عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
چو می‌خواهد که نامم نشنود بیگانه رای من
ازو بیگانه بادا هرکه باشد آشنای من
ز رغم من به نوعی مدعی را کام می‌بخشی
که می‌خواهد باخلاص از خدای من بقای من
بکش گر درخور بخشش نیم تا کی روا داری
به بدخواه از پی درخواه جز می التجای من
چو فرمائی که خاصانت به بزم آرند یاران را
به حاجب هم به جنبان گوشهٔ چشمی برای من
ز قرب یار ننهادم ز جای خود قدم بالا
چها در سر گرفتی غیر اگر بودی به جای من
به تشریف غلامی گر بلند آوازه‌ام سازی
زند بر بام چرخ ایام کوس کبریای من
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
سرگرمئی کو تا نهم از کنج عزلت پا برون
نوبت زنان از عشق تو آیم به صد غوغا برون
چون مرد میدان را زنند از بهر جانبازی صلا
سر بر کف و کف بر دهان آیم من شیدا برون
دهشت شود نو سلسله چون از صف دیوانگان
آشفته خو زنجیر خا ایم من رسوا برون
در لشگر عقل و خرد یک مرده صد صف بر درم
تا آید از بهر جدل مرد از صف هیجا برون
کو آتش در دل که من چون دست در جیب آورم
از پرتو گیرائیش آرم ید و بیضا برون
صحرای شوری کو کزو چون روی در شهر آمدم
صد وحشی اندر پیش پس آیم ازان صحرا برون
دریای شوری کو که من کوشم چو در غواصیش
آخر به جائی در دهم تا حشر ازان دریا برون
خیل بلاصف می‌کشد میدان دم از خون می‌زند
همت فرس زین می‌کند من می‌روم تنها برون
دل میل دارد کز هوس دردیگی اندازد مرا
کز تن نیاید یک نفس بی‌آه و واویلا برون
تا کی به دریا جا کنم کز خانه جانانه‌ای
دامان استیلاکشان آید به استغنا برون
بی‌قید طفلی خواهم و عشقی که بازی بازیم
از خلوت زهدآورد هر دم به غیرتها برون
هان محتشم نزدیک شد کز رستخیز عشق تو
آری قیامت در نظر نارفته از دنیا برون
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
با او شبی از دیر می‌خواهم خراب آیم برون
او برقع شرم افکند من از حجاب آیم برون
خوش آن که طرح سیر شب اندازد آن مست خراب
من دامن ظلمت دران با آفتاب آیم برون
عذر گنه گویم چنان کز کشتن من بگذرد
گر آن قدر بخشد امان کز اضطراب آیم برون
در ورطهٔ عشق بتان ناکرده خود راامتحان
کشتی در آب انداختم تا چون ز آب آیم برون
تا حشر عشق از بهر من خواهد فروزد آتشی
کافتم اگر یک دم درو دردم کباب آیم برون
راندم به میدان چون فرس کز تیرباران بلا
از موج خیز خویشتن گلگون رکاب آیم برون
از ابر احسان قطره‌ای در دوزخ هجران چکان
تا محتشم یابد امان من از عذاب آیم برون
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱
بر رخ به قصد دل منه زلف دو تا را بیش از این
در کشور خود سرمده خیل بلا را بیش از این
صد ره شکست ای رشک مه حسنت دل و دین را سیه
برطرف مه طرف کله مشکن خدا را بیش از این
دل کرده ساز ای نوش لب در وعده قانونی عجب
گر داری آهنگ طرب بنواز ما را بیش از این
نخل ترت در پیرهن چون نیکشر شد پرشکن
محکم مبند ای سیمتن بند قبا را بیش از این
میدان ظلم از اشک ما شد جای لغزشهای پا
جولان مده بهر خدا رخش جفا را بیش از این
ای دل که می‌آمد روان تیرش ز قدرت بر نشان
ترسم نداری در کمان تیر دعا را بیش از این
پرسان ز حال محتشم هستی ولی بسیار کم
پرسند ارباب کرم حال گدا را بیش از این
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
آینه بردار و حسن جان فزای خویش بین
انتخاب نسخهٔ صنع خدای خویش بین
در خرامش بر قفا چشم افکن ای زنجیر مو
یک جهان مجنون کشان اندر قفای خویش بین
ای که برافتادگان چون باد میرانی سمند
یک ره آخر زیر پای باد پای خویش بین
ای که در مهد همایون میروی سلطان صفت
از زکوة سلطنت سوی گدای خویش بین
ای جمالت شمع صد پروانه سر برکن ز بام
مرغ جان را پرزنان گرد سرای خویش بین
از قبای تنگ بیرون‌آ و جیب یوسفان
تا به دامن چاک از رشگ قبای خویش بین
بینوا در دهر بسیار است اما محتشم
بینوای توست سوی بینوای خویش بین
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶
چون برفروزد آینه زان آفتاب رو
رو سوی هر که آورد آتش زند در او
سیلاب تیغ بار چنان تیز رو فتاد
کز سرگذشت آب و مرا تر نشد گلو
زلف تو جادوئیست برآتش گرفته جا
چشم تو آهوئیست به مردم گرفته خو
مشرب رواج یافته چندان که محتسب
می می‌کشد به بزم حریفان سبو سبو
در دیر رکرد غسل به می آن که زا ورع
بر اسمان نگاه نمی‌کرد بی‌وضو
ای دوستان فغان که من ساده لوح را
کشتند بی‌گناه بتان بهانه جو
از دولت گدائی آن ماه محتشم
بهر تو آمد این لقب از آسمان فرو
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
آن کوست قبلهٔ همه کس قبله‌جو در او
و آن روست قبله‌ای که کند کعبهٔ رو در او
آیینه ساز چشم من این شیشه ساخته
نوعی که جز تو کس ننماید نکو در او
ز آب و هوای لطف تو گلزار کام ماست
باغ شکفته صد گل بی‌رنگ و بو در او
داری دلی که هست محل ملایمت
بد خوئی هزار بت تندخو در او
کویت چه گلشن است که از دجله‌های چشم
جاری تراست خون دل از آب جو در او
باید به آب داد کتابی که هیچ جا
نبود حدیث حرمت جام و سبو در او
زین کلبه نگذرید تماشائیان که هست
دیوانه‌ای از آن بت زنجیر مو در او
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰
دوش چون دیدم نهان در روی آتشناک او
یافت کز جان عاشقم من سگ ادراک او
امشب اندر سیر با او جمله مخصوصند لیک
جلوهٔ مخصوص منست از قامت چالاک او
صد سر اندر راخ جولانش به خاک افتاده لیک
چشم دارد بر سر من حلقهٔ فتراک او
ترسم از شوخی هم امروزم کند رسوا که هیچ
باکی از مرد ندارد غمزهٔ بی‌باک او
بخت کوس مقبلی زد کز قضا شد نامزد
همچو من آلوده دامانی به عشق پاک او
کوه‌کن را می‌کند از شکوهٔ شیرین خموش
در وفا اسراف من در مرحمت امساک او
جان که می‌لرزید دایم بر سر جسم ضعیف
برق عشق آتش زد اکنون در خس و خاشاک او
آن که بر وی ناگذشته ریختی خونش به خاک
بگذرد از خون خود گر بگذری بر خاک او
محتشم رسوا شد از عشق و سری بیرون نکرد
رشتهٔ تدبیر از پیراهن صد چاک او
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
یارب آن مه را که خواهم زد قضا در کوی او
آن قدر ذوق تماشا ده که بینم روی او
در قیامت کز زمین خیزند سربازان عشق
صد قیامت بیش خیزد از زمین کوی او
فتنه‌ها برپا کند کز پا نشنید روز حشر
در میان خلق محشر چشم عاشق جوی او
چین ابرویش ز درگه بیشتر نگذاردم
شاه حسنش را همانا حاجبست ابروی او
می‌شود نسرینش از خشم نهانی ارغوان
تا دگر بهر که آتش می‌فروزد خوی او
زخم ما ممتاز کی گردد اگر تیرش کند
رخنه در هر دل به قدر قوت بازوی او
ساکنان خلد بر اهل زمین حسرت برند
گر برد باد زمین پیما به جنت بوی او
نرگس حاضرجوابش می‌دهد در ره جواب
قاصدی را کز اشارت می‌فرستم سوی او
گوش سازد محتشم چشم اشارت فهم را
لب به جنبش چون درآرد چشم مضمون گوی او
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
زهی بالا بلندان سر به پیش از اعتدال تو
مقوس ابروان در سجدهٔ مشگین هلال تو
همایون طایران باغ حسن از شعلهٔ حسنت
بر آتش پر زنان پروانهٔ شمع جمال تو
زلیخا بر تلف گردیدن اوقات خود گرید
به روز حشر اگر بیند رخ فرخنده فال تو
ز دل کردم برون بهر نزولت جملهٔ خوبان را
که دارد با جدائی خوی مشتاق جمال تو
حریف بزم وصلم لیک کلفت ناکم از ساقی
که با غیرم مساوی می‌دهد جام وصال تو
درین باغند عالی شاخها بی‌حد چه سود اما
که محروم است از پرواز مرغ بسته بال تو
ز غیرت در حریم حرمت او محتشم داری
حسد بر حال محرومان مبادا کس به حال تو
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷
چون به رخ عرق فشان میکشی آستین فرو
آب حیات میرود پیش تو در زمین فرو
بی‌خبر آمدی فرو در دل بینوای من
شاه به خانهٔ گدا نامده این چنین فرو
در ره آن سهی قدم پای به گل شده فرو
آه اگر بیاورد سر به من حزین فرو
گشته سوار و خورده می من همه جا روان ز پی
تا دگری نیاردش مست ز پشت زین فرو
نرگس چشم ساحرت چون زند آتشم به دل
ریزد از آب دیده‌ام صد گل آتشین فرو
وجه سفید ره نیم سجدهٔ توست وای اگر
خاک در سرای تو ریزدم از جبین فرو
قابل خسروی بود هرکه بسان محتشم
سر به غلامی آورد پیش تو بر زمین فرو
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
زلف معنبر برفشان گو جان ما بر باد شو
جعد مسلسل بر گشا گو بنده‌ای آزاد شو
چشم مکحل باز کن بر عاشقان افکن نظر
گو در میان مردمان عاشق کشی بنیاد شو
در خانقه سر خوش درآ گو شیخ شهر از دین برا
بگذر به مسجد گو خلل در حلقهٔ زهاد شو
خالی کن اقلیم دلم از لشگر ظلم و ستم
گو در زمان حسن تو ویرانه‌ایی آباد شو
ای در دل غم پرورم صد درد بی‌درمان ز تو
یک مژده درمان بده گو دردمندی شاد شو
از خاطر من بر مدارای ناصح شیرین ادا
کوه غم آن سنگ دل گو محتشم فرهاد شو
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱
امشب اندر بزم آن پرهیز فرما پادشاه
دیده را ضبط نگه کار است و دل را ضبط آه
از برای یک نگه بر روی آن عابد فریب
می‌توان رفتن به زیر بار یک عالم گناه
بسته چشم آن بت ز من اما کجا آن شوخ چشم
می‌تواند داشت خود را از نگه کردن نگاه
صبر کن ای دل که از لذت چشانیهای اوست
وعده‌های دیر دیر و لطفهای گاه گاه
زان نگه قطع نظر به کز پی تقریب آن
بر رقیبان نیز یک یک بایدش کردن نگاه
داغ مجنون راز وصل آن نیم مرهم بس نبود
کاشکی یک بار دیگر ناقه گم می‌کرد راه
رو به صبر و طاقت و تمکین منازای محتشم
خیل غم چون بر نشیند یک سوار و صد سپاه
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲
باز برخاسته از دشت بلا گرد سپاه
آرزو سایه سپه فتنه جنبت کش شاه
زده بر قلب سپاهی و دلیل است برین
وضع دستارو سراسیمگی پر کلاه
کم نگاه است ز بس حوصله اما دارد
پادشاهانه نگاهی به دل چند نگاه
زان رخ توبه شکن منع نگه ممکن نیست
که شود هر نگه آلوده به صدگونه گناه
دارد ای اختر تابنده به دور تو جهان
روز پر نور دو خورشید و شب تیره دو ماه
گر لب و خط بنمائی به خدا میل کنند
آهوان چمن قدس به این آب و گیاه
زخم ناخورده گذشتم زهم ای سنگین دل
در کمان تیر نگاه این همه دارند نگاه
صحبت ما و تو پوشیده به از خلق جهان
گرچه بر عصمت ما هر دو جهانند گواه
ز انتظار تو غلط وعده‌ام از بیم و امید
همه شب دست به سر گوش به در چشم به راه
منظر دیدهٔ یعقوب ز حرمان تاریک
چهرهٔ یوسف گل چهرهٔ چراغ ته چاه
محتشم رشحه‌ای از لجه رحمت کافی است
گر در آیند به محشر دو جهان نامه سیاه
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
از نسیم آن خطم در حیرت از صنع اله
کز گل انسان برآورد این عبیرافشان گیاه
شوق بر صبر این سپه بگماشتی گر داشتی
او عنان عشوهٔ خود من عنان دل نگاه
چون به دل بردن درآید دلبر سیمین بدن
از سرو افسر برآید خسرو زرین کلاه
نیست چیزی در مذاق من مقابل با بهشت
غیر از آن لذت که ایزد آفرید اندر گناه
در تصرف عشوه‌ات از چان ستانان دل ستان
وز تطاول غمزه‌ات از تاجداران باج خواه
جز گناه عشق خوش لذت ز هر حرفی که بود
کردم استغفار و برگشتم خدا بر من گواه
ارزن اندر آسیا سالم‌تر است از من که هست
بار عشق او چو کوه و جسم زار من چو کاه
ای شه بالا بلندان کز جمال و خال و خط
کرده حسنت بر زمین و آسمان عرض سپاه
در جهانگیر بست حسنت بی‌امان گوئی که هست
توامان با دولت سلطان محمد پادشاه
شاه جم جاه بلند اقبال کادنی بنده‌اش
می‌زند بالاتر از ایوان کیوان بارگاه
محتشم کایینه دل داده صیقل همچو من
در دعای دولتش بادا موافق سال و ماه
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
خط اگرت سبزه طرف لاله نهفته
دایرهٔ ماه را به هاله نهفته
شیخ که دامن‌کش از بتان شده ای گل
داغ تو در آستین چو لاله نهفته
ابر برای شکست شیشه غنچه
در بغل لاله سنگ ژاله نهفته
می‌کنم از خوی نازکت شب هجران
پیش خیال تو نیز ناله نهفته
تن که نه قربانی بتان شود اولی
در دهن گور آن نواله نهفته
آن چه خضر سالها شتافتش از پی
در دو پیاله می دو ساله نهفته
پیش بناگوش او ز طره سیه پوش
برگ گل و لاله در گلاله نهفته
نامهٔ قتلم نوشته فاش و به قاصد
داده ز تاکید صد رساله نهفته
دید که می‌میرم از تغافل چشمش
کرد نگاهی به من حواله نهفته
منع من ای شیخ کن ز مشرب خودرو
سبحه مگردان عنان پیاله نهفته
شیردلی محتشم کجاست که خواند
این غزل از من بر آن غزاله نهفته
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴
قلم نسخ بران بر ورق حسن همه
کاین قلمرو به تو داده است خدا یک قلمه
زان دو هندوی سیه مست که مردم فکنند
تیغ هندیست نگاه تو ولیکن دو دمه
خوش‌تر از عشرت صد سالهٔ هشیارانست
با می صاف دو ساله طرب یک دو مه
از دم ناصح واعظ دلم اندر چاهیست
که ز یک سوی سموم است وز یک سوی دمه
رهزنان در صدد غارت و خوبان غافل
گرگ بیداز ز هر گوشه و در خواب رمه
دم نزع است وز شوق کلمات تو مرا
یک نفس بیش نمانده است بگو یک کلمه
محتشم فتنه قوی دست شد آن دم که نهاد
زلف نو سلسله‌اش سلسله بر پای همه
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
دی باز جرعه نوش ز جام که بوده‌ای
صد کام تلخ کرده به کام که بوده‌ای
آنجا که بود بهر تو در خاک دامها
دام که پاره کرده ورام که بوده‌ای
آنجا که جسته‌اند تو را چون هلال عید
به رقع گشودهٔ ماه تمام که بوده‌ای
سرگرمیت چو برده به کسب هوا برون
خورشیدوار بر در و بام که بوده‌ای
ای صد هزار صید دل آزاد کرده‌ات
خود صیدوار بسته دام که بوده‌ای
شب عارفانه ساقی بزم که گشته‌ای
تا روز جرعه نوش ز جام که بوده‌ای
در حالت شکفتگی از رغم محتشم
حالت طلب ز طرز کلام که بوده‌ای
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
بر دل فکنده پرتو نادیده آفتابی
در پرده بازی کرد رخساره در نقابی
در بحر دل هوائی گردیده شورش انگیز
وز جای خویش جنبید دریای اضطرابی
بی‌باک خسروی داد فرمان به غارت جان
دیوانه لشگری تاخت بر کشور خرابی
گنجشک را چه طاقت در عرصه‌ای که آنجا
گرم شکار گردد سیمرغ کش عقابی
خاشاک کی بماند بر ساحل سلامت
از قلزمی که خیزد آتش‌فشان سحابی
بر رخش عبرت ای دل زین نه که می‌دهد باز
دادسبک عنانی صبر گران رکابی
از ما اثر چه ماند در کشوری که راند
کام از هلاک درویش سلطان کامیابی
از نیم رشحه امروز پا در گلم چه سازم
فردا که گردد این نم از سرگذشته آبی
زان لب که می‌فشاند بر سایل آب حیوان
جان تشنه سئوالیست من کشته جوابی
دیروز با تو دل را صدپرده در میان بود
امروز در میان نیست جز پردهٔ حجابی
ای محتشم درین بزم مردانه کوش کایام
بهر تو کرده در جام مردآزما شرابی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
سرلشگر حسن است نگاهی که تو داری
ترکش کش او چشم سیاهی که تو داری
جوشن در صبر است شکیبنده دلان را
رخساره چون پنجه ماهی که تو داری
بر قدرت خود تکیه کند حسن چو گردد
صیقل گرمه طرف کلاهی که تو داری
بر یوسفیت حسن گواه است و عجب نیست
صد دعوی ازین به گواهی که تو داری
به نما به ملک روی که سازد ز رقابت
در نامه من ثبت گناهی که تو داری
ز آلودگی بال ملایک به حذر باش
ای اشگ جگرگون سر راهی که تو داری
در بزم سبک می‌کندت محتشم امشب
بی‌لنگری شعلهٔ آهی که تو داری