عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
دوستان، مژده که ماه رمضان میآید
وقت آمرزش هر پیر و جوان میآید
میتوان کرد نثار قدمش جان عزیز
که ز درگاه خداوند جهان میآید
سفره رحمتش افتاده و، این ماه شریف
بخبر کردن ما بیخبران میآید
صیقلی از مه نو در کف روشنگر فیض
بجلا دادن آیینه جان میآید
تا کند پاک ز آلایش عصیان همه را
موج رحمت ز کران تا بکران میآید
نیست مه، بلکه هماییست که از اوج شرف
بر سر خلق جهان بال فشان میآید
میکند پشت جهانی سبک از بار گناه
گر چه بر نفس شکمخواره گران میآید
تا بشب ابر کرم، فیض و عطا می بارد
تا سحر تیر دعاها بنشان میآید
گل بچین، زین چمن فیض که ده روز دگر
گلشن عمر ترا، فصل خزان میآید
بربا گوی سعادات، ازین میدان زود
که اجل سوی تو خوش گرم عنان میآید
عمل خویش تو امروز نکو کن واعظ
که بد و نیک تو فردا بمیان میآید
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
پیر چون گشتی، چو طفلان بازی دنیا مخور
میخور آخر سرت، زنهار از وی پا مخور!!
بس ک دل پر گشته ز اندوه تهیدستی ترا
نیست جای غم دگر دل دل، غم بیجا مخور!
نیست چون بیصرفه هرگز خرجت از عقل معاش
غصه امروز و فردا را همه یک جا مخور
دل منه بر هستی مخلوق، پیش لطف حق
بازی از موج سر آبی بر لب دریا مخور
میکند زهر حرامی ناگهان در کار تو
بی تأمل لقمه یی از سفره دنیا مخور
نیست به از لذت مهمان نوازی، نانخورش
تا توانی نان خشک خویش را تنها مخور
نعمت الوان دنیا، نوش جان واعظ ترا
گر غم عشقی خدا روزی کند، بی ما مخور
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
تا به کی باشدت برای معاش
با قضا جنگ و، با قدر پرخاش!
خط بطلان مکش بحرف رضا
چین بر ابرو برای رزق مباش
سر نپیچد ز حرف خامه رقم
بنده را با قضای حق، چه تلاش؟!
بر یقین تو نقطه های شکست
سه گره بر جبین ز فکر معاش
سرمکش زآنچه دوست پردازد
صورت حال راست او نقاش
چند باشی برای رزق عبوس؟
با پریشانی است گل بشاش!
با دل پر گره درین گلشن
خنده رو باش، چون گل خشخاش
میشماری چو مفلسی را عیب
چه کنی عیب خویشتن را فاش؟!
غصه دی خوری، غم فردا
همه عمرت بحیف رفت و، بکاش!
نیست فکری تو را برای ممات
زندگی صرف شد بفکر معاش
از پی خواب چار پهلو، چند
کنی از مخمل دو خوابه فراش؟!
گر برنگ و قماش جامه روی
پاکی اش رنگ، ابا حتست قماش
نیست رنگت ز معنی و، شده یی
محو صورت، چون خامه نقاش
گشته از فکر خرده دنیا
سر ترا همچو قبه خشخاش
بهر برکندن از کسان همه عمر
دهنی مو بموی چون منقاش
زآنچه داری، نمی خوری جز غم
از پی دیگران تراست تلاش
دیگران از برای خویشتنند
تو هم از بهر خویشتن میباش
خویشتن را کنند مهمانی
وارثان گر دهند بهر تو آش
شمع سان بهر دیگران واعظ
تب مکن، دل مخور، سرشک مپاش!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
یارب بفضل خویش، گناهان ما ببخش
از تست جمله بخشش و، از ما خطا ببخش
هر چند نیستم سزاوار بخششت
ما را بروی شاه رسل، مصطفی ببخش
ما در طریق بندگیت، گر پیاده ایم
ما را بشهسوار عرب مرتضی ببخش
جز سوختن اگر چه نباشد سزای ما
اما بسوز سینه خیرالنسا ببخش
ما را که خسته است بالماس غم جگر
از بهر خاطر حسن مجتبی ببخش
ما مجرمان که تشنه لب آب رحمتیم
ما را بشاه تشنه لب کربلا ببخش
یارب بآه و ناله سجاد و درد او
کز درد بیغمی همگی را دوا ببخش
در دوستی باقر و جعفر چو صادقیم
ما را بآن دو پیشرو اولیا ببخش
این نامه ها بگریه کاظم بشو ز جرم
این جهل ها بدانش و علم رضا ببخش
بر دامن و تقی و نقی دست ما ببین
ما را به آن دو سرور اهل سخا ببخش
از عسکریست عاقبت کار ما حسن
زین حسن اعتقاد، بدیهای ما ببخش
شد ز انتظار صاحب ما، چشم ما سفید
ما را بدرد دوری آن مقتدا ببخش
زین چهارده بس است یکی بهر عالمی
ما را برای خاطر هر یک جدا ببخش
واعظ شکسته بر در ایشان چو استخوان
او را باین شکستگی، ای پادشا ببخش!
کارش تباه و، درد ز حد بیش و، صبر کم
حالش ببین و، رحم نما و، دوا ببخش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
ای مستی شباب، ترا کرده باب وعظ
برگ خزان برای تو باشد کتاب وعظ
ای آنکه برده غفلت دنیا ترا ز هوش
بر روی دل چرا نفشانی گلاب وعظ؟!
چشمت ز خواب بیخبری وا نمیشود
تا چهره حیات نشویی بآب وعظ
چون شد سواد موی تو روشن، میسر است
آیینه بر گرفتن و، خواندن کتاب وعظ
این دیو نفس بدرگ وارونه کار را
از خویش دور ساز، به تیر شهاب وعظ
چون شمع جا بمحفل قربت نمیدهند
تا نفگنی برشته جان پیچ و تاب وعظ
با صدمه عتاب الهی چه میکنی؟
از نازکی چون طبع ترا نیست تاب وعظ
سیلاب گریه را نتواند روان کند
از کوهسار سختی دل، جز سحاب وعظ
در مدرس زمانه، دوموگشتی و، همان
نشناختی سیاه و سفید از کتاب وعظ
واعظ، ز زهد خشک جهانی مکدر است
تر کن دماغ پیر و جوان، از شراب وعظ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
باشد بحرف راست چو دایم بنای وعظ
طبع کجت از آن نشود آشنای وعظ
از بس ترا دماغ پر از باد نخوتست
در سر نگنجدت که نشینی به پای وعظ
حق هست با تو،نشنوی ار حرف حق ز من
گوشت گرفته پنبه غفلت بجای وعظ
چشم دلت چو از پی زینت دود مدام
در گوش جان بکش گهر پر بهای وعظ
از وی مساز ای دل بیمار، روترش
تلخ است در مذاق ترا گر دوای وعظ
برچین ز خار هر سخنی دامن و بچین
گلهای فیض از چمن دلگشای وعظ
کند است در ملاحظه آخرت نظر
در چشم دل چرا نکشی توتیای وعظ؟!
کر شد ز قیل و قال جهان، گوش هوش تو
گوشی دگر بجوی دلا از برای وعظ
برده است غول طول أمل، خوش ترا از راه
راهی بحق بجوی دلا از برای وعظ
ای آب روی ریخته، آبی برو بزن
از چشمه سار آینه حق نمای وعظ
از زنگ دلخور گنهش، میدهد جلا
گر دل دهی به صیقل غفلت زدای وعظ
چند از غرور مال چنین گم شوی بخود؟!
میکن سراغ خویش، ز بانگ رسای وعظ!
در گوش دل خموشی لب بستگان خاک
نبود به جز کلام هدایت فزای وعظ
واعظ جوی سفید نشد دل ترا، همین
ریشی سفید کردی در آسیای وعظ!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
گذشت عمر و، تو در کار کاهلی، کاهل!
رسید مرگ و، تو بسیار غافلی، غافل!!
دم از کمال زنی، ز آنکه ناقصی ناقص!
کنی بدانش خود ناز، جاهلی، جاهل!!
بخویش بسته از آنی، که بیخودی بیخود!
ز حق گسسته از آنی، که باطلی، باطل!!
ز خود چو تیر گریزت بود ضرور، ضرور!
بخویشتن چو کمان، سخت مایلی، مایل!!
از آن نه پند پذیری، که واعظی واعظ!
از آن به بند اسیری، که عاقلی، عاقل!!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
مژده باد ای دل، که اینک میرسد ماه صیام
دارد از حق بهر امید گنهکاران پیام
وه چه مه! شوینده عصیان خلق از نامه ها
وه چه مه! خواهنده عذر گناه خاص و عام
طرفه ماهی، پای تا سر بخشش و لطف و کرم
طرفه ماهی، سر بسر آمرزش و انعام عام
گر کند توفیق حق یاری، درین فرخنده ماه
میتوان از نفس تن پرور کشیدن انتقام
توسن نفس از قناعت میکند پر سر کشی
چند روزی از نخوردن بر دهانش زن لگام
در چراگاه هوس، سالی چرانیدی شکم
چند روزی هم کن این آب و علف برخود حرام
نعمت الوان دنیا پر مکرر گشته است
چند روزی هم ازین شربت تو شیرین ساز کام
تا زند آب حیاتی بر لب ما مردگان
در کف این ماه باشد از هلال خویش جام
میزبان رحمت حق، با لب این ماه نو
میزند ما را صلا بر سفره این فیض عام
رتبه میخواهی، ز پر خواری مکن خود را گران
زآنکه از فیض نخوردن شد ملک عالیمقام
صبح نوروزیست، پیش مؤمنان هر صبح آن
عید فطری باشد از فرخندگی، هر وقت شام
ما که ایم، از ما چه آید در طریق بندگی؟
واعظ از حق کن طلب توفیق این خدمت تمام
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
بی رهنما، براه طلب پا گذاشتیم
خود را بشوق راهروی وا گذاشتیم
تدبیر دلگشایی ما، هیچکس نکرد
این کار را بدامن صحرا گذاشتیم
راضی بدلشکستگی جهل خود شدیم
گردنکشی بمردم دانا گذاشتیم
با ما هر آنچه خصم توانست کرد کرد
ما انتقام خود بمدارا گذاشتیم
اینجا کسی چو پرسش احوال ما نکرد
ما حال خود بپرسش فردا گذاشتیم
در کارها ز خود نکشیدیم منتی
جز اینکه کار خود بخدا واگذاشتیم
نگذاشتیم در دل خود هیچ زندگی
تا دل بزندگانی دنیا گذاشتیم
در خون دل بخنده نشستن نبود رسم
این رسم ما بگردن مینا گذاشتیم
واعظ شد اولین قدم ما بهشت فیض
تا پای خواهش از سر دنیا گذاشتیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
یا رب از خواب گران غفلتم بیدار کن
با هوای کوی خود زین مستیم هشیار کن
دور کن نیش هوسهای جهان را از دلم
غنچه ام را در هوای خود گل بی خار کن
تا ز خون فاسد اندیشه ها گردم سبک
از نگاه اعتبارم، نشتری در کار کن
خاطرم را از غم دنیا بده پای گریز
زاریم را از هوسهای جهان بیزار کن
تیره شد دل از خیال خط سبز گلرخان
چهره آیینه ام را، پاک ازین زنگار کن
تا درو سوزد خس و خاشاک هر اندیشه یی
آتش سوز دلم را، دامنی در کار کن
از سموم بی غمی، واعظ بسی پژمرده است
از هوای خود، گلش را شبنمی در کار کن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
دمی ز آن پیش کآید چون حباب جان زتن بیرون
ازین دریای پرآشوب، ای دل خیمه زن بیرون
چو نوری کز سواد مردمک روشن برون آید
ازین ظلمت سرا پاکیزه می باید شدن بیرون
بود هر قطره سوی رحمت او چشم امیدی
سرشکی کآید از شرم گناه از چشم من بیرون
نگردد بی سفر هرگز، کمالی مرد را حاصل
نفس کی حرف گردد، تا نیاید از دهن بیرون؟
چو بلبل تا شوند اهل جهان از دل ثنا خوانت
مکش چون رنگ گل، پا از گلیم خویشتن بیرون
میا از خانه بیرون بی قبا، ای شوخ بی پروا!
که معنی در لباس لفظ آید از دهن بیرون
چنان پابست کرد از حرف، جانان جمله را واعظ
که نتواند شدن از محفل یاران سخن بیرون
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
از آنم کم، که گویم شکر احسان زیاد تو
همینم بس که گاهی میکشم آهی بیاد تو
تویی شاه من و، امید گاه من، پناه من
منم مست تو، هشیار تو، غمگین تو، شاد تو
جوانبختان عشقت، فارغند از محنت پیری
بود در کیسه هر عمری، که گردد صرف یاد تو
ز هرکس کام دل جستم، ندیدم غیر ناکامی
تو کام ما بده یارب، که باشد داد داد تو
بخود دلبستگی، قفل در فیض است بر رویم
کلید آن قفل محکم را،نباشد جز گشاد تو
خداوندا، بلطف خویشتن دریاب واعظ را
که هست او بنده بیدست و پای نامراد تو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
یارب ز کهنه دیر جهان، وحشتم بده
وز مور و مار شور و شرش، نفرتم بده
از بهر گور، حسرت حسن عمل بس است
بر دولت جهان دل بی حسرتم بده
افگنده نفس، در گل و لای علایقم
تا آردم برون دل پر قوتم بده
مرد آزماست معرکه نفس و، من ضعیف
یارب بر این عدوی قوی، نصرتم بده
یا در جهاد نفس دل شیر ده مرا
یا غیرتی باین دل بی غیرتم بده
مزمن شده است علت بیدردیم بسی
از انفعال آن عرق صحتم بده
عمرم تمام گشته و، کار است ناتمام
فرصت ز مرگ غافل کم فرصتم بده
دادی چو ملک بندگیم، تخت دولتی
توفیق کامرانی، از این دولتم بده
در راه بندگی بسوی کعبه نجات
دادی چو دست و پای طلب، همتم بده
از دست خویشتن بتو آورده ام پناه
یا رب ز لطف جای در آن حضرتم بده
با نان خلق، نانخورش منت است و بس
از خوان لطف روی بی منتم بده
دارم نه تاب حاجت و، نی طاقت غنا
از مال بی نیازی بی ثروتم بده
در معدن کمال ز خورشید لطف تو
گوهر شدم، یگانه شدم، قیمتم بده
بردم نصیب خویش ز هر نعمتت کنون
از خوان شکر نعمت خود، قسمتم بده
بر داردم ز خاک، چو درویشی از کرم
تا سایمش بیا، سر بی نخوتم بده
بهر عطای مال، بکن همتم عطا
در خرج نقد عمر، ولی خستم بده
بیخان و مان عشق توأم، بهر یاد خویش
غمخانه دل ز جهان خلوتم بده
قفل جهنم سخن غیر کن لبم
وز ذکر خود، کلید در جنتم بده
کردی چو ساقی می معنی چو واعظم
یا رب می کلام، بکیفیتم بده
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
بی سجده درگاه تو، نبود سر خاری
بی خاک درت، نیست رخ هیچ غباری
هر صرصری، از خاک درت، سرمه فروشی
هر گلبنی، از برگ گلی، آینه داری
جویای تو تنها نه سحاب است، که باشد
هر قطره باران برهت برق سواری
از ذکر تو غافل نشود هیچ جمادی
تسبیح بود، در کف هر سنگ شراری
یک نرگست از گلشن صنع است، گل صبح
یک داغ ازین لاله ستان، هر شب تاری
یک جاده بگلزار تو، هر قامت سروی
یک روزنه از بزم تو، هر چشم خماری
پیدایی تو در گهر جمله نهان است
هر سنگ سیاهی است ترا آینه داری
یک برگ گل باغ تو، هر چهره زردی
یک بلبل گلزار تو، هر ناله زاری
جز درد تو، دل را نبود عیش و سروری
جز یاد تو، جان را نبود باغ و بهاری
واعظ، که فرو مانده بگرداب علایق
با جذبه لطفی، برسانش بکناری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
بر کتاب دل نوشتم تا خط عشقت جلی
میکنند اطفال روز وشب، بگردم جدولی
میکند درد سر دولت ز فرط اشتیاق
جبهه کرسی نشینان جهان را صندلی
نسبت تن پروران، تن پروری میآورد
هست از آن مایل بخوابیدن، ز گلها مخملی!
از تأهل تنگدستان را، حذر کردن خطاست
میشود رزق نظر افزون، ز فیض احولی
قید عریانی است سربار علایق، مرد را
بیشتر محتاج پوشش می کند سر را کلی
ما ازین دیوان مردم رو، بوحشت رسته ایم
میکند بر ما کمند وحدت ما مندلی
پای غم لرزد، باین دلچسبی از خاطر مرا
بسکه شد ز آمد شد یاد جمالت، صیقلی
کار میباید، ز حرف و صوت ناید هیچ کار
از ولی گفتن، کسی هرگز نمیگردد ولی!
دستگیری نیست غیر از مرتضی واعظ از آن
وقت افتادن نیاید بر زبان جز یا علی
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در بث الشکوی و مرثیت و مدحت حضرت سیدالشهداء امام حسین «ع »
قضا بدور جان، از فلک حصار کشید
که خوشدلی نتواند بگرد ما گردید
جهان نه تنگ چنان از هجوم غم شده است
که خون تواندم آسان ز دل بچهره دوید
ز بسکه عرصه گیتی است تنگ، حیرانم
که غم چگونه مرا در دل این قدر بالید؟!
محقر است چنان عرصه جهان که در او
نگشته خم نتوانست آسمان گردید!
فشرده تنگ غمم آنچنان که عارض یار
نگه برون نتواند مرا ز دیده کشید!
بلند گشته ز هر سو غبار حادثه یی
خوش آنکه چشم از این تیره خاکدان پوشید
ز گرد فتنه نمیکرد گم اگر خود را
سپهر از پی خود روز و شب چه میگردید؟!
نیند با هم از آن، خلق مهربان که در او
نمی تواند خون از هجوم غم جوشید
ز تنگ چشمی از دود آه درویشان
عجب که اشک تواند بچشمشان گردید
به تنگنای چنین، در تعجبم شب و روز
که این قدر دل یاران ز هم چگونه رمید؟!
جهان پر است از بیگانگی، نمیدانم
که چون بشکوه زبان من آشنا گردید؟
ز بسکه صورت بی معنی اند، خامه صنع
به چهره ها خط بطلان ز چین جبهه کشید
ندیدنی است ز بس روی مردم عالم
عجب مدار گر از خلق بخت بر گردید
ز اهل دولت ز آن سربلند نیست یکی
که هر که بود بیفتاد، بسکه برخود چید
سپهر، گر گهر مردمی نگشتی گم
چراغ مهر به کف، هر طرف چه میگردید؟!
ز بس که دل پرم از دست خلق، حیرانم
که خار غم بدل خسته ام چگونه خلید؟
ز بس که گنده دماغی گرفته عالم را
عجب مدار، سر آسمان اگر گردید!
در این زمانه ز بس راستی بر افتاده است
عجب مدار، قدم گر ز بار درد خمید
امید هست گشاید بروی ما، در مرگ
که ساخت پشت مرا روزگار، خم چو کلید
ز بس که عرصه گیتی پر است از باطل
به حرف حق نتواند زبان من گردید
در این زمانه چنان قدر دین به دینار است
که غیر مالک دینار را نیند مرید
نه ابر ظلمت عصیان چنان جهانگیر است
که ذره یی شود از آفتاب شرع پدید
جهان زآب ورع دشت کربلا شده است
فتاده شرع در او، خوار چون «حسین » شهید
شهید تیغ جفا، نور دیده زهرا
که در عزاش دل و دیده ها بخون غلتید
ستم کشی که، ندانم بزیر بار غمش
زمین چگونه نشست، آسمان چسان گردید؟!
برسم ماتمیان در عزای او تا حشر
برهنه گشت جهان روز و، شب سیه پوشید
برای ماتم او بسته شد عماری چرخ
علم ز صبح شد و سر علم بر آن خورشید
ز دیده روز چه خونها که از شفق افشاند
بسینه شب چه الف ها که از شهاب کشید
ز مهر، زد بزمین هر شب آسمان دستار
ز صبح بر تن خود روزگار جامه درید
دو صبح نیست که میگردد از افق طالع
که روز را ز غمش گیسوان شده است سفید
شفق مگو، که خراشیده گشت سینه چرخ
ز بسکه در غم او روز و شب بخاک تپید!
هلال نیست عیان هر محرم از گردون
که آسمان ز غم او الف بسینه کشید
باین نشاط و طرب، سر چرا فگنده به پیش؟
گر از هلال محرم نشد خجل مه عید؟!
فتاد از شفق، آتش سپهر را در دل
دمی که العطش از کربلا به اوج رسید
سراب نیست بصحرا و، موج نیست ببحر
ز یاد تشنگی اش بحر و بر بخود لرزید
نه سبزه است، که هر سال میدمد از خاک
زبان شود در و دشت از برای لعن یزید
درون لاله شد آخر زدود آه سیاه
ز بس که آتش این غصه اش بدل پیچید!
بآتش عطش آن جگر نزد خود را،
ز شرم لعل لبش آب در عقیق خزید!
نه گوهر است، که از یاد لعل تشنه او
ز غصه آب بحلق صدف گره گردید
نگشت از لب او کامیاب آب فرات
بخاک خواهد از این غصه روز و شب غلتید
نگرید ابر بهاران، مگر بیاد «حسین »
ننوشد آب گلستان، مگر بلعن یزید
بچشم بینش اگر بنگری نه روز و شب است
که رنگ بر رخ گیتی ز نام او گردید
ز بس که تشنه بخون گشته قاتل او را،
کشید تیغ و، بهر سوی میدود خورشید
نشسته در عرق خجلت است، فصل بهار
که بعد از او گل بی آبرو چرا خندید؟!
ز قدر اوست، که طومار طول سجده ما
بحشر معتبر از مهر کربلا گردید
فتاده، در جگر خلق زین ستم، یارب
چه آتش است، که آتش فتد بگور یزید
بدست دیده از آن داده اند سبحه اشک
که ذکر واقعه کربلا کند جاوید
عجب بلند سپهریست درگهش، که در اوست
ز سبحه انجم و، از مهر کربلا خورشید
علو مرتبه قرب را نگر که کنند
بخاک درگه او سجده خدای مجید
تواند از غم آن شاه تا بروز حساب
سرشک معنیم از دل بروی صفحه دوید
ولی کجاست چنان طاقتی که بتواند
حریف ناله آتشفشان من گردید؟!
ز دست رفت قلم، ظرف نامه شد لبریز
ز سیل اشک سخن پای صبرها لغزید
نمیرسد چو بپایان ره سخن، باید
مرا بدامن لب، پای گفتگو پیچید
سحاب باشد تا در عزای او گریان
سپهر خواهد تا از غمش بخود پیچید
بخاکش ابر کرم لحظه لحظه بارد فیض
عذاب قاتل او رفته رفته باد شدید
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در فضیلت ماه صیام و مدحت چراغ دیده عباد حضرت سجاد«ع »
ز شوق اهل نظر میدوند بر در و بام
زکوة حسن ستانند تا ز ماه صیام
ز نور دیده در و بامها چراغان است
برای مقدم این ماه آفتاب غلام
مه مبارک رخسار میمنت مقدم
مه سعادت آغاز مغفرت انجام
چه ماه؟ ماه جبینی بلند بالایی!
چه ماه؟ هوش ربا دلبری ز خاص و عام
چه ماه! آنکه برد حسن حیرت افزایش
ز کار، دست و دل خلق روزگار تمام
بزیر زیور خوبی، ز بس گرانبار است
همیشه زین سبب او را بلنگر است خرام
زند بچرخ شکرخنده گاه از گل صبح
کشد بخاک گه از ناز حسن، طره شام
برویش، از شب قدر است عنبرین خالی
که باشد از دل و جانش هزار ماه، غلام
از این جهت شب قدر است نام او که بود
چو روز و روشن از او قدر اهل بیت کرام
از اینکه گشته شب قدر او نهان، پیداست
که قدر او نشناسد کس از خواص و عوام
چنان عزیز، که خلق از رعایت ادبش
کنند خنده چو گل بی صدا در این ایام
زهی مبارک ماهی، که بسته است کمر
پی نجات گنه پیشگان ز خاص و ز عام
ز دیر رفتن ایام او مباش ملول
ستاده تا ک ستاند برات خلق، تمام
بخاک پای جوانمردیش، ز ما صد بوس
بطاق ابروی مردانه اش هزار سلام
همین برای امید سیاه رویان بس
که نور تابدش از ماه نو ز جبهه شام
بدست نامه آزادی سیاه و سفید
رسند از پی هم این لیالی و ایام
ز تازه رویی، هر روز اوست نوروزی
ز دلگشایی، هر شام اوست عید صیام
کسی ز صبحش اگر چین جبهه یی بیند
بعذر خواهیش آید شکفته رویی شام
ز حق چه مژده رساند این مه مبارک رو
که شد بخلق از آن شوق، اکل و شرب حرام؟!
شود سیاه از آن رفته رفته چشمه بدر
که شسته اند درآن نامه ها ز جرم تمام
بود بمشرب لب تشنگان چشمه فیض
چو طول عمر، خوش آینده طول این ایام
شراب رحمت حق تا بخلق پیماید
گرفته است بکف از هلال، زرین جام
عجب خجسته هلالی، که با کمال شرف
دو تا نموده قد و، میکند بخلق سلام!
هلال نیست، که باشد قلاده سگ نفس
که پای تا بسر از حرص لقمه یی شده کام
ز حلقه مه نو، رایض حکومت شرع
زده است بر دهن نفس سرکش تو لگام
هلال نیست که از آمد آمد نوروز
کلاه گوشه بسر بر شکسته ماه صیام
هلال نیست، بود خیل روزه داران را
برای صید غزالان فیض، حلقه دام
نه ماه نو، که ز تأثیر باد نوروزی
گلیست از چمن فیض، ناشکفته تمام
بمشک جرم مه و، زعفران پرتو مهر
قضا بکاسه گردون نوشته هفت سلام
نموده خامه قدرت چه بوالعجب نقشی
که گاه ابرو و، گه چشم و، گاه روست تمام!
هلال نیست، که از تشنگی برحمت حق
برون فتاده مه روزه را زبان را کام
باین زبان، کند این ماه روزه داران را
ز حق بنعمت الوان مغفرت اطعام
بود ز حلقه این مه اشارتی از غیب
که حلقه گشته خط سیئات خلق تمام
بود باین همه قدر و کمال، این مه نو
غلام حلقه بگوشی که شد هلالش نام
غلام حلقه بگوش که؟ برگزیده حق
که بود سال درازش تمام ماه صیام
چراغ دیده عباد، حضرت سجاد
که آفتاب چو مه نور از او نماید وام
زیاد تشنگی روزه اش چنان شود آب
که از عقیق نماند بجای، غیر از نام
فغان سپاه غمش را بروز و شب چاووش
سرشک بر وصف مژگان او همیشه امام
ز ذکر واقعه کربلا نیاسودی
دلش که مقری تسبیح ناله بود مدام
ز تند باد جلال خدا تن زارش
چو موج قلزم رحمت همیشه بی آرام
ز شب دو چشم ترش خواب آن قدر نگرفت
که از بنفشه تواند گرفت بو، بادام
رفیق، اشک روان گاه رفتنش بسجود
عصایش، از علم دود آه وقت قیام
چو خوشه، زرد، ولی دانه کش ضعیفان را
چو گل، شکسته، و لیکن شکفته روی، مدام
غریب، لیک وطن سایه اش غریبان را
یتیم، لیک پدر ز التفات بر ایتام
به پیش سفره نگسترده هرگز او را روز
فراش خواب نیفگنده هرگز او را شام
ز حلم کرده بهم یار، جرم و بخشش را
بعلم داده جدایی، حلال را ز حرام
بنرمیی سوی خصم درشت می آمد
برون ز دیده نگاهش، که روغن از بادام
چو چشم خویش، کف او مدام در ریزش
چو بحر همت خود، دل همیشه بی آرام
گمان شدی که مگر سایل اوست وقت کرم
زبس که همت او داشت در عطا ابرام
فگنده بار علایق ز خویش، تاکه کشد
بخانه فقرا، آب و نان بدوش مدام
همیشه کار یتیمان خسته را، چو گهر
برشته نگه التفات، داده نظام
ز بس خضوع، شدی آب در نماز؛اگر
برای سجده نبودی ضرور هفت اندام
ز حرف جبهه پر سجده اش، عجب نبود
زبان اگر فگند چند پوست چون بادام
از اینکه جبهه اش افگنده چند پوست چو گل
چمن چگونه نبالد بخود ز فخر مدام؟!
میان خیل کمین بندگان درگه او
کشیده گردن خود، سرو هم باین اندام
بپاس حرمت تقوای او، ز خجلت خویش
باستخوان قفا در خزیده مغز حرام
ز دهشت نگه خشم او، بر اهل ستم
زبان نگشته ترازوی عدل را به سلام
اگر بنامه روز شمه یی ز سطوت او
رقم ز کاغذ خیزد چو موی براندام
شوند بلبل گلزار مدحش، ار نفسی
فرو بحرف دگر سر نیاورند اقلام
عدوی او که دماغش ز دود جهل پر است
بحشر کی رسدش بوی مغفرت بمشام
ز مدح او ادبم منع میکند، چکنم؟
مگر بدشمن او بعد ازین دهم دشنام!
بروی دشمن او میجهم از آن هردم
که در شمار سگان درش برندم نام!
سخن رسید بسر منزل دعا واعظ
عنان بکش که نه این راه را بود انجام
دگر مخوان حدی ای ساربان، ک از مستی
گسست ناقه مضمون ز مد خامه زمام
قلم مناز ببازوی خود، که ممکن نیست
رسد بپایه قدرش کمند طول کلام
غرض از این همه، اظهار بندگی است مرا
وگرنه من کیم آن قدر کوو، مدح کدام؟!
سزای درگه او نیست تحفه یی در کف
مرا بغیر دعا، والسلام و الاکرام
بود بجیب مکان، تا چو مهر صفحه خاک
بود بدست زمان، تا چو سبحه شهر صیام
برد بخاک درش سجده، جبهه عالم
کند بذکر خوشش دور، سبحه ایام
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مذمت ابنای روزگار و مدحت امام همام حضرت موسی کاظم «ع »
نیست با دوستی خلق جهان هیچ دوام
در نمک خوارگی ابنای زمانند چو کام
چشم سختند، چو آیینه پی دیدن عیب
نرم چشمند ولیکن همگی چون بادام
مهرشان را چو بجویند، پر است از کینه
مدحشان را چو بکاوند، پر است از دشنام
در سلوکند سراسر همه بی اندامی
لیک در وقت خرامند سراپا اندام
هیچ نندوخته از داد و دهش، غیر فریب
هیچ نشناخته از راه و روش، غیر خرام
همه سرسخت، ولی در ره دین سست قدم
جمله ناقص بدل، اما بزبانند تمام
همچو شاهین ترازو، همه چشمند و زبان
تا بدان سو که بود پیش، نمایند سلام!
قوت ماسکه پر زورتر از جنگل باز
دیده طامعه گیرنده تر از دیده دام
جودشان ساخته چون ریزش آب تصویر
سودشان عاریه، چون گرمی آب حمام
نشود کلبه درویشی از ایشان روشن
گر چه پیه اند و فتیله همه چون مغز حرام
پیش درویش فلانند، همه خواجه فلان
خواجه بهمان چو درآید، همه گردند غلام
در صف رزم، چو رنگ رخ خود جمله گریز
در گه بزم، چو ساغر همگی خون آشام
ناگوارند و دل آزار، چو ناپخته کباب
خشک و ناساخته و بیمزه و چون میوه خام
همه چون آب نهارند طبیعت آزار
همه چون خواب پسین اند کدورت انجام
چون عبوس گه بزمند، همه بی موقع
چون خروس شب وصلند، همه بی هنگام
همه رنج و خنکی، چون بزمستان صرصر
همه دلگیری و اندوه، چو در غربت شام
رویهاشان، گل صبحست و، درونها دل شب
طبعهاشان همه چون شیشه و، دلها چو رخام
از سه مستی غفلت، همه چون شیشه می
موی بر سر شده چون پنبه، شکم پر ز حرام
همه تن سرو صفت ناز و خرامند، ولی
هیچ در بار ندارند بغیر از اندام
خضر و الیاس از آن زنده جاوید شدند
که ز چشم بد این خلق، نهانند مدام
هر که گردیده بر این دشت پر از موج سراب
نخورد مرغ دلش آب جز از چشمه دام
هر دمش صورت نادیدنیی باید دید
جای رحمتست بر آیینه از این زشت مقام
زین سبع خویان، مجنون اگر ایمن بودی
خویشتن را نکشیدی بحصار دد و دام
سگ ازین گشته خروشان، که شدش شهر وطن
کبک از آن رو شده خندان، که شدش کوه مقام
عیش بر خاطر، ازین زهرسرشتان شده تلخ
زندگی بر دل ازین مرده دلان گشته حرام
نه چنان تلخ ازین بیمزه مردم شده است
که دگر بار تواند شدنم شیرین، کام
مگر از شهد شکر خایی مدح شه دین
که بعالم علم از مدحت او گشت کلام
«حضرت موسی کاظم » که بود پیرویش
بر صف جمله طاعات و مبرات امام
حیف باشد که شود صرف نه در مدحش حرف
ظلم باشد که زند دم ز جز این حرف کلام
بر فلک ماه بخود بالد، کاو را بنده است
در جهان صبح علم گشته، که اوراست غلام
تا کند سرمه ز گرد گذر موکب او
همه تن دیده شده مهر و دود بر درو بام
تا بچیند گلی از گلشن شبخیزی او
مه رود دامن مهتاب بکف، ز اول شام
گرد شب، مهر بمژگان ز در او روبد
در جهان زین شرفش نیر اعظم شده نام
بسکه در سوختن دشمن او بیتابست
شعله آتش یک لحظه ندارد آرام
شط بغداد بحسرت گذرد و از خاکش
بختور اشک، که سر بر قدمش داشت مدام
بود محبوس اگر گوهر پاکش چو نگین
حکم او لیک روان بود در آفاق تمام
پای در قید و دلش رسته ز قید عالم
تن اسیر قفس و، طائر جان عرش مقام
دامن پاک ز چشم گهر افشانش پر
همچو دامان طمع از کف آن رحمت عام
معدن از کوه چو سیلاب روان گشتی اگر
خواستی همت او مال برای انعام
گر دهندش بمحیط کرم او نسبت
آن قدر بحر زند جوش که آید بقوام
بسکه از رشک چراغ حرمش سوخته است
هیچ در سنگ نمانده است ز آتش جز نام
گر شبانی بر او شکوه برد از گرگی
شیر را تب همگی لرز شود بر اندام
پا گذرد اگر آوازه قدرش بر کوه
نتواند شرر از سنگ نهد بیرون گام
آب حملش بمثل گر گذرد از دل سنگ
طمع پختن از آتش طمعی باشد خام
موری از خانه خرابی کند ار شکوه به او
کوه را سیل چو رگ خشک شود بر اندام
سخنش ار چو شکر خواند اگر بی ادبی
دگر از شادی در پوست نگنجد بادام
گرد اشکال ز رخ مسأله ها می شستند
آب علمش چو روان میشدی از جوی کلام
نتوانند حق مدحت او کرد ادا
گر کنند اهل جهان جمله زبان از هم وام
کوشش واعظ دلخسته بجایی نرسد
مطلبی نیست مدیحش که پذیرد انجام!
سرو را، نیست مرا قدر ثناگویی تو
این قدر بس که ازین شهد کنم شیرین، کام
شرف هر دو جهان گر همه قسمت گردد
نرسد بیش ازینم که ترا بردم نام
دیگرم شکوه ز ناکامی دنیا غلط است
کز ثنای تو مرا هردو جهانست بکام
هرچ کم نیست مرا، گر نظر لطف تو هست
همچو مه کرده مرا پرتو مهر تو تمام
تاج سرهاست، هر آنکس که ترا خاک رهست
باشد آزاد زغم، آنکه ترا هست غلام
تا نشسته است مرا مهر تو در دل، دیگر
ننشیند ز ادب گرد ملال از ایام
دیدنی نیست رخم گر چه ز عصیان، لیکن
چشم دارم نظر مرحمتت روز قیام
با عذاب گنه خویش، گرفتم سازم؛
پیش اعدای تو مپسند شوم دشمنکام!
در ره مدح تو گر خامه درآید از پای
مینماید بدعا از دل و جان لیک قیام
تا که ساید علم صبح بگردون هر روز
تا بود زیر نگین خور تابان ایام
علم دین نبی، باد فلک سا دائم
دولت آل علی باد جهانگیر مدام
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در بیان کیفیت احوال پیری و آفرین سلطان رضا بحکم قضا حضرت امام علی بن موسی الرضا«ع »
تن تو چیست یکی خیمه و، ستونش جان
طناب، رشته روزی و، میخ آن دندان
چو میخ کنده شد از تند باد رفتن عمر
دگر چه چشم اقامت ز خیمه، ای نادان؟!
فگند باد اجل خیمه بر سرت چون گل
بروی خار علایق تو فرش گشته همان
بکش متاع دل خود برون ز خیمه تن
که کاروان حواس و قوی شدند روان
ببر طناب تعلق دلا ز خیمه تن
که بس قلندریت خیمه در ره جانان
بسالکان طریقت قبای تن بار است
پی برهنگی از خویشتن ببند میان
قد خمت ز عصا گشته لام الف یعنی:
که نیست جای اقامت کهن سرای جهان!
رسید وقت که از قید زندگی برهی
گذار روز و شب این بند را بود سوهان
چو شمع بر سرت افتاده آتش پیری
از آن چو اشک چکد از تو گوهر دندان
ز چشم رفته ترا نور و سرفتاده به پیش
گرفته پینکی خواب مرگت ای نادان
دگر مدار قوی دل، چو چشم گشت ضعیف
دگر مباش سبکسر، چو گشت گوش گران
بدست داد عصا ضعف پیریت، یعنی:
براه دوست سگ نفس را، ز خویش بران
دو مو شدی و، نشد حرص و آز یک مو کم
دو تا شدت قد و یکتا نگشت دل ز جهان
تمام کرده قضا نسخه حیات ترا
که از سفیدی مو میکشد بیاض بر آن
زمان زمان شودت تند آتش پیری
زنند روز و شب از هر طرف ز بس دامان
بچهره ات نفتاده است چین، که کلک قضا
کشیده بر ورق هستیت، خط بطلان
ز بس که صر صر ایام، از تو تند گذشت
ز غنچه دهنت ریخت خرده دندان
سر از خمیدگی قد بجای پا رفته است
برای راه عدم کرده است نقل مکان
براه ملک عدم، تا دواندت چون تیر
اجل گرفته ز قد خمت به پشت کمان
چرا جوان نکنی خویش را در این پیری
ز خاکبوس در شاه کشور ایمان؟!
رضا بحکم قضا، «حضرت امام رضا»
که در قلمرو دلهاست مهر او سلطان
ز دفتر کرم او، سحاب یک ورق است
که سطرش از رگ ابر است و، نقطه اش باران
بود کف گهر افشان او محیط کرم
بر او حباب صفت چشم جمله عالمیان
بجیب و دامن دریا نه در شهوار است
نشسته در عرق خجلت از کفش عمان
ز خجلت کف او، ابرها در آب و عرق
ز شرم همت او، گنج بخاک نهان
ز سیل ریزش احسانش ار کند رقمی
شود ز تندی آن خانه قلم ویران
شمیم خلقش، اگر شمه یی شود تحریر
بهر خطی که نویسند، میشود ریحان
دهند گر مه و خورشید هر دو پشت به پشت
نه رای انور او را شوند آینه دان
گرفته کشتی مه، چون قلندارن افلاک
زنند تا که به بازار جود او دوران
نه شیر پرده، به شیر فلک زند گر هی
برون ز پرده افلاک میجهد لرزان
ز رعشه، داغ پلنگان سیاهی اندازد
به خشم جانب کهسار گر شود نگران
ز بیم او بدل سنگ، آتش آب شود
خیال می گذرد گر زیاد شیشه گران
بسر هوای زمین سایی درش دارد
از آن شده است بصلب صدف گهر غلتان
به خاک درگه او افگنند تا خود را
کشند مهر و مه از شوق، هر طرف میدان
چه در گهی، که ز بهر رعایت ادبش
ز دور، هفت فلک بگذرند سجده کنان
نکرده است در آن بارگاه قندیلی
فتاده آتش از آن آفتاب در جان
چنان در اوست چراغ امیدها روشن
که شمع گریه عرق میکند ز خجلت آن
در اوست عود، ولی هر طرف بر آتش شوق
فتیله عنبرش از دود آه سوختگان
بخویش پیچد از آن، آب در گهر که چرا
سرشک نیست که گردد در آن حریم روان؟!
نه گنبذ است به شکل صنوبری، که بود
به سینه پیر فلک را دلی پر از ایمان
از اینکه جامه آن کعبه گشته اطلس چرخ
رواست گر کشد از فخر بر زمین دامان
برآسمان نبود کهکشان، که رفعت آن
کشیده است بطاق فلک خط بطلان
توان بدیده دل از ضریح او دیدن
که موج زن شده دریای رحمت یزدان
عجب که سر بتنی خاک را فرود آید؟
کشیده تا ببر آن جسم پاک را چون جان!
چو خاک درگه او باشدش هوا داری
بخویش بالد از آن دمبدم مرا عصیان
گناه و عفو نگردند آشنا باهم
اگر نه پای گذارد محبتش بمیان
سخن سزای مدیحش کجاست؟ معذور است
قلم ز عجز بمالد اگر زبان بزبان!
ز حرف و نقطه زند گه به نعل و گه به میخ
بلی کمیت قلم نیست مرد این میدان
تهی است دست زبان گر ز تحفه مدحش
پر است لیک ز نقد محبتش دل و جان
شها بدرگهت آورده ام رخی و، چه رخ؟
که در سیاهی خود گشته ز انفعال نهان!
سیاه رویم و، روی من است و این درگاه
تهی است دستم و، دست من است و آن دامان
چه گویم از دل چون سنگ خود؟ که از سختی
شود ز حرفش دندانه دار تیغ زبان!
بجان رسیده ام، از دست خویشتن فریاد!
غم زمانه امانم بریده است، امان!
بچهره آب رخی کز غبار درگه تست
روا مدار که ریزد بخاک راه خسان
ز دست منت دو نان بگیر واعظ را
چرا سگ تو بود در قلاده دگران!
امیدم آنکه کنم خاک آستانه تو
عبث نبسته ام این جسم زار را بر جان
ز لطف گر بسگ خویش دل دهی چه عجب؟
تو کز نهیب دهی جان بصورت شیران!
وسیله یی بکفم نیست بهر آزادی
بجز غلامیت ای دستگیر هردو جهان!
مرا چه حد، که کنم مدح تو؟ همینم بس
که باشمت یکی از جمله ثناگویان!
نمیرسد چو بدامان مدح او، واعظ
در آستین خموشی بکش تو دست زبان
بکار نخل دعا، تا ز چشمه سار دلت
بجویبار زبان آب مدح اوست روان
شود ز خاک چمن، تا چراغ گل روشن
بود ز آب صفا، تا رخ گهر تابان
ز خاک راهش روشن چراغ دل بادا
ز آب مهرش تابنده گوهر ایمان
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - از نشاط گسستن و به غم پیوستن و ستایش امام هردو جهان حضرت علی نقی «ع »
چو گل مشو همه تن لب، برای خندیدن
که تندباد فنا میرسد بگل چیدن
چو میکشند گلاب روانت از گل تن
دگر بس است بساط شکفتگی چیدن
اجل بقصد تو تیغ دودم کشیده ز صبح
همان چو شعله شمعی تو گرم رقصیدن
کنون که صرصر پیری بنخل عمر وزید
بخود چو برگ خزان است جای لرزیدن
برین بساط مشو پهن همچو گل خندان
که هست وقت بساط نشاط برچیدن
بوقت خنده نه بیجاست اشک ریزی چشم
کند بحال تو بیباک گریه خندیدن
مباد ریختن آبرو بود، هش دار
بوقت خنده سرشکت بچهره غلتیدن!
چو گل بشادی ایام رو مده بسیار
که صد شکست رسد غنچه را ز خندیدن
چو خنده هرزه درایی دهان دریده که دید؟
نه شرط عقل بود، زو کناره نگزیدن!
بزور جهل درد بر تنت لباس وقار
مده چو غنچه گریبان بدست خندیدن
ز خنده لازم گل شد ز بس پریشانی
گلاب گشت و جدا زو نگشت پاشیدن
ز باد تفرقه خواهی که در امان باشی
مده چو غنچه تصویر ره بخندیدن
درین چمن گل شادی است غم، کند ز آن رو
ز خار دست تو خون گریه وقت گل چیدن
شوی بالفت عیش از خدای بیگانه
که می حرام شد از یار عیش گردیدن
شنیدم از لب پیر شکوفه این گفتار
که: غیر عقده دل نیست فیض خندیدن
ز خرمی شده پامال خلق سبزه و گل
بروی دست بود جای نی ز نالیدن
بود ز همدمی جاهلان بی تمکین
که جام را نرسد لب بهم ز خندیدن
ز فیض صحبت گفتار اهل علم و خرد
همیشه کار قلم گریه است و نالیدن
بود اگر بنظر فیض گریه چشم ترا
تمام گریه شادی است اشک باریدن
ز چشمه در اشک آب گر خورد چشمت
دگر نمیدودش دیده از پی دیدن
ز جوی گریه خورد آب نخلهای دعا
ز اشک شمع بود شعله گرم بالیدن
بناله نامه کند پاک از گنه سالک
که آب زنگ ز دل میبرد بنالیدن
بسوز و ساز شود باطن تو معنی خیز
تنور را بود این نان دهی ز تابیدن
بغم بساز گرت پایداری است هوس
که مست را اثر بیغمی است غلتیدن
شود غمی سبب راحت از غمی دیگر
رهد ز بارکشی اسب وقت لنگیدن
بکش ازین دو سه دینار دامن و، واشو
بسان غنچه برین خرده چند پیچیدن؟!
بخود مچین همه گر شاه چین و ما چینی
که چیده اند بساط تو بهر بر چیدن
ز ملک و مال چه ماند بکس، بجز غم و رنج؟!
ز دجله در کف دولاب چیست؟ نالیدن!
شکفتگی است غلط، باز غنچه شو ای گل
که تنگنای جهان نیست جای بالیدن!
مگر ز بندگی بنده گزیده حق
که هست خاک درش نور دیده دیدن
امام هر دو جهان:«حضرت علی نقی »
که ذکر نام خوشش چیست؟ شهد خاییدن!
باین امید که شاید بنام او باشد
جدا نمیشود از زر بسکه چسبیدن
یگانه گوهر دریای علم و جود و شرف
که هست پله قدرش فزون ز سنجیدن
در محیط شرف کز عزیزی اش بر سر
همیشه نه صدف چرخ راست لرزیدن
بنور مهر کند سایه کوه قدرش اگر
عجب که مهر تواند بچرخ گردیدن
ز نور بخشی خاک درش عجب نبود
که دیده ها بهم افتند بر سر چیدن
پی نزول غبار درش نباشد دور
روان کنند گر از خانه چشمها دیدن
ز پاس حرمت گرد حریم او چه عجب
که رنگ کس نتواند بچهره گردیدن؟!
بحشر صندل دردسر حساب شود
بر آستانه آن شاه جبهه ساییدن
دو لب ز ارض و سما داده اند گیتی را
برای درگه آن قبله گاه بوسیدن
ز بسکه در گهش از رحمت است تنگ فضا
گنه بخود نتواند ز بیم لرزیدن
ز ازدحام ملایک در آستانه او
چه سان رساند گنه خویش را ببخشیدن؟!
زرشک طاعت پاکان در آن خجسته حریم
عجب بتو به رسد جرمها ز کاهیدن
فلک به پنجه خورشید پیش رفعت اوست
همیشه در پی گردن ز شرم خاریدن
ز بار نسبت قدرش عجب نمیدانم
که آورد فرس چرخ را بلنگیدن
بجود او چو بود نسبتش، از آن دارد
همیشه ز آتش این شوق چشمه جوشیدن
چو درفشان شود آن بحر بی کنار، زند
محیط مهر خموشی به لب ز نالیدن
جواب مسأله اش از سئوال ز آن پیش است
که سائلش نکشد منتی ز پرسیدن
چو ماهتاب مدام آب فیض طاعت او
بروی سبزه شب بود گرم غلتیدن
سپهر راست پی جستجوی سایه او
چو ذره این همه در آفتاب گردیدن
برای دیدن اوج سپهر رفعت اوست
خور از خطوط شعاعی بچشم مالیدن
ز قابلیت ادراک فیض آن درگاه
نمیرسد به فلک جز ز دور گردیدن
شها تو مهر سپهر جلال و، من خاکم
ز مهر دور نباشد بخاک تابیدن!
ز زشتی عمل از بس ندیدنی است رخم
مگر بروی تو بخشش تواندم دیدن
غنی ز جنت و ایمن ز دوزخم سازد
مرا به مهر تو در حشر زنده گردیدن
امیدم آنکه نپیچد بنامه ام پرسش
مرا ز شرم بخود بس چو نامه پیچیدن!
شهنشها چه خسم من که تا مرا باشد
بگرد بحر ثنای تو حد گردیدن!
اگر چه نیست ثنای تو حد من، لیکن
من و در آرزوی آن بخویش پیچیدن
مرا که دست تمناست از گهر کوتاه
خوشم ز فکر و خیالش برشته تابیدن
مگر شود بشکر خایی مدایح تو
مرا تدارک ایام ژاژ خاییدن
چو نیست طالع گرد تو گشتنم، باری
من و بگرد خیالت همیشه گردیدن
بود بمدح تو غلتانی در سخنم
مرا شگون بخاک در تو غلتیدن
نداشت لایق شأن تو مدحتی واعظ
مگر ز روی خجالت سکوت ورزیدن
شود برشته دانش مگر در سخنش
بآب مدح تو شایسته پسندیدن
بپوش خلقت نورش ز خاک درگه خویش
که هست کار تو پیوسته عیب پوشیدن
زلال نور و ضیا تا ز چشمه مه و مهر
درین چمن شب و روز است گرم گردیدن
زلال حکم روان ترا بود یارب
همیشه در چمن روزگار غلتیدن