عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸
باد نوروزی ز روی گل نقاب انداخته
زلف سنبل را همی در پیچ و تاب انداخته
در رکاب فرودین بر رغم اسفندار مذ
خون سرما را همی اندر رکاب انداخته
سایه سرو جوان بر طرف باغ و جویبار
نیکویها کرده است اما اندر آب انداخته
تا شقایق باده اندر ساغر گلرنگ ریخت
نرگس مخمور را مست و خراب انداخته
باده چون خون سیاوش ده که کاوس بهار
آتش اندر خیمه افراسیاب انداخته
سرخ گل ماند عروسی را که هنگام زفاف
جامه گلگون کرده دست اندر خضاب انداخته
لاله ترکی مست را ماند قدح پر می بدست
کرده رخ گلگون بسر شور از شراب انداخته
نرگس اندر شاخ زمردگون و صحن سیمگون
سونش زر در دل تبر مذاب انداخته
و آن شقایق بر زبرجد درجی از یاقوت داشت
در دل آن دانها از مشک ناب انداخته
گر به بید اندر چمن چون زاهدی پشمینه پوش
طیلسان خز بروی از بهر خواب انداخته
قاقم دی را که برفستی هوا از هم درید
نک بدوش خویش سنجاب از سحاب انداخته
باد مشاطه است بستان را که در طرف چمن
از عذار سوری و نسرین حجاب انداخته
نامیه چون مادران مهربان بر دوش و بر
شاهدان باغ را رنگین ثیاب انداخته
بر سر این شاهدان ابر بهاری بامداد
از نثار قطره لؤلؤی خوشاب انداخته
خیمه سرخی که شاخ ارغوان در باغ زد
زلف سنبل را در او همچون طناب انداخته
سبزه فرش از سبز دیبا بر لب شط گسترید
ابر مشکین کله بر نیلی قباب انداخته
فرش بوقلمون همی گسترد طاوس بهار
وز سحاب اندر هوا پر غراب انداخته
گردی از مستی برات نوگلان بر یخ نوشت
فرودینشان جامه در دریای آب انداخته
چنگ زن بلبل بگل برنای زن قمری بسرو
هر یکی شوری بنوروز از رهاب انداخته
تا بعود اندر چکاوک ماوراء النهر ساخت
خواب در مغز حکیم فاریاب انداخته
سار الحان ثمانی ساخت بطلمیوس وار
کبک در صحرا نواها از رباب انداخته
همچو ماه فروردین در باغ شد دلدار من
لشکر سرو و سمن را در رکاب انداخته
چون گل و سنبل که با هم توام آید در چمن
گیسوان کرده پریش از رخ نقاب انداخته
هاله بر گرد مه آید ای عجب کان مشکموی
هاله مشکین بگرد آفتاب انداخته
روزه چشم پر ز نازش راز مستی دوخته
ذکر حق لعل لبش را از عتاب انداخته
زحمت تکلیف رنگش کرده همچون شنبلید
طاعت یزدان تنش در التهاب انداخته
گفتم ای شیرین زبان بگشای بامی روزه را
کت همی بینم ریاضت در عذاب انداخته
با گلاب می خمار روزه بیرون کن ز سر
چند بینم عارضت بر گل گلاب انداخته
گفت اگر امروز من فرمان حق را نگروم
حق تعالی داوری را در حساب انداخته
گفتم اهلا شادمان زی کاین حساب اندر حساب
حضرت داور بدست بوتراب انداخته
بوتراب است آنکه رشگ خاک پایش چرخ را
در غم یا لیتنی کنت تراب انداخته
قهرش اندر خاندان دشمنان آوازها
از لدوا للموت و ابنوا للخراب انداخته
گوش و چشم و هوش را بی رخصت وی کردگار
صم عمی بکم چون شرالدواب انداخته
بوالبشر عریان ز هستی کو ردای افتخار
بر برو دوش قصی بن کلاب انداخته
نقش یمحوالله و یثبت مایشاء را خامه اش
بر کف من عنده علم الکتاب انداخته
معجز لعل لب و جادوی چشمش آشکار
فلسفی را همچو خر اندر خلاب انداخته
بلعم و ابلیس را مهجوری درگاه او
از کرامت وز دعای مستجاب انداخته
در چنین روزیکه نوروز است عدلش در جهان
آشکارا مسند فصل الخطاب انداخته
او چو خورشید است و ما سیارگان بر گردوی
طرح این سیارگان را آفتاب انداخته
لاجرم زی مرکز این اجرام را لاینقطع
گرم تک در اندفاع و انجذاب انداخته
هر یکی را در مداری مستوی بر گرد خویش
گاه اندر بطو و گاه اندر شتاب انداخته
دست یزدان است و سامان داده کار ملک از آنک
کار را در دست میر کامیاب انداخته
آن خداوندیکه فلک را بحر کفش
گاه طوفان سوی بالا چون حباب انداخته
چون بپرد مرغ تیرش نسر طاثر را در آن
در تطیر از اذا کان الغراب انداخته
درگه وی آفتابستی و دیگر اختران
همچو حربا رخ بر این والاجناب انداخته
ابر دستش آنچنان بادر بهنگام کرم
کابر نیسان را همی از فر و آب انداخته
تا سر شیر فلک را بشکند در مغز چرخ
سنگ خورشید است گوئی در جراب انداخته
نیزه دلدوز و تیر جانشکافش خصم را
گه نیازک بر فروزد گه شهاب انداخته
عهد پیروزش که هر روزیش نوروزی بود
چرخ را در یاد ایام شباب انداخته
مفرش امن و امان گسترده در پهنای خاک
فتنه را در دیدگان داروی خواب انداخته
ای خداوندیکه دست حق رقیبان ترا
طوق حبل من مسد اندر رقاب انداخته
حمله خشمت در صف پیلان هند اندر زده
لرزه بیمت در تن شیران غاب انداخته
تا سنانت چشم پیلان از طعان بردوخته
تا حسامت تاب شیران در ضراب انداخته
پیل همچون پیل شطرنج است ستخوان خشکریش
شیر همچون شیر دیوار است ناب انداخته
تا کمالت را فلک، او فر، نصیب آورده بهر
تا جلالت را سپهر اندر نصاب انداخته
توأم بختی و سهمت را معلی و رقیب
آسمان اندر سهام و در کعاب انداخته
زلف سنبل را همی در پیچ و تاب انداخته
در رکاب فرودین بر رغم اسفندار مذ
خون سرما را همی اندر رکاب انداخته
سایه سرو جوان بر طرف باغ و جویبار
نیکویها کرده است اما اندر آب انداخته
تا شقایق باده اندر ساغر گلرنگ ریخت
نرگس مخمور را مست و خراب انداخته
باده چون خون سیاوش ده که کاوس بهار
آتش اندر خیمه افراسیاب انداخته
سرخ گل ماند عروسی را که هنگام زفاف
جامه گلگون کرده دست اندر خضاب انداخته
لاله ترکی مست را ماند قدح پر می بدست
کرده رخ گلگون بسر شور از شراب انداخته
نرگس اندر شاخ زمردگون و صحن سیمگون
سونش زر در دل تبر مذاب انداخته
و آن شقایق بر زبرجد درجی از یاقوت داشت
در دل آن دانها از مشک ناب انداخته
گر به بید اندر چمن چون زاهدی پشمینه پوش
طیلسان خز بروی از بهر خواب انداخته
قاقم دی را که برفستی هوا از هم درید
نک بدوش خویش سنجاب از سحاب انداخته
باد مشاطه است بستان را که در طرف چمن
از عذار سوری و نسرین حجاب انداخته
نامیه چون مادران مهربان بر دوش و بر
شاهدان باغ را رنگین ثیاب انداخته
بر سر این شاهدان ابر بهاری بامداد
از نثار قطره لؤلؤی خوشاب انداخته
خیمه سرخی که شاخ ارغوان در باغ زد
زلف سنبل را در او همچون طناب انداخته
سبزه فرش از سبز دیبا بر لب شط گسترید
ابر مشکین کله بر نیلی قباب انداخته
فرش بوقلمون همی گسترد طاوس بهار
وز سحاب اندر هوا پر غراب انداخته
گردی از مستی برات نوگلان بر یخ نوشت
فرودینشان جامه در دریای آب انداخته
چنگ زن بلبل بگل برنای زن قمری بسرو
هر یکی شوری بنوروز از رهاب انداخته
تا بعود اندر چکاوک ماوراء النهر ساخت
خواب در مغز حکیم فاریاب انداخته
سار الحان ثمانی ساخت بطلمیوس وار
کبک در صحرا نواها از رباب انداخته
همچو ماه فروردین در باغ شد دلدار من
لشکر سرو و سمن را در رکاب انداخته
چون گل و سنبل که با هم توام آید در چمن
گیسوان کرده پریش از رخ نقاب انداخته
هاله بر گرد مه آید ای عجب کان مشکموی
هاله مشکین بگرد آفتاب انداخته
روزه چشم پر ز نازش راز مستی دوخته
ذکر حق لعل لبش را از عتاب انداخته
زحمت تکلیف رنگش کرده همچون شنبلید
طاعت یزدان تنش در التهاب انداخته
گفتم ای شیرین زبان بگشای بامی روزه را
کت همی بینم ریاضت در عذاب انداخته
با گلاب می خمار روزه بیرون کن ز سر
چند بینم عارضت بر گل گلاب انداخته
گفت اگر امروز من فرمان حق را نگروم
حق تعالی داوری را در حساب انداخته
گفتم اهلا شادمان زی کاین حساب اندر حساب
حضرت داور بدست بوتراب انداخته
بوتراب است آنکه رشگ خاک پایش چرخ را
در غم یا لیتنی کنت تراب انداخته
قهرش اندر خاندان دشمنان آوازها
از لدوا للموت و ابنوا للخراب انداخته
گوش و چشم و هوش را بی رخصت وی کردگار
صم عمی بکم چون شرالدواب انداخته
بوالبشر عریان ز هستی کو ردای افتخار
بر برو دوش قصی بن کلاب انداخته
نقش یمحوالله و یثبت مایشاء را خامه اش
بر کف من عنده علم الکتاب انداخته
معجز لعل لب و جادوی چشمش آشکار
فلسفی را همچو خر اندر خلاب انداخته
بلعم و ابلیس را مهجوری درگاه او
از کرامت وز دعای مستجاب انداخته
در چنین روزیکه نوروز است عدلش در جهان
آشکارا مسند فصل الخطاب انداخته
او چو خورشید است و ما سیارگان بر گردوی
طرح این سیارگان را آفتاب انداخته
لاجرم زی مرکز این اجرام را لاینقطع
گرم تک در اندفاع و انجذاب انداخته
هر یکی را در مداری مستوی بر گرد خویش
گاه اندر بطو و گاه اندر شتاب انداخته
دست یزدان است و سامان داده کار ملک از آنک
کار را در دست میر کامیاب انداخته
آن خداوندیکه فلک را بحر کفش
گاه طوفان سوی بالا چون حباب انداخته
چون بپرد مرغ تیرش نسر طاثر را در آن
در تطیر از اذا کان الغراب انداخته
درگه وی آفتابستی و دیگر اختران
همچو حربا رخ بر این والاجناب انداخته
ابر دستش آنچنان بادر بهنگام کرم
کابر نیسان را همی از فر و آب انداخته
تا سر شیر فلک را بشکند در مغز چرخ
سنگ خورشید است گوئی در جراب انداخته
نیزه دلدوز و تیر جانشکافش خصم را
گه نیازک بر فروزد گه شهاب انداخته
عهد پیروزش که هر روزیش نوروزی بود
چرخ را در یاد ایام شباب انداخته
مفرش امن و امان گسترده در پهنای خاک
فتنه را در دیدگان داروی خواب انداخته
ای خداوندیکه دست حق رقیبان ترا
طوق حبل من مسد اندر رقاب انداخته
حمله خشمت در صف پیلان هند اندر زده
لرزه بیمت در تن شیران غاب انداخته
تا سنانت چشم پیلان از طعان بردوخته
تا حسامت تاب شیران در ضراب انداخته
پیل همچون پیل شطرنج است ستخوان خشکریش
شیر همچون شیر دیوار است ناب انداخته
تا کمالت را فلک، او فر، نصیب آورده بهر
تا جلالت را سپهر اندر نصاب انداخته
توأم بختی و سهمت را معلی و رقیب
آسمان اندر سهام و در کعاب انداخته
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹
تا ساقی میخوارگان، در جام صهبا ریخته
خون دل خم در قدح از چشم مینا ریخته
در سینه ی سیم سپید آکنده زر جعفری
در دیده ی الماس تر یاقوت حمرا ریخته
این باده را ترکی عجب در ماه شعبان و رجب
افشرده از حلق عنب در خم ترسا ریخته
آید حبابش در نظر مانند مروارید تر
بر سطحی از لعل و گهر بهر تماشا ریخته
مفرش از او گلگون شده چون توزیئی پرخون شده
در باغ آزریون شده یا خون عذرا ریخته
مینا چو مرغی نیمجان بسمل شده در خون طپان
خون از گلویش هر زمان فواره آسا ریخته
می از درونش جلوه گر مانند ناری پر شرر
در آب خشک این نار تر ساقی بعمدا ریخته
آن ساقی خودکام ما تاراج ننگ و نام ما
این آتش اندر جام ما بر دفع سرما ریخته
بربط چو طفلی ناتوان از درد بیماری نوان
شریانها بر استخوان هم گوشت ز اعضا ریخته
مستسقیستی لاجرم، آماس دارد در شکم
با اینهمه نفخ و ورم، در سینه صفرا ریخته
خواند بزاری خودبخود از لحن و قول باربد
مغزش درون کالبد گوئی نکیسا ریخته
نی همچو ماری جانگزا گشته بافسون آشنا
نافش دریده چند جا دندانش یکجا ریخته
از بسکه نائی با دو لب افسونش خواند روز و شب
از کام این مار ای عجب شهد مصفا ریخته
دف پوست پوش میکشان حلقه بگوش میکشان
وقت خروش میکشان شکر ز آوا ریخته
خنیاگران اندر نوا رامشگران کوبنده پا
وز بوسه در دامان ما نقل مهنا ریخته
غرد هوا چون ببرها وز میغ پوشد گبرها
گردد بخاک از ابرها لؤلؤی لالا ریخته
کشتند پیلی را دمان سودند ویرا استخوان
نک سونش ستخوان آن، بر سبز دیبا ریخته
چون صبح تبشیر آورد قرص طبا شیر آورد
پستان پرشیر آورد شیرش بصحرا ریخته
هم دایه بستان بود، هم سایه مستان بود
وز مایه پستان بود شیرش بهر جا ریخته
غرید ابر از آسمان، زد باد مشتش بر دهان
دندانش از آسیب آن در قلب هیجا ریخته
تا برکشید ابر سیه در پیش رنگین غاشیه
کافور ناب و غالیه در کوه و دریا ریخته
گه سونش در و گهر، بیزد بخاک تیره بر
گه بیضه کافور تر بر مشک سارا ریخته
چون قطره بارد بر زمین، گوئی که درهای ثمین
از ملک هندستان و چین تا حد صنعا ریخته
تا یوسف گل را بتن دیمه دریده پیرهن
یعقوب وار اندر چمن اشک زلیخا ریخته
بس کن امیری این سخن طرحی ز نو آغاز کن
نقش اساطیر کهن در زند و استا ریخته
خون دل خم در قدح از چشم مینا ریخته
در سینه ی سیم سپید آکنده زر جعفری
در دیده ی الماس تر یاقوت حمرا ریخته
این باده را ترکی عجب در ماه شعبان و رجب
افشرده از حلق عنب در خم ترسا ریخته
آید حبابش در نظر مانند مروارید تر
بر سطحی از لعل و گهر بهر تماشا ریخته
مفرش از او گلگون شده چون توزیئی پرخون شده
در باغ آزریون شده یا خون عذرا ریخته
مینا چو مرغی نیمجان بسمل شده در خون طپان
خون از گلویش هر زمان فواره آسا ریخته
می از درونش جلوه گر مانند ناری پر شرر
در آب خشک این نار تر ساقی بعمدا ریخته
آن ساقی خودکام ما تاراج ننگ و نام ما
این آتش اندر جام ما بر دفع سرما ریخته
بربط چو طفلی ناتوان از درد بیماری نوان
شریانها بر استخوان هم گوشت ز اعضا ریخته
مستسقیستی لاجرم، آماس دارد در شکم
با اینهمه نفخ و ورم، در سینه صفرا ریخته
خواند بزاری خودبخود از لحن و قول باربد
مغزش درون کالبد گوئی نکیسا ریخته
نی همچو ماری جانگزا گشته بافسون آشنا
نافش دریده چند جا دندانش یکجا ریخته
از بسکه نائی با دو لب افسونش خواند روز و شب
از کام این مار ای عجب شهد مصفا ریخته
دف پوست پوش میکشان حلقه بگوش میکشان
وقت خروش میکشان شکر ز آوا ریخته
خنیاگران اندر نوا رامشگران کوبنده پا
وز بوسه در دامان ما نقل مهنا ریخته
غرد هوا چون ببرها وز میغ پوشد گبرها
گردد بخاک از ابرها لؤلؤی لالا ریخته
کشتند پیلی را دمان سودند ویرا استخوان
نک سونش ستخوان آن، بر سبز دیبا ریخته
چون صبح تبشیر آورد قرص طبا شیر آورد
پستان پرشیر آورد شیرش بصحرا ریخته
هم دایه بستان بود، هم سایه مستان بود
وز مایه پستان بود شیرش بهر جا ریخته
غرید ابر از آسمان، زد باد مشتش بر دهان
دندانش از آسیب آن در قلب هیجا ریخته
تا برکشید ابر سیه در پیش رنگین غاشیه
کافور ناب و غالیه در کوه و دریا ریخته
گه سونش در و گهر، بیزد بخاک تیره بر
گه بیضه کافور تر بر مشک سارا ریخته
چون قطره بارد بر زمین، گوئی که درهای ثمین
از ملک هندستان و چین تا حد صنعا ریخته
تا یوسف گل را بتن دیمه دریده پیرهن
یعقوب وار اندر چمن اشک زلیخا ریخته
بس کن امیری این سخن طرحی ز نو آغاز کن
نقش اساطیر کهن در زند و استا ریخته
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱
این چکامه را در بیست و پنجم محرم یکهزار و سیصد و هشت در باغ زرنق ملک جناب مستطاب حجة الاسلام حاجی میرزا جواد آقای مجتهد تبریزی سلمه الله تعالی ساختم در اینروز جناب مستطاب اجل امیر نظام دام اجلاله با جناب ساعدالملک و نواب نصرة الدوله و جناب مستطاب نظام العلماء و عمدء الامراء مؤتمن نظام و جناب بیگلربیگی و معدودی از اعیان شهر مهمان جناب مجتهد بودند من بنده را هم جناب اجل اشاره آمدن فرمودند و روز دیگر مأمور بگفتن این قصیده شدم و در حینی که درد دلم عارض شده در خیمه وسط باغ که مقامی منزه و خلوت بود رفته در یکساعت و اند دقیقه این ابیات بساختم و بیاوردم و این ایام روزگاری بود که ایزد تعالی جناب مجتهد را حیاتی نو بخشیده بود بعد از آنکه روزگار دراز در بستر خفته و طبیبانش آیت نومیدی گفته بودند سالش نیز از هفتاد گذشته.
بکام یا نه بکام ار رود مرا گیتی
دلم ز گردش او فارغ است و مستغنی
غنا و عزت گیتی چه حاجت است مرا
که هم ز عقل عزیزم هم از کمال غنی
نگار دلکش بختم ز عقل جسته حلل
عروس مهوش طبعم ز فکر بسته حلی
به نامه اختر ریزم به هر صباح و مسا
ز خامه گوهر بیزم به هر غدو و عشی
الا کجایند آن شاعران که هر شب و روز
گریستندی از دست گردش گیتی
یکی ز فتنه جادوگر قدر مجنون
یکی ز هیبت اهریمن قضا مغشی
یکی به صحرا از تشنگی گداخته تن
یکی ز گرسنگی جان سپرده در وادی
یکی فشاندی گوهر ز دست دانش خویش
یکی نمودی افغان ز روزگار دنی
کجا شدند که آیند و مر مرا نگرند
ز حظ دانش و بخت بلند مستوفی
همی فزاید امروز از دیم گر زانک
گذشتگان را امروز کاستی از دی
چنانکه شاید و باید هنر پژوهان را
مراست آب گوارا مراست عیش هنئی
اگر لبید نبودش لباده در پیکر
وگر جریر بخورد از گرسنگی جری
مراست لفظ ملیح و مراست شعر بدیع
مراست کلک فصیح و مراست طبع جری
بویژه اکنون کاندر ریاض رضوانم
بزیر سایه فضل خدایگان رضی
جهان حشمت و گردون اقتدار که هست
سنانش قابض ارواح و خامه اش محیی
مهین امیر نظام آن خدایگان اجل
که نزد رایش فرهنگ پیر همچو صبی
کرم کند کف رادش به نیکوان کریم
اذی دهد سر تیغش بمردمان بذی
کجا که دانش او عقل کی بود دانا
کجا که بخشش او ابر کی بود معطی
سحاب جودش در موقع نوال سریع
شرار خشمش در وقت اشتعال بطئی
به روز دادش بیدادگر بود کسری
به عرصه هنرش بی هنر بود نرسی
به نیزه تاند ماهی برآرد از دریا
برد بچشمه خورشید و سازدش مشوی
به نصف ثلث سوم از نخست ماه عرب
که ماه عمرم ده شب گذشته بود از سی
مرا به گلشن فردوس و سایه طوبی
کشاند خدمت وی حبذا و طوبی لی
به باغ خلد شدم در بساحت زرنق
همی بچیدم از آن باغ میوه های جنی
تبارک الله از آن فر خجسته باغ که هست
بهشت در بر صحنش صحیفه مطوی
دو خصلت است در این بوستان که باغ ارم
از این دو خصلت دلکش بعید بود و عری
نخست کاین چمن از داد زاد و آن ز ستم
و دیگر آنکه ارم شد نهان و این مرئی
گر آدم ایدون بوید در این خجسته چمن
نکردی ایچ نظر سوی میوه منهی
ز شرم دیده نرگس در این همایون باغ
برست خروب از بوستان تیم و عدی
همی ببالد در باغ شاخ های جوان
همی بنالد در شاخ بلبل و طوطی
چو نهی کرده پیمبر ز استماع غناء
چو لحن خوانده خداوند لحن موسیقی
کجا تواند مزمار ساختن بلبل
کجا تواند بربط نواختن قمری
یکی بتهلیل اندر شود مؤذن
یکی به ترتیل اندر همی شود مقری
چو ابن مالک خواند تذرو الفیه
چو بن هشام سرایند بلبلان مغنی
عیان ز شوکه رمان بآنهمه شوکت
سهام زرین در کیش پهلوان مکی
انارها همه از شاخ واژگون چونان
رؤس خصم ز قرپوس عمروبن معدی
شجر ببافد توزی سرخ چون جولاه
زمین بدوزد کتان سبز چون درزی
بسان موسی گل با عصا و بیضا شد
چو ساحران صف نیلوفر از حبال و عصی
بگرد خرمن گل خارها دمیده چنان
که شد صفوف شیاطین بحول نارجثی
نعوذبالله استغفرالله این تشبیه
کسی کند که بود مغزش از خیال تهی
بباغ خلد شیاطین کجا و نار کجا
بقلب مؤمن کی راه جسته شرک خفی
بگاه بهمن و دی در پناه این بستان
همیشه روز برد فروردین مه و اردی
در این ریاض برومند شادمان بودم
که شادی الحق اینجا حقیق بود و حری
جز این نداشتمی غم که آفتاب کمال
هلال وار بدی چند گه نزار و غمی
جهان حکمت و تقوی سپهر فضل و خرد
بهار رحمت و بستان معرفت یعنی
جناب مجتهدالعصر و الزمان که بود
کف جوادش فلک وجود را جودی
از آن قبل که بلا خاص دومان ولاست
برای تزکیه نفس آن وجود ز کی
سپهر بستر گسترد و مهر شد بالین
طبیب عاجز گردید و درد مستولی
ز دستبرد قضا رنگ شنبلید گرفت
رخش که بودی مانند یاسمین طری
بسان سنبل در تاب و همچو لاله به تب
تن چو نسرین وان روی چون گل سوری
چو از حبیبان برشد خروش ما نصنع
همه طبیبان جستند عذر لاندری
سپس خدای شفا داد و جبرئیل امین
و ان یکاد بر او خواند و آیت الکرسی
دوباره برگ سمن شد لطیف و تازه و تر
دوباره سرو چمن شد جوان و زفت و قوی
ببام چرخ درخشنده گشت مهر بلند
به طرف باغ خرامنده گشت سرو سهی
بتازه روئی او تازه گشت دین رسول
به زندگانی او زنده شد ولای علی
ایا فقیه نبیه و خبیر راد علیم
ایا مجاز مجیز و بصیر حبر ملی
تو وارث پدران منی و من بی بهر
ز فضل آن پدرانی که در زمانه ولی
ولی من از تو نجویم بغیر ارث پدر
که نیست دیده اولاد جز بدست وصی
کمال و دین ز تو خواهم نه مال دنیی دون
صریح گویم نی با کنایت مطوی
رسوم شرع بیاموز مرمرا که بشرع
توئی فقیه و توئی قاضی و توئی مفتی
من از تو باید دین پدر بیاموزم
مفید باید استاد مرتضی و رضی
شنیده ام که پیمبر همی کند تشبیه
مرآل و عترت خود را بفلک نوح نجی
درست خوانم این گفته را ولی دانم
که همت تو بود بادبان این کشتی
تو آفتاب و دگر فاضلان دهر سها
تو آسمان و اساتید روزگار ز می
بر آسمان تفرس توئی همایون بدر
ببارگاه تقدس توئی سراج مضیئی
بنص روشن عقلی تو جانشین رسول
بحکم محکم شرعی تو نایب مهدی
به خشکی اندر کشتی روان کند عزمت
به رغم قائل ان السفینه لا تجری
هوی چو بختی مست است و تو به قوت شرع
گرفته ای بکف اندر زمام این بختی
تو گر نزار شوی دین ایزد است نزار
وگر قوی شوی آیین احمد است قوی
حساب جود ترا کی کند هزار دبیر
عطای دست ترا کی کشد هزار مطی
الا چو زی باشد اساس قدر جلال
هزار سال جلالی باین جلال بزی
عدوی جاه ترا طعمه باد در دوزخ
از آن طعام که لایسمن و لایغنی
بکام یا نه بکام ار رود مرا گیتی
دلم ز گردش او فارغ است و مستغنی
غنا و عزت گیتی چه حاجت است مرا
که هم ز عقل عزیزم هم از کمال غنی
نگار دلکش بختم ز عقل جسته حلل
عروس مهوش طبعم ز فکر بسته حلی
به نامه اختر ریزم به هر صباح و مسا
ز خامه گوهر بیزم به هر غدو و عشی
الا کجایند آن شاعران که هر شب و روز
گریستندی از دست گردش گیتی
یکی ز فتنه جادوگر قدر مجنون
یکی ز هیبت اهریمن قضا مغشی
یکی به صحرا از تشنگی گداخته تن
یکی ز گرسنگی جان سپرده در وادی
یکی فشاندی گوهر ز دست دانش خویش
یکی نمودی افغان ز روزگار دنی
کجا شدند که آیند و مر مرا نگرند
ز حظ دانش و بخت بلند مستوفی
همی فزاید امروز از دیم گر زانک
گذشتگان را امروز کاستی از دی
چنانکه شاید و باید هنر پژوهان را
مراست آب گوارا مراست عیش هنئی
اگر لبید نبودش لباده در پیکر
وگر جریر بخورد از گرسنگی جری
مراست لفظ ملیح و مراست شعر بدیع
مراست کلک فصیح و مراست طبع جری
بویژه اکنون کاندر ریاض رضوانم
بزیر سایه فضل خدایگان رضی
جهان حشمت و گردون اقتدار که هست
سنانش قابض ارواح و خامه اش محیی
مهین امیر نظام آن خدایگان اجل
که نزد رایش فرهنگ پیر همچو صبی
کرم کند کف رادش به نیکوان کریم
اذی دهد سر تیغش بمردمان بذی
کجا که دانش او عقل کی بود دانا
کجا که بخشش او ابر کی بود معطی
سحاب جودش در موقع نوال سریع
شرار خشمش در وقت اشتعال بطئی
به روز دادش بیدادگر بود کسری
به عرصه هنرش بی هنر بود نرسی
به نیزه تاند ماهی برآرد از دریا
برد بچشمه خورشید و سازدش مشوی
به نصف ثلث سوم از نخست ماه عرب
که ماه عمرم ده شب گذشته بود از سی
مرا به گلشن فردوس و سایه طوبی
کشاند خدمت وی حبذا و طوبی لی
به باغ خلد شدم در بساحت زرنق
همی بچیدم از آن باغ میوه های جنی
تبارک الله از آن فر خجسته باغ که هست
بهشت در بر صحنش صحیفه مطوی
دو خصلت است در این بوستان که باغ ارم
از این دو خصلت دلکش بعید بود و عری
نخست کاین چمن از داد زاد و آن ز ستم
و دیگر آنکه ارم شد نهان و این مرئی
گر آدم ایدون بوید در این خجسته چمن
نکردی ایچ نظر سوی میوه منهی
ز شرم دیده نرگس در این همایون باغ
برست خروب از بوستان تیم و عدی
همی ببالد در باغ شاخ های جوان
همی بنالد در شاخ بلبل و طوطی
چو نهی کرده پیمبر ز استماع غناء
چو لحن خوانده خداوند لحن موسیقی
کجا تواند مزمار ساختن بلبل
کجا تواند بربط نواختن قمری
یکی بتهلیل اندر شود مؤذن
یکی به ترتیل اندر همی شود مقری
چو ابن مالک خواند تذرو الفیه
چو بن هشام سرایند بلبلان مغنی
عیان ز شوکه رمان بآنهمه شوکت
سهام زرین در کیش پهلوان مکی
انارها همه از شاخ واژگون چونان
رؤس خصم ز قرپوس عمروبن معدی
شجر ببافد توزی سرخ چون جولاه
زمین بدوزد کتان سبز چون درزی
بسان موسی گل با عصا و بیضا شد
چو ساحران صف نیلوفر از حبال و عصی
بگرد خرمن گل خارها دمیده چنان
که شد صفوف شیاطین بحول نارجثی
نعوذبالله استغفرالله این تشبیه
کسی کند که بود مغزش از خیال تهی
بباغ خلد شیاطین کجا و نار کجا
بقلب مؤمن کی راه جسته شرک خفی
بگاه بهمن و دی در پناه این بستان
همیشه روز برد فروردین مه و اردی
در این ریاض برومند شادمان بودم
که شادی الحق اینجا حقیق بود و حری
جز این نداشتمی غم که آفتاب کمال
هلال وار بدی چند گه نزار و غمی
جهان حکمت و تقوی سپهر فضل و خرد
بهار رحمت و بستان معرفت یعنی
جناب مجتهدالعصر و الزمان که بود
کف جوادش فلک وجود را جودی
از آن قبل که بلا خاص دومان ولاست
برای تزکیه نفس آن وجود ز کی
سپهر بستر گسترد و مهر شد بالین
طبیب عاجز گردید و درد مستولی
ز دستبرد قضا رنگ شنبلید گرفت
رخش که بودی مانند یاسمین طری
بسان سنبل در تاب و همچو لاله به تب
تن چو نسرین وان روی چون گل سوری
چو از حبیبان برشد خروش ما نصنع
همه طبیبان جستند عذر لاندری
سپس خدای شفا داد و جبرئیل امین
و ان یکاد بر او خواند و آیت الکرسی
دوباره برگ سمن شد لطیف و تازه و تر
دوباره سرو چمن شد جوان و زفت و قوی
ببام چرخ درخشنده گشت مهر بلند
به طرف باغ خرامنده گشت سرو سهی
بتازه روئی او تازه گشت دین رسول
به زندگانی او زنده شد ولای علی
ایا فقیه نبیه و خبیر راد علیم
ایا مجاز مجیز و بصیر حبر ملی
تو وارث پدران منی و من بی بهر
ز فضل آن پدرانی که در زمانه ولی
ولی من از تو نجویم بغیر ارث پدر
که نیست دیده اولاد جز بدست وصی
کمال و دین ز تو خواهم نه مال دنیی دون
صریح گویم نی با کنایت مطوی
رسوم شرع بیاموز مرمرا که بشرع
توئی فقیه و توئی قاضی و توئی مفتی
من از تو باید دین پدر بیاموزم
مفید باید استاد مرتضی و رضی
شنیده ام که پیمبر همی کند تشبیه
مرآل و عترت خود را بفلک نوح نجی
درست خوانم این گفته را ولی دانم
که همت تو بود بادبان این کشتی
تو آفتاب و دگر فاضلان دهر سها
تو آسمان و اساتید روزگار ز می
بر آسمان تفرس توئی همایون بدر
ببارگاه تقدس توئی سراج مضیئی
بنص روشن عقلی تو جانشین رسول
بحکم محکم شرعی تو نایب مهدی
به خشکی اندر کشتی روان کند عزمت
به رغم قائل ان السفینه لا تجری
هوی چو بختی مست است و تو به قوت شرع
گرفته ای بکف اندر زمام این بختی
تو گر نزار شوی دین ایزد است نزار
وگر قوی شوی آیین احمد است قوی
حساب جود ترا کی کند هزار دبیر
عطای دست ترا کی کشد هزار مطی
الا چو زی باشد اساس قدر جلال
هزار سال جلالی باین جلال بزی
عدوی جاه ترا طعمه باد در دوزخ
از آن طعام که لایسمن و لایغنی
ادیب الممالک : قصاید عربی
شمارهٔ ۳
رات جارتی فودی من الشیب ضاحکا
کروض اریض نورته ثغامته
علی عارضی شیخ یذب علی العصا
محدبه من حادث الدهر قامته
کحربآء ملتف علی فرع تنضب
و حین طلوع الشمس تلمع لامته
و کوز من الخمر الروی و قرقف
الشهی بهار کالبهار غمامته
فقالت لنسوان جلسن حذائها
اری رجلا کالصبح تسفر هامته
و ذلک عصفور رای بازیا علی
مقام غراب ثم شالت نعامته
علیه غرام لو مننت بقبله
علیه و ما یسلی علی غرامته
کروض اریض نورته ثغامته
علی عارضی شیخ یذب علی العصا
محدبه من حادث الدهر قامته
کحربآء ملتف علی فرع تنضب
و حین طلوع الشمس تلمع لامته
و کوز من الخمر الروی و قرقف
الشهی بهار کالبهار غمامته
فقالت لنسوان جلسن حذائها
اری رجلا کالصبح تسفر هامته
و ذلک عصفور رای بازیا علی
مقام غراب ثم شالت نعامته
علیه غرام لو مننت بقبله
علیه و ما یسلی علی غرامته
ادیب الممالک : قصاید عربی
شمارهٔ ۵
بزغت شمس الخدود من سموات القدود
و جنینا الورد من و جنه ابکار و خود
رافلات فی ثیاب من حریر و برود
حسبتهاالعین حورالعین فی دارالخلود
غاده فیهن کالسمط من الدر النضید
قدها غصن به اینع رمان النهود
بابی حورآء اقدیها طریفی و تلیدی
ضربت فی فرعهاالمسک بماورد و عود
و حکست شاکله الارام فی جفن وجید
و قضیب البان فی حسن قیام و قعود
فشفینا النفس من تقبیلها رغم الحسود
و سقینا شربه من کفها شرب الیهود
کلما نشرب قلنا یالهاهل من مزید
و شدالطیر علی الاغصان انواع النشید
من قواف و اعاریض طویل و مدید
و حکمی القمری عن سجع حبیب و ولید
و حمامات الحمی یروین عن شعر لبید
والثریا شبه عنقود بدت او کعقود
نضدت من لولو فی نحرا تراب عنید
و طلوع القمر الا زهر من افق بعید
کطلوع الخیر من راحه مولانا الفرید
حط فی اطرازند رحنا فی یوم عید
یوم تایید الامام المصطفی عبدالحمید
آیه الرحمن کهف الخلق سالار الجنود
و امین الله ذی العزه و الملک السدید
ثامن السبع العلی السامی علی سعدالسعود
و ابوالداهیه الدهیاء ذوالطن الشدید
بطشه یفری قلوب الخصم من قبل الجلود
لا بسکین حدید و برمح من حدید
هزمن ذکراه روحی یا غداه العید عودی
فلقد بورکت یا عید مع الفال السعید
یا امیرا سارفی موکبه جیش الوجود
و غدا طوع یدیه الناس طارا کالعبید
قد ملکت الخلق بالاحسان من بیض و سود
و کذا تستعبد الناس باحسان وجود
خصمک المشئوم امسی کقدار فی ثمود
یا مفیدا مستفیدا من نوال و سجود
با بی انت و امی من مفید مستفید
عش حمیدا سالما فی شاهق القصر المشید
کل یوم لک من عیش جدید فی جدید
و جنینا الورد من و جنه ابکار و خود
رافلات فی ثیاب من حریر و برود
حسبتهاالعین حورالعین فی دارالخلود
غاده فیهن کالسمط من الدر النضید
قدها غصن به اینع رمان النهود
بابی حورآء اقدیها طریفی و تلیدی
ضربت فی فرعهاالمسک بماورد و عود
و حکست شاکله الارام فی جفن وجید
و قضیب البان فی حسن قیام و قعود
فشفینا النفس من تقبیلها رغم الحسود
و سقینا شربه من کفها شرب الیهود
کلما نشرب قلنا یالهاهل من مزید
و شدالطیر علی الاغصان انواع النشید
من قواف و اعاریض طویل و مدید
و حکمی القمری عن سجع حبیب و ولید
و حمامات الحمی یروین عن شعر لبید
والثریا شبه عنقود بدت او کعقود
نضدت من لولو فی نحرا تراب عنید
و طلوع القمر الا زهر من افق بعید
کطلوع الخیر من راحه مولانا الفرید
حط فی اطرازند رحنا فی یوم عید
یوم تایید الامام المصطفی عبدالحمید
آیه الرحمن کهف الخلق سالار الجنود
و امین الله ذی العزه و الملک السدید
ثامن السبع العلی السامی علی سعدالسعود
و ابوالداهیه الدهیاء ذوالطن الشدید
بطشه یفری قلوب الخصم من قبل الجلود
لا بسکین حدید و برمح من حدید
هزمن ذکراه روحی یا غداه العید عودی
فلقد بورکت یا عید مع الفال السعید
یا امیرا سارفی موکبه جیش الوجود
و غدا طوع یدیه الناس طارا کالعبید
قد ملکت الخلق بالاحسان من بیض و سود
و کذا تستعبد الناس باحسان وجود
خصمک المشئوم امسی کقدار فی ثمود
یا مفیدا مستفیدا من نوال و سجود
با بی انت و امی من مفید مستفید
عش حمیدا سالما فی شاهق القصر المشید
کل یوم لک من عیش جدید فی جدید
ادیب الممالک : قصاید عربی
شمارهٔ ۶
لمن رسم اطلال سقتهاالسحائب
تطیب بریاها الصبا والخبائب
و تسنکستها آلارام والادم الطلی
من الجودذر النعسان و الشمس غارب
یحلورن ظبیات الفلا حول رسمها
و سافرن منهاالمعصرات الکواعب
غمازالت الامطار تقری بروضها
والازال یخضرالحمی و المسارب
دعانی الیها ساق حربسجعه
فشب ضرام القلب و الدمع ساکب
فدیباجتی روض وعینی سحابه
و قلبی صفاح و شوقی حباحب
تذکرت سلمی و الرباب و زینبا
ودارا انیخت فی فناها الرکائب
و عهدی بهاریان والورد ناضر
فجثت بها عطشان والورد ناضب
تطیب بریاها الصبا والخبائب
و تسنکستها آلارام والادم الطلی
من الجودذر النعسان و الشمس غارب
یحلورن ظبیات الفلا حول رسمها
و سافرن منهاالمعصرات الکواعب
غمازالت الامطار تقری بروضها
والازال یخضرالحمی و المسارب
دعانی الیها ساق حربسجعه
فشب ضرام القلب و الدمع ساکب
فدیباجتی روض وعینی سحابه
و قلبی صفاح و شوقی حباحب
تذکرت سلمی و الرباب و زینبا
ودارا انیخت فی فناها الرکائب
و عهدی بهاریان والورد ناضر
فجثت بها عطشان والورد ناضب
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۱ - مطایبه
خواجه سعدالملک بر فحش اشتهائی تام دارد
ز آنکه بیمار است و طبعا میل بر دشنام دارد
نی حقیقت نی صفت دارد نه غیرت نه تعصب
نه حمیت نه شرف نه آبرو نه نام دارد
گه پی شهباز گیرد در هوا پرواز گیرد
نکته بی آغاز گیرد وعده بی انجام دارد
میکشد دایم در ایوان از کف خضر آب حیوان
نی فغان از ماه و کیوان نز غم ایام دارد
گفتم این گهگاه شد یا هست مادام الحیاتش
گفت دائم در حیاطش چند تن مادام دارد
میبرد زین سو بدان سو میکشد زین کوبدان کو
میکند زین رو بدان رو زآنکه وقف عام دارد
از رخ آن نونهالان سیب و شفتالو ریزد
از لب و چشم غزالان شکر و بادام دارد
طعنه زد مشکوی مشکینش بچین تا در شبستان
عمه دارد خاله دارد دایه دارد مام دارد
خود شبستان نی که چرخ و مهر و ماه و مشتری شد
و اندران کیوان و تیر و زهره و بهرام دارد
شاهدان دارد جفا جو سوی صید اندر تکاپو
هر یکی از خال و گیسو دانه دارد دام دارد
ترکی از لب می گسارد ماهی از مو نافه بارد
گر بپوشی جامه دارد ور بنوشی جام دارد
ناز دارد شرم دارد سخت دارد نرم دارد
سرد دارد گرم دارد پخته دارد خام دارد
دایه چون محرم نباشد میرود همراه بی بی
لای لائی میکند تا بچه را آرام دارد
ز آنکه بیمار است و طبعا میل بر دشنام دارد
نی حقیقت نی صفت دارد نه غیرت نه تعصب
نه حمیت نه شرف نه آبرو نه نام دارد
گه پی شهباز گیرد در هوا پرواز گیرد
نکته بی آغاز گیرد وعده بی انجام دارد
میکشد دایم در ایوان از کف خضر آب حیوان
نی فغان از ماه و کیوان نز غم ایام دارد
گفتم این گهگاه شد یا هست مادام الحیاتش
گفت دائم در حیاطش چند تن مادام دارد
میبرد زین سو بدان سو میکشد زین کوبدان کو
میکند زین رو بدان رو زآنکه وقف عام دارد
از رخ آن نونهالان سیب و شفتالو ریزد
از لب و چشم غزالان شکر و بادام دارد
طعنه زد مشکوی مشکینش بچین تا در شبستان
عمه دارد خاله دارد دایه دارد مام دارد
خود شبستان نی که چرخ و مهر و ماه و مشتری شد
و اندران کیوان و تیر و زهره و بهرام دارد
شاهدان دارد جفا جو سوی صید اندر تکاپو
هر یکی از خال و گیسو دانه دارد دام دارد
ترکی از لب می گسارد ماهی از مو نافه بارد
گر بپوشی جامه دارد ور بنوشی جام دارد
ناز دارد شرم دارد سخت دارد نرم دارد
سرد دارد گرم دارد پخته دارد خام دارد
دایه چون محرم نباشد میرود همراه بی بی
لای لائی میکند تا بچه را آرام دارد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
بزیر سایه شاهی که مهر از پرتوش زاید
ولی حق که بر خورشید رخت از نور بخشاید
امیرالملک فرخ فر حبیب الله خان خواهد
به جشن عیش خود فرق از فرح بر فرقدان ساید
تمنا دارم از آن شمس طالع کز ره شفقت
ز نور چهر روشن بزم یاران را بیاراید
سوی دروازه دولاب و کوچه مسجد سنگی
در قایمقامی باغ را با شوق بگشاید
سرای نمره دو جنب یخچال صغیران را
بپرسد و اندر آنجا از در رحمت درون آید
به دل با دوستان جوشد به لب شهد و شکر نوشد
حدیث نغز بنیوشد غذائی نوش فرماید
ولی حق که بر خورشید رخت از نور بخشاید
امیرالملک فرخ فر حبیب الله خان خواهد
به جشن عیش خود فرق از فرح بر فرقدان ساید
تمنا دارم از آن شمس طالع کز ره شفقت
ز نور چهر روشن بزم یاران را بیاراید
سوی دروازه دولاب و کوچه مسجد سنگی
در قایمقامی باغ را با شوق بگشاید
سرای نمره دو جنب یخچال صغیران را
بپرسد و اندر آنجا از در رحمت درون آید
به دل با دوستان جوشد به لب شهد و شکر نوشد
حدیث نغز بنیوشد غذائی نوش فرماید
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
درین چمن که هوار و به اهتراز آورد
گل شکفته از آنروی دلنواز آورد
غنیمتی است مرا زندگی که رضوان باز
در بهشت بروی حبیب باز آورد
گل و شکوفه دگرگون نموده پنداری
نشانی از رخ محبوب جانگداز آورد
زمین عجایب تاریخی آشکار کند
جهان حقیقت هر عیش بر مجاز آورد
گر از عجایب گیتی همی نویسم باز
و یا مجاز نگارم چگونه باز آورد
هزار شرح و هزاران قضیه می باید
یکی به بدرقه، آن یک به پیشباز آورد
بجز دو دوست زرافشان خواجه تا امروز
ندیده ام که گلی رنگ مه فراز آورد
گلی است دست سپهدار اعظم سلطان
که هر چه یابد گوئیش کارساز آورد
خدایگانا میرا توئی که از تحقیق
فلک بر روی تو سجده، زمین نیاز آورد
منم ستاده یکی پیر منحنی بدرت
که آسمان به سخن گفتنم نماز آورد
مرا تو مردم خواندی گمان نمی کردم
که مردمی منت رو باهتزار آورد
از آنکه حقه پندار در کفم دادی
شکسته دستم آیین به حقه باز آورد
نعوذبالله استغفرالله این نسبت
جماعتی را ای خواجه در گداز آورد
ز من که خاک توأم دل مگیر و سخت درآی
که نیکبخت نگاریت رسم ناز آورد
خدا کند که تو باشی همیشه مثل کسی
که نازنین دل او بر دو جهان جهاز آورد
چو راست گیری ابرو، جهان کنی روشن
چو چین برو فکنی دل بترکتاز آورد
گل شکفته از آنروی دلنواز آورد
غنیمتی است مرا زندگی که رضوان باز
در بهشت بروی حبیب باز آورد
گل و شکوفه دگرگون نموده پنداری
نشانی از رخ محبوب جانگداز آورد
زمین عجایب تاریخی آشکار کند
جهان حقیقت هر عیش بر مجاز آورد
گر از عجایب گیتی همی نویسم باز
و یا مجاز نگارم چگونه باز آورد
هزار شرح و هزاران قضیه می باید
یکی به بدرقه، آن یک به پیشباز آورد
بجز دو دوست زرافشان خواجه تا امروز
ندیده ام که گلی رنگ مه فراز آورد
گلی است دست سپهدار اعظم سلطان
که هر چه یابد گوئیش کارساز آورد
خدایگانا میرا توئی که از تحقیق
فلک بر روی تو سجده، زمین نیاز آورد
منم ستاده یکی پیر منحنی بدرت
که آسمان به سخن گفتنم نماز آورد
مرا تو مردم خواندی گمان نمی کردم
که مردمی منت رو باهتزار آورد
از آنکه حقه پندار در کفم دادی
شکسته دستم آیین به حقه باز آورد
نعوذبالله استغفرالله این نسبت
جماعتی را ای خواجه در گداز آورد
ز من که خاک توأم دل مگیر و سخت درآی
که نیکبخت نگاریت رسم ناز آورد
خدا کند که تو باشی همیشه مثل کسی
که نازنین دل او بر دو جهان جهاز آورد
چو راست گیری ابرو، جهان کنی روشن
چو چین برو فکنی دل بترکتاز آورد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
باد نوروزی به بستان مشک و کافور آورد
ابر فروردین نثار از در منثور آورد
چهره گل آب و رنگ از روی غلمان میبرد
طره سنبل شکن بر گیسوی حور آورد
آن یکی یاقوت رخشان از بدخشان یافته
آن یکی فیروزه از کان نشابور آورد
نرگس اندر باغ دارد کاسه زرین بکف
جام جم گوئی به شادروان شاپور آورد
باد اگر پیراهن یوسف ندارد نکهتش
چشم نرگس را چرا یعقوب سان نور آورد
چون بجنبد شاخ گل بر سبزه باغ بهار
گوئی اندر تخت خاقان تاج فغفور آورد
بط درون شط بسان کشتی نوح است لیک
غرش فواره یاد از فار تنور آورد
بلبل گویا فراز شاخ گل دستان سرای
داستانها با سرود نای و طنبور آورد
احسن الملکست پنداریکه از شعر ادیب
تحفه اندر درگه فرخنده دستور آورد
آن خداوندی که بوی خوی روح افزای او
مستی اندر مغز، همچون آب انگور آورد
صاحبا میرا منم استاده در این آستان
خادمت را منتظر تا خود چه دستور آورد
ابر فروردین نثار از در منثور آورد
چهره گل آب و رنگ از روی غلمان میبرد
طره سنبل شکن بر گیسوی حور آورد
آن یکی یاقوت رخشان از بدخشان یافته
آن یکی فیروزه از کان نشابور آورد
نرگس اندر باغ دارد کاسه زرین بکف
جام جم گوئی به شادروان شاپور آورد
باد اگر پیراهن یوسف ندارد نکهتش
چشم نرگس را چرا یعقوب سان نور آورد
چون بجنبد شاخ گل بر سبزه باغ بهار
گوئی اندر تخت خاقان تاج فغفور آورد
بط درون شط بسان کشتی نوح است لیک
غرش فواره یاد از فار تنور آورد
بلبل گویا فراز شاخ گل دستان سرای
داستانها با سرود نای و طنبور آورد
احسن الملکست پنداریکه از شعر ادیب
تحفه اندر درگه فرخنده دستور آورد
آن خداوندی که بوی خوی روح افزای او
مستی اندر مغز، همچون آب انگور آورد
صاحبا میرا منم استاده در این آستان
خادمت را منتظر تا خود چه دستور آورد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
چمن از سبزه شد کان نشابور
درخت از گل چو شادروان شاپور
یکی از دلکشی چون تخت خاقان
یکی از روشنی چون تاج فغفور
زمین را کیسه پر یاقوت و مرجان
هوا را آستین پر مشک و کافور
یکی نیکوتر از رخسار غلمان
یکی خوشبوتر از پیراهن حور
نوازد زیر و بم و بر شاخ بلبل
به لحن بربط و آواز طنبور
تو گوئی احسن الملک است و خواند
غزل در درگه سردار منصور
خداوندا در این عید همایون
سعادت یار بادت درد و غم دور
بکام دشمنانت نیش کژدم
بجام دوستانت نوش زنبور
درخت از گل چو شادروان شاپور
یکی از دلکشی چون تخت خاقان
یکی از روشنی چون تاج فغفور
زمین را کیسه پر یاقوت و مرجان
هوا را آستین پر مشک و کافور
یکی نیکوتر از رخسار غلمان
یکی خوشبوتر از پیراهن حور
نوازد زیر و بم و بر شاخ بلبل
به لحن بربط و آواز طنبور
تو گوئی احسن الملک است و خواند
غزل در درگه سردار منصور
خداوندا در این عید همایون
سعادت یار بادت درد و غم دور
بکام دشمنانت نیش کژدم
بجام دوستانت نوش زنبور
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
بسفر رفت نگار من و من شیفته وار
در صف باغ شدم با دلی از غصه فکار
دیدم اندر لب جو سنبل و گل نرگس مست
گرم نظاره و صحبت شده مانند سه یار
چون مرا دیدند از دیده سرشک افشانم
بر رخ از دیده چو بر سبزه ترا بر بهار
گفت سنبل که چو شد یار تو میدار مرا
جای آن زلف کج پر شکن غالیه بار
گل سوری ز صفا گفت مرا ده بوسه
جای رخساره آن سیمتن لاله عذار
گفت نرگس که چو از دیده او دور شدی
غم چشمانش بر چشم تر من بگمار
گفتم ای سنبل زلف بت من بارد مشک
تونه مشکین بیغاره مزن دم زنهار
ای گل سوری پیش رخ او چهره بپوش
که بود گل بر رخساره او خوار چو خار
نرگسا چشم تو گیرنده و مست است ولی
نیست چون آهوی پیل افکن او شیرشکار
چون پریچهره نگارم بچمن جلوه کند
شاهدان پیش جمالش همه نقشند و نگار
چهره اش لعل بود سیم بنا گوش سپید
دیده اش مست بود ترک نگاهش بیدار
زلف تاریک و شب و روز جهان زو روشن
چشم مخمور و دل و مغز مهان زو هوشیار
دوش امیری به دلم گفت چرا در گردن
زلف لیلی وشی آویخته مجنون وار
گفت پروانه آن شمع جهان افروزم
عاشق بدرم و جوینده او در شب تار
در صف باغ شدم با دلی از غصه فکار
دیدم اندر لب جو سنبل و گل نرگس مست
گرم نظاره و صحبت شده مانند سه یار
چون مرا دیدند از دیده سرشک افشانم
بر رخ از دیده چو بر سبزه ترا بر بهار
گفت سنبل که چو شد یار تو میدار مرا
جای آن زلف کج پر شکن غالیه بار
گل سوری ز صفا گفت مرا ده بوسه
جای رخساره آن سیمتن لاله عذار
گفت نرگس که چو از دیده او دور شدی
غم چشمانش بر چشم تر من بگمار
گفتم ای سنبل زلف بت من بارد مشک
تونه مشکین بیغاره مزن دم زنهار
ای گل سوری پیش رخ او چهره بپوش
که بود گل بر رخساره او خوار چو خار
نرگسا چشم تو گیرنده و مست است ولی
نیست چون آهوی پیل افکن او شیرشکار
چون پریچهره نگارم بچمن جلوه کند
شاهدان پیش جمالش همه نقشند و نگار
چهره اش لعل بود سیم بنا گوش سپید
دیده اش مست بود ترک نگاهش بیدار
زلف تاریک و شب و روز جهان زو روشن
چشم مخمور و دل و مغز مهان زو هوشیار
دوش امیری به دلم گفت چرا در گردن
زلف لیلی وشی آویخته مجنون وار
گفت پروانه آن شمع جهان افروزم
عاشق بدرم و جوینده او در شب تار
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
تا رخ شمس السعاده تافت در ایوان
سر زد ایوان ز راه فخر به کیوان
بود شب جمعه و چهارم شعبان
کاین مه تابان گشود چهره در ایوان
چارده ماهی بسال چارده آمد
خرم و سرسبز همچو سرو به بستان
ماشاء الله تبارک الله بنگر
سرو سهی قد برخ چو لاله نعمان
دختری اندر حجاب صفوت و عصمت
اختری از ماهتاب برده گروگان
خواست امیری زبحر طبع بتاریخ
رشته کشد گوهری چو لؤلؤ و مرجان
طبعش غواصیی نمود و پس آنگاه
سر بدر آورد کای ادیب سخندان
آنچه ز مه رفته رفته گیر و رقم زن
مولد شمس السعاده چارم شعبان
سر زد ایوان ز راه فخر به کیوان
بود شب جمعه و چهارم شعبان
کاین مه تابان گشود چهره در ایوان
چارده ماهی بسال چارده آمد
خرم و سرسبز همچو سرو به بستان
ماشاء الله تبارک الله بنگر
سرو سهی قد برخ چو لاله نعمان
دختری اندر حجاب صفوت و عصمت
اختری از ماهتاب برده گروگان
خواست امیری زبحر طبع بتاریخ
رشته کشد گوهری چو لؤلؤ و مرجان
طبعش غواصیی نمود و پس آنگاه
سر بدر آورد کای ادیب سخندان
آنچه ز مه رفته رفته گیر و رقم زن
مولد شمس السعاده چارم شعبان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
ای دریغا کهربا با امزیک و فیروزه نگین
آن بصافی بی نظیر و این بخوبی بی قرین
آن یکی افتاد از کالسکه اندر آستان
وین به بزم نصرة الدوله برفت از آستین
آن یکی انگشتری را حضرت والای راد
داده بهر زیب دست ساعدالملک مهین
و آن دگر همزاد لعل فرخ میراجل
در صفا و راستی مانند نای حور عین
ساعدالملک ارنگین گم کرد خود بشگفت نی
زانکه جم را نیز چندی یاوه شد از کف نگین
هست بگشفت آنکه گم شد مریمی کاندر دمید
بادها در پیکرش روح القدس روح الامین
ناگوار آید طعام از بعد خسرانی چنان
پرخمار آید شراب از بهر فقدانی چنین
میزبان گر انگبین برخوان مهمانان نهد
میهمانان را در این خوان سرکه گردد انگبین
آن بصافی بی نظیر و این بخوبی بی قرین
آن یکی افتاد از کالسکه اندر آستان
وین به بزم نصرة الدوله برفت از آستین
آن یکی انگشتری را حضرت والای راد
داده بهر زیب دست ساعدالملک مهین
و آن دگر همزاد لعل فرخ میراجل
در صفا و راستی مانند نای حور عین
ساعدالملک ارنگین گم کرد خود بشگفت نی
زانکه جم را نیز چندی یاوه شد از کف نگین
هست بگشفت آنکه گم شد مریمی کاندر دمید
بادها در پیکرش روح القدس روح الامین
ناگوار آید طعام از بعد خسرانی چنان
پرخمار آید شراب از بهر فقدانی چنین
میزبان گر انگبین برخوان مهمانان نهد
میهمانان را در این خوان سرکه گردد انگبین
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
شب ولادت فیروز شه مظفر دین
چو آسمان، مه و مهره و ستاره داشت زمین
نشسته نیر دولت بصدر و گشته بپای
وزیر و عارض و سالار و حاجب و نوئین
چنانکه در بر خورشید آسمان بینی
سهیل و مشتری و تیر و زهره و پروین
دمید از دل گلهای آتشین آنشب
به چرخ تافته پیکان و آخته ژوبین
همی تو گوئی کز آفتاب و زهره و ماه
رها شدند شهب هر دم از یسار و یمین
کسیکه وارد آن بزم دلگشا گشتی
نشست کردی در روضه بهشت برین
قطوف دانیه چیدی ز شاخه طوبی
می طهور گرفتی زدست حورالعین
مراد خویش عیان سازم اندرین تشبیه
که خصم خیره نگوید مرا چنان و چنین
قطوف دانیه شد میوه محبت شه
می طهور بود باده پرستش دین
گرسنه ماند چشمی کزین نجوید کام
چو زهر باشد کامی کزان نشد شیرین
چو آسمان، مه و مهره و ستاره داشت زمین
نشسته نیر دولت بصدر و گشته بپای
وزیر و عارض و سالار و حاجب و نوئین
چنانکه در بر خورشید آسمان بینی
سهیل و مشتری و تیر و زهره و پروین
دمید از دل گلهای آتشین آنشب
به چرخ تافته پیکان و آخته ژوبین
همی تو گوئی کز آفتاب و زهره و ماه
رها شدند شهب هر دم از یسار و یمین
کسیکه وارد آن بزم دلگشا گشتی
نشست کردی در روضه بهشت برین
قطوف دانیه چیدی ز شاخه طوبی
می طهور گرفتی زدست حورالعین
مراد خویش عیان سازم اندرین تشبیه
که خصم خیره نگوید مرا چنان و چنین
قطوف دانیه شد میوه محبت شه
می طهور بود باده پرستش دین
گرسنه ماند چشمی کزین نجوید کام
چو زهر باشد کامی کزان نشد شیرین
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
گیتی شده از شکوفه چون مینو
از لاله لعل و از گل خوشبو
این سال چهارم است کامد باز
گل در صف باغ و آب اندر جو
امسال شکوفه را بیارآید
باد سحر از نسیم عنبر بو
امسال زند شکوفه از خوبی
بر زهره و ماه و مشتری پهلو
آرد بچمن بنفشه و سنبل
بارد بورق زبرجد و لؤلؤ
امسال شکوفه در چمن افکند
آوازه لا الله الا هو
در پیش شکوفه خم شود اینک
هم قامت سرو هم قد ناژو
در پیش شکوفه غنچه خندان
در پیش شکوفه لاله خود رو
شمعیست فروخته بر خورشید
برجی است فراخته با بارو
آن کیست که همسری کند با وی
یا لاف برابری زند با او
با قدس مسیح چون کند شیطان
با چوب کلیم چون زید جادو
گر شیر شود حسود نتواند
زین نامه دقیقه گرفت آهو
زیب از قلم مزینی دارد
این نامه نغز و دلکش دلجو
خاتون بزرگوار بافره
بانوی سرو شیار با نیرو
آن غیرت گلشن بهار از طبع
آن رشک فرشته بهشت از خو
سلمی به نیاز گیردش چادر
خنسا بنماز بوسدش زانو
صفوت ز صفای طبع نامش را
تعویذ کند چو حرز بر بازو
خیرات حسان بطره مشکین
رویند همی غبارش از مشکو
بی پرده چو گل حدیث فرماید
کی راز کند چو غنچه تو برتو
زین نامه دلربا بیاموزد
هر جان زن پارسای کدبانو
در بیت حیا پرستش طفلان
دل مهد نشاط دلبری از شو
هر کس ورقی از آن فرو خواند
بر طاعت ایزدی شود خستو
چون سال چهارمین این دفتر
نوگشت بفال فرخ و نیکو
گفتم به ادیب بهر تاریخش
زیبا و ستوده مصرعی برگو
افزود یکی پس آنگهی گفتا
گیتی شده از شکوفه چو مشکو
از لاله لعل و از گل خوشبو
این سال چهارم است کامد باز
گل در صف باغ و آب اندر جو
امسال شکوفه را بیارآید
باد سحر از نسیم عنبر بو
امسال زند شکوفه از خوبی
بر زهره و ماه و مشتری پهلو
آرد بچمن بنفشه و سنبل
بارد بورق زبرجد و لؤلؤ
امسال شکوفه در چمن افکند
آوازه لا الله الا هو
در پیش شکوفه خم شود اینک
هم قامت سرو هم قد ناژو
در پیش شکوفه غنچه خندان
در پیش شکوفه لاله خود رو
شمعیست فروخته بر خورشید
برجی است فراخته با بارو
آن کیست که همسری کند با وی
یا لاف برابری زند با او
با قدس مسیح چون کند شیطان
با چوب کلیم چون زید جادو
گر شیر شود حسود نتواند
زین نامه دقیقه گرفت آهو
زیب از قلم مزینی دارد
این نامه نغز و دلکش دلجو
خاتون بزرگوار بافره
بانوی سرو شیار با نیرو
آن غیرت گلشن بهار از طبع
آن رشک فرشته بهشت از خو
سلمی به نیاز گیردش چادر
خنسا بنماز بوسدش زانو
صفوت ز صفای طبع نامش را
تعویذ کند چو حرز بر بازو
خیرات حسان بطره مشکین
رویند همی غبارش از مشکو
بی پرده چو گل حدیث فرماید
کی راز کند چو غنچه تو برتو
زین نامه دلربا بیاموزد
هر جان زن پارسای کدبانو
در بیت حیا پرستش طفلان
دل مهد نشاط دلبری از شو
هر کس ورقی از آن فرو خواند
بر طاعت ایزدی شود خستو
چون سال چهارمین این دفتر
نوگشت بفال فرخ و نیکو
گفتم به ادیب بهر تاریخش
زیبا و ستوده مصرعی برگو
افزود یکی پس آنگهی گفتا
گیتی شده از شکوفه چو مشکو
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
باشد دوشنبه موعد دیدار آن پری
میدان جان فشانی و بازار دلبری
دلال عشق و یار خداوند مالدار
بوسه متاع و هوش ثمن روح مشتری
روزی است بس مبارک و فرخنده آنچنان
کانروز را سزد که تو از عمر نشمری
باد صبا براه عروسان نوبهار
وز سبزه گسترد بزمین فرش عبقری
تا هفته دگر که ببینیم دو هفته بدر
صد سال عمر باید و صد سال صابری
جویم بیاد زلف و رخش در کنار باغ
بوی بنفشه تر و روی گل طری
بینم قد صنوبر و بر یاد قامتش
خون آیدم بدیده ز قلب صنوبری
شعری نگاشت پاسخ شعر من آن نگار
مانند رشته گهر از گفته دری
شیری چو آب خفته که هر نکته از او
از رومی به تخت و به تاج سکندری
بر خاک عنصری اگر این گفته روی
احسنت و آفرین رسد از خاک عنصری
خوبان به غمزه سحر توانند و یار من
از شعر تازه نیز کند ساز ساحری
جانم فدای خامه و قربان نامه ات
کاندر بیان حریری و اندر سخن حری
لاف از سخنوری نتواند کسی دگر
آنجا که داد کلک تو داد سخنوری
چون شد گدای کویت امیری به افتخار
درویشی اختیار کند بر توانگری
میدان جان فشانی و بازار دلبری
دلال عشق و یار خداوند مالدار
بوسه متاع و هوش ثمن روح مشتری
روزی است بس مبارک و فرخنده آنچنان
کانروز را سزد که تو از عمر نشمری
باد صبا براه عروسان نوبهار
وز سبزه گسترد بزمین فرش عبقری
تا هفته دگر که ببینیم دو هفته بدر
صد سال عمر باید و صد سال صابری
جویم بیاد زلف و رخش در کنار باغ
بوی بنفشه تر و روی گل طری
بینم قد صنوبر و بر یاد قامتش
خون آیدم بدیده ز قلب صنوبری
شعری نگاشت پاسخ شعر من آن نگار
مانند رشته گهر از گفته دری
شیری چو آب خفته که هر نکته از او
از رومی به تخت و به تاج سکندری
بر خاک عنصری اگر این گفته روی
احسنت و آفرین رسد از خاک عنصری
خوبان به غمزه سحر توانند و یار من
از شعر تازه نیز کند ساز ساحری
جانم فدای خامه و قربان نامه ات
کاندر بیان حریری و اندر سخن حری
لاف از سخنوری نتواند کسی دگر
آنجا که داد کلک تو داد سخنوری
چون شد گدای کویت امیری به افتخار
درویشی اختیار کند بر توانگری
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - حشرات الارض بهارستان
هنگام بهار آمدن هان ای حشرات الارض
از لانه برون آیید افزوده به طول و عرض
سازید ز یکدیگر نیش و دم و دندان قرض
و آزار خلایق را دانید همیدون فرض
وقت است که هر موری سیمرغ نشان گردد
وز باد بهاری مست چون باده کشان گردد
وقت است که بندد زین دجال به جساسه
کژدم به کشیک آید در خانه ی چلپاسه
مسکین کشفان را سر بیرون شود از کاسه
زنبور نر و ماده چون جعفر و عباسه
باشند به صحرا یا گردند به خلوت جفت
نازند به یکدیگر عشقی که نشاید گفت
کن نوک سنان را تیز ای عقرب جراره
زهر از بن دندان ریز ای افعی خونخواره
از باد صبا بگریز ای پشه بیچاره
وز گربه همی پرهیز ای موش ستمکاره
ای خرمگس عیار بر گو به ملخ لبیک
هان ای شپش خونخوار کن همنفسی با کیک
ای رشک بزن خیمه در زیر سبیل و ریش
در طره کدبانو زیر بغل درویش
هان ای کنه لاغر بین چشم به راه خویش
موی سگ و بال مرغ کرک بز و پشم میش
ای کارتنه بر تن تاری دو چو جولاهه
وز طاق به گنبد کش صد پرده ز بیراهه
هان ای عجل بیمار بگریز ز بوی مشک
کز بهر زکام تو خر خانه پر است از پشک
در ریش امام شهر سجاده فکن ای رشک
ای مار بیا در بام تا صید کنی گنجشگ
ای شب پره جولان زن ای سرسره غوغاکن
ای خرچسنه بنشین هنگامه تماشا کن
ای عمه رتیلا خیز با چستی و چالاکی
کن پنجه خود را تیز چون قیچی دلاکی
در زیر نمد تا چند ای جوجه خر خاکی
ور می پلکی با خویش چون مردم تریاکی
گرنه صدفی باری همجنس خراطین شو
ور نه ملکی آخر در جرگ شیاطین شو
ای جانور شش پا شادی که رئیسی تو
فرمان ده امت را خود نفس نفیسی تو
با میر ندیمی تو با خواجه انیسی تو
منشورنگاری تو توقیع نویسی تو
زین روی خلایق را خون میمکی از شریان
لخت جگر درویش شد ز آتشن تو بریان
در مسند دستوری صدرالوزرائی تو
هنگام سلحشوری شیخ الامرائی تو
در ژاپن و منچوری مجدالسفرائی تو
در فضل به مشهوری تاج الشعرائی تو
هستی همه چیز اما در دیده من هیچی
چون طره مهرویان چین و شکن و پیچی
ای آنکه بزعم خویش تو دلبر و طنازی
با بلبل و با طوطی همراز و هم آوازی
بی آلت طیاره در چرخ به پروازی
بالله نه تو طاوسی والله نه تو شهبازی
زودا که از آن بالا وارونه فرود افتی
بیدار شود زاهد هشیار شود مفتی
ای جانوران آفاق پر همهمه می بینم
وز شور شما گیتی در زمزمه می بینم
در هر گذریتان گرد همچون رمه می بینم
وز نیش شما خسته جان همه می بینم
خانه ز شما دربست قلعه ز شما ششدانگ
اندوخته در صندوق سرمایه نهان در بانگ
تا چند همی تازد اندر طلب توشه
خرچنگ به فواره قورباغه به تنبوشه
رشمیز به تیر سقف سن در شکم خوشه
موشان ز پی دزدی زان گوشه بدین گوشه
این آب نخواهد بود پیوسته روان در جو
این سرو نخواهد ماند همواره جوان در کو
تا از نفس دی مه بر روی زمین یخ بود
سوراخ شما تاریک چون وادی دوزخ بود
ارواح شما حیران در عالم برزخ بود
از جان شما تا تن هفتاد و دو فرسخ بود
امروز تفضل کرد آن مالک یوم الدین
شد قالبتان زنده از نفخه فروردین
دیروز کجا بودید امروز کجا هستید
از کام که دلشادید از جام که سرمستید
بر بام که دستک زن در دام که پابستید
هر چند بزعم خود عیار و زبردستید
همواره شما را زور در پنجه و ساعد نیست
بالله دو سه روزی بیش اقبال مساعد نیست
فرداست که بگریزید در است خر و استر
وز باد خزان گردید همچون تل خاکستر
چسبد علق اندر آب بر خایه بیدستر
واندر شرج پیلان پشه فکند بستر
آن مورچه پر دار از طاق و طرنب افتد
بالنده ز بالیدن جنبنده ز جنب افتد
دیشب ننه مولودی با مادر معصومه
گفتا که در این ویران هنگام سحر بومه
از بس که مرضها را افزون شده جرثومه
میگفت و دعا میکرد بر امت مرحومه
کای دافع هر میکروب کن چاره این میکرب
کو دیده نخواهد شد بی آلت میکرسکوب
از لانه برون آیید افزوده به طول و عرض
سازید ز یکدیگر نیش و دم و دندان قرض
و آزار خلایق را دانید همیدون فرض
وقت است که هر موری سیمرغ نشان گردد
وز باد بهاری مست چون باده کشان گردد
وقت است که بندد زین دجال به جساسه
کژدم به کشیک آید در خانه ی چلپاسه
مسکین کشفان را سر بیرون شود از کاسه
زنبور نر و ماده چون جعفر و عباسه
باشند به صحرا یا گردند به خلوت جفت
نازند به یکدیگر عشقی که نشاید گفت
کن نوک سنان را تیز ای عقرب جراره
زهر از بن دندان ریز ای افعی خونخواره
از باد صبا بگریز ای پشه بیچاره
وز گربه همی پرهیز ای موش ستمکاره
ای خرمگس عیار بر گو به ملخ لبیک
هان ای شپش خونخوار کن همنفسی با کیک
ای رشک بزن خیمه در زیر سبیل و ریش
در طره کدبانو زیر بغل درویش
هان ای کنه لاغر بین چشم به راه خویش
موی سگ و بال مرغ کرک بز و پشم میش
ای کارتنه بر تن تاری دو چو جولاهه
وز طاق به گنبد کش صد پرده ز بیراهه
هان ای عجل بیمار بگریز ز بوی مشک
کز بهر زکام تو خر خانه پر است از پشک
در ریش امام شهر سجاده فکن ای رشک
ای مار بیا در بام تا صید کنی گنجشگ
ای شب پره جولان زن ای سرسره غوغاکن
ای خرچسنه بنشین هنگامه تماشا کن
ای عمه رتیلا خیز با چستی و چالاکی
کن پنجه خود را تیز چون قیچی دلاکی
در زیر نمد تا چند ای جوجه خر خاکی
ور می پلکی با خویش چون مردم تریاکی
گرنه صدفی باری همجنس خراطین شو
ور نه ملکی آخر در جرگ شیاطین شو
ای جانور شش پا شادی که رئیسی تو
فرمان ده امت را خود نفس نفیسی تو
با میر ندیمی تو با خواجه انیسی تو
منشورنگاری تو توقیع نویسی تو
زین روی خلایق را خون میمکی از شریان
لخت جگر درویش شد ز آتشن تو بریان
در مسند دستوری صدرالوزرائی تو
هنگام سلحشوری شیخ الامرائی تو
در ژاپن و منچوری مجدالسفرائی تو
در فضل به مشهوری تاج الشعرائی تو
هستی همه چیز اما در دیده من هیچی
چون طره مهرویان چین و شکن و پیچی
ای آنکه بزعم خویش تو دلبر و طنازی
با بلبل و با طوطی همراز و هم آوازی
بی آلت طیاره در چرخ به پروازی
بالله نه تو طاوسی والله نه تو شهبازی
زودا که از آن بالا وارونه فرود افتی
بیدار شود زاهد هشیار شود مفتی
ای جانوران آفاق پر همهمه می بینم
وز شور شما گیتی در زمزمه می بینم
در هر گذریتان گرد همچون رمه می بینم
وز نیش شما خسته جان همه می بینم
خانه ز شما دربست قلعه ز شما ششدانگ
اندوخته در صندوق سرمایه نهان در بانگ
تا چند همی تازد اندر طلب توشه
خرچنگ به فواره قورباغه به تنبوشه
رشمیز به تیر سقف سن در شکم خوشه
موشان ز پی دزدی زان گوشه بدین گوشه
این آب نخواهد بود پیوسته روان در جو
این سرو نخواهد ماند همواره جوان در کو
تا از نفس دی مه بر روی زمین یخ بود
سوراخ شما تاریک چون وادی دوزخ بود
ارواح شما حیران در عالم برزخ بود
از جان شما تا تن هفتاد و دو فرسخ بود
امروز تفضل کرد آن مالک یوم الدین
شد قالبتان زنده از نفخه فروردین
دیروز کجا بودید امروز کجا هستید
از کام که دلشادید از جام که سرمستید
بر بام که دستک زن در دام که پابستید
هر چند بزعم خود عیار و زبردستید
همواره شما را زور در پنجه و ساعد نیست
بالله دو سه روزی بیش اقبال مساعد نیست
فرداست که بگریزید در است خر و استر
وز باد خزان گردید همچون تل خاکستر
چسبد علق اندر آب بر خایه بیدستر
واندر شرج پیلان پشه فکند بستر
آن مورچه پر دار از طاق و طرنب افتد
بالنده ز بالیدن جنبنده ز جنب افتد
دیشب ننه مولودی با مادر معصومه
گفتا که در این ویران هنگام سحر بومه
از بس که مرضها را افزون شده جرثومه
میگفت و دعا میکرد بر امت مرحومه
کای دافع هر میکروب کن چاره این میکرب
کو دیده نخواهد شد بی آلت میکرسکوب
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۷۶ - در نعت حضرت رسالت