عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۰
به ذوق جستجویت جیب هستی چاک می‌سازم
غباری می‌دهم بر باد و راهی پاک می‌سازم
به چندین عبرت از دل قطع الفت می‌کند آهم
فسانها می زنم‌کاین تیغ را بیباک می‌سازم
در آن عالم که انداز عروجی می‌دهم سامان
سری می‌آورم درگردش و افلاک می‌سازم
نمی‌دانم چسان کام امید از عافیت گیرم
که من در بیخودیها نیز با ادراک می‌سازم
به هر تقدیر خورشیدیست سامان غبار من
به‌گردون ‌گر ندارم دسترس با خاک می‌سازم
به عشقت تا ز ننگ وضع بی‌دردی برون آیم
جبین را هم ز خجلت دیدهٔ نمناک می‌سازم
به این انداز نتوان ریشه سامان دویدن شد
دلی چون آبله پا مزد سعی تاک می‌سازم
ز استغنای نومیدیست با من دست افسوسی
که ‌گر بر هم زنم نقش دو عالم پاک می‌سازم
به عریانی تظلم نیز از من چشم می‌پوشد
اگر باشد گریبان تا در دل چاک می‌سازم
طمع را چاره دشوار است از ناز خسان بیدل
به دندان تا توانم ساخت با مسواک می‌سازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۲
چو سرو از ناز بر جوی حیا بالیدنت نازم
چو شمع از سرکشی در بزم دل نازبدنت نازم
همه موج شکفتن می‌چکد از چین پیشانی
گلستان حیا در غنچگی پیچیدنت نازم
گهی از خنده کاهی از تغافل می‌بری دل را
دقایقهای ناز دلبری فهمیدنت نازم
به بازار تمناگوهر بحر تغافل را
به میزان عیاری هر زمان سنجیدنت نازم
زبان شانه می‌گوید به زلف فتنه پیرایت
که با این سرکشیها گرد سر گردیدنت نازم
ز شبنم اشک می‌ریزد صبا ای غنچه بر پایت
به حال‌گریهٔ آشفتگان خندیدنت نازم
به دست مردمان دیده صبح وصل او بیدل
گل حیرت ز گلزار تماشا چیدنت نازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۳
زرنگ ناز چون گل بزم عشرت چیدنت نازم
چو شمع از شوخی‌ برق نگه بالیدنت نازم
ز خاموشی به هم پیچیده‌ای شور قیامت را
به جیب غنچه توفانهای ‌گل دزدیدنت نازم
نبود این دشت ای پای تمنا قابل جولان
به رنگ اشک در اول قدم لغزیدنت نازم
همه لطفی و از حال من بیدل نه‌ای غافل
نظر پوشیده سوی خاکساران دیدنت نازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۴
قیامت‌ کرد گل در پیرهن بالیدنت نازم
جهان شد صبح‌ محشر زیر لب خندیدنت نازم
در آغوش نگه‌ گرد سر بیتابی‌ات‌ گردم
به تحریک نفس چون بوی‌ گل‌ گردیدنت نازم
عتاب بحر رحمت جوش عفوی دیگر است اینجا
گناه بیگناهی چند نابخشیدنت نازم
تغافل در لباس بی‌نقابی اختراع است این
جه‌انی را به شور آوردن و نشنیدنت نازم
تحیر عذرخواهست از خیال ‌گردش‌ چشمی
که با این‌ سرگرانی‌گرد دل گردیدنت نازم
نبود ای اشک این‌ دشت ندامت قابل جولان
در اول‌ گام از سر تا قدم لغزیدنت نازم
نفس در آینه بیش از دمی صورت نمی‌بندد
درین وحشت سرا چون حسرت آرامیدنت نازم
متاع‌ کاروان ما همین یک پنبهٔ‌ گوش است
اثر دلال عبرت چون جرس نالیدنت نازم
نفس در عرض وحشت ناز آزادی نمی‌خواهد
قبا عریانی و آنگاه دامن چیدنت نازم
کی‌ام من تا بنازم بر خود از اندیشهٔ نازت
به خود نازیدنت نازم به خود نازیدنت نازم
عتاب از چین پیشانی ترحم خرمنست اینجا
تبسم‌ کردن و تیغ غضب یازیدنت نازم
تکلم اینقدر الفت پرست خامشی تا کی
قیامت در نقاب برگ گل دزدیدنت نازم
رموز قطره جز دریا کسی دیگر چه می‌داند
دلت دردست و از من حال دل پرسیدنت نازم
تغافل صد نگه می‌پرسد احوال من بیدل
مژه نگشوده سوی خاکساران دیدنت نازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۵
به لب حرف طلب دزدم به دل شور هوس سوزم
خیال خام من تا پختگی‌ گیرد نفس سوزم
هوس پردازی‌ام از سیر مقصد باز می‌دارد
چراغم در ره عنقاست ‌گر بال مگس سوزم
دلیل‌کاروان وحشتم افسردگی تا کی
خروشی‌گل‌کنم شمعی به فانوس جرس سوزم
ز یأس مدعا تا چند باشم داغ خاموشی
مدد کن ای نفس تا در بر فریادرس سوزم
خزان رنگ مطلب آنقدر دارد به سامانم
که عالم در فروغ شمع غلتد گر نفس سوزم
ز وهم عجز خجلت می‌کشم در بزم یکتایی
چه سازم عشق مختار است و می‌خواهد هوس سوزم
به رنگ حیرت آیینه غیرت شعله‌ای دارم
که ‌گر روشن شود جوهر به جای خار و خس سوزم
سپند آهی به درد آورد و بیرون جست ازین محفل
شرر واری ببال ای ناله تا من هم قفس سوزم
جهان جلوه چون آیینه رفت از دیده‌ام بیدل
تحیر امتیازم سوخت از داغ چه کس سوزم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۷
آمد ز گلشن ناز آن جوهر تبسم
دل درکف تغافل‌ گل بر سر تبسم
خط جوش خضر دارد بر چشمهٔ خیالش
یا خفته خاکساری سر بر در تبسم
مستی ادب طرازست یا چشم نیم بازست
یا ناتوان نازست بر بستر تبسم
شمع کدام بزمی ای نسخهٔ تغافل
صبح کدام شامی ای پیکر تبسم
از غنچهٔ عتابت گلچین التفاتیم
ای جبههٔ تو از چین روشنگر تبسم
زنهار جرعهٔ ناز از رنگ پا نگیری
خون می‌کنی چو مینا در ساغر تبسم
آورد خط نازی بر قتل بیگناهان
یک مهر بوسه باقیست بر محضرتبسم
ای آه خفته در خون چاک دلت مبارک
آن غنچهٔ تغافل دارد سر تبسم
گربرق خونفشان شد یا شعله خصم جان شد
بسمل نمی‌توان شد بی‌خنجر تبسم
عرض طرب وبال است در عشق ورنه من هم
چون غنچه‌ام سراپا بال و پر تبسم
آن به ‌که شبنم ما زین باغ پرفشاند
چون اشک پر غریبیم درکشور تبسم
از صبح باغ امکان غافل مباش بیدل
بی‌گرد فتنه‌ای نیست این لشکر تبسم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۸
واکرد صبح آهی بر دل در تبسم
تا آسمان فشاندم بال و پر تبسم
دل بی تو زین گلستان یاد شکفتنی کرد
بردم ز جوش زخمش تا محشر تبسم
ما را به رمز اعجاز لعل تو آشنا کرد
شاید مسیح باشد پیغمبر تبسم
گر حسن در خور ناز عرض بهار دارد
من هم بقدر حیرت دارم سر تبسم
تا چشم باز کردم صد زخم ساز کردم
در حیرتم چو می‌خواند افسونگر تبسم
امید ما بهار است از چین ابروی ناز
یارب مباد تیغش بی‌جوهر تبسم
نتوان ز لعل خوبان قانع شدن به بوسی
گردیدن‌ست چون خط‌گرد سر تبسم
ای هوش بی‌تأمل از لعل یار بگذر
بی‌شوخی خطی نیست آن مسطر تبسم
از صبح هستی ما شبنم نکرد اشکی
پر بی‌نمک دمیدیم از منظر تبسم
ای صبح رنگ عشرت تا کی بقا فروشد
مالیده‌ گیر بر لب خاکستر تبسم
بیدل ز معنی دل خوش بیخبر گذشتی
این غنچه بود مهری بر دفتر تبسم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۲
چه‌سان با دوست درد و داغ چندین ساله بنویسم
نیستان صفحه‌ای مسطر زند تا ناله بنویسم
به سطری ‌گر رسم از نسخهٔ بخت سیاه خود
خط نسخ سواد هند تا بنگاله بنویسم
ز فرصت آنقدر تنگم‌ که‌ گر مقدور من باشد
برات نه فلک بر شعلهٔ جواله بنویسم
زوال اعتبارات جهان فرصت نمی‌خواهد
ز خجلت آب‌گردم تا گهر را ژاله بنویسم
ز تحقیق تناسخ نامهٔ زاهد چه می‌پرسی
مگر آدم بر آید تا منش‌ گوساله بنویسم
به خاطر شکوه‌ای زان لعل خاموشم جنون دارد
قلم در موج ‌گوهر بشکنم تبخاله بنویسم
ز آن مدّ تغافلها که دارد چین ابرویش
قیامت بگذرد تا یک مژه دنباله بنویسم
از آن مهپاره خلقی برد داغ حسرت آغوشی
کنون من هم تهی‌گردم ز خوبش و هاله بنویسم
بهار فرصت مشق جنونم می‌رود بیدل
زمانی صبرکن تا یک دو داغ لاله بنویسم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۳
ز چاک سینه آهی می‌نو‌بسم
کتانم حرف ماهی می‌نویسم
محبت نامه پردازست امروز
شرار برگ کاهی می‌نویسم
سرا پا دردم از مطلب مپرسید
به مکتوب آه آهی می‌نویسم
به رنگ سایه مشق دیگرم نیست
همین روز سیاهی می‌نویسم
غبار انتظار کیست اشکم
که هر سطری به راهی می‌نویسم
سواد نقطهٔ موهوم روشن
به تحقیق اشتباهی می‌نویسم
رسایی نیست سطر رشتهٔ عجز
ز بس خاکم‌ گیاهی می‌نویسم
گناه دیگر اظهار تحیر
اگر عذر گناهی می‌نویسم
نیاز آیینهٔ اسرار نازست
شکستم کجکلاهی می‌نویسم
هجوم لغزش هوشست خط نیست
به رغم جاده راهی می‌نویسم
دو عالم نسخهٔ حیرت سوادست
به هر صورت نگاهی می‌نویسم
ز دل نقش امیدی جلوگر نیست
بر این آیینه آهی می‌نویسم
چو صبحم صفحه بی‌نقشست بیدل
شکست رنگ‌ گاهی می‌نویسم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۵
بی روی تو گر گریه به اندازه‌ کند چشم
بر هر مژه توفان دگر تازه ‌کند چشم
تا کس نشود محرم مخمور نگاهت
دست مژه سد ره خمیازه‌کند چشم
باز آی که چون شمع به آن شعلهٔ دیدار
داغ‌کهن خویش همان تازه‌کند چشم
این نسخهٔ حیرت که سواد مژه دارد
بیش از ورقی نیست چه شیرازه ‌کند چشم
هم ظرفی دریا قفس وهم حبابست
با دل چقدر دعوی اندازه‌کند چشم
چون آینه یک جلوه ازین خانه برون نیست
از حیرت اگر حلقهٔ دروازه کند چشم
عالم همه زان طرز نگه سرمه غبارست
یارب ز تغافل نفسی غازه ‌کند چشم
کو ساز نگاهی‌که بود قابل دیدار
گیرم‌ که هزار آینه شیرازه ‌کند چشم
از حسرت دیدار قدح‌گیر وصالیم
مخمور لقای تو ز خمیازه‌ کند چشم
بیدل چمن نازگلی خنده فروش است
امید که زخم دل ما تازه ‌کند چشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۷
تا جلوه‌ات پر افشاند از آشیانهٔ چشم
روشن حباب دارد بنیاد خانهٔ چشم
آیینه‌ها ز جوهر بال نگه شکستند
از حیرت جمالت در آشیانهٔ چشم
خاک در فنا شو با جلوه آشنا شو
بی سرمه نیست ممکن تعمیر خانهٔ چشم
در عالم تماشا ایمن نمی‌توان بود
زین برق عافیت سوز یعنی زبانهٔ چشم
مژگان یار دارد مضراب صد قیامت
در سرمه هم نهان نیست شور ترانهٔ چشم
در جلوگاه نازش بار نگه محالست
دیگر چه وا نماید حیرت بهانهٔ چشم
خلوتگه تحیر بر بوالهوس نشد باز
مژگان چه دارد اینجا غیر از کرانهٔ چشم
سرمایهٔ نشاطم زبن بحر قطره اشکیست
بالیده‌ام چوگوهر از آب و دانهٔ چشم
شاید به سرفشانم‌گرد ره نگاهی
افتاده‌ام چو مژگان بر آستانهٔ چشم
بر هر چه وارسیدم جز داغ دل ندیدیم
نظاره سوخت ما را آتش به خانهٔ چشم
در پردهٔ تحیر شور قیامتی هست
نشنیده است بیدل‌ گوشت فسانهٔ چشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۴
ز بسکه حیرت دیدار برده است ز هوشم
چو موج چشمهٔ آیینه نیست یک مژه جوشم
زبان نالهٔ من نیست جز نگاه تحیر
چو شمع تا مژه برهم رسیده است خموشم
نوای شوق نماند نهان به ساز خموشی
بلند می‌شود از سرمه چون نگاه خروشم
به سعی حیرت ازین بزم‌ گوشه‌ای نگرفتم
همان چو آینه از چشم خویش خانه بدوشم
ز دور ساغر کیفیتم مپرس چو شبنم
گداخت گوهر دل آنقدر که باده فروشم
سر از اطاعت آوارگی چگونه بتابم
چو گردباد ز سرگشتگی است ساغر هوشم
سپند جز تپش دل مدان فسانهٔ خوابش
به ناله نشئه فروش شکست ساغر هوشم
غرور حسن دلیل‌ست بر تظلم عاشق
شنیده‌اند به قدر تغافل تو خروشم
ز فرق تا به قدم عرض حیرتم چه توان کرد
هوای عالم دیدار کرد آینه پوشم
سیاه‌بختی من سرمهٔ گلو شده بیدل
به رنگ حلقهٔ زنجیرزلف سخت خموشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۵
ز بسکه شور جنون‌گشت برق‌کلبهٔ هوشم
به رنگ حلقهٔ زنجیر سوخت پردهٔ‌ گوشم
چو طفل اشک مپرس از لباس خرمی من
به صدهزار تپش کرده‌اند آبله پوشم
شکست ساز امید و نداد عرض صدایی
ندانم این همه رنگ از چه سرمه‌ کرد خموشم
میی نماند و ز خمیازه می‌کشم قدح امشب
هنوز تازه دماغ خیال نشئهٔ دوشم
سحر به گوش ‌که خواند نوای ساز تظلم
شکست رنگ به توفان سرمه داد خروشم
چو غنچه تا نفسی‌ گل‌ کند ز جیب تأمل
دل شکسته نواها کشیده است به‌ گوشم
به حسرت‌ کف و آغوش موج‌ کار ندارم
پر است همچو حباب از وداع خود بر و دوشم
هوس نیافت درین چارسو بضاعت دیگر
دل شکسته سبک مایه است ناله فروشم
گهر به ذوق فسردن سر محیط ندارد
به خود نساخته‌ام آنقدر که با تو بجوشم
چو صبح بیدل اگر همتی است قطع نفس‌کن
به این دو بال هوس عمرهاست بیهوده کوشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۶
ز فیض‌ گریهٔ سرشار افسردن فراموشم
به رنگ چشمه آب دیده دارد آتش جوشم
جنونی در گره دارم به ذوق سرمه ‌گردیدن
سپند بیقرارم ناله خواهدکرد خاموشم
حضور بوریای فقر عرض راحتی دارد
سزد گر بستر مخمل شود خواب فراموشم
نم اشک زمینگیرم‌، مپرس از سرگذشت من
شکست ‌دل ز مژگان تا چکیدن داشت بر دوشم
ز تشریف ‌کمال آخر قبای یأس پوشیدم
به رنگ چشمهٔ آیینه جوهرکرد خس پوشم
محبت پیش ازبن داغ خجالت برنمی‌دارد
ز وصلت چند باشم دور و با خود تاکجا جوشم
کمند صید نازم هرقدر از خود برون آیم
به رنگ شمع‌، رنگ رفته می‌پردازد آغوشم
چو تمثال لباسی نیست‌ کز هستی بپوشاند
مباد از حیرت آیینه تنگ آید برو دوشم
به بی‌دردی بیابان هوس تا چند طی‌کردن
درای محمل شوقم‌،‌ کجا شد دل‌ که بخروشم
به احوال من بیدل ‌کسی دیگر چه پردازد
ز بس بیحاصلم از خاطر خود هم فراموشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۰
نه مضمون نقش می‌بندم نه لفظ از پرده می‌جوشم
زبانم گرم حرف کیست کاین مقدار خاموشم
به چندین شعله روشن نیست از من پرتو دوری
چراغان خیالم کسوت فانوس می‌پوشم
چه خواهم کرد اگر آیینه گردد برق دیدارش
تحیر مژده‌ای دارد که من نشنیده مدهوشم
چو صبحم زین چمن یک گل به کام دل نمی‌خندد
ندانم اینقدر بهر چه واکردند آغوشم
نواهای بساط دهر نذر ناشنیدنها
به شور اضطراب دل‌ که سیمابی‌ست درگوشم
دل از من شوخی عرض من و ما بر نمی‌دارد
درین آیینه باید بود چون تمثال خاموشم
خرام تیر می‌سازد کمان را حلقهٔ شیون
به هنگام وداعت ناله می‌جوشد ز آغوشم
حریف درد دل جز با ضعیفی بر نمی‌آیی
چو چنگ آخر خمیدن بست بار ناله بر دوشم
تپیدنهای ناکامیست مضراب خروش من
به جام آرزو خون می‌خورم چندانکه می‌جوشم
فزود ازگردش رنگم غرور مستی نازت
نگاهت می‌زند ساغر به قدر رفتن هوشم
به قاصد گر نگویم درد دل ناچار معذورم
زمانی یاد توست آندم فراموشم فراموشم
چه حسرت‌ها که در خاکسترم خون می‌خورد بیدل
سپند شوقم و از ناله خالی‌گشته آغوشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۳
ندانم مژده آواز پای کیست در گوشم
که از شور تپیدنهای دل گردید کر گوشم
حدیث لعلت از شور جهانم بیخبر دارد
گران شد چون صدف آخر به آب این ‌گهر گوشم
به‌ گلشن بی‌ تو می‌لرزم به خویش از نوحهٔ بلبل
مباد از شعلهٔ آوازگیرد در شررگوشم
غبار ریزش اشک و گداز ناله‌گیر از من
که من ازپردهٔ دل تا سواد چشم تر گوشم
ز انداز پیامت لذت دیدار می‌جوشد
نهان می‌گشت چشم انتظار، ای‌کاش درگوشم
نمی‌دانم چه آهنگست قانون خرامت را
که جای نقش پا فرشست در هر رهگذر گوشم
چه امکانست وهم غیر گنجد در خیال من
تویی منظور اگر چشمم‌، تویی مسموع اگر گوشم
خموشم دیده‌ای اما به ساز بینواییها
خروشی هست‌ کان را در نمی‌یابد مگر گوشم
مقیم خلوت رازت نی‌ام لیک اینقدر دانم
که حرفی می‌کشد چون حلقه از بیرون درگوشم
فسون درد سر بر من مخوانید ای سخن‌سازان
که من بر حرفهای ناشنیدن بیشتر گوشم
به تیغ‌ گفتگو آفاق با من برنمی‌آید
اگر بندد گلی از پنبه بر روی سپر گوشم
دماغی ساز کن درد سر اینجا کم نمی‌باشد
جهان افسانه سامان است بید‌ل هر قدر گوشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۰
به صدگردون تسلسل بست دور ساغر عشقم
که گردانید یارب اینقدر گرد سر عشقم
سیاهی می‌کنم اما برون از رنگ پیدایی
غبار عالم رازم سواد کشور عشقم
نه دنیا عبرت آموزم نه عقبا حسرت اندوزم
به هیچ آتش نمی‌سوزم سپند مجمر عشقم
به صیقل‌کم نمی‌گردد غرور زنگ خودبینی
مگر آیینه بر سنگی زند روشنگر عشقم
عنان بگسست عمر و من همان خاک درش ماندم
نشد این بادبان آخر حریف لنگر عشقم
غمم‌، دردم‌، سرشکم‌، ناله‌ام‌، خون دلم‌، داغم
نمی‌دانم عرض ‌گل ‌کرده‌ام یا جوهر عشقم
گهی‌صلحم ،‌گهی‌جنگم‌،‌گهی‌مینا ،‌گهی‌سنگم
دو عالم‌گردش رنگم جنون ساغر عشقم
چو شمع ازگردنم حق وفا ساقط نمی‌گردد
درآتش هم عرق دارم خجالت پرور عشقم
نی‌ام نومید اگر روزی دو احرام هوس دارم
که من چون داغ هر جا حلقه ‌گشتم بردر عشقم
نه فخرکعبه دلخواهم نه ننگ دیر اکراهم
سر تسلیم و فرش هر چه خواهی چاکر عشقم
ندارد موی مجنون شانه‌ای غیر از پریشانی
چه امکانست بیدل جمع‌ گردم دفتر عشقم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۱
از شوق تو ای شمع طرب بعد هلاکم
جوشد پر پروانه ز هر ذرهٔ خاکم
بیتابی من عرض نسب‌نامهٔ مستی است
چون موج می از سلسلهٔ ریشهٔ تاکم
دود نفس سوخته‌ام طرهٔ یار است
کآن را نبود شانه به جز سینهٔ چاکم
تهمت‌کش آلایش هستی نتوان شد
چون عکس ز تردامنی آینه پاکم
آهم‌، شررم‌، اشکم و داغم‌، چه توان کرد
چون شمع درین بزم به صد رنگ هلاکم
ای همت عالی‌نظران دست نگاهی
تا چند برد پستی طالع به مغاکم
گردم چمن رنگ نبالد چه خیال است
عمری‌ست که در راه تمنای تو خاکم
چون غنچه ز شوق من دیوانه مپرسید
گل نیز گریبان شده از حسرت چاکم
خاشاک به ساحل رسد از دست رد موج
از تیغ اجل نیست درین معرکه باکم
از بال هما کیست‌ کشد ننگ سعادت
بیدل ز سر ما نشود سایهٔ ما کم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۶
به اقبال حضورت صد گلستان عیش در چنگم
مشو غایب ‌که چون آیینه از رخ می‌پرد رنگم
شدم پیر و نی‌ام محرم نوای نالهٔ دردی
محبت ‌کاش بنوازد طفیل پیکر چنگم
به رنگ سایه از خود غافلم لیک اینقدر دانم
که‌ گر پنهان شوم نورم و گر پیدا همین رنگم
ز خاک آستانت چشم بی‌نم می‌روم اما
دلی دارم که خواهد آب گردید آخر از ننگم
به بیکاری نفسها سوختم با دل سیه کردم
ز دود شمع آخر سرمه‌دان شد کلبهٔ تنگم
حیا را کرده‌ام قفل در دکان رسوایی
به رنگ غنچه پنهانست جیب پاره در چنگم
جنون نازنینی دارم از لیلای بیرنگی
که تا گل می‌کند یادش پری هم می‌زند سنگم
ز قانون نفس جستم رموز پردهٔ هستی
همین آواز می‌آید که بسیار است آهنگم
خوشا روزی‌ که نقاش نگارستان استغنا
کشد تصویر من چندانکه بیرون آرد از رنگم
به صرصر داده‌اند آیینهٔ ناز غبار من
شه فرمانرو آزادی‌ام اینست اورنگم
به ناهنجاری از خود رفتنم صورت نمی‌بندد
پر طاووسم و پرگار دارد گردش رنگم
ببینم تا کجا منزل‌ کند سعی ضعیف من
به این یک آبله دل چون نفس عمریست می‌لنگم
دهد منشور شهرت نام را نقش نگین بیدل
پر پروازگردد گر در آید پای در سنگم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۷
به رنگ‌گلشن ازفیض حضورت عشرت آهنگم
مشو غایب‌ که چون آیینه از رخ می‌پرد رنگم
حیا را کرده‌ام قفل در دکان رسوایی
به رنگ غنچه پنهانست جیب پاره در چنگم
ز مردم بسکه چون آیینه دیدم سخت‌ روییها
نگه در دیده پیچیده است مانند رگ سنگم
خوشا روزی‌ که نقاش نگارستان استغنا
کشد تصویر من چندان که بیرون آرد از رنگم
به رنگ سایه از خود غافلم لیک اینقدر دانم
که‌ گر پنهان شوم نورم و گر پیدا همین رنگم
شدم پیر و نی‌ام محرم نوای نالهٔ دردی
محبت‌ کاش بنوازد طفیل قامت چنگم
ز خاک آستانت چشم بی نم می‌برم اما
دلی دارم‌ که خواهد آب گردید آخر از ننگم
به ظرف غنچه دشوار است بودن نکهت ‌گل را
نمی‌گنجد نفس در سینهٔ من بسکه دلتنگم
تنک ظرفی چو من در بزم میخواران نمی‌باشد
که دور جام بیهوشی است چون‌ گل ‌گردش رنگم
مگر بر هم توانم زد صف جمعیتت رنگی
به رنگ شمع یکسر تیغم و با خویش در جنگم
به وضع احتراز هر دو عالم باج می‌گیرم
جهانگیر است چون خورشید ناگیرایی چنگم
طرف در تنگنای عرصهٔ امکان نمی‌گنجد
همان با خوبش دارم‌کار،‌ گر صلح است و گر جنگم
به وهم عافیت چون غنچه محروم از گلم بیدل
شکستی‌ کو که رنگ دامن او ریزد از چنگم