عبارات مورد جستجو در ۸۹۲ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
آگه نهای که بر دلم از غم چه درد خاست
محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست
بر سینه داغ واقعه نقشالحجر بماند
وز دل برای نقش حجر لاجورد خاست
جان شد سیاه چون دل شمع از تف جگر
پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست
هم سنگ خویش گریهٔ خون راندم از فراق
تا سنگ را ز گریهٔ من دل به درد خاست
در کار عشق دیده مرا پایمرد بود
هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست
دل یاد کرد یار فراموش کی کند
در خون نشستن من ازین یاکرد خاست
دل تشنهٔ مرادم و سیر آمده ز عمر
دل بین کز آتش جگرش آبخورد خاست
دردا که بخت من چو زمین کند پای گشت
این کناپائی از فلک تیزگرد خاست
در تخت نرد خاکی اسیر مششدرم
زین مهرهٔ دو رنگ کز این تختهنرد خاست
خصمم که پایمال بلا دید دست کوفت
تا باد سردم از دم گردون نورد خاست
گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن
از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست
خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است
کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست
محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست
بر سینه داغ واقعه نقشالحجر بماند
وز دل برای نقش حجر لاجورد خاست
جان شد سیاه چون دل شمع از تف جگر
پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست
هم سنگ خویش گریهٔ خون راندم از فراق
تا سنگ را ز گریهٔ من دل به درد خاست
در کار عشق دیده مرا پایمرد بود
هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست
دل یاد کرد یار فراموش کی کند
در خون نشستن من ازین یاکرد خاست
دل تشنهٔ مرادم و سیر آمده ز عمر
دل بین کز آتش جگرش آبخورد خاست
دردا که بخت من چو زمین کند پای گشت
این کناپائی از فلک تیزگرد خاست
در تخت نرد خاکی اسیر مششدرم
زین مهرهٔ دو رنگ کز این تختهنرد خاست
خصمم که پایمال بلا دید دست کوفت
تا باد سردم از دم گردون نورد خاست
گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن
از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست
خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است
کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
زان بخششی که بر در عالم شد
انده نصیب گوهر آدم شد
یارب چه نطفه بود نمیدانم
کز وی زمانه حاملهٔ غم شد
لطف از مزاج دهر بشد گوئی
ای مرد لطف چه که وفا هم شد
زیر سپهر کیست نمیدانم
کز گردش سپهر مسلم شد
درهم شده است کارم و در گیتی
کار که دیدهای که فراهم شد
ایزد نیافرید هنوز آن دل
کاندر جهان درآمد و خرم شد
زین چرخ عمر خوار سیه کاسه
در کام دل نواله همه سم شد
زخمی رسید بر دل خاقانی
کاوقات او هزینهٔ مرهم شد
انده نصیب گوهر آدم شد
یارب چه نطفه بود نمیدانم
کز وی زمانه حاملهٔ غم شد
لطف از مزاج دهر بشد گوئی
ای مرد لطف چه که وفا هم شد
زیر سپهر کیست نمیدانم
کز گردش سپهر مسلم شد
درهم شده است کارم و در گیتی
کار که دیدهای که فراهم شد
ایزد نیافرید هنوز آن دل
کاندر جهان درآمد و خرم شد
زین چرخ عمر خوار سیه کاسه
در کام دل نواله همه سم شد
زخمی رسید بر دل خاقانی
کاوقات او هزینهٔ مرهم شد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
خستهام نیک از بد ایام خویش
طیرهام بر طالع پدرام خویش
از سپیدی کار طالع بخت را
بس سیه بینم زبان و کام خویش
دل سبوی غم تهی بر من کند
من ز خون دل کنم پر جام خویش
دل هم از من دوستگیر است ای عجب
بر زبان غم دهد پیغام خویش
من به دندان گوشهٔ دل چون خورم
کو چنان در گوشه دید آرام خویش
دل نه پیکان است، هم خون است و گوشت
گوشت نتوان خوردن از اندام خویش
آسمان هردم کشد وانگه دهد
کشتگان را طعمهٔ اجرام خویش
کلبهٔ قصاب چند آرد برون
سرخ زنبوران خون آشام خویش
وام بستانم دهم خواهنده را
پس ز گنج غیب بدهم وام خویش
سایلان از من چنین خوشدل روند
من چنین ناخوشدل از ایام خویش
سایل ار خرم شود زاکرام من
من شوم خرمتر از اکرام خویش
از برای شادی سائل به رنگ
زعفران سازم رخ زرفام خویش
دانگی از خود باز گیرم بهر قوت
پس دهم دیناری از انعام خویش
کام من بالله که ناکام من است
تا به ناکامی برآرم کام خویش
دست همت بس فراخ آمد مرا
پای همت تنگ دارم گام خویش
او به نسبت خوانده خاقانی مرا
من کنم خاقان همت نام خویش
طیرهام بر طالع پدرام خویش
از سپیدی کار طالع بخت را
بس سیه بینم زبان و کام خویش
دل سبوی غم تهی بر من کند
من ز خون دل کنم پر جام خویش
دل هم از من دوستگیر است ای عجب
بر زبان غم دهد پیغام خویش
من به دندان گوشهٔ دل چون خورم
کو چنان در گوشه دید آرام خویش
دل نه پیکان است، هم خون است و گوشت
گوشت نتوان خوردن از اندام خویش
آسمان هردم کشد وانگه دهد
کشتگان را طعمهٔ اجرام خویش
کلبهٔ قصاب چند آرد برون
سرخ زنبوران خون آشام خویش
وام بستانم دهم خواهنده را
پس ز گنج غیب بدهم وام خویش
سایلان از من چنین خوشدل روند
من چنین ناخوشدل از ایام خویش
سایل ار خرم شود زاکرام من
من شوم خرمتر از اکرام خویش
از برای شادی سائل به رنگ
زعفران سازم رخ زرفام خویش
دانگی از خود باز گیرم بهر قوت
پس دهم دیناری از انعام خویش
کام من بالله که ناکام من است
تا به ناکامی برآرم کام خویش
دست همت بس فراخ آمد مرا
پای همت تنگ دارم گام خویش
او به نسبت خوانده خاقانی مرا
من کنم خاقان همت نام خویش
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
از گشت چرخ کار به سامان نیافتم
وز دور دهر عمر تن آسان نیافتم
زین روزگار بیبر و گردون کژ نهاد
یک رنج بازگوی که من آن نیافتم
نطقم از آن گسست که همدم ندیدهام
دردم از آن فزود که درمان نیافتم
از قبضهٔ کمان فلک بر دلم به قهر
تیری چنان گذشت که پیکان نیافتم
خوانی نهاد دهر به پیشم ز خوردنی
جز قرص آفتاب در آن خوان نیافتم
بر ابلق امید نشستم به جد و جهد
جولان نکرد بخت که میدان نیافتم
بر چرخ هفتمین شدم از نحس روزگار
یک همنشین سعد چو کیوان نیافتم
پشتم شکست چرخ که رویم نگه نداشت
آبم ببرد دهر کز او نان نیافتم
در مصر انتظار چو یوسف بماندهام
بسیار جهد کردم و کنعان نیافتم
گوئی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمهٔ حیوان نیافتم
ز افراسیاب دهر خراب است ملک دل
دردا که زور رستم دستان نیافتم
گویا ترم ز بلبل لیکن ز غم چو باز
خاموش از آن شدم که سخندان نیافتم
خاقانیا تو غم خور کز جور روزگار
یک رادمرد خوشدل و خندان نیافتم
داد سخن دهم که زمانه به رمز گفت
آن یافتم ز تو که ز حسان نیافتم
وز دور دهر عمر تن آسان نیافتم
زین روزگار بیبر و گردون کژ نهاد
یک رنج بازگوی که من آن نیافتم
نطقم از آن گسست که همدم ندیدهام
دردم از آن فزود که درمان نیافتم
از قبضهٔ کمان فلک بر دلم به قهر
تیری چنان گذشت که پیکان نیافتم
خوانی نهاد دهر به پیشم ز خوردنی
جز قرص آفتاب در آن خوان نیافتم
بر ابلق امید نشستم به جد و جهد
جولان نکرد بخت که میدان نیافتم
بر چرخ هفتمین شدم از نحس روزگار
یک همنشین سعد چو کیوان نیافتم
پشتم شکست چرخ که رویم نگه نداشت
آبم ببرد دهر کز او نان نیافتم
در مصر انتظار چو یوسف بماندهام
بسیار جهد کردم و کنعان نیافتم
گوئی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمهٔ حیوان نیافتم
ز افراسیاب دهر خراب است ملک دل
دردا که زور رستم دستان نیافتم
گویا ترم ز بلبل لیکن ز غم چو باز
خاموش از آن شدم که سخندان نیافتم
خاقانیا تو غم خور کز جور روزگار
یک رادمرد خوشدل و خندان نیافتم
داد سخن دهم که زمانه به رمز گفت
آن یافتم ز تو که ز حسان نیافتم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
با بخت در عتابم و با روزگار هم
وز یار در حجابم و از غمگسار هم
بر دوستان نکالم و بر اهلبیت نیز
بر آسمان وبالم و بر روزگار هم
اندر جهان منم که محیط غم مرا
پایان پدید نیست چه پایان کنار هم
حیرانم از سپهر چه حیران؟ که مست نیز
محرومم از زمانه، چه محروم؟ خوار هم
روزم به غم فروشد، لابل که عمر نیز
حالم بهم برآمد لابل که کار هم
کس را پناه چون کنم و راز چون دهم
کز اهل بینصیبم و از راز دار هم
بر بوی همدمی که بیابم یگانه رنگ
عمرم در آرزو شد و در انتظار هم
امروز مردمی و وفا کیمیا شده است
ای مرد کیمیا چه؟ که سیمرغوار هم
بر مردم اعتماد نمانده است در جهان
گفتی که اعتماد، مگو زینهار هم
گویند کار طالع خاقانی از فلک
امسال بد نبود، چو امسال، پار هم
با این همه به دولت احمد در این زمان
سلطان منم بر اهل سخن، کام کار هم
وز یار در حجابم و از غمگسار هم
بر دوستان نکالم و بر اهلبیت نیز
بر آسمان وبالم و بر روزگار هم
اندر جهان منم که محیط غم مرا
پایان پدید نیست چه پایان کنار هم
حیرانم از سپهر چه حیران؟ که مست نیز
محرومم از زمانه، چه محروم؟ خوار هم
روزم به غم فروشد، لابل که عمر نیز
حالم بهم برآمد لابل که کار هم
کس را پناه چون کنم و راز چون دهم
کز اهل بینصیبم و از راز دار هم
بر بوی همدمی که بیابم یگانه رنگ
عمرم در آرزو شد و در انتظار هم
امروز مردمی و وفا کیمیا شده است
ای مرد کیمیا چه؟ که سیمرغوار هم
بر مردم اعتماد نمانده است در جهان
گفتی که اعتماد، مگو زینهار هم
گویند کار طالع خاقانی از فلک
امسال بد نبود، چو امسال، پار هم
با این همه به دولت احمد در این زمان
سلطان منم بر اهل سخن، کام کار هم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
از تف دل آتشین دهانم
زان نام تو بر زبان نرانم
ترسم که چو صبر از غم تو
نام تو بسوزد از زبانم
فریاد کز آتش دل من
فریاد بسوخت در دهانم
بالای سر ایستاد روزم
در پستی غم فتاد جانم
مشتی خاکم سبکتر از باد
هم کشتی آهن گرانم
گر آهن نیستی تف آه
با خود بردی بر آسمانم
چون ریمهن ز بند آهن
پالودهٔ سوخته روانم
لبتشنهترم ز سگ گزیده
از دست کس آب چون ستانم
وز کوی کس آب چون توان خواست
کآتش ندهند رایگانم
دور از تو ز بیتنی که هستم
چون وصل تو هست بینشانم
مجهول کسی نیم، شناسند
من شاعر صاحب القرانم
از من اثری نماند ماناک
خاقانی دیگرم، نه آنم
زان نام تو بر زبان نرانم
ترسم که چو صبر از غم تو
نام تو بسوزد از زبانم
فریاد کز آتش دل من
فریاد بسوخت در دهانم
بالای سر ایستاد روزم
در پستی غم فتاد جانم
مشتی خاکم سبکتر از باد
هم کشتی آهن گرانم
گر آهن نیستی تف آه
با خود بردی بر آسمانم
چون ریمهن ز بند آهن
پالودهٔ سوخته روانم
لبتشنهترم ز سگ گزیده
از دست کس آب چون ستانم
وز کوی کس آب چون توان خواست
کآتش ندهند رایگانم
دور از تو ز بیتنی که هستم
چون وصل تو هست بینشانم
مجهول کسی نیم، شناسند
من شاعر صاحب القرانم
از من اثری نماند ماناک
خاقانی دیگرم، نه آنم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
ای برقرار خوبی، با تو قرار من چه
از سکه گشت کارم، تدبیر کار من چه
زرین رخم ز عشقت بیآب و سنگ مانده
بر سنگ تو ندانم آب و عیار من چه
بر بوی وصل تا کی درد سر فراقت
آن می هنوز در خم چندین خمار من چه
دادم به باد عمری در انتظار روزی
این روز بیمرادی در انتظار من چه
دیدم به طالع خود عشق آمد اختیارم
این داغ ناامیدی بر اختیار من چه
زنهار تا نگویی کاین غم به صبر بنشان
گر صبر غم نشاندی پس زینهار من چه
گوئی به هیچ عهدی یک آشنا نبوده است
این قحط آشنایان در روزگار من چه
خاقانیا چه گویی آید به دست یاری
چون یار نیست ممکن سوداش یار من چه
از سکه گشت کارم، تدبیر کار من چه
زرین رخم ز عشقت بیآب و سنگ مانده
بر سنگ تو ندانم آب و عیار من چه
بر بوی وصل تا کی درد سر فراقت
آن می هنوز در خم چندین خمار من چه
دادم به باد عمری در انتظار روزی
این روز بیمرادی در انتظار من چه
دیدم به طالع خود عشق آمد اختیارم
این داغ ناامیدی بر اختیار من چه
زنهار تا نگویی کاین غم به صبر بنشان
گر صبر غم نشاندی پس زینهار من چه
گوئی به هیچ عهدی یک آشنا نبوده است
این قحط آشنایان در روزگار من چه
خاقانیا چه گویی آید به دست یاری
چون یار نیست ممکن سوداش یار من چه
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
روی درکش ز دهر دشمن روی
پشت برکن به چرخ کافر خوی
مردمی از نهاد کس مطلب
خرمی از مزاج دهر مجوی
با بلاها بساز و تن در ده
کز سلامت نه رنگ ماند و نه بوی
دود وحشت گرفت چهرهٔ عمر
آب دیده بریز و پاک بشوی
اهل خواهی ز اهل عصر ببر
انس خواهی میان انس مپوی
چند ازین یوسفان گرگ صفت
چند ازین دوستان دشمن روی
دل خاقانی از جهان بگسست
باز شد رب لاتذرنی گوی
پشت برکن به چرخ کافر خوی
مردمی از نهاد کس مطلب
خرمی از مزاج دهر مجوی
با بلاها بساز و تن در ده
کز سلامت نه رنگ ماند و نه بوی
دود وحشت گرفت چهرهٔ عمر
آب دیده بریز و پاک بشوی
اهل خواهی ز اهل عصر ببر
انس خواهی میان انس مپوی
چند ازین یوسفان گرگ صفت
چند ازین دوستان دشمن روی
دل خاقانی از جهان بگسست
باز شد رب لاتذرنی گوی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - مطلع دوم
کار من بالا نمیگیرد در این شیب بلا
در مضیق حادثاتم بستهٔ بند عنا
میکنم جهدی کزین خضرای خذلان بر پرم
حبذا روزی که این توفیق یابم حبذا
صبح آخر دیدهٔ بختم چنان شد پرده در
صبح اول دیدهٔ عمرم چنان شد کم بقا
با که گیرم انس کز اهل وفا بیروزیم
من چنین بیروزیم یا نیست در عالم وفا
در همه شروان مرا حاصل نیامد نیم دوست
دوست خود ناممکن است ایکاش بودی آشنا
من حسین وقت و نااهلان یزید و شمر من
روزگارم جمله عاشورا و شروان کربلا
ای عراق الله جارک نیک مشعوفم به تو
وی خراسان عمرک الله سخت مشتاقم تو را
گرچه جان از روزن چشم از شما بیروزی است
از دریچهٔ گوش میبیند شعاعات شما
عذر من دانید کاینجا پای بست مادرم
هدیهٔ جانم روان دارید بر دست صبا
تشنهٔ دل تفتهام از دجله آریدم شراب
دردمند زارم از بغداد سازیدم دوا
بوی راحت چون توان برد از مزاج این دیار
نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها
پیش ما بینی کریمانی که گاه مائده
ماکیان بر در کنند و گربه در زندان سرا
گر برای شوربائی بر در اینها شوی
اولت سکبا دهند از چهره آنگه شوربا
مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم و ظلم
در عدم نه روی، کانجا بینی انصاف و رضا
در مضیق حادثاتم بستهٔ بند عنا
میکنم جهدی کزین خضرای خذلان بر پرم
حبذا روزی که این توفیق یابم حبذا
صبح آخر دیدهٔ بختم چنان شد پرده در
صبح اول دیدهٔ عمرم چنان شد کم بقا
با که گیرم انس کز اهل وفا بیروزیم
من چنین بیروزیم یا نیست در عالم وفا
در همه شروان مرا حاصل نیامد نیم دوست
دوست خود ناممکن است ایکاش بودی آشنا
من حسین وقت و نااهلان یزید و شمر من
روزگارم جمله عاشورا و شروان کربلا
ای عراق الله جارک نیک مشعوفم به تو
وی خراسان عمرک الله سخت مشتاقم تو را
گرچه جان از روزن چشم از شما بیروزی است
از دریچهٔ گوش میبیند شعاعات شما
عذر من دانید کاینجا پای بست مادرم
هدیهٔ جانم روان دارید بر دست صبا
تشنهٔ دل تفتهام از دجله آریدم شراب
دردمند زارم از بغداد سازیدم دوا
بوی راحت چون توان برد از مزاج این دیار
نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها
پیش ما بینی کریمانی که گاه مائده
ماکیان بر در کنند و گربه در زندان سرا
گر برای شوربائی بر در اینها شوی
اولت سکبا دهند از چهره آنگه شوربا
مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم و ظلم
در عدم نه روی، کانجا بینی انصاف و رضا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - مطلع چهارم
داد مرا روزگار مالش دست جفا
با که توانم نمود نالش از این بی وفا
در سرم افکند چرخ با که سپارم عنان
بر لبم آورده جان با که گزارم عنا
محنت چون خون و گوشت در تنم آمیخته است
تا نشود جان ز تن، زو نتوان شد رها
برنتوانم گرفت پرهٔ کاهی ز ضعف
گرچه به صورت یکی است روی من و کهربا
گر ز غمم صد یکی شرح دهم پیش کوه
آه دهد پاسخم کوه به جای صدا
پای نهم در عدم بو که به دست آورم
هم نفسی تا کند درد دلم را دوا
این همه محنت که هست درد دو چشم من است
هیچ نکوعهد نیست کو شودم توتیا
هیچ نکرده گناه تا کی باشم به گوی
خستهٔ هر ناحفاظ بستهٔ هر ناسزا
از لگد حادثات سخت شکسته دلم
بسته خیالم که هست این خلل از بوالعلا
پیش بزرگان ما آب کسی روشن است
فعل سگ گنجه است قدح خر روستا
خود به ولوغ سگی بحر نگردد نجس
خود به وجود خری خلد نیابد وبا
این چو مگس میکند خوان سخن را عفن
وان چو ملخ میبرد کشتهٔ دین را نما
من شده چون عنکبوت در پی آن در بدر
بانگ کشیده چو سار از پی این جا بجا
یارب خاقانی است بانگ پر جبرئیل
خانه و کاشانهشان باد چو شهر سبا
هم بنماید چنین هم شود از قدر صدر
درد ورا انحطاط رنج ورا انتها
عازر ثانی منم یافته از وی حیات
عیسی دلها وی است داده تنم را شفا
آستر نطع اوست قبلهگه آسمان
منتظر جمع اوست قبلهگه مصطفی
گر دو شود قبلهمان بس عجبی نی از آنک
او به شماخی نهاد کعبهٔ دیگر بنا
در ازل آن کعبه بود قبلهٔ دین هدی
تا ابد این کعبه باد قبلهٔ مجد و علا
ای فضلا پروری کز شرف نام تو
مدعیان را درید قافیهٔ من قفا
تا به نوای مدیح وصف تو برداشتم
رود رباب من است رودهٔ اهل ریا
بهر خواص تو را مائدهٔ خوش مذاق
ساختم از جان پاک بنگر و در ده صلا
هست طریق غریب اینکه من آوردهام
اهل سخن را سزد گفتهٔ من پیشوا
خصم نگردد به زرق هم سخن من از آنک
همدم بلبل نشد بوالعجب از گندنا
گر ز درت غایبم جان بر تو حاضر است
مهره چو آمد به دست مار به کف گو میا
بر محک رغبتم بیش مزن بهر آنک
رد شدهٔ عالمم قلب همه دستها
نقش کژ من مبین خاصه که دانستهای
سر لان تسمع خیر من ان تری
نایدت از بود من هیچ غرض جز سخن
نیستم از مدح تو هیچ عوض جز دعا
بر در صدر تو باد خیمه زده تا ابد
لشکر جاه و جلال موکب عز و علا
شهر بد اندیش باد خاصه شبستان او
موقف خسف عظیم موضع مرگ فجا
با که توانم نمود نالش از این بی وفا
در سرم افکند چرخ با که سپارم عنان
بر لبم آورده جان با که گزارم عنا
محنت چون خون و گوشت در تنم آمیخته است
تا نشود جان ز تن، زو نتوان شد رها
برنتوانم گرفت پرهٔ کاهی ز ضعف
گرچه به صورت یکی است روی من و کهربا
گر ز غمم صد یکی شرح دهم پیش کوه
آه دهد پاسخم کوه به جای صدا
پای نهم در عدم بو که به دست آورم
هم نفسی تا کند درد دلم را دوا
این همه محنت که هست درد دو چشم من است
هیچ نکوعهد نیست کو شودم توتیا
هیچ نکرده گناه تا کی باشم به گوی
خستهٔ هر ناحفاظ بستهٔ هر ناسزا
از لگد حادثات سخت شکسته دلم
بسته خیالم که هست این خلل از بوالعلا
پیش بزرگان ما آب کسی روشن است
فعل سگ گنجه است قدح خر روستا
خود به ولوغ سگی بحر نگردد نجس
خود به وجود خری خلد نیابد وبا
این چو مگس میکند خوان سخن را عفن
وان چو ملخ میبرد کشتهٔ دین را نما
من شده چون عنکبوت در پی آن در بدر
بانگ کشیده چو سار از پی این جا بجا
یارب خاقانی است بانگ پر جبرئیل
خانه و کاشانهشان باد چو شهر سبا
هم بنماید چنین هم شود از قدر صدر
درد ورا انحطاط رنج ورا انتها
عازر ثانی منم یافته از وی حیات
عیسی دلها وی است داده تنم را شفا
آستر نطع اوست قبلهگه آسمان
منتظر جمع اوست قبلهگه مصطفی
گر دو شود قبلهمان بس عجبی نی از آنک
او به شماخی نهاد کعبهٔ دیگر بنا
در ازل آن کعبه بود قبلهٔ دین هدی
تا ابد این کعبه باد قبلهٔ مجد و علا
ای فضلا پروری کز شرف نام تو
مدعیان را درید قافیهٔ من قفا
تا به نوای مدیح وصف تو برداشتم
رود رباب من است رودهٔ اهل ریا
بهر خواص تو را مائدهٔ خوش مذاق
ساختم از جان پاک بنگر و در ده صلا
هست طریق غریب اینکه من آوردهام
اهل سخن را سزد گفتهٔ من پیشوا
خصم نگردد به زرق هم سخن من از آنک
همدم بلبل نشد بوالعجب از گندنا
گر ز درت غایبم جان بر تو حاضر است
مهره چو آمد به دست مار به کف گو میا
بر محک رغبتم بیش مزن بهر آنک
رد شدهٔ عالمم قلب همه دستها
نقش کژ من مبین خاصه که دانستهای
سر لان تسمع خیر من ان تری
نایدت از بود من هیچ غرض جز سخن
نیستم از مدح تو هیچ عوض جز دعا
بر در صدر تو باد خیمه زده تا ابد
لشکر جاه و جلال موکب عز و علا
شهر بد اندیش باد خاصه شبستان او
موقف خسف عظیم موضع مرگ فجا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح خاقان اکبر شروان شاه منوچهربن فریدون و بستن سد باقلانی و التزام صبح در هر بیت
جبههٔ زرین نمود چهرهٔ صبح از نقاب
خندهٔ شب گشت صبح خندهٔ صبح آفتاب
غمزهٔ اختر ببست خندهٔ رخسار صبح
سرمهٔ گیتی بشست گریهٔ چشم سحاب
صبح چو پشت پلنگ کرد هوا را دو رنگ
ماه چو شاخ گوزن روی نمود از حجاب
دهره برانداخت صبح، زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقهٔ صفاری ناب
مائده سالار صبح نزل سحرگه فکند
از پی جلاب خاص ریخت ز ژاله گلاب
صبح نشینان چو شمع ریخته اشک طرب
اشک فشرده قدح شمع گشاده شراب
پنجهٔ ساقی گرفت مرغ صراحی به دام
ز آتش صبح اوفتاد دانهٔ دلها به تاب
صبح همه جان چو می، می همه صفوت چو روح
جرعه شده خاک بوس خاک ز جرعه خراب
چون ترنجی به صبح ساخته نارنج زر
از پی دست ملک، مالک رق و رقاب
صبح سپهر جلال، خسرو موسی سخن
موسی خضر اعتقاد خضر سکندر جناب
خندهٔ شب گشت صبح خندهٔ صبح آفتاب
غمزهٔ اختر ببست خندهٔ رخسار صبح
سرمهٔ گیتی بشست گریهٔ چشم سحاب
صبح چو پشت پلنگ کرد هوا را دو رنگ
ماه چو شاخ گوزن روی نمود از حجاب
دهره برانداخت صبح، زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقهٔ صفاری ناب
مائده سالار صبح نزل سحرگه فکند
از پی جلاب خاص ریخت ز ژاله گلاب
صبح نشینان چو شمع ریخته اشک طرب
اشک فشرده قدح شمع گشاده شراب
پنجهٔ ساقی گرفت مرغ صراحی به دام
ز آتش صبح اوفتاد دانهٔ دلها به تاب
صبح همه جان چو می، می همه صفوت چو روح
جرعه شده خاک بوس خاک ز جرعه خراب
چون ترنجی به صبح ساخته نارنج زر
از پی دست ملک، مالک رق و رقاب
صبح سپهر جلال، خسرو موسی سخن
موسی خضر اعتقاد خضر سکندر جناب
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در شکایت از زندان
راحت از راه دل چنان برخاست
که دل اکنون ز بند جان برخاست
نفسی در میان میانجی بود
آن میانجی هم از میان برخاست
سایهای مانده بود هم گم شد
وز همه عالمم نشان برخاست
چار دیوار خانه روزن شد
بام بنشست و آستان برخاست
دل خاکی به دست خون افتاد
اشک خونین دیت ستان برخاست
آب شور از مژه چکید و ببست
زیر پایم نمکستان برخاست
بر دل من کمان کشید فلک
لرز تیرم ز استخوان برخاست
آه من دوش تیر باران کرد
ابر خونبار از آسمان برخاست
غصهای بر سر دلم بنشست
که بدین سر نخواهد آن برخاست
آمد آن مرغ نامه آور دوست
صبحگاهی کز آشیان برخاست
دید کز جای برنخاستمش
طیره بنشست و دل گران برخاست
اژدها بود خفته بر پایم
نتوانستم آن زمان برخاست
پای من زیر کوه آهن بود
کوه بر پای چون توان برخاست
پای خاقانی ار گشادستی
داندی از سر جهان برخاست
مار ضحاک ماند بر پایم
وز مژه گنج شایگان برخاست
سوزش من چو ماهی از تابه
زین دو مار نهنگ سان برخاست
چون تنورم به گاه آه زدن
کاتشین مارم از دهان برخاست
در سیه خانه دل کبودی من
از سپیدی پاسبان برخاست
سگ دیوانه پاسبانم شد
خوابم از چشم سیل ران برخاست
سگ گزیده ز آب ترسد از آن
ترسم از آب دیدگان برخاست
در تموزم ببندد آب سرشک
کز دمم باد مهرگان برخاست
همه شب سرخ روی چون شفقم
کز سرشک آب ناردان برخاست
ساقم آهن بخورد و از کعبم
سیل خونین به ناودان برخاست
بل که آهن ز آه من بگداخت
ز آهن آواز الامان برخاست
تا چو بازم در آهنین خلخال
چو جلاجل ز من فغان برخاست
تن چو تار قز و بریشم وار
ناله زین تار ناتوان برخاست
رنگ رویم فتاد بر دیوار
نام کهگل به زعفران برخاست
خون دل زد به چرخ چندان موج
که گل از راه کهکشان برخاست
بلبلم در مضیق خارستان
که امیدم ز گلستان برخاست
چند نالم که بلبل انصاف
زین مغیلان باستان برخاست
جگر از بس که هم جگر خورد است
معده را ذوق آب و نان برخاست
جان شد اینجا چه خاک بیزد تن
که دکاندار از دکان برخاست
خاک شد هر چه خاک برد به دوش
کابخوردش ز خاکدان برخاست
جامهٔ گازر آب سیل ببرد
شاید ار درزی ار دکان برخاست
چرخ گوئی دکان قصابی است
کز سر تیغ خون فشان برخاست
بره زان سو ترازوی زینسو
چرب و خشکی از این میان برخاست
قسم هر ناکسی سبک فربه
قسم من لاغر و گران برخاست
هر سقط گردنی است پهلوسای
زان ز دل طمع گرد ران برخاست
گر برفت آبروی ترس برفت
گله مرد و غم شبان برخاست
کاروان منقطع شد از در شهر
رصد از راه کاروان برخاست
اشتر اندر وحل به برق بسوخت
باج اشتر ز ترکمان برخاست
نیک عهدی گمان همی بردم
یار، بد عهد شد گمان برخاست
دل خرد مرا غمان بزرگ
از بزرگان خرده دان برخاست
خواری من ز کینه توزی بخت
از عزیزان مهربان برخاست
ای برادر بلای یوسف نیز
از نفاق برادران برخاست
قوت روزم غمی است سال آورد
که نخواهد به سالیان برخاست
اینت کشتی شکاف طوفانی
که ازین سبز بادبان برخاست
قضیالامر کفت طوفان
به بقای خدایگان برخاست
نیست غم چون به خواستاری من
خسرو صاحب القران برخاست
بعد کشتن قصاص خاقانی
از در شاه شهنشان برخاست
که دل اکنون ز بند جان برخاست
نفسی در میان میانجی بود
آن میانجی هم از میان برخاست
سایهای مانده بود هم گم شد
وز همه عالمم نشان برخاست
چار دیوار خانه روزن شد
بام بنشست و آستان برخاست
دل خاکی به دست خون افتاد
اشک خونین دیت ستان برخاست
آب شور از مژه چکید و ببست
زیر پایم نمکستان برخاست
بر دل من کمان کشید فلک
لرز تیرم ز استخوان برخاست
آه من دوش تیر باران کرد
ابر خونبار از آسمان برخاست
غصهای بر سر دلم بنشست
که بدین سر نخواهد آن برخاست
آمد آن مرغ نامه آور دوست
صبحگاهی کز آشیان برخاست
دید کز جای برنخاستمش
طیره بنشست و دل گران برخاست
اژدها بود خفته بر پایم
نتوانستم آن زمان برخاست
پای من زیر کوه آهن بود
کوه بر پای چون توان برخاست
پای خاقانی ار گشادستی
داندی از سر جهان برخاست
مار ضحاک ماند بر پایم
وز مژه گنج شایگان برخاست
سوزش من چو ماهی از تابه
زین دو مار نهنگ سان برخاست
چون تنورم به گاه آه زدن
کاتشین مارم از دهان برخاست
در سیه خانه دل کبودی من
از سپیدی پاسبان برخاست
سگ دیوانه پاسبانم شد
خوابم از چشم سیل ران برخاست
سگ گزیده ز آب ترسد از آن
ترسم از آب دیدگان برخاست
در تموزم ببندد آب سرشک
کز دمم باد مهرگان برخاست
همه شب سرخ روی چون شفقم
کز سرشک آب ناردان برخاست
ساقم آهن بخورد و از کعبم
سیل خونین به ناودان برخاست
بل که آهن ز آه من بگداخت
ز آهن آواز الامان برخاست
تا چو بازم در آهنین خلخال
چو جلاجل ز من فغان برخاست
تن چو تار قز و بریشم وار
ناله زین تار ناتوان برخاست
رنگ رویم فتاد بر دیوار
نام کهگل به زعفران برخاست
خون دل زد به چرخ چندان موج
که گل از راه کهکشان برخاست
بلبلم در مضیق خارستان
که امیدم ز گلستان برخاست
چند نالم که بلبل انصاف
زین مغیلان باستان برخاست
جگر از بس که هم جگر خورد است
معده را ذوق آب و نان برخاست
جان شد اینجا چه خاک بیزد تن
که دکاندار از دکان برخاست
خاک شد هر چه خاک برد به دوش
کابخوردش ز خاکدان برخاست
جامهٔ گازر آب سیل ببرد
شاید ار درزی ار دکان برخاست
چرخ گوئی دکان قصابی است
کز سر تیغ خون فشان برخاست
بره زان سو ترازوی زینسو
چرب و خشکی از این میان برخاست
قسم هر ناکسی سبک فربه
قسم من لاغر و گران برخاست
هر سقط گردنی است پهلوسای
زان ز دل طمع گرد ران برخاست
گر برفت آبروی ترس برفت
گله مرد و غم شبان برخاست
کاروان منقطع شد از در شهر
رصد از راه کاروان برخاست
اشتر اندر وحل به برق بسوخت
باج اشتر ز ترکمان برخاست
نیک عهدی گمان همی بردم
یار، بد عهد شد گمان برخاست
دل خرد مرا غمان بزرگ
از بزرگان خرده دان برخاست
خواری من ز کینه توزی بخت
از عزیزان مهربان برخاست
ای برادر بلای یوسف نیز
از نفاق برادران برخاست
قوت روزم غمی است سال آورد
که نخواهد به سالیان برخاست
اینت کشتی شکاف طوفانی
که ازین سبز بادبان برخاست
قضیالامر کفت طوفان
به بقای خدایگان برخاست
نیست غم چون به خواستاری من
خسرو صاحب القران برخاست
بعد کشتن قصاص خاقانی
از در شاه شهنشان برخاست
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - قصیده
بس بس ای طالع خاقانی چند
چند چندش به بلا داری بند
جو به جو راز دلش دانستی
که به یک نان جوین شد خرسند
مدوانش که دوانیدن تو
مرکب عزم وی از پای فکند
مرغ را چون بدوانند نخست
بکشندش ز پی دفع گزند
به ازو مرغ نداری، مدوان
ور دوانیدی کشتن مپسند
کس ندیده است نمد زینش خشک
سست شد لاشه به جاییش ببند
مچشانش به تموز آب سقر
مفشان بر سر آتش چو سپند
فصل با حورا، آهنگ به شام
وصل با حوران خوشتر به خجند
هم توانیش به تبریز نشاند
هم توانیش ز شروان بر کند
طفلخو گشت میازارش بیش
بر چنین طفل مزن بانگ بلند
دایگی کن به نوازش که نزاد
پانصد هجرت ازو به فرزند
نیست جز اشک کسش هم زانو
نیست جز سایه کسش هم پیوند
حکم حق رانش چون قاضی خوی
نطق دستانش چون پیر مرند
از برون در خوی خوییش مدار
وز درونش دل مجروح مرند
چند چندش به بلا داری بند
جو به جو راز دلش دانستی
که به یک نان جوین شد خرسند
مدوانش که دوانیدن تو
مرکب عزم وی از پای فکند
مرغ را چون بدوانند نخست
بکشندش ز پی دفع گزند
به ازو مرغ نداری، مدوان
ور دوانیدی کشتن مپسند
کس ندیده است نمد زینش خشک
سست شد لاشه به جاییش ببند
مچشانش به تموز آب سقر
مفشان بر سر آتش چو سپند
فصل با حورا، آهنگ به شام
وصل با حوران خوشتر به خجند
هم توانیش به تبریز نشاند
هم توانیش ز شروان بر کند
طفلخو گشت میازارش بیش
بر چنین طفل مزن بانگ بلند
دایگی کن به نوازش که نزاد
پانصد هجرت ازو به فرزند
نیست جز اشک کسش هم زانو
نیست جز سایه کسش هم پیوند
حکم حق رانش چون قاضی خوی
نطق دستانش چون پیر مرند
از برون در خوی خوییش مدار
وز درونش دل مجروح مرند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - در شکایت از زندان
غصه بر هر دلی که کار کند
آب چشم آتشین نثار کند
هر که در طالعش قران افتاد
سایهٔ او از او کنار کند
روزگارم وفا کند هیهات
روزگار این به روزگار کند
این فلک کعبتین بینقش است
همه بر دست خون قمار کند
پنج و یک برگرفت باز فلک
که دوشش را دو یک شمار کند
چون به نیکیم شرمسار نکرد
به بدی چند شرمسار کند
مرغیم گنگ و مور گرسنهام
کس چو من مرغ در حصار کند
بانگ مرغی چه لشگر انگیزد
صف موری چه کار زار کند
شور و غوغا شعار زنبور است
شور و غوغا که اختیار کند
بر دو پایم فلک ز آهنها
حلقهها چون دهان مار کند
این دهنهای تنگ بی دندان
بر دو ساق من آن شعار کند
که به دندان بیدهان همه سال
اره با ساق میوهدارکند
سگ دیوانه شد مگر آهن
که همه ساق من فکار کند
آه خاقانی از فلک زآنسو
رفت چندان که چشم کار کند
هر چه پنهان پردهٔ فلک است
آه خاقانی آشکار کند
کار او زین و آن نگردد نیک
کارها نیک کردگار کند
گر چه خصمان ز ریگ بیشترند
همه را مرگ، خاکسار کند
آب چشم آتشین نثار کند
هر که در طالعش قران افتاد
سایهٔ او از او کنار کند
روزگارم وفا کند هیهات
روزگار این به روزگار کند
این فلک کعبتین بینقش است
همه بر دست خون قمار کند
پنج و یک برگرفت باز فلک
که دوشش را دو یک شمار کند
چون به نیکیم شرمسار نکرد
به بدی چند شرمسار کند
مرغیم گنگ و مور گرسنهام
کس چو من مرغ در حصار کند
بانگ مرغی چه لشگر انگیزد
صف موری چه کار زار کند
شور و غوغا شعار زنبور است
شور و غوغا که اختیار کند
بر دو پایم فلک ز آهنها
حلقهها چون دهان مار کند
این دهنهای تنگ بی دندان
بر دو ساق من آن شعار کند
که به دندان بیدهان همه سال
اره با ساق میوهدارکند
سگ دیوانه شد مگر آهن
که همه ساق من فکار کند
آه خاقانی از فلک زآنسو
رفت چندان که چشم کار کند
هر چه پنهان پردهٔ فلک است
آه خاقانی آشکار کند
کار او زین و آن نگردد نیک
کارها نیک کردگار کند
گر چه خصمان ز ریگ بیشترند
همه را مرگ، خاکسار کند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - ایضا در مرثیهٔ خانوادهٔ خود
راز دلم جور روزگار برافکند
پردهٔ صبرم فراق یار برافکند
این همه زنگار غم بر آینهٔ دل
فرقت آن یار غمگسار برافکند
خانهٔ بام آسمان که سینهٔ من بود
قفل غمش هجر یار غار برافکند
زلزلهٔ غم فتاد در دل ویران
سوی مژه گنج شاهوار برافکند
گنج عزیز است عمر آه که گردون
نقب به گنج عزیز خوار برافکند
من همه در خون و خاک غلطم و از اشک
خون دلم خاک را نگار برافکند
غصه همه قسم من فتاد که ناگاه
قرعهٔ غم دست روزگار برافکند
دل به سر بیل غم درخت طرب را
بیخ و بن از باغ اختیار برافکند
سوزن امید من به دست قضا بود
بخیه از آنم به روی کار برافکند
رشتهٔ جان صد گرده چو رشتهٔ تب داشت
غم به دل یک گره هزار برافکند
جامهٔ جان هم به دست گازر غم ماند
داغ سیاهش هزار بار برافکند
در پس زانو چو سگ نشینم کایام
بر دل سگجان مرا غبار برافکند
نعره زنان چون نمک بر آتشم ایرا
غم نمکم بر دل فگار برافکند
از دم سردم صدا به کوه درافتاد
لرزهٔ دریا به کوهسار برافکند
شورش دریای اشک من به زمین رفت
بر تن ماهی شکنج مار برافکند
چرخ که دود دلم پلنگ تنش کرد
خواب به بختم پلنگوار برافکند
بستهٔ خواب است بخت و خواب مرا غم
بست و به دریای انتظار برافکند
چرخ نهان کش که پرده ساز خیال است
پردهٔ خاقانی آشکار برافکند
پردهٔ صبرم فراق یار برافکند
این همه زنگار غم بر آینهٔ دل
فرقت آن یار غمگسار برافکند
خانهٔ بام آسمان که سینهٔ من بود
قفل غمش هجر یار غار برافکند
زلزلهٔ غم فتاد در دل ویران
سوی مژه گنج شاهوار برافکند
گنج عزیز است عمر آه که گردون
نقب به گنج عزیز خوار برافکند
من همه در خون و خاک غلطم و از اشک
خون دلم خاک را نگار برافکند
غصه همه قسم من فتاد که ناگاه
قرعهٔ غم دست روزگار برافکند
دل به سر بیل غم درخت طرب را
بیخ و بن از باغ اختیار برافکند
سوزن امید من به دست قضا بود
بخیه از آنم به روی کار برافکند
رشتهٔ جان صد گرده چو رشتهٔ تب داشت
غم به دل یک گره هزار برافکند
جامهٔ جان هم به دست گازر غم ماند
داغ سیاهش هزار بار برافکند
در پس زانو چو سگ نشینم کایام
بر دل سگجان مرا غبار برافکند
نعره زنان چون نمک بر آتشم ایرا
غم نمکم بر دل فگار برافکند
از دم سردم صدا به کوه درافتاد
لرزهٔ دریا به کوهسار برافکند
شورش دریای اشک من به زمین رفت
بر تن ماهی شکنج مار برافکند
چرخ که دود دلم پلنگ تنش کرد
خواب به بختم پلنگوار برافکند
بستهٔ خواب است بخت و خواب مرا غم
بست و به دریای انتظار برافکند
چرخ نهان کش که پرده ساز خیال است
پردهٔ خاقانی آشکار برافکند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - قصیده
آمد بهار و بخت که عشرت فزا شود
از هر طرف هزار گل فتح وا شود
گلشن شود نشیمن سلطان نوبهار
چون بهر شاه تخت مرصع بنا شود
کان زر و جواهر بحر در و گهر
شد جمع تا نشیمن بحر سخا شود
برگش زمرد است و گلش لعل آبدار
گلزار تخت شه که بر آب بقا شود
توران سزد به پادشهی کز سر پری
لعلی به صد هزار بدخشان بها شود
شد وقت کز نسیم قدوم بهار ملک
در باغ تخت غنچهٔ یاقوت وا شود
عید قدم مبارک نوروز مژده داد
کامسال تازه از پی هم فتحها شود
عید مبارک است کزان پای بخت شاه
چون شاهدان ز خون عدو پرحنا شود
خاقانی عید آمد و خاقان به یمن خود
هر کار کز خدای بخواهد روا شود
از هر طرف هزار گل فتح وا شود
گلشن شود نشیمن سلطان نوبهار
چون بهر شاه تخت مرصع بنا شود
کان زر و جواهر بحر در و گهر
شد جمع تا نشیمن بحر سخا شود
برگش زمرد است و گلش لعل آبدار
گلزار تخت شه که بر آب بقا شود
توران سزد به پادشهی کز سر پری
لعلی به صد هزار بدخشان بها شود
شد وقت کز نسیم قدوم بهار ملک
در باغ تخت غنچهٔ یاقوت وا شود
عید قدم مبارک نوروز مژده داد
کامسال تازه از پی هم فتحها شود
عید مبارک است کزان پای بخت شاه
چون شاهدان ز خون عدو پرحنا شود
خاقانی عید آمد و خاقان به یمن خود
هر کار کز خدای بخواهد روا شود
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - در رثاء امام عز الدین ابوعمر و اسعد
کو دلی کانده کسارم بود و بس
از جهان زو بودهام خشنود و بس
مرغ دیدی کو رباید دانه را
محنت این دل هم چنان بربود و بس
من ز چرخ آبگون نان خواستم
او جگر اجری من فرمود و بس
چرخ بر من عید کرد و هر مهم
ماه نوصاع تهی بنمود و بس
من زکات استان او در قحط سال
هم بصاعی باد میپیمود و بس
ز آتش دولت چو در شب ز اختران
گرمیی نادیده دیدم، دود و بس
مایهٔ سلوت به غربت شد ز دست
دل زیان افتاد و محنت سود و بس
تا به تبریزم دو چیزم حاصل است
نیم نان و آب مهران رود و بس
زیر خاک آساید آن کز تخم ماست
تخم هم در زیر خاک آسود و بس
چون بروید تخم محنتها کشد
محنت داسش که سر بدرود و بس
آتش از دست فلک سودم به دست
کو به پای غم چو خاکم سود و بس
عودی خاک آتشین اطلس کنم
ز آب خونین کاین مژه پالود و بس
گر چه غم فرسودهٔ دوران بدم
مرگ عز الدین مرا فرسود و بس
بر سر خاکش خجل بنشست چرخ
نیم رو خاکی و خون آلود و بس
مه به اشک از خاک راه کهکشان
گل گرفت و خاک او اندود وبس
گفتم ای چرخ این چنین چون کردهای
پس به خون ما توئی ماخوذ و بس
هم ز عذر خود تظلم کرد چرخ
کان تظلم گوش من بشنود و بس
بر لباس دین طراز شرع را
لفظ و کلکش بود تار و پود و بس
مهدی دین بود لیکن چون مسیح
بر دل بیمارم او بخشود و بس
جاه و جانی بس به تمکین و حضور
بر تن و جان من او افزود و بس
گر چه در تبریز دارم دوستان
دوستی جانی مرا او بود و بس
بعد از او در خاک تبریزم چکار
کابروی کار من او بود و بس
از جهان زو بودهام خشنود و بس
مرغ دیدی کو رباید دانه را
محنت این دل هم چنان بربود و بس
من ز چرخ آبگون نان خواستم
او جگر اجری من فرمود و بس
چرخ بر من عید کرد و هر مهم
ماه نوصاع تهی بنمود و بس
من زکات استان او در قحط سال
هم بصاعی باد میپیمود و بس
ز آتش دولت چو در شب ز اختران
گرمیی نادیده دیدم، دود و بس
مایهٔ سلوت به غربت شد ز دست
دل زیان افتاد و محنت سود و بس
تا به تبریزم دو چیزم حاصل است
نیم نان و آب مهران رود و بس
زیر خاک آساید آن کز تخم ماست
تخم هم در زیر خاک آسود و بس
چون بروید تخم محنتها کشد
محنت داسش که سر بدرود و بس
آتش از دست فلک سودم به دست
کو به پای غم چو خاکم سود و بس
عودی خاک آتشین اطلس کنم
ز آب خونین کاین مژه پالود و بس
گر چه غم فرسودهٔ دوران بدم
مرگ عز الدین مرا فرسود و بس
بر سر خاکش خجل بنشست چرخ
نیم رو خاکی و خون آلود و بس
مه به اشک از خاک راه کهکشان
گل گرفت و خاک او اندود وبس
گفتم ای چرخ این چنین چون کردهای
پس به خون ما توئی ماخوذ و بس
هم ز عذر خود تظلم کرد چرخ
کان تظلم گوش من بشنود و بس
بر لباس دین طراز شرع را
لفظ و کلکش بود تار و پود و بس
مهدی دین بود لیکن چون مسیح
بر دل بیمارم او بخشود و بس
جاه و جانی بس به تمکین و حضور
بر تن و جان من او افزود و بس
گر چه در تبریز دارم دوستان
دوستی جانی مرا او بود و بس
بعد از او در خاک تبریزم چکار
کابروی کار من او بود و بس
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۵
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۶
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۲