عبارات مورد جستجو در ۷۷۳ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
چندانکه سیل دیده من بیشتر شود
زان بیش آتش ستمش شعله ور شود
گفتم دلش به آه گدازم ولی مدام
سختی بر آن فزاید و این بی اثر شود
دوران هجر دلبر و ایام عمر من
آن هی طویل گردد و این مختصر شود
از پا روم به مدرسه وز سر بمیکده
کان راه طی بپا ولی این ره بسر شود
یارب که پیر میکده و شیخ مدرسه
آن برقرار باشد و این دربدر شود
نالد صغیر بر در دلدار خود مگر
آنشاه زین گدای درش باخبر شود
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
بس که قاصد را بیازارد چو نام من برد
رحم نگذارد که بگذارم پیام من برد
برنگردد قاصد از شرم جواب تلخ او
چون پیام من بر شیرین کلام من برد
مرغ دل بستم پی صیدش به دام آرزو
آه اگر آن مرغ وحشی پی به دام من برد
رشک دارم بر قبول آنکه پیش از دیگران
مژدهٔ مرگم به سرو خوشخرام من برد
خاطرم جمع است از بدگویی دشمن،‌ که یار
گوش بر حرفش نیندازد چو نام من برد
تلخ باشد زهر مرگ،‌ اما ز شیرینی هنوز
می‌تواند تلخی هجران ز کام من برد
رام شد وحشی دل میلی به او، وز سرکشی
هر زمان آرام از آهوی رام من برد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
شب شوق بزم او رگ جانم گرفته بود
با آنکه دست رشک،‌ عنانم گرفته بود
آزار بین که صد گله کردم به پیش یار
با آنکه ز اضطراب، زبانم گرفته بود
از بزم وصل، راه برون شد نیافتم
از بس که آرزو به میانم گرفته بود
می‌خواستم که جان برم از صیدگاه عشق
صیّاد هجر، راه امانم گرفته بود
میلی ز جان سپردنم آگه نشد کسی
از بس که ضعف راه فغانم گرفته بود
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
گر چنین خون دل از دیده دمادم گذرد
دیده برهم خورد و کار دل از هم گذرد
کاش بسمل شده‌ام بر سر ره بگذارند
شاید امروز مرا بیند و خرم گذرد
ای دل آغاز کن افسانه ایّام وصال
تا به مشغولی این قصّه، شب غم گذرد
اهل ماتم غم مرگم نخورند، ار سخنی
از جفاهای تو در حلقه ماتم گذرد
چون کنم شرح سخنهای وفا آمیزت
آرزوهای عجب در دل همدم گذرد
می‌تراود غم هجران ز دلم روز وصال
همچو خونابه زخمی که ز مرهم گذرد
آن زمان دعوی عشق تو رسد میلی را
که به یک گام تواند ز دو عالم گذرد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
آن شهسوار هرگه بر بادپا برآید
بی‌خواست از گدایان، شور دعا برآید
طفل است و شرم او را مانع زآشنایی
ترسم که رفته رفته، ناآشنا برآید
از آب دیده کردم سیراب، نخل او را
شاید به این نم از وی، برگ نوا برآید
مفرست روز هجران، پیغام وصل سویم
جان را ز ره مگردان، بگذار تا برآید
خواهم ترا برآرم از مدعی، ولیکن
حاشا که چون منی را، این مدعا برآید
افتد ز ابر رحمت، گر قطره‌ای به خاکم
زان قطره، همچو پیکان، نخل بلا برآید
میلی چنین که جان را، بگرفته غم گریبان
بختت به این زبونی، با او کجا برآید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
بس که هر لحظه فریبی به زبان دگرم
هر چه گویی، فکند دل به گمان دگرم
وه که هر چند مرا برد غم از حال به حال
کرد سودای تو رسوا به نشان دگرم
هوس آمدنش برده قرار از من زار
هر زمان وعده نماید به زمان دگرم
پا نهد هجر چنان بر سر خاکم که مگر
هر زمان دسترسی هست به جان دگرم
از جهان با کفن غرقه به خون خواهم رفت
تا کند عشق تو رسوای جهان دگرم
بهر خرسندی میلیّ و نرنجیدن غیر
سخنی گفت نگاهش به زبان دگرم
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۳۳
چنان گداختم از آتش غمت که اجل
مرا نیافت شب هجر، تا ننالیدم
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
بوسه در آغوش ازان خودکام نتوانم گرفت
صید خود را درمیان دام نتوانم گرفت
بس که بی آرام گشتم از رمیدنهای او
رام چون گردد به من، آرام نتوانم گرفت
گر چنین خواهم به دام برگ ریز هجر ماند
از کف قاصد، گل پیغام نتوانم گرفت
چند بر ساقی کند شوقم گرفت بیش و کم؟
مستیی خواهم که دیگر جام نتوانم گرفت
بس که دورم همچو مغرب زان بت مشرق جبین
صبح اگر ساغر دهد، تا شام نتوانم گرفت
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
ما مصیبت زدگان را چه تواضع به ازین
که به هر جا بنشینیم، فغان برخیزد!
بس که درد از گل هجران تو بردیم به خاک
سبزه از تربت ما ناله کنان برخیزد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
هجر تو جزو اول دیوان محنتست
وین چاکهای سینه گل باغ فرقتست
غمهای مرده در دل ما زنده کرد هجر
گویا شب فراق تو روز قیامتست
دیریست که نظاره ما پرده‌نشین است
بی دوست در اقلیم وفا رسم چنین است
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
برون شدن ز دلم درد را چه امکانست
که درد شوخ عنان ناله تنگ میدانست
درون کعبه حرم جوی را بیابانهاست
که هجر گام نخستین این بیابانست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
نشئه‌ی شوق کی از ساغر عشرت خیزد
این نسیم‌ست که از گلشن محنت خیزد
هر زمینی که بر آن پای نهم روز وداع
تا دم محشر از آن آتش حسرت خیزد
بخت ناساز به حدی‌ست که گر افروزم
آتش عشرت از آن دود مصیبت خیزد
رشک در قصد فصیحی‌ست اجل هان بشتاب
نه که از بستر هجران به سلامت خیزد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
عشق هر جا دست با غیرت پی پیمان دهد
وصل آنجا جان ستاند هجر آنجا جان دهد
ما و آسایش معاذالله که صید عشق را
آب حیوان در جگر خاصیت پیکان دهد
عشق با هر کس بنا سازی بر‌آید نام وصل
در مذاقش لذت خونابه هجران دهد
خواب را بر چشم مستان اجل سازم حرام
بعد قتلم خوی او گر رخصت افغان دهد
نشئه شوق فصیحی هر دم افزونتر شود
عشق هر چندش شراب از ساغر حرمان دهد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
تا گلستان بود کی پرخار بیدادم نبود
گوش گل کی شعله‌پوش از جوش فریادم نبود
شیشه‌ام در بیستون غلطید و آسیبی ندید
سعی شیرین بود اما بخت فرهادم نبود
تا در دارالشفای عشق بردم بخت خویش
مهربان‌تر مرهمی از تیغ جلادم نبود
بی کسی بنگر که با این ترکتاز هجر دوش
ناله‌ای هم پاسبان محنت آبادم نبود
ناله‌های نوگرفتاران غم را لذتی‌ست
ورنه این یک مشت پر مقصود صیادم نبود
بار ننگ نقطه موهوم ما را برنتافت
دوش این پرگار ورنه مقصد ایجادم نبود
ناله‌واری گر نفس داری فصیحی شکوه چیست
وای جان من که شب سامان فریادم نبود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
تا وداع شعله خود همچو اخگر کرده‌ایم
حله خاکشتر اندوه در بر کرده‌ایم
گوهر نظاره‌ای در دیده گم کردیم از آن
مردم چشم اندرین دریا شناور کرده‌ایم
چشمه‌سار دیده ما خوشگوار آبی نداشت
چند روزی شد کش از خون رشک کوثر کرده‌ایم
زخم ما را از جگر غم زیور ناسور بست
ورنه تحقیق سر و سامان خنجر کرده‌ایم
زود گوش دوستان از ناله ما ناله کرد
ما هنوز از نخل غم یک میوه نوبر کرده‌ایم
از تو چون نومید بنشینیم کاندر کوی تو
مشت خاکی را به صد امید بر سر کرده‌ایم
در شب هجران فصیحی می‌زند لاف حیات
ساده‌لوحی بین کزو این قصه باور کرده‌ایم
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در منقبت علی‌بن موسی‌الرضا علیه‌السلام
سفیده دم که مسافر شدم ز ملک هرا
چو شب به همرهی کاروان بخت سیاه
ز دوستان دو سه تن بهر خیر باد رفیق
چو بحر غم همه لبریز موج ناله و آه
یکی به نوحه طرازی که کاشکی پس ازین
سیاه‌پوش نشیند به مرگ دیده نگاه
چو نوبهار وصال از سموم هجران سوخت
دگر چه حاصل ازین مهره سپید و سیاه
یکی به گریه که بر ماگرت ترحم نیست
عذاب خویش چو دیوانگان عشق مخواه
دلت مرادپرستی از آن گیاه آموخت
که از نسیم بهاران برد به شعله پناه
به دست شوق سفر لیکن من چنان عاجز
که با تجمل صرصر تحمل پر کاه
چنان ز هر مژه طوفان گریه موجی زد
که تا به منزل رفتم به زور پای شناه
فرو گرفتم بار و به نوحه بنشستم
چو زخم بر دل ماتم کشان بخت سیاه
هزار لخت به دامان دل مسافر شد
همه ز حب وطن در خروش واشوقاه
ربود خوابم و ای کاش خواب مرگ بدی
که تا به صبح قیامت نگشتمی آگاه
که ناگه از در اندیشه‌ام درآمد دوست
چنان که گشت مبرهن حدیث یوسف و چاه
پس از نسیم نفس بشکفاند غنچه و گفت
به معجزی که مسیحا فکند در افواه
مرا که بود جمال آفتاب نه خرگاه
به نیم روز جدایی شده‌ست یک شبه ماه
بهار حسن که هرگز خزان ندیده گلش
کنون نسیم از آن می‌برد به شعله پناه
ز فرقت تو نظر بر نظر بگرید خون
ز حسرت تو نفس بر نفس ببندد راه
من این چنین و تو در خواب ناز شرمت باد
به گریه گفتمش ای پادشاه حسن سپاه
جگر نماند چسان از نفس فشانم خون
نفس نماند چسان از جگر برآرم آه
هزار ساله تماشا ذخیره بود و نشد
به قحط سال وصال تو قوت نیم‌نگاه
فراق را دو علاجست پیش از آنکه کند
مزاج داغ جگر را فساد شعله تباه
یکی وصال و گر بخت آن نباشد مرگ
به داد اگر نرسد مرگ هم معاذ الله
وصال خود چه حدیثست طرفه آنکه شدست
شکسته دست من از دامن اجل کوتاه
کنون چه چاره کنم هم مگر دوا بخشد
زیارت حرم پادشاه عرش پناه
امام ثامن ضامن علی بن موسی
گزیده گوهر بحر علی ولی الله
زهی جلال که کونین نیم لمعه اوست
چو بر سپهر معالی زند مهش خرگاه
به عرش نسبت این آستان چگونه کنم
بریست دامنش از گرد ذلت اشباه
وگر ز بی‌خردیها لب این ترانه زند
چنان بود که ستایی ثواب را به گناه
کدام عرش بود این چنین که سجادش
به جای گرد فشانند معجزه ز جباه
سپهر آمد و قندیل مهر و ماه آورد
هزار مرتبه افزون نیاز این درگاه
بدان امید که شاید بدین وسیله چو عرش
درین اساس مقدس لباس یابد راه
ولی به ظلم چو آن بی‌گناه متهم است
کنند دورش ازین آستان به صد اکراه
هنوز جبهه هستی نداشت خیل وجود
که بود سجده این آستان غذای جباه
به عهد تو می توحید درنمی‌گنجد
به ظرف اشهد ان لا اله الا الله
ز نور روی تو خورشید مضمحل گردد
چنانچه ظلمت شب از فروغ چارده ماه
بری چو رخت اوامر قدر بود خیاط
تنی چو تار نواهی قضا بود جولاه
لوای عفو تو گر سایه بفکند چه کند
در آفتاب عقوبت گناهن نامه سیاه
اگرچه کعبه طاعت مقدس است ولیک
بت غرور نداند کلیسیای گناه
زهی حریم جلالی که خادمان درش
کنند تربیت حاملات عرش اله
ز بس نیاز سرشتند سجده خوش آرد
به دست چین غضب گر بیفشرند جباه
شود خزان معاصی بهار عالم قدس
گر از لوای شفاعت کنند زیب گناه
شها زمانه بدمهر بعد چندین سال
که شد نصیب لبم خاکبوس این درگاه
لب دعا نگشاده هنوز زخم جگر
نکرده غسل زیارت هنوز شعله آه
هنوز غنچه رحمت نکرده خنده عفو
هنوز شبنم غفران نشسته روی گناه
بر آن سرشت که زنجیر هجر در گردن
کشان کشان بردم جانب شهادتگاه
اگر ز بندش امان یافتم زهی طالع
وگر شهید شوم خونم از زمانه مخواه
همیشه تا که مهین مطبخ جلال ترا
سپهر پیر شود هیمه‌کش به پشت دوتاه
تهی ز نعمت مدحت مباد دست و دلم
بجز ثنای تو وردم مباد بی‌گه و گاه
زتاب حشر چو خون فسرده جوش زند
شود ز موجه جوش جگر نفس گمراه
به گوش هوش رسانم سروش یا عبدی
بده به دست امیدم برات نجیناه
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
ز آن پیش دلا که هجر زارت بکشد
زنهار چنان کنی که یارت بکشد
بر وعده او ز سادگی دل ننهی
کاری نکنی که انتظارت بکشد
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
هجر تو و دیده آتش و موم بود
چشمی که ترا ندیده آن شوم بود
ای قبله دیده دیده خود کافر نیست
کز قبله خود همیشه محروم بود
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
امشب این دل سوز عشقش بر سر جان کرده بود
دوزخی در یک گیاه خشک پنهان کرده بود
ماجرای شب چه می پرسی نصیب کس مباد
آنچه با جان من امشب روز هجران کرده بود
خواست غم کز خانه جانم رود نگذاشتم
گرچه این ویرانه رابا خاک یکسان کرده بود
یاد آن آتش فروز دل که از بس سوختش
سینه ما را چو آتشگاه یزدان کرده بود
جانم آسود ار چه تیرش تارسیدن بر دلم
هر سر موی مرا صد نوک پیکان کرده بود
قطره آبی روا برکشت امیدم نداشت
آنکه از اشکم کنار دیده عمان کرده بود
بی تو با کشتی چشمم موج دریای بلا
کرد آن کاری که با خاشاک طوفان کرده بود
پرده اشراق مسکین را مدرکز اضطراب
شعله زیر خار و خس بیچاره پنهان کرده بود
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
عشق آمد و هستی مرا بیشه بسوخت
سودای تو بوم و برم اندیشه بسوخت
از آتش هجر عافیت سوز بپرس
کاین صاعقه نخل عمر تا ریشه بسوخت