عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
اول منزل عشقست بیابان فنا
عاشقی کو که درین ره دو سه منزل برود
رفتن ناقه گهی جانب مجنون نیکوست
که به تحریک نشینندهٔ محمل برود
عقل را بر لب آن چاه ذقن پا لغزد
دل به آن ناحیه جهلست که عاقل برود
دارد آن غمزه کمانی که به چشم نگران
ناوکی سردهد آهسته که تا دل برود
دارم از خوف و رجا کشتی سر گردانی
که نه در ورطه بماند نه به ساحل برود
عشق چون کهنه شود محو نگردد به فراق
نخل از جا نرود ریشه چو در گل برود
ابر رحمت چو ترشح کند امید کزان
رقم قتل من از نامهٔ قاتل برود
دیر پروای کسی بشنو و تاخیر مکن
تا به آن مرتبه تاخیر به ساحل برود
گر کنی قصد قتالی و نیالائی تیغ
خون ز بسمل گه صد ناشده بسمل برود
محتشم لال شود طوطی طبعم میگفت
اگر آن آینه رویم ز مقابل برود
عاشقی کو که درین ره دو سه منزل برود
رفتن ناقه گهی جانب مجنون نیکوست
که به تحریک نشینندهٔ محمل برود
عقل را بر لب آن چاه ذقن پا لغزد
دل به آن ناحیه جهلست که عاقل برود
دارد آن غمزه کمانی که به چشم نگران
ناوکی سردهد آهسته که تا دل برود
دارم از خوف و رجا کشتی سر گردانی
که نه در ورطه بماند نه به ساحل برود
عشق چون کهنه شود محو نگردد به فراق
نخل از جا نرود ریشه چو در گل برود
ابر رحمت چو ترشح کند امید کزان
رقم قتل من از نامهٔ قاتل برود
دیر پروای کسی بشنو و تاخیر مکن
تا به آن مرتبه تاخیر به ساحل برود
گر کنی قصد قتالی و نیالائی تیغ
خون ز بسمل گه صد ناشده بسمل برود
محتشم لال شود طوطی طبعم میگفت
اگر آن آینه رویم ز مقابل برود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
دست به دست همچو گل آن بت مست میرود
گر ز پیش نمیروم کار ز دست میرود
من به رهش چو بیدلان رفته ز دست و آن پری
دست به دوش دیگران سر خوش و مست میرود
دل به اراده میدهد جان به کمند زلف او
ماهی خون گرفته خود جانب شست میرود
من به خیال قامتت میروم از جهان برون
شیخ به فکر طوبی از همت پست میرود
بار چو بستم از درت مانع رفتنم مشو
زان که مسافر از وطن بار چو بست میرود
خانهپرست از ریا رفت و به کعبه کرد جا
کعبهٔ ماست هر کجا بادهپرست میرود
گیسوی حور اگر بود دام فسون ز قید آن
مرغ که جست میپرد صید که رست میرود
کلک زبان محتشم در صفت تو ای صنم
هر سخنی که زد رقم دست به دست میرود
گر ز پیش نمیروم کار ز دست میرود
من به رهش چو بیدلان رفته ز دست و آن پری
دست به دوش دیگران سر خوش و مست میرود
دل به اراده میدهد جان به کمند زلف او
ماهی خون گرفته خود جانب شست میرود
من به خیال قامتت میروم از جهان برون
شیخ به فکر طوبی از همت پست میرود
بار چو بستم از درت مانع رفتنم مشو
زان که مسافر از وطن بار چو بست میرود
خانهپرست از ریا رفت و به کعبه کرد جا
کعبهٔ ماست هر کجا بادهپرست میرود
گیسوی حور اگر بود دام فسون ز قید آن
مرغ که جست میپرد صید که رست میرود
کلک زبان محتشم در صفت تو ای صنم
هر سخنی که زد رقم دست به دست میرود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
از بادهٔ لاله تو چو در ژاله میرود
خون قطره قطره در جگر لاله میرود
چشم تو هندوئیست که پنداری از خطا
صد ترک تند خوش به دنباله میرود
از خشگ سال ناز جهان میشود خلاص
سال دگر که ماه تو در هاله میرود
زین بادهٔ دو ساله که میآورند باز
ناموس زهد زاهد صد ساله میرود
از شکر نی قلمم هردم از عراق
صد کاروان قند به بنگاله میرود
زیبا عروس جمله اندیشهام به کار
بیمشتری فریبی دلاله میرود
شب محتشم چو میکند آهنگ نوحه ساز
تا روز از زمین به فلک ناله میرود
خون قطره قطره در جگر لاله میرود
چشم تو هندوئیست که پنداری از خطا
صد ترک تند خوش به دنباله میرود
از خشگ سال ناز جهان میشود خلاص
سال دگر که ماه تو در هاله میرود
زین بادهٔ دو ساله که میآورند باز
ناموس زهد زاهد صد ساله میرود
از شکر نی قلمم هردم از عراق
صد کاروان قند به بنگاله میرود
زیبا عروس جمله اندیشهام به کار
بیمشتری فریبی دلاله میرود
شب محتشم چو میکند آهنگ نوحه ساز
تا روز از زمین به فلک ناله میرود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
اگر شراب خوری صد جگر کباب شود
وگر تو مست شوی عالمی خراب شود
ز دیده گر ننهد سر به جیب سیل سرشگ
ز سوز آتش دل سینهام کباب شود
ز جیب پیرهنت هر صباح خیزد نور
چنان که دست و گریبان بفتاب شود
نکوست رشتهٔ زرین مهر و هالهٔ ماه
که این سگان تو را طوق و آن طناب شود
اگر به عارض خوی کرده از چمن گذری
سمن ز شرم عرق ریزد و گل آب شود
ز روی تست فروغ جهان مباد آن روز
که افتاب جمال تو در نقاب شود
وگر تو مست شوی عالمی خراب شود
ز دیده گر ننهد سر به جیب سیل سرشگ
ز سوز آتش دل سینهام کباب شود
ز جیب پیرهنت هر صباح خیزد نور
چنان که دست و گریبان بفتاب شود
نکوست رشتهٔ زرین مهر و هالهٔ ماه
که این سگان تو را طوق و آن طناب شود
اگر به عارض خوی کرده از چمن گذری
سمن ز شرم عرق ریزد و گل آب شود
ز روی تست فروغ جهان مباد آن روز
که افتاب جمال تو در نقاب شود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
سخن کز حال خود گویم ز حرفم بوی درد آید
بلی حال دگر دارد سخن کز روی درد آید
چنان خو کرده با دردش دل اندوهگین من
که روزی صد ره از راحت گریزد سوی درد آید
نجات از درد جستن عین بی دردیست میدانم
کزو هر ساعتی درد دگر بر روی درد آید
ره غمخانهٔ من پرسد از اهل نیاز اول
ز ملک عافیت هرکس به جستجوی درد آید
مبادا غیر زانوی وصالش عاقبت بالین
سری کز هجر یاری بر سرزانوی درد آید
به قدر سوز بخشد سوز بی دردان دوران را
به دل هر ناوکی کز قوت بازوی درد آید
چنان افسرده است ای دل ملال آباد بی دردی
که روزی محتشم صدره بسیر کوی درد آید
بلی حال دگر دارد سخن کز روی درد آید
چنان خو کرده با دردش دل اندوهگین من
که روزی صد ره از راحت گریزد سوی درد آید
نجات از درد جستن عین بی دردیست میدانم
کزو هر ساعتی درد دگر بر روی درد آید
ره غمخانهٔ من پرسد از اهل نیاز اول
ز ملک عافیت هرکس به جستجوی درد آید
مبادا غیر زانوی وصالش عاقبت بالین
سری کز هجر یاری بر سرزانوی درد آید
به قدر سوز بخشد سوز بی دردان دوران را
به دل هر ناوکی کز قوت بازوی درد آید
چنان افسرده است ای دل ملال آباد بی دردی
که روزی محتشم صدره بسیر کوی درد آید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
قضا از آسمان هرگه در بیداد بگشاید
زمین بر من زبان بهر مبارک باد بگشاید
به خاک از رشحهٔ خون نقش شیرین آید ولیلی
رگ فرهاد و مجنون را اگر فصاد بگشاید
خط پرویز را از عشق خود در وادی شیرین
که هر جا مشکلی در ره بود فرهاد بگشاید
زبان عجز بگشاید که ای شاه جفا پیشه
کز استیلا کمین بر صید و خود صیاد بگشاید
قضا پیش از محل تیر بلائی گر کند پرکش
نگهدارد که روزی بر من ناشاد بگشاید
در حرمان که دارد صبر دخلی در گشاد آن
کلیدش هست چون بر گشته بیداد بگشاید
گره از تار زلفش محتشم نتوان گشود اما
اگر توفیق باشد کور مادرزاد بگشاید
زمین بر من زبان بهر مبارک باد بگشاید
به خاک از رشحهٔ خون نقش شیرین آید ولیلی
رگ فرهاد و مجنون را اگر فصاد بگشاید
خط پرویز را از عشق خود در وادی شیرین
که هر جا مشکلی در ره بود فرهاد بگشاید
زبان عجز بگشاید که ای شاه جفا پیشه
کز استیلا کمین بر صید و خود صیاد بگشاید
قضا پیش از محل تیر بلائی گر کند پرکش
نگهدارد که روزی بر من ناشاد بگشاید
در حرمان که دارد صبر دخلی در گشاد آن
کلیدش هست چون بر گشته بیداد بگشاید
گره از تار زلفش محتشم نتوان گشود اما
اگر توفیق باشد کور مادرزاد بگشاید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
غمزهاش دست چو بر غارت جان بگشاید
فتنهٔ صد ناوک پر کش ز کمان بگشاید
گر اشارت کند آن غمزه به فصاد نظر
در شب تار به مژگان رگ جان بگشاید
زان اشارت به عبارت چه رسد نوبت حرف
سحر بندد لب و اعجاز زبان بگشاید
با ته پیرهنش چون ببر آرم که فتد
رعشه بر دست تصرف چو میان بگشاید
سازدم چون تف صحرای جنون سایه طلب
مرغ غم بال کران تا به کران بگشاید
بهر خاشاک دل ما شده گرداب بلا
اژدهائی که پی طعمه دهان بگشاید
صبح محشر نفس صور چو افتد به شمار
دادخواهان تو را راه فغان بگشاید
تا شه وصل به دولت نزند تخت دوام
کی در مملکت امن و امان بگشاید
باد سرگشته به راه غمت آن سست قدم
که چو پر کار بهم کام گران بگشاید
مدعی را ببر آن گونه به گردون که دلم
رشته از بال و پر مرغ کمان بگشاید
می بکش با کس و مگذار که آه من زار
پرده از چهرهٔ صد راز نهان بگشاید
کاه دیوار شدن محتشم اولیست که عشق
کوچهای هست که راه تو از آن بگشاید
فتنهٔ صد ناوک پر کش ز کمان بگشاید
گر اشارت کند آن غمزه به فصاد نظر
در شب تار به مژگان رگ جان بگشاید
زان اشارت به عبارت چه رسد نوبت حرف
سحر بندد لب و اعجاز زبان بگشاید
با ته پیرهنش چون ببر آرم که فتد
رعشه بر دست تصرف چو میان بگشاید
سازدم چون تف صحرای جنون سایه طلب
مرغ غم بال کران تا به کران بگشاید
بهر خاشاک دل ما شده گرداب بلا
اژدهائی که پی طعمه دهان بگشاید
صبح محشر نفس صور چو افتد به شمار
دادخواهان تو را راه فغان بگشاید
تا شه وصل به دولت نزند تخت دوام
کی در مملکت امن و امان بگشاید
باد سرگشته به راه غمت آن سست قدم
که چو پر کار بهم کام گران بگشاید
مدعی را ببر آن گونه به گردون که دلم
رشته از بال و پر مرغ کمان بگشاید
می بکش با کس و مگذار که آه من زار
پرده از چهرهٔ صد راز نهان بگشاید
کاه دیوار شدن محتشم اولیست که عشق
کوچهای هست که راه تو از آن بگشاید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
خوش آن بیداد کز فریاد من جانان برون آید
نفیر دادخواهان سر کشد سلطان برون آید
به عزم بزم خاصش گیرم آن دم دامن رعنا
که داد دادخواهان داده از ایوان برون آید
فلک هم در طلب سرگشته خواهد گشت تا دیگر
چنین ماهی ازین نیلوفری ایوان برون اید
خوش آن ساعت که از اطراف صحرا سر زند گردی
چو گرد از هم به پا شده محمل جانان برون آید
امان ده یکدم ای ماه مخالف حسبة لله
که طوفان خوردهای از ورطهٔ طوفان برون آید
غم جانم مخور ای همنشین اینک رسید آن کس
که آن شاه جهان از چشمهٔ حیوان برون آید
به مجلس محتشم را باز خندان میبرد آن گل
معاذالله اگر این بار هم گریان برون آید
نفیر دادخواهان سر کشد سلطان برون آید
به عزم بزم خاصش گیرم آن دم دامن رعنا
که داد دادخواهان داده از ایوان برون آید
فلک هم در طلب سرگشته خواهد گشت تا دیگر
چنین ماهی ازین نیلوفری ایوان برون اید
خوش آن ساعت که از اطراف صحرا سر زند گردی
چو گرد از هم به پا شده محمل جانان برون آید
امان ده یکدم ای ماه مخالف حسبة لله
که طوفان خوردهای از ورطهٔ طوفان برون آید
غم جانم مخور ای همنشین اینک رسید آن کس
که آن شاه جهان از چشمهٔ حیوان برون آید
به مجلس محتشم را باز خندان میبرد آن گل
معاذالله اگر این بار هم گریان برون آید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
چو غافل از اجل صیدی سوی صیاد میآید
نخستین رفتن خویشم در آن کو یاد میآید
من پا بسته روز وعدهات آن مضطرب صیدم
که خود را میکشم در قید تا صیاد میآید
اگر دیگر مخاطب نیستم پیشش چرا قاصد
جواب نامهام میآرد و ناشاد میآید
به خون ریز من مسکین چو فرمان دادهای باری
وصیت میکن از من گوش تا جلاد میآید
بتان را هست جانب دارای پنهان که خسرو را
به آن غالب حریفی رشک بر فرهاد میآید
دلیل اتحاد این بس که خون میرانداز مجنون
به دست لیلی آن نیشی که از فساد میآید
دل خامش زبانم کرده فرقت نامهای انشا
که هرگه مینویسم خامه در فریاد میآید
ببین ای پند گوآه من و بر مجمع دیگر
چراغ خویش روشن کن که اینجا باد میآید
چنان میآید از دل آه سرد محتشم سوزان
که پنداری ز راه کوره حداد میآید
نخستین رفتن خویشم در آن کو یاد میآید
من پا بسته روز وعدهات آن مضطرب صیدم
که خود را میکشم در قید تا صیاد میآید
اگر دیگر مخاطب نیستم پیشش چرا قاصد
جواب نامهام میآرد و ناشاد میآید
به خون ریز من مسکین چو فرمان دادهای باری
وصیت میکن از من گوش تا جلاد میآید
بتان را هست جانب دارای پنهان که خسرو را
به آن غالب حریفی رشک بر فرهاد میآید
دلیل اتحاد این بس که خون میرانداز مجنون
به دست لیلی آن نیشی که از فساد میآید
دل خامش زبانم کرده فرقت نامهای انشا
که هرگه مینویسم خامه در فریاد میآید
ببین ای پند گوآه من و بر مجمع دیگر
چراغ خویش روشن کن که اینجا باد میآید
چنان میآید از دل آه سرد محتشم سوزان
که پنداری ز راه کوره حداد میآید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
عرق از برگ گل انگیختنش را نگرید
آب و آتش بهم آمیختنش را نگرید
دامن افشاندن و برخاستنش را بینید
ساغر افکندن و می ریختنش را نگرید
همچو طفلی که دهد بازی مرغان حریص
دام به نهادن و بگریختنش را نگرید
گرچه میگویم و غیرت به دهان میزندم
کوه سیم از کمر آویختنش را نگرید
جان دیوانهٔ من میرود اینک بیرون
از بدن رابطه به گسیختنش را نگرید
محتشم اشک ز چشم آه ز دل کرده رها
فتنه از بحر و بر انگیختنش را نگرید
آب و آتش بهم آمیختنش را نگرید
دامن افشاندن و برخاستنش را بینید
ساغر افکندن و می ریختنش را نگرید
همچو طفلی که دهد بازی مرغان حریص
دام به نهادن و بگریختنش را نگرید
گرچه میگویم و غیرت به دهان میزندم
کوه سیم از کمر آویختنش را نگرید
جان دیوانهٔ من میرود اینک بیرون
از بدن رابطه به گسیختنش را نگرید
محتشم اشک ز چشم آه ز دل کرده رها
فتنه از بحر و بر انگیختنش را نگرید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
سرو خرامان من طره پریشان رسید
سلسلهٔ عشق را سلسله جنبان رسید
چاک به دامان رساند جیب شکیبم که باز
سرو قباپوش من برزده دامان رسید
چشم زلیخای عشق باز شد از خواب خویش
هودج یوسف نمود فتنه ز کنعان رسید
محمل لیلی حسن ناقه ز وادی رساند
بر سر مجنون عشق شوق شتابان رسید
باره شیرین نهاد سر به ره بیستون
کوه کن غصه را قصه به پایان رسید
کرد شهنشاه عشق بر در دل شد بلند
کشور بیضبط را مژدهٔ سلطان رسید
خانهٔ مردم نهاد رو به خرابی که باز
دجلهٔ چشم مرا نوبت طوفان رسید
در نظر اولم اشک به دل شد به خون
بس که به دل زخمها زان بت فتان رسید
آن که ز خاصان او طاقت نازی نداشت
از پی آزردنش کار به درمان رسید
بر لب زخم دلم در نفس آخرین
شکر که از دست دوست شربت پیکان رسید
جان شکیبنده را صبر به جانان رساند
محتشم خسته را درد به درمان رسید
سلسلهٔ عشق را سلسله جنبان رسید
چاک به دامان رساند جیب شکیبم که باز
سرو قباپوش من برزده دامان رسید
چشم زلیخای عشق باز شد از خواب خویش
هودج یوسف نمود فتنه ز کنعان رسید
محمل لیلی حسن ناقه ز وادی رساند
بر سر مجنون عشق شوق شتابان رسید
باره شیرین نهاد سر به ره بیستون
کوه کن غصه را قصه به پایان رسید
کرد شهنشاه عشق بر در دل شد بلند
کشور بیضبط را مژدهٔ سلطان رسید
خانهٔ مردم نهاد رو به خرابی که باز
دجلهٔ چشم مرا نوبت طوفان رسید
در نظر اولم اشک به دل شد به خون
بس که به دل زخمها زان بت فتان رسید
آن که ز خاصان او طاقت نازی نداشت
از پی آزردنش کار به درمان رسید
بر لب زخم دلم در نفس آخرین
شکر که از دست دوست شربت پیکان رسید
جان شکیبنده را صبر به جانان رساند
محتشم خسته را درد به درمان رسید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
زاهدان منع ز دیر و می نابم مکنید
کوثر و خلد من این است عذابم مکنید
چشم افسونگرش از کشتن من کی گذرد
بر من افسانه مخوانید و بخوابم مکنید
مدعی را اگر آواره نسازم ز درش
از سگان سر آن کوی حسابم مکنید
من خود از بادهٔ دیدار خرابم امشب
میمیارید و ازین بیش خرابم مکنید
مدهید این همه ساغر بت سرمست مرا
من کبابم دگر از رشک کبابم مکنید
حرف وصلی که محال است مگوئید به من
آب چون نیست طلبکار سرابم مکنید
خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب
دوستان را خبر از چشم پرآبم مکنید
چارهٔ بیخودی من به نصیحت نتوان
به خودم باز گذارید و عذابم مکنید
توبه چون محتشم از می مدهیدم زینهار
قصد جان خاصه در ایام شرابم مکنید
کوثر و خلد من این است عذابم مکنید
چشم افسونگرش از کشتن من کی گذرد
بر من افسانه مخوانید و بخوابم مکنید
مدعی را اگر آواره نسازم ز درش
از سگان سر آن کوی حسابم مکنید
من خود از بادهٔ دیدار خرابم امشب
میمیارید و ازین بیش خرابم مکنید
مدهید این همه ساغر بت سرمست مرا
من کبابم دگر از رشک کبابم مکنید
حرف وصلی که محال است مگوئید به من
آب چون نیست طلبکار سرابم مکنید
خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب
دوستان را خبر از چشم پرآبم مکنید
چارهٔ بیخودی من به نصیحت نتوان
به خودم باز گذارید و عذابم مکنید
توبه چون محتشم از می مدهیدم زینهار
قصد جان خاصه در ایام شرابم مکنید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
بس که چون باران نیسان ای سحاب خوش مطر
از زبان ما دعا میبارد از دست تو زر
شورهزار وقت ما و کشتزار عمر تو
تا ابد خواهند بود از باغ جنت تازه تر
کوبیان خسرو و طی لسان و عمر نوح
کاید این الکن زبان از عهدهٔ شکرت بدر
روزگاری بودم از ناقابلان لطف تو
منت ایزد را که زود آن روزگار آمد به سر
شهریارا گر ز دست اقتدارت تا به حشر
بر سرم تیغ و تبر بارد و گر در و گوهر
سر مبادم گر سر موئی ز نفع و ضر آن
در کتاب دعوتم حرفش شود زیر و زبر
تا جهان باشد تو باشی کامکار و کامران
تا فلک گردد تو گردی نامدار و نامور
در پناهت تا قیامت زینت عالم دهند
با علیخان میرزا آن عالم آرای دگر
در ثنایت محتشم توفیق یابد گر بود
یک دو روزی دیگرش باقی ز عمر مختصر
از زبان ما دعا میبارد از دست تو زر
شورهزار وقت ما و کشتزار عمر تو
تا ابد خواهند بود از باغ جنت تازه تر
کوبیان خسرو و طی لسان و عمر نوح
کاید این الکن زبان از عهدهٔ شکرت بدر
روزگاری بودم از ناقابلان لطف تو
منت ایزد را که زود آن روزگار آمد به سر
شهریارا گر ز دست اقتدارت تا به حشر
بر سرم تیغ و تبر بارد و گر در و گوهر
سر مبادم گر سر موئی ز نفع و ضر آن
در کتاب دعوتم حرفش شود زیر و زبر
تا جهان باشد تو باشی کامکار و کامران
تا فلک گردد تو گردی نامدار و نامور
در پناهت تا قیامت زینت عالم دهند
با علیخان میرزا آن عالم آرای دگر
در ثنایت محتشم توفیق یابد گر بود
یک دو روزی دیگرش باقی ز عمر مختصر
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
افکنده ره به کلبهٔ درویش خاکسار
سلطان شاه مشرب جم قدر کامکار
در چشم دهر کرد ز چرخم بزرگتر
کوچک نوازی که نمود آن بزرگوار
نور چراغ چشم مرا یک جهان فزود
چشم و چراغ خان جهانگیر نامدار
در عین افتقار رساندم به آسمان
از مقدم مبارک او فرق افتخار
هر ذره شد ز جسم خراب من اختری
سر زد چو در خرابهٔ من آفتابوار
باران عام رحمت او برخلاف رسم
در تن اساس عمر مرا کرد استوار
کوتاه گشت پای اجل تا ز لطف گشت
بالین طراز محتشم خسته فکار
سلطان سرفراز که کردست ایزدش
تاج سر جمیع سلاطین روزگار
سلطان شاه مشرب جم قدر کامکار
در چشم دهر کرد ز چرخم بزرگتر
کوچک نوازی که نمود آن بزرگوار
نور چراغ چشم مرا یک جهان فزود
چشم و چراغ خان جهانگیر نامدار
در عین افتقار رساندم به آسمان
از مقدم مبارک او فرق افتخار
هر ذره شد ز جسم خراب من اختری
سر زد چو در خرابهٔ من آفتابوار
باران عام رحمت او برخلاف رسم
در تن اساس عمر مرا کرد استوار
کوتاه گشت پای اجل تا ز لطف گشت
بالین طراز محتشم خسته فکار
سلطان سرفراز که کردست ایزدش
تاج سر جمیع سلاطین روزگار
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
زهی ربوده لعل تو صد فسون پرداز
فریب خورده چشمت هزار شعبده باز
رقیب محرم راز تو گشت نزدیک است
که اشگ من به درد صدهزار پردهٔ راز
به صد شعف جهم از جا چو خوانیم سگ خویش
چه جای آن که به سوی خودم کنی آواز
به طول و عرض شبی در وصال میخواهم
که بر تو عرض کنم قصههای دور و دراز
به نام نامی محمود در قلمرو عشق
زدند سکهٔ شاهی ولی طفیل ایاز
به عهد لیلی و شیرین هزار عاشق بود
شدند زان همه مجنون و کوه کن ممتاز
عجب اگر تو هم از سوز من الم نکشی
که هست آتش پروانه سوز شمع گداز
بپرس از نفست سر آن دهن که جز او
کسی نرفته به راه عدم که آید باز
به غیر دیدنش از طاقتم ازو نگذاشت
که غیرت ار همه کاهیست سست و کوه گداز
چو نیست محتشم آن مه ز مهر دمسازت
به داغ هجر بسوز و بسوز هجر بساز
فریب خورده چشمت هزار شعبده باز
رقیب محرم راز تو گشت نزدیک است
که اشگ من به درد صدهزار پردهٔ راز
به صد شعف جهم از جا چو خوانیم سگ خویش
چه جای آن که به سوی خودم کنی آواز
به طول و عرض شبی در وصال میخواهم
که بر تو عرض کنم قصههای دور و دراز
به نام نامی محمود در قلمرو عشق
زدند سکهٔ شاهی ولی طفیل ایاز
به عهد لیلی و شیرین هزار عاشق بود
شدند زان همه مجنون و کوه کن ممتاز
عجب اگر تو هم از سوز من الم نکشی
که هست آتش پروانه سوز شمع گداز
بپرس از نفست سر آن دهن که جز او
کسی نرفته به راه عدم که آید باز
به غیر دیدنش از طاقتم ازو نگذاشت
که غیرت ار همه کاهیست سست و کوه گداز
چو نیست محتشم آن مه ز مهر دمسازت
به داغ هجر بسوز و بسوز هجر بساز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
لشگر عشقت سیاهی میکند از دور باز
وای بر من کز سلامت میشوم مهجور باز
برشکست خیل طاقت ده قرار ای دل که کرد
پادشاه عشق برپا رایت منصور باز
تا به جای نوش بارد نیش بر ما خاکیان
فتنه مشتی خاک زد بر خانهٔ زنبور باز
من که با خود برده بودم شور از میدان عشق
آمدم اینک که میدان را کنم پرشور باز
گرچه حسن لنترانی بست راه آرزو
من همان صیت طلب میافکنم در طور باز
پای کوبان بر فراز بیستون عشق تو
کوه کن را لرزه میاندازم اندر گور باز
وه که در بازار رسوائی عشق پرده سوز
شاهدان از باده نابند نامستور باز
در برافکن دیگر ای دل جوشن طاقت که نیست
از کمین بر من کمانکش بازوی پرزور باز
زان خط نو خیز بر خیل سلیمان خرد
خوش شکستی خواهد آوردن سپاه مور باز
گر چنین خواهد نمودن کوکب عشقم طلوع
ملک دل را سربه سر خواهد گرفتن نور باز
با وجد فقر از اقبال عشقش محتشم
چند روزی فخر خواهد کرد بر جمهور باز
وای بر من کز سلامت میشوم مهجور باز
برشکست خیل طاقت ده قرار ای دل که کرد
پادشاه عشق برپا رایت منصور باز
تا به جای نوش بارد نیش بر ما خاکیان
فتنه مشتی خاک زد بر خانهٔ زنبور باز
من که با خود برده بودم شور از میدان عشق
آمدم اینک که میدان را کنم پرشور باز
گرچه حسن لنترانی بست راه آرزو
من همان صیت طلب میافکنم در طور باز
پای کوبان بر فراز بیستون عشق تو
کوه کن را لرزه میاندازم اندر گور باز
وه که در بازار رسوائی عشق پرده سوز
شاهدان از باده نابند نامستور باز
در برافکن دیگر ای دل جوشن طاقت که نیست
از کمین بر من کمانکش بازوی پرزور باز
زان خط نو خیز بر خیل سلیمان خرد
خوش شکستی خواهد آوردن سپاه مور باز
گر چنین خواهد نمودن کوکب عشقم طلوع
ملک دل را سربه سر خواهد گرفتن نور باز
با وجد فقر از اقبال عشقش محتشم
چند روزی فخر خواهد کرد بر جمهور باز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
یک صبح ببام آی و ز رخ پرده برانداز
آوازه به عالم زن و خورشید برانداز
زه شد چو کمان تو پی کشتن مردم
گوزه ز کمان اجل ایام برانداز
بربند به شاهی کمر و طوق غلامی
در گردن صد خسرو زرین کمر انداز
بهر دل مشتاق مکش تیر ز ترکش
نخجیر چنین را به خدنگ دگر انداز
دی داشتم ای صید فکن طاقت ازین بیش
امروز خدنگ نظر آهستهتر انداز
در گفتن راز آن چه زبان محرم آن نیست
بر گردن آمد شد و پیک نظر انداز
ای زینت بالین رقیبان شده عمری
بر من که ز هم میگذرم یک نظر انداز
تا غیر بمیرد ز شعف یک شبم از وی
پنهان کن و در شهر توهم خبر انداز
در بحر هوس کشتی ما محتشم از عشق
تا غرق نگردیده تو خود را به در انداز
آوازه به عالم زن و خورشید برانداز
زه شد چو کمان تو پی کشتن مردم
گوزه ز کمان اجل ایام برانداز
بربند به شاهی کمر و طوق غلامی
در گردن صد خسرو زرین کمر انداز
بهر دل مشتاق مکش تیر ز ترکش
نخجیر چنین را به خدنگ دگر انداز
دی داشتم ای صید فکن طاقت ازین بیش
امروز خدنگ نظر آهستهتر انداز
در گفتن راز آن چه زبان محرم آن نیست
بر گردن آمد شد و پیک نظر انداز
ای زینت بالین رقیبان شده عمری
بر من که ز هم میگذرم یک نظر انداز
تا غیر بمیرد ز شعف یک شبم از وی
پنهان کن و در شهر توهم خبر انداز
در بحر هوس کشتی ما محتشم از عشق
تا غرق نگردیده تو خود را به در انداز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
آفت من یک نگه زان نرگس مستانه ساز
مستعد مستیم کارم به یک پیمانه ساز
چون ز من بندند راه آشنائیهای تو
هرچه میخواهی ز من غیر از نگه بیگانه ساز
شور طفلان را اگر خوش داری آن رخ را دمی
کار فرمای جنون عاشق دیوانه ساز
تا به خاک راهت افتد صورت از دیوار و در
آن خرامش را زمانی صرف صورت خانه ساز
تا روم آسان به خواب مرگ در بالین من
چشم افسون ساز را گوینده افسانه ساز
در وداع آخرین عیش کرد ای جغد غم
آشیان یک بار بر دیوار این ویرانه ساز
محتشم خواهی اگر یکتائی اندر حکم خویش
خاتم دل را نگین زان گوهر یک دانه ساز
مستعد مستیم کارم به یک پیمانه ساز
چون ز من بندند راه آشنائیهای تو
هرچه میخواهی ز من غیر از نگه بیگانه ساز
شور طفلان را اگر خوش داری آن رخ را دمی
کار فرمای جنون عاشق دیوانه ساز
تا به خاک راهت افتد صورت از دیوار و در
آن خرامش را زمانی صرف صورت خانه ساز
تا روم آسان به خواب مرگ در بالین من
چشم افسون ساز را گوینده افسانه ساز
در وداع آخرین عیش کرد ای جغد غم
آشیان یک بار بر دیوار این ویرانه ساز
محتشم خواهی اگر یکتائی اندر حکم خویش
خاتم دل را نگین زان گوهر یک دانه ساز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
ناصحا از سر بالین من این پند ببر
خفته بیدار به افسانه نگردد هرگز
مرغ غم ترک دل ما نکند تا به ابد
جغد دلگیر ز ویرانه نگردد هرگز
ای مقیمانه درین دیر دو در کرده مقام
خیز کاین راهگذر خانه نگردد هرگز
یک دم ای شیخ خبر باش که جنت به جحیم
به دل از جرم دو پیمانه نگردد هرگز
همه جان گردد اگر آب و هوا در تن سرو
جانشین قد جانانه نگردد هرگز
محتشم چشم امید تو به این رشحهٔ رشگ
صدف آن در یک دانه نگردد هرگز
خفته بیدار به افسانه نگردد هرگز
مرغ غم ترک دل ما نکند تا به ابد
جغد دلگیر ز ویرانه نگردد هرگز
ای مقیمانه درین دیر دو در کرده مقام
خیز کاین راهگذر خانه نگردد هرگز
یک دم ای شیخ خبر باش که جنت به جحیم
به دل از جرم دو پیمانه نگردد هرگز
همه جان گردد اگر آب و هوا در تن سرو
جانشین قد جانانه نگردد هرگز
محتشم چشم امید تو به این رشحهٔ رشگ
صدف آن در یک دانه نگردد هرگز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
دوش سرگرم از وثاق آن کوکب گیتی فروز
نیم شب آمد برون چون افتاب نیم روز
همرهش فوجی ز میخواران پر ظرف از شراب
واقف از جمعی ز آگاهان آگاه از رموز
پیش پیش لشگر حسنش پس از صد دور باش
در کمانها تیرهای دل شکاف سینه سوز
پیش روی تابناکش کوههای عقل و صبر
در گداز از بیثباتیها چو برف اندر تموز
چون به راه آثار من ناگه نمود از دود آه
پیش چشم نیم بازش چون گیاه نیمسوز
دست مخمورانهای از ناز بردوشم فکند
کامشب از دهشت به دست رعشه دوشم هنوز
محتشم فریاد کز جام غرور آن ترک مست
غافل است از فتنه زائیهای این چرخ عجوز
نیم شب آمد برون چون افتاب نیم روز
همرهش فوجی ز میخواران پر ظرف از شراب
واقف از جمعی ز آگاهان آگاه از رموز
پیش پیش لشگر حسنش پس از صد دور باش
در کمانها تیرهای دل شکاف سینه سوز
پیش روی تابناکش کوههای عقل و صبر
در گداز از بیثباتیها چو برف اندر تموز
چون به راه آثار من ناگه نمود از دود آه
پیش چشم نیم بازش چون گیاه نیمسوز
دست مخمورانهای از ناز بردوشم فکند
کامشب از دهشت به دست رعشه دوشم هنوز
محتشم فریاد کز جام غرور آن ترک مست
غافل است از فتنه زائیهای این چرخ عجوز