عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴
بجایش یکی باغ دیدم شگرف
که فردوس از نزهتش بسته طرف
هوا، طاق سیمابی افراخته
زمین، فرش زنگاری انداخته
در آن باغبانان زرینه کفش
بکف بیلشان کاویانی درفش
زهر سو خیابانی آراسته
ز خار و خسش سبزه پیراسته
هم اشجار آن را دم جبرئیل
هم انهار آن را نم سلسبیل
سرافراز سرو سهی قد چنار
کشیده دو صف بر لب جویبار
چو یاران یکدل بهم پای بست
در آغوش یکدیگر آورده دست
درختانش از میوه قد کرده خم
چه از حمل گنجینه، گنجور جم
چو گردن فروزان صاحب کرم
سرافگنده از شرم و ریزان درم
ز رنگینی میوه هر شاخ بست
تو گفتی زده چتر، طاووس مست
همه، مشک با خاکش آمیخته
همه، گوهر از تاکش آویخته
چو شعری ز شام و سهیل از یمان
گل از خار و لاله ز خارا دمان
بر افروخته چون کلاه قباد
چراغ گل و مشعل لاله باد
ز ریحان آن، مغز شب مشکبیز؛
ز نسرین این، صبح کافور ریز
بهر موسمی خاصه اردی بهشت
بآن خاک سوگند خوردی بهشت
نظر باز هر گوشه مرغ چمن
بدوشیزگان گل و یاسمن
خوش آواز مرغان آن پرفشان
چه طوطی ز منقار شکرفشان
گل سرخ و سرو سرافراخته
ربوده دل از بلبل و فاخته
ز هر سو بآن باغ و آن بوستان
خرامیده با هم بسی دوستان
بساغر کشی، هر دو آزاده بخت
نشستند در سایه ی یک درخت
بعشرت گرفتند ساغر ز هم
تهی کرده مینا ز می، دل ز غم
نهاده سر مست در پای تاک
بچشم اختران را فشاندند خاک
مگر باغ را باغبانی سحر
بروی تماشائیان بست در!
و یا کند از باغ شاخ گلی
که افتاد از آشیان بلبلی
ز ابری سیه ریخت ناگه تگرگ
نه بار اندر آن باغ ماند و نه برگ
ز سبزه چنان دامن خاک شست
که گویی گیاهی در آنجا نرست
رزان را بنه کرد یغما خزان
وز آن برگ نگذاشت باد وزان
سراسر درختان این کند و رفت
همه برگش از هم پراگند و رفت
بگلبن در آویخت ابری کبود
تو گویی ز آتشکده خاست دود
سر طره ی سنبل آشفته ماند
بسا حرف سوسن که ناگفته ماند
شد آشفته چون شاخ نرگس شکست
چه کوری که افتد عصایش ز دست
پریدند قمری و بلبل ز باغ
بحال چمن، نوحه کردند زاغ
خس و خار، پیرهن گل درید
زغن آشیان بست وبلبل پرید
نگون گشت شمشاد و افتاد سرو
خروشان و نالان چکاو و تذرو
گرفتند مرغان از آنجا کران
چه از مجلس سوک، رامشگران
همان میگساران، همان دوستان؛
که بودند با هم بیک بوستان
چو گل ساغر از دست افتادشان
چو بلبل نوا رفت از یادشان
همه گشته در سایه ی تاک خاک
بر اندامشان شد کفن برگ تاک
نشد فاش گویند راز نهفت
سخن گفتشان، در میان نیم گفت
چو مانداز خرابی آن تازه باغ
بدل از گلم خار واز لاله داغ
که فردوس از نزهتش بسته طرف
هوا، طاق سیمابی افراخته
زمین، فرش زنگاری انداخته
در آن باغبانان زرینه کفش
بکف بیلشان کاویانی درفش
زهر سو خیابانی آراسته
ز خار و خسش سبزه پیراسته
هم اشجار آن را دم جبرئیل
هم انهار آن را نم سلسبیل
سرافراز سرو سهی قد چنار
کشیده دو صف بر لب جویبار
چو یاران یکدل بهم پای بست
در آغوش یکدیگر آورده دست
درختانش از میوه قد کرده خم
چه از حمل گنجینه، گنجور جم
چو گردن فروزان صاحب کرم
سرافگنده از شرم و ریزان درم
ز رنگینی میوه هر شاخ بست
تو گفتی زده چتر، طاووس مست
همه، مشک با خاکش آمیخته
همه، گوهر از تاکش آویخته
چو شعری ز شام و سهیل از یمان
گل از خار و لاله ز خارا دمان
بر افروخته چون کلاه قباد
چراغ گل و مشعل لاله باد
ز ریحان آن، مغز شب مشکبیز؛
ز نسرین این، صبح کافور ریز
بهر موسمی خاصه اردی بهشت
بآن خاک سوگند خوردی بهشت
نظر باز هر گوشه مرغ چمن
بدوشیزگان گل و یاسمن
خوش آواز مرغان آن پرفشان
چه طوطی ز منقار شکرفشان
گل سرخ و سرو سرافراخته
ربوده دل از بلبل و فاخته
ز هر سو بآن باغ و آن بوستان
خرامیده با هم بسی دوستان
بساغر کشی، هر دو آزاده بخت
نشستند در سایه ی یک درخت
بعشرت گرفتند ساغر ز هم
تهی کرده مینا ز می، دل ز غم
نهاده سر مست در پای تاک
بچشم اختران را فشاندند خاک
مگر باغ را باغبانی سحر
بروی تماشائیان بست در!
و یا کند از باغ شاخ گلی
که افتاد از آشیان بلبلی
ز ابری سیه ریخت ناگه تگرگ
نه بار اندر آن باغ ماند و نه برگ
ز سبزه چنان دامن خاک شست
که گویی گیاهی در آنجا نرست
رزان را بنه کرد یغما خزان
وز آن برگ نگذاشت باد وزان
سراسر درختان این کند و رفت
همه برگش از هم پراگند و رفت
بگلبن در آویخت ابری کبود
تو گویی ز آتشکده خاست دود
سر طره ی سنبل آشفته ماند
بسا حرف سوسن که ناگفته ماند
شد آشفته چون شاخ نرگس شکست
چه کوری که افتد عصایش ز دست
پریدند قمری و بلبل ز باغ
بحال چمن، نوحه کردند زاغ
خس و خار، پیرهن گل درید
زغن آشیان بست وبلبل پرید
نگون گشت شمشاد و افتاد سرو
خروشان و نالان چکاو و تذرو
گرفتند مرغان از آنجا کران
چه از مجلس سوک، رامشگران
همان میگساران، همان دوستان؛
که بودند با هم بیک بوستان
چو گل ساغر از دست افتادشان
چو بلبل نوا رفت از یادشان
همه گشته در سایه ی تاک خاک
بر اندامشان شد کفن برگ تاک
نشد فاش گویند راز نهفت
سخن گفتشان، در میان نیم گفت
چو مانداز خرابی آن تازه باغ
بدل از گلم خار واز لاله داغ
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵
یک آتشکده دیدم افروخته
همه آتش اندل سوخت
فلک خاسته دودی از روزنش
براهیم و زردشت دامن زنش
شرر جابجا گشته پیدا ز دود
چو رخشنده انجم ز چرخ کبود
ز جوش گل و لاله بود آن کنشت
بهشتی، اگر داشت آتش بهشت
دعا را برآورده دستور دست
مغانش بدنبال مستور و مست
همی خواند بهر تو و بهر من
حکایت ز یزدان و از اهرمن
چنان هیر بد شاد ز آتشکده
که هوشنگ از آیین جشن سده
بهر سودوان بیخود از شوق نور
چو پروانه کو شمع بیند ز دور
بآتشکده برده مؤبد نماز
همان دست و بازو بآتش دراز
هم از صندل و عود هیزم کشان
هم از شمع بی دود آتش فشان
مغ و مغبچه گرد آتشکده
چه حوران بطرف جنان صف زده
بلب خنده شان، چون بگلبرگ قند
برخ خالشان، چون بر آتش سپند
بروز آتش افروز، چون گل همه
بشب زند خوانان، چو بلبل همه
بطلعت همه بدر ناکاسته
بقامت همه سرو نوخاسته
ز مشک تر، آویخته تارها
وزان برمیان بسته زنارها
گشاده گریبان، فگنده کله؛
چو صبح و چو ماه شب چارده
همه سر خوش از آتش آبدار
همه دلکش از سنبل تابدار
ز انگشت و خاکستر آن کنشت
که بودی چو کحل و عبیر بهشت
چو حوران، سیه کرده بادامها
چو غلمان، بپرورده اندامها
نهاده بر آتش چنان پا دلیر
که نازک تنان پا بچینی حریر
مگر روزی آتش فروز کنشت
که از دوزخش بود امید بهشت
زنی را جگر سوخت از حرف سرد
که گفتش : برو گرد آتش مگرد
زن آن حرف سخت آمدش خاره سنگ
چو آتش زنش، قد خم و سینه تنگ!
چو خوردش بر آن سنگ آتش زنه
زبانه زدش آتش از روزنه
زدودش بناگاه ابر از افق
بجنبید و بربست مشکین تتق
از آن ابر چون دود آتشگهی
ببارید باران آذر مهی
ز باران و برقی کز آن ابر جست
نه آتش بماند و نه آتش پرست
شدند از پی هم بمنزل روان
نماند آتشی هم از آن کاروان
شد آتشکده سرد و آتش بمرد
گرش ماند خاکستری باد برد
همه آتش اندل سوخت
فلک خاسته دودی از روزنش
براهیم و زردشت دامن زنش
شرر جابجا گشته پیدا ز دود
چو رخشنده انجم ز چرخ کبود
ز جوش گل و لاله بود آن کنشت
بهشتی، اگر داشت آتش بهشت
دعا را برآورده دستور دست
مغانش بدنبال مستور و مست
همی خواند بهر تو و بهر من
حکایت ز یزدان و از اهرمن
چنان هیر بد شاد ز آتشکده
که هوشنگ از آیین جشن سده
بهر سودوان بیخود از شوق نور
چو پروانه کو شمع بیند ز دور
بآتشکده برده مؤبد نماز
همان دست و بازو بآتش دراز
هم از صندل و عود هیزم کشان
هم از شمع بی دود آتش فشان
مغ و مغبچه گرد آتشکده
چه حوران بطرف جنان صف زده
بلب خنده شان، چون بگلبرگ قند
برخ خالشان، چون بر آتش سپند
بروز آتش افروز، چون گل همه
بشب زند خوانان، چو بلبل همه
بطلعت همه بدر ناکاسته
بقامت همه سرو نوخاسته
ز مشک تر، آویخته تارها
وزان برمیان بسته زنارها
گشاده گریبان، فگنده کله؛
چو صبح و چو ماه شب چارده
همه سر خوش از آتش آبدار
همه دلکش از سنبل تابدار
ز انگشت و خاکستر آن کنشت
که بودی چو کحل و عبیر بهشت
چو حوران، سیه کرده بادامها
چو غلمان، بپرورده اندامها
نهاده بر آتش چنان پا دلیر
که نازک تنان پا بچینی حریر
مگر روزی آتش فروز کنشت
که از دوزخش بود امید بهشت
زنی را جگر سوخت از حرف سرد
که گفتش : برو گرد آتش مگرد
زن آن حرف سخت آمدش خاره سنگ
چو آتش زنش، قد خم و سینه تنگ!
چو خوردش بر آن سنگ آتش زنه
زبانه زدش آتش از روزنه
زدودش بناگاه ابر از افق
بجنبید و بربست مشکین تتق
از آن ابر چون دود آتشگهی
ببارید باران آذر مهی
ز باران و برقی کز آن ابر جست
نه آتش بماند و نه آتش پرست
شدند از پی هم بمنزل روان
نماند آتشی هم از آن کاروان
شد آتشکده سرد و آتش بمرد
گرش ماند خاکستری باد برد
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۲۶ - حکایت
یکی روز رفتم بباغی ز کاخ
که گل رخت بر بسته بودش ز شاخ
دلم سوخت بر بلبل تیره بخت
که نالیدی از هجر گل بر درخت
ندیدی چو روی گل اندر میان
پریدن همی خواستی ز آشیان
بآن بینوا گفتم: اینک هنوز
نرفته است از رفتن گل دو روز
روی چون ز سر منزل دوستان
نه جای گل است آخر این بوستان؟!
بمان تا جهان نو کند عهد گل
بگلبن فرود آورد مهد گل
اگر بایدت گل، مرو زینهار
که گر زود یا دیر، آید بهار
ز ابر بهار و ز باد شمال
شود ساحت باغ مینو مثال
ز هر شاخ، در خنده آید گلی
ز هر آشیان، بر پرد بلبلی
بنالید آن بلبل تنگدل
که زخمم مزن بر دل ای سنگدل
باین با غم آورد گل از نخست
نخستم بگل گشت پیمان درست
بشوق گل این باغ شد منزلم
درین منزل آسود از گل دلم
دل و جانم از بوی گل گشت مست
درین گلشنم داشت گل پای بست
شب و روز با گل در این بوستان
مرا بود بس رازها د رمیان
بهر شاخم از شاخ پرواز بود
هزارم هم آواز دمساز بود
کنون کآمد ایام دولت بسر
ازین باغ گل بست بار سفر
روم من هم از پی، چو گل زار رفت
نماند بجا دل، چو دلدار رفت
بگوشم ز گل داستانها بسی است
بهر شاخم از گل نشانها بسی است
از آنها بیاد آیدم هر نشان
چکد خونم از دیده ی خون فشان
پس از گل، بگلشن نشینم چرا؟!
نبینم چو گل، خار بینم چرا؟!
چرا عیش بر خویش سازم حرام؟
ز غوغای زاغان ناخوش خرام؟!
کنون میروم تا گل آید بباغ
هم از بوی گل بلبل آید بباغ
بگفت این و نالیدن آغاز کرد
بنالید و از شاخ پرواز کرد
که گل رخت بر بسته بودش ز شاخ
دلم سوخت بر بلبل تیره بخت
که نالیدی از هجر گل بر درخت
ندیدی چو روی گل اندر میان
پریدن همی خواستی ز آشیان
بآن بینوا گفتم: اینک هنوز
نرفته است از رفتن گل دو روز
روی چون ز سر منزل دوستان
نه جای گل است آخر این بوستان؟!
بمان تا جهان نو کند عهد گل
بگلبن فرود آورد مهد گل
اگر بایدت گل، مرو زینهار
که گر زود یا دیر، آید بهار
ز ابر بهار و ز باد شمال
شود ساحت باغ مینو مثال
ز هر شاخ، در خنده آید گلی
ز هر آشیان، بر پرد بلبلی
بنالید آن بلبل تنگدل
که زخمم مزن بر دل ای سنگدل
باین با غم آورد گل از نخست
نخستم بگل گشت پیمان درست
بشوق گل این باغ شد منزلم
درین منزل آسود از گل دلم
دل و جانم از بوی گل گشت مست
درین گلشنم داشت گل پای بست
شب و روز با گل در این بوستان
مرا بود بس رازها د رمیان
بهر شاخم از شاخ پرواز بود
هزارم هم آواز دمساز بود
کنون کآمد ایام دولت بسر
ازین باغ گل بست بار سفر
روم من هم از پی، چو گل زار رفت
نماند بجا دل، چو دلدار رفت
بگوشم ز گل داستانها بسی است
بهر شاخم از گل نشانها بسی است
از آنها بیاد آیدم هر نشان
چکد خونم از دیده ی خون فشان
پس از گل، بگلشن نشینم چرا؟!
نبینم چو گل، خار بینم چرا؟!
چرا عیش بر خویش سازم حرام؟
ز غوغای زاغان ناخوش خرام؟!
کنون میروم تا گل آید بباغ
هم از بوی گل بلبل آید بباغ
بگفت این و نالیدن آغاز کرد
بنالید و از شاخ پرواز کرد
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳۹ - حکایت
به گیلان کهن فحلی از راستان
فرو خواند بر گوشم این داستان:
کزین پیشتر کآتشم گرم بود
دلم کاین زمان سخت شد، نرم بود
مرا هدهدی بود آموخته
دریغا از آن گنج اندوخته
زبان آور آن طایر مهربان
سلیمان و بلقیس را همزمان
مزین بتاج سلیمان سرش
ملون چو دیبای الوان پرش
رسول سلیمان بشهر سبا
شنیده ز بلقیسان مرحبا
سرودی چنان گاه بر شاخ سرو
که افگندی آتش بجان تذرو
بگلبن چنان گاه کردی فغان
که بلبل گل آوردیش ارمغان
نه طوطی و شکر بمنقار داشت
ز همسایگی هما عار داشت
تو گفتی مرا طایر روح بود
که تن از جداییش مجروح بود
قضا کرد روزی از او غافلم
سرشتند گویا ز غفلت گلم
ازو کرد چون غافلم در زمان
ببین تا چه پیدا نمود آسمان؟!
مگر بازی از دست شه جسته بود
چو شاهان ز هر قید وارسته بود
نیارست در دست شاهان نشست
که آنجا نبود اختیارش بدست
چو از ساعد شاه پرواز کرد
ز پابند و از دل گره باز کرد
خوش آمد ز بام سرای منش
چو جغدی که ویرانه شد مأمنش
فگند آن هما سایه بر بام من
بپای خود افتاد در دام من
ز ایوان شاهیش چون دل گرفت
بویرانه چون جغد منزل گرفت
که چون طبلک شه برآرد خروش
بود کان خروشش نیاید بگوش
گرسنه شد آن باز شیرین شکار
شدش کام تلخ از غم روزگار
نه فرصت که صیدی برآرد بچنگ
نه طاقت که بر جوع آرد درنگ
فتادش بهدهد نگه ناگهان
تو گویی سیه شد بچشمش جهان
نظر چون بر آن مرغ طناز کرد
پی صیدش از بام پرواز کرد
چو آن بینوا دید چنگال او
مبیناد یا رب کسی حال او
بهدهد جهان باز چون تنگ ساخت
ببین باز گردون چه نیرنگ ساخت؟!
در آن حالت آن مرغ زیرک ز بیم
بمنقار شد جنگجو باغنیم
چو منقار هدهد دراز اوفتاد
بسوراخ بینی باز اوفتاد
فرو ماند از کار خود هر دو باز
در اندیشه ی جان چه هدهد، چه باز
چنین مانده تا من ز راه آمدم
خرامان بآن صیدگاه آمدم
عجب ماندم از بازی روزگار
مرا بس همی دیدن آموزگار
گرفتم چو صیاد بی قید را
رهاندم از آن قید آن صید را
گرفتندش از من غلامان شاه
رها گشت آن مرغک بیگناه
ببازی، مگر باز شد باز اسیر
بصید ضعیفان مشو سختگیر
فرو خواند بر گوشم این داستان:
کزین پیشتر کآتشم گرم بود
دلم کاین زمان سخت شد، نرم بود
مرا هدهدی بود آموخته
دریغا از آن گنج اندوخته
زبان آور آن طایر مهربان
سلیمان و بلقیس را همزمان
مزین بتاج سلیمان سرش
ملون چو دیبای الوان پرش
رسول سلیمان بشهر سبا
شنیده ز بلقیسان مرحبا
سرودی چنان گاه بر شاخ سرو
که افگندی آتش بجان تذرو
بگلبن چنان گاه کردی فغان
که بلبل گل آوردیش ارمغان
نه طوطی و شکر بمنقار داشت
ز همسایگی هما عار داشت
تو گفتی مرا طایر روح بود
که تن از جداییش مجروح بود
قضا کرد روزی از او غافلم
سرشتند گویا ز غفلت گلم
ازو کرد چون غافلم در زمان
ببین تا چه پیدا نمود آسمان؟!
مگر بازی از دست شه جسته بود
چو شاهان ز هر قید وارسته بود
نیارست در دست شاهان نشست
که آنجا نبود اختیارش بدست
چو از ساعد شاه پرواز کرد
ز پابند و از دل گره باز کرد
خوش آمد ز بام سرای منش
چو جغدی که ویرانه شد مأمنش
فگند آن هما سایه بر بام من
بپای خود افتاد در دام من
ز ایوان شاهیش چون دل گرفت
بویرانه چون جغد منزل گرفت
که چون طبلک شه برآرد خروش
بود کان خروشش نیاید بگوش
گرسنه شد آن باز شیرین شکار
شدش کام تلخ از غم روزگار
نه فرصت که صیدی برآرد بچنگ
نه طاقت که بر جوع آرد درنگ
فتادش بهدهد نگه ناگهان
تو گویی سیه شد بچشمش جهان
نظر چون بر آن مرغ طناز کرد
پی صیدش از بام پرواز کرد
چو آن بینوا دید چنگال او
مبیناد یا رب کسی حال او
بهدهد جهان باز چون تنگ ساخت
ببین باز گردون چه نیرنگ ساخت؟!
در آن حالت آن مرغ زیرک ز بیم
بمنقار شد جنگجو باغنیم
چو منقار هدهد دراز اوفتاد
بسوراخ بینی باز اوفتاد
فرو ماند از کار خود هر دو باز
در اندیشه ی جان چه هدهد، چه باز
چنین مانده تا من ز راه آمدم
خرامان بآن صیدگاه آمدم
عجب ماندم از بازی روزگار
مرا بس همی دیدن آموزگار
گرفتم چو صیاد بی قید را
رهاندم از آن قید آن صید را
گرفتندش از من غلامان شاه
رها گشت آن مرغک بیگناه
ببازی، مگر باز شد باز اسیر
بصید ضعیفان مشو سختگیر
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۱
شبی خوشتر از روز با دوستان
هوای گلم برد تا بوستان
براحت دلم بود فارغ ز رنج
گلم ساقی و بلبلم نغمه سنج
بکف گل، بلب جام می داشتم؛
ولی چشم اختر ز پی داشتم
که از شب نرفته همان یک دو پاس
غم شحنه افگند در دل هراس
در آن انجمن قد برافراختم
ز مستی سر از پای نشناختم
ز ما هر یکی شد براهی روان
بدل بیقرار و بتن ناتوان
من از کوکب تیره گم شد رهم
نسیم سحر کرد چون آگهم
رسیدم به برگ گلی لاله فام
که بود از شمیمش معطر مشام
همی بردش از باغ باد شمال
همیکردش از هر طرف پایمال
قضا ساخت چون همنشین با منش
گرفتم بدست ادب دامنش
باو گفتم: ای یار شوریده بخت
بگو تا چرا بستی از باغ رخت؟!
تو رادی لبی بود خندان بباغ
رخت روز و شب آفتاب و چراغ
چه شد کاینچنین خوار افتاده ای؟!
گریبان بدست صبا داده ای؟!
چه آتش بجان اوفتادت بگو؟!
کشید از چه بر خاک بادت بگو؟!
چه پیش آمد آن گلشن نغز را؟!
که آشفته کردی گلش مغز را!
بگو: چون شدند آخر آن دوستان
که بودند با هم بیک بوستان؟!
خدیا ازین غم فراغم بده!
ز یاران گلشن سراغم بده!
چه شد؟ کو نهال گل وشاخ سرو؟!
کجا رفت بلبل، کجا شد تذرو؟!
بآن شهد لب نوشخندان چه شد؟!
بآن سرو قد سر بلندان چه شد؟!
بجا مانده ز آن آشیانها خسی
که نالیده مرغان در آنجا بسی
و یا رخت بستند از آن انجمن
چمن مانده خالی ز سرو و سمن
شنیدم که آن پیکر دلفروز
که اشکش ز شبنم روان بدهنوز
همی گفت و غلطید بر روی خاک
ز خار ستم سینه اش چاک چاک:
چه پرسی ز برگ گل ریخته
بدامان صر صر در آویخته؟!
گلی را چه میپرسی از ساز و برگ
که از هم فرو ریخت برگش تگرگ؟!
چه میگیری از حال باغی سراغ؟
که بر گلبنش آشیان بست زاغ؟!
چه میجویی از گلستانی نشان؟
که باد خزان شد در آن گلفشان!
شد از آتش آن سبزه دیبای زرد
زر افشان شد آن صفحه ی لاجورد
بسی غنچه در باغ نشکفته ماند
بسی راز مرغان که ناگفته ماند
ز حال درختان نوبر مپرس
ز شمشاد و سرو و صنوبر مپرس
سراسر سرافگنده بر پای خویش
همه خشک ماندند بر جای خویش
چه گویم که ما را چه بر سر گذشت؟
سیاه آبی آمد، ز سر بر گذشت!
من و تازه رویان خونین جگر
که دیدی هم آغوش با یکدگر
بعشرت شبی با هم آمیختیم
بحسرت سحرگه ز هم ریختیم
مرا خود فلک کرده بیرون ز باغ
ز یاران دیگر ندارم سراغ
کنونم باینجا فگنده است باد
ندانم کجا باز خواهم فتاد؟!
چنین است کار سپهر دو رنگ
که گاهیش صلح است و گاهیش جنگ
نه بر صلح او دل توان داشت شاد
نه از جنگ او خود توان کرد یاد
هوای گلم برد تا بوستان
براحت دلم بود فارغ ز رنج
گلم ساقی و بلبلم نغمه سنج
بکف گل، بلب جام می داشتم؛
ولی چشم اختر ز پی داشتم
که از شب نرفته همان یک دو پاس
غم شحنه افگند در دل هراس
در آن انجمن قد برافراختم
ز مستی سر از پای نشناختم
ز ما هر یکی شد براهی روان
بدل بیقرار و بتن ناتوان
من از کوکب تیره گم شد رهم
نسیم سحر کرد چون آگهم
رسیدم به برگ گلی لاله فام
که بود از شمیمش معطر مشام
همی بردش از باغ باد شمال
همیکردش از هر طرف پایمال
قضا ساخت چون همنشین با منش
گرفتم بدست ادب دامنش
باو گفتم: ای یار شوریده بخت
بگو تا چرا بستی از باغ رخت؟!
تو رادی لبی بود خندان بباغ
رخت روز و شب آفتاب و چراغ
چه شد کاینچنین خوار افتاده ای؟!
گریبان بدست صبا داده ای؟!
چه آتش بجان اوفتادت بگو؟!
کشید از چه بر خاک بادت بگو؟!
چه پیش آمد آن گلشن نغز را؟!
که آشفته کردی گلش مغز را!
بگو: چون شدند آخر آن دوستان
که بودند با هم بیک بوستان؟!
خدیا ازین غم فراغم بده!
ز یاران گلشن سراغم بده!
چه شد؟ کو نهال گل وشاخ سرو؟!
کجا رفت بلبل، کجا شد تذرو؟!
بآن شهد لب نوشخندان چه شد؟!
بآن سرو قد سر بلندان چه شد؟!
بجا مانده ز آن آشیانها خسی
که نالیده مرغان در آنجا بسی
و یا رخت بستند از آن انجمن
چمن مانده خالی ز سرو و سمن
شنیدم که آن پیکر دلفروز
که اشکش ز شبنم روان بدهنوز
همی گفت و غلطید بر روی خاک
ز خار ستم سینه اش چاک چاک:
چه پرسی ز برگ گل ریخته
بدامان صر صر در آویخته؟!
گلی را چه میپرسی از ساز و برگ
که از هم فرو ریخت برگش تگرگ؟!
چه میگیری از حال باغی سراغ؟
که بر گلبنش آشیان بست زاغ؟!
چه میجویی از گلستانی نشان؟
که باد خزان شد در آن گلفشان!
شد از آتش آن سبزه دیبای زرد
زر افشان شد آن صفحه ی لاجورد
بسی غنچه در باغ نشکفته ماند
بسی راز مرغان که ناگفته ماند
ز حال درختان نوبر مپرس
ز شمشاد و سرو و صنوبر مپرس
سراسر سرافگنده بر پای خویش
همه خشک ماندند بر جای خویش
چه گویم که ما را چه بر سر گذشت؟
سیاه آبی آمد، ز سر بر گذشت!
من و تازه رویان خونین جگر
که دیدی هم آغوش با یکدگر
بعشرت شبی با هم آمیختیم
بحسرت سحرگه ز هم ریختیم
مرا خود فلک کرده بیرون ز باغ
ز یاران دیگر ندارم سراغ
کنونم باینجا فگنده است باد
ندانم کجا باز خواهم فتاد؟!
چنین است کار سپهر دو رنگ
که گاهیش صلح است و گاهیش جنگ
نه بر صلح او دل توان داشت شاد
نه از جنگ او خود توان کرد یاد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
صبح شد برخیز و برزن دامن خرگاه را
تاز سر بیرون کنیم این خفتن بیگاه را
ساقی گلچهره شاهد بین و غایب شمع را
مهر عالم تاب طالع بین و غارت ماه را
آبی از ساغر بزن بر عشق و در مجمر بسوز
حاصل این عقل غم افزای شادی کاه را
خرمی خواهی ز مستی خواه و از بی دانشی
کاسمان بی غم نماند خاطر آگاه را
عقل فکر آموز در عالم نشان از خود ندید
هم نبیند عشق عالم سوز جز الاه را
دیده ناپاک است تا شویی روان کن اشک را
پرده افلاک است تا سوزی بر افروز آه را
خود حجاب عکس ماهی چند داری سر به چاه
سر بر آراز چاه تا بر چرخ بینی ماه را
آبش از سر برگذشت ای همرهان آگه کنید
هم ملامتگوی عاشق هم سلامت خواه را
بر سر زلف درازش عمر بگذارم نشاط
بوکه پیوندی کنم این رشته ی کوتاه را
تاز سر بیرون کنیم این خفتن بیگاه را
ساقی گلچهره شاهد بین و غایب شمع را
مهر عالم تاب طالع بین و غارت ماه را
آبی از ساغر بزن بر عشق و در مجمر بسوز
حاصل این عقل غم افزای شادی کاه را
خرمی خواهی ز مستی خواه و از بی دانشی
کاسمان بی غم نماند خاطر آگاه را
عقل فکر آموز در عالم نشان از خود ندید
هم نبیند عشق عالم سوز جز الاه را
دیده ناپاک است تا شویی روان کن اشک را
پرده افلاک است تا سوزی بر افروز آه را
خود حجاب عکس ماهی چند داری سر به چاه
سر بر آراز چاه تا بر چرخ بینی ماه را
آبش از سر برگذشت ای همرهان آگه کنید
هم ملامتگوی عاشق هم سلامت خواه را
بر سر زلف درازش عمر بگذارم نشاط
بوکه پیوندی کنم این رشته ی کوتاه را
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
شمیم باد بهاری ببین و فیض سحاب
به بوی طره ی ساقی بگیر جام شراب
بس است جلوه ی این دشمنان دوست نما
بیا که برفکنیم از جمال دوست نقاب
هزار جرم شمردم به خود چو رفتی دوش
شب عتاب تو بر من گذشت روز حساب
ز چشم اشک فشانم خیال دوست برفت
فسانه ایست که نقشی نمی زند در آب
چو اوست اول و آخر هم اوست، نیست نشاط
به راه عشق تفاوت درنگ را ز شتاب
به بوی طره ی ساقی بگیر جام شراب
بس است جلوه ی این دشمنان دوست نما
بیا که برفکنیم از جمال دوست نقاب
هزار جرم شمردم به خود چو رفتی دوش
شب عتاب تو بر من گذشت روز حساب
ز چشم اشک فشانم خیال دوست برفت
فسانه ایست که نقشی نمی زند در آب
چو اوست اول و آخر هم اوست، نیست نشاط
به راه عشق تفاوت درنگ را ز شتاب
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
گاه کاخ است نه وقت چمن است
نوبت خرمی انجمن است
از رخ وقامت و تن شاهد بزم
نایب سوری و سرو وسمن است
لب شیرین خلف نیشکر است
تن سیمین بدل نسترن است
سیب و بادام اگر نیست چه باک
چشم در چشم و ذقن در ذقن است
سنبل ار شاخ تحمل بشکست
زلف مشکین شکن اندر شکن است
بلبل ار رخت ز گلزار ببست
بذله گو شاهد شیرین سخن است
باد اگر کشت چراغ لاله
شمع سیمین تن و زرین لگن است
گلبن از دیده نهانست و رو است
که عیان پیکر گلپیرهن است
پای سروار نتوان زیست سز است
دست در دست بت سیمتن است
باد بشکست بهم بید خلاف
عهد دارای مخالف شکن است
یأس از آن نیست که امید جهان
به شهنشاه زمین و زمن است
طلعت شاه در آرایش گاه
گاه صبح است و فضای چمن است
نوبت خرمی انجمن است
از رخ وقامت و تن شاهد بزم
نایب سوری و سرو وسمن است
لب شیرین خلف نیشکر است
تن سیمین بدل نسترن است
سیب و بادام اگر نیست چه باک
چشم در چشم و ذقن در ذقن است
سنبل ار شاخ تحمل بشکست
زلف مشکین شکن اندر شکن است
بلبل ار رخت ز گلزار ببست
بذله گو شاهد شیرین سخن است
باد اگر کشت چراغ لاله
شمع سیمین تن و زرین لگن است
گلبن از دیده نهانست و رو است
که عیان پیکر گلپیرهن است
پای سروار نتوان زیست سز است
دست در دست بت سیمتن است
باد بشکست بهم بید خلاف
عهد دارای مخالف شکن است
یأس از آن نیست که امید جهان
به شهنشاه زمین و زمن است
طلعت شاه در آرایش گاه
گاه صبح است و فضای چمن است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
صبح است و بهار است و گل و نقل و نبید است
ساقی قد و شاهد می و نی ناله کشیدست
صبح از طرف مشرق و سرو از کنف جوی
وان سبزه ی خط زان لب دلجوی دمیدست
زاغ از قبل شاخ خزیدست به کنجی
وان خال سیه نیز به رخ گوشه گزیدست
بر روی تو گل دیده و در کوی تو گلبن
کاین دست به سر بر زده آن جامه دریدست
ما را طمعی هست ولی زان لب شیرین
حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست
گل بر سر آن زن که به گلزار محبت
خاریش به پا از غم یاری نخلیدست
تشریف سرم پای تو بس خلعت دیبا
زیبا بود آنرا که گریبان ندریدست
غافل گذرد عمر نشاط از تو و روزی
این رشته ببینی که به ناگاه بریدست
زنهار به غفلت مبر ایام که ناگاه
تا در نگری زین قفس این مرغ پریدست
ساقی قد و شاهد می و نی ناله کشیدست
صبح از طرف مشرق و سرو از کنف جوی
وان سبزه ی خط زان لب دلجوی دمیدست
زاغ از قبل شاخ خزیدست به کنجی
وان خال سیه نیز به رخ گوشه گزیدست
بر روی تو گل دیده و در کوی تو گلبن
کاین دست به سر بر زده آن جامه دریدست
ما را طمعی هست ولی زان لب شیرین
حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست
گل بر سر آن زن که به گلزار محبت
خاریش به پا از غم یاری نخلیدست
تشریف سرم پای تو بس خلعت دیبا
زیبا بود آنرا که گریبان ندریدست
غافل گذرد عمر نشاط از تو و روزی
این رشته ببینی که به ناگاه بریدست
زنهار به غفلت مبر ایام که ناگاه
تا در نگری زین قفس این مرغ پریدست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
روز طرب و خرمی دولت و دین است
دوران زمان شاد به دارای زمین است
می گفت و همی دید در آیینه به مژگانش
آن تیر که از جوشن جان بگذرد این است
می گفت و همی خست به دندان لب خندانش
لعلی که به عقد گهر آمیخت چنین است
نبود عجب ار بخت سیاهم طلبد کام
زان روی که بازلف و خط و خال قرین است
زین پس من و با روز سیه گوشه ی عزلت
کان خال سیه نیز چو من گوشه نشین است
تا دوزخ هجران چه کند روز وداعش
بر من چو به عاصی نفس باز پسین است
این روی تو یا پرتوی از لمعه ی قدس است
این کوی تو یا گلشنی از خلد برین است
این نکهت گیسوی تو یا بوی بهار است
این چنین خم موی تو یا نافه ی چین است
این مهبط نور است که در وادی طور است
یا انجمن شاه که در گلشن فین است
دوران زمان شاد به دارای زمین است
می گفت و همی دید در آیینه به مژگانش
آن تیر که از جوشن جان بگذرد این است
می گفت و همی خست به دندان لب خندانش
لعلی که به عقد گهر آمیخت چنین است
نبود عجب ار بخت سیاهم طلبد کام
زان روی که بازلف و خط و خال قرین است
زین پس من و با روز سیه گوشه ی عزلت
کان خال سیه نیز چو من گوشه نشین است
تا دوزخ هجران چه کند روز وداعش
بر من چو به عاصی نفس باز پسین است
این روی تو یا پرتوی از لمعه ی قدس است
این کوی تو یا گلشنی از خلد برین است
این نکهت گیسوی تو یا بوی بهار است
این چنین خم موی تو یا نافه ی چین است
این مهبط نور است که در وادی طور است
یا انجمن شاه که در گلشن فین است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
فصل گل است و موسم دیوان و گاه نیست
جز صحن باغ در خور اورنگ شاه نیست
نرگس گواه من که نباشد ببوستان
چشمی که در قدوم شهنشه براه نیست
ترکان شاه گرچه دلیرند و فتنه جو
دل در امان زفتنه ی چشمی سیاه نیست
حاضر ستاده آن صف مژگان تیز زن
حاجت بعرض لشکر و سان سپاه نیست
این چند روزه مهلت گلبن غنیمت است
فرداست در چمن اثری از گیاه نیست
جنس غمت بنقد دو عالم خریده ایم
ما را در این معامله جز دل گواه نیست
جز شکل جام و طلعت ساقی ندیده ایم
درما اثر ز گردش خورشید و ماه نیست
هر کس بقدر خویش امیدش بطاعت است
ما را بغیر رحمت خالق پناه نیست
تا با خودی چه لاف ز طاعت زنی نشاط
جرم این وجود تست که جزوی گناه نیست
جز صحن باغ در خور اورنگ شاه نیست
نرگس گواه من که نباشد ببوستان
چشمی که در قدوم شهنشه براه نیست
ترکان شاه گرچه دلیرند و فتنه جو
دل در امان زفتنه ی چشمی سیاه نیست
حاضر ستاده آن صف مژگان تیز زن
حاجت بعرض لشکر و سان سپاه نیست
این چند روزه مهلت گلبن غنیمت است
فرداست در چمن اثری از گیاه نیست
جنس غمت بنقد دو عالم خریده ایم
ما را در این معامله جز دل گواه نیست
جز شکل جام و طلعت ساقی ندیده ایم
درما اثر ز گردش خورشید و ماه نیست
هر کس بقدر خویش امیدش بطاعت است
ما را بغیر رحمت خالق پناه نیست
تا با خودی چه لاف ز طاعت زنی نشاط
جرم این وجود تست که جزوی گناه نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
مثال این تن خاکی و خاک، آب و حباب است
بیار باده که بنیاد روزگار بر آب است
خروش ناله ی مرغان زچشم نرگس بستان
ببرد خواب و دریغا که خواجه باز بخواب است
زبان سوسن پیغام یار گوید و شادم
که گوش خلق نه در خورد استماع خطاب است
حدیث تلخ نیاید برون از آن لب شیرین
عطا برد زتو آنکس که مستحق عتاب است
امید گاه منی چون تو، کس شگفت ندارد
که با هزار گناهم هنوز امید ثواب است
نسیم باغ نشاط آورد، گذر گه این باد
مگر ز خاک در خسرو سپهر جناب است
هزار بارم اگر سد عتاب آید از این در
بمقتضای سؤالم هنوز امید جواب است
بیار باده که بنیاد روزگار بر آب است
خروش ناله ی مرغان زچشم نرگس بستان
ببرد خواب و دریغا که خواجه باز بخواب است
زبان سوسن پیغام یار گوید و شادم
که گوش خلق نه در خورد استماع خطاب است
حدیث تلخ نیاید برون از آن لب شیرین
عطا برد زتو آنکس که مستحق عتاب است
امید گاه منی چون تو، کس شگفت ندارد
که با هزار گناهم هنوز امید ثواب است
نسیم باغ نشاط آورد، گذر گه این باد
مگر ز خاک در خسرو سپهر جناب است
هزار بارم اگر سد عتاب آید از این در
بمقتضای سؤالم هنوز امید جواب است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
نوبت خرمی بستان است
عهد سرو و سمن و ریحان است
نرگس از خواب مگر دیده گشود
که بر آن ژاله گلاب افشان است
با صبا نفخه ای از زلف نگار
یا شمیمی ز نگارستان است
شاد زی شاد کز ابر کرمت
دهر گلزار و جهان بستان است
فارغ از حادثه ی دوران باش
که نگهبان تو خود دوران است
کرم عام تو عامیست بخلق
که شهورش همگی نیسان است
تو بنخجیر شتابان و قضا
از پی خصم تو در میدان است
تو بگلزار خرامان و قدر
نایب حکم تو در دیوان است
غم که از دوست بود به ز نشاط
درد کز دوست بود درمان است
عهد سرو و سمن و ریحان است
نرگس از خواب مگر دیده گشود
که بر آن ژاله گلاب افشان است
با صبا نفخه ای از زلف نگار
یا شمیمی ز نگارستان است
شاد زی شاد کز ابر کرمت
دهر گلزار و جهان بستان است
فارغ از حادثه ی دوران باش
که نگهبان تو خود دوران است
کرم عام تو عامیست بخلق
که شهورش همگی نیسان است
تو بنخجیر شتابان و قضا
از پی خصم تو در میدان است
تو بگلزار خرامان و قدر
نایب حکم تو در دیوان است
غم که از دوست بود به ز نشاط
درد کز دوست بود درمان است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
هم سبزه سر زد از چمن و هم سمن ز شاخ
ساقی بساط باده به بستان ببر ز کاخ
فرصت مده زکف که دوا می نمیکند
این می درون شیشه و این گل فراز شاخ
جز با جمال دلبر و جز با مقال دوست
نشتر بدیده خوشتر و سیماب در صماخ
یک سو امید رخت ببندد که الرحیل
یک سو نیاز بار گشاید که المناخ
گوتن ضعیف باش، اگر هست جان قوی
گو دست تنگ باش، اگر هست دل فراخ
با کام دل مخواه مراد دل حبیب
با باز آبگینه مجو ره بسنگلاخ
طفلان سنگ بر کف دیوانه جو نشاط
بردر ستاده بیهده منشین دگر بکاخ
ساقی بساط باده به بستان ببر ز کاخ
فرصت مده زکف که دوا می نمیکند
این می درون شیشه و این گل فراز شاخ
جز با جمال دلبر و جز با مقال دوست
نشتر بدیده خوشتر و سیماب در صماخ
یک سو امید رخت ببندد که الرحیل
یک سو نیاز بار گشاید که المناخ
گوتن ضعیف باش، اگر هست جان قوی
گو دست تنگ باش، اگر هست دل فراخ
با کام دل مخواه مراد دل حبیب
با باز آبگینه مجو ره بسنگلاخ
طفلان سنگ بر کف دیوانه جو نشاط
بردر ستاده بیهده منشین دگر بکاخ
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
ای مبارک شب فیروز امید
صبح شو صبح که خورشید دمید
گل مکان بر زبر شاخ گرفت
سرو سر از کنف باغ کشید
دل نشست از قبل منظر چشم
جان سوی روزن لب جای گزید
سر زپا پیشترک آمد و هوش
قدمی چند ز سر پیش دوید
که هلا کوکب اقبال جهان
گشت از موکب اجلال پدید
تخت بر نه که سلیمان آمد
جام بر گیر که جمشید رسید
جبذا موکب منصور عزیز
مرحبا مقدم میمون سعید
گرد آن غازه ی رخسار علم
خاک آن غالیه ی طره ی عید
برو ای هجر که روز تو سیاه
بزی ای وصل که روی تو سفید
سر نهادست بدرگاه نشاط
راه آمد شدن غم ببرید
صبح شو صبح که خورشید دمید
گل مکان بر زبر شاخ گرفت
سرو سر از کنف باغ کشید
دل نشست از قبل منظر چشم
جان سوی روزن لب جای گزید
سر زپا پیشترک آمد و هوش
قدمی چند ز سر پیش دوید
که هلا کوکب اقبال جهان
گشت از موکب اجلال پدید
تخت بر نه که سلیمان آمد
جام بر گیر که جمشید رسید
جبذا موکب منصور عزیز
مرحبا مقدم میمون سعید
گرد آن غازه ی رخسار علم
خاک آن غالیه ی طره ی عید
برو ای هجر که روز تو سیاه
بزی ای وصل که روی تو سفید
سر نهادست بدرگاه نشاط
راه آمد شدن غم ببرید
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
مژده ای دل که شهنشاه جهان باز آمد
وانکه سر در قدمش سود سر افراز آمد
خواب بگذار ز سر طلعت خورشید دمید
بند بردار ز پا نوبت پرواز آمد
رخت تدبیر بر انداز که تقدیر رسید
رایت سحر نگون ساز که اعجاز آمد
مهلت رنج و تعب زود بانجام رسید
نوبت عیش و طرب خوشتر از آغاز آمد
پرده برداشت زرخ شاهد و مطرب بسرود
نغمه در پرده ولی پرده در راز آمد
میرسد عید پس از موکب میمون سعید
عیش با عیش و طرب باطرب انباز آمد
نه همین در قدم شه غزل آراست نشاط
بلبل آواز بر آورد که گل باز آمد
وانکه سر در قدمش سود سر افراز آمد
خواب بگذار ز سر طلعت خورشید دمید
بند بردار ز پا نوبت پرواز آمد
رخت تدبیر بر انداز که تقدیر رسید
رایت سحر نگون ساز که اعجاز آمد
مهلت رنج و تعب زود بانجام رسید
نوبت عیش و طرب خوشتر از آغاز آمد
پرده برداشت زرخ شاهد و مطرب بسرود
نغمه در پرده ولی پرده در راز آمد
میرسد عید پس از موکب میمون سعید
عیش با عیش و طرب باطرب انباز آمد
نه همین در قدم شه غزل آراست نشاط
بلبل آواز بر آورد که گل باز آمد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
باز صحن باغ را مرآت محفل کرده اند
عکس اندر کار شاخ از آن شمایل کرده اند
باغ را خرم ز تاثیر نسیم اعتدال
راست همچون ملک شاهنشاه عادل کرده اند
آب را باشد سر طغیان که فراشان باد
صبح تا شامش مقید در سلاسل کرده اند
از خرابی شاد باش ای دل که شاهان ملک غیر
کرده اند اول خراب آنگاه منزل کرده اند
خرمیهای چمن بوی گل و رنگ سمن
از خرابیهای دی امروز حاصل کرده اند
تا چه تاثیر است در چشمان پر نیرنگ او
کز نگاهی حکم سد بیداد باطل کرده اند
عیب بر رندان نشاط از ننگ بدنامی مگو
زانکه با سد خون دل این نام حاصل کرده اند
عکس اندر کار شاخ از آن شمایل کرده اند
باغ را خرم ز تاثیر نسیم اعتدال
راست همچون ملک شاهنشاه عادل کرده اند
آب را باشد سر طغیان که فراشان باد
صبح تا شامش مقید در سلاسل کرده اند
از خرابی شاد باش ای دل که شاهان ملک غیر
کرده اند اول خراب آنگاه منزل کرده اند
خرمیهای چمن بوی گل و رنگ سمن
از خرابیهای دی امروز حاصل کرده اند
تا چه تاثیر است در چشمان پر نیرنگ او
کز نگاهی حکم سد بیداد باطل کرده اند
عیب بر رندان نشاط از ننگ بدنامی مگو
زانکه با سد خون دل این نام حاصل کرده اند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
بهار و موکب منصور شه ردیف هم آمد
شکست تو به قرین نیز با شکست غم آمد
بظاهر ار ستمی شد زدی بباغ، کرم بود
که این کرامت گلشن ز فیض آن ستم آمد
ز چهره پرده برافکن که عهد جلوه ی گل شد
بجام باده در افکن که روز جشن جم آمد
مؤذن اینکه نظر میکند بجانب مشرق
بگو بطلعت و زلفش ببین که صبحدم آمد
چه راه بود که هر کس که پیش رفت پس افتاد
چه سود بود که هر کس که بیش برد کم آمد
گمانم آنکه مرا حاجتیست در خور جودش
خجل بمانده ام اکنون که نوبت کرم آمد
بحاجت دگرش حاجت او فتاد همانا
که احتیاج نشاط از غنای دوست کم آمد
شکست تو به قرین نیز با شکست غم آمد
بظاهر ار ستمی شد زدی بباغ، کرم بود
که این کرامت گلشن ز فیض آن ستم آمد
ز چهره پرده برافکن که عهد جلوه ی گل شد
بجام باده در افکن که روز جشن جم آمد
مؤذن اینکه نظر میکند بجانب مشرق
بگو بطلعت و زلفش ببین که صبحدم آمد
چه راه بود که هر کس که پیش رفت پس افتاد
چه سود بود که هر کس که بیش برد کم آمد
گمانم آنکه مرا حاجتیست در خور جودش
خجل بمانده ام اکنون که نوبت کرم آمد
بحاجت دگرش حاجت او فتاد همانا
که احتیاج نشاط از غنای دوست کم آمد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
آمد این سیل که بنیاد من از جا ببرد
خانه ویران کند و رخت بصحرا ببرد
روزی از دشت رسد بیخبر آن ترک دلیر
شهر بر هم زند و حجره بیغما ببرد
اثری نیست بسد نکته ی پیران طریق
کودکی کوکه بیک غمزه دل از ما ببرد
مادر این شهر ندیدیم بغیر از تو کسی
که کند جا بدلی یا دلی از جا ببرد
منتی از ستمت میکشد ای دوست نشاط
زحمتی میبرد از خار که خرما ببرد
خانه ویران کند و رخت بصحرا ببرد
روزی از دشت رسد بیخبر آن ترک دلیر
شهر بر هم زند و حجره بیغما ببرد
اثری نیست بسد نکته ی پیران طریق
کودکی کوکه بیک غمزه دل از ما ببرد
مادر این شهر ندیدیم بغیر از تو کسی
که کند جا بدلی یا دلی از جا ببرد
منتی از ستمت میکشد ای دوست نشاط
زحمتی میبرد از خار که خرما ببرد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
آنکه کین ورزد بمن آگه زمهر من نشد
ورنه کس بی موجبی با دوستان دشمن نشد
گر مراد خویش خواهی بر مراد دوست باش
من بکام او نبودم او بکام من نشد
عشق گستاخی طلب جو تا انالله بشنوی
ورنه صحن کعبه کم از وادی ایمن نشد
آتش نمرود گل آورد گرنه بر خلیل
خاک قدس و آب زمزم هیچگه گلشن نشد
باش تا سر برزند خورشید ما از باختر
کلبه ی ما گر زمهر خاوری روشن نشد
ورنه کس بی موجبی با دوستان دشمن نشد
گر مراد خویش خواهی بر مراد دوست باش
من بکام او نبودم او بکام من نشد
عشق گستاخی طلب جو تا انالله بشنوی
ورنه صحن کعبه کم از وادی ایمن نشد
آتش نمرود گل آورد گرنه بر خلیل
خاک قدس و آب زمزم هیچگه گلشن نشد
باش تا سر برزند خورشید ما از باختر
کلبه ی ما گر زمهر خاوری روشن نشد