عبارات مورد جستجو در ۹۸۸ گوهر پیدا شد:
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
زینهار چون حباب مپرس از نشان صبح
بر هم زده است موج هوا خاندان صبح
شادی مکن که بخت سیاهم سفید شد
پوشیده شد ز خندهٔ بیجا دهان صبح
از جیب خویش می کشد این قرص گرم را
هر کس که می شود نفسی میهمان صبح
بی امر روز قسمت روزی نمی کنند
دیوانیان مطبخ الوان [خوان] صبح
چون شب مزن به بی ادبی دم، که آفتاب
از آتش، آب داده به تیغ زبان صبح
از جبهه حال اهل سعادت توان شناخت
پوشیده کی شود ز تو راز نهان صبح
گفتا ردیف [و] قافیهٔ این غزل به فکر
تا حال کس نکرده چنین امتحان صبح
بی آه سرد دل نتواند کشیدنش
خمیازهٔ شب است سعیدا کمان صبح
بر هم زده است موج هوا خاندان صبح
شادی مکن که بخت سیاهم سفید شد
پوشیده شد ز خندهٔ بیجا دهان صبح
از جیب خویش می کشد این قرص گرم را
هر کس که می شود نفسی میهمان صبح
بی امر روز قسمت روزی نمی کنند
دیوانیان مطبخ الوان [خوان] صبح
چون شب مزن به بی ادبی دم، که آفتاب
از آتش، آب داده به تیغ زبان صبح
از جبهه حال اهل سعادت توان شناخت
پوشیده کی شود ز تو راز نهان صبح
گفتا ردیف [و] قافیهٔ این غزل به فکر
تا حال کس نکرده چنین امتحان صبح
بی آه سرد دل نتواند کشیدنش
خمیازهٔ شب است سعیدا کمان صبح
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
که طرف از این فلک فتنه بار می بندد
که یک گره چو گشاید هزار می بندد
هوا به روی گل و لاله رنگ می ریزد
بهار پای چمن را نگار می بندد
چمن شکوفهٔ دستار بر سر هر شاخ
به دستیاری دست بهار می بندد
عجب ز زلف تو دارم که هر زمان صد چین
چگونه در شب تاریک و تار می بندد
فلک اگرچه سعیدا به طور من گردد
چه می گشاید از آن و چه کار می بندد
که یک گره چو گشاید هزار می بندد
هوا به روی گل و لاله رنگ می ریزد
بهار پای چمن را نگار می بندد
چمن شکوفهٔ دستار بر سر هر شاخ
به دستیاری دست بهار می بندد
عجب ز زلف تو دارم که هر زمان صد چین
چگونه در شب تاریک و تار می بندد
فلک اگرچه سعیدا به طور من گردد
چه می گشاید از آن و چه کار می بندد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
مجنون به گرد خیمهٔ لیلی نمی رسد
دیوانه را مقام تسلی نمی رسد
تا کی به رود نیل زنی خرقه ای عزیز
کس با خدا به جامهٔ نیلی نمی رسد
چشمی ز غیر بسته چو موسی عصا کشی
باید وگرنه کس به تجلی نمی رسد
بر آب گر روی و در آتش وطن کنی
موسی نمی شوی [و] خلیلی نمی رسد
از دست روزگار سعیدا چه گل چه خار
آن رو کدام روست که سیلی نمی رسد؟
دیوانه را مقام تسلی نمی رسد
تا کی به رود نیل زنی خرقه ای عزیز
کس با خدا به جامهٔ نیلی نمی رسد
چشمی ز غیر بسته چو موسی عصا کشی
باید وگرنه کس به تجلی نمی رسد
بر آب گر روی و در آتش وطن کنی
موسی نمی شوی [و] خلیلی نمی رسد
از دست روزگار سعیدا چه گل چه خار
آن رو کدام روست که سیلی نمی رسد؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
شیشه و پیمانه و دل غم ز هم کم می کنند
اهل دل از راه دل، دل پرسی هم می کنند
بسکه خود را دوست می دارند ابنای زمان
پیشتر از زخم ایشان فکر مرهم می کنند
غنچه را در بزم ما منع شکفتن کرده اند
نخل مومی را در این جا شمع ماتم می کنند
نیست غم در کشور وارستگان روزگار
شادی صبح طرب در شام ماتم می کنند
قبضه داران قضا آخر سعیدا چون کمان
هر کجا سرو قدی سر می کشد خم می کنند
اهل دل از راه دل، دل پرسی هم می کنند
بسکه خود را دوست می دارند ابنای زمان
پیشتر از زخم ایشان فکر مرهم می کنند
غنچه را در بزم ما منع شکفتن کرده اند
نخل مومی را در این جا شمع ماتم می کنند
نیست غم در کشور وارستگان روزگار
شادی صبح طرب در شام ماتم می کنند
قبضه داران قضا آخر سعیدا چون کمان
هر کجا سرو قدی سر می کشد خم می کنند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
به هوس باز جوان پیر نگردد هرگز
که کمان گر شکند تیر نگردد هرگز
آن که دل بست به آن حلقهٔ گیسوی، دگر
خون دل نوشد و دلگیر نگردد هرگز
شب بی شام عشا تا سحرش یک سال است
روز روزی به کفان دیگر نگردد هرگز
آن که در فکر خم زلف بود مجنون است
عاقلی از پی زنجیر نگردد هرگز
غافل از بار گنه روی دگرگون نکند
رنگ بر چهرهٔ تصویر نگردد هرگز
به بناگوش تو می بس نتواند آمد
صبح از خون شفق پیر نگردد هرگز
شام تا صبح به یک آه رسا ساز که ماه
بدر بی محنت شبگیر نگردد هرگز
شعلهٔ عشق به پیری ننشیند از جا
کاین حرارت به تباشیر نگردد هرگز
زاهدا شیوهٔ گردون به ریا برپا نیست
آسیا آب به تزویر نگردد هرگز
رحم در سینهٔ آن شوخ نمی باشد هیچ
آب در جوهر شمشیر نگردد هرگز
طبعم از فهم سخن عجز پذیرا نشود
از بریدن دم شمشیر نگردد هرگز
دست در دامن تقدیر سعیدا زده ایم
کار ما راست به تدبیر نگردد هرگز
که کمان گر شکند تیر نگردد هرگز
آن که دل بست به آن حلقهٔ گیسوی، دگر
خون دل نوشد و دلگیر نگردد هرگز
شب بی شام عشا تا سحرش یک سال است
روز روزی به کفان دیگر نگردد هرگز
آن که در فکر خم زلف بود مجنون است
عاقلی از پی زنجیر نگردد هرگز
غافل از بار گنه روی دگرگون نکند
رنگ بر چهرهٔ تصویر نگردد هرگز
به بناگوش تو می بس نتواند آمد
صبح از خون شفق پیر نگردد هرگز
شام تا صبح به یک آه رسا ساز که ماه
بدر بی محنت شبگیر نگردد هرگز
شعلهٔ عشق به پیری ننشیند از جا
کاین حرارت به تباشیر نگردد هرگز
زاهدا شیوهٔ گردون به ریا برپا نیست
آسیا آب به تزویر نگردد هرگز
رحم در سینهٔ آن شوخ نمی باشد هیچ
آب در جوهر شمشیر نگردد هرگز
طبعم از فهم سخن عجز پذیرا نشود
از بریدن دم شمشیر نگردد هرگز
دست در دامن تقدیر سعیدا زده ایم
کار ما راست به تدبیر نگردد هرگز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
به روی سینه سیل اشک باز از دیده برگردان
بزن جاروب مژگان را و از دل گرد غم بنشان
اگر خواهی به چشم کم نبیند هر که پیش آید
چو تیغ مغربی شو از لباس عاریت عریان
مکن عیبم اگر تبعیت مردم نمی سازدم
خلاف عادت ایشان بود آیین درویشان
غبار جادهٔ کویت شدم ای آبروی جان
قدم بر فرق من بگذار و گرد از روی خود بنشان
چرا زان پیشتر تن بر قضا ندهی که تقدیرش
سرت را گوی بازی سازد و دستت کند چوگان
مکن با بدگهر مضبوط پیوند محبت را
که نتوانی کنی با چین پیشانی دگر سوهان
مبادا نفس و شیطان آشنا گردد به یکدیگر
که یوسف را برد چون متفق شد گرگ با چوپان
چرا زاهد نسازی باز دکان نصحیت را
ز خوبان بلاانگیز خالی دیده ای میدان؟
بگوییدش به آن خورشید را تا چند خواهد بود
سعیدا در هوای مهر او چون ذره سرگردان؟
بزن جاروب مژگان را و از دل گرد غم بنشان
اگر خواهی به چشم کم نبیند هر که پیش آید
چو تیغ مغربی شو از لباس عاریت عریان
مکن عیبم اگر تبعیت مردم نمی سازدم
خلاف عادت ایشان بود آیین درویشان
غبار جادهٔ کویت شدم ای آبروی جان
قدم بر فرق من بگذار و گرد از روی خود بنشان
چرا زان پیشتر تن بر قضا ندهی که تقدیرش
سرت را گوی بازی سازد و دستت کند چوگان
مکن با بدگهر مضبوط پیوند محبت را
که نتوانی کنی با چین پیشانی دگر سوهان
مبادا نفس و شیطان آشنا گردد به یکدیگر
که یوسف را برد چون متفق شد گرگ با چوپان
چرا زاهد نسازی باز دکان نصحیت را
ز خوبان بلاانگیز خالی دیده ای میدان؟
بگوییدش به آن خورشید را تا چند خواهد بود
سعیدا در هوای مهر او چون ذره سرگردان؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
رحمتش با بی گناهان کی کند فردا نگاه
می برد دل های ظلمت دیده را چشم سیاه
همچو ساقی ای کرام الکاتبین بردار دست
نامه ام چون ساغر می شد لبالب از گناه
دل عجایب طاق ابرویی نشیمن کرده است
می برد رشک و حسد ز این گوشهٔ من پادشاه
باز با زاغ است دشمن، زاغ با زاغ است دوست
یار شد همرنگ یار و کهربا با همرنگ کاه
پاس تسلیم و رضا آن کس تواند داشتن
پیش رو آیینه دارد تا به لب، دل پر ز آه
از قدم تا فراق او طی کرد چشم عقل و گفت
طول شهر حسن خوش عمری است یک سال و دو ماه
تاج، ترک و سکه، صبر و خطبه، ذکر و فکر دوست
پوست، تخت و خانه ویران و سعیدا پادشاه
می برد دل های ظلمت دیده را چشم سیاه
همچو ساقی ای کرام الکاتبین بردار دست
نامه ام چون ساغر می شد لبالب از گناه
دل عجایب طاق ابرویی نشیمن کرده است
می برد رشک و حسد ز این گوشهٔ من پادشاه
باز با زاغ است دشمن، زاغ با زاغ است دوست
یار شد همرنگ یار و کهربا با همرنگ کاه
پاس تسلیم و رضا آن کس تواند داشتن
پیش رو آیینه دارد تا به لب، دل پر ز آه
از قدم تا فراق او طی کرد چشم عقل و گفت
طول شهر حسن خوش عمری است یک سال و دو ماه
تاج، ترک و سکه، صبر و خطبه، ذکر و فکر دوست
پوست، تخت و خانه ویران و سعیدا پادشاه
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
یا جلوه مده فرشته ها را
یا خام مکن برشته ها را
دهقانی برق اگر نباشد
انبار کنند کشته ها را
کی می گزد آتش قیامت
در کوره دل برشته ها را
یا رب که بلای جان ما ساخت
این شبنم گل سرشته ها را
مطلب چه رواست در دو عالم
امید به دل نهشته ها را
تا خواندن نامه ها تو دانی
از یاد مبر نوشته ها را
طول امل است اینکه دارد
درهم شده کار رشته ها را
در مستی اسیر می نویسم
قاصد مبر این نوشته ها را
یا خام مکن برشته ها را
دهقانی برق اگر نباشد
انبار کنند کشته ها را
کی می گزد آتش قیامت
در کوره دل برشته ها را
یا رب که بلای جان ما ساخت
این شبنم گل سرشته ها را
مطلب چه رواست در دو عالم
امید به دل نهشته ها را
تا خواندن نامه ها تو دانی
از یاد مبر نوشته ها را
طول امل است اینکه دارد
درهم شده کار رشته ها را
در مستی اسیر می نویسم
قاصد مبر این نوشته ها را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
نکنی صید یقینی به گمانی که تو راست
همت ما نکشد سست کمانی که تو راست
نیستی دشمن و اندیشه دشمن داری
گرگ را صید تو کرده است شبانی که تو راست
خاک و افلاک ز یک سلسله برخاسته اند
پود خورشید بود تار کمانی که تو راست
خصمی خسته دلان شیشه به خارا زدن است
تیر را نرم کند سخت نشانی که تو راست
خورد خون من و بیدرد نوازی آموخت
چون نتازد نگه قاعده دانی که تو راست
گلت از خون من ساده ضمیر است بهار
می نماید ز جبین راز نهانی که تو راست
سفر طول امل خضر سبک پی چه کند
بلد راه تو بس خواب گرانی که تو راست
حیرت آیین شده زین خوش غزل صایب اسیر
بلبل باغ گل از ناله فشانی که تو راست
همت ما نکشد سست کمانی که تو راست
نیستی دشمن و اندیشه دشمن داری
گرگ را صید تو کرده است شبانی که تو راست
خاک و افلاک ز یک سلسله برخاسته اند
پود خورشید بود تار کمانی که تو راست
خصمی خسته دلان شیشه به خارا زدن است
تیر را نرم کند سخت نشانی که تو راست
خورد خون من و بیدرد نوازی آموخت
چون نتازد نگه قاعده دانی که تو راست
گلت از خون من ساده ضمیر است بهار
می نماید ز جبین راز نهانی که تو راست
سفر طول امل خضر سبک پی چه کند
بلد راه تو بس خواب گرانی که تو راست
حیرت آیین شده زین خوش غزل صایب اسیر
بلبل باغ گل از ناله فشانی که تو راست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
به رنگ باده صراحی طلسم هستی ماست
قدح مصاحب ایام تنگدستی ماست
همینقدر به سرکویش اعتبار بس است
که چرخ داغ ز بخت بلند و پستی ماست
ز جام باده شراب نظاره می نوشیم
خیال چشم تو سرمشق می پرستی ماست
به یاد نرگس ساقی کشیده ایم شراب
پیاله تشنه توفیق پیشدستی ماست
به کعبه تحفه برد سجده ای اسیر از دیر
دلیل راه طلب شوق بت پرستی ماست
قدح مصاحب ایام تنگدستی ماست
همینقدر به سرکویش اعتبار بس است
که چرخ داغ ز بخت بلند و پستی ماست
ز جام باده شراب نظاره می نوشیم
خیال چشم تو سرمشق می پرستی ماست
به یاد نرگس ساقی کشیده ایم شراب
پیاله تشنه توفیق پیشدستی ماست
به کعبه تحفه برد سجده ای اسیر از دیر
دلیل راه طلب شوق بت پرستی ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
ز حرف دوست اگر کار من نرفت از دست
ز دست رفتم و دست سخن نرفت از دست
گل بهار وفا ساخت زخم تیشه خویش
به حیرتم که چرا کوهکن نرفت از دست
ثبات کامل دیر وفای کو این است
غبار شد صنم و برهمن نرفت از دست
شراب عشق بتان را کباب می بایست
کسی زبیم جگر سوختن نرفت از دست
حسنا نبسته مگر گل تعجبی دارم
که دید دشمن و رنگ چمن نرفت از دست
خیال گرد رهت گرد در چمن شده است
اسیر از سمن و یاسمن نرفت از دست
ز دست رفتم و دست سخن نرفت از دست
گل بهار وفا ساخت زخم تیشه خویش
به حیرتم که چرا کوهکن نرفت از دست
ثبات کامل دیر وفای کو این است
غبار شد صنم و برهمن نرفت از دست
شراب عشق بتان را کباب می بایست
کسی زبیم جگر سوختن نرفت از دست
حسنا نبسته مگر گل تعجبی دارم
که دید دشمن و رنگ چمن نرفت از دست
خیال گرد رهت گرد در چمن شده است
اسیر از سمن و یاسمن نرفت از دست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۲
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱۵
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۸ - تاجری که همه سرمایه ی خود را بوق حمام خرید
این حکایت کرد روزی راستی
کان بعینه نقد جان ماستی
گفت در قزوین مرا یک بار بود
با منش انس و صفا بسیار بود
سالها بودیم با هم آشنا
متحد جانمان و تنهامان جدا
چشممان روشن به روز از روی هم
بزممان گلشن به شب از بوی هم
داده بودش کردگار مهربان
چار پور خوش لقای نوجوان
هر سه تن زیشان که کوچکتر بدند
کار بابا را مه و مصدر بدند
مایه ی چندی به هریک داده بود
در تجارت دستشان بگشاده بود
گاه در روم و گهی اندر یمن
گاه در هند و گهی اندر ختن
آن پدر بنشسته اندر دیلمان
وان سه فرزندش به اطراف جهان
چون حریصان روز و شب اندر طلب
بهر دانگی می شدندی تا حلب
مرد دنیا نشنود پندی زکس
غیر پند مرگ چون گوید که بس
هرچه هرکس گفت نپذیرفت ازو
تا گرفتش مرگ او را در گلو
گویدش بس کن کنون گویه به چشم
من نکردم بس تو کردی بس به چشم
وان یکی فرزند مهتر ماه و سال
پیش بابا بود در بین الرجال
نانکی می خورد و رختی می درید
راهکی می رفت و قمطر می جوید
چونکه دید آن دوست را بس معتبر
پیش هرکس خاصه در پیش پدر
پیش او بنشست و کشف راز کرد
از پدر هفتصد گله آغاز کرد
کهتوران را از چه بر من برگزید
اندرین مدت ز من آیا چه دید
ای فغان از بخت دندان خای من
در هبوط از آن بود خورشای من
زهر از این جام اندر واخورم
دیگران حلوا و من الوا خورم
من کدامین مایه را کردم زیان
کی خروسم کرد بانگ ماکیان
من کدامین وقت گندم کاشتم
وقت خرمن جو ازو بر داشتم
بلکه جو پاشم به شهریور به خاک
تیر ماهم گندم آرد صاف و پاک
چیست گندم لؤلؤ غلطان دهد
جای گندم گوهر و مرجان دهد
هر چه کارد نیک طالع گو بکار
کانچه می خواهد همان آرد به بار
نیکبخت اردست بر خاک آورد
جای خاکش لؤلؤ پاک آورد
کان بعینه نقد جان ماستی
گفت در قزوین مرا یک بار بود
با منش انس و صفا بسیار بود
سالها بودیم با هم آشنا
متحد جانمان و تنهامان جدا
چشممان روشن به روز از روی هم
بزممان گلشن به شب از بوی هم
داده بودش کردگار مهربان
چار پور خوش لقای نوجوان
هر سه تن زیشان که کوچکتر بدند
کار بابا را مه و مصدر بدند
مایه ی چندی به هریک داده بود
در تجارت دستشان بگشاده بود
گاه در روم و گهی اندر یمن
گاه در هند و گهی اندر ختن
آن پدر بنشسته اندر دیلمان
وان سه فرزندش به اطراف جهان
چون حریصان روز و شب اندر طلب
بهر دانگی می شدندی تا حلب
مرد دنیا نشنود پندی زکس
غیر پند مرگ چون گوید که بس
هرچه هرکس گفت نپذیرفت ازو
تا گرفتش مرگ او را در گلو
گویدش بس کن کنون گویه به چشم
من نکردم بس تو کردی بس به چشم
وان یکی فرزند مهتر ماه و سال
پیش بابا بود در بین الرجال
نانکی می خورد و رختی می درید
راهکی می رفت و قمطر می جوید
چونکه دید آن دوست را بس معتبر
پیش هرکس خاصه در پیش پدر
پیش او بنشست و کشف راز کرد
از پدر هفتصد گله آغاز کرد
کهتوران را از چه بر من برگزید
اندرین مدت ز من آیا چه دید
ای فغان از بخت دندان خای من
در هبوط از آن بود خورشای من
زهر از این جام اندر واخورم
دیگران حلوا و من الوا خورم
من کدامین مایه را کردم زیان
کی خروسم کرد بانگ ماکیان
من کدامین وقت گندم کاشتم
وقت خرمن جو ازو بر داشتم
بلکه جو پاشم به شهریور به خاک
تیر ماهم گندم آرد صاف و پاک
چیست گندم لؤلؤ غلطان دهد
جای گندم گوهر و مرجان دهد
هر چه کارد نیک طالع گو بکار
کانچه می خواهد همان آرد به بار
نیکبخت اردست بر خاک آورد
جای خاکش لؤلؤ پاک آورد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۴ - رفتن شیرین پیش مهین بانو و اجازت خواستن به نخجیر و رفتن به مداین
سحر کاشک زلیخا جمله پالود
ز خاور خسرو خور چهره بنمود
نه حیلت را مجالی ماند نه ریو
پریها گم شدند از صحبت دیو
به صد عشوه پری روی پری زاد
بر تخت مهین بانو بایستاد
به رخ ماهی ز مه صد بار بهتر
به قد سروی هزارش ناز در سر
دو زلفش کرد رخ چون مار بر گنج
به هر یک غمزه ای یک ناز و صد غنج
سمن را از بنفشه تاب داده
کله چه بسته و ابرو گشاده
به بانو گفت کای چشم از تو روشن
چه لطفت از نکویی نیست بر من
چه غم کان از برای من نخوردی
چه نیکویی ست کان با من نکردی
درین موسم که عالم گلستانست
زمین در سایه سنبل نهانست،
هوس دارم که روی آرم به نخجیر
به دست خود زنم بر آهویان تیر
ولی خواهم که بانو زاستواری
دهد شبدیزم از بهر سواری
مهین بانوش گفت ای مهربانم
به دیدار تو روشن جسم(و)جانم
تویی از مردمی چشم مرا نور
که باد از روی خوبت چشم بد دور
به نخجیر ار هوس داری برو تیز
ولی ترسم نباشی مرد شبدیز
که آن دیو آتشی آمد هوایی
پری را نیست با دیو آشنایی
پری هرگز نگشت از دیو خرسند
همان بهتر که باشد دیو در بند
نشد از دیو هرگز آدمی شاد
چه نسبت دیو را با آدمی زاد
پری رو گفتش ای بانو مخور غم
که در چستی ز مردان نیستم کم
اگر تو تاب میدانش نداری
دهش با من که هنگام سواری،
چنانش سخت در این بوم تازم
که از نرمیش همچون موم سازم
پس آنگه گفت بانویش تو دانی
سواری کن برو چون می توانی
به بانو چون صواب افتاد رایش
بشد چون باد و بگرفت از هوایش
چو بر شبدیز قایم شد پری زاد
تو گفتی برگ گل را می برد باد
زهر سویش شدند آن دلبران هم
یکی بر پشت اشهب یک، بر ادهم
در آن صحرا یکایک در تک و تاز
نماندند از وی و از اسپ وی باز
هزار آهو به هر مژگان گرفته
کمند مویشان شیران گرفته
بدان صحرا همان سگهای تازی
فتاده جمله در روباه بازی
در آن نخجیرکآهو نافه انداخت
کسی کس را ز باد و گرد نشناخت
چنان شیرین سوی صیدی به تک شد
که جای گرد عنبر بر فلک شد
در آن صحرا پی او تاخت چندان
که گشت از چشم اهل صید پنهان
پس آنگه دختران آن پری زاد
شدند اندر رهش تازنده چون باد
دگر پیکان قدمها برکشیدند
دویدند از پی و گردش ندیدند
نه شبدیزش ز ره چون تیر می برد
کزان بوم و برش تقدیر می برد
جهان دشتی ست در وی آدمی صید
بدو هر یک به نوعی مانده در قید
که دراین دشت از برنا و از پیر
یکی بیرون نرفت از حکم تقدیر
کجا بردیش از ره، آن سواری
اگر نی کردی اش تقدیر یاری
هر آنکس را که چیزی سرنوشت است
رسد پیشش اگر خوب است و زشت است
بدین اسرار واقف هر کسی نیست
که این سر رشته در دست کسی نیست
به راهی هر کسی خوش می زند گام
چه می داند که چون باشد سرانجام
چه خوش زد این مثل آن پیر گستاخ
که بی تقدیر برگی نفتد از شاخ
چو تدبیر تو با تقدیر شد هیچ
مشو با رشته تقدیر در پیچ
پس از رفتن رفیقان بازگشتند
همه با خون دل دمساز گشتند
شدند از کار شیرین جمله غمگین
خبر بردند بانو را که شیرین
اگر چه صید آهو بی عدد کرد
رسید آهویی او را صید خود کرد
مهین بانو ازین غم جامه زد چاک
به صد زاری ز تخت افتاد بر خاک
زمانی نوحه و فریادش آمد
ولی از خواب دیده یادش آمد
که یک شب پیش از آن در خواب دیدی
که بازی ناگه از دستش پریدی
پس از روزی دو با صیدی جهانگیر
به دستش آمدی از امر تقدیر
چو با یاد آمدش آن خواب دیده
از آن اندوه و غم گشت آرمیده
به دل گفتا که بی صبری نشاید
که در کار آدمی را صبر باید
شوم در صابری راضی و خشنود
که صبر آمد کلید گنج مقصود
مهین بانو بدی زان غم شب و روز
به دل صابر ولی در آتش و سوز
گهی کز روی خویش یاد کردی
زمانی نوحه و فریاد کردی
دگر چون باز، در آن خواب دیدی
شدی خاموش و یکدم آرمیدی
بدی دایم ز خود بیگانه گشته
پری رویانش هم دیوانه گشته
ز بعد آنکه افتاد این تباهی
پس از فرمان و تقدیر الهی
چو از این سو دل احباب خون شد
از آن سو حال شیرین بین که چون (شد)
شب و روز آن پری چون باد می رفت
دمی غمگین زمانی شاد می رفت
سرو کارش گذشت از شادی و غم
نمی خفت و نمی آسود یک دم
جگر پر خون پریشان گشته اوقات
همه ره بود با حق در مناجات
گهی گفتی که یارب چیست تدبیر
که سرگردانم اندر دست تقدیر
درین حالت چو تقدیر من از توست
به حالم بین که تدبیر من از توست
چه خواهی کرد تدبیری برایم
به غیر از آنکه باشی رهنمایم
همی نالید و بی تدبیر می ساخت
ز خود می رفت و با تقدیر می ساخت
گهی گفتی خداوندا تو دانی
که بر من تلخ گشت این زندگانی
بهاری ده، دی ام نوروز گردان
به فضل خود شبم را روزگردان
مسوزم بیش، از داغ جدایی
وزین تاریکی ام ده روشنایی
به لطف خویش حل کن مشکلم را
بمردم طاقتی بخش این دلم را
پس از آن زاری و آن بی قراری
در آن بیچارگی و سوگواری
همی شد راه اندر تاب و در تب
به روزش تا بر آمد چارده شب
سپیده دم که خور سر زد ز کهسار
شد از عالم سیاهی ناپدیدار
ز گشت شب، دل مهتاب شد سست
سوار روز، روی از گرد شب شست
گهی شادان به صد دل، گاه غمگین
سوار تیزتک یعنی که شیرین
به جایی دلکش(و) خرم فرو راند
که در زیبایی او عقل درماند
چه جایی، جنتی، جنت چه باشد
در آنجا چشمه کوثر چه باشد
حیاتی اندرو زان سان که دانی
و زو در خجلت آب زندگانی
چو دید آن چشمه آن ماه جهانتاب
رخ خود دید چون مهتاب در آب
بدان چشمه ز هر سو چشم بگشاد
ندید از هیچ سویی آدمی زاد
فرود آمد ز اسپ آن شوخ سرمست
درختی جست و پس شبدیز را بست
پس آنگه یک پرند از بقچه بگشود
به خود بربست و در آن آب شد زود
چه گویم نام آن چشمه از آن گاه
که او در آب شد، شد چشمه ماه
عجب دارم که از مه تابه ماهی
تواند گفت کس وصفش کماهی
بسا کس چشمه ماهی شنیده ست
به عالم چشمه مه کس ندیده ست
دگر خورشید شب راهی که پوید
شود چون روز رو زان چشمه شوید
شب تیره مهی روشن نمودی
درو گر دانه خشخاش بودی
پری رو غوطه ای خورد اندر آن آب
چنان کافتد میان آب مهتاب
به هر باری که سر از آب برزد
تو گفتی آفتاب از آب سرزد
ز چشمه نور بر مهتاب می شد
فلک را چشمها پر آب می شد
رخش در آب با آن جعد سنبل
میان آب رسته سبزه و گل
در آن چشمه چو بر تن آب می ریخت
به روی سیم، مروارید می بیخت
هر آبی کو از آن چشمه به سر کرد
سراسر پر ز مروارید تر کرد
قد او در میان چشمه یکسر
نشان می داد از طوبی و کوثر
ز خاور خسرو خور چهره بنمود
نه حیلت را مجالی ماند نه ریو
پریها گم شدند از صحبت دیو
به صد عشوه پری روی پری زاد
بر تخت مهین بانو بایستاد
به رخ ماهی ز مه صد بار بهتر
به قد سروی هزارش ناز در سر
دو زلفش کرد رخ چون مار بر گنج
به هر یک غمزه ای یک ناز و صد غنج
سمن را از بنفشه تاب داده
کله چه بسته و ابرو گشاده
به بانو گفت کای چشم از تو روشن
چه لطفت از نکویی نیست بر من
چه غم کان از برای من نخوردی
چه نیکویی ست کان با من نکردی
درین موسم که عالم گلستانست
زمین در سایه سنبل نهانست،
هوس دارم که روی آرم به نخجیر
به دست خود زنم بر آهویان تیر
ولی خواهم که بانو زاستواری
دهد شبدیزم از بهر سواری
مهین بانوش گفت ای مهربانم
به دیدار تو روشن جسم(و)جانم
تویی از مردمی چشم مرا نور
که باد از روی خوبت چشم بد دور
به نخجیر ار هوس داری برو تیز
ولی ترسم نباشی مرد شبدیز
که آن دیو آتشی آمد هوایی
پری را نیست با دیو آشنایی
پری هرگز نگشت از دیو خرسند
همان بهتر که باشد دیو در بند
نشد از دیو هرگز آدمی شاد
چه نسبت دیو را با آدمی زاد
پری رو گفتش ای بانو مخور غم
که در چستی ز مردان نیستم کم
اگر تو تاب میدانش نداری
دهش با من که هنگام سواری،
چنانش سخت در این بوم تازم
که از نرمیش همچون موم سازم
پس آنگه گفت بانویش تو دانی
سواری کن برو چون می توانی
به بانو چون صواب افتاد رایش
بشد چون باد و بگرفت از هوایش
چو بر شبدیز قایم شد پری زاد
تو گفتی برگ گل را می برد باد
زهر سویش شدند آن دلبران هم
یکی بر پشت اشهب یک، بر ادهم
در آن صحرا یکایک در تک و تاز
نماندند از وی و از اسپ وی باز
هزار آهو به هر مژگان گرفته
کمند مویشان شیران گرفته
بدان صحرا همان سگهای تازی
فتاده جمله در روباه بازی
در آن نخجیرکآهو نافه انداخت
کسی کس را ز باد و گرد نشناخت
چنان شیرین سوی صیدی به تک شد
که جای گرد عنبر بر فلک شد
در آن صحرا پی او تاخت چندان
که گشت از چشم اهل صید پنهان
پس آنگه دختران آن پری زاد
شدند اندر رهش تازنده چون باد
دگر پیکان قدمها برکشیدند
دویدند از پی و گردش ندیدند
نه شبدیزش ز ره چون تیر می برد
کزان بوم و برش تقدیر می برد
جهان دشتی ست در وی آدمی صید
بدو هر یک به نوعی مانده در قید
که دراین دشت از برنا و از پیر
یکی بیرون نرفت از حکم تقدیر
کجا بردیش از ره، آن سواری
اگر نی کردی اش تقدیر یاری
هر آنکس را که چیزی سرنوشت است
رسد پیشش اگر خوب است و زشت است
بدین اسرار واقف هر کسی نیست
که این سر رشته در دست کسی نیست
به راهی هر کسی خوش می زند گام
چه می داند که چون باشد سرانجام
چه خوش زد این مثل آن پیر گستاخ
که بی تقدیر برگی نفتد از شاخ
چو تدبیر تو با تقدیر شد هیچ
مشو با رشته تقدیر در پیچ
پس از رفتن رفیقان بازگشتند
همه با خون دل دمساز گشتند
شدند از کار شیرین جمله غمگین
خبر بردند بانو را که شیرین
اگر چه صید آهو بی عدد کرد
رسید آهویی او را صید خود کرد
مهین بانو ازین غم جامه زد چاک
به صد زاری ز تخت افتاد بر خاک
زمانی نوحه و فریادش آمد
ولی از خواب دیده یادش آمد
که یک شب پیش از آن در خواب دیدی
که بازی ناگه از دستش پریدی
پس از روزی دو با صیدی جهانگیر
به دستش آمدی از امر تقدیر
چو با یاد آمدش آن خواب دیده
از آن اندوه و غم گشت آرمیده
به دل گفتا که بی صبری نشاید
که در کار آدمی را صبر باید
شوم در صابری راضی و خشنود
که صبر آمد کلید گنج مقصود
مهین بانو بدی زان غم شب و روز
به دل صابر ولی در آتش و سوز
گهی کز روی خویش یاد کردی
زمانی نوحه و فریاد کردی
دگر چون باز، در آن خواب دیدی
شدی خاموش و یکدم آرمیدی
بدی دایم ز خود بیگانه گشته
پری رویانش هم دیوانه گشته
ز بعد آنکه افتاد این تباهی
پس از فرمان و تقدیر الهی
چو از این سو دل احباب خون شد
از آن سو حال شیرین بین که چون (شد)
شب و روز آن پری چون باد می رفت
دمی غمگین زمانی شاد می رفت
سرو کارش گذشت از شادی و غم
نمی خفت و نمی آسود یک دم
جگر پر خون پریشان گشته اوقات
همه ره بود با حق در مناجات
گهی گفتی که یارب چیست تدبیر
که سرگردانم اندر دست تقدیر
درین حالت چو تقدیر من از توست
به حالم بین که تدبیر من از توست
چه خواهی کرد تدبیری برایم
به غیر از آنکه باشی رهنمایم
همی نالید و بی تدبیر می ساخت
ز خود می رفت و با تقدیر می ساخت
گهی گفتی خداوندا تو دانی
که بر من تلخ گشت این زندگانی
بهاری ده، دی ام نوروز گردان
به فضل خود شبم را روزگردان
مسوزم بیش، از داغ جدایی
وزین تاریکی ام ده روشنایی
به لطف خویش حل کن مشکلم را
بمردم طاقتی بخش این دلم را
پس از آن زاری و آن بی قراری
در آن بیچارگی و سوگواری
همی شد راه اندر تاب و در تب
به روزش تا بر آمد چارده شب
سپیده دم که خور سر زد ز کهسار
شد از عالم سیاهی ناپدیدار
ز گشت شب، دل مهتاب شد سست
سوار روز، روی از گرد شب شست
گهی شادان به صد دل، گاه غمگین
سوار تیزتک یعنی که شیرین
به جایی دلکش(و) خرم فرو راند
که در زیبایی او عقل درماند
چه جایی، جنتی، جنت چه باشد
در آنجا چشمه کوثر چه باشد
حیاتی اندرو زان سان که دانی
و زو در خجلت آب زندگانی
چو دید آن چشمه آن ماه جهانتاب
رخ خود دید چون مهتاب در آب
بدان چشمه ز هر سو چشم بگشاد
ندید از هیچ سویی آدمی زاد
فرود آمد ز اسپ آن شوخ سرمست
درختی جست و پس شبدیز را بست
پس آنگه یک پرند از بقچه بگشود
به خود بربست و در آن آب شد زود
چه گویم نام آن چشمه از آن گاه
که او در آب شد، شد چشمه ماه
عجب دارم که از مه تابه ماهی
تواند گفت کس وصفش کماهی
بسا کس چشمه ماهی شنیده ست
به عالم چشمه مه کس ندیده ست
دگر خورشید شب راهی که پوید
شود چون روز رو زان چشمه شوید
شب تیره مهی روشن نمودی
درو گر دانه خشخاش بودی
پری رو غوطه ای خورد اندر آن آب
چنان کافتد میان آب مهتاب
به هر باری که سر از آب برزد
تو گفتی آفتاب از آب سرزد
ز چشمه نور بر مهتاب می شد
فلک را چشمها پر آب می شد
رخش در آب با آن جعد سنبل
میان آب رسته سبزه و گل
در آن چشمه چو بر تن آب می ریخت
به روی سیم، مروارید می بیخت
هر آبی کو از آن چشمه به سر کرد
سراسر پر ز مروارید تر کرد
قد او در میان چشمه یکسر
نشان می داد از طوبی و کوثر
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۴۶ - نامه نوشتن خسرو به شیرین به تعزیت فرهاد
چنین دادم خبر مرد سخندان
که چون فرهاد داد از عاشقی جان
دل شیرین ز داغش گشت مجروح
مدامش کار نوحه بود چون نوح
ز آب دیده ها می شد دلش سست
خیالش روز و شب در آب می جست
چو آب چشم خویشش در نظر بود
چرا کز آب صدره پاکتر بود
ز خسرو گر چه بودی خاطرش شاد
ولیکن چیز دیگر بود فرهاد
چو زان تقدیر تدبیری نبودش
نبود آنجا نشستن هیچ سودش
سرشکی چند بر خاکش ببارید
به خاکش کرد و زانجا باز گردید
خبر بردند غمازان سوی شاه
که شاها دور شد خرسنگ از راه
به مرگش شد دل شیرین پر از درد
برای مردن او گریه ها کرد
ز سوز سینه زد آتش در افلاک
به اعزاز تمامش کرد در خاک
چو خسرو را خبر دادند ازین حال
ز غم شد چهره اش گه زرد و گه آل
از آن آتش بر آمد بر سرش دود
چرا کز حال او، او باخبر بود
پس از یک دم دبیری پیش خود خواند
نثار از مشک بر کافور افشاند
نخستین زد رقم بر نام یزدان
که او هم جان ستاند هم دهد جان
خداوندی سزاوار خدایی
خداوندی که از فرمانروایی
به باغ و بوستانها باد گستاخ
نمی یارد فکندن برگی از شاخ
پس از نام خدا کردش چنین یاد
که ای شیرین مموی از مرگ فرهاد
که از دانا شنیدستم به تکرار
که کس را نیست با تقدیر او کار
نه تنها شد به خاک آن تیر از کیش
که ما را نیز هست این راه در پیش
چه جای او که عالم سر به سر پاک
همه را نیست منزل جز دل خاک
ز مرد و زن که بر روی زمین است
چو وابینی همه را راه این است
نشد خرم دلم از مرگ فرهاد
وگر گویم دروغ این مرگ من باد
یقینم من که باید مردن آخر
کسی زین جان نخواهد بردن آخر
اگر چه گاه کامم زو غمی بود
دریغ از وی که خوبم همدمی بود
به مرگ او نیم بالله خرم
که اینک می رسد نوبت به من هم
چه داند کس که بی آن یار چونم
دریغ آن محرم راز درونم
مرا این تاج و تخت از دولت اوست
مراد و کام و بخت از همت اوست
مراگر شاه صورت کرد مولی
مر او را خواند هم سلطان معنی
دو سر بودیم چون پرگار و یک تن
به ملک عشق من او بودم، او من
چه گویم بخت من با من چها کرد
چرا زین سان مرا از من جدا کرد
نبود اسرار من زو هیچ پنهان
که من بودم تن او را او مرا جان
ز کوه سنگ اگر برد او ملامت
من و کوه غمم زو تا قیامت
به کوه ار صرف کرد او هستی خویش
مرا صد کوه هستی هست در پیش
کمال عاشقی این بود کو برد
من این دولت طلب می کردم او برد
چه خوش زد این مثل آن مرد عاقل
که بد در عاقلی خویش کامل
که پر از بهر دولت دل مکن خون
که آید ناگهان از سنگ بیرون
کنون ای یار، چون تقدیر این بود
ز تقدیرش حوالت این چنین بود
به چشم او نظر کن در من ای جان
مرا خسرو مخوان، فرهاد خود خوان
به مرگ من مکن بر خویش بیداد
مرا می بین و می خوانم به فرهاد
تویی باقی و ما یکسر فناییم
تو شمعی ما همه پروانه هاییم
که چون فرهاد داد از عاشقی جان
دل شیرین ز داغش گشت مجروح
مدامش کار نوحه بود چون نوح
ز آب دیده ها می شد دلش سست
خیالش روز و شب در آب می جست
چو آب چشم خویشش در نظر بود
چرا کز آب صدره پاکتر بود
ز خسرو گر چه بودی خاطرش شاد
ولیکن چیز دیگر بود فرهاد
چو زان تقدیر تدبیری نبودش
نبود آنجا نشستن هیچ سودش
سرشکی چند بر خاکش ببارید
به خاکش کرد و زانجا باز گردید
خبر بردند غمازان سوی شاه
که شاها دور شد خرسنگ از راه
به مرگش شد دل شیرین پر از درد
برای مردن او گریه ها کرد
ز سوز سینه زد آتش در افلاک
به اعزاز تمامش کرد در خاک
چو خسرو را خبر دادند ازین حال
ز غم شد چهره اش گه زرد و گه آل
از آن آتش بر آمد بر سرش دود
چرا کز حال او، او باخبر بود
پس از یک دم دبیری پیش خود خواند
نثار از مشک بر کافور افشاند
نخستین زد رقم بر نام یزدان
که او هم جان ستاند هم دهد جان
خداوندی سزاوار خدایی
خداوندی که از فرمانروایی
به باغ و بوستانها باد گستاخ
نمی یارد فکندن برگی از شاخ
پس از نام خدا کردش چنین یاد
که ای شیرین مموی از مرگ فرهاد
که از دانا شنیدستم به تکرار
که کس را نیست با تقدیر او کار
نه تنها شد به خاک آن تیر از کیش
که ما را نیز هست این راه در پیش
چه جای او که عالم سر به سر پاک
همه را نیست منزل جز دل خاک
ز مرد و زن که بر روی زمین است
چو وابینی همه را راه این است
نشد خرم دلم از مرگ فرهاد
وگر گویم دروغ این مرگ من باد
یقینم من که باید مردن آخر
کسی زین جان نخواهد بردن آخر
اگر چه گاه کامم زو غمی بود
دریغ از وی که خوبم همدمی بود
به مرگ او نیم بالله خرم
که اینک می رسد نوبت به من هم
چه داند کس که بی آن یار چونم
دریغ آن محرم راز درونم
مرا این تاج و تخت از دولت اوست
مراد و کام و بخت از همت اوست
مراگر شاه صورت کرد مولی
مر او را خواند هم سلطان معنی
دو سر بودیم چون پرگار و یک تن
به ملک عشق من او بودم، او من
چه گویم بخت من با من چها کرد
چرا زین سان مرا از من جدا کرد
نبود اسرار من زو هیچ پنهان
که من بودم تن او را او مرا جان
ز کوه سنگ اگر برد او ملامت
من و کوه غمم زو تا قیامت
به کوه ار صرف کرد او هستی خویش
مرا صد کوه هستی هست در پیش
کمال عاشقی این بود کو برد
من این دولت طلب می کردم او برد
چه خوش زد این مثل آن مرد عاقل
که بد در عاقلی خویش کامل
که پر از بهر دولت دل مکن خون
که آید ناگهان از سنگ بیرون
کنون ای یار، چون تقدیر این بود
ز تقدیرش حوالت این چنین بود
به چشم او نظر کن در من ای جان
مرا خسرو مخوان، فرهاد خود خوان
به مرگ من مکن بر خویش بیداد
مرا می بین و می خوانم به فرهاد
تویی باقی و ما یکسر فناییم
تو شمعی ما همه پروانه هاییم