
خاکم به سر ای وایکه جان رفت و نمردم
جان سختی صبرم چقدر لنگ بر آورد
کاین یک مژه ره جز به قیامت نسپردم
پایم ته سنگ آمد از افسردس دل
تاب رگ خواب از گره آبله خوردم
برگ طرب من ورق لاله برآمد
آه ازکف خونی که سیه گشت و فسردم
دل نیز ز افسردگیم سرمه نوا ماند
بر شیشه اثرکرد سیه روزی دردم
چون شمع قیامت به سرم میکند امروز
داغیکه چرا سر به خرامش نسپردم
ای هستی مبرم چه ندامت هوسیهاست
گیرم دو سه روزت نفسی بود شمردم
بی شربت مرگ اینقدرم داغ تپیدن
فریاد ز آبیکه ندادند به خوردم
بیدل مژه از خویش نبستم گنه کیست
راحت عملی داشت که من پیش نبردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۲
چون شمع روزگاری با شعله سازکردم
تا در طلسم هستی سیر گداز کردم
قانع به یأس گشتم از مشق کج کلاهی
یعنی شکست دل را ابروی ناز کردم
صبح جنون نزارم شوقی به هیچ شادم
گردی به باد دادم افشای راز کردم
رقص سپند یارب زین بیشتر چه دارد
دل بر در تپش زد من ناله سازکردم
ممنون سعی خویشم کز عجز نارسایی
کار نکردهٔ دی امروز باز کردم
رفع غبار هستی چشمی بهم زدن داشت
من از فسانه شب را بر خود دراز کردم
در دشت بینشانی شبنم نشان صبحست
عشقت ز من اثر خواست اشکی نیاز کردم
اسباب بینیازی در رهن ترک دنیاست
کسبی دگر چه لازم گر احتراز کردم
مینای من زعبرت درسنگ خون شد آخر
تا می به خاطر آمد یاد گداز کردم
جز یک تپش سپندم چیزی نداشت بیدل
آتش زدم به هستی کاین عقده باز کردم
تا در طلسم هستی سیر گداز کردم
قانع به یأس گشتم از مشق کج کلاهی
یعنی شکست دل را ابروی ناز کردم
صبح جنون نزارم شوقی به هیچ شادم
گردی به باد دادم افشای راز کردم
رقص سپند یارب زین بیشتر چه دارد
دل بر در تپش زد من ناله سازکردم
ممنون سعی خویشم کز عجز نارسایی
کار نکردهٔ دی امروز باز کردم
رفع غبار هستی چشمی بهم زدن داشت
من از فسانه شب را بر خود دراز کردم
در دشت بینشانی شبنم نشان صبحست
عشقت ز من اثر خواست اشکی نیاز کردم
اسباب بینیازی در رهن ترک دنیاست
کسبی دگر چه لازم گر احتراز کردم
مینای من زعبرت درسنگ خون شد آخر
تا می به خاطر آمد یاد گداز کردم
جز یک تپش سپندم چیزی نداشت بیدل
آتش زدم به هستی کاین عقده باز کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۵
خوشا ذوقی که از دل عقدهای گر باز میکردم
همان چون دانه بهر خویش دامی ساز میکردم
به صحرایی که دل محملکش شوق تو بود آنجا
غباری گر ز جا میجست من پرواز میکردم
به بزم وصل، فریادم نبود از غفلت آهنگی
بهار رنگهای رفته را آواز میکردم
دربن گلشن ندارد هیچکس بر حال دل رحمی
وگرنه همچو گل صد جا گریبان باز میکردم
خلیل همتم چون شمع نپسندید رسوایی
کز آتش گل برون میدادم و اعجاز میکردم
در آن محفل که حسن از جلوهٔ خود داشت استغنا
من بیهوش بر آیینه داری ناز میکردم
سحر شور من و بار شکست رنگ میبندد
نفس را کاش من هم رشتهٔ این ساز میکردم
جنون بر صفحهٔ بیحاصلم آتش نزد ورنه
جهانی را به یک چشمک شرر گلباز میکردم
ندارم تاب شرکت ورنه من هم زبن چمن بیدل
قفس بر دوش مانند سحر پرواز میکردم
همان چون دانه بهر خویش دامی ساز میکردم
به صحرایی که دل محملکش شوق تو بود آنجا
غباری گر ز جا میجست من پرواز میکردم
به بزم وصل، فریادم نبود از غفلت آهنگی
بهار رنگهای رفته را آواز میکردم
دربن گلشن ندارد هیچکس بر حال دل رحمی
وگرنه همچو گل صد جا گریبان باز میکردم
خلیل همتم چون شمع نپسندید رسوایی
کز آتش گل برون میدادم و اعجاز میکردم
در آن محفل که حسن از جلوهٔ خود داشت استغنا
من بیهوش بر آیینه داری ناز میکردم
سحر شور من و بار شکست رنگ میبندد
نفس را کاش من هم رشتهٔ این ساز میکردم
جنون بر صفحهٔ بیحاصلم آتش نزد ورنه
جهانی را به یک چشمک شرر گلباز میکردم
ندارم تاب شرکت ورنه من هم زبن چمن بیدل
قفس بر دوش مانند سحر پرواز میکردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۹
کف خاکم چسان مقبول جستوجوی او گردم
فلک در گردش آیم تا به گرد کوی او گردم
دل مأیوس صیقل میزنم عمریست حیرانم
نگشتم آینه تا قابل زانوی او گردم
جهانی را زدم آتش سراغ دل نشد پیدا
روم اکنون غبار خاطر گیسوی او گردم
محبت صنعتی دارد که تا محشر درین وادی
روم از خویش هر گه بازگردم سوی او گردم
وفا در وصل هم آسودن عاشق نمیخواهد
بیا تا گرد شوق قمری و کوکوی او گردم
خس معذور و ذوق الفت آتش جنون است این
به خاکستر رسم گر آشنای خوی او گردم
رمیدن در سواد صیدگاه دل نمیباشد
تو صحرای دگر بنما که من آهوی او گردم
چه امکانست با وضع کسان گردم طرف بیدل
که من چون آینه با هر که بینم روی او گردم
فلک در گردش آیم تا به گرد کوی او گردم
دل مأیوس صیقل میزنم عمریست حیرانم
نگشتم آینه تا قابل زانوی او گردم
جهانی را زدم آتش سراغ دل نشد پیدا
روم اکنون غبار خاطر گیسوی او گردم
محبت صنعتی دارد که تا محشر درین وادی
روم از خویش هر گه بازگردم سوی او گردم
وفا در وصل هم آسودن عاشق نمیخواهد
بیا تا گرد شوق قمری و کوکوی او گردم
خس معذور و ذوق الفت آتش جنون است این
به خاکستر رسم گر آشنای خوی او گردم
رمیدن در سواد صیدگاه دل نمیباشد
تو صحرای دگر بنما که من آهوی او گردم
چه امکانست با وضع کسان گردم طرف بیدل
که من چون آینه با هر که بینم روی او گردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۱
نفسی چند جدا از نظرت میگردم
باز میآیم و برگرد سرت میگردم
هستیام گرد خرام است چه صحرا و چه باغ
هرکجا مهر تو تابد سحرت میگردم
بیتو با عالم اسباب چه کار است مرا
موج این بحر به ذوق گهرت میگردم
نیست معراج دگر مقصد تسلیم وفا
خاک این مرحلهام پی سپرت میگردم
نفس خون شده در خلوت دل بار نیافت
محرم رازم و بیرون درت میگردم
در میان هیچ نمییابم ازین مجمع وهم
لیک بر هر چه بپیچمکمرت میگردم
وهم دوری چقدر سحر طراز استکه من
همعنان تو بهذوق خبرت میگردم
وصل بیتاب پیام است چه سازم یا رب
پیش خود درهمهجا نامه برت میگردم
به نمی از عرق شرم غبارم بنشان
که من گم شده دل دربهدرت میگردم
بیدل ازسعی مکن شکوهکه یکگام دگر
پای خوابیدهٔ بی درد سرت میگردم
باز میآیم و برگرد سرت میگردم
هستیام گرد خرام است چه صحرا و چه باغ
هرکجا مهر تو تابد سحرت میگردم
بیتو با عالم اسباب چه کار است مرا
موج این بحر به ذوق گهرت میگردم
نیست معراج دگر مقصد تسلیم وفا
خاک این مرحلهام پی سپرت میگردم
نفس خون شده در خلوت دل بار نیافت
محرم رازم و بیرون درت میگردم
در میان هیچ نمییابم ازین مجمع وهم
لیک بر هر چه بپیچمکمرت میگردم
وهم دوری چقدر سحر طراز استکه من
همعنان تو بهذوق خبرت میگردم
وصل بیتاب پیام است چه سازم یا رب
پیش خود درهمهجا نامه برت میگردم
به نمی از عرق شرم غبارم بنشان
که من گم شده دل دربهدرت میگردم
بیدل ازسعی مکن شکوهکه یکگام دگر
پای خوابیدهٔ بی درد سرت میگردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۲
نه بر صحرا نظر دارم نه در گلزار میگردم
بهار فرصت رنگم به گرد یار میگردم
قضا چون مردمک جمعیت حالم نمیخواهد
تحیر مرکزی دارم که با پرگار میگردم
حیا کو تا زند آبی غبار هرزه تازم را
که من گرد هوس میگردم و بسیار میگردم
به عجز خامه میفرسایدم مشق سیهکاری
که درهر لغزش پا اندکی هموار میگردم
نی بی برگ من هنگامهٔ چندین نوا دارد
ز بیبالوپری سر تا قدم منقار میگردم
ز اشک افشانی شمعم وفا بر خویش میلرزد
که میداند ز شغل سبحه بیزنار میگردم
تعلق از غبار جسم بیرونم نمیخواهد
به رنگ سایه آخر محو این دیوار میگردم
تو حرفی نذر لب کن تا دلی خالیکنم من هم
که بر خود همچو کوه از بیصدایی بار میگردم
هوس صبری ندارد ورنه از سیر گل و گلشن
کشم گر پا به دامن یک گل بیخار میگردم
نفس را از طواف دل چه مقدار است برگشتن
اگر برگردم ازکوبت همین مقدار میگردم
زخواب ناز هستی غافلم لیک اینقدر دانم
که هر کس میبرد نام تو من بیدار میگردم
کجا دیدم ندانم آن کف پای حنایی را
که من عمریست گرد عالم بیکار میگردم
گر از صهبا نیاید چارهٔ مخموریام بیدل
قدح از خویش خالی میکنم سرشار میگردم
بهار فرصت رنگم به گرد یار میگردم
قضا چون مردمک جمعیت حالم نمیخواهد
تحیر مرکزی دارم که با پرگار میگردم
حیا کو تا زند آبی غبار هرزه تازم را
که من گرد هوس میگردم و بسیار میگردم
به عجز خامه میفرسایدم مشق سیهکاری
که درهر لغزش پا اندکی هموار میگردم
نی بی برگ من هنگامهٔ چندین نوا دارد
ز بیبالوپری سر تا قدم منقار میگردم
ز اشک افشانی شمعم وفا بر خویش میلرزد
که میداند ز شغل سبحه بیزنار میگردم
تعلق از غبار جسم بیرونم نمیخواهد
به رنگ سایه آخر محو این دیوار میگردم
تو حرفی نذر لب کن تا دلی خالیکنم من هم
که بر خود همچو کوه از بیصدایی بار میگردم
هوس صبری ندارد ورنه از سیر گل و گلشن
کشم گر پا به دامن یک گل بیخار میگردم
نفس را از طواف دل چه مقدار است برگشتن
اگر برگردم ازکوبت همین مقدار میگردم
زخواب ناز هستی غافلم لیک اینقدر دانم
که هر کس میبرد نام تو من بیدار میگردم
کجا دیدم ندانم آن کف پای حنایی را
که من عمریست گرد عالم بیکار میگردم
گر از صهبا نیاید چارهٔ مخموریام بیدل
قدح از خویش خالی میکنم سرشار میگردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۴
بیخودی کردم ز حسن بی حجارش سر زدم
از میان برداشتم خود را نقابی بر زدم
وحشتم اسباب امکان را به خاکستر نشاند
چون گل از پرواز رنگ آتش به بال و پر زدم
سینه لبریز خراش زخم ناخن ساختم
همچو بحر آخر به موج این صفحه را مسطر زدم
غافل از معنی جهانی بر عبارت ناز داشت
من هم از نامحرمی بانگی برون در زدم
چون هلال از مستی و مخموری عیشم مپرس
از هوس خمیازهای گل کردم و ساغر زدم
زندگی مخموری رطل گرانی میکشد
سنگی از لوح مزار خود کنون بر سر زدم
زین شهادتگاه کز بیتابی بسمل پر است
عافیت میخواست غفلت بر دم خنجر زدم
شور این افسانه سازان درد سر بسیار داشت
با تغافل ساختم حرفی به گوش کر زدم
اعتبار هستیام این بس که در چشم تمیز
خیمهای چون سایه از نقش قدم برتر زدم
پن تماشاخانهٔ حیرت رهایی مشکلست
چون مژه بیدل عبث دامان وحشت برزدم
از میان برداشتم خود را نقابی بر زدم
وحشتم اسباب امکان را به خاکستر نشاند
چون گل از پرواز رنگ آتش به بال و پر زدم
سینه لبریز خراش زخم ناخن ساختم
همچو بحر آخر به موج این صفحه را مسطر زدم
غافل از معنی جهانی بر عبارت ناز داشت
من هم از نامحرمی بانگی برون در زدم
چون هلال از مستی و مخموری عیشم مپرس
از هوس خمیازهای گل کردم و ساغر زدم
زندگی مخموری رطل گرانی میکشد
سنگی از لوح مزار خود کنون بر سر زدم
زین شهادتگاه کز بیتابی بسمل پر است
عافیت میخواست غفلت بر دم خنجر زدم
شور این افسانه سازان درد سر بسیار داشت
با تغافل ساختم حرفی به گوش کر زدم
اعتبار هستیام این بس که در چشم تمیز
خیمهای چون سایه از نقش قدم برتر زدم
پن تماشاخانهٔ حیرت رهایی مشکلست
چون مژه بیدل عبث دامان وحشت برزدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۷
رفتم از خویش و به بزم جلوهاش لنگر زدم
شیشهٔ رنگی شکستم با پری ساغر زدم
صافی دل بینیازم دارد از عرض کمال
حیرتی گشتم ره صد آینه جوهر زدم
خشک طبعان غوطهها در مغز دانش خوردهاند
بسکه بر اوراق معنی آب نظم تر زدم
تا نبیند طرز رعنایی خرام قامتت
از پر قمری به چشم سرو خاکستر زدم
هرگز از دل شکوهٔ داغ جفایت سر نزد
بیصدا بود این دو ساغر تا به یکدیگر زدم
عالمی را بر بساط خاک بود اقرار عجز
من هم از نقش جبین مهری بر این محضر زدم
شبنم اشکی فرو بردهست سر تا پای من
از ضعیفی غوطه در یک قطره چون گوهر زدم
بیتو یکدم صرفهٔ راحت نبردم چون سپند
بر سر آتش نشستم ناله کردم پر زدم
چون سحر هر چند شوقم سوخت از کمفرصتی
اینقدرها شد که از شوخی نفس کمتر زدم
عیش اسباب چراغانی تصور کرده بود
مشت خاشاکی فراهم کردم و آذر زدم
بیخودی بیدل به خاک افکند اجزای مرا
بس که چون گل از شکست رنگها ساغر زدم
شیشهٔ رنگی شکستم با پری ساغر زدم
صافی دل بینیازم دارد از عرض کمال
حیرتی گشتم ره صد آینه جوهر زدم
خشک طبعان غوطهها در مغز دانش خوردهاند
بسکه بر اوراق معنی آب نظم تر زدم
تا نبیند طرز رعنایی خرام قامتت
از پر قمری به چشم سرو خاکستر زدم
هرگز از دل شکوهٔ داغ جفایت سر نزد
بیصدا بود این دو ساغر تا به یکدیگر زدم
عالمی را بر بساط خاک بود اقرار عجز
من هم از نقش جبین مهری بر این محضر زدم
شبنم اشکی فرو بردهست سر تا پای من
از ضعیفی غوطه در یک قطره چون گوهر زدم
بیتو یکدم صرفهٔ راحت نبردم چون سپند
بر سر آتش نشستم ناله کردم پر زدم
چون سحر هر چند شوقم سوخت از کمفرصتی
اینقدرها شد که از شوخی نفس کمتر زدم
عیش اسباب چراغانی تصور کرده بود
مشت خاشاکی فراهم کردم و آذر زدم
بیخودی بیدل به خاک افکند اجزای مرا
بس که چون گل از شکست رنگها ساغر زدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۹
امشب ان مست ناز میرسدم
رفتن از خویش باز میرسدم
عشق را با من امتحانی هست
نقد رشکم گداز میرسدم
گریه و ناله عذرخواه منند
دردم افشای راز میرسدم
بستهام دل به تار گیسویی
ناز عمر دراز میرسدم
مو به مویم تپیدن آهنگست
مگر آن دلنواز میرسدم
به حریفان ز موج می نرسید
آنچه از تار ساز میرسدم
نیام از چشمت آنقدر محروم
مژهواری نیاز میرسدم
عمرها رنگ بایدم گرداند
بیخودی هم نیاز میرسدم
رنگ مینای اعتباراتم
بر شکست امتیاز میرسدم
یارب از دست دامنش نرود
هوش اگر رفت باز میرسدم
صبح شبنم کمین این چمنم
از نفس هم گداز میرسدم
محو دیدارم آنقدر بیدل
که بر آیینه ناز میرسدم
رفتن از خویش باز میرسدم
عشق را با من امتحانی هست
نقد رشکم گداز میرسدم
گریه و ناله عذرخواه منند
دردم افشای راز میرسدم
بستهام دل به تار گیسویی
ناز عمر دراز میرسدم
مو به مویم تپیدن آهنگست
مگر آن دلنواز میرسدم
به حریفان ز موج می نرسید
آنچه از تار ساز میرسدم
نیام از چشمت آنقدر محروم
مژهواری نیاز میرسدم
عمرها رنگ بایدم گرداند
بیخودی هم نیاز میرسدم
رنگ مینای اعتباراتم
بر شکست امتیاز میرسدم
یارب از دست دامنش نرود
هوش اگر رفت باز میرسدم
صبح شبنم کمین این چمنم
از نفس هم گداز میرسدم
محو دیدارم آنقدر بیدل
که بر آیینه ناز میرسدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۰
نه تعین نه ناز میرسدم
تا جبین یک نیاز میرسدم
ناز اقبال نارسایی ها
تا به زلف ایاز میرسدم
تا ز خاکسترم اثر پیداست
سوختن بی تو باز میرسدم
تا شوم قابل نم اشکی
دیده تا دل گداز میرسدم
مژدهٔ وصل و بخت من هیهات
این نوا از چه ساز میرسدم
نشئهٔ انتظار یعقوبم
ساغر از چشم باز میرسدم
وارث عبرتم علاجی نیست
از جهان احتراز میرسدم
سوی دنیا نبردهام دستی
گرکنم پا دراز میرسدم
گر همین نفی خویش اثباتست
رنگ نا رفته باز میرسدم
سعی اشکم که دیده تا مژگان
صد نشیب و فراز میرسدم
گر رموز حقیقتم این است
هرکجایم مجاز میرسدم
نرسیدم به هیچ جا بیدل
تا کجا امتیاز میرسدم
تا جبین یک نیاز میرسدم
ناز اقبال نارسایی ها
تا به زلف ایاز میرسدم
تا ز خاکسترم اثر پیداست
سوختن بی تو باز میرسدم
تا شوم قابل نم اشکی
دیده تا دل گداز میرسدم
مژدهٔ وصل و بخت من هیهات
این نوا از چه ساز میرسدم
نشئهٔ انتظار یعقوبم
ساغر از چشم باز میرسدم
وارث عبرتم علاجی نیست
از جهان احتراز میرسدم
سوی دنیا نبردهام دستی
گرکنم پا دراز میرسدم
گر همین نفی خویش اثباتست
رنگ نا رفته باز میرسدم
سعی اشکم که دیده تا مژگان
صد نشیب و فراز میرسدم
گر رموز حقیقتم این است
هرکجایم مجاز میرسدم
نرسیدم به هیچ جا بیدل
تا کجا امتیاز میرسدم