عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۲
مزرع تسلیم ادب حاصلم
سر نکشد گردن آب و گلم
موج ‌گهر نیستم اما ز ضعف
آبله‌ گل‌کرده ره منزلم
خاک ندامت به سر عاجزی
صبحم اگر تار نفس بگسلم
نفی من آیینهٔ اثبات اوست
حق دمد آندم‌ که‌ کنی باطلم
بار نفس می‌کشم و چاره نیست
بی‌تو فتاده‌ست الم بر دلم
الفت دل سدّ ره‌ کس مباد
کرد همین آبله پا در گلم
عافیتم داد به توفان شرم
راند به دریا عرق ساحلم
خامشی اسباب غنا بود و بس
تا به زبان آمده‌ام سایلم
بر تپشم تهمت راحت مبند
بیضه منه زبر پر بسملم
گرد من از قافلهٔ رنگ نیست
کلک مصور چه‌کشد محملم
نامه برید از چمن خون من
برگ حنایی به کف قاتلم
آبم ازین درد که آن مست ناز
آینه می‌خواهد و من بیدلم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۳
ننمود غنچه‌ات آنقدر ادب اقتضای تاملم
که ز بوی گل شنود کسی اثر ترانهٔ بلبلم
به خیال مستی نرگست نشدم قدح‌کش‌گلشنی
که ترنگ شیشه به دل نزد ز شکست طره سنبلم
ز مقابل تو ضروری‌ام شده ننگ تهمت دوری‌ام
ادب امتحان صبوری‌ام به قفا نشانده کاکلم
نگهی بهانهٔ نازکن‌، در خلدم از مژه بازکن
که نیازمند محرفی ز کمین تیغ تغافلم
زتصنع من و ما مگو، اثرم ز وهم وگمان مجو
به تحیری نشدم فرو که بیان رسد به تغافلم
خم دستگاه قد دو تا، به چه طاقتم کند آشنا
مکن امتحان اقامتم که ز سر گذشته‌، این پلم
به فنا بود مگر ایمنی‌، زکشاکش غم زندگی
که فتاده بر سر عافیت ز نفس غبار تسلسلم
غم ناقبولی ما ومن به‌که بشمرم من بیخبر
که به رنگ شیشهٔ سرنگون دل آب بردهٔ قلقلم
قدمی درین چمن از هوس نگشود ممتحن طلب
که دلیل رفتن دل نشد به هزار جاده رگ گلم
چقدر ز منظر بی‌نشان شده شوق مایل جسم و جان
که رسیده تا فلک این زمان خم مایه‌های تنزلم
من بیدل از در عاجزی به‌ کجا روم چه فسون‌ کنم
ز شکست جرات بال و پر قفس آفرین توکلم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۵
تحیر سوخت پروازم فسردن کرد پامالم
به زیر آسمان در بیضه خون شد شوخی بالم
نه پروازم پر افشانی‌، نه رفتارم قدم سایی
غباری در شکست رنگ دارم‌،‌گردش حالم
تمنایی نمی‌دانم‌، تو لایی نمی‌فهمم
جبین ناله‌ای بر آستان درد می‌مالم
شرار بی‌دماغم رنج فرصت برنمی‌دارد
چه امکانست سازد عمر پامال مه و سالم
تب شوقت چه آتش پخت در بنیاد شمع من
که شد سرمایهٔ هستی سراپا حرف تبخالم
ز درد نارساییهای پروازم چه می‌پرسی
چو مژگان در ازل این نامه واکردند از بالم
نوای درد دل نشنیده‌اند آخر درین محفل
شکستی‌ کاش می‌شد ترجمان رنگ احوالم
ز وضع خامش من حیرت دیدار می‌جوشد
ادب سازم نفس می‌کاهم و آیینه می‌بالم
خمار وصل و خرسندی بجوش ای‌ گریه تا گریم
اسیر عشق و بی‌دردی ببال ای ناله تا نالم
ندانم گل‌فروش باغ نیرنگ کی‌ام بیدل
هزار آیینه دارد در پر طاووس تمثالم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۱
دوری بزمت در غم‌ و شادی ‌گر کند این می قسمت جامم
صبح نخندد بر رخ روزم‌، شمع نگرید بر سر شامم
صورت و معنی هیچ نبودن‌، چند زند پروبال نمودن
همچو عرق به جبین تحیر، نقش نگین شد داغ ز نامم
غنچه هم آخراز می رنگش‌، شیشهٔ طاقت خورد به سنگش
دل ز چه شور جنون بفروشد، بوی خیال تو داشت مشامم
نامهٔ من‌که پیش تو خواند، قصهٔ من‌که به عرض رساند
گر جگرم به صد آه تپیدن‌، تا به لبم نرسید پیامم
در نظرم نه رهیست نه منزل‌، می‌گذرم به تردد باطل
شمع صفت ز طبیعت غافل‌، سر به هوا ته پاست خرامم
پستی طالع خفته به ذلت گشت حصارم ز آفت شهرت
پنبه ز گوش تمیز نگیرد گر همه افتد طشت ز بامم
داغ تظلم و شکوه نبودم‌، بیهده دفتر ناله گشودم
کرد دماغ زمانه مشوش دود ندامت هیزم خامم
چون نفس پر و بال گشایی‌، سوخت در آتش سعی رهایی
ریشهٔ کشت تعلق جسمم از دل دانه دمیدن دامم
گر بتپد پی جمع رسایل‌، ور بزند در کسب فضایل
نیست کسی چو طبیعت بیدل باب تأمل فهم کلامم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۲
به نقش سخت رویی‌های مردم بس‌که حیرانم
رگ سنگست همچون جوهر آیینه مژگانم
گلی جز داغ رسوایی در آغوشم نمی‌گنجد
ز سر تا پا چو جام باده یک چاک‌گریبانم
حباب از پیرهن آیینه داری می‌کند روشن
به پوشش ساختم تا اینقدرکردند عریانم
اگر بنیاد مینا خانهٔ ‌گردون به سنگ آید
منش در چشم همت یک شکست اشک می‌دانم
چراغ ‌کشته دودش زیر دست داغ می‌باشد
ز نقش پا فروتر می‌تپد گرد بیابانم
قیامت داشت بی‌روی تو شمع انجمن بودن
گدازم آب زد تا سوختن‌گردید آسانم
ندارم در دبستان محبت شوق بیکاری
به یادت سطر اشکی می‌نویسم ناله می‌خوانم
تماشا مشربم از ساز راحتها چه می‌پرسی
جهان افسانه‌گردد تا رسد مژگان به مژگانم
به تدبیر جنونم ره ندارد حکم مستوری
چو مغز پسته هر چند استخوان باشدگریبانم
عرق پیمای شبنم چون سحر عمریست می‌تازم
ندارم آنقدر آبی‌ که ‌گرد خویش بنشانم
درین محفل مبادا از زبان‌گردن‌کشم بیدل
چو شمع از فیض خاموشی‌گریبان ساز دامانم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۹
اگردریا نگیرد خرده بر بیش و کم شبنم
ز مغروری ندارند این‌گل اندامان غم شبنم
صبا بوی سر زلف که می‌آرد درین گلشن
که زخم گل ندارد التیام از مرهم شبنم
نزاکت آشنای دل ندارد چاره از حیرت
مگر آیینه دربابد زبان همدم شبنم
بقا در عرض شوخیها همان رنگ فنا دارد
نباشد مختلف آب و هوای عالم شبنم
هوای وحشت آهنگ در جولانگه امکان
زمین تا چرخ لبریز است از زبر و بم شبنم
بجز تیغت که بر دارد سر افتادهٔ ما را
همان خورشید می‌چیند بساط مبهم شبنم
به چشم محو گلزارت نگه شوخی نمی‌داند
تحیر می‌کشد همواری از پیچ و خم شبنم
غبار عاشقان با عهد خوبان توأمی دارد
ز رنگ و بوی‌گل دریاب‌ انداز رم شبنم
تو هم مژگان نبندی تا ابدگر دیده نگشایی
که محو انتظارکیست چشم پر نم شبنم
درین‌ گلشن‌ که شخص از شرم پیدایی عرق دارد
سحرگل‌کرد اماگشت آخر محرم شبنم
طلسم حیرتست آیینه‌دار شوکت هستی
مدان جز حلقهٔ چشمی نگین با خاتم شبنم
عرق ریز حنا صد رنگ توفان در بغل دارد
مگیر ای جوش‌گل از ناتوانیها کم شبنم
طربها خاک توست آنجاکه دل بی‌مدعا گردد
درین‌گلشن چمن فرشست بیدل مقدم شبنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۰
دل را به یاد روی کسی یاد می‌کنم
آیینه کرده‌ام گم و فریاد می‌کنم
بوی پیامی از چمن جلوه می‌رسد
از دیده تا دل آینه ایجاد می‌کنم
خاکم به باد می‌رود و آتشم به آب
انشای صلحنامهٔ اضداد کنم
چون صبح بسکه فرصت پرواز نارساست
رنگ پریده را نفس امداد می‌کنم
علم و عمل فسانهٔ تمهید خواب کیست
عمریست هر چه می‌شنوم یاد می‌کنم
قد خمیده نسخهٔ تدبیر جانکنی است
سر گوشیی به تیشهٔ فرهاد می‌کنم
در ضمن ناله‌ای که دل از یاس می‌کشد
پروازهاست کز پرش آزاد می‌کنم
افسانهٔ تظلم حیرت شنیدنی است
دست بلندی از مژه ایجاد می‌کنم
دل آب گشت و خجلت جان سختی‌ام نرفت
آیینه می‌گدازم و فولاد می‌کنم
مینای دل به ذوق خیالی شکسته‌ام
آرایش جهان پریزاد می‌کنم
کیفیت میان تو باغ تصور است
مو در دماغ خامهٔ بهزاد می‌کنم
بیدل خرابی‌ام نفس وحشتست و بس
دل نام عالمی‌که من آباد می‌کنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۱
آمدم طرح بهار تازه‌ای انشا کنم
یک دوگلشن بشکفم چشمی به رویت واکنم
از فسردن هر بن مویم مزار حیرتست
زان تبسمها جهانی مرده را احیا کنم
در خمارآباد امکان ساغر دیگر کجاست
التفاتی واکشم زان چشم و مستیها کنم
غنچه خرمن می‌کند شوقم زمین تا آسمان
بوسه‌واری گر به خاک آستانت جا کنم
فکر آن قامت جهانی را بلند آوازه‌ کرد
رخصت نازی‌ که من هم مصرعی رعنا کنم
شرم حسنم ساغر تکلیف چندین بیخودیست
بر قفا افتم چو مژگان گر مژه بالا کنم
در شکایت‌ نامه‌ام چون کاغذ آتش زده
نقطه پر پیدا کند تا نامه‌بر پیدا کنم
ناز پرورد تغافل خانهٔ یکتایی‌ام
هر کجا آیینه‌ای را بینم استغنا کنم
قطرهٔ اشکی به توفان آورم‌ کز حسرتش
تشنه‌کامی را صدای ساغر دریا کنم
عشق بیدل گر بساط نازم آراید چو شمع
آنقدر گردن ‌کشم از خود که سر را پا کنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۳
چون سپند اظهار مطلب ازکجا پیداکنم
سرمه می‌گردم اگر خواهم صدا پیدا کنم
دست گیرایی دگر باید که کار پا کنم
کو ز جا برخاستن تا من عصا پیداکنم
عیش رسوایی غبار اندوز مستوری مباد
می‌رمد عریانی از من‌گر قبا پیداکنم
هر گهر موجی و هر آیینه دارد جوهری
از کجا یارب دل بی‌مدعا پیدا کنم
خاک من در سجده‌گاه عجز داغ حیرتست
تا سری بردارم و دست دعا پیداکنم
شمع بزم وحدتم در من سراغ من گم‌ست
واگدازم خویش را تا نقش پا پیدا کنم
چون گل از وحشت نسیمی‌های آن گلشن کجاست
آنقدر فرصت‌ که رنگ رفته را پیدا کنم
بی‌تمیزی چون خط پرگار مفت جستجو
انتها گل می‌کند گر ابتدا پیدا کنم
بس که خلوت پروران این چمن بی‌پرده‌اند
آب می‌گردم چو شبنم تا حیا پیدا کنم
بی‌جنون از کلفت اسباب رستن مشکل است
خانه بر آتش فروشم تا صفا پیداکنم
نغمهٔ یأسم مپرس از دستگاه ساز من
بشکنم رنگ دو عالم تا صدا پیداکنم
در دماغ گردشم پرواز دارد آشیان
بال می‌گردم اگر چون رنگ پا پیدا کنم
منت خویش از سراب وهم هستی تا به‌کی
به که گم گردم ز خود هم تا تو را پیدا کنم
مدٌ عمرم چون نگه بیدل به حیرانی گذشت
گوشهٔ چشمی نشد پیداکه جا پیداکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۸
زان پری چون شیشه تا کی شکوه‌ای خالی‌ کنم
می‌رود دامانش از کف‌ گر دلی خالی ‌کنم
جنس حیرت گرم دارد روز بازار جمال
کاش من هم یک نگه آیینه دلالی ‌کنم
خاک من دارد سحر در جیب و خاری می‌کشد
همتی ‌کو کاین بنای پست را عالی ‌کنم
دست ز اسباب جهان برداشتم اما چه سود
دل اگر بردارم از خود بار حمالی کنم
کثرت آثار در ترک تماشا وحدت است
چشم پوشم آنچه تفصیلی‌ست اجمالی‌کنم
آبروی شمع آخر ریخت اشک بی‌اثر
آرزوی مرده را تا چند غسالی‌ کنم
سوختن همچون چنار آسان نمی‌آید به دست
نوبر این رنگ‌ شاید در کهنسالی کنم
آتش افتد در بنای ‌فقر و من از سوز دل
گر هوس را آبیار گلشن قالی ‌کنم
نا امید طاقت پرواز تا کی زیستن
ناله بیکارست وقف بی پر و بالی‌کنم
بر نیامد نه سپهر از چاره ی مخمور من
شیشهٔ دیگر تو هم پر ساز تا خالی‌ کنم
عاجزی بیدل ندارد چاره از خفّت کشی
نقش پایم تاکجا تدبیر پا مالی‌ کنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۱
گاهی به ناله‌ گه به تپش ‌گرد می‌کنم
یعنی دل گداخته‌ام‌، درد می‌کنم
عمری‌ست‌ گرمی قدحش باده پرور است
شیری‌ که چون سحر به نفس سرد می‌کنم
محراب تیغ یار و من از سجده بی نصیب
گویا وضو به زهرهٔ نامرد می‌کنم
یارب مباد زحمت محمل‌کشان ناز
از پا فتاده نی که ره‌آورد می‌کنم
فقرم به صد هزار غنا ناز می‌کند
کاری‌ که از هوس نتوان‌ کرد می‌کنم
بر نسخهٔ خیال فریب نه آسمان
تحقیق می‌نویسم و یک فرد می‌کنم
با خود حساب غیر چه مقدار حیرت است
عکسی‌ که نیست آینه پرورد می‌کنم
غربت به الفت وطن از من نمی‌رود
در دل برون دل چو نفس‌ گرد می‌کنم
گردانده‌ام به ذوق خزان صد هزار رنگ
بیدل هنوز برگ گلی زرد می‌کنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۲
ادب سرشتهٔ عجزم مپرس از آیینم
به پا چو آبله فرسودنست تسکینم
ز محو یاد تو آزار کس چه امکان است
مژه ندید گرانی ز خواب سنگینم
به اختلاط هوس سخت مایلم یارب
سریشمی ‌نکند غفلت‌ شلایینم
چو شمع راحتم از پهلوی ضعیفیهاست
پر است از پر رنگ شکسته بالینم
هزار شکر که آخر ز حسن سعی وفا
حنای پای تو گردید اشک رنگینم
ز نقش پای تو بوی بهار می‌آید
بیاکه جبهه نهم برزمین وگل چینم
تپیدن دل من جوهر چه آینه است
که می‌روم ز خود و جلوهٔ تو می‌بینم
به آستان تو عهد غبار من اینست
که‌ گر سپهر شوم جز به خاک ننشینم
نه نقش پایم و نی سایه اینقدر دانم
که خاک راه توام خواه آن و خواه اینم
هوس به لذت جاهم نکرد دعوت حرص
مگس نداد فریب از لعاب شیرینم
به پایداری صبرم فلک ندارد دست
به نشتر رگ خارا کمر کشد کینم
نهفته در سخنم انفعال مضمونی
که لب چو جبهه عرق می‌کند به ‌تحسینم
به رنگ جوهر آبی ‌که در گهر سوزد
غبارگشته‌ام اما بجاست تمکینم
مبرهن است ز آثار نام من بیدل
که غره نیستم از زمرهٔ مساکینم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۱
صید کمند شوقی‌ست از مهر تا به ما هم
جوش بهار حیرت یعنی‌گل نگاهم
با هر فسرده رنگی شادم‌ که پیش شمعت
تا بال می‌فشانم پروانه دستگاهم
جولان ناز سر کن اندیشه مختصر کن
ظلم آنقدر ندارد پا مالی‌گیاهم
تا زنگ پرده برداشت آینه محو صافی‌ست
خوابیده است عفوت در سایهٔ گناهم
زنجیر می نویسد سطری ز حال مجنون
در دعوی اسیران‌، زلف دو تا، گواهم
جوهر ز ضعف پروار آیینه می‌پرستد
نقش نگین داغ است سطری‌که دارد آهم
آمد به یاد شوقم‌کیفیت خرامی
شد موج ساغر می در چشم تر نگاهم
ای زلف یار تاکی با شانه همزبانی
ما نیزسینه چاکیم رحمی به حال ما هم
تاری‌ست پیکر من در چنگ ناتوانی
از زخمهٔ نگاهی بنواز گاه گاهم
عرض مثال امکان منظور الفتم نیست
در عالم تحیر آینه بارگاهم
قصرم سری ندارد یاگیر و دار فغفور
یارب چو موی چینی دل بشکندکلاهم
همدوش سایه رفتم تا خاک آستانش
از بخت تیره بیدل زین بیشتر چه خواهم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۲
کباب عافیتم بیدماغ افسر جاهم
چو شمع‌ خواب فراغت بس است ترک ‌کلاهم
غبار وادی الفت سوار ناز که دارد
مقیم سایهٔ بال هماست بخت سیاهم
دبیر حشر ز اعمال من شمار چه‌ گیرد
که شسته است خط از نامه انفعال‌ گناهم
درین چمن‌ که دم از رنگ و بو زدن دم تیغست
ز سنگ تفرقه چون غنچه خامشی است پناهم
تحیرم جرس شوق کاروان که دارد
که شور رفتن دل می‌چکد ز تار نگاهم
ز خود برآی و تماشای عرض شوکت من‌ کن
که برتر از خم گردون شکسته‌اند کلاهم
غرور حسن تو زیر قدم نکرد نگاهی
به ودایی‌ که دل برق سوخت عجز گیاهم
قدم به دامن تسلیم نشکنم به چه جرأت
دل شکسته شکسته‌ست شیشه بر سر راهم
چه آفتاب قیامت چه تاب آتش دوزخ
تری نبرد ز نقشی‌ که ‌کرد نامه سیاهم
چسان ز دام تحیر برون روم من بیدل
که همچو آینه از چشم خوبش در بن چاهم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۵
شب وصل است از بخت اندکی توقیر می‌خواهم
به قدر یک دو دور صبح محشر دیر می‌خواهم
ز تیغ ناز او در خون تپم چندان که دل‌گردم
جهان‌گرکیمیا خواهد من این اکسیر می‌خواهم
به رنگ غنچه امشب دیده‌ام خواب پریشانی
ز چاک سینه یک آه سحر تعبیر می‌خواهم
به چشم اعتبار بیخودی عمری جنون کردم
کنون چون اشک یک افتادگی زنجیر می‌خواهم
درین گلشن خم تسلیم هر شاخی گلی دارد
به ذوق سجده خود را در جوانی پیر می‌خواهم
دو عالم نیست جز آیینهٔ زنگار پروردی
منم‌کانجا ز آه بی‌نفس تاثیر می‌خواهم
ندارد دشت امکان آنقدر میدان آزادی
نگاه آهوم ناچار پا در قیر می‌خواهم
ز رمز جستجوها غافلم لیک اینقدر دانم
که چون خورشید زیر خاک هم شبگیر می‌خواهم
درین گلشن سلامت باب جمعیت نمی‌باشد
چو رنگ گل شکستی عافیت تعمیر می‌خواهم
سفید از گریه شد چشم و همان مست تماشایم
به هربیحاصلیها روغنی زین شیر می‌خواهم
من و دلبر بهم نقشی ببستیم از هماغوشی
ز نقاش ازل زین رنگ یک تصویر می‌خواهم
چسان آید ز شمع‌ کشته بیدل محفل آرایی
زبان در سرمه خوابیده‌ست و من تقریر می‌خواهم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۶
آه دود آخته‌ای می‌خواهم
روز شب ساخته‌ای می‌خواهم
زین محیطم هوس گوهر نیست
دل نگداخته‌ای می‌خواهم
فارغ از طوق وفا نتوان زیست
گردن فاخته‌ای می‌خواهم
تا شوم محرم خاک قدمت
سر افراخته‌ای می‌خواهم
صافی آینه منظورم نیست
خانه پرداخته‌ای می‌خواهم
به متاع تپش آباد هوس
آتش انداخته‌ای می‌خواهم
رنگها جمله سراغ ‌هوسند
گرد پی باخته‌ای می‌خواهم
ساز این انجمن آزادی نیست
آنطرف تاخته‌ای می‌خواهم
چشم زخمست شناسایی خلق
قدر نشناخته‌ای می‌خواهم
چون جرس تا ننمایم بیدل
نالهٔ ساخته‌ای می‌خواهم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۰
نه تنها ناامید وصل یارم دورم از دل هم
زبس حرمان نصیبم پیش من لیلی‌ست محمل هم
حضور عافیت از فکر خویشم برنمی‌آرد
درین بحر جنون آشوب گردابست ساحل هم
بهار عشق گلگلشت به خون غلتیدنی دارد
شهادت گر نباشد می‌توان گردید بسمل هم
چه لازم تهمت آلود حنای بیغمی بودن
اگر مطلوب آرام است دارد پای درگل هم
مباد افسردنی دامان جولان طلب گیرد
درتن وادی بیا منشین ‌که در راه است منزل هم
خوشت باد ای تمنا بسمل پرواز بیرنگی
ا‌گر همت پر افشانست مشکل نیست مشکل هم
غبار غیر رنگی بود ازگلزار یکتایی
ز حیرتگاه حق بیرون نبردم راه باطل هم
نگه را ربط عینک مانع جولان نمی‌باشد
گذ‌شتن‌گر بود منظور مهمیزی‌ست حامل هم
ز بی آرامی ساز نفس آواز می‌آید
که جای یکنفس راحت ندارد گوشهٔ دل هم
من و آن مطلب نایاب‌ کز جوش تقاضایش
خروشی می‌گشاید لب‌ که آگه نیست سایل هم
ترحم نیست غافل بیدل از یاد شهید من
ز جوهر در عرض خفته‌ست اینجا تیغ قاتل هم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۹
رنگ پر ریختهٔ الفت گلزار توایم
جسته‌ایم از قفس خویش و گرفتار توایم
خاک ما جوهر هر ذره‌اش آیینه‌گر است
در عدم نیز همان تشنهٔ دیدار توایم
مرکز دیده و دل غیر تمنای تو نیست
از نگه تا به نفس یک خط پرگار توایم
اشک و آه است سواد خط پیشانی شمع
همه وا سوختهٔ سبحه و زنار توایم
پیش ازین ساغر الفت چه اثر پیماید
می‌رویم از خود و در حیرت رفتار توایم
دامن عفو حمایتکدهٔ غفلت ماست
خواب راحت نفس سایهٔ دیوار توایم
جنس موهوم هوس شیفتهٔ ارزش نیست
قیمت ما همه این بس‌ که به بازار توایم
مست‌ کیفیت نازیم چه هستی چه عدم
هر کجاییم همان ساغر سرشار توایم
خرده بر بیش و کم ذره نگیرد خورشید
ای تو در کار همه ما همه بیکار توایم
ناله سامان جبین سایی اشک است اینجا
بیدل عجز نوای ادب اظهار توایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۰
چون سبحه یک دو روز که با هم نشسته‌ایم
از یکدگر گسسته فراهم نشسته‌ایم
باز است چشم ما به رخ انجمن چو شمع
اما در انتظار فنا هم نشسته‌ایم
هر چند طور عجز به غیر از صواب نیست
زحمت‌کشی خیال خطا هم نشسته‌ایم
دود سپند مجلس تصویر حیرت است
هر چند گل کنیم صدا هم نشسته‌ایم
غافل نه‌ایم از غم درماندگان خاک
چندی چو آبله ته پا هم نشسته‌ایم
نا قدردان راحت عریان تنی مباش
گاهی برون بند قبا هم نشسته‌ایم
خواب غرور مخمل و دیبا ز ما مخواه
بر فرش بوریای گدا هم نشسته‌ایم
دارد دماغ تخت سلیمان غبار ما
بی پا و سر به روی هوا هم نشسته‌ایم
دود چراغ محفل امکان بهانه‌جوست
در راه باد ما و شما هم نشسته‌ایم
آسایشی به ترک مطالب نمی‌رسد
در سایه‌های دست دعا هم نشسته‌ایم
گر التفات نقش قدم شیوهٔ حیاست
بر خاک آستان تو ما هم نشسته‌ایم
بیدل به رنگ توأم بادام ما و تو
هر چند یک دلیم جدا هم نشسته‌ایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۱
بر سینه داغهای تمنا نوشته‌ایم
یک لاله‌زار نسخهٔ سودا نوشته‌ایم
هر جا درین بساط خس ما به پرده‌ایست
مضمون رنگ عجز خود آنجا نوشته‌ایم
منشور باج اگر به سر گل نهاده‌اند
ما هم برات آبله برپا نوشته‌ایم
خواهد به نام جلوهٔ او واشکافتن
از چشم بسته طرفه معما نوشته‌ایم
حاجت به نامه نیست ‌که در سطرهای آه
اسرار پرفشانی دل وا نوشته‌ایم
بر نسخهٔ بهار خط نسخ می‌کشد
رنگ شکسته‌ای که به سیما نوشته‌ایم
پهلوی لاغریست‌ که هم نقش بوریاست
سطری که بر جریدهٔ دنیا نوشته‌ایم
دیگر ز نقش نامهٔ اعمال ما مپرس
نظاره‌ای به لوح تماشا نوشته‌ایم
از گرد ما همان خط زنهار خواندنی است
تا آسمان چو صبح الفها نوشته‌ایم
از صفحه‌ کلک وحشت ما پیش رفته است
امروز هم ز نسخهٔ فردا نوشته‌ایم
مشق خیال ما به تمامی نمی‌رسد
ای بیخودان همه‌، ورقی نانوشته‌ایم
جز امتحان فطرت یاران مراد نیست
بی‌پرده معنیی که به ایما نوشته‌ایم
در زندگی مطالعهٔ دل غنیمت است
خواهی بخوان و خواه مخوان ما نوشته‌ایم
بیدل مآل سرکشی اعتبارها
پیش از فنا به نقش‌کف پانوشته‌ایم