عبارات مورد جستجو در ۱۳۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۹
جامی ز خون بی غش منصورم آرزوست
لعل تجلی از کمر طورم آرزوست
بر من جهان ز دیده مورست تنگتر
یک چند تنگنا دل مورم آرزوست
با طاقتی که پنجه ازو برده است موم
رفتن به سیر انجمن طورم آرزوست
ساغر حریف عقل گرانجان نمی شود
رطلی گرانتر از سر مخمورم آرزوست
مردم ز اشتیاق شکر خواب نیستی
بالین دار، چون سر منصورم آرزوست
شیرینی حیات دلم را گزیده است
عریان شدن به خانه زنبورم آرزوست
نازک شدم چنان که گمان می برند خلق
در بر کشیدن کمر مورم آرزوست
صائب درین زمان که رسیده است مشق فکر
هم نغمگی به شاعر مشهورم آرزوست
لعل تجلی از کمر طورم آرزوست
بر من جهان ز دیده مورست تنگتر
یک چند تنگنا دل مورم آرزوست
با طاقتی که پنجه ازو برده است موم
رفتن به سیر انجمن طورم آرزوست
ساغر حریف عقل گرانجان نمی شود
رطلی گرانتر از سر مخمورم آرزوست
مردم ز اشتیاق شکر خواب نیستی
بالین دار، چون سر منصورم آرزوست
شیرینی حیات دلم را گزیده است
عریان شدن به خانه زنبورم آرزوست
نازک شدم چنان که گمان می برند خلق
در بر کشیدن کمر مورم آرزوست
صائب درین زمان که رسیده است مشق فکر
هم نغمگی به شاعر مشهورم آرزوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۶
تیشه را از خون خود فرهاد رنگین می کند
زهر غیرت مرگ را در کام شیرین می کند
در چراغ گرمخونی رحم چون روغن کند
شمع از بال و پر پروانه بالین می کند
بس که ترسیده است چشم غنچه از غارتگران
بال بلبل را خیال دست گلچین می کند
خار خار اشتیاق گوشه دستار او
خار در پیراهن گلهای رنگین می کند
تا نهادی پا به عزم سیر بر چشم رکاب
عشرت روی زمین را خانه زین می کند
عرش و کرسی معنی در پیش پا افتاده ای است
چون به وقت فکر صائب دست بالین می کند
زهر غیرت مرگ را در کام شیرین می کند
در چراغ گرمخونی رحم چون روغن کند
شمع از بال و پر پروانه بالین می کند
بس که ترسیده است چشم غنچه از غارتگران
بال بلبل را خیال دست گلچین می کند
خار خار اشتیاق گوشه دستار او
خار در پیراهن گلهای رنگین می کند
تا نهادی پا به عزم سیر بر چشم رکاب
عشرت روی زمین را خانه زین می کند
عرش و کرسی معنی در پیش پا افتاده ای است
چون به وقت فکر صائب دست بالین می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۷
نظربازی که چشم پرخماری در نظر دارد
همیشه مستی دنباله داری در نظر دارد
تو ای خضر از زلال زندگی بردار کام خود
که این لب تشنه لعل آبداری در نظر دارد
مشو در پرده شرم از فریب چشم او غافل
که شهباز از نظر بستن شکاری در نظر دارد
زخال عیب از ان ساده است روی گل درین گلشن
که از هر شبنمی آیینه داری در نظر دارد
زحرف توتیا و سرمه گردد آب در چشمش
کسی کز رهگذار او غباری در نظر دارد
نمی لرزد به نقد جان شیرین دل چو فرهادش
کسی کز کارفرما مزد کاری در نظر دارد
درین میدان جانبازان نماند بر زمین گردی
که دایم جلوه گلگون سواری در نظر دارد
به قصد سینه درای نفس را راست می سازد
زدریا موجه ما گر کناری در نظر دارد
ندارم هیچ جا آرام از ان سرو سبک جولان
خوشا قمری که سرو پایداری در نظر دارد
غبار پیکرش چون گردباد از پای ننشیند
سبک مغزی که اوج اعتباری در نظر دارد
مرا در چار موسم هست گل پیش نظر صائب
اگر ده روز بلبل گلعذاری در نظر دارد
همیشه مستی دنباله داری در نظر دارد
تو ای خضر از زلال زندگی بردار کام خود
که این لب تشنه لعل آبداری در نظر دارد
مشو در پرده شرم از فریب چشم او غافل
که شهباز از نظر بستن شکاری در نظر دارد
زخال عیب از ان ساده است روی گل درین گلشن
که از هر شبنمی آیینه داری در نظر دارد
زحرف توتیا و سرمه گردد آب در چشمش
کسی کز رهگذار او غباری در نظر دارد
نمی لرزد به نقد جان شیرین دل چو فرهادش
کسی کز کارفرما مزد کاری در نظر دارد
درین میدان جانبازان نماند بر زمین گردی
که دایم جلوه گلگون سواری در نظر دارد
به قصد سینه درای نفس را راست می سازد
زدریا موجه ما گر کناری در نظر دارد
ندارم هیچ جا آرام از ان سرو سبک جولان
خوشا قمری که سرو پایداری در نظر دارد
غبار پیکرش چون گردباد از پای ننشیند
سبک مغزی که اوج اعتباری در نظر دارد
مرا در چار موسم هست گل پیش نظر صائب
اگر ده روز بلبل گلعذاری در نظر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۱
زدل طرفی نبستی در جهان گل چه خواهی شد؟
نگردیدی گهر در بحر، در ساحل چه خواهی شد؟
تو کز خواب گران در عین ره سنگ نشان گشتی
اگر بارافکنی در دامن منزل چه خواهی شد؟
زطوف کعبه گل، سجده چشم از مردمان داری
دهندت راه اگر در آستانه دل چه خواهی شد؟
تو کز نقش قدم گم کرده ای خود را درین وادی
اگر افتد به دستت دامن محمل چه خواهی شد؟
به هشیاری زدی بر سنگ چندین شیشه دل را
خدا ناکرده گر می نوشی ای غافل چه خواهی شد؟
تو در بیرون در چون شمع سر تا پا زبان گشتی
اگر راه سخن یابی در آن محفل چه خواهی شد؟
به معراج شهادت پایه خود را رسانیدی
همان پر می فشانی، دیگر ای بسمل چه خواهی شد؟
خجالت نیست آب تلخ را از صحبت دریا
نیامیزی اگر با عالم باطل چه خواهی شد؟
جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم ما
اگر عاشق نخواهی شد دگر ای دل چه خواهی شد؟
نگردیدی گهر در بحر، در ساحل چه خواهی شد؟
تو کز خواب گران در عین ره سنگ نشان گشتی
اگر بارافکنی در دامن منزل چه خواهی شد؟
زطوف کعبه گل، سجده چشم از مردمان داری
دهندت راه اگر در آستانه دل چه خواهی شد؟
تو کز نقش قدم گم کرده ای خود را درین وادی
اگر افتد به دستت دامن محمل چه خواهی شد؟
به هشیاری زدی بر سنگ چندین شیشه دل را
خدا ناکرده گر می نوشی ای غافل چه خواهی شد؟
تو در بیرون در چون شمع سر تا پا زبان گشتی
اگر راه سخن یابی در آن محفل چه خواهی شد؟
به معراج شهادت پایه خود را رسانیدی
همان پر می فشانی، دیگر ای بسمل چه خواهی شد؟
خجالت نیست آب تلخ را از صحبت دریا
نیامیزی اگر با عالم باطل چه خواهی شد؟
جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم ما
اگر عاشق نخواهی شد دگر ای دل چه خواهی شد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۰
می در پیاله کن که گل و لاله می رود
این کاروان چو شعله جواله می رود
از ره مرو به زینت دنیا کز این بساط
گوهر عنان گسسته تراز ژاله می رود
دلهای شب بنال که از چشم شور صبح
گرمی ز گریه واثر از ناله می رود
از اشتیاق روی تو نعلش در آتش است
هر شبنمی که بر ورق لاله می رود
از چرخ بد گهر به عزیزان نرفته است
ظلمی که بر لب تو ز تبخال می رود
از پاکدامنان نکند حسن احتراز
ماه تمام در بغل هاله می رود
از دل مجو قرار که آن خوش خرام را
پای در خواب رفته ز دنباله می رود
یک صبح اگر کند ز سر درد گریه ای
صائب سیاهی از جگر لاله می رود
این کاروان چو شعله جواله می رود
از ره مرو به زینت دنیا کز این بساط
گوهر عنان گسسته تراز ژاله می رود
دلهای شب بنال که از چشم شور صبح
گرمی ز گریه واثر از ناله می رود
از اشتیاق روی تو نعلش در آتش است
هر شبنمی که بر ورق لاله می رود
از چرخ بد گهر به عزیزان نرفته است
ظلمی که بر لب تو ز تبخال می رود
از پاکدامنان نکند حسن احتراز
ماه تمام در بغل هاله می رود
از دل مجو قرار که آن خوش خرام را
پای در خواب رفته ز دنباله می رود
یک صبح اگر کند ز سر درد گریه ای
صائب سیاهی از جگر لاله می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۰
نه از جام دگر هر دم درین میخانه سرگرمم
که چون خورشید تابان من به یک پیمانه سرگرمم
به یک آتش چو داغ لاله می سوزم درین گلشن
نه هر شمعی تواند کرد چون پروانه سرگرمم
شود از سنگباران ملامت تر دماغ من
ازین رطل گران چون مردم دیوانه سرگرمم
نظر چون مردم بالغ نظر بر نو خطان دارم
درین مکتب نسازد ابجد طفلانه سرگرمم
نگیرد پیش راه عزم من گردون کم فرصت
به هر کاری که سازد همت مردانه سرگرمم
زآبادی شود وحشت فزون جانهای وحشی را
از آن پیوسته در تعمیر این ویرانه سرگرمم
مرا دلگرمی صیاد دارد در قفس صائب
نه آن مرغم که سازد حرص آب و دانه سرگرممم
که چون خورشید تابان من به یک پیمانه سرگرمم
به یک آتش چو داغ لاله می سوزم درین گلشن
نه هر شمعی تواند کرد چون پروانه سرگرمم
شود از سنگباران ملامت تر دماغ من
ازین رطل گران چون مردم دیوانه سرگرمم
نظر چون مردم بالغ نظر بر نو خطان دارم
درین مکتب نسازد ابجد طفلانه سرگرمم
نگیرد پیش راه عزم من گردون کم فرصت
به هر کاری که سازد همت مردانه سرگرمم
زآبادی شود وحشت فزون جانهای وحشی را
از آن پیوسته در تعمیر این ویرانه سرگرمم
مرا دلگرمی صیاد دارد در قفس صائب
نه آن مرغم که سازد حرص آب و دانه سرگرممم
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۴۸
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۰۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۱
نهانی چند سوی یار بینم
نهان دارم غم و آزار بینم
ز صد جانب نظر دزدم که یک ره
به دزدی سوی آن عیار بینم
گهی تنهاش خواهم یافت، یارب
که بی اندیشه آن رخسار بینم
چنین هم هیچگه باشد، خدایا؟
که سیر آن روی چون گلنار بینم
همه عمرم در این حسرت به سر شد
که رویش بینم و بسیار بینم
تماشا حیف باشد بی رخ دوست
که جانان نبود و گلزار بینم
به روی گل توان دیدن چمن را
چو گل نبود چه بینم، خار بینم؟
رو، ای رضوان، تو دانی و بهشتت
مرا بگذار تا دیدار بینم
ز غم شب می نخسپم، باشد آن روز
که بخت خویش را بیدار بینم
فرو گویم به چشمت قصه خویش
اگر آن مست را هشیار بینم
چنین کافتاد خسرو در ره عشق
ره بیرون شدن دشوار بینم
نهان دارم غم و آزار بینم
ز صد جانب نظر دزدم که یک ره
به دزدی سوی آن عیار بینم
گهی تنهاش خواهم یافت، یارب
که بی اندیشه آن رخسار بینم
چنین هم هیچگه باشد، خدایا؟
که سیر آن روی چون گلنار بینم
همه عمرم در این حسرت به سر شد
که رویش بینم و بسیار بینم
تماشا حیف باشد بی رخ دوست
که جانان نبود و گلزار بینم
به روی گل توان دیدن چمن را
چو گل نبود چه بینم، خار بینم؟
رو، ای رضوان، تو دانی و بهشتت
مرا بگذار تا دیدار بینم
ز غم شب می نخسپم، باشد آن روز
که بخت خویش را بیدار بینم
فرو گویم به چشمت قصه خویش
اگر آن مست را هشیار بینم
چنین کافتاد خسرو در ره عشق
ره بیرون شدن دشوار بینم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲۵
زهی رویت شکفته لاله زاری
در حسن ترا گل پرده داری
رخت را بهتر از مه می شمارم
وزین بهتر نمی دانم شماری
درخت صندل آمد قامت تو
که می پیچد در او زلفت چو ماری
روان کردی سمند کامران را
نترسیدی که برخیزد غباری
به دنبالت روان شد آب چشمم
که ریزد بر سر راهت نثاری
چو خود رفتی به تسکین دل من
خیال خویش را بفرست باری
بخواهم یادگاری از تو، لیکن
خیال است اینکه بدهی یادگاری
دلم یک چند بود اندر پس کار
فراقت باز پیش آورد کاری
گلی نشکفته بختم را ز وصلت
ز غم هر موی بر تن گشت خاری
ز شاخ وصل چون برگی ندارم
بخواهم از جناب شاه باری
ز بحر نظم خسرو در نثارت
کشد هر لحظه در شاهسواری
در حسن ترا گل پرده داری
رخت را بهتر از مه می شمارم
وزین بهتر نمی دانم شماری
درخت صندل آمد قامت تو
که می پیچد در او زلفت چو ماری
روان کردی سمند کامران را
نترسیدی که برخیزد غباری
به دنبالت روان شد آب چشمم
که ریزد بر سر راهت نثاری
چو خود رفتی به تسکین دل من
خیال خویش را بفرست باری
بخواهم یادگاری از تو، لیکن
خیال است اینکه بدهی یادگاری
دلم یک چند بود اندر پس کار
فراقت باز پیش آورد کاری
گلی نشکفته بختم را ز وصلت
ز غم هر موی بر تن گشت خاری
ز شاخ وصل چون برگی ندارم
بخواهم از جناب شاه باری
ز بحر نظم خسرو در نثارت
کشد هر لحظه در شاهسواری
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۰
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۱ - قصه تحفه مغنیه
تاجری می گذشت در بغداد
رهگذارش به خان برده فتاد
زان طرف بانگی آمدش در گوش
که همی گفت مرد برده فروش
کو حریفی مقامر و چالاک
کانچه دارد به کف ببازد پاک
کیسه از سیم و زر بپردازد
خانه و خانگی براندازد
بخرد شاهدی چو ماه تمام
تحفه ای از بهشت تحفه به نام
روی او عکسی از چراغ حرم
قد او گلبنی ز باغ ارم
زلف او دام راه ره طلبان
لعل او کام جان خشک لبان
چشم او چشمه خیز فتنه و ناز
خال او تخم شوق اهل نیاز
چون خرامد برد به لطف خرام
از مقیمان سر و غیب آرام
چون نشیند ز پا به حسن و وقار
باز دارد سپهر را ز مدار
گر برآرد به مطربی آواز
جان رفته به مرده آرد باز
طایر روح را به نغمه چنگ
به ریاض بقا دهد آهنگ
تاجر اوصاف آن پری چو شنید
در دلش آرزوی او جنبید
جلوه آن مهش ز روزن گوش
غارت عقل گشت و آفت هوش
ای بسا کس که روی دوست ندید
وز خبر گوشمال عشق کشید
آن خبرها که از خدای جهان
داد پیغمبر آشکار و نهان
که کریم است و خالق و رازق
بهر آن بود تا شوی عاشق
همچنین از نبی و آل کرام
یا ز اصحاب و اولیای عظام
این صفت ها و حال های شریف
که در آنها کتب شده تصنیف
همه از بهر عشقبازی توست
که شوی در طریق عشق درست
لیک چندان حجاب تو بر تو
بر تو بینم تنیده از هر سو
که نیاید ز چشم تو نظری
نه ز گوشت شنیدن خبری
رهگذارش به خان برده فتاد
زان طرف بانگی آمدش در گوش
که همی گفت مرد برده فروش
کو حریفی مقامر و چالاک
کانچه دارد به کف ببازد پاک
کیسه از سیم و زر بپردازد
خانه و خانگی براندازد
بخرد شاهدی چو ماه تمام
تحفه ای از بهشت تحفه به نام
روی او عکسی از چراغ حرم
قد او گلبنی ز باغ ارم
زلف او دام راه ره طلبان
لعل او کام جان خشک لبان
چشم او چشمه خیز فتنه و ناز
خال او تخم شوق اهل نیاز
چون خرامد برد به لطف خرام
از مقیمان سر و غیب آرام
چون نشیند ز پا به حسن و وقار
باز دارد سپهر را ز مدار
گر برآرد به مطربی آواز
جان رفته به مرده آرد باز
طایر روح را به نغمه چنگ
به ریاض بقا دهد آهنگ
تاجر اوصاف آن پری چو شنید
در دلش آرزوی او جنبید
جلوه آن مهش ز روزن گوش
غارت عقل گشت و آفت هوش
ای بسا کس که روی دوست ندید
وز خبر گوشمال عشق کشید
آن خبرها که از خدای جهان
داد پیغمبر آشکار و نهان
که کریم است و خالق و رازق
بهر آن بود تا شوی عاشق
همچنین از نبی و آل کرام
یا ز اصحاب و اولیای عظام
این صفت ها و حال های شریف
که در آنها کتب شده تصنیف
همه از بهر عشقبازی توست
که شوی در طریق عشق درست
لیک چندان حجاب تو بر تو
بر تو بینم تنیده از هر سو
که نیاید ز چشم تو نظری
نه ز گوشت شنیدن خبری
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
خدا را، تند سوی من مبین، چون بنگرم سویت
تغافل کن زمانی، تا ببینم یک زمان رویت
ز خاک کوی من، گفتی: برو، یا خاک شو اینجا
چو آخر خاک خواهم شد من و خاک سر کویت
تنم زارست و جان محزون، جگر پر درد و دل پر خون
ترحم کن، که دیگر نیست تاب تندی از خویت
بصد تیغ ستم کشتی مرا، عذر تو چون خواهم؟
کرمها میکنی، صد آفرین بر دست و بازویت
پس از عمری اگر یک لحظه پهلوی تو بنشینم
رقیب اندر میان آید، که دور افتم ز پهلویت
میانت یکسر مویست و جان در اشتیاق او
بیا، ای جان مشتاقان فدای هر سر مویت
هلالی را نگشتی، گر سجود از دیدنت مانع
سرش در سجده بودی، تا قیامت، پیش ابرویت
تغافل کن زمانی، تا ببینم یک زمان رویت
ز خاک کوی من، گفتی: برو، یا خاک شو اینجا
چو آخر خاک خواهم شد من و خاک سر کویت
تنم زارست و جان محزون، جگر پر درد و دل پر خون
ترحم کن، که دیگر نیست تاب تندی از خویت
بصد تیغ ستم کشتی مرا، عذر تو چون خواهم؟
کرمها میکنی، صد آفرین بر دست و بازویت
پس از عمری اگر یک لحظه پهلوی تو بنشینم
رقیب اندر میان آید، که دور افتم ز پهلویت
میانت یکسر مویست و جان در اشتیاق او
بیا، ای جان مشتاقان فدای هر سر مویت
هلالی را نگشتی، گر سجود از دیدنت مانع
سرش در سجده بودی، تا قیامت، پیش ابرویت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
نوبت پاس وصل تو بو که شبی به ما رسد
سلطنتی چنان عجب گر به چنین گدا رسد
ما ننشسته یک نفس باهم و شهر پر سخن
قصه ماجرای من تا پس از این کجا رسد
کار به جان رسید و تو هیچ به ما نمی رسی
زین به نواتر آشنا با سر آشنا رسد
گر چه نمی رسد به ما نوبت اتصال تو
هم به امید حالیا صبر کنیم تا رسد
جهد کنیم سالها تا تو دمی به ما رسی
صبر کنند عمرها تاچو تویی فرا رسد
گر بکشی و بعد از این بر سر کشته بگذری
از نفس نسیم تو روح به شخص ما رسد
چند ستم کشم ز دل دیده چرا نمی کَنَم
جرم من است راستی هر چه به ما جزا رسد
آینه ی افق چنان تیره کند که بخت من
دود دل پر آتشم گر به دم صبا رسد
یا برسی به کام دل یا نرسی نزاریا
گر نرسد جفا به سر عمر به منتها رسد
سلطنتی چنان عجب گر به چنین گدا رسد
ما ننشسته یک نفس باهم و شهر پر سخن
قصه ماجرای من تا پس از این کجا رسد
کار به جان رسید و تو هیچ به ما نمی رسی
زین به نواتر آشنا با سر آشنا رسد
گر چه نمی رسد به ما نوبت اتصال تو
هم به امید حالیا صبر کنیم تا رسد
جهد کنیم سالها تا تو دمی به ما رسی
صبر کنند عمرها تاچو تویی فرا رسد
گر بکشی و بعد از این بر سر کشته بگذری
از نفس نسیم تو روح به شخص ما رسد
چند ستم کشم ز دل دیده چرا نمی کَنَم
جرم من است راستی هر چه به ما جزا رسد
آینه ی افق چنان تیره کند که بخت من
دود دل پر آتشم گر به دم صبا رسد
یا برسی به کام دل یا نرسی نزاریا
گر نرسد جفا به سر عمر به منتها رسد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
دوستان آه از فراق آه از فراق
الغیاث از اشتیاق از اشتیاق
دفع غم را جز می استعداد نیست
کم ترک می افتد آن هم اتفاق
وقت وقتی جرعه ای گر می چشم
زهر می گردد ز تلخی در مذاق
سیر کرد از زندگانی غربتم
چند گردم در خراسان و عراق
صبر من بگریخت از غوغای عشق
هم چنان کز حمله ی تنّین براق
آه اگر دولت اجابت می دهد
وقت رجعت بگذرم همچون براق
گر نبینم آفتاب روی دوست
ماه امیدم بماند در محاق
بلعجب کاری و مشکل حالتی
دیده در غرقاب و تن در احتراق
قصه کوته کن نزاری بازگوی
دوستان آه از فراق آه از فراق
الغیاث از اشتیاق از اشتیاق
دفع غم را جز می استعداد نیست
کم ترک می افتد آن هم اتفاق
وقت وقتی جرعه ای گر می چشم
زهر می گردد ز تلخی در مذاق
سیر کرد از زندگانی غربتم
چند گردم در خراسان و عراق
صبر من بگریخت از غوغای عشق
هم چنان کز حمله ی تنّین براق
آه اگر دولت اجابت می دهد
وقت رجعت بگذرم همچون براق
گر نبینم آفتاب روی دوست
ماه امیدم بماند در محاق
بلعجب کاری و مشکل حالتی
دیده در غرقاب و تن در احتراق
قصه کوته کن نزاری بازگوی
دوستان آه از فراق آه از فراق
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۵ - ایضا له
ایا رسیده ز فضل و هنر بدان رتبت
که تیر چرخ خطابت کند خداوندم
علوّ قدر ترا با فلک نهم همبر
پس آنگهی بنشینم که من خردمندم
فلک شدست غبار ستانة تو و لیک
بر آستان تواش خود غبار نپسندم
حدیث شوق ره مدح بر زبان بگرفت
ماند قوّت از این بیش جان بسی کندم
بیک کرشمه که با من خیال لطف تو کرد
همه جواهر اشک از نظر بیفکندم
زمانه از پی اظهار قدر خدمت تو
همه جواهر اشک از نظر بیفکندم
زمانه از پی اظهار قدر خدمت تو
ز حضرت تو جدا کرد روزکی چندم
چو از عنایت لطف تو عرصه خالی یافت
به گوشمال حوادث همی دهد پندم
بریده بادا پیوند او ز مرکز خویش
چنانکه چرخ ببرّید از تو پیوندم
نشسته بر در و لب کرده مهر و چشم براه
همیشه بهر خبر همچو قفل در بندم
اگرچه از فضلات این سرشک نامضبوط
به استین و بدامن بسی پراگندم
نثار خاک درت را ز اشک دزدیده
چو نار اغشیة دل به لعل آگندم
دریچه های نظر را ز بس تزاحم اشک
نمی توان که به مسمار خواب در بندم
فراق تست نه کاری دگر که افتادست
سخن ز گریه چه رانم؟ به خویش می خندم
قسم به ملهم فکری که داد استغنا
بنور صدق ضمیرت ز ذکر سوگندم
که نیست هرگز تشنه به آب و مرده به جان
چنان که من به لقای تو آرزومندم
بیادگار من این بیتهای خون آلود
بدار تا بجنایت مگر که پیوندم
که گر نگردم سوی تو زود پای گشاد
جوانب لطفت دست بسته آرندم
فذلک همه تفصیل رنج من این بس
که از لقای شریفت به نامه خرسندم
که تیر چرخ خطابت کند خداوندم
علوّ قدر ترا با فلک نهم همبر
پس آنگهی بنشینم که من خردمندم
فلک شدست غبار ستانة تو و لیک
بر آستان تواش خود غبار نپسندم
حدیث شوق ره مدح بر زبان بگرفت
ماند قوّت از این بیش جان بسی کندم
بیک کرشمه که با من خیال لطف تو کرد
همه جواهر اشک از نظر بیفکندم
زمانه از پی اظهار قدر خدمت تو
همه جواهر اشک از نظر بیفکندم
زمانه از پی اظهار قدر خدمت تو
ز حضرت تو جدا کرد روزکی چندم
چو از عنایت لطف تو عرصه خالی یافت
به گوشمال حوادث همی دهد پندم
بریده بادا پیوند او ز مرکز خویش
چنانکه چرخ ببرّید از تو پیوندم
نشسته بر در و لب کرده مهر و چشم براه
همیشه بهر خبر همچو قفل در بندم
اگرچه از فضلات این سرشک نامضبوط
به استین و بدامن بسی پراگندم
نثار خاک درت را ز اشک دزدیده
چو نار اغشیة دل به لعل آگندم
دریچه های نظر را ز بس تزاحم اشک
نمی توان که به مسمار خواب در بندم
فراق تست نه کاری دگر که افتادست
سخن ز گریه چه رانم؟ به خویش می خندم
قسم به ملهم فکری که داد استغنا
بنور صدق ضمیرت ز ذکر سوگندم
که نیست هرگز تشنه به آب و مرده به جان
چنان که من به لقای تو آرزومندم
بیادگار من این بیتهای خون آلود
بدار تا بجنایت مگر که پیوندم
که گر نگردم سوی تو زود پای گشاد
جوانب لطفت دست بسته آرندم
فذلک همه تفصیل رنج من این بس
که از لقای شریفت به نامه خرسندم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ز رشک، باد صبا گرچه سوخت جان مرا
ولی ز برگ گل آراست آشیان مرا
مراست جذبه شوقی که هر کجا میرم
هما به کوی تو میآرد استخوان مرا
خوشم به گریه خونین که فرق نتوان کرد
به وقت چیدن گل، از گل آشیان مرا
هزار شکر از آن عقده جبین دارم
که گاه شکوه گره میزند زبان مرا
سری ز قصه عاشق برون نمیآرند
کسی چرا کند آغاز داستان مرا
چه گریهها که کند بر بضاعت کم خویش
چو ابر یاد کند چشم خونفشان مرا
خوشم که تا ز سر کوی عافیت رفتم
کسی ندیده چو قدسی دگر نشان مرا
ولی ز برگ گل آراست آشیان مرا
مراست جذبه شوقی که هر کجا میرم
هما به کوی تو میآرد استخوان مرا
خوشم به گریه خونین که فرق نتوان کرد
به وقت چیدن گل، از گل آشیان مرا
هزار شکر از آن عقده جبین دارم
که گاه شکوه گره میزند زبان مرا
سری ز قصه عاشق برون نمیآرند
کسی چرا کند آغاز داستان مرا
چه گریهها که کند بر بضاعت کم خویش
چو ابر یاد کند چشم خونفشان مرا
خوشم که تا ز سر کوی عافیت رفتم
کسی ندیده چو قدسی دگر نشان مرا
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۳
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۸
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۳