عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
به من که آتش عشقش نکرده دود هنوز
فشاند دست که این وقت آن نبود هنوز
ز صبر او دل من آب شد که دی ره صلح
گشوده بود و به من لب نمی‌گشود هنوز
دگر سحر که ازو بوسه خواه شد که ز حرف
لبش به جنبش و حسنش به خواب بود هنوز
نموده بود به من غایبانه رخ آن دم
که در بساط به کس رخ نمی‌نمود هنوز
من از قیامت هجران به دوزخ افتادم
به مهد امن و امان کافر و یهود هنوز
دمی که حور و پری سجدهٔ تو می‌کردند
نکرده بود بشر را ملک سجود هنوز
طپانچه زده خورشید عارضت مه را
که هست از اثر آن رخش کبود هنوز
دمی که نوبت عشقت زدم به ملک عدم
نبود در عدم آوازهٔ وجود هنوز
چو محتشم به گدائی فتادم از تو ولی
گدایی که ازو وحشتم فزود هنوز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
ای در زمان خط تو بازار فتنه تیز
انجام دور حسن تو آغاز رستخیز
جولانی تو راست که جولان ز لعب تو
صد رستخیز خاسته از هر نشست و خیز
هر روز می‌کند ز ره دعوی آفتاب
کشتی حسن با تو قدر لیک در گریز
داده خواص نافه به ناف زمین هوا
هرگه به جنبش آمده آن زلف مشگبیز
دانی که چیست دوستی و کوشش وصال
با جان خود خصومت و با بخت خود ستیز
تلخی صبر گفت ولی کرد آشکار
عذری ز پی بجنبش لبهای شهد ریز
هرچند آتشش بود افسرده محتشم
او تیز می‌کند به نگه‌های تیز تیز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
با من از ابنای عالم دلبری مانده است و بس
دلبری را تا که در عالم نمی‌ماند به کس
کار چشم نیم باز اوست در میدان ناز
از خدنگ نیم کس فارس فکندن از فرس
یار بر در کی ستادی غیر در بر کی بدی
آن غلط تمییز اگر بشناختی عشق از هوس
نیست امشب محمل لیلی روان یا کرده‌اند
بهر سرگردانی مجنون زبان بند جرس
خون دل کز سینه تال میزد از دست تو جوش
عاقبت راه تردد بست بر پیک نفس
صد جهان جان خواهم از بهر بلا گردانیت
چون به حشر آئی دو عالم دادخواهداز پیش و پس
مرغ طبعم را مکن آزار کو را داده‌اند
آشیان آنجا که ایمن نیست سیمرغ از مگس
من گل آن آتشین با غم که در پیرامنش
برق عالم سوز دارد صد خطر از خار و خس
محتشم را یک نظر باقیست در چشم و لبت
یک نگه دارد تمنا یک سخن دارد هوس
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
آخر ای بی‌رحم حال ناتوان خود بپرس
حرف محرومان خویش از محرمان خود بپرس
نام دورافتادگان گر رفته از خاطر تو نیز
از فراموشان بی‌نام و نشان خود بپرس
چون طبیب شهر گوید حرف بیماران عشق
گر توان حرفی ز درد ناتوان خود بپرس
من نمی‌گویم بپرس از دیگران احوال من
از دل بی‌اعتقاد بدگمان خود بپرس
شرح آن زاری که من بر آستانت می‌کنم
از کسی دیگر مپرس از پاسبان خود بپرس
یا مپرس احوال من جائیکه باشد مدعی
یا به تغییر زبان از هم زبان خود بپرس
محتشم بر آستانت از سگی خود کم نبود
حالش آخر از سگان آستان خود بپرس
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
خموشیت گره افکند در دل همه کس
بگو حدیثی و بگشای مشکل همه کس
بدان که هر نظری قابل جمال تو نیست
مکن چو آینه خود را مقابل همه کس
رخی که بال ملک را خطر ز شعلهٔ اوست
روا بود که شود شمع محفل همه کس
عداوتم به دل کاینات داده قرار
محبتی که سرشتست در دل همه کس
زمانه گشت پرآشوب و من به این خوش دل
که از خیال تو خالی شود دل همه کس
زرشک مایل مرگم که از غلط کاریست
به غیر محتشم آن سرو مایل همه کس
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
آن شاه حسن بین و به تمکین نشستنش
و آن خیرگی و طرف کله برشکستنش
آن تیر غمزه پرکش و از منتظر کشی است
موقوف صد کمان ز کمانخانه جستنش
سروی است در برم که براندام نازنین
ماند نشان ز بند قبا چست بستنش
سر رشتهٔ رضا به دل غیر بسته یار
اما چنان نبسته که به توان گسستنش
باشد کمینه بازی آن طفل بر دلم
بر همزدن دو چشم و به صد نیش خستنش
صیدیست محتشم که به قیدی فتاده لیک
مرگیست بی‌تکلف از آن قید رستنش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
بزم برهم زده‌ای ای دل بر خشم به جوش
چشم از جنگ بغوغالب از اعراض خموش
گرمیش شعلهٔ فروزان ز رخ ماه شعاع
تلخیش زهر چکان از دو لب زهر فروش
خواب بیهوشی و کیفیت مستی ز سرش
جسته از پرزدن مرغ سراسیمه هوش
ضبط بیتابی خود کرده ولی در حرکت
پیرهن زان تن و اندام و قبازان برو دوش
داغ دلهای فکار از حرکاتش به خراش
مرغ جانهای نزار از سکناتش به خروش
سخنی کامده از حوصلهٔ ناطقه بیش
لب فرو بستنش از نطق فروبسته بگوش
محتشم هرکه خورد باده به دشمن ناچار
کند آخر می اعراض بدین مرتبه نوش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
سحر به کوچه بیگانه‌ای فتادم دوش
فتاد ناگهم آواز آشنا در گوش
که خوش به بانگ بلند از خواص می می‌خواست
ازو دهاده و زا اهل بزم نوشانوش
من حزین تن و سر گوش گشته و رفته
ز پا تحرک و از تن توان و از دل هوش
ستادم آن قدر آن جا که داد مرغ سحر
هزار مرتبه داد خروش و گشت خموش
صباح سر زده آن کو صبوح کرده بتی
گران خرام و سرانداز و بیخود و مدهوش
گرفته بهر وی از پاس و اقفان سر راه
نموده تکیه‌گهش نیز محرمان سر و دوش
چو پیش رفتم خود را زدم در آن آتش
که بود آن که ازو دیگ سینه میزد جوش
ز بی شعوریم اول اگر ز جا نشناخت
شناخت عاقبت اما ز طرز راه و خروش
چنان به تنگ من از سرخوشی درآمد تنگ
که گوئی آمده تنگم گرفته در آغوش
اگرچه جای هزار اعتراض بود آن جا
بر آن قدح کش بی‌قید کیش عشرت کوش
نگفت محتشم از اقتضای وقت جز این
که می ز بزم رود خود به کوی باده فروش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
آهوی او که بود بیشه دل صیدگهش
می‌گدازد جگر شیر ز طرز نگهش
از بدآموزی آن غمزه نمی‌گردد سیر
ناز کافتاده به دنبالهٔ چشم سیهش
دو جهان گشته به حسنی که اکر در عرصات
به همان حسن درآید گذرند از گنهش
مه جبینی ز زمین خاسته کز قوت حسن
پنجه در پنجهٔ خورشید فکند است مهش
وای بر ملک دل و دین که شد آخر ز بتان
نامسلمان پسری فتنه‌گری پادشهش
چکند گر نکند خانهٔ مردم ویران
پادشاهی که به جز فتنه نباشد سپهش
محتشم در گذر آن چشم که من دیدم دوش
جبرئیل ار گذرد می‌زند از غمزه رهش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
ای طاعت تو بر همهٔ کائنات فرض
ذکرت بر اهل صومعه و سومنات فرض
گر سجدهٔ بشر ملک از یک جهت نمود
آمد سجود تو ز جمیع جهات فرض
ای در درون صد شکر ستان برون فرست
چیزی که هست در همهٔ گیتی زکات فرض
ای دل ز جامروز جفایش که در وفاست
ورزیدن تحمل و حلم و ثبات فرض
در وی مبین دلیر که ارباب عقل را
ضیط دل است لازم و حفظ حیات فرض
ای شیخ شکر کن تو کزین قد فارغی
شکر فراغتست بر اهل نجات فرض
بر محتشم که هست به یاد تو روز و شب
بی‌خورد و خواب نیست چو صوم و صلات فرض
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
روزی که گشت بر همهٔ عالم نماز فرض
شد ناز بر تو واجب و بر ما نیاز فرض
تا در وجود آمدی ای کعبهٔ مراد
شد سجدهٔ تو بر همه کس چون نماز فرض
نتوان به هیچ وجه شمرد از بتان تو را
باشد میان باطل و حق امتیاز فرض
بنگر به عشق و بوالعجبی‌های او کزو
محمود را شده است سجود ایاز فرض
بختم عجب اگر ننوازد که گشته است
قتلم به جرم عشق به آن دلنواز فرض
آمیزشی به درد کشانم نصیب باد
کز تقوی و ورع شو دم احتراز فرض
زان مرغ غمزه بیم دل محتشم نخاست
گنجشک را بود حذر از شاهباز فرض
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
گوش کردن سخنان تو غلط بود غلط
رفتن از ره به زبان تو غلط بود غلط
از تو هر جور که شد ظاهر و کردم من زار
حمل بر لطف نهان تو غلط بود غلط
من بی‌نام و نشان را به سر کوی وفا
هرکه می‌داد نشان تو غلط بود غلط
با خود از بهر تسلی شب یلدای فراق
هرچه گفتم ز زبان تو غلط بود غلط
تا ز چشم تو فتادم به نظر بازی من
هر کجا رفت گمان تو غلط بود غلط
در وفای خود و بدعهدی من گرچه رقیب
خورد سوگند به جان تو غلط بود غلط
محتشم در طلبش آن همه شب زنده که داشت
چشم سیاره فشان تو غلط بود غلط
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
تا کی کشی به بی گنهان از عتاب تیغ
ای پادشاه حسن مکش بی حساب تیغ
تا عکس سر و قد تو در بر کشیده است
دارد کشیده به بد ز غیرت بر آب تیغ
در ذوق کم ز خوردن آب حیات نیست
خوردن ز دست آن مه مشکین نقاب تیغ
از بس که بهر کشتنم افتاده در شتاب
ترسم به دیگری زند از اضطراب تیغ
یابند محرمان سحرش کشته برفراش
گر بر کسی کشد ز غضب او به خواب تیغ
قتلم فکند دوش به صبح و من اسیر
مردم ز غم که دیر کشید آفتاب تیغ
عابد کشی است در پی قتلم که می‌کشد
بر آهوی حرم ز برای ثواب تیغ
می‌دید بخت و دولت خونریز محتشم
می‌بست یار چون به میان از شتاب تیغ
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
دهد اگرچه برون در بی‌شمار صدف
تو آن دری که برون ناید از هزار صدف
برای چون تو دری شاید ای چکیدهٔ صنع
اگر دهان بگشاید هزار بار صدف
عجب که تا به قیامت محیط هستی را
گران شود به چنین در شاهوار صدف
توان گرفت بزر ز احترام گوشی را
که در راز تو را باشد ای نگار صدف
شدست معتبر از خلعت تو مادر دهر
بلی ز پرتو در دارد اعتبار صدف
به جنبش آمده تا بحر هستی از اثرش
چنین دری نفکنده است برکنار صدف
به عهد محتشم از عقد نظم گوش جهان
چنان پر است که از در شاهوار صدف
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
بعد مرگ من نکرد آن مه تاسف برطرف
می‌توان مرد از برای او تکلف برطرف
تا نگردد سیر عاشق بر سر خوان وصال
بود در منع زلیخا حق یوسف برطرف
خاصه من کرده باغ وصل را اما در آن
بر تماشا نیستم قادر تکلیف بطرف
فیض من بنگر که چون رفتم به بزمش صد حجاب
در میان آمد ولی شد بی توقف برطرف
چند آری در میان تعریف بزم صوفیان
باده صافی به دست آور تصرف بر طرف
بخت ساعت ساعتم از وصل سازد کامیاب
گر شود از وعدهای او تخلف برطرف
محتشم مرد و ز تیغش مشکل خود حل نساخت
تا ابد مشکل که گیرد زین تاسف برطرف
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
آن پری را گوهر عصمت ز کف شد حیف حیف
آفتابی بود نورش برطرف شد حیف حیف
طرح یک رنگی فکند آن بت بهر بد گوهری
گوهر یک دانه هم رنگ خزف شد حیف حیف
آن کمان ابرو که کس انگشت بر حرفش نداشت
تیر طعن عیب جویان را هدف شد حیف حیف
آن که کام از لعل او جستن بزر ممکن نبود
گنج تمکینش به نادانی تلف شد حیف حیف
آن که خواندش مادر ایام فرزند خلف
عاقبت دل خوش کن صد ناخلف شد حیف حیف
نوگلی کز صوت بلبل پنبه‌اش در گوش بود
واله چنگ و نی و آواز دف شد حیف حیف
محتشم از درد گفتی آن چه در دل داشتی
کوش هر بی‌درد این در را صدف شد حیف حیف
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
بر در دل می‌زنند نوبت سلطان عشق
ما و جنون می‌دهیم وعده به میدان عشق
رایت شاه جنون جلوه نما شد ز دور
چاک به دامن رساند گرد بیابان عشق
آن که ز لعلت فکند شور به دریای حسن
کشتی ما را نخست داد به طوفان عشق
بر سر جرم منند عفو و جزا در تلاش
تا بچه فرمان دهد حاکم دیوان عشق
عشق ز فرمان حسن داد به دست توام
وه چه شدی گر بدی حسن به فرمان عشق
زلف تو را آن که کرد سلسلهٔ پیوند حسن
ساخت جنون مرا سلسلهٔ جنبان عشق
کرد چو حسنت برون سر به گریبان دهر
عابد و زاهد زدند دست به دامان عشق
گرد وی از بس حذر مور ندارد گذر
این دل ویران که هست ملک سلیمان عشق
ماه رخ آن صنم مه چه رایان حسن
داغ دل محتشم شمسه ایوان عشق
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
باز علم زد ز بیابان عشق
کرد جنیبت کش سلطان عشق
باز رسید از پی هم کوه کوه
موج قوی جنبش طوفان عشق
باز صلا زد به دو کون و کشید
فتنهٔ جهان تا به جهان خان عشق
باز به گوش مه و کیوان رسید
غلغله از ساحت ایوان عشق
باز دل آن فارس مطلق عنان
رخش جنون تاخت به میدان عشق
باز محل شد که به جان بشنوند
مور و ملخ حکم سلیمان عشق
باز ز معزولی عقل و خرد
دور جنون آمد و دوران عشق
ای دل نوعتهد کنون ز اتحاد
جان من و جان تو و جان عشق
محتشم ازبهر بتان قتل تو
حکم مطاع است ز دیوان عشق
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
او کشیده خنجر و من جامه جان کرده چاک
رایاو قتل منست و من برای او هلاک
زان رخم حیران آن صانع که پیدا کرده است
آتش خورشید پرتو ز امتزاج آب و خاک
دی به آن ماه عجم گفتم فدایت جان من
گفت نشنیدم چه گفتی گفتمش روحی فداک
از غم مرگ و عذاب قبر آزادم که هست
قتل من از دست یار و خاک من در زیر تاک
بوالعجب دشتی است دشت حسن کز نازک دلی
آهوان دارند آنجا خوی شیر خشمناک
جنبش دریای غم در گریه می‌آرد مرا
می‌زند طوفان اشگ من سمک را برسماک
محتشم هرچند گردیدم ندیدم مثل تو
خیره طبعی بی حد از کافر دلی بی‌ترس و باک
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
مژده ای صبر که شد هجرت هجران نزدیک
یوسف مصر وفا گشت به کنعان نزدیک
غم غمین از خبر فرقت دوری شد و گشت
دوری فرقت و محرومی حرمان نزدیک
گشت سررشته بعد من از آن در کوتاه
شد ره مور به درگاه سلیمان نزدیک
کرد عیسی ز فلک مرحله چند نزول
درد این خاک نشین گشت به درمان نزدیک
بوی خیر آید ازین وضع که یک مرتبه شد
کوی درویش به نزهت گه سلطان نزدیک
قرب آن سرو سمن پیرهن از شوق مرا
چاک پیراهن جان ساخت به جانان نزدیک
محتشم گرچه نشد قطع ره هجر تمام
حالیا راه طلب گشت به جانان نزدیک