عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۲۴ - خصال حسن
زهی زنور جمالت جهان جان روشن
جهان ز فیض وجود تو غیرت گلشن
تویی خزینهٔ سر الاه را خازن
تویی جواهر علم رسول را مخزن
به چشم عالمیان سرمه، خاک درگاهت
به فرق پادشهان، نعل مرکبت گرزن
جهان علم و کمالی و، کوه حلم و وقار
سپهر جاه و جلالی و، بحر فهم و فطن
حضیض درگهت از اوج نه سپهر، اعلا
فروغ طلعتت از نور آفتاب، اعلن
گر از جبین تو یک قطره خوی چکد بر خاک
دمد زخاک، گل و ضمیران و نسترون
امین وحی خدا روز و شب، چو دربانان
برآستانهٔ درگاه تو کند مسکن
سزاست اطلس چرخش به جای شادروان
به هر کجا که شود خیمهٔ تو سایه فکن
تو آن کسی که رسول خدا به حکم خدای
ز راه لطف شفقت نهاده نام حسن
تویی که کرده رسول ات به دوش خویش سوار
تویی که فاطمه ات پروریده در دامن
تویی خلیفه به جای نبی ز بعد علی
تویی ز بعد علی رهنمای اهل زمن
تو آن امام به حقی که دوستان تو را
شمیم لطف تو آرد، روان تازه به تن
تو آن امام غیوری که دشمنان تو را
شرار قهر تو سازد بسان ریماهن
ز بردباری و حلم تو ای گزیدهٔ ناس!
همی گزند ز انگشت عاقلان جهن
ز شامیان جفاکار، در حق پدرت
چه حرف ها که شنیدی به زیر چرخ کهن
تو ای امام به حق، گوشوار عرش مجید!
تو ای مروج شرع نبی به سر و علن!
هر آن کسی که شود منکر امامت تو
تنش به چوبهٔ دار فنا شود آون
بنی امیه نکرد است پاس حرمت تو
ز حرمت تو نشد کم، به قدر یک ارزن
تو همچو مرغ بهشتی و، عرش مسکن توست
دگر چه باک تو را از گروه زاغ و زغن
هماره جغد به ویرانه آشنا سازد
تو خود همایی و عرش خدا تو را مامن
اگر معاویه شد غاصب حق تو چه غم
طلاشناس شناسد لجین را ز لجن
کجاست قدر خزف با جواهر شهوار
کجاست قیمت فقرالیهود و، مشک ختن
چگونه مهدی آخر«عج» زمان شود دجال؟
چگونه جای سلیمان نشیند اهریمن؟
ز دوستان تو چون کس تو را نشد ناصر
به جای جنگ نمودی تو صلح با دشمن
اگر چه صلح نمودی ولی شدی ناچار
زبی همیتی کوفیان عهد شکن
در این مصالحه بی شک نهفته سری بود
که کس نداند جز ذات قادر ذوالمن
کسی که واقف از اسرار این مصالحه نیست
دهن به هرزه گشاید، کند به یاوه سخن
هزار حیف که ناپاک پور بوسفیان
شکست عهد و، ز پیمان خود گسست رسن
دریغ و درد که آخر ز راه مکر و فریب
فغان آه که با صد هزار حیله و فن
به وقت فرصت آن بی حیا ز سم نقیع
تو را شهید نمود و، خلاص شد ز حزن
چگویم آه که بگرفت اوج تا به فلک
ز اهل بیت تو فریاد گریه و شیون
دمی که یک صد و هفتاد پاره های جگر
تو را ز حلق فرو ریخت در میان لگن
شها! به ماتم تو جای اشک، خون جگر
چکد ز دیدهٔ «ترکی» چنان عقیق یمن
همیشه تا که بود اصطلاح نحویون
حسن چو افضل تفضیل شد شود احسن
خدا قبیح کند روی دشمنان تو را
عطا کند به محبان تو خصال حسن
جهان ز فیض وجود تو غیرت گلشن
تویی خزینهٔ سر الاه را خازن
تویی جواهر علم رسول را مخزن
به چشم عالمیان سرمه، خاک درگاهت
به فرق پادشهان، نعل مرکبت گرزن
جهان علم و کمالی و، کوه حلم و وقار
سپهر جاه و جلالی و، بحر فهم و فطن
حضیض درگهت از اوج نه سپهر، اعلا
فروغ طلعتت از نور آفتاب، اعلن
گر از جبین تو یک قطره خوی چکد بر خاک
دمد زخاک، گل و ضمیران و نسترون
امین وحی خدا روز و شب، چو دربانان
برآستانهٔ درگاه تو کند مسکن
سزاست اطلس چرخش به جای شادروان
به هر کجا که شود خیمهٔ تو سایه فکن
تو آن کسی که رسول خدا به حکم خدای
ز راه لطف شفقت نهاده نام حسن
تویی که کرده رسول ات به دوش خویش سوار
تویی که فاطمه ات پروریده در دامن
تویی خلیفه به جای نبی ز بعد علی
تویی ز بعد علی رهنمای اهل زمن
تو آن امام به حقی که دوستان تو را
شمیم لطف تو آرد، روان تازه به تن
تو آن امام غیوری که دشمنان تو را
شرار قهر تو سازد بسان ریماهن
ز بردباری و حلم تو ای گزیدهٔ ناس!
همی گزند ز انگشت عاقلان جهن
ز شامیان جفاکار، در حق پدرت
چه حرف ها که شنیدی به زیر چرخ کهن
تو ای امام به حق، گوشوار عرش مجید!
تو ای مروج شرع نبی به سر و علن!
هر آن کسی که شود منکر امامت تو
تنش به چوبهٔ دار فنا شود آون
بنی امیه نکرد است پاس حرمت تو
ز حرمت تو نشد کم، به قدر یک ارزن
تو همچو مرغ بهشتی و، عرش مسکن توست
دگر چه باک تو را از گروه زاغ و زغن
هماره جغد به ویرانه آشنا سازد
تو خود همایی و عرش خدا تو را مامن
اگر معاویه شد غاصب حق تو چه غم
طلاشناس شناسد لجین را ز لجن
کجاست قدر خزف با جواهر شهوار
کجاست قیمت فقرالیهود و، مشک ختن
چگونه مهدی آخر«عج» زمان شود دجال؟
چگونه جای سلیمان نشیند اهریمن؟
ز دوستان تو چون کس تو را نشد ناصر
به جای جنگ نمودی تو صلح با دشمن
اگر چه صلح نمودی ولی شدی ناچار
زبی همیتی کوفیان عهد شکن
در این مصالحه بی شک نهفته سری بود
که کس نداند جز ذات قادر ذوالمن
کسی که واقف از اسرار این مصالحه نیست
دهن به هرزه گشاید، کند به یاوه سخن
هزار حیف که ناپاک پور بوسفیان
شکست عهد و، ز پیمان خود گسست رسن
دریغ و درد که آخر ز راه مکر و فریب
فغان آه که با صد هزار حیله و فن
به وقت فرصت آن بی حیا ز سم نقیع
تو را شهید نمود و، خلاص شد ز حزن
چگویم آه که بگرفت اوج تا به فلک
ز اهل بیت تو فریاد گریه و شیون
دمی که یک صد و هفتاد پاره های جگر
تو را ز حلق فرو ریخت در میان لگن
شها! به ماتم تو جای اشک، خون جگر
چکد ز دیدهٔ «ترکی» چنان عقیق یمن
همیشه تا که بود اصطلاح نحویون
حسن چو افضل تفضیل شد شود احسن
خدا قبیح کند روی دشمنان تو را
عطا کند به محبان تو خصال حسن
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۲۸ - طرب انگیز
خوشا شیراز و خلق باوفایش
خداوندا! نگه دار از بلایش
عبیرآمیز می باشد نسیمش
طرب انگیز می باشد هوایش
خوش آن ساعت که معمار سبک دست
به حکمت ریخته طرح بنایش
شتربانا! شتر آهسته می ران
که جانم سوخت ز آهنگ درایش
خوشا شاه چراغ و بقعهٔ او
که شاهانند بر در چون گدایش
زهی از بقعهٔ سید محمد
که جان عالمی بادا فدایش
زهی سید علاءالدین حسینی
که باشد بقعه چون عرش علایش
ز قبرستان دارالعلم شیراز
که می خوانند خاک اولیایش
بود یک قطعه ای از باغ جنت
قبور اولیا و انبیایش
زهی روح و صفای قبر سعدی
تعالی اله ز باغ دل گشایش
تعالی اله ز باغ حافظیه
که جان ها تازه گردد از صفایش
ز باغ تخت قاجاریه او
ز با با کوهی راحت فزایش
زهی از آب رکناباد شیراز
که هم چشمی است با آب بقایش
نه خود محتاج توصیف است و تعریف
مساجدهایش و، بازارهایش
زبان در کام الکن هست و قاصر
ز وصف مردمان باحیایش
غریبی گر شود وارد به ایشان
به چشم خود نهند از مهر، جایش
تبلور یافته، از روح حاتم
یم جود و سخای اسخیایش
فقیرانه تمامی اهل حالند
همه اهل کمالند اغنیایش
خداوندا! به قرب و جاه احمد
به اهل خامس آل عبایش
به حق آن حسینی کاهل شیراز
بپا سازند سال و مه عزایش
که شیراز و همه شیرازیان را
نگه دار از قضا و از بلایش
غم شیراز «ترکی» راست در دل
خداوندا! از این غم کن رهایش
به سر دارر هوای ملک شیراز
جز این نبود به عالم مدعایش
به زندان خانهٔ هند است در بند
فلک بنهاده بند غم به پایش
به تنگ آمد دلش از کشور هند
تفو بر مردم دیر آشنایش
خداوندا! به حق دردمندان
دل پر درد او را کن دوایش
به شیرازش به لطف خویش باز آر
ز لطف خود اجابت کن دعایش
به شهر هند بی خویش و تبار است
رسان او را به خویش و اقربایش
سیه رویی ست بنما رو سپیدش
خطاکاری ست بگذر از خطایش
به جز راه درت راهی ندارد
به هر راهی تو هستی رهنمایش
ز ارض هند او را دهد نجاتی
مجاور کن به ارض کربلایش
بیا «ترکی» به حق شاه مردان
که مردم کم ندانند از خدایش
خدایش گر نمی دانند اما
ندانند از خدا یک دم جدایش
که با مردم طریق مردمی گیر
عطا گر کرد کس می کن عطایش
وگر با تو کسی روزی بدی کرد
تو بد بگذار و نیکی کن به جایش
کسی را میتوان مردم شمردن
که مردم بد نگویند از قفایش
خداوندا! نگه دار از بلایش
عبیرآمیز می باشد نسیمش
طرب انگیز می باشد هوایش
خوش آن ساعت که معمار سبک دست
به حکمت ریخته طرح بنایش
شتربانا! شتر آهسته می ران
که جانم سوخت ز آهنگ درایش
خوشا شاه چراغ و بقعهٔ او
که شاهانند بر در چون گدایش
زهی از بقعهٔ سید محمد
که جان عالمی بادا فدایش
زهی سید علاءالدین حسینی
که باشد بقعه چون عرش علایش
ز قبرستان دارالعلم شیراز
که می خوانند خاک اولیایش
بود یک قطعه ای از باغ جنت
قبور اولیا و انبیایش
زهی روح و صفای قبر سعدی
تعالی اله ز باغ دل گشایش
تعالی اله ز باغ حافظیه
که جان ها تازه گردد از صفایش
ز باغ تخت قاجاریه او
ز با با کوهی راحت فزایش
زهی از آب رکناباد شیراز
که هم چشمی است با آب بقایش
نه خود محتاج توصیف است و تعریف
مساجدهایش و، بازارهایش
زبان در کام الکن هست و قاصر
ز وصف مردمان باحیایش
غریبی گر شود وارد به ایشان
به چشم خود نهند از مهر، جایش
تبلور یافته، از روح حاتم
یم جود و سخای اسخیایش
فقیرانه تمامی اهل حالند
همه اهل کمالند اغنیایش
خداوندا! به قرب و جاه احمد
به اهل خامس آل عبایش
به حق آن حسینی کاهل شیراز
بپا سازند سال و مه عزایش
که شیراز و همه شیرازیان را
نگه دار از قضا و از بلایش
غم شیراز «ترکی» راست در دل
خداوندا! از این غم کن رهایش
به سر دارر هوای ملک شیراز
جز این نبود به عالم مدعایش
به زندان خانهٔ هند است در بند
فلک بنهاده بند غم به پایش
به تنگ آمد دلش از کشور هند
تفو بر مردم دیر آشنایش
خداوندا! به حق دردمندان
دل پر درد او را کن دوایش
به شیرازش به لطف خویش باز آر
ز لطف خود اجابت کن دعایش
به شهر هند بی خویش و تبار است
رسان او را به خویش و اقربایش
سیه رویی ست بنما رو سپیدش
خطاکاری ست بگذر از خطایش
به جز راه درت راهی ندارد
به هر راهی تو هستی رهنمایش
ز ارض هند او را دهد نجاتی
مجاور کن به ارض کربلایش
بیا «ترکی» به حق شاه مردان
که مردم کم ندانند از خدایش
خدایش گر نمی دانند اما
ندانند از خدا یک دم جدایش
که با مردم طریق مردمی گیر
عطا گر کرد کس می کن عطایش
وگر با تو کسی روزی بدی کرد
تو بد بگذار و نیکی کن به جایش
کسی را میتوان مردم شمردن
که مردم بد نگویند از قفایش
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۳ - گریهٔ پنهان
کلک قضا نوشت چو دیوان فاطمه
دست قدر گرفت گریبان فاطمه
مامش خدیجه چون به بهشت برین شتافت
شد آشکار گریهٔ پنهان فاطمه
بابش نبی چو عالم فانی وداع کرد
خاموش گشت شمع شبستان فاطمه
زوجش علی چو خانه نشین شد پس از نبی
پژمرده گشت گلبن بستان فاطمه
شرمنده گشت خاذن گنج دو دیده اش
گوهر ز بسکه ریخت به دامان فاطمه
از آتش فراق، تن و جان او گداخت
جان ها شود فدای تن و جان فاطمه
باله سزاست کز زن و مرد جهان تمام
سازند جان خویش به قربان فاطمه
فردا که آفتاب قیامت کند طلوع
دارند خلق چشم، به احسان فاطمه
هر کس که نام فاطمه را بشنود یقین
سوزد دلش به حال پریشان فاطمه
« ترکی » ز راه صدق و صفا و ادب زده است
دست ولا به دامن احسان فاطمه
یا رب به حق فاطمه و آل اطهرش
او را شمر یکی ز غلامان فاطمه
دست قدر گرفت گریبان فاطمه
مامش خدیجه چون به بهشت برین شتافت
شد آشکار گریهٔ پنهان فاطمه
بابش نبی چو عالم فانی وداع کرد
خاموش گشت شمع شبستان فاطمه
زوجش علی چو خانه نشین شد پس از نبی
پژمرده گشت گلبن بستان فاطمه
شرمنده گشت خاذن گنج دو دیده اش
گوهر ز بسکه ریخت به دامان فاطمه
از آتش فراق، تن و جان او گداخت
جان ها شود فدای تن و جان فاطمه
باله سزاست کز زن و مرد جهان تمام
سازند جان خویش به قربان فاطمه
فردا که آفتاب قیامت کند طلوع
دارند خلق چشم، به احسان فاطمه
هر کس که نام فاطمه را بشنود یقین
سوزد دلش به حال پریشان فاطمه
« ترکی » ز راه صدق و صفا و ادب زده است
دست ولا به دامن احسان فاطمه
یا رب به حق فاطمه و آل اطهرش
او را شمر یکی ز غلامان فاطمه
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۱ - ضیاء دیدهٔ لیلا
کیست یارب این جوان نو خط سیمین عذار؟
کز شمیم طره اش گشته خجل مشگ تتار
کیست یارب این جوان پر دل لشکر شکن؟
کیست یارب این غضنفر فر دلیر نامدار؟
کیست یارب این پلنگ افکن سوار شیرگیر؟
کیست یارب این دلیر پر دل ضیغم شکار؟
کیست یارب این جوان ماه روی مهر چهر؟
کیست یارب این هلال ابروی گردون اقتدار؟
کیست یارب این که از قدش بود طوبی خجل؟
کیست یارب که از خدش بود مه شرمسار؟
کیست یارب اینکه پشت لشگری را بشکند؟
یک تنه چون بر سمند با دپا گردد سوار
کیست یارب اینکه از شمشیر تیزش روز جنگ؟
دامن میدان شود از خون دشمن لاله زار
اله اله این جوان گویا بود ختم رسل
یا که باشد ابن عمش حیدر دلدل سوار
نی غلط گفتم نه احمد نه وصی احمد است
این علی اکبر «ع »بود شبه رسول کردگار
این ضیاء دیدهٔ لیلا عزیز زینب است
این شه لب تشنگان راهست پور نامدار
حیف از یان قامت که از جور و جفای کوفیان
بر زمین افتد ز پشت زین مرکب، سایه وار
حیق از این مویی که خون سرش رنگین شود
در زمین کربلا از جور قوم بد شعار
آه از آن دم که از کین، منغذخونخوار زد
تیغ بر فرق علی اکبر والا تبار
بر زمین افتاد چون خورشید از بالای زین
با دلی اندوهگین و با دو چشمی اشکبار
از فراق مادرش بر سینه، داغ جان گداز
از سنان و نیزه ها بر جسم، زخم بی شمار
روبه سوی خیمه ها کرد و کشید از دل فغان
کی امام انس و جان، ای حجت پروردگار!
ای پدر از مرحمت خود را ببالینم رسان!
ای پدر دریاب پورت را که رفت از دست کار!
چون پدر در خیمه بانگ نالهٔ اکبر شنید
جست ازجا چون سپند و رفت سوی کارزار
بر سر بالین اکبر رفت و از دل بر کشید
ناله ای کز ناله اش افتاد در گیتی شرار
روی خود بنهاد بر روی جوان نو خطش
وز محاسن می چکید ش خون اکبر لعل وار
دیده بر روی پدر بگوشد با حسرت پسر
گفت کای سلطان مضلومان، مرا معذوردار
در کنار تو بود این کسر من ای پدر!
ساعت دیگر که می گیرد سرت را در کنار
این بگفت و دیده حق بین، به روی هم نهاد
کرد مرغ روح پاکش زآشیان تن فرار
شاه دین گفت ای جوانان بنی هاشم برید
نعش اکبر را به سوی خیمه با حال فگار
از شراره آه و، اشک و، نالهٔ اهل حرم
گشت در کرب و بلا شور قیامت آشکار
«ترکی» ار خواهی شود راضی زتو ختم رسل
روز و شب در ماتم اکبر زمژگان خون ببار
کز شمیم طره اش گشته خجل مشگ تتار
کیست یارب این جوان پر دل لشکر شکن؟
کیست یارب این غضنفر فر دلیر نامدار؟
کیست یارب این پلنگ افکن سوار شیرگیر؟
کیست یارب این دلیر پر دل ضیغم شکار؟
کیست یارب این جوان ماه روی مهر چهر؟
کیست یارب این هلال ابروی گردون اقتدار؟
کیست یارب این که از قدش بود طوبی خجل؟
کیست یارب که از خدش بود مه شرمسار؟
کیست یارب اینکه پشت لشگری را بشکند؟
یک تنه چون بر سمند با دپا گردد سوار
کیست یارب اینکه از شمشیر تیزش روز جنگ؟
دامن میدان شود از خون دشمن لاله زار
اله اله این جوان گویا بود ختم رسل
یا که باشد ابن عمش حیدر دلدل سوار
نی غلط گفتم نه احمد نه وصی احمد است
این علی اکبر «ع »بود شبه رسول کردگار
این ضیاء دیدهٔ لیلا عزیز زینب است
این شه لب تشنگان راهست پور نامدار
حیف از یان قامت که از جور و جفای کوفیان
بر زمین افتد ز پشت زین مرکب، سایه وار
حیق از این مویی که خون سرش رنگین شود
در زمین کربلا از جور قوم بد شعار
آه از آن دم که از کین، منغذخونخوار زد
تیغ بر فرق علی اکبر والا تبار
بر زمین افتاد چون خورشید از بالای زین
با دلی اندوهگین و با دو چشمی اشکبار
از فراق مادرش بر سینه، داغ جان گداز
از سنان و نیزه ها بر جسم، زخم بی شمار
روبه سوی خیمه ها کرد و کشید از دل فغان
کی امام انس و جان، ای حجت پروردگار!
ای پدر از مرحمت خود را ببالینم رسان!
ای پدر دریاب پورت را که رفت از دست کار!
چون پدر در خیمه بانگ نالهٔ اکبر شنید
جست ازجا چون سپند و رفت سوی کارزار
بر سر بالین اکبر رفت و از دل بر کشید
ناله ای کز ناله اش افتاد در گیتی شرار
روی خود بنهاد بر روی جوان نو خطش
وز محاسن می چکید ش خون اکبر لعل وار
دیده بر روی پدر بگوشد با حسرت پسر
گفت کای سلطان مضلومان، مرا معذوردار
در کنار تو بود این کسر من ای پدر!
ساعت دیگر که می گیرد سرت را در کنار
این بگفت و دیده حق بین، به روی هم نهاد
کرد مرغ روح پاکش زآشیان تن فرار
شاه دین گفت ای جوانان بنی هاشم برید
نعش اکبر را به سوی خیمه با حال فگار
از شراره آه و، اشک و، نالهٔ اهل حرم
گشت در کرب و بلا شور قیامت آشکار
«ترکی» ار خواهی شود راضی زتو ختم رسل
روز و شب در ماتم اکبر زمژگان خون ببار
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۲ - حدیث محنت افزا
دریغا از قد و بالای علی اکبر
دریغ از جعد گیسوی سمن سای علی اکبر
ز چشمم سیل خون جاری شود هرگه به یاد آرم
به خون غلتیدن قد دل آرای علی اکبر
پریشان می شوم مجنون صفت چون بر زبان آرم
حدیث ناله های زار لیلای علی اکبر
حرامم باد گر بی گریه نوشم آب سردی را
کنم از گرمی تف، یاد لب های علی اکبر
دلم در سینه غرق خون شود چون در نظر آرم
به خون خویش دست و پا زدن های علی اکبر
به گیتی هر کجا بینم جوان سرو بالایی
بیاد آرم ز سرو قد و بالای علی اکبر
ز شمشیر جفای منقذ ابن مرهٔ عبدی
پر از خون گشت چهر مهرآسای علی اکبر
نمی دانم چه حالی کرد پیدا آن زمان، کافتاد
به جسم چاک چاکش چشم بابای علی اکبر
قلم را نیست یارای نوشتن «ترکیا» اکنون
که بنویسد حدیث محنت افزای علی اکبر
دریغ از جعد گیسوی سمن سای علی اکبر
ز چشمم سیل خون جاری شود هرگه به یاد آرم
به خون غلتیدن قد دل آرای علی اکبر
پریشان می شوم مجنون صفت چون بر زبان آرم
حدیث ناله های زار لیلای علی اکبر
حرامم باد گر بی گریه نوشم آب سردی را
کنم از گرمی تف، یاد لب های علی اکبر
دلم در سینه غرق خون شود چون در نظر آرم
به خون خویش دست و پا زدن های علی اکبر
به گیتی هر کجا بینم جوان سرو بالایی
بیاد آرم ز سرو قد و بالای علی اکبر
ز شمشیر جفای منقذ ابن مرهٔ عبدی
پر از خون گشت چهر مهرآسای علی اکبر
نمی دانم چه حالی کرد پیدا آن زمان، کافتاد
به جسم چاک چاکش چشم بابای علی اکبر
قلم را نیست یارای نوشتن «ترکیا» اکنون
که بنویسد حدیث محنت افزای علی اکبر
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۵۱ - نقطهٔ پرگار
تو نور چشم احمد مختاری ای حسین
آرام جان حیدرکراری ای حسین
تو گوشوار عرش خداوند اکبری
دریای صبر را در شهواری ای حسین
این سقف بی ستون، که سپهرش نهند نام
آن را تو نقشبندی و معماری ای حسین
دسته گلی ز گلشن بطحا و یثربی
در پیش اهل کوفه چرا؟ خاری، ای حسین
تو خسرو زمان و دریغا به کربلا
بی لشکر و سپاه و علمداری، ای حسین
سوزم که تشنه لب، به لب دجله و فرات
مقتول تیغ شمر ستمکاری، ای حسین
این غم مرا کشد که عدو صدهزار و تو
تنها و بی معین و مددکاری، ای حسین
پرگار وارگرد تو صف بسته کوفیان
تو در میان چو نقطهٔ پرگاری ای حسین
زخم سنان و، خنجر و، شمشیر و، تیر و، تیغ
بر تن ز جان خویش خریداری، ای حسین
از خون یاوران تو صحرای کربلا
پر لاله و، تو بلبل گلزاری، ای حسین
ای یوسف زمانه، ز بیداد و کید خصم
در چاه غم چرا؟ تو نگون ساری، ای حسین
لب تشنه، سر بریده، میان دو نهر آب
افتاد با جراحت بسیاری، ای حسین
گاهی سرت به مطبخ و، گه بر سر سنان
با سر عجب تو ثابت و سیاری، ای حسین
تن در عراق مانده سرت رفته سوی شام
بر شام و برعراق تو سالاری، ای حسین
«ترکی» به جز غم تو ندارد غم دگر
دانم ز حال او تو خبر داری، ای حسین
آرام جان حیدرکراری ای حسین
تو گوشوار عرش خداوند اکبری
دریای صبر را در شهواری ای حسین
این سقف بی ستون، که سپهرش نهند نام
آن را تو نقشبندی و معماری ای حسین
دسته گلی ز گلشن بطحا و یثربی
در پیش اهل کوفه چرا؟ خاری، ای حسین
تو خسرو زمان و دریغا به کربلا
بی لشکر و سپاه و علمداری، ای حسین
سوزم که تشنه لب، به لب دجله و فرات
مقتول تیغ شمر ستمکاری، ای حسین
این غم مرا کشد که عدو صدهزار و تو
تنها و بی معین و مددکاری، ای حسین
پرگار وارگرد تو صف بسته کوفیان
تو در میان چو نقطهٔ پرگاری ای حسین
زخم سنان و، خنجر و، شمشیر و، تیر و، تیغ
بر تن ز جان خویش خریداری، ای حسین
از خون یاوران تو صحرای کربلا
پر لاله و، تو بلبل گلزاری، ای حسین
ای یوسف زمانه، ز بیداد و کید خصم
در چاه غم چرا؟ تو نگون ساری، ای حسین
لب تشنه، سر بریده، میان دو نهر آب
افتاد با جراحت بسیاری، ای حسین
گاهی سرت به مطبخ و، گه بر سر سنان
با سر عجب تو ثابت و سیاری، ای حسین
تن در عراق مانده سرت رفته سوی شام
بر شام و برعراق تو سالاری، ای حسین
«ترکی» به جز غم تو ندارد غم دگر
دانم ز حال او تو خبر داری، ای حسین
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۹۳ - داغ لاله ها
« چو لاله بین، دل پر درد و داغ، زینب را
دمی بگیر تو مادر، سراغ، زینب را»
به باغ کرب و بلا یافت تا که ره گلچین
اثر نماند زگل ها به باغ، زینب را
از آن زمان که لب خشک کشته شد پسرت
کسی ندیده دگرتر دماغ، زینب را
به قدر آنکه بگرید به قتلگاه حسین
ز جور خصم، نبودی فراق، زینب را
به شام تار خرابه به شام بود شبی
سر حسین تو شمع و چراغ، زینب را
یزید مست شراب و، به طشت راس حسین
ولی زخون جگر، پر ایاغ، زینب را
چو شمع سوختم از داغ لاله ها و فلک
نهاده داغ به بالای داغ، زینب را
رسالت غم خود را به مادرش «ترکی»
نبود چاره به غیر از بلاغ، زینب را
دمی بگیر تو مادر، سراغ، زینب را»
به باغ کرب و بلا یافت تا که ره گلچین
اثر نماند زگل ها به باغ، زینب را
از آن زمان که لب خشک کشته شد پسرت
کسی ندیده دگرتر دماغ، زینب را
به قدر آنکه بگرید به قتلگاه حسین
ز جور خصم، نبودی فراق، زینب را
به شام تار خرابه به شام بود شبی
سر حسین تو شمع و چراغ، زینب را
یزید مست شراب و، به طشت راس حسین
ولی زخون جگر، پر ایاغ، زینب را
چو شمع سوختم از داغ لاله ها و فلک
نهاده داغ به بالای داغ، زینب را
رسالت غم خود را به مادرش «ترکی»
نبود چاره به غیر از بلاغ، زینب را
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۰۶ - ارض کربلا
ای ارض کربلا تو محل بلاستی!
موسوم از این سبب تو به کرب و بلا ستی
مدفون به تربت تو بود گوشوار عرش
برتر هزار بار، ز عرش علاستی
ای خاک از آنکه مدفن سبط پیمبری
هر درد را دوا و مرض را شفاستی
عنبر نی، تو بهتر ز عنبری
چون قتلگاه سبط رسول خداستی
ای ارض کربلا تو بهشتی ولی چرا؟
محنت فزا و، معدن حزن و بکاستی
شاهان کنند خاک تو را توتیای چشم
آری به چشم اهل نظر توتیاستی
شاه و گدا به سوی تو دارند التجا
ای خاک پاک، ملجا شاه و گداستی
« ترکی» نوشت نام تو چون ای زمین پاک!
غم بر غمش فزود، ز بس غم فزاستی
موسوم از این سبب تو به کرب و بلا ستی
مدفون به تربت تو بود گوشوار عرش
برتر هزار بار، ز عرش علاستی
ای خاک از آنکه مدفن سبط پیمبری
هر درد را دوا و مرض را شفاستی
عنبر نی، تو بهتر ز عنبری
چون قتلگاه سبط رسول خداستی
ای ارض کربلا تو بهشتی ولی چرا؟
محنت فزا و، معدن حزن و بکاستی
شاهان کنند خاک تو را توتیای چشم
آری به چشم اهل نظر توتیاستی
شاه و گدا به سوی تو دارند التجا
ای خاک پاک، ملجا شاه و گداستی
« ترکی» نوشت نام تو چون ای زمین پاک!
غم بر غمش فزود، ز بس غم فزاستی
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۰۷ - طایر بی آشیان
نام دشت نینوا، هر گه که آید بر زبانم
همچو نی آتش فتد در بند بند استخوانم
شد خزان، در کربلا چون گلشن آل پیمبر
بلبل آسا، روز و شب، در ناله و آه فغانم
هر زمان خواهم نویسم داستان کربلا را
خون شود جاری ز نوک خامهٔ عنبرفشانم
هر زمان آید به یادم غربت و مظلومیش را
جای اشک، از دیدهٔ غمدیده خون دل فشانم
آه از آن ساعت که گفتا شاه دین، با لشکر کفر
کی گروه از تشنگی در کام، خشکیده زبانم
گر به مهمانی مرا خواندید از شهر مدینه
پس چرا ممنوع کردید آخر از آب روانم
شرط مهمانی نه این است ای گروه بی حمیت
گز برای قطرهٔ آبی زنید آتش به جانم
شهر بطحا شد خراب، از ظلمتان ای اهل کوفه!
وینک از جور شما چون طایر بی آشیانم
من حسینم زینت آغوش ختم الانبیایم
مصطفی گلبوسه ها زد بر لب معجز بیانم
باب من باشد علی شیر خدا ساقی کوثر
مادرم خیرالنساء خود سرور آزادگانم
از جفا کشتید یکسر، نوجوانان رشیدم
دربدر کردید از کین، دختران و خواهرانم
مرگ عباس دلاور سرو قدم را کمان کرد
کرده پیرم داغ هجر اکبر رعنا جوانم
پس به سوی آسمان، رو کرد آن آیینهٔ حق
با خدای خویش گفت ای کردگار مهربانم!
من در این وادی دهم لب تشنه جان، از کف به راهت
تا که در محشر، به من بخشی گناه شیعیانم
رو به درگاهت نهاده «ترکی» از صدق و ارادت
گوید ای تنها امیدم! از در احسان مرانم
همچو نی آتش فتد در بند بند استخوانم
شد خزان، در کربلا چون گلشن آل پیمبر
بلبل آسا، روز و شب، در ناله و آه فغانم
هر زمان خواهم نویسم داستان کربلا را
خون شود جاری ز نوک خامهٔ عنبرفشانم
هر زمان آید به یادم غربت و مظلومیش را
جای اشک، از دیدهٔ غمدیده خون دل فشانم
آه از آن ساعت که گفتا شاه دین، با لشکر کفر
کی گروه از تشنگی در کام، خشکیده زبانم
گر به مهمانی مرا خواندید از شهر مدینه
پس چرا ممنوع کردید آخر از آب روانم
شرط مهمانی نه این است ای گروه بی حمیت
گز برای قطرهٔ آبی زنید آتش به جانم
شهر بطحا شد خراب، از ظلمتان ای اهل کوفه!
وینک از جور شما چون طایر بی آشیانم
من حسینم زینت آغوش ختم الانبیایم
مصطفی گلبوسه ها زد بر لب معجز بیانم
باب من باشد علی شیر خدا ساقی کوثر
مادرم خیرالنساء خود سرور آزادگانم
از جفا کشتید یکسر، نوجوانان رشیدم
دربدر کردید از کین، دختران و خواهرانم
مرگ عباس دلاور سرو قدم را کمان کرد
کرده پیرم داغ هجر اکبر رعنا جوانم
پس به سوی آسمان، رو کرد آن آیینهٔ حق
با خدای خویش گفت ای کردگار مهربانم!
من در این وادی دهم لب تشنه جان، از کف به راهت
تا که در محشر، به من بخشی گناه شیعیانم
رو به درگاهت نهاده «ترکی» از صدق و ارادت
گوید ای تنها امیدم! از در احسان مرانم
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
تا پریشان به رخ آن زلف سمن ساست ترا
جمع اسباب پریشانی دلهاست ترا
دست بردی به رخ از شرم حریفان دانند
که تو موسائی و عزم ید بیضاست ترا
چون در آئی بسخن زنده کنی عظم رمیم
ای صنم خود مگر اعجاز مسیحاست ترا
هر که بوسید لبت یافت حیات ابدی
چشمه خضر مگر در لب گویاست ترا
همچو ترسابچگان عود و صلیب افکندی
یا حمایل به دو سو، زلف چلیپاست ترا
سر کوی تو بود محشر خونین کفنان
خود ببام آی اگر میل تماشاست ترا
به تولای تو «حاجب » به دو عالم زده پا
با چنین شوخ بگو از چه تبراست ترا
جمع اسباب پریشانی دلهاست ترا
دست بردی به رخ از شرم حریفان دانند
که تو موسائی و عزم ید بیضاست ترا
چون در آئی بسخن زنده کنی عظم رمیم
ای صنم خود مگر اعجاز مسیحاست ترا
هر که بوسید لبت یافت حیات ابدی
چشمه خضر مگر در لب گویاست ترا
همچو ترسابچگان عود و صلیب افکندی
یا حمایل به دو سو، زلف چلیپاست ترا
سر کوی تو بود محشر خونین کفنان
خود ببام آی اگر میل تماشاست ترا
به تولای تو «حاجب » به دو عالم زده پا
با چنین شوخ بگو از چه تبراست ترا
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ای فلک ببال امروز، وی زمین بناز امشب
زانکه باده شد مقصد زانکه ساده شد مطلب
شاه عشق پیدا شد رایتش هویدا شد
ای جهانگیری زد، رکاب بر مرکب
صلح در رکاب او عدل در جناب او
این بود، ورا مکسب آن بود، ورا مشرب
شیر بیشه ایمان حمله ور، شد از ایران
زهر ریزد از دندان خون چکاند از مخلب
زهر، او عدوی ظلم قهر او وبال کین
جان، ز زهر و قهر او هر دو را رسد بر لب
نور او کند روشن شرق و غرب عالم را
حبذا از این مصباح مرحبا بر این کوکب
هادی سبل آم د روز صلح کل آمد
مرد حاسد اندر تاب سوخت منکر اندر، تب
معنی ذهب داند هر که این غزل خواند
«حاجب » از وهب برخواست تا ذهب کند مذهب
زانکه باده شد مقصد زانکه ساده شد مطلب
شاه عشق پیدا شد رایتش هویدا شد
ای جهانگیری زد، رکاب بر مرکب
صلح در رکاب او عدل در جناب او
این بود، ورا مکسب آن بود، ورا مشرب
شیر بیشه ایمان حمله ور، شد از ایران
زهر ریزد از دندان خون چکاند از مخلب
زهر، او عدوی ظلم قهر او وبال کین
جان، ز زهر و قهر او هر دو را رسد بر لب
نور او کند روشن شرق و غرب عالم را
حبذا از این مصباح مرحبا بر این کوکب
هادی سبل آم د روز صلح کل آمد
مرد حاسد اندر تاب سوخت منکر اندر، تب
معنی ذهب داند هر که این غزل خواند
«حاجب » از وهب برخواست تا ذهب کند مذهب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ای خلق همه خلق ز اخلاق تو تذهیب
وی نام گرامت همه جا باعث تحبیب
ای دفتر انصاف ز عنوان تو تزئین
وی نامه اخلاص ز انشاء تو تذهیب
شد خانه دلها همه معمور، به امرت
پس از چه کنی، در دل ما حکم به تهذیب
راضی به هلاکم نشود کس چو نباشد
از چشم تو تحریک و ز ابروی تو ترغیب
ساقی کزک از بعد شراب آر، به تکرار
چون بعد نماز است مگر خواندن تعقیب
از پای همه تا بسری قابل تحسین
وز فرق همه تا به قدم لایق ترحیب
زلف و خط و خال و لبت از خلق ببردند
فهم و خرد و زیرکی و هوش به ترتیب
تو نقطه موهومی بی زحمت تقسیم
تو جوهر فردوسی بی صنعت ترکیب
ناقص بود آن کس که کند غیر تو تصدیق
ناحق بود آن کو که کند امر تو تکذیب
«حاجب » ز حجب گشت عیان تا بنماید
رسم و ره تحبیب و سخنرانی و تأدیب
وی نام گرامت همه جا باعث تحبیب
ای دفتر انصاف ز عنوان تو تزئین
وی نامه اخلاص ز انشاء تو تذهیب
شد خانه دلها همه معمور، به امرت
پس از چه کنی، در دل ما حکم به تهذیب
راضی به هلاکم نشود کس چو نباشد
از چشم تو تحریک و ز ابروی تو ترغیب
ساقی کزک از بعد شراب آر، به تکرار
چون بعد نماز است مگر خواندن تعقیب
از پای همه تا بسری قابل تحسین
وز فرق همه تا به قدم لایق ترحیب
زلف و خط و خال و لبت از خلق ببردند
فهم و خرد و زیرکی و هوش به ترتیب
تو نقطه موهومی بی زحمت تقسیم
تو جوهر فردوسی بی صنعت ترکیب
ناقص بود آن کس که کند غیر تو تصدیق
ناحق بود آن کو که کند امر تو تکذیب
«حاجب » ز حجب گشت عیان تا بنماید
رسم و ره تحبیب و سخنرانی و تأدیب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
صبح مؤذن چو کرد وصف تو بر بام، داد
باده روشن بزن، تا به شب از بامداد
گیتی فرتوت شد باز، به عهدت جوان
از سر پیر و جوان سایه تو کم مباد
ای که بود عقل کل طفل دبستان تو
علم ز شاگردیت بر همه شد اوستاد
صورت بر دالعجوز گر، به جهانی بتاخت
گرم شود روزگار، مرد رسد بر مراد
درگه پیرمغان کعبه آمال شد
که خشت او در قدم به عدل بنا نهاد
صلح ز حب و وداد با همه کرد اتحاد
جنگ چه جانها که داد ز ظلم و عدوان بباد
تا علم علم و عدل صلح برافراخت شد
محنت و زحمت چنان وحشت و دهشت ز، یاد
تا دو، زبان و قلم کرد رقم نام دوست
بر دهن مدعی مهر خموشی نهاد
از می وحدت بنوش جامی و جم نو به طبع
خسرو پرویز را یاد کن از نوش یاد
خامه «حاجب » نوشت این غزل جان فزا
داد فصاحت به دهر طبع خداداد، داد
باده روشن بزن، تا به شب از بامداد
گیتی فرتوت شد باز، به عهدت جوان
از سر پیر و جوان سایه تو کم مباد
ای که بود عقل کل طفل دبستان تو
علم ز شاگردیت بر همه شد اوستاد
صورت بر دالعجوز گر، به جهانی بتاخت
گرم شود روزگار، مرد رسد بر مراد
درگه پیرمغان کعبه آمال شد
که خشت او در قدم به عدل بنا نهاد
صلح ز حب و وداد با همه کرد اتحاد
جنگ چه جانها که داد ز ظلم و عدوان بباد
تا علم علم و عدل صلح برافراخت شد
محنت و زحمت چنان وحشت و دهشت ز، یاد
تا دو، زبان و قلم کرد رقم نام دوست
بر دهن مدعی مهر خموشی نهاد
از می وحدت بنوش جامی و جم نو به طبع
خسرو پرویز را یاد کن از نوش یاد
خامه «حاجب » نوشت این غزل جان فزا
داد فصاحت به دهر طبع خداداد، داد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
آنکه در نثر، به دعوی ید بیضا میکرد
کاش بر صفحه نظم تو تماشا میکرد
نظم و نثر تو یقین آب حیات ابد است
که سکندر، دمی از خضر تمنا میکرد
طوطی از خامه تو شکر انشا میخورد
بلبل از نامه تو خواهش املا میکرد
در پی رسم تقاضات علی الرسم لبم
بعد مدح از دهنت بوسه تقاضا میکرد
شاه از پیل پیاده کند، از اسب وزیر
آنکه عالم همه مات رخ زیبا میکرد
فیض روحالقدس اندر قلم قدرت اوست
زان که گاه سخن اعجاز مسیحا میکرد
دل صدفوار، پر از معنی گوهر، بد از آن
سینه صافی ما صنعت دریا میکرد
سوختم از شرر آتش غیرت «حاجب»
مدعی گر هوس سوختن ما میکرد
کاش بر صفحه نظم تو تماشا میکرد
نظم و نثر تو یقین آب حیات ابد است
که سکندر، دمی از خضر تمنا میکرد
طوطی از خامه تو شکر انشا میخورد
بلبل از نامه تو خواهش املا میکرد
در پی رسم تقاضات علی الرسم لبم
بعد مدح از دهنت بوسه تقاضا میکرد
شاه از پیل پیاده کند، از اسب وزیر
آنکه عالم همه مات رخ زیبا میکرد
فیض روحالقدس اندر قلم قدرت اوست
زان که گاه سخن اعجاز مسیحا میکرد
دل صدفوار، پر از معنی گوهر، بد از آن
سینه صافی ما صنعت دریا میکرد
سوختم از شرر آتش غیرت «حاجب»
مدعی گر هوس سوختن ما میکرد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
گرچه بر پیر و جوان دادن جان شاق آمد
لیک عاشق به چنین مرحله مشتاق آمد
تو برون ز انفس و آفاقی ای نفس نفیس
کی دگر مثل تو در انفس و آفاق آمد
زهر در دست تو چون آب حیات ابد است
زهرنوشان تو را عار ز تریاق آمد
از لب لعل و دهان تو شود حوصله تنگ
طاقت از طاق دو ابرو و لبت طاق آمد
گرچه اغراق تو بس واجب و فرض آسان شد
وصف حسن تو صنم خالی از اغراق آمد
نتوان از سر کوی تو جفا جوی گذشت
خون عشاق به حدی است که تا ساق آمد
اشک خونین چو، شراب است و دل خسته کباب
رزق عشاق تو اینگونه ز، رزاق آمد
عهد و میثاق شکستن نبود شرط وفا
یار باید همه جا بر سر میثاق آمد
«حاجبا» علم و کمال و هنر و فضل و ادب
هر یکی را قلم دست تو مصداق آمد
لیک عاشق به چنین مرحله مشتاق آمد
تو برون ز انفس و آفاقی ای نفس نفیس
کی دگر مثل تو در انفس و آفاق آمد
زهر در دست تو چون آب حیات ابد است
زهرنوشان تو را عار ز تریاق آمد
از لب لعل و دهان تو شود حوصله تنگ
طاقت از طاق دو ابرو و لبت طاق آمد
گرچه اغراق تو بس واجب و فرض آسان شد
وصف حسن تو صنم خالی از اغراق آمد
نتوان از سر کوی تو جفا جوی گذشت
خون عشاق به حدی است که تا ساق آمد
اشک خونین چو، شراب است و دل خسته کباب
رزق عشاق تو اینگونه ز، رزاق آمد
عهد و میثاق شکستن نبود شرط وفا
یار باید همه جا بر سر میثاق آمد
«حاجبا» علم و کمال و هنر و فضل و ادب
هر یکی را قلم دست تو مصداق آمد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ای آستانت خلد مخلد
وی پاسبانت عقل مجرد
اندر جنابت جیش معظم
وندر رکابت جند مجند
مبنای عزمت به از سکندر
کز دست بنهاد سدی مسدد
تا شبنم فیض باری به رویش
بشکفت در باغ ورد مورد
از قید و بندم دشمن مترسان
شیر است در بند باز است مردد
متروک کردی زایمای ابرو
با، بی کمانی تیغ مهند
از صلح پیچید هر جنگجو، سر
در شرع عشقش، باید زدن حد
فرقی که ساید بر مرقد تو
فرقی ندارد از فرق مرقد
فخر از تو دارند جد و اب و ام
مجد از تو یابند ام و اب و جد
شق حجب کرد انگشت «حاجب »
شق القمر کرد گردست احمد
وی پاسبانت عقل مجرد
اندر جنابت جیش معظم
وندر رکابت جند مجند
مبنای عزمت به از سکندر
کز دست بنهاد سدی مسدد
تا شبنم فیض باری به رویش
بشکفت در باغ ورد مورد
از قید و بندم دشمن مترسان
شیر است در بند باز است مردد
متروک کردی زایمای ابرو
با، بی کمانی تیغ مهند
از صلح پیچید هر جنگجو، سر
در شرع عشقش، باید زدن حد
فرقی که ساید بر مرقد تو
فرقی ندارد از فرق مرقد
فخر از تو دارند جد و اب و ام
مجد از تو یابند ام و اب و جد
شق حجب کرد انگشت «حاجب »
شق القمر کرد گردست احمد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
ای آیت مهر، وی معنی داد
ایزد ز کرم داد همه داد
از، زلف و رخت پیدا و عیان
هم صبح امید هم شام مراد
ای عمر ابد با عمر تو کم
چون صبح ازل در عهد تو داد
گرگ اجل است صیاد امل
در گله تو این گرگ مباد
عزم تو نهاد بنیاد جمال
ای پاک سرشت وی نیک نهاد
ای مادر دهر بعد از تو عقیم
کز مادر دهر کس چون تو نزاد
«حاجب » به جهان کس غیر تو نیست
آسوده و خوش دانا دل و راد
ایزد ز کرم داد همه داد
از، زلف و رخت پیدا و عیان
هم صبح امید هم شام مراد
ای عمر ابد با عمر تو کم
چون صبح ازل در عهد تو داد
گرگ اجل است صیاد امل
در گله تو این گرگ مباد
عزم تو نهاد بنیاد جمال
ای پاک سرشت وی نیک نهاد
ای مادر دهر بعد از تو عقیم
کز مادر دهر کس چون تو نزاد
«حاجب » به جهان کس غیر تو نیست
آسوده و خوش دانا دل و راد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
حسن تو را، آفتاب و ماه ندارد
فر و شکوه تو پادشاه ندارد
ای شه انجم طلایه دار سپاهت
غیر تو شاهی چنین سپاه ندارد
راست بپیمود هر که راه تو باشد
کجرو محض است، هر که راه ندارد
تیره گی موی و روشنائی رویت
روز سپید و شب سیاه ندارد
شبهه کند آنکه شه نداند و مه را
شاهی و ماهی کس اشتباه ندارد
خشک شود زمزم اوفتد حجر، از جای
کعبه اگر حرمتت نگاه ندارد
رست گیاهی اگر ز گلشن قدرت
هیچ گلی شأن آن گیاه ندارد
هستی عالم تو را طفیل وجود است
غیر تو کس این جلال و جاه ندارد
حب کله داریت ز، سر رود ای خصم
کله دانا غم کلاه ندارد
دزد، ولی شد به اهل دل به همه باب
دزد چنین برگه و گواه ندارد
کوهی اگر کاه را به وزن که اینجا
کوه گران قدر پر کاه ندارد
نیست پناهی بجز خدای کسی را
گرسنه روی زمین پناه ندارد
خام طمع را، بگو که پختگیم سوخت
آتش دل غیر دود آه ندارد
دید ثواب از حجاب و هم برآمد
«حاجب » ما غیر از این گناه ندارد
فر و شکوه تو پادشاه ندارد
ای شه انجم طلایه دار سپاهت
غیر تو شاهی چنین سپاه ندارد
راست بپیمود هر که راه تو باشد
کجرو محض است، هر که راه ندارد
تیره گی موی و روشنائی رویت
روز سپید و شب سیاه ندارد
شبهه کند آنکه شه نداند و مه را
شاهی و ماهی کس اشتباه ندارد
خشک شود زمزم اوفتد حجر، از جای
کعبه اگر حرمتت نگاه ندارد
رست گیاهی اگر ز گلشن قدرت
هیچ گلی شأن آن گیاه ندارد
هستی عالم تو را طفیل وجود است
غیر تو کس این جلال و جاه ندارد
حب کله داریت ز، سر رود ای خصم
کله دانا غم کلاه ندارد
دزد، ولی شد به اهل دل به همه باب
دزد چنین برگه و گواه ندارد
کوهی اگر کاه را به وزن که اینجا
کوه گران قدر پر کاه ندارد
نیست پناهی بجز خدای کسی را
گرسنه روی زمین پناه ندارد
خام طمع را، بگو که پختگیم سوخت
آتش دل غیر دود آه ندارد
دید ثواب از حجاب و هم برآمد
«حاجب » ما غیر از این گناه ندارد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ای لعل تو شیرین و بیان تو شکرریز
شیدای تو عالم همه چون خسرو پرویز
ای باربد وقت نکیسا صفت امروز
در کاسه بربط شکر و شهد درآمیز
نقاشی شاپور ز عکست به هدر رفت
شیرین بود از صورت پرویز به پرهیز
چشمت ز صفت مژده عشاق جگر خون
کرد آنچه نکرده است به کس لشگر چنگیز
روی تو و موی تو بود دام دل خلق
از موی، دل آویزی و، و ز روی دل انگیز
از صلح زمین صیت تو موعود شد امروز
طوبی قدمن باده کوثر به قدح ریز
لقمان به زبان صحت امراض شفا داد
می کرد چو گل قند لبت بر همه تجویز
شد صبح دوم ساقی شب، خیز خدا را
همرنگ شفق باده به هنگام فلق ریز
نفس هوس انگیز، ادب کن به ریاضت
این اسب هرون رام کن از قمچی و مهمیز
زد آتش تبریز به جانها شرر امروز
چون ساغر دلها همه از خون شده لبریز
«حاجب » سخنت صدق و کلامت حق و خود حق
هی هی ز چنین دانش و این نطق دلاویز
شیدای تو عالم همه چون خسرو پرویز
ای باربد وقت نکیسا صفت امروز
در کاسه بربط شکر و شهد درآمیز
نقاشی شاپور ز عکست به هدر رفت
شیرین بود از صورت پرویز به پرهیز
چشمت ز صفت مژده عشاق جگر خون
کرد آنچه نکرده است به کس لشگر چنگیز
روی تو و موی تو بود دام دل خلق
از موی، دل آویزی و، و ز روی دل انگیز
از صلح زمین صیت تو موعود شد امروز
طوبی قدمن باده کوثر به قدح ریز
لقمان به زبان صحت امراض شفا داد
می کرد چو گل قند لبت بر همه تجویز
شد صبح دوم ساقی شب، خیز خدا را
همرنگ شفق باده به هنگام فلق ریز
نفس هوس انگیز، ادب کن به ریاضت
این اسب هرون رام کن از قمچی و مهمیز
زد آتش تبریز به جانها شرر امروز
چون ساغر دلها همه از خون شده لبریز
«حاجب » سخنت صدق و کلامت حق و خود حق
هی هی ز چنین دانش و این نطق دلاویز
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
تو هر چه ناز کنی ما اگر کنیم نیاز
نیازمند تو هستیم ناز میکن ناز
ز کعبه راه به کوی تو می توان بردن
از آنکه قنطره ای بر حقیقت است مجاز
حدیث عشق بر پیر عقل بردم دوش
چنان بخویش فرو رفت کش ندیدم باز
تو، باز حسن پراندی و من کبوتر دل
کبوتری که رود سوی باز ناید باز
تو گر، به حسن و جمالی ز جمع خوبان فرد
منم ز فضل و معانی زعاشقان ممتاز
شب فراق ز زلف تو شکوه خواهم کرد
که روز وصل بسی کوته است و قصه دراز
تو ای عشق نبدر است کوزند آن ترک
هزار شور برانگیزد از عراق و حجاز
گذشت ناوک نازش مرا ز جوشن جان
فغان ز دست کمان ابروان تیرانداز
نبات «زند» به مازندران شده است شکر
ز شهد شعر شکرریز «حاجب » شیراز
نیازمند تو هستیم ناز میکن ناز
ز کعبه راه به کوی تو می توان بردن
از آنکه قنطره ای بر حقیقت است مجاز
حدیث عشق بر پیر عقل بردم دوش
چنان بخویش فرو رفت کش ندیدم باز
تو، باز حسن پراندی و من کبوتر دل
کبوتری که رود سوی باز ناید باز
تو گر، به حسن و جمالی ز جمع خوبان فرد
منم ز فضل و معانی زعاشقان ممتاز
شب فراق ز زلف تو شکوه خواهم کرد
که روز وصل بسی کوته است و قصه دراز
تو ای عشق نبدر است کوزند آن ترک
هزار شور برانگیزد از عراق و حجاز
گذشت ناوک نازش مرا ز جوشن جان
فغان ز دست کمان ابروان تیرانداز
نبات «زند» به مازندران شده است شکر
ز شهد شعر شکرریز «حاجب » شیراز