عبارات مورد جستجو در ۹۶ گوهر پیدا شد:
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۷ - نامه فرستادن زال زر به نزدیک ارجاسپ گوید
چه خوابید در دخمه گودرز پیر
برآمد خروش از یلان دلیر
نزاد است گفتی مگر مادرش
ندید است گیتی سر و افسرش
فرستاد کس پیش ارجاسپ زال
که ای ترک بد طینت و بدسکال
چه بود آنکه کردی در این کینه گاه
نبد شرمت از داور هور و ماه
چرا کشتی این پیر فرتوده را
جهان دیده و دهر پیموده را
نه زین کشتن ایوان شود زآن تو
که نفرین بد باد بر جان تو
نه مردم نخواهم اگر کین اوی
از آن ترک بدگوهر کینه جوی
کنون باش آماده جنگ من
که بینی از این پرهنر چنگ من
که فردا چه خورشید خنجر کشد
سر زنگئی شب به خون درکشد
بگویم جهان جو فرامرز را
که سازد ز خون رود این مرز را
چه گر نیست در بیشه شیر ژیان
به کین بسته دارد پلنگی میان
دلیران چو صف برکشند از دو روی
برآید ز هر دو سپه گفتگوی
به میدان کین رزم آن من است
کازین غم در آتش روان من است
پر آرم چه آرم بناورد گرز
نمایم بدین پیره سر یال و برز
به بینی که دستان سام سوار
چسان با دلیران کند کارزار
فرستاده رفت این به ارجاسپ گفت
بخندید و ارجاسپ شد در شگفت
بفرمود کان مرد را یوزبان
سر از تن ببرند اندر زمان
وز آن پس بفرمود تا کوس جنگ
زدند و به بستند بر بور تنگ
دلیران کمر کینه را استوار
پی رزم کردند مردانه وار
وزین روی دستان چاگاه شد
که گرد سپه باز بر ماه شد
بزد کوس و بر باره کین نشست
کمر تنگ و گرز گرانش بدست
دو لشکر چه دریا به جوش آمدند
به میدان کین رزم کوش آمدند
صف کین ز هر دو طرف راست شد
که دل در تن کوه در کاست شد
ز نالیدن نای جنبید کوه
زمین کوه گردید از بس گروه
فرامرز آمد به پیش نیا
چنین گفت کای گرد فرمانروا
من امروز گز خواب برخاستم
ز یزدان دادار این خواستم
که کین جهان دیده گودرز پیر
بخواهم از این دشت ناورد چیز
چنین گفت زالش که مردانه باش
برزم اندرون گرد فرزانه باش
چنانم امید است ز یزدان پاک
که دشمنت را سر درآرد به خاک
فرامرز پوشید گبر نبرد
برانگیخت باد و برآورد گرد
به میدان کین آمد از پیش صف
گران گرزه گاو پیکر به کف
به دشنام ارجاسپ را برشمرد
بدان پس هماورد خود خواست گرد
کمان کرد ارجاسپ کاین نامور
بود گرد دستان فرخنده فر
بپوشید ارجاسپ ساز نبرد
نشست از برباره ره نورد
برانگیخت که کوب سرکش ز جای
برآمد خروشیدن کره نای
کمر تنگ و در دست گرز گران
به آوردگه رفت ترک دمان
که در کینه گه آمد آن بدسکال
بدانست کاو نیست فرخنده زال
فرامرز را گفت برگوی نام
زگردان که واز دلیران کدام
فرامرز دانست که ارجاسپ اوست
ستیزنده بر جان لهراسپ اوست
چنین داد پاسخ بدو بدسکال
نبیره جهان جوی فرخنده زال
فرامرز پور یل تاج بخش
تهمتن خداوند کوپال و رخش
تو ایران ز رستم تهی یافتی
که زی مرز ایران عنان تافتی
ندانی که دربیشه باشد پلنگ
تهی نیست بیشه ز شیران جنگ
بگفت این و برداشت آن یل سنان
برآمد به ارجاسپ اندر زمان
چه ارجاسپ گشت از سنانش ستوه
کشید از میان تیغ و آمد چه کوه
سپهبد برآورد آتش ز دود
ز جا باز سرکش برانگیخت زود
همی دید ازکینه گه زال زر
به نزد سرافراز پرخاشخور
بدست دو یل تیغ تارک شکاف
نمایان چه برق از سر کوه قاف
برآمد خروش از یلان دلیر
نزاد است گفتی مگر مادرش
ندید است گیتی سر و افسرش
فرستاد کس پیش ارجاسپ زال
که ای ترک بد طینت و بدسکال
چه بود آنکه کردی در این کینه گاه
نبد شرمت از داور هور و ماه
چرا کشتی این پیر فرتوده را
جهان دیده و دهر پیموده را
نه زین کشتن ایوان شود زآن تو
که نفرین بد باد بر جان تو
نه مردم نخواهم اگر کین اوی
از آن ترک بدگوهر کینه جوی
کنون باش آماده جنگ من
که بینی از این پرهنر چنگ من
که فردا چه خورشید خنجر کشد
سر زنگئی شب به خون درکشد
بگویم جهان جو فرامرز را
که سازد ز خون رود این مرز را
چه گر نیست در بیشه شیر ژیان
به کین بسته دارد پلنگی میان
دلیران چو صف برکشند از دو روی
برآید ز هر دو سپه گفتگوی
به میدان کین رزم آن من است
کازین غم در آتش روان من است
پر آرم چه آرم بناورد گرز
نمایم بدین پیره سر یال و برز
به بینی که دستان سام سوار
چسان با دلیران کند کارزار
فرستاده رفت این به ارجاسپ گفت
بخندید و ارجاسپ شد در شگفت
بفرمود کان مرد را یوزبان
سر از تن ببرند اندر زمان
وز آن پس بفرمود تا کوس جنگ
زدند و به بستند بر بور تنگ
دلیران کمر کینه را استوار
پی رزم کردند مردانه وار
وزین روی دستان چاگاه شد
که گرد سپه باز بر ماه شد
بزد کوس و بر باره کین نشست
کمر تنگ و گرز گرانش بدست
دو لشکر چه دریا به جوش آمدند
به میدان کین رزم کوش آمدند
صف کین ز هر دو طرف راست شد
که دل در تن کوه در کاست شد
ز نالیدن نای جنبید کوه
زمین کوه گردید از بس گروه
فرامرز آمد به پیش نیا
چنین گفت کای گرد فرمانروا
من امروز گز خواب برخاستم
ز یزدان دادار این خواستم
که کین جهان دیده گودرز پیر
بخواهم از این دشت ناورد چیز
چنین گفت زالش که مردانه باش
برزم اندرون گرد فرزانه باش
چنانم امید است ز یزدان پاک
که دشمنت را سر درآرد به خاک
فرامرز پوشید گبر نبرد
برانگیخت باد و برآورد گرد
به میدان کین آمد از پیش صف
گران گرزه گاو پیکر به کف
به دشنام ارجاسپ را برشمرد
بدان پس هماورد خود خواست گرد
کمان کرد ارجاسپ کاین نامور
بود گرد دستان فرخنده فر
بپوشید ارجاسپ ساز نبرد
نشست از برباره ره نورد
برانگیخت که کوب سرکش ز جای
برآمد خروشیدن کره نای
کمر تنگ و در دست گرز گران
به آوردگه رفت ترک دمان
که در کینه گه آمد آن بدسکال
بدانست کاو نیست فرخنده زال
فرامرز را گفت برگوی نام
زگردان که واز دلیران کدام
فرامرز دانست که ارجاسپ اوست
ستیزنده بر جان لهراسپ اوست
چنین داد پاسخ بدو بدسکال
نبیره جهان جوی فرخنده زال
فرامرز پور یل تاج بخش
تهمتن خداوند کوپال و رخش
تو ایران ز رستم تهی یافتی
که زی مرز ایران عنان تافتی
ندانی که دربیشه باشد پلنگ
تهی نیست بیشه ز شیران جنگ
بگفت این و برداشت آن یل سنان
برآمد به ارجاسپ اندر زمان
چه ارجاسپ گشت از سنانش ستوه
کشید از میان تیغ و آمد چه کوه
سپهبد برآورد آتش ز دود
ز جا باز سرکش برانگیخت زود
همی دید ازکینه گه زال زر
به نزد سرافراز پرخاشخور
بدست دو یل تیغ تارک شکاف
نمایان چه برق از سر کوه قاف
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۱۵
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
کینه ی ما را ازو صبر و تحمل می کشد
انتقام از یار بی پروا، تغافل می کشد
هیچ معشوقی پریشانگرد و هرجایی مباد
فاخته این حرف را بر گوش بلبل می کشد
هرکجا باشم، گزیری نیست از طوفان مرا
موج دریا انتظارم بر سر پل می کشد
روزی داناست در معنی که نادان می خورد
همچو آن آبی که خار از ریشه ی گل می کشد
بر سر میراث من غوغاست یاران را سلیم
استخوانم را هما از چنگ بلبل می کشد
انتقام از یار بی پروا، تغافل می کشد
هیچ معشوقی پریشانگرد و هرجایی مباد
فاخته این حرف را بر گوش بلبل می کشد
هرکجا باشم، گزیری نیست از طوفان مرا
موج دریا انتظارم بر سر پل می کشد
روزی داناست در معنی که نادان می خورد
همچو آن آبی که خار از ریشه ی گل می کشد
بر سر میراث من غوغاست یاران را سلیم
استخوانم را هما از چنگ بلبل می کشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۷
رفتی و چراغ ستم افروخته کردی
دیدی که چه باروز من سوخته کردی
کشتی بجفا شهری و از درد رهاندی
درد همه در جان من اندوخته کردی
از خون اسیران نشود سیر سگ تو
اکنون که بخون منش آموخته کردی
تا باز کجا میروی امشب به شبیخون
کز آتش می شمع رخ افروخته کردی
اهلی چه گشودی برخ ماه وشان باز
چشمی که بصد خون جگر دوخته کردی
دیدی که چه باروز من سوخته کردی
کشتی بجفا شهری و از درد رهاندی
درد همه در جان من اندوخته کردی
از خون اسیران نشود سیر سگ تو
اکنون که بخون منش آموخته کردی
تا باز کجا میروی امشب به شبیخون
کز آتش می شمع رخ افروخته کردی
اهلی چه گشودی برخ ماه وشان باز
چشمی که بصد خون جگر دوخته کردی
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۸ - سخن گفتن ورقه با پدر و جواب دادن پدرش
چو از شعر فارغ شد آمد بپای
بغرید چون رعد نالان ز جای
بنزد پدر رفت گفت ای پدر
پسر رفت و عمر پسر شد بسر
مراین رد را چاره کن، زودباش!
وگرنه شدم من، تو بدرود باش!
پدر گفت ای نازش جان باب
نگر سر نتابی ز فرمان باب
نه هنگام غم خوردن و شیونست
که گاه دلیری و کین جستن است
هلا! هین، بپوش از پی کین زره!
که امروز کین جستن از ناله به
که من بر نخواهم همی تافت روی
ز حی بنی ضبه وز قوم اوی
که تا بر سرانشان من از خون تگرگ
ببارم به شمشیر رخشنده مرگ
ستانم از آن سرکشان داد تو
سپارم به تو سرو آزاد تو
چو گفت این پدر ورقه شد شاد کام
بپوشید دست سلیح تمام
نشست از بر بارهٔ باد پای
بجنبید چون کوه رویین ز جای
پدر نیز پنهان شد اندر سلیح
ببر در حسام و به کف در رمیح
زحی بنی شیبه بیرون شدند
چو شیر ژین سوی هامون شدند
عم ورقه آن مهتر نام جوی
که بد باب گلشاه فرخنده روی
ز تیمار فرزند دل خسته بود
روانش ببند بلا بسته بود
سران و سواران حی را بخواند
سپاهی کی زیشان جهان خیره ماند
چنین سرکشان ای پی نام و ننگ
نهادند سر سوی پرخاش و جنگ
جوانان حی چون خبر یافتند
سراسر سوی کینه بشتافتند
ز گردان و مردان پولاد پوش
ز شیران گردن کش و سخت کوش
سپاه گران مایه شد انجمن
همه شیر گیران پولاد تن
ز بس مطرد و رایت خوب رنگ
ز بس نوفهٔ شیر مردان جنگ
بنی شیبه گفتی کی جای بلاست
مقام ددو معدن اژدهاست
پریشان دلیران پرخاش جوی
نهادند یکسر به پیکار روی
همی نعره از چرخ بگذاشتند
همی رزم را بزم پنداشتند
چو شیر دژم ورقه پیش سپاه
سر از کبر برده بر چرخ و ماه
زمین را همی در نوشت از شتاب
دلش پر ز کین و دو چشمش پر آب
بزیرش یکی بور تازی نژاد
همی راند و شعری همی کرد یاد
بغرید چون رعد نالان ز جای
بنزد پدر رفت گفت ای پدر
پسر رفت و عمر پسر شد بسر
مراین رد را چاره کن، زودباش!
وگرنه شدم من، تو بدرود باش!
پدر گفت ای نازش جان باب
نگر سر نتابی ز فرمان باب
نه هنگام غم خوردن و شیونست
که گاه دلیری و کین جستن است
هلا! هین، بپوش از پی کین زره!
که امروز کین جستن از ناله به
که من بر نخواهم همی تافت روی
ز حی بنی ضبه وز قوم اوی
که تا بر سرانشان من از خون تگرگ
ببارم به شمشیر رخشنده مرگ
ستانم از آن سرکشان داد تو
سپارم به تو سرو آزاد تو
چو گفت این پدر ورقه شد شاد کام
بپوشید دست سلیح تمام
نشست از بر بارهٔ باد پای
بجنبید چون کوه رویین ز جای
پدر نیز پنهان شد اندر سلیح
ببر در حسام و به کف در رمیح
زحی بنی شیبه بیرون شدند
چو شیر ژین سوی هامون شدند
عم ورقه آن مهتر نام جوی
که بد باب گلشاه فرخنده روی
ز تیمار فرزند دل خسته بود
روانش ببند بلا بسته بود
سران و سواران حی را بخواند
سپاهی کی زیشان جهان خیره ماند
چنین سرکشان ای پی نام و ننگ
نهادند سر سوی پرخاش و جنگ
جوانان حی چون خبر یافتند
سراسر سوی کینه بشتافتند
ز گردان و مردان پولاد پوش
ز شیران گردن کش و سخت کوش
سپاه گران مایه شد انجمن
همه شیر گیران پولاد تن
ز بس مطرد و رایت خوب رنگ
ز بس نوفهٔ شیر مردان جنگ
بنی شیبه گفتی کی جای بلاست
مقام ددو معدن اژدهاست
پریشان دلیران پرخاش جوی
نهادند یکسر به پیکار روی
همی نعره از چرخ بگذاشتند
همی رزم را بزم پنداشتند
چو شیر دژم ورقه پیش سپاه
سر از کبر برده بر چرخ و ماه
زمین را همی در نوشت از شتاب
دلش پر ز کین و دو چشمش پر آب
بزیرش یکی بور تازی نژاد
همی راند و شعری همی کرد یاد
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۱ - شعر گفتن ربیع ابن عدنان
همی گفت شاه سواران منم
سرور دل نامداران منم
گه جنگ ثعبان پر دل منم
گه صلح خورشید رخشان منم
گه بزم مهتاب مجلس منم
گه رزم سالار میدان منم
گه دوستی ابر رحمت منم
گه دشمنی شیر غران منم
به جای جفا، زهر قاتل منم
به گاه وفا، تازه ریحان منم
بگفت این و در گرد میدان بگشت
زمین را به سم فرس درنوشت
ز رخشنده تیغ آتشی برفروخت
کی از تف آن پشت ماهی بسوخت
بگفت ای دلیران و گردان رزم
سران و شجاعان و مردان رزم
کی جوید همی حمیت و نام و ننگ
که آید همی سوی میدان جنگ
هر آنکس کی سیر آمد از جان خویش
زمن جست بایدش درمان خویش
چو روباه از جان خود گشت سیر
کندش آرزو جنگ و پیکار شیر
الا سوی پرخاش پویید، هین!
ز کین جوی خود کینه جویید،هین!
سواری برون زد ستور از مصاف
به دل سد آهن، به تن کوه قاف
به کف در یکی تیغ رخشان چو برق
در آهن نهان از قدم تا به فرق
چو دو ببر آشفته بر یک دگر
نشستند هر دو ز کین جگر
شد اندر میانشان زمانی درنگ
که بودند هر دو دلیران جنگ
ربیع ابن عدنان به حمله برش
درآمد یکی تیغ زد بر سرش
سر تیغ آن شه سواری گزین
درآمد به فرق و فروشد به زین
بدو نیمه بفگند اندر مصاف
همی کرد بر گرد میدان طواف
همی گفت سوزنده آتش منم
ربیع ابن عدنان سرکش منم
بگفت این و در گرد میدان بگشت
زمین را به سم فرس در نوشت
بیایید تا رزم سازی کنیم
زمانی به شمشیر بازی کنیم
یکی مرد خواهم کی آید برم
شجاعی کجا باشد اندر خورم
سواری دگر اسب زد در نبرد
صف آشوب و گردن کش و شیرمرد
یکی نیزه در دست پیچان چو مار
که جز با دل و جان نکردی شمار
به کردار برق اندر آمد به خشم
چو دو کوکب آتشین کرده چشم
بگشت این بر آن تیز و آن هم برین
گه این حمله بر دو گه آن جست کین
ربیع ابن عدنان چو برق بهار
یکی تیغ زد بر میان سوار
به یک زخم شمشیر کردش دو نیم
بیفزود اندر دل خلق بیم
ربیع ابن عدنان به لهو و طرب
همی گفت او، کی سوار عرب
کجایند گردان لشکر شکن
که ناید همی هیچ کس پیش من
چه خواهید می زین فرومایگان
کجا خسته گردید می رایگان
بر من چو کردم نشاط نبرد
نخواهم کی آید مگر مرد مرد
یکی سروری دیگر آمد به جنگ
نکرد ایچ بر کینه جستن درنگ
هنوز او ز ره نارسیده برش
به یک زخم بگسست از تن سرش
سواران و گردان آهن جگر
همی آمدند از پس یک دگر
هر آن کس کی آمد همی کشته شد
میان صف از کشته پر پشته شد
چهل مرد از آن نامداران بکشت
که از کس گه کینه ننمود پشت
دگر کس نیامد سوی جنگ اوی
چو دیدند در جنگ آهنگ اوی
به جان دلیران درآمد نهیب
از آن تیر و شمشیر و عالی رکیب
چو گردان ز جنگش کشیدند دست
ربیع صف آشوب چون پیل مست
بغرید، گفتی دمان اژدهاست،
سران بنی شیبه گفتا کجاست
نخواهم به جز میر کآید برم
که من میر و سالار این کشورم
چه خیزد مرا زین چنین گمرهان
کی می کشته گردند چون ابلهان
مرا میر باید که هستم امیر
نخواهم ازین بددلان حقیر
کجا ورقه آن عاشق تیره رای؟
کجا بابکش؟ گو به جنگ من آی!
نخواهم پدر را کی میراست و پیر
نیاید ز پیران هنر جای گیر
نخواهم به جز ورقه را هم نبرد
کی امروز پیدا شود مرد مرد
جوانم من و نیز هست او جوان
جوان را بکین بیش باشد توان
بگویید تا پیشم آید کنون
سوی جنگ مردان گراید کنون
کی تا عاشقی از دلش کم کنم
به مرگش دل خویش بی غم کنم
کجا هست گلشاه بیزار اوی
به جز من کسی نیست سالار اوی
نخواهم که بیند کسی روی اوی
به جز من نباشد کسی شوی اوی
گزیدم من او را، مرا او گزید
سزا را سزا رفت، چونین سزید
کنون ورقه گر بستهٔ مهر اوست
نباید، کی نه در خور چهره اوست
به جنگ من آید گرش حمیت است
که در جنگ هم رنج و هم راحتست
چو بشنید ورقه از او این سخن
ببد بر دلش نو غمان کهن
به آب وفا روی هجران بشست
بجست او ز جا، کین جانان بجست
به جانش بر از مهر طاقت نماند
ز دیده به رخ اشک خونین براند
ز جای اندرون همچو آتش بجست
زبان بر گشاد و میان را ببست
نشست از بر بارهٔ رزمجوی
به کینه نهاد او سوی رزم روی
چوزی معرکه کرد رای، ای شگفت!
پدر جست، دست و عنانش گرفت
بگفتش ترا نیست هنگام جنگ
زمانی ترا کرد باید درنگ
کی من هم کنون زو رهانم ترا
به کام دل خود رسانم ترا
بگفت این و بر بارهٔ بادپای
نشست آن سواری مبارز ز پای
برون زد فرس از میان مصاف
حمایل یکی تیغ تارک شکاف
به نیزه بگردید چون شیر نر
بگرد ربیع آن شه کینه ور
بگفت آن شه وشهسوار عرب
شجاع جهان افتخار عرب:
الای ای ربیع ابن عدنان بیای
به کینه بپوی و به مردی گرای
کی ناگه سوی مرگ بشتافتی
اگر مر مرا خواستی، یافتی!
چو مر مار را عمر آید بسر
بخواباندش مرگ بر ره گدر
نجوید نبرد مرا آن کسی
که خواهد بدش زندگانی بس
همام جهان دیدهٔ گوژپشت
ز حمیت یکی حمله بردش درشت
ربیع ابن عدنان بدو بنگرید
دو تا گشته پیری جهان دیده دید
رخی چون گل سرخ و مویی سپید
به سر بر، خزی سبز، چون سبز بید
یکی نیزه چون ما را رقم به دست
که آتش همی از سنانش بجست
ابا این همه ضعف و پیری که بود
همی فر و زور جوانی نمود
ربیع ابن عدنان چو او را بدید
یکی نعره ای از جگر برکشید
بگفت ای جهن دیدهٔ سال خورد
گذشته بسی بر سرت گرم و سرد
ترا چه گه جنگ و کین جستن است
که گیتی به مرگ تو آبستن است
بگو ای خرف گشته تو کیستی
وزین آمدن بر پی چیستی؟
ترا چون کشم من؟ که خود کشته ای!
تو خود نامهٔ عمر بنوشته ای!
مرا زان جوانان مردان مرد
همی خنده آمد به گاه نبرد
چگونه کنم با تو من رای جنگ؟
کند شیر آهنگ روباه لنگ؟
تو بر گرد تا دیگران آید برم
کی من چون برویت همی بنگرم
ترا باد شمشیر من بس بود
عقاب دژم کی چو کرکس بود؟
چو زو بابک ورقه چونین شنید
زحمیت یکی نعره ای برکشید
بدو گفت: ای ناکس و بی ادب
کی باشی تو اندر میان عرب
که چونین سخن گفت یاری مرا
تو با خود برابر نداری مرا؟
به غمری همی قصد جیحون کنی!
به پیری مرا سرزنش چون کنی؟
به تن پیرم ای سگ، ولیکن به زور
بدرم جهان گاه آشوب و شور
چو بر کینه جستن ببندم میان
نیندیشم از چون تو سیصد جوان
ز پیری به من بر نیاید شکست
مرا چون تو صد بنده بودست و هست
فزون زین لباس جفا را مپوش
چه بیهوده گویی؟ به پیکار کوش!
بجز پیری از من چه آمد گناه؟
تو از لنگ اشتر لگدراست خواه
بگفت این و چون تندر از تیره ابر
بغرید وز دل بپالود صبر
چو دود و چو آتش درآمیختند
به شمشیر و نیزه برآویختند
به نیزه همی دیده بردوختند
به تیغ بلا آتش افروختند
برآمد یکی تیره گرد از نبرد
کی پر گرد شد گنبد لاژورد
یکی داشت نیره، یکی داشت تیغ
نبد ضربت از یک دگرشان دریغ
بگشتند ازین حال پیر و جوان
بسی طعنه شد باطل اندر میان
نه این گشت چیر و نه آن گشت چین
نه از کینه جستن یکی گشت سیر
همام آنک با هوش و تبدیر بود
هم آخر جهاندیده و پیر بود
حصاری کی دیوار او شد کهن
نباشد مر آن را بسی اصل و بن
چو بسیار گشت این بر آن آن برین
همام دل آور در آمد بکین
عنان تکاور به مرکب سپرد
به نیزه نمودش یکی دست برد
بزد نیزه ای بر کمرگاه اوی
بدان تا کند زو تهی گاه اوی
ربیع ابن عدنان چو شیر دژم
بزد تیغ و آن نیزه کردش قلم
بگفت: ای کهن گشته پیر نژند
یلان عرب نیزه چونین زنند؟
هم اکنون شجاعت بیاموزمت
به تیر بلا دیده بر دوزمت
بگفت این و از کین دل حمله کرد
بیاورد شمشیر تیز از نبرد
یکی ضربتی زد شگفتی عظیم
که کردش بهٔک ضربت او را دو نیم
چو پیر جهاندیده شد سرنگون
همی گشت از آن زخم در خاک و خون
ز قوم بنی شیبه بر شد خروش
دل سرکشان اندر آمد به جوش
فشاندند بر سر همه تیره خاک
ببر در همه جامه کردند چاک
گسست از تن ورقه آرام و هوش
تنش نال گون شد دلش نیل پوش
ز سستی نجنبید رگ در تنش
به خون در شده غرق پیراهنش
چو با زی هش آمد دگر ره ز پای
بیفتاد و ببرید از و هوش و رای
سدره گشت بی هوش و آمد بهوش
برآورد بار چهارم خروش
بگفتا: کی یکبارگی سوختم
دل و دیدهٔ ناز بردوختم
مرا خود دل از عاشقی خسته بود
به هجران جانان در و بسته بود
دل خسته ام باز شد خسته تر
به تیمار هجران در و بسته تر
بد از هجر بر پای من پای بند
به مرگ پدر گشت جانم نژند
به عشق اندرون صبر کردن رواست
به مرگ پدر صبر کردن خطاست
بدارای و نیروده دادگر
به پیغمبر آن فخر و زین بشر
اگر باز گردم ازین جایگاه
مگر خواسته کینه از کینه خواه
بگفت این و جستش چو شیری ز جای
به خنگ تکاور درآورد پای
بپوشید خفتان و از بر زره
میان بسته وز دل گشاده گره
ببر در یکی تیغ مرد آزمای
به کف در یکی نیزهٔ جان ربای
بدین سان همی رفت فرخ پسر
جگر خسته تا نزد کشته پدر
نگونسار خود را برو برفگند
همی کرد نوحه به بانگ بلند
گرفت او سر بابک از خون و خاک
همی کرد رخسارش از خاک پاک
نهاده ز مهر دلش بر کنار
دو دیده ز غم کرده بد سیل بار
بمالید بر روی او روی خویش
رخ از هجروز در دل کرده ریش
زمین را ز خون آبه گل زار کرد
جهان را پر از نالهٔ زار کرد
به دل در، در درد و غم باز کرد
از اندهٔکی شعر آغاز کرد
سرور دل نامداران منم
گه جنگ ثعبان پر دل منم
گه صلح خورشید رخشان منم
گه بزم مهتاب مجلس منم
گه رزم سالار میدان منم
گه دوستی ابر رحمت منم
گه دشمنی شیر غران منم
به جای جفا، زهر قاتل منم
به گاه وفا، تازه ریحان منم
بگفت این و در گرد میدان بگشت
زمین را به سم فرس درنوشت
ز رخشنده تیغ آتشی برفروخت
کی از تف آن پشت ماهی بسوخت
بگفت ای دلیران و گردان رزم
سران و شجاعان و مردان رزم
کی جوید همی حمیت و نام و ننگ
که آید همی سوی میدان جنگ
هر آنکس کی سیر آمد از جان خویش
زمن جست بایدش درمان خویش
چو روباه از جان خود گشت سیر
کندش آرزو جنگ و پیکار شیر
الا سوی پرخاش پویید، هین!
ز کین جوی خود کینه جویید،هین!
سواری برون زد ستور از مصاف
به دل سد آهن، به تن کوه قاف
به کف در یکی تیغ رخشان چو برق
در آهن نهان از قدم تا به فرق
چو دو ببر آشفته بر یک دگر
نشستند هر دو ز کین جگر
شد اندر میانشان زمانی درنگ
که بودند هر دو دلیران جنگ
ربیع ابن عدنان به حمله برش
درآمد یکی تیغ زد بر سرش
سر تیغ آن شه سواری گزین
درآمد به فرق و فروشد به زین
بدو نیمه بفگند اندر مصاف
همی کرد بر گرد میدان طواف
همی گفت سوزنده آتش منم
ربیع ابن عدنان سرکش منم
بگفت این و در گرد میدان بگشت
زمین را به سم فرس در نوشت
بیایید تا رزم سازی کنیم
زمانی به شمشیر بازی کنیم
یکی مرد خواهم کی آید برم
شجاعی کجا باشد اندر خورم
سواری دگر اسب زد در نبرد
صف آشوب و گردن کش و شیرمرد
یکی نیزه در دست پیچان چو مار
که جز با دل و جان نکردی شمار
به کردار برق اندر آمد به خشم
چو دو کوکب آتشین کرده چشم
بگشت این بر آن تیز و آن هم برین
گه این حمله بر دو گه آن جست کین
ربیع ابن عدنان چو برق بهار
یکی تیغ زد بر میان سوار
به یک زخم شمشیر کردش دو نیم
بیفزود اندر دل خلق بیم
ربیع ابن عدنان به لهو و طرب
همی گفت او، کی سوار عرب
کجایند گردان لشکر شکن
که ناید همی هیچ کس پیش من
چه خواهید می زین فرومایگان
کجا خسته گردید می رایگان
بر من چو کردم نشاط نبرد
نخواهم کی آید مگر مرد مرد
یکی سروری دیگر آمد به جنگ
نکرد ایچ بر کینه جستن درنگ
هنوز او ز ره نارسیده برش
به یک زخم بگسست از تن سرش
سواران و گردان آهن جگر
همی آمدند از پس یک دگر
هر آن کس کی آمد همی کشته شد
میان صف از کشته پر پشته شد
چهل مرد از آن نامداران بکشت
که از کس گه کینه ننمود پشت
دگر کس نیامد سوی جنگ اوی
چو دیدند در جنگ آهنگ اوی
به جان دلیران درآمد نهیب
از آن تیر و شمشیر و عالی رکیب
چو گردان ز جنگش کشیدند دست
ربیع صف آشوب چون پیل مست
بغرید، گفتی دمان اژدهاست،
سران بنی شیبه گفتا کجاست
نخواهم به جز میر کآید برم
که من میر و سالار این کشورم
چه خیزد مرا زین چنین گمرهان
کی می کشته گردند چون ابلهان
مرا میر باید که هستم امیر
نخواهم ازین بددلان حقیر
کجا ورقه آن عاشق تیره رای؟
کجا بابکش؟ گو به جنگ من آی!
نخواهم پدر را کی میراست و پیر
نیاید ز پیران هنر جای گیر
نخواهم به جز ورقه را هم نبرد
کی امروز پیدا شود مرد مرد
جوانم من و نیز هست او جوان
جوان را بکین بیش باشد توان
بگویید تا پیشم آید کنون
سوی جنگ مردان گراید کنون
کی تا عاشقی از دلش کم کنم
به مرگش دل خویش بی غم کنم
کجا هست گلشاه بیزار اوی
به جز من کسی نیست سالار اوی
نخواهم که بیند کسی روی اوی
به جز من نباشد کسی شوی اوی
گزیدم من او را، مرا او گزید
سزا را سزا رفت، چونین سزید
کنون ورقه گر بستهٔ مهر اوست
نباید، کی نه در خور چهره اوست
به جنگ من آید گرش حمیت است
که در جنگ هم رنج و هم راحتست
چو بشنید ورقه از او این سخن
ببد بر دلش نو غمان کهن
به آب وفا روی هجران بشست
بجست او ز جا، کین جانان بجست
به جانش بر از مهر طاقت نماند
ز دیده به رخ اشک خونین براند
ز جای اندرون همچو آتش بجست
زبان بر گشاد و میان را ببست
نشست از بر بارهٔ رزمجوی
به کینه نهاد او سوی رزم روی
چوزی معرکه کرد رای، ای شگفت!
پدر جست، دست و عنانش گرفت
بگفتش ترا نیست هنگام جنگ
زمانی ترا کرد باید درنگ
کی من هم کنون زو رهانم ترا
به کام دل خود رسانم ترا
بگفت این و بر بارهٔ بادپای
نشست آن سواری مبارز ز پای
برون زد فرس از میان مصاف
حمایل یکی تیغ تارک شکاف
به نیزه بگردید چون شیر نر
بگرد ربیع آن شه کینه ور
بگفت آن شه وشهسوار عرب
شجاع جهان افتخار عرب:
الای ای ربیع ابن عدنان بیای
به کینه بپوی و به مردی گرای
کی ناگه سوی مرگ بشتافتی
اگر مر مرا خواستی، یافتی!
چو مر مار را عمر آید بسر
بخواباندش مرگ بر ره گدر
نجوید نبرد مرا آن کسی
که خواهد بدش زندگانی بس
همام جهان دیدهٔ گوژپشت
ز حمیت یکی حمله بردش درشت
ربیع ابن عدنان بدو بنگرید
دو تا گشته پیری جهان دیده دید
رخی چون گل سرخ و مویی سپید
به سر بر، خزی سبز، چون سبز بید
یکی نیزه چون ما را رقم به دست
که آتش همی از سنانش بجست
ابا این همه ضعف و پیری که بود
همی فر و زور جوانی نمود
ربیع ابن عدنان چو او را بدید
یکی نعره ای از جگر برکشید
بگفت ای جهن دیدهٔ سال خورد
گذشته بسی بر سرت گرم و سرد
ترا چه گه جنگ و کین جستن است
که گیتی به مرگ تو آبستن است
بگو ای خرف گشته تو کیستی
وزین آمدن بر پی چیستی؟
ترا چون کشم من؟ که خود کشته ای!
تو خود نامهٔ عمر بنوشته ای!
مرا زان جوانان مردان مرد
همی خنده آمد به گاه نبرد
چگونه کنم با تو من رای جنگ؟
کند شیر آهنگ روباه لنگ؟
تو بر گرد تا دیگران آید برم
کی من چون برویت همی بنگرم
ترا باد شمشیر من بس بود
عقاب دژم کی چو کرکس بود؟
چو زو بابک ورقه چونین شنید
زحمیت یکی نعره ای برکشید
بدو گفت: ای ناکس و بی ادب
کی باشی تو اندر میان عرب
که چونین سخن گفت یاری مرا
تو با خود برابر نداری مرا؟
به غمری همی قصد جیحون کنی!
به پیری مرا سرزنش چون کنی؟
به تن پیرم ای سگ، ولیکن به زور
بدرم جهان گاه آشوب و شور
چو بر کینه جستن ببندم میان
نیندیشم از چون تو سیصد جوان
ز پیری به من بر نیاید شکست
مرا چون تو صد بنده بودست و هست
فزون زین لباس جفا را مپوش
چه بیهوده گویی؟ به پیکار کوش!
بجز پیری از من چه آمد گناه؟
تو از لنگ اشتر لگدراست خواه
بگفت این و چون تندر از تیره ابر
بغرید وز دل بپالود صبر
چو دود و چو آتش درآمیختند
به شمشیر و نیزه برآویختند
به نیزه همی دیده بردوختند
به تیغ بلا آتش افروختند
برآمد یکی تیره گرد از نبرد
کی پر گرد شد گنبد لاژورد
یکی داشت نیره، یکی داشت تیغ
نبد ضربت از یک دگرشان دریغ
بگشتند ازین حال پیر و جوان
بسی طعنه شد باطل اندر میان
نه این گشت چیر و نه آن گشت چین
نه از کینه جستن یکی گشت سیر
همام آنک با هوش و تبدیر بود
هم آخر جهاندیده و پیر بود
حصاری کی دیوار او شد کهن
نباشد مر آن را بسی اصل و بن
چو بسیار گشت این بر آن آن برین
همام دل آور در آمد بکین
عنان تکاور به مرکب سپرد
به نیزه نمودش یکی دست برد
بزد نیزه ای بر کمرگاه اوی
بدان تا کند زو تهی گاه اوی
ربیع ابن عدنان چو شیر دژم
بزد تیغ و آن نیزه کردش قلم
بگفت: ای کهن گشته پیر نژند
یلان عرب نیزه چونین زنند؟
هم اکنون شجاعت بیاموزمت
به تیر بلا دیده بر دوزمت
بگفت این و از کین دل حمله کرد
بیاورد شمشیر تیز از نبرد
یکی ضربتی زد شگفتی عظیم
که کردش بهٔک ضربت او را دو نیم
چو پیر جهاندیده شد سرنگون
همی گشت از آن زخم در خاک و خون
ز قوم بنی شیبه بر شد خروش
دل سرکشان اندر آمد به جوش
فشاندند بر سر همه تیره خاک
ببر در همه جامه کردند چاک
گسست از تن ورقه آرام و هوش
تنش نال گون شد دلش نیل پوش
ز سستی نجنبید رگ در تنش
به خون در شده غرق پیراهنش
چو با زی هش آمد دگر ره ز پای
بیفتاد و ببرید از و هوش و رای
سدره گشت بی هوش و آمد بهوش
برآورد بار چهارم خروش
بگفتا: کی یکبارگی سوختم
دل و دیدهٔ ناز بردوختم
مرا خود دل از عاشقی خسته بود
به هجران جانان در و بسته بود
دل خسته ام باز شد خسته تر
به تیمار هجران در و بسته تر
بد از هجر بر پای من پای بند
به مرگ پدر گشت جانم نژند
به عشق اندرون صبر کردن رواست
به مرگ پدر صبر کردن خطاست
بدارای و نیروده دادگر
به پیغمبر آن فخر و زین بشر
اگر باز گردم ازین جایگاه
مگر خواسته کینه از کینه خواه
بگفت این و جستش چو شیری ز جای
به خنگ تکاور درآورد پای
بپوشید خفتان و از بر زره
میان بسته وز دل گشاده گره
ببر در یکی تیغ مرد آزمای
به کف در یکی نیزهٔ جان ربای
بدین سان همی رفت فرخ پسر
جگر خسته تا نزد کشته پدر
نگونسار خود را برو برفگند
همی کرد نوحه به بانگ بلند
گرفت او سر بابک از خون و خاک
همی کرد رخسارش از خاک پاک
نهاده ز مهر دلش بر کنار
دو دیده ز غم کرده بد سیل بار
بمالید بر روی او روی خویش
رخ از هجروز در دل کرده ریش
زمین را ز خون آبه گل زار کرد
جهان را پر از نالهٔ زار کرد
به دل در، در درد و غم باز کرد
از اندهٔکی شعر آغاز کرد
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۲ - شعر گفتن ورقه در مرگ پدر
دریغ ای پدر دیدهٔ شیر مرد
کی رفتی ز دنیا پر از داغ و درد
چنین است کار سرای سپنج
چنین بود خواهد جهان گرد گرد
شدی کشته ناگه به دست سگی
که او را نه زن خواند شاید نه مرد
از و کین تو باز خواهم چنانک
کی گرید برو گنبد لاژورد
چنان کو بر آورد گرد از سرت
بر آرم ز فرقش به شمشیر گرد
بگفت این واز درد بگریست زار
ز خون کرد روی زمین لاله زار
چو بسیار بگرست و زاری نمود
بگفتا کنون بانگ و زاری چه سود؟
برفت او و بر بارگی برنشست
سوی کینه رانداسب چون پیل مست
به حمله درآمد به سوی ربیع
بگفتش ربیع: ای سوار بدیع
چه مردی و پیشم چرا آمدی؟
بر شیر نر به چرا آمدی!
کی بر تو مرا رحمت آید همی
نخواهم کی آیدت از من غمی
سوی مرگ رفتن بسیجی همی
به دستم بذره نسنجی همی
سراسیمه رایی و دل خسته ای
مگر با غم عشق پیوسته ای؟
چه مردی؟ هلا زود بر گوی نام
همانا تویی ورقه ابن الهمام
کی از هجر گلشاه و مرگ پدر
شدستی دلاواره آسیمه سر
اگر ورقه ای، حمله آور، هلا!
کی برهانمت هم کنون زین بلا
کی از بهر بابک بنالی همی
برین روی زاری سگالی همی
رسانم ترا هم کنون زی پدر
بدین تیغ پولاد پرخاش خر
ور از بهر گلشاه دل خسته ای
دل اندر غم عشق او بسته ای
هم اکنون سرت را برم سوی اوی
نبینی تو تا زنده ای روی اوی
نه ای تو سزاوار دیدار اوی
منم یار او و سزاوار اوی
چو بشنید ورقه ازو این سخن
غم بابک و عشق آن سروبن
دگرباره اندر دلش تازه شد
بنالید و دردش بی اندازه شد
بگفت: ای فرومایهٔ مستحل
نیاورد گردون چو تو سنگ دل
نبخشودی ای شوم نامهربان
بر آن پیر فرتوت دیده جهان
که بر جان او بر، کمین ساختی
جهان را ز نامش بپرداختی
چه گفتی وراهیچ کین خواه نیست
و یا سوی تو مرگ را راه نیست؟
ترا گر چنین بود در دل گمان
گمانت کژ آمد بسان کمان
که من از پی کین او خاستم
به کینش زبان را بیاراستم
کنون از عرب نام تو کم کنم
نشاط و سرور تو ماتم کنم
ز بی آن کی بر تو شبیخون کنم،
ز خون تو این دشت گلگون کنم،
به شمشیر جان از تنت برکنم
بگرز گران گردنت بشکنم
جهان را، چو من تیغ پیدا کنم،
ز خون سپاه تو دریا کنم
بنالند چون نیزه گیرم به چنگ
به بیشه هزبرو به دریا نهنگ
ألا با من ای شیر جنگی بگرد
کی خواهم ز فرقت برآورد گرد
نباید مرا با تو زین بیش لاف
کی جای نبردست و جای مصاف
ربیع ابن عدنان ز گفتار اوی
برآشفت و آمد به پیکار اوی
بگفت: ای فرومایهٔ بی وفا
چه گویی تو در روی مردان جفا
نگویی مرا تا تو اندر عرب
چه کردستی از کارهای عجب
کی پیشم دلیری نمایی همی
بر شیر سگرا ستایی همی
محالست با من ترا گفت و گوی
بیا تا به میدان درآریم گوی
بگفت این و مانند ابر بهار
برو حمله کرد آن دلاور سوار
بر آویختند آن دو میر عرب
دو فرخنده نام و دو عالی نسب
دو میر شجاع و دو پیل نبرد
دو شیر صف آشوب و دو مرد مرد
بهٔک جای هر دو برآویختند
به نیزه همی صاعقه بیختند
سپردند هر دو به مرکب عنان
به پیش آوریدند نوک سنان
بگشتند چندان بخشم و ستیز
که شد نیزهٔ هر دوان ریز ریز
فگندند نیزه، کشیدند تیغ
چو دو برق رخشنده از تیره میغ
ز بس ضرب شمشیر زهر آب دار
بشد تیغ در دستشان پاره پار
بجز قبضهٔ درقه در دستشان
نماندونه کس داد ز آن سان نشان
ربیع ابن عدنان بکردار میغ
فراز سر ورقه بگذارد تیغ
ز شمشیر او ورقه ابن الهمام
بترسید و پیش آوریدش حسام
به شمشیر شمشیر او را گرفت
به دو نیمه شد هر دو تیغ ای شگفت!
بماندند بی نیزه و تیغ تیز
کسی کرد بی تیغ و نیزه ستیز؟
چو از تیغ و نیزه ندیدند کام
ربیع و همان ورقه ابن الهمام
نشدشان به جنگ اندرون رای سست
بگرز گران دست بردند چست
به گرز گران آوریدند رای
فشردند هر دو به پرخاش پای
بگرز آزمودند چندان نبرد
کی گل رنگ رخسارشان گشت زرد
نکردند گرز گران را یله
جز آنگه که شددست پر آبله
دگر باره شمشیرها خواستند
همی جنگ نو از سر آراستند
دو تیغ و دو رمح آوریدندشان
چوبی نیزه و تیغ دیدندشان
به میدان در، آن هر دو خسرونژاد
به کینه بگشتند چون تند باد
ربیع ابن عدنان برآورد خشم
یکی حمله کرد آن سگ شوخ چشم
سر نیزه بگذارد بر ران اوی
که از درد آزرده شد جان اوی
ابر پهلوی اسپ رانش بدوخت
رخ ورقه از دلد دل برفروخت
پیاده شد از اسپ، اسپس بمرد
پیاده برآن خستگی حمله برد
یکی نیزه ای زد به بازوش بر
کی بردوخت بازو به پهلوش بر
ولیکن به جانش نیامد گزند
ز بازوی خود نوک نیزه بکند
تن هر دو در بند غم بسته شد
همین خسته گشت و همان خسته شد
غلامش یکی بارهٔ تیز گام
بیاورد زی ورقه ابن الهمام
هم اندر زمان ورقهٔ نیک رای
به اسپ تک آور درآورد پای
بگشتند آن هر دو فرخ جوان
ز هر دو چو دو سل خون شد روان
ز بس خون کی از هر دو پالوده شد
ز خونشان دل خاک آلوده شد
دل هر دو از درد مستی گرفت
تن هر دو از رنج سستی گرفت
ز سستی بماندند از کارزار
بر آن هر دو آزاده شد کار زار
یکی خسته بازو یکی خسته ران
همان زین بترسید و هم این از آن
دو عاشق ز بهر دلارام خویش
همی تیره کردند ایام خویش
همی بر زدند از جگر سرد باد
همی کرد هریک ز گلشاهٔاد
چنان بد دل ورقه ابن الهمام
ز هجران گلشاه فرخنده نام
کی هزمان همی مغزش آمد به جوش
ولیکن بداز صبر و مردی خموش
ربیع ارچه بد عاشق زار اوی
دلش ایمن آخر بد از کار اوی
کی در حی او بود و در خان اوی
دلارام گل رخ بدش جان اوی
کی گلشاه با او وفا کرده بود
تن از وی به حیله رها کرده بود
به مکر و به چاره دلش بسته بود
به شیرین زبانی ازو جسته بود
جهان بر دلش تنگ چون حلقه بود
ولی جانش پیوستهٔ ورقه بود
کی باوی بهٔکجای خو کرده بود
دل هر دو در عشق پرورده بود
هم از کودکی مهرشان بسته بود
وفا در دل هر دوان رسته بود
ربیع ابن عدنان ز بس ابلهی
نبود آگه از مکر سروسهی
کی بروی به حیلت نهادست بند
به تیمار هجران و بیم گزند
کی رفتی ز دنیا پر از داغ و درد
چنین است کار سرای سپنج
چنین بود خواهد جهان گرد گرد
شدی کشته ناگه به دست سگی
که او را نه زن خواند شاید نه مرد
از و کین تو باز خواهم چنانک
کی گرید برو گنبد لاژورد
چنان کو بر آورد گرد از سرت
بر آرم ز فرقش به شمشیر گرد
بگفت این واز درد بگریست زار
ز خون کرد روی زمین لاله زار
چو بسیار بگرست و زاری نمود
بگفتا کنون بانگ و زاری چه سود؟
برفت او و بر بارگی برنشست
سوی کینه رانداسب چون پیل مست
به حمله درآمد به سوی ربیع
بگفتش ربیع: ای سوار بدیع
چه مردی و پیشم چرا آمدی؟
بر شیر نر به چرا آمدی!
کی بر تو مرا رحمت آید همی
نخواهم کی آیدت از من غمی
سوی مرگ رفتن بسیجی همی
به دستم بذره نسنجی همی
سراسیمه رایی و دل خسته ای
مگر با غم عشق پیوسته ای؟
چه مردی؟ هلا زود بر گوی نام
همانا تویی ورقه ابن الهمام
کی از هجر گلشاه و مرگ پدر
شدستی دلاواره آسیمه سر
اگر ورقه ای، حمله آور، هلا!
کی برهانمت هم کنون زین بلا
کی از بهر بابک بنالی همی
برین روی زاری سگالی همی
رسانم ترا هم کنون زی پدر
بدین تیغ پولاد پرخاش خر
ور از بهر گلشاه دل خسته ای
دل اندر غم عشق او بسته ای
هم اکنون سرت را برم سوی اوی
نبینی تو تا زنده ای روی اوی
نه ای تو سزاوار دیدار اوی
منم یار او و سزاوار اوی
چو بشنید ورقه ازو این سخن
غم بابک و عشق آن سروبن
دگرباره اندر دلش تازه شد
بنالید و دردش بی اندازه شد
بگفت: ای فرومایهٔ مستحل
نیاورد گردون چو تو سنگ دل
نبخشودی ای شوم نامهربان
بر آن پیر فرتوت دیده جهان
که بر جان او بر، کمین ساختی
جهان را ز نامش بپرداختی
چه گفتی وراهیچ کین خواه نیست
و یا سوی تو مرگ را راه نیست؟
ترا گر چنین بود در دل گمان
گمانت کژ آمد بسان کمان
که من از پی کین او خاستم
به کینش زبان را بیاراستم
کنون از عرب نام تو کم کنم
نشاط و سرور تو ماتم کنم
ز بی آن کی بر تو شبیخون کنم،
ز خون تو این دشت گلگون کنم،
به شمشیر جان از تنت برکنم
بگرز گران گردنت بشکنم
جهان را، چو من تیغ پیدا کنم،
ز خون سپاه تو دریا کنم
بنالند چون نیزه گیرم به چنگ
به بیشه هزبرو به دریا نهنگ
ألا با من ای شیر جنگی بگرد
کی خواهم ز فرقت برآورد گرد
نباید مرا با تو زین بیش لاف
کی جای نبردست و جای مصاف
ربیع ابن عدنان ز گفتار اوی
برآشفت و آمد به پیکار اوی
بگفت: ای فرومایهٔ بی وفا
چه گویی تو در روی مردان جفا
نگویی مرا تا تو اندر عرب
چه کردستی از کارهای عجب
کی پیشم دلیری نمایی همی
بر شیر سگرا ستایی همی
محالست با من ترا گفت و گوی
بیا تا به میدان درآریم گوی
بگفت این و مانند ابر بهار
برو حمله کرد آن دلاور سوار
بر آویختند آن دو میر عرب
دو فرخنده نام و دو عالی نسب
دو میر شجاع و دو پیل نبرد
دو شیر صف آشوب و دو مرد مرد
بهٔک جای هر دو برآویختند
به نیزه همی صاعقه بیختند
سپردند هر دو به مرکب عنان
به پیش آوریدند نوک سنان
بگشتند چندان بخشم و ستیز
که شد نیزهٔ هر دوان ریز ریز
فگندند نیزه، کشیدند تیغ
چو دو برق رخشنده از تیره میغ
ز بس ضرب شمشیر زهر آب دار
بشد تیغ در دستشان پاره پار
بجز قبضهٔ درقه در دستشان
نماندونه کس داد ز آن سان نشان
ربیع ابن عدنان بکردار میغ
فراز سر ورقه بگذارد تیغ
ز شمشیر او ورقه ابن الهمام
بترسید و پیش آوریدش حسام
به شمشیر شمشیر او را گرفت
به دو نیمه شد هر دو تیغ ای شگفت!
بماندند بی نیزه و تیغ تیز
کسی کرد بی تیغ و نیزه ستیز؟
چو از تیغ و نیزه ندیدند کام
ربیع و همان ورقه ابن الهمام
نشدشان به جنگ اندرون رای سست
بگرز گران دست بردند چست
به گرز گران آوریدند رای
فشردند هر دو به پرخاش پای
بگرز آزمودند چندان نبرد
کی گل رنگ رخسارشان گشت زرد
نکردند گرز گران را یله
جز آنگه که شددست پر آبله
دگر باره شمشیرها خواستند
همی جنگ نو از سر آراستند
دو تیغ و دو رمح آوریدندشان
چوبی نیزه و تیغ دیدندشان
به میدان در، آن هر دو خسرونژاد
به کینه بگشتند چون تند باد
ربیع ابن عدنان برآورد خشم
یکی حمله کرد آن سگ شوخ چشم
سر نیزه بگذارد بر ران اوی
که از درد آزرده شد جان اوی
ابر پهلوی اسپ رانش بدوخت
رخ ورقه از دلد دل برفروخت
پیاده شد از اسپ، اسپس بمرد
پیاده برآن خستگی حمله برد
یکی نیزه ای زد به بازوش بر
کی بردوخت بازو به پهلوش بر
ولیکن به جانش نیامد گزند
ز بازوی خود نوک نیزه بکند
تن هر دو در بند غم بسته شد
همین خسته گشت و همان خسته شد
غلامش یکی بارهٔ تیز گام
بیاورد زی ورقه ابن الهمام
هم اندر زمان ورقهٔ نیک رای
به اسپ تک آور درآورد پای
بگشتند آن هر دو فرخ جوان
ز هر دو چو دو سل خون شد روان
ز بس خون کی از هر دو پالوده شد
ز خونشان دل خاک آلوده شد
دل هر دو از درد مستی گرفت
تن هر دو از رنج سستی گرفت
ز سستی بماندند از کارزار
بر آن هر دو آزاده شد کار زار
یکی خسته بازو یکی خسته ران
همان زین بترسید و هم این از آن
دو عاشق ز بهر دلارام خویش
همی تیره کردند ایام خویش
همی بر زدند از جگر سرد باد
همی کرد هریک ز گلشاهٔاد
چنان بد دل ورقه ابن الهمام
ز هجران گلشاه فرخنده نام
کی هزمان همی مغزش آمد به جوش
ولیکن بداز صبر و مردی خموش
ربیع ارچه بد عاشق زار اوی
دلش ایمن آخر بد از کار اوی
کی در حی او بود و در خان اوی
دلارام گل رخ بدش جان اوی
کی گلشاه با او وفا کرده بود
تن از وی به حیله رها کرده بود
به مکر و به چاره دلش بسته بود
به شیرین زبانی ازو جسته بود
جهان بر دلش تنگ چون حلقه بود
ولی جانش پیوستهٔ ورقه بود
کی باوی بهٔکجای خو کرده بود
دل هر دو در عشق پرورده بود
هم از کودکی مهرشان بسته بود
وفا در دل هر دوان رسته بود
ربیع ابن عدنان ز بس ابلهی
نبود آگه از مکر سروسهی
کی بروی به حیلت نهادست بند
به تیمار هجران و بیم گزند
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۶ - گرفتار شدن گلشاه
چو در بند او شد درخشنده ماه
نهاد از طرب روی سوی سپاه
سپاه بنی ضبه گشتند شاد
همه حمله کردند چون تند باد
گرفتند مر هر دو را در میان
شدند از طرب شادمان و دنان
چو ورقه چنان دید غم خواره شد
چو سر گشته ای زار و بیچاره شد
بگفت: ای سران و مهان عرب
شجاعان و نام آوران عرب
بجویید روی و بیابید رای
بکوشید با من ز بهر خدای
مرا اندرین کار یاری کنید
به جنگ اندرون پای داری کنید
مگر یار گم بوده باز آورم
دل دشمنان زیر گاز آورم
سبک باب گلشاه فرخ نسب
خروشید و بدرید بر تن سلب
بگفت: از پی حمیت و نام و ننگ
بکوشید أیا نام داران به جنگ
چو گفت این أبا ورقه و با سپاه
ز کینه بر اعدا گرفتند راه
به حمله درون زود بشتافتند
مر آن قوم را جمله دریافتند
بساجان کی اندر بلا سوختند
بسا دیده کز تیر بردوختند
همی تا جهان جامهٔ دود رنگ
نپوشید، کوته نکردند چنگ
چو گیتی بپوشید شعر کبود
دو لشکر ز هم باز گشتند زود
ربودند گلشاه دل خواه را
ببستند و بردند آن ماه را
چو دو لشکر از کینه گشتند باز
دل ورقه شد جفت گرم و گداز
بگفتا که: در جنگ کشته شدن
بهست از چنین زار زنده بدن
بگفتار با خلق بگشاد لب
نگر تا چه کرد آن سوار عرب
همی بود تا شب بسی درگذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت
برون آمد از خیمه چون تند باد
سوی لشکر دشمنان رخ نهاد
ابا درقه و دشنه و تیغ تیز
همی رفت تنها به خشم و ستیز
سپه بد سر اندر کشیده به خواب
که بس مانده بودند از رنج و تاب
چو آتش دل ورقه تفسیده گرم
همی شد میان سپه نرم نرم
همی کرد با خیمها در نگاه
به تیره شب اندر همی کرد راه
ز دلبرش جایی نشانی ندید
نه از هیچ جا زاری او شنید
چو از دیدن دوست نومید گشت
دل و جانش لرزنده چون بید گشت
یکی خیمه ای دید عالی ز دور
همی تافت از وی چو از ماه نور
سبک ورقه زی خیمه افگند رای
باومید دیدار آن دل ربای
چو از دور نزدیک خیمه رسید
به درگاه خیمه درون بنگرید
به بیغولهٔ خیمه گلشاه را
بدیدش مر آن دل گسل ماه را
دو گیسوش بر چوب بسته چو سنگ
ببسته چنان چوب بر رشته چنگ
پس پشت او دستها بسته سخت
غلام از بر تخت و او زیر تخت
همه مشک پر چنبرش زیر تاب
همه نرگس دلبرش زیر آب
گل لعل فامش نهان زیر ابر
دل مهربانش نهان زیر صبر
غلام از بر تخت، دل پرستیز
نهاده ز پیش اندرون تیغ تیز
تهی کرده بد خیمه از کهتران
ز پیوستگان و هم از مهتران
نبد جز غلام اندر آن خیمه کس
هم او بود تنها و گلشاه و بس
یکی نوبتی بر در خیمه بر
ببسته به کردار مرغی بپر
نهاده بر آن تخت پیش غلام
یکی قطره میزی می لعل فام
به دست اندرش ساغری پر شراب
به رنگ گل سرخ و بوی گلاب
غلام از بر تخت بد نیم مست
یکی تیغ پیش و پیاله به دست
فگنده بدیدار گلشاه چشم
رخی پر ز رشک و دلی پر ز خشم
به گلشاه گفتی همی هر زمان
ز کین جگر: کای فلان و فلان
بکشتی تو مر بابکم را به قهر
به من بر همه نوش کردی چو زهر
برادرم را نیز کشتی به جنگ
ایا سنگ دل شوخ بی نام و ننگ
گناه ترا جمله کردم عفو
نداری همی مر مرا هم کفو؟
من از ورقهٔ تو بچه کمترم
که ما را نخواهی، نیایی برم
ببندم کنون لاجرم بسته ای
دل خویش با مرگ پیوسته ای
هم اکنون من این بادهٔ لعل فام
خورم، چون بخوردم بگیرم حسام
همه کین دیرینه پیدا کنم
بگیرمت با قهر و رسوا کنم
به پیش تو اندر به قهر و ستم
چنان چون سزد با تو باشم بهم
سحرگاه باشد کی آیم به جنگ
شوم ورقه را زنده آرم به چنگ
به پیش تو آرمش بسته دو دست
کنمش از غم و رنج و تیمار مست
پس آنگه ببرم سرش از قفا
کزو وز تو دارم فراوان جفا
همی گفت چونین و بر کف شراب
همی راند گلشاه از دیده آب
روانش پر از درد و دل پر ز پیچ
سر از پیش خود بر نیاورد هیچ
نه با وی به گفتار بگشاد لب
نه از کبر خاموش گشت ای عجب!
غلام فرومایه کان می بخورد
نشست او زمانی و تیزی نکرد
پس آنگاه از تخت برخاست زود
ز کار فلک هیچ آگه نبود
به نزدیک او رفت با خرمی
بسیجید از بهر نا مردمی
بدان روی تا مهر بستاندش
به ناپاکی آلوده گرداندش
به گلشاه چون دست کردش دراز
دل ورقه مر کینه را کرد ساز
نماندش صبوری، نماندش قرار
به خیمه درون جست عیار وار
بهٔک جستن آمد به نزد غلام
برآورد و بگذارد هندی حسام
بهٔک زخم بگسست از تن سرش
کز آن زخم آگه نشد لشکرش
نهاد از طرب روی سوی سپاه
سپاه بنی ضبه گشتند شاد
همه حمله کردند چون تند باد
گرفتند مر هر دو را در میان
شدند از طرب شادمان و دنان
چو ورقه چنان دید غم خواره شد
چو سر گشته ای زار و بیچاره شد
بگفت: ای سران و مهان عرب
شجاعان و نام آوران عرب
بجویید روی و بیابید رای
بکوشید با من ز بهر خدای
مرا اندرین کار یاری کنید
به جنگ اندرون پای داری کنید
مگر یار گم بوده باز آورم
دل دشمنان زیر گاز آورم
سبک باب گلشاه فرخ نسب
خروشید و بدرید بر تن سلب
بگفت: از پی حمیت و نام و ننگ
بکوشید أیا نام داران به جنگ
چو گفت این أبا ورقه و با سپاه
ز کینه بر اعدا گرفتند راه
به حمله درون زود بشتافتند
مر آن قوم را جمله دریافتند
بساجان کی اندر بلا سوختند
بسا دیده کز تیر بردوختند
همی تا جهان جامهٔ دود رنگ
نپوشید، کوته نکردند چنگ
چو گیتی بپوشید شعر کبود
دو لشکر ز هم باز گشتند زود
ربودند گلشاه دل خواه را
ببستند و بردند آن ماه را
چو دو لشکر از کینه گشتند باز
دل ورقه شد جفت گرم و گداز
بگفتا که: در جنگ کشته شدن
بهست از چنین زار زنده بدن
بگفتار با خلق بگشاد لب
نگر تا چه کرد آن سوار عرب
همی بود تا شب بسی درگذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت
برون آمد از خیمه چون تند باد
سوی لشکر دشمنان رخ نهاد
ابا درقه و دشنه و تیغ تیز
همی رفت تنها به خشم و ستیز
سپه بد سر اندر کشیده به خواب
که بس مانده بودند از رنج و تاب
چو آتش دل ورقه تفسیده گرم
همی شد میان سپه نرم نرم
همی کرد با خیمها در نگاه
به تیره شب اندر همی کرد راه
ز دلبرش جایی نشانی ندید
نه از هیچ جا زاری او شنید
چو از دیدن دوست نومید گشت
دل و جانش لرزنده چون بید گشت
یکی خیمه ای دید عالی ز دور
همی تافت از وی چو از ماه نور
سبک ورقه زی خیمه افگند رای
باومید دیدار آن دل ربای
چو از دور نزدیک خیمه رسید
به درگاه خیمه درون بنگرید
به بیغولهٔ خیمه گلشاه را
بدیدش مر آن دل گسل ماه را
دو گیسوش بر چوب بسته چو سنگ
ببسته چنان چوب بر رشته چنگ
پس پشت او دستها بسته سخت
غلام از بر تخت و او زیر تخت
همه مشک پر چنبرش زیر تاب
همه نرگس دلبرش زیر آب
گل لعل فامش نهان زیر ابر
دل مهربانش نهان زیر صبر
غلام از بر تخت، دل پرستیز
نهاده ز پیش اندرون تیغ تیز
تهی کرده بد خیمه از کهتران
ز پیوستگان و هم از مهتران
نبد جز غلام اندر آن خیمه کس
هم او بود تنها و گلشاه و بس
یکی نوبتی بر در خیمه بر
ببسته به کردار مرغی بپر
نهاده بر آن تخت پیش غلام
یکی قطره میزی می لعل فام
به دست اندرش ساغری پر شراب
به رنگ گل سرخ و بوی گلاب
غلام از بر تخت بد نیم مست
یکی تیغ پیش و پیاله به دست
فگنده بدیدار گلشاه چشم
رخی پر ز رشک و دلی پر ز خشم
به گلشاه گفتی همی هر زمان
ز کین جگر: کای فلان و فلان
بکشتی تو مر بابکم را به قهر
به من بر همه نوش کردی چو زهر
برادرم را نیز کشتی به جنگ
ایا سنگ دل شوخ بی نام و ننگ
گناه ترا جمله کردم عفو
نداری همی مر مرا هم کفو؟
من از ورقهٔ تو بچه کمترم
که ما را نخواهی، نیایی برم
ببندم کنون لاجرم بسته ای
دل خویش با مرگ پیوسته ای
هم اکنون من این بادهٔ لعل فام
خورم، چون بخوردم بگیرم حسام
همه کین دیرینه پیدا کنم
بگیرمت با قهر و رسوا کنم
به پیش تو اندر به قهر و ستم
چنان چون سزد با تو باشم بهم
سحرگاه باشد کی آیم به جنگ
شوم ورقه را زنده آرم به چنگ
به پیش تو آرمش بسته دو دست
کنمش از غم و رنج و تیمار مست
پس آنگه ببرم سرش از قفا
کزو وز تو دارم فراوان جفا
همی گفت چونین و بر کف شراب
همی راند گلشاه از دیده آب
روانش پر از درد و دل پر ز پیچ
سر از پیش خود بر نیاورد هیچ
نه با وی به گفتار بگشاد لب
نه از کبر خاموش گشت ای عجب!
غلام فرومایه کان می بخورد
نشست او زمانی و تیزی نکرد
پس آنگاه از تخت برخاست زود
ز کار فلک هیچ آگه نبود
به نزدیک او رفت با خرمی
بسیجید از بهر نا مردمی
بدان روی تا مهر بستاندش
به ناپاکی آلوده گرداندش
به گلشاه چون دست کردش دراز
دل ورقه مر کینه را کرد ساز
نماندش صبوری، نماندش قرار
به خیمه درون جست عیار وار
بهٔک جستن آمد به نزد غلام
برآورد و بگذارد هندی حسام
بهٔک زخم بگسست از تن سرش
کز آن زخم آگه نشد لشکرش
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۲ - داستان سه فرزانه
یکی داستانی کنون در خور است
که دانش فراوان بدو اندر است
سه فرزانه بودند جایی به هم
نشسته زگردون گردان دژم
یکی گفت کز راه باریک من
بتر نیست از درد،نزدیک من
همه دردمندی شود تیره خوی
بود بی گمانیش از مرگ روی
دگر گفت ما این نخوانیم بد
به جایی که نیکو به مردم رسد
بد آن دان که مردم بود گرسنه
سر خویش نشناسد از پاشنه
سه دیگر بدان هردو آورد روی
چنین گفت کای مرد،یاوه نگوی
ندانم از آن بیم با هول تر
که آن آورد زندگانی به سر
بجوشد همی زهره از ترس وبیم
دل ار چه دلیرست گردد دو نیم
شکیبا بدان هردو بودن توان
بدان هردو دارو خریدن توان
به سیم آیدت نان و دارو پدید
به سیم این دوگیتی توانی خرید
بیا تا یکی آزمایش کنیم
کرا راست گوید ستایش کنیم
چو ناسازگار آمد این چند رای
درست آیدت آزمایش به جای
بیاورد هریک یکی گوسفند
نمودند بیچارگان را گزند
از ایشان یکی را شکستند پای
فکندند اورابه خانه به جای
نهادند سبزی به پیش اندرش
همان آب روشن که بودی خورش
به زندان یکی را دگر باز داشت
ببردند نزدیک او شام و چاشت
به خانه درون کرد میش بزرگ
ببست از برابرش گرگی سترگ
سیم را ببستند بی آب ونان
ببستند در را به بیچارگان
چنان بود پیمن آن هرسه کس
که یک هفته آنجا نکردند کس
پدید آید آن هفت روز تمام
که زنده کدامست، مرده کدام
به هشتم سه فرزانه رفتند تیز
زبان پر ز گفتار و دل پر ستیز
سوی خانه دردمندان شدند
بدان خانه مستمندان شدند
بدیدند خفته شکسته دو پای
گیا خورده وآب،زنده به جای
دوم را به زندان شدند آن سه تن
به لب ناچران زنده ماند به تن
سه دیگر ز بیم گزاینده گرگ
بمرده چنان گوسفند بزرگ
یقین شد که ترس از همه برترست
به هردو جهان،ایمنی خوشتر است
کشیده ستم دیده زال این سه چیز
به دل،درد،نان خوردنی،بیم نیز
سرانجام پیری چو نیکو بود
همه زندگانی بی آهو بود
نشسته کشاورز خورشیدپیش
زمانه زده بر دل هردو نیش
کشاورز را گفت بیچاره وار
که لختی سیاهی وکاغذ بیار
برفت و بیاورد دستان زدرد
به دستور بهمن یکی نامه کرد
کزین زندگانی که هستم دروی
سزد گر نتابم من از شاه،روی
سرآید به من این هم از روزگار
به گیتی نماند کسی پایدار
من وشاه و تو هرسه تن بگذریم
زکاری که کردیم کیفر بریم
سرانجام ما بازگشتن به خاک
زمردی چه بیم و زکشتن چه باک
بدان گیتی افکندم اکنون سخن
بگو شاه را هرچه خواهی مکن
که من سیرم از زندگانی کنون
ببخشای خواه و بریزی تو خون
بیامد کشاورز و نامه بداد
چو جاماسب آن نامه را برگشاد
سر راستان اندر آمد به اسب
برون رفت مانند آذر گشسب
به تند استری را نهادند زین
زبهر سرافراز زال گزین
دو تا گشته و سرفکنده به پیش
تن ازدرد،نالان،دل از درد،ریش
زباد خزان،گل فرو ریخته
زخون،زعفران،ژاله بربیخته
چو شاخی که بی بار باشد خزان
چو باغی کزو بگسلد ارغوان
زبس سال ومه رفته گردان سرش
چو سرو سمن خم شده پیکرش
بدو گفت برخیز کین رای نیست
که با رنج گردون تو را پای نیست
مر او را ابا خویشتن رادمرد
نهانی زخویش و زبیگانه برد
نهادند خوان پیش آن هردوان
بخوردند و کردند تازه روان
همان گاه برخاست جاماسب زود
بیامد به نزدیک بهمن چودود
بدو گفت ای نامور شهریار
تو را کرد یزدان،چنین کامکار
بیا تا بتازیم ایدر به بلخ
به خود روز شادی نسازیم تلخ
چنین گفت بهمن که پنجاه سال
نشینم درین مرز از بهر زال
خود از بهر زال است برخاک،جنگ
نخواهم شدن تا نیاید به چنگ
بدو گفت ایدر درنگ آوری
چه خواهیش کرد ار به چنگ آوری
بکوبم سرش گفت در زیرسنگ
خورم زاستخوانش با می لعل رنگ
کنم سیستان را یکی ساده دشت
سراسر به ارزن بخواهیم کشت
فرامرز را زیر پای آورم
هرآنچه که گفتم به جای آورم
وز آن پس سوی دخمه لشکر کشم
از این مرز کنده به خاور کشم
بدان تا جهانی بدانند کار
که یاوه نشد خون اسفندیار
بدو گفت داننده،فرمان توراست
ولیکن سگالش چنین نارواست
چوپیروز گشتی بزرگی نمای
همان به که بخشایش آری به جای
سر راستی،داد وبخشایش است
از این هر دوگیتی برآسایش است
اگر رایت این است گفتار،این
نیابی تو مر زال را در زمین
گر زال درد هر، بیچاره گشت
فرامرز در گیتی آواره گشت
بکندی همه کاخ وایوانشان
به تاراج دادی شبستانشان
سرایی که گرشاسب کردی نماز
پراز نامداران گردنفراز
چنان گشت گویی که هرگز نبود
نه نامت ازین شهریارا نبود
زگفتار آن شاه گیتی گشا
چو خیره فروماند گفتی به جای
بدو گفت با سخن گفتنت
چه چیز است برخیره آشفتنت
نه من دشمنم گر تورا هست دوست
زداننده داد درستی نکوست
بگو مر مرا تا هوای تو چیست
زگفتار بیهوده رای تو چیست
بدوگفت داننده کای شهریار
تو را بازگویم که چون است کار
اگر زال خواهی که آید به دست
یکی سخت پیمانت باید ببست
زسوگند،چون شاه چاره ندید
زگفتار دانا کرانه ندید
بیاورد داننده،وستا و زند
به سوگند مر شاه را کرد بند
از آن پس که او را بسی پند داد
مراو رایکی سخت سوگند داد
به یزدان که امید مردم وراست
به پیغمبر دین ابر راه راست
که من زال را خون نریزم زتن
نه کس را بفرمایم از انجمن
نه بد خواهمش نه گزندش کنم
نه زندان نمایم نه بندش کنم
به دل شاد،فرزانه بر پای جست
که دستان زدار و زکشتن برست
بیامد بر نزدیک دستان سام
به مژده که تنداژدها گشت رام
یکی رنجه شو تابه نزدیک شاه
تو را چون ببیند ببخشد گناه
بدو گفت زال ای سرافراز پیر
به کشتن دهی مر مرا خیره خیر
که شه بی وفایست واندک خرد
به جز بر بدی سویمان ننگرد
خرد راه دیده بدوزد بروی
همان آتش کین برافروزد اوی
بدو گفت اندیشه بد مدار
که شه نشکند با من این زینهار
به یزدان هرآن کس که سوگند خورد
اگر بشکند کس نخواندش مرد
برفتند جاماسب،خورشید و زال
گرفته دو تن زال را سخت یال
به خورشید گفت ای نکو رای مرد
تو با من چه باشی برو بازگرد
یک آرزو کار تو دل ناخوش است
به جان تو چون آتش سرکش است
نیاید که دیوش به جایی کشد
که جان تو از وی بلایی کشد
چنین داد پاسخ که او پادشاست
به گیتی وی امروز فرمان رواست
چنان دان که چون آفتابست شاه
که دارد کنون زآفتابم نگاه؟
دگر کز تو برگشت آیین من
نباشد روا نیست در دین من
چو من با تو بودم به هنگام ناز
نگردم به گاه بلا از تو باز
زگفتار او هرسه گریان شدند
وزآنجا سوی شاه ایران شدند
چو زال اندر آمد به نزدیک شاه
رخان کرده چون کاه،بالا دوتاه
به لب بر رخ از خاک بر رمیم زد
زخون،نقطه بر تخته سیم زد
چنین گفت کای شاه فرخنده روز
به کام تو شد کشور نیمروز
چه خواهی از این پیر برگشته بخت
از آن پس که دیدم زتو درد سخت
نه من پروراننده بودم تورا
نه من مهربانی نمودم تو را؟
کنون از بزرگان روا این بود
چنان نیکویی را جزا این بود؟
چه باید تو را خواند مرد اسیر
که پیش نیاکان تو گشت سیر
به ما پنج روز دگر تا جهان
سرآرد بدین پیرسر ناگهان
بزرگی و نیکو دلی پیشه کن
به کار جهان اندر اندیشه کن
که تا شهریاری سوی تو رسید
جهان چند از این شهریاران بدید
کجا شد کیومرث آن سرکشان
که کس را به گیتی نمانده نشان
کجا رفته کیخسرو پاک زاد
که لهراسب را نام شاهی نهاد
سرانجام،نزدیک ایشان شوی
که در پیش دادار یزدان شوی
بکندی مرا خانه وبوم وبر
بخستی دلم را به مرگ پسر
بکشتی همه نامداران من
دلیران این مرز ویاران من
فرامرز،آواره و دختران
زگیتی بسی مرده نام آوران
نبوده به جایی شما را گزند
زما یافته تاج و تخت بلند
گراین داد بینی،زهی دادگر
همین برد و برگیرد این ره پسر
زگفتار او شاه شد همچو قیر
زختمش بترسید جاماسب پیر
به دل گفت داننده اکنون بود
که پیرامن زال،پرخون شود
همان گاه بهمن برآورد سر
به دژخیم فرمود کو را ببر
که نتوانم او را به دو دیده دید
سرش بی گمانی بباید برید
هنوزش زبان بین که چون خنجر است
یکی خنجر تیزش اندر خور است
کشانش ببردند وکردند بند
وزآن پس بفرمود شاه بلند
کز آهن یکی تنگ گونه قفس
که زندان ندید آن چنان هیچ کس
در آن بندکردند مر زال را
چو مرغی مر آن هشتصد سال را
جهان را چو دیدی،سرانجام بین
چنین رنگ بین و چنان دام بین
مباش ایمن از گردش روزگار
که ناپایدار است و ناسازگار
سرانجام کارت به جایی رسید
کت اندر مقامی بباید خزید
به دستان فرستاد پیغام،شاه
که این است تا زنده ای جایگاه
یکی ژنده پیلی تو را باد وبس
که بر پشت او باشی اندر قفس
بسی گنج از ایوان او برگرفت
بسی افسر و تخت و گوهر گرفت
از آن پس به ویرانی آورد رای
درآورد کاخ بلندش زپای
یکی آتش سهمگین برفروخت
همه سیستان را سراسر بسوخت
وزآن پس برافکند تخم برست
همیشه چنین بودگفتن درخت
چنان شد که هرکس که آنجا گذشت
همه ساله گفتی که بوده است شت
چو از شهر دستان بپرداخت شاه
سوی کابل آورد او با سپاه
که دانش فراوان بدو اندر است
سه فرزانه بودند جایی به هم
نشسته زگردون گردان دژم
یکی گفت کز راه باریک من
بتر نیست از درد،نزدیک من
همه دردمندی شود تیره خوی
بود بی گمانیش از مرگ روی
دگر گفت ما این نخوانیم بد
به جایی که نیکو به مردم رسد
بد آن دان که مردم بود گرسنه
سر خویش نشناسد از پاشنه
سه دیگر بدان هردو آورد روی
چنین گفت کای مرد،یاوه نگوی
ندانم از آن بیم با هول تر
که آن آورد زندگانی به سر
بجوشد همی زهره از ترس وبیم
دل ار چه دلیرست گردد دو نیم
شکیبا بدان هردو بودن توان
بدان هردو دارو خریدن توان
به سیم آیدت نان و دارو پدید
به سیم این دوگیتی توانی خرید
بیا تا یکی آزمایش کنیم
کرا راست گوید ستایش کنیم
چو ناسازگار آمد این چند رای
درست آیدت آزمایش به جای
بیاورد هریک یکی گوسفند
نمودند بیچارگان را گزند
از ایشان یکی را شکستند پای
فکندند اورابه خانه به جای
نهادند سبزی به پیش اندرش
همان آب روشن که بودی خورش
به زندان یکی را دگر باز داشت
ببردند نزدیک او شام و چاشت
به خانه درون کرد میش بزرگ
ببست از برابرش گرگی سترگ
سیم را ببستند بی آب ونان
ببستند در را به بیچارگان
چنان بود پیمن آن هرسه کس
که یک هفته آنجا نکردند کس
پدید آید آن هفت روز تمام
که زنده کدامست، مرده کدام
به هشتم سه فرزانه رفتند تیز
زبان پر ز گفتار و دل پر ستیز
سوی خانه دردمندان شدند
بدان خانه مستمندان شدند
بدیدند خفته شکسته دو پای
گیا خورده وآب،زنده به جای
دوم را به زندان شدند آن سه تن
به لب ناچران زنده ماند به تن
سه دیگر ز بیم گزاینده گرگ
بمرده چنان گوسفند بزرگ
یقین شد که ترس از همه برترست
به هردو جهان،ایمنی خوشتر است
کشیده ستم دیده زال این سه چیز
به دل،درد،نان خوردنی،بیم نیز
سرانجام پیری چو نیکو بود
همه زندگانی بی آهو بود
نشسته کشاورز خورشیدپیش
زمانه زده بر دل هردو نیش
کشاورز را گفت بیچاره وار
که لختی سیاهی وکاغذ بیار
برفت و بیاورد دستان زدرد
به دستور بهمن یکی نامه کرد
کزین زندگانی که هستم دروی
سزد گر نتابم من از شاه،روی
سرآید به من این هم از روزگار
به گیتی نماند کسی پایدار
من وشاه و تو هرسه تن بگذریم
زکاری که کردیم کیفر بریم
سرانجام ما بازگشتن به خاک
زمردی چه بیم و زکشتن چه باک
بدان گیتی افکندم اکنون سخن
بگو شاه را هرچه خواهی مکن
که من سیرم از زندگانی کنون
ببخشای خواه و بریزی تو خون
بیامد کشاورز و نامه بداد
چو جاماسب آن نامه را برگشاد
سر راستان اندر آمد به اسب
برون رفت مانند آذر گشسب
به تند استری را نهادند زین
زبهر سرافراز زال گزین
دو تا گشته و سرفکنده به پیش
تن ازدرد،نالان،دل از درد،ریش
زباد خزان،گل فرو ریخته
زخون،زعفران،ژاله بربیخته
چو شاخی که بی بار باشد خزان
چو باغی کزو بگسلد ارغوان
زبس سال ومه رفته گردان سرش
چو سرو سمن خم شده پیکرش
بدو گفت برخیز کین رای نیست
که با رنج گردون تو را پای نیست
مر او را ابا خویشتن رادمرد
نهانی زخویش و زبیگانه برد
نهادند خوان پیش آن هردوان
بخوردند و کردند تازه روان
همان گاه برخاست جاماسب زود
بیامد به نزدیک بهمن چودود
بدو گفت ای نامور شهریار
تو را کرد یزدان،چنین کامکار
بیا تا بتازیم ایدر به بلخ
به خود روز شادی نسازیم تلخ
چنین گفت بهمن که پنجاه سال
نشینم درین مرز از بهر زال
خود از بهر زال است برخاک،جنگ
نخواهم شدن تا نیاید به چنگ
بدو گفت ایدر درنگ آوری
چه خواهیش کرد ار به چنگ آوری
بکوبم سرش گفت در زیرسنگ
خورم زاستخوانش با می لعل رنگ
کنم سیستان را یکی ساده دشت
سراسر به ارزن بخواهیم کشت
فرامرز را زیر پای آورم
هرآنچه که گفتم به جای آورم
وز آن پس سوی دخمه لشکر کشم
از این مرز کنده به خاور کشم
بدان تا جهانی بدانند کار
که یاوه نشد خون اسفندیار
بدو گفت داننده،فرمان توراست
ولیکن سگالش چنین نارواست
چوپیروز گشتی بزرگی نمای
همان به که بخشایش آری به جای
سر راستی،داد وبخشایش است
از این هر دوگیتی برآسایش است
اگر رایت این است گفتار،این
نیابی تو مر زال را در زمین
گر زال درد هر، بیچاره گشت
فرامرز در گیتی آواره گشت
بکندی همه کاخ وایوانشان
به تاراج دادی شبستانشان
سرایی که گرشاسب کردی نماز
پراز نامداران گردنفراز
چنان گشت گویی که هرگز نبود
نه نامت ازین شهریارا نبود
زگفتار آن شاه گیتی گشا
چو خیره فروماند گفتی به جای
بدو گفت با سخن گفتنت
چه چیز است برخیره آشفتنت
نه من دشمنم گر تورا هست دوست
زداننده داد درستی نکوست
بگو مر مرا تا هوای تو چیست
زگفتار بیهوده رای تو چیست
بدوگفت داننده کای شهریار
تو را بازگویم که چون است کار
اگر زال خواهی که آید به دست
یکی سخت پیمانت باید ببست
زسوگند،چون شاه چاره ندید
زگفتار دانا کرانه ندید
بیاورد داننده،وستا و زند
به سوگند مر شاه را کرد بند
از آن پس که او را بسی پند داد
مراو رایکی سخت سوگند داد
به یزدان که امید مردم وراست
به پیغمبر دین ابر راه راست
که من زال را خون نریزم زتن
نه کس را بفرمایم از انجمن
نه بد خواهمش نه گزندش کنم
نه زندان نمایم نه بندش کنم
به دل شاد،فرزانه بر پای جست
که دستان زدار و زکشتن برست
بیامد بر نزدیک دستان سام
به مژده که تنداژدها گشت رام
یکی رنجه شو تابه نزدیک شاه
تو را چون ببیند ببخشد گناه
بدو گفت زال ای سرافراز پیر
به کشتن دهی مر مرا خیره خیر
که شه بی وفایست واندک خرد
به جز بر بدی سویمان ننگرد
خرد راه دیده بدوزد بروی
همان آتش کین برافروزد اوی
بدو گفت اندیشه بد مدار
که شه نشکند با من این زینهار
به یزدان هرآن کس که سوگند خورد
اگر بشکند کس نخواندش مرد
برفتند جاماسب،خورشید و زال
گرفته دو تن زال را سخت یال
به خورشید گفت ای نکو رای مرد
تو با من چه باشی برو بازگرد
یک آرزو کار تو دل ناخوش است
به جان تو چون آتش سرکش است
نیاید که دیوش به جایی کشد
که جان تو از وی بلایی کشد
چنین داد پاسخ که او پادشاست
به گیتی وی امروز فرمان رواست
چنان دان که چون آفتابست شاه
که دارد کنون زآفتابم نگاه؟
دگر کز تو برگشت آیین من
نباشد روا نیست در دین من
چو من با تو بودم به هنگام ناز
نگردم به گاه بلا از تو باز
زگفتار او هرسه گریان شدند
وزآنجا سوی شاه ایران شدند
چو زال اندر آمد به نزدیک شاه
رخان کرده چون کاه،بالا دوتاه
به لب بر رخ از خاک بر رمیم زد
زخون،نقطه بر تخته سیم زد
چنین گفت کای شاه فرخنده روز
به کام تو شد کشور نیمروز
چه خواهی از این پیر برگشته بخت
از آن پس که دیدم زتو درد سخت
نه من پروراننده بودم تورا
نه من مهربانی نمودم تو را؟
کنون از بزرگان روا این بود
چنان نیکویی را جزا این بود؟
چه باید تو را خواند مرد اسیر
که پیش نیاکان تو گشت سیر
به ما پنج روز دگر تا جهان
سرآرد بدین پیرسر ناگهان
بزرگی و نیکو دلی پیشه کن
به کار جهان اندر اندیشه کن
که تا شهریاری سوی تو رسید
جهان چند از این شهریاران بدید
کجا شد کیومرث آن سرکشان
که کس را به گیتی نمانده نشان
کجا رفته کیخسرو پاک زاد
که لهراسب را نام شاهی نهاد
سرانجام،نزدیک ایشان شوی
که در پیش دادار یزدان شوی
بکندی مرا خانه وبوم وبر
بخستی دلم را به مرگ پسر
بکشتی همه نامداران من
دلیران این مرز ویاران من
فرامرز،آواره و دختران
زگیتی بسی مرده نام آوران
نبوده به جایی شما را گزند
زما یافته تاج و تخت بلند
گراین داد بینی،زهی دادگر
همین برد و برگیرد این ره پسر
زگفتار او شاه شد همچو قیر
زختمش بترسید جاماسب پیر
به دل گفت داننده اکنون بود
که پیرامن زال،پرخون شود
همان گاه بهمن برآورد سر
به دژخیم فرمود کو را ببر
که نتوانم او را به دو دیده دید
سرش بی گمانی بباید برید
هنوزش زبان بین که چون خنجر است
یکی خنجر تیزش اندر خور است
کشانش ببردند وکردند بند
وزآن پس بفرمود شاه بلند
کز آهن یکی تنگ گونه قفس
که زندان ندید آن چنان هیچ کس
در آن بندکردند مر زال را
چو مرغی مر آن هشتصد سال را
جهان را چو دیدی،سرانجام بین
چنین رنگ بین و چنان دام بین
مباش ایمن از گردش روزگار
که ناپایدار است و ناسازگار
سرانجام کارت به جایی رسید
کت اندر مقامی بباید خزید
به دستان فرستاد پیغام،شاه
که این است تا زنده ای جایگاه
یکی ژنده پیلی تو را باد وبس
که بر پشت او باشی اندر قفس
بسی گنج از ایوان او برگرفت
بسی افسر و تخت و گوهر گرفت
از آن پس به ویرانی آورد رای
درآورد کاخ بلندش زپای
یکی آتش سهمگین برفروخت
همه سیستان را سراسر بسوخت
وزآن پس برافکند تخم برست
همیشه چنین بودگفتن درخت
چنان شد که هرکس که آنجا گذشت
همه ساله گفتی که بوده است شت
چو از شهر دستان بپرداخت شاه
سوی کابل آورد او با سپاه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۶۹ - نامه ی شاه چین به ضحاک در کشتن پسر آتبین
همان گه نویسنده را پیش خواند
وزاین داستان چند با او براند
چو بر پرنیان بر گذر کرد نی
یکی مژده را شادی افگند پی
که شاه جهان تا جهان شاه باد
از او دست بدخواه کوتاه باد
کمرگاه او سخت باد و تنش
همه ساله پیروز بر دشمنش
بدان، شهریارا، که این روزگار
شگفتی فراوان نهد در کنار
گرامی یکی پور من دور شد
دل من ز دوریش رنجور شد
به کامم در آمد سرِ شست او
سپاهم شکسته شد از دست او
همی تاخت بر دشمنان چون همای
سپاهم همی برد هر یک ز جای
یکی نامور پور ما را بکشت
به زوبین پولاد و زخم درشت
زمانه کنون روشنایی نمود
مرا با پسر آشنایی نمود
به من باز بخشیدش این روزگار
به کام جهاندار گشته ست کار
از این ناسپاسان همه کین کشید
سر دشمن شاه گیتی بُرید
فرستادم اینک برِ شهریار
بریده سر نامبرده سُوار
چنان شد ستوه آتبین با گروه
که بیرون نیامد شد از پیش کوه
نه بیرون توان شد به راهی دگر
نه فریادش آید سپاهی دگر
از آن پس به فرّ جهان کدخدای
من آن کوه را اندر آرم ز پای
فرستم به درگاه شاهش اسیر
به دست گرامی یل شیر گیر
گزین کرد صد مرد را زآن سپاه
گزینان رزم و دلیران گاه
بدادند یک ساله شان برگ و ساز
همان گه گرفتند راه دراز
وزاین داستان چند با او براند
چو بر پرنیان بر گذر کرد نی
یکی مژده را شادی افگند پی
که شاه جهان تا جهان شاه باد
از او دست بدخواه کوتاه باد
کمرگاه او سخت باد و تنش
همه ساله پیروز بر دشمنش
بدان، شهریارا، که این روزگار
شگفتی فراوان نهد در کنار
گرامی یکی پور من دور شد
دل من ز دوریش رنجور شد
به کامم در آمد سرِ شست او
سپاهم شکسته شد از دست او
همی تاخت بر دشمنان چون همای
سپاهم همی برد هر یک ز جای
یکی نامور پور ما را بکشت
به زوبین پولاد و زخم درشت
زمانه کنون روشنایی نمود
مرا با پسر آشنایی نمود
به من باز بخشیدش این روزگار
به کام جهاندار گشته ست کار
از این ناسپاسان همه کین کشید
سر دشمن شاه گیتی بُرید
فرستادم اینک برِ شهریار
بریده سر نامبرده سُوار
چنان شد ستوه آتبین با گروه
که بیرون نیامد شد از پیش کوه
نه بیرون توان شد به راهی دگر
نه فریادش آید سپاهی دگر
از آن پس به فرّ جهان کدخدای
من آن کوه را اندر آرم ز پای
فرستم به درگاه شاهش اسیر
به دست گرامی یل شیر گیر
گزین کرد صد مرد را زآن سپاه
گزینان رزم و دلیران گاه
بدادند یک ساله شان برگ و ساز
همان گه گرفتند راه دراز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۹۲ - فریدون در پی ضحاکیان
فریدون فرّخ در این سالیان
کمربند نگشاده بود از میان
همی جُست ضحاکیان را درشت
از ایشان همی هر که را یافت کشت
یکایک بکند از بن و بیخشان
ز فرتر گرفتند تاریخشان
همی پانجده سال در دشت و کوه
شتابیده بود از پی آن گروه
گریزنده کنعان به دشت یمن
نهانی برون رفت با چندتن
دگر کس ز شمشیر او جان نبرد
تبه کرد چندان که نتوان شمرد
شنیدم کز آن تخمه هژده هزار
نر و ماده بی جنگ و بی کارزار
فریدون بیاورد و برد و بکشت
به کین نیاگان به زخم درشت
کمربند نگشاده بود از میان
همی جُست ضحاکیان را درشت
از ایشان همی هر که را یافت کشت
یکایک بکند از بن و بیخشان
ز فرتر گرفتند تاریخشان
همی پانجده سال در دشت و کوه
شتابیده بود از پی آن گروه
گریزنده کنعان به دشت یمن
نهانی برون رفت با چندتن
دگر کس ز شمشیر او جان نبرد
تبه کرد چندان که نتوان شمرد
شنیدم کز آن تخمه هژده هزار
نر و ماده بی جنگ و بی کارزار
فریدون بیاورد و برد و بکشت
به کین نیاگان به زخم درشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
آنکه گرداند ز ما دانسته راه خویش را
کاش می آموخت برگشتن نگاه خویش را
انتقام فتنه از بیباکی من می کشد
خوی حسن از عشق می داند گناه خویش را
سرزمین جلوه صیاد ما دام بلاست
در طلسم افکنده چشمش صیدگاه خویش را
روز محشر قاتل ما را نشان دیگر است
می کند مست خموشی دادخواه خویش را
شام تنهایی اسیر از آتش سودای اوست
کرده صبح مشرق دل دود آه خویش را
کاش می آموخت برگشتن نگاه خویش را
انتقام فتنه از بیباکی من می کشد
خوی حسن از عشق می داند گناه خویش را
سرزمین جلوه صیاد ما دام بلاست
در طلسم افکنده چشمش صیدگاه خویش را
روز محشر قاتل ما را نشان دیگر است
می کند مست خموشی دادخواه خویش را
شام تنهایی اسیر از آتش سودای اوست
کرده صبح مشرق دل دود آه خویش را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
بسکه دامان حجاب از الفت من می کشد
گر شود گلشن ز خونم رنگ دامن می کشد
نا امیدی حاصل کشت امید ما بس است
زود کار دانه عاشق به خرمن می کشد
زشت را خجلت گذاری بهتر از آیینه نیست
سینه صافی انتقام ما ز دشمن می کشد
پاس رازت لازم است از بزم بیرون می روم
مستم و پایان خاموشی به گفتن می کشد
گرچه از رازش دل یک قطره بی آشوب نیست
محرم او همچو موج از خویش دامن می کشد
خوی حسن از عشق می داند گناه خود اسیر
انتقام فتنه بیباکی از من می کشد
گر شود گلشن ز خونم رنگ دامن می کشد
نا امیدی حاصل کشت امید ما بس است
زود کار دانه عاشق به خرمن می کشد
زشت را خجلت گذاری بهتر از آیینه نیست
سینه صافی انتقام ما ز دشمن می کشد
پاس رازت لازم است از بزم بیرون می روم
مستم و پایان خاموشی به گفتن می کشد
گرچه از رازش دل یک قطره بی آشوب نیست
محرم او همچو موج از خویش دامن می کشد
خوی حسن از عشق می داند گناه خود اسیر
انتقام فتنه بیباکی از من می کشد
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۳
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۲۳ - کشتن دمور سیروس را
وز آن روی سیروس در باختر
تبه گشت بر دست قوم تتر
زنی کش تومیریس گفتند نام
به کین پسر بد بسی تلخ کام
که شاهش به آوردگه کشته بود
ازین رو به خون دل آغشته بود
چو بشنید کان شاه والاتبار
یکی گوشه بگزیده در نوبهار
سپه گرد کرد و یلان را بخواند
سوی کشور بلخ لشکر براند
برید آن سر شاه یزدان پرست
همه باختر کرد چون خاک پست
یک تشت بنهاد پرخون برش
به خون اندر افکند روشن سرش
دمورش به شهنامه خواند است و بس
سیاوس جز این شه نبود است کس
همانا که گرسیوز این جنگ بود
که پنداشتندش دلیری عنود
همانا رزم ارجاسب کامد به بلخ
ازو روز لهراسب شد تار و تلخ
مگر کشتن شاه آزاده بود
که از تخم آکمین لرزاده بود
خوشا وقت آن شهریار گزین
که از آتنه تاخت تا هند و چین
تبه گشت بر دست قوم تتر
زنی کش تومیریس گفتند نام
به کین پسر بد بسی تلخ کام
که شاهش به آوردگه کشته بود
ازین رو به خون دل آغشته بود
چو بشنید کان شاه والاتبار
یکی گوشه بگزیده در نوبهار
سپه گرد کرد و یلان را بخواند
سوی کشور بلخ لشکر براند
برید آن سر شاه یزدان پرست
همه باختر کرد چون خاک پست
یک تشت بنهاد پرخون برش
به خون اندر افکند روشن سرش
دمورش به شهنامه خواند است و بس
سیاوس جز این شه نبود است کس
همانا که گرسیوز این جنگ بود
که پنداشتندش دلیری عنود
همانا رزم ارجاسب کامد به بلخ
ازو روز لهراسب شد تار و تلخ
مگر کشتن شاه آزاده بود
که از تخم آکمین لرزاده بود
خوشا وقت آن شهریار گزین
که از آتنه تاخت تا هند و چین
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۳۳ - شاهنشاهی زریر ثانی و شغاد برادرش
پس از وی زرکسیس بر شد به گاه
که او بود فرزند مهتر زشاه
مگر مادرش بود داماسپی
نژادش همی بود گشتاسبی
همانا برادرش بودی شغاد
که از بابل و کلده بودش نژاد
به یونان زبان چون سخن راندند
ورا سغدیانوس می خواندند
حسد برد آن بدگهر بر زریر
دو ماه از پس مردن اردشیر
به همراهی خواجه ناسپاس
که نامش همی بود فارناسیاس
به گاهی که شه مست بودی به خواب
بکشت و بیفکند در چاه آب
خود آنگه به تخت مهی بر نشست
یکی تیغ زهر آب داده بدست
همان خواجه باوفای زریر
که باکور خواندش همی اردشیر
گرفت و به خاکش بیفکند زار
همی ساخت پس پیکرش سنگسار
سپاهی ازو روی برکاشتند
همه تخم کینش به دل کاشتند
برادرش کو بود در باختر
همی خواست آرد زمانش به سر
جهان جوی را بود اخواست نام
که داراب نیزش همی خواند نام
ز کار شغادش خبر چون رسید
یکی لشکر از باختر برکشید
چو داراب آمد به استرخ باز
همه لشکر آمد سوی وی فراز
به جایی که خوانند دارا بگرد
که دیوار شهر اندر آورد گرد
که او بود فرزند مهتر زشاه
مگر مادرش بود داماسپی
نژادش همی بود گشتاسبی
همانا برادرش بودی شغاد
که از بابل و کلده بودش نژاد
به یونان زبان چون سخن راندند
ورا سغدیانوس می خواندند
حسد برد آن بدگهر بر زریر
دو ماه از پس مردن اردشیر
به همراهی خواجه ناسپاس
که نامش همی بود فارناسیاس
به گاهی که شه مست بودی به خواب
بکشت و بیفکند در چاه آب
خود آنگه به تخت مهی بر نشست
یکی تیغ زهر آب داده بدست
همان خواجه باوفای زریر
که باکور خواندش همی اردشیر
گرفت و به خاکش بیفکند زار
همی ساخت پس پیکرش سنگسار
سپاهی ازو روی برکاشتند
همه تخم کینش به دل کاشتند
برادرش کو بود در باختر
همی خواست آرد زمانش به سر
جهان جوی را بود اخواست نام
که داراب نیزش همی خواند نام
ز کار شغادش خبر چون رسید
یکی لشکر از باختر برکشید
چو داراب آمد به استرخ باز
همه لشکر آمد سوی وی فراز
به جایی که خوانند دارا بگرد
که دیوار شهر اندر آورد گرد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۴۴ - کشته شدن اخواست
وزین روی اخواس در عیش و نوش
به سر برد در بابل و گه به شوش
همه کار لشگر به منتور داد
نیاورد از کین دیرینه یاد
یکی خواجه اش بود بس ناسپاس
که خوانندنش مصریان باگواس
نژادش زافریک و رویش سیاه
همه کار کشور بدو داد شاه
به زهر اندر آن شاه را کشت خوار
به خنجر تنش کرد پس پارپار
به آتش همی سوخت فرخ سرش
به گربه خورانیدی آن پیکرش
به سر برد در بابل و گه به شوش
همه کار لشگر به منتور داد
نیاورد از کین دیرینه یاد
یکی خواجه اش بود بس ناسپاس
که خوانندنش مصریان باگواس
نژادش زافریک و رویش سیاه
همه کار کشور بدو داد شاه
به زهر اندر آن شاه را کشت خوار
به خنجر تنش کرد پس پارپار
به آتش همی سوخت فرخ سرش
به گربه خورانیدی آن پیکرش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
روزی که مرغ وحشی دل با تو رام بود
نه نامی از قفس نه نشانی ز دام بود
سرکش مشو ز ناز که گلچین روزگار
با گلبن آنچه کرد گل انتقام بود
مردم ز آرزوی وصال تو کین ثمر
هرگز نگشت پخته و تابود خام بود
میکش نیم کنون که مرا آفریدهاند
زان مشت گل که گاه سبوگاه جام بود
افغان که گشت هاله خط بوته گداز
حسن ترا که غیرت ماه تمام بود
شادم ز بیخودی که چه با غیر دیدمش
نشناختم که غیر کهو او کدام بود
مشتاق لب به بند که افتاد در قفس
طوطی باین گناه که شیرین کلام بود
نه نامی از قفس نه نشانی ز دام بود
سرکش مشو ز ناز که گلچین روزگار
با گلبن آنچه کرد گل انتقام بود
مردم ز آرزوی وصال تو کین ثمر
هرگز نگشت پخته و تابود خام بود
میکش نیم کنون که مرا آفریدهاند
زان مشت گل که گاه سبوگاه جام بود
افغان که گشت هاله خط بوته گداز
حسن ترا که غیرت ماه تمام بود
شادم ز بیخودی که چه با غیر دیدمش
نشناختم که غیر کهو او کدام بود
مشتاق لب به بند که افتاد در قفس
طوطی باین گناه که شیرین کلام بود
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۷ - کشته شدن حارث بد نهاد به فرمان ابن زیاد بد بنیاد
ببر این جفا جوی راسوت دشت
بدانجا که این هر دوتن کشته گشت
سرشوم اورا ز ناپاک تن
جدا کن بیاور به نزدیک من
ودیگر سر کودکان را ببر
بدانجا کشان حارث افکند بر
بپیوند با پیکر پاکشان
نهان کن پس آنگاه درخاکشان
زفرمانده آن مرد چون این شنید
گریبان حارث گرفت و کشید
زدرگه ببردش سوی رودبار
کشان دست بربسته تن خسته خوار
هرآنکس که دیده بر او برگشود
به رویش تفو کرد و نفرین نمود
ابا مرد بهر تماشا به دشت
گروهی روان بیش ازاندازه گشت
چو آن مرد آمد بر رودبار
کشید ازمیان خنجر آبدار
ببست و به شاخ درختش کشید
دو چشمش بکند و دو گوشش برید
جدا کردش ازتن دوپا و دو دست
به خاک اندرش فرستاد آن اهرمن
برآورد جانش ز تاریک تن
به دوزخ فرستاد آن اهرمن
تنش را درافکند در رودبار
بیفکند آبش زخود برکنار
گزین مرد چون این شگفتی بدید
نهان کرد در خاک جسم پلید
بینداخت خاک آن تن شوم زشت
برون کرد و اندر برخود نهشت
چو این دید مرد آتشی برفروخت
مرآن دوزخی را به آتش بسوخت
سپس داد خاکسترش را به باد
براو بر –زدادار نفرین رساد
شوم برخی آن دست و شمشیر را
که کشت آن بداندیش ادبیر را
من ایکاش برجای او بودمی
زخونش دم تیغ آلودمی
چو پرداخت ازکار حارث جوان
بیفکند سرها به آب روان
همان گه به فرمان پروردگار
برون شد دو خونین تن ازرودبار
سر پاک خود هر تنی برگرفت
بماندند ازآن مردمان درشگفت
به آب اندرون شد تن پاکشان
ندانم سپردند درخاکشان
ویا درتک آب تنشان بماند
کسی زین فزون راز از آنها نراند
بدانجا که این هر دوتن کشته گشت
سرشوم اورا ز ناپاک تن
جدا کن بیاور به نزدیک من
ودیگر سر کودکان را ببر
بدانجا کشان حارث افکند بر
بپیوند با پیکر پاکشان
نهان کن پس آنگاه درخاکشان
زفرمانده آن مرد چون این شنید
گریبان حارث گرفت و کشید
زدرگه ببردش سوی رودبار
کشان دست بربسته تن خسته خوار
هرآنکس که دیده بر او برگشود
به رویش تفو کرد و نفرین نمود
ابا مرد بهر تماشا به دشت
گروهی روان بیش ازاندازه گشت
چو آن مرد آمد بر رودبار
کشید ازمیان خنجر آبدار
ببست و به شاخ درختش کشید
دو چشمش بکند و دو گوشش برید
جدا کردش ازتن دوپا و دو دست
به خاک اندرش فرستاد آن اهرمن
برآورد جانش ز تاریک تن
به دوزخ فرستاد آن اهرمن
تنش را درافکند در رودبار
بیفکند آبش زخود برکنار
گزین مرد چون این شگفتی بدید
نهان کرد در خاک جسم پلید
بینداخت خاک آن تن شوم زشت
برون کرد و اندر برخود نهشت
چو این دید مرد آتشی برفروخت
مرآن دوزخی را به آتش بسوخت
سپس داد خاکسترش را به باد
براو بر –زدادار نفرین رساد
شوم برخی آن دست و شمشیر را
که کشت آن بداندیش ادبیر را
من ایکاش برجای او بودمی
زخونش دم تیغ آلودمی
چو پرداخت ازکار حارث جوان
بیفکند سرها به آب روان
همان گه به فرمان پروردگار
برون شد دو خونین تن ازرودبار
سر پاک خود هر تنی برگرفت
بماندند ازآن مردمان درشگفت
به آب اندرون شد تن پاکشان
ندانم سپردند درخاکشان
ویا درتک آب تنشان بماند
کسی زین فزون راز از آنها نراند
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۲ - ذکر مبارزت وشهادت جعفر و عبدالرحمن و موسی وعلی پسران عقیل بن ابیطالب علیه السلام
چوفرخ گهر جعفر بن عقیل
بدید آن که پور برادر قتیل
زخشم آمدش دل چو دریابه جوش
زداغ برادر پسر زد خروش
به فرمان شه سوی پیگار تاخت
همه رزمگه پر تن کشته ساخت
سوار و پیاده بسی کرد پست
سپس خود هم ازاین جهان رخت بست
برادر یکی عبدرحمن به نام
بد اورا که بر چرخ گردی لگام
پس از وی به خونخواهی آمد برون
همی تیغ و بازو نمود آزمون
از آن ناکسان چون گروهی بکشت
خود افتاد از پا ز زخم درشت
دوکوشنده شیراز کنام یلی
یکی بود موسی و دیگر علی
که بدشان عقیل سرافراز باب
نمودند در جنگ جستن شتاب
چو کردند رنگین به خون تیغ و چنگ
به گیتی نکردند لختی درنگ
شتابان برفتند سوی بهشت
زبیداد آن لشگر بدسرشت
بدید آن که پور برادر قتیل
زخشم آمدش دل چو دریابه جوش
زداغ برادر پسر زد خروش
به فرمان شه سوی پیگار تاخت
همه رزمگه پر تن کشته ساخت
سوار و پیاده بسی کرد پست
سپس خود هم ازاین جهان رخت بست
برادر یکی عبدرحمن به نام
بد اورا که بر چرخ گردی لگام
پس از وی به خونخواهی آمد برون
همی تیغ و بازو نمود آزمون
از آن ناکسان چون گروهی بکشت
خود افتاد از پا ز زخم درشت
دوکوشنده شیراز کنام یلی
یکی بود موسی و دیگر علی
که بدشان عقیل سرافراز باب
نمودند در جنگ جستن شتاب
چو کردند رنگین به خون تیغ و چنگ
به گیتی نکردند لختی درنگ
شتابان برفتند سوی بهشت
زبیداد آن لشگر بدسرشت