عبارات مورد جستجو در ۹۲ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دانی که از کیم می وصلت به جام بود
زآن پیشتر که از می و معشوق نام بود
آزادیش کجا و رهایی کدام بود
تا بود جای مرغ دلم کنج دام بود
دانم که هوش من یکی از نیکوان ربود
اما نه آن قدر که بگویم کدام بود
گفتم رسم به وصل تو اما نشد نصیب
بودم به دل خیال خوشی لیک خام بود
چون من چرا رقیب نشد مبتلای هجر
با هر کس از فلک ز پی انتقام بود
صد ره خواص طاعت پنهان فزون تر است
مقصود شیخ اگر نه فریب عوام بود
کاری نگشت بر تنم آن خنجری که زد
لطفی (سحاب) کرد ولی ناتمام بود
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
ما حاصل از حیات رخ یار کرده ایم
عهدی به یار بسته و اقرار کرده ایم
منصور شد ز دولت عشق تو کار ما
بردار سر که عزم سر دار کرده ایم
ما ملتفت به زهد ریایی نمی شویم
زان، رو به کنج خانه خمار کرده ایم
صوفی به زهد ظاهر اگر فخر می کند
آن فخر ننگ ماست کز او عار کرده ایم
ما را عصا و خرقه و سجاده گو مباش
ما ترک بت پرستی و زنار کرده ایم
چون حسن یار تا ابد است از خلل بری
عهدی که با محبت دلدار کرده ایم
هردم به بوی وصل جمالش هزار عیش
با محرمان صاحب اسرار کرده ایم
بگذر ز زهد و زرق که ما این معاملات
در خانقاه و مدرسه بسیار کرده ایم
هرکس طلب کنند مرادی نسیمیا
ما اختیار از همه، دیدار کرده ایم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۸
نداشت چون سوی مقصود ره بکسوت خویش
بتن ز روی ریا رخت پارسائی کرد
به حیله رندی و تلاشی و مزلکوتی
بدل به زاهدی و تقوی ریائی کرد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
هیچ عاقل بخانه بندد نقش
تا ببندد گذار سیلابش
از خرابی بن نشاط چه غم
در شکن سقف و بر کن ابوابش
تا نیاید فرود بام سرای
بر نتابد بحجره مهتابش
قصه کوتاه کن که به باشد
اختصار سخن ز اطنابش
دولت شهریار باد دراز
که ملالت نیارد اسهابش
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
در اول جذب عشق از جانب جانانه بایستی
وگرنه سوز شمع از آتش پروانه بایستی
خرد را لاف و تا با دل نبودی آشنا عشقش
ندانستی که جا دیوانه را ویرانه بایستی
سزای هر که چیزی بود بگذر زاهد از رندان
و گرنه مسجد و معبد خم وخمخانه بایستی
نمیدانم چه افسون کردی ای زاهد چرا دادم
به پیمان تو دستی را که بر پیمانه بایستی
نشاط از آشنایان بی سبب بیگانگی کردی
بما گر آشنا بودی زخود بیگانه بایستی
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴ - ایضا له
مانده در کوی مغان تا ابدم عاشق و مست
که شدم شیفته مغبچگان روز الست
سر نهم پیش قدح همچو صراحی هر دم
در خرابات مغان تا شده ام باده پرست
رفتم از دست ز تشویر خمار ای ساقی
لطف باشد به یکی جرعه گرم گیری دست
آن میان هست در آغوش و کسی گوید نیست
وان دهن نیست به گفتار و تو پنداری هست
دلم ای مغبچه مشکن که درین دیر کهن
هست بد مست هر آن شوخ که او جام شکست
قامتم خم شده از خدمت رندان در دیر
پیر از بس سبوی باده بدوشم که نشست
زاهدا چند ریاضت کشی اینک فانی
خورد یک جام فنا وز خودی خود وادست
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۲
اعداد حروف نام آن دلبر چست
چون بخش کنی سیصد و شصت است درست
حرف سومش ز یک چهارم حرف است
و ثانی حرف شش یکی حرف نخست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
مخوان ز دیرم به کعبه ی زاهد که برده از کف دل من آن جا
به ناله ی مطرب به عشوه ی ساقی به خنده ی ساغر به گریه ی مینا
به عقل نازی حکیم تا کی به فکرت این ره نمی شود طی
به کنه ذاتش خرد برد پی اگر رسد خس به قعر دریا
چو نیست بینش به دیده دل رخ ار نماید حقت چه حاصل
که هست یکسان به چشم کوران چه نقش پنهان چه آشکارا
چو نیست قدرت به عیش و مستی بساز ای دل به تنگ دستی
چو قسمت این شد ز خوان هستی دگر چه خیزد ز سعی بی جا
ربوده مهری چو ذره تابم ز آفتابی در اضطرابم
که گر فروغش به کوه تابد ز بی‌قراری درآید از پا
در این بیابان ز ناتوانی فتادم از پا چنان که دانی
صبا پیامی ز مهربانی ببر ز مجنون به سوی لیلا
همین نه مشتاق در آرزویت مدام گیرد سراغ کویت
تمام عالم به جستجویت به کعبه مومن به دیر ترسا
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۹ - در خاتمه کار اصحاب امام و آغاز شهادت جوانان بنی هاشم وستایش آن بزرگواران
چوشد غارب ترک سوی بهشت
دگر نامداران فرخ سرشت
تناتن به رزم سپه تاختند
روان برخی جان شه ساختند
بجز هاشمی زاده گان کس نماند
که یارد به بدخواه شه تیغ راند
به نام سرافراز خویشان شاه
برافراشت چتر شهادت به ماه
چه نام آوران هر یکی یادگار
به گوهر زبو طالب نامدار
یکایک نهنگ محیط یلی
به نام آوری یادگار علی (ع)
چو مردان ز شه دست برداشتند
به سر تیغ را تاج انگاشتند
نه دیده کمی پشتشان روز جنگ
نه آوردشان جسته غژمان پلنگ
یکایک ز نیزه سرافرازتر
ز شمشیر بران سراندازتر
همه آتش کشت بدگوهران
همه آفت جان جنگ آوران
همه بر کشیده سراز نه سپهر
زده پشت پا بر به دیهیم مهر
همه سر سپرده به دارای دین
به جان باختن بر زده آستین
نخست آنکه زین دوده ساز نبرد
بپوشید و آغاز پیکار کرد
جوانی بد آزاده و نامور
که بودش سپهدار مسلم پدر
بدش نام عبدالله نامجوی
پدر وار برزد بر ویال اوی
نیا شیر حق بودش از سوی مام
که حیدرش خواندی رقیه به نام
چو خال سرافراز را نامدار
نگه کرد در پهنه ی کارزار
به مردانه رگ خونش آمد به جوش
برآورد مانند تندر خروش
سراپا یکی تیغ خونریز شد
به آهنگ مرد افکنی تیز شد
بپوشید خفتان و بر ره نورد
بیفکند بر گستوان نبرد
بیاویخت تیغ سرانداز را
زجا کند رمح سرافراز را
چنان چرمه در تاخت زی شاهدین
فرود آمد وبوسه زد بر زمین
به پوزش بدو گفت کای شهریار
یکی دیده بگشا بدین کارزار
غلامان خود را ببین تن به تن
به پیکر در آورده از خون کفن
همه سر بریده فتاده به خاک
براو جوشن از تیغ کین چاک چاک
همه جان سپرده به جان آفرین
زده تخت بر بارگاه برین
نبود این چنین رای و پیمان ما
که مانیم بر جای و یاران ما
بتازند توسن به آوردگاه
نمایند جان برخی جان شاه
چو جستند پیشی به فرمان تو
کنون نوبت آمد به خویشان تو
همه دوده را در دل این آرزوست
که جان را ببازند در راه دوست
در آغازشان گر نشد بخت یار
درانجام این آرزوشان برآر
یکی زان سرافراز مردان منم
کزین آرزو رفته توش از تنم
که چون باب خود مسلم نامدار
کنم جان خود برخی شهریار
جهان بین مسلم به راه من است
به دیدار من چشم او روشن است
دو تن را تو مپسند درانتظار
مرا بخش دستوری کارزار
به فرزند خواهر چو شه بنگریست
ز مسلم بسی یاد کرد و گریست
فرستاد برجان پاکش درود
به زاری پس آنگه بدین سان سرود
که ای نام گستر سپهدار من
کجایی که بینی دراین انجمن
سپه کشته گردیده شه بی پناه
غو کوس بر پا ز ناوردگاه
هراسان دل بانوان حرم
همه دوده ی هاشم از غم دژم
جوان پور خود را ببینی چنین
زده پوش و آورده یکران به زین
پی رخصت جنگ با بدسگال
به پوزش برمن غم آورده یال
کجایی که دشمن شکاری کنی
پسر را درین رزم یاری کنی
فراق تو جانا مرابس نبود
که پور تو خواهد برآن برفزود
چگونه فرستمش سوی نبرد
کسی جان خود را زتن دور کرد؟
همی گفت و می ریخت ازدیده خون
همی کرد نفرین به بدخواه دون
پس از گریه ناچار آن شهریار
بدو داد دستوری کارزار
به هاشم نژادان رسید آگهی
که خواهد شد از باغ سرو سهی
به گردش یکی انجمن ساختند
یکی مویه از نو بپرداختند
که ای بی پدر پورسالارراد
جوانمرگ مسلم نرفته زیاد
تو زان صفدری پیش ما یادگار
بماند تا کند دوده ات کارزار
جوان گفت ازمن بدارید دست
مرابا شما هست آخر نشست
چو باب نکو نام آزاده جان
مرا رفته گیرید نیز از جهان
چو ما را سرانجام جز مرگ نیست
پس و پیش رفتن درین ره یکی است
بگفت این و فرمود بدرود شان
شکیب از غم خود بیفرودشان
به زین تکاور سپس برنشست
یکی نیزه چون مار پیچان به دست
بیامد برافروخته رخ چو ماه
درخشان به سر برش رومی کلاه
تو گفتی که بهرام با تیغ و خود
به زیر اندر آمد ز چرخ کبود
به زیر اندرش باره ای همچو کوه
که از پویه ی آن زمین بد ستوه
برابر چو شد با سپاه گشن
بزد بر زمین نیزه ی خویشتن
هژبر دلاور بغرید سخت
که ای بد منش لشگر تیره بخت
چنین تندی و جنگ و پرخاش چیست
گمانتان که پاینده خواهیم زیست
هم ایدون شما را دم تیغ من
کشاند به مهمانی اهرمن
منم پور دخت علی ولی (ع)
منم شرزه شیر کنام یلی
منم هاشمی زاده ی نامدار
که مادر نزاید به ازمن سوار
مرا خال پور شه اولیاست
ابو طالب راد فرخ نیاست
نهم زین پی جنگ چون بر ستور
فراوان پدر کو بگرید به پور
دلاورترین مرد در کار زار
بود پیش من کودک نی سوار
دم تیغ من دستیار قضاست
سر نیزه دندان مار قضاست
بگفت این و، زد برسپاه گران
شد آسیمه زو جان جنگ آوران
زمانی به شمشیر سرها ربود
زمانی به نیز نبرد آزمود
همی کشت از چپ همی زدبه راست
همی تن فکند وهمی جان بکاست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
زان خم که زاهدان به قدم آب جو کنند
شوریدگان صومعه می در سبو کنند
یابند جمله مهر سلیمان و جام جم
گر خاک راه میکده را رفت و رو کنند
در خشت و سنگ میکده دیدم معاینه
ذوقی که سالکان به خیال آرزو کنند
از خود گذشته دامن پرهیز تر نکرد
در چشمه یی که خضر و سکندر وضو کنند
ظرفی به هم رسان که مبادا به سر روی
منصور را کمند بلا در گلو کنند
خونابه زخم فاش کند ورنه عاشقان
تار جگر کشند و گریبان رفو کنند
با کاهلان گذار «نظیری » شراب را
مستان گلی ز گلشن این دشت بو کنند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
آنکه هرلحظه نمرد از غم رویت، چون زیست؟
وآنکه از گریه نشد آب، نمیدانم کیست؟
مردم شهر محبت همه درویشانند
ناتوانیست که در مملکت عشق قویست
دست برداشتن وقت دعا ایمائی است
که شفاعتگر ما پیش خدا دست تهیست
این لئیمان که به همچشمی هم جود کنند
چون دو چشمند که بی هم نتوانند گریست
همه گفتند که: بر دوری تو صبر کنند
آنکه میگفت و نمیکرد بجز واعظ کیست؟
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۴ - فصل (چه وقت شادی از اطلاع مردمان بر عبادت رواست)
بدان که هرکه بدان شاد باشد که مردمان را بر عبادت وی اطلاع افتد از ریا خالی نیست، مگر شادی که به حق بود و آن از چهار وجه است:
وجه اول آن که شاد از آن شود که وی قصد کرد و پنهان داشت، حق تعالی بی قصد وی اظهار کرد و معصیت و تقصیر که کرده باشد حق تعالی اظهار نکرده بداند که با وی لطف می رود و فضل که هرچه زشت است پوشیده همی دارد و هرچه نیکوست اظهار همی کند. شاد به فضل و لطف حق تعالی باشد نه به ثنا و قبول مردمان، چنان که گفت، «قل بفضل الله و برحمه فبذلک فلیفر حوا».
وجه دوم آن که شاد شود و گوید زشتیها بر من پوشیده کرد در دنیا، دلیل آن است که اندر آخرت نیز بپوشاند که حق تعالی کریمتر از آن است که گناهی بر بنده بپوشاند در این جهان آنگاه در آن جهان رسوا گرداند.
وجه سیم آن که شاد شود از آن که داند چون بدیدند به وی اقتدا کنند و ایشان نیز به سعادت ابد رسند تا او را هم ثواب سرّ بنویسند که قصد پنهان داشتن کرد و هم ثواب علانیت که بیخواست وی ظاهر شد.
وجه چهارم آن که شاد بود بدان که آن کس که بدید بر وی ثنا گوید و اندر وی اعتقاد نیکو کند و وی بدین ثنا و اعتقاد مطیع حق تعالی باشد و به طاعت حق تعالی شاد بود نه به جاه خویش نزدیک وی و نشان این آن بود که اگر بر طاعت دیگری اطلاع افتد همچنین شاد شود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۸ - پیدا کردن رخصت اندر اظهار طاعت
بدان که اندر پنهان داشتن طاعت فایده آن است که از ریا خلاص یابد و اندر اظهار فایده بزرگ است و آن اقتدای خلق است به وی و تحریک رغبت خلق است اندر خیر و برای این است که حق تعالی بر هردو ثنا گفته است که ان تبدوا الصدقات فنعما هی و ان توتوها الفقراء فهو خیر لکم. گفت، «اگر صدقه آشکارا دهی نیک است و اگر پوشیده کنی نیکوتر».
و یک روز رسول (ص) مالی می خواست. انصاریی صرّه زر بیاورد. چون مردمان بدیدند مال آوردن گرفتند. رسول (ص) گفت، «هرکه سنتی نیکو بنهد که وی را بدان متابعت کنند، وی را هم مزد خود بود و هم مزد موافقت دیگران». و همچنین کسی که به غزو خواهد شد یا به حج خواهد شد بیشتر ساز آن بکند و بیرون آید تا مردمان حریص شوند و یا چون به شب نماز کند آواز بردارد تا دیگران بیدار شوند. پس حقیقت آن است که اگر از ریا ایمن بود و اظهار سبب اقتدا و رغبت دیگران باشد این فاضلتر. و اگر شهوت ریا حرکت خواهد کرد و وی را رغبت دیگران سود ندارد، پوشیده داشتن اولیتر.
پس هرکه عبادت ظاهر خواهد کرد باید که جایی اظهار کند که ممکن بود که کسی به وی اقتدا کند که کس باشد که اهل وی به وی اقتدا کند و اهل بازار نکنند و کس باشد که اهل بازار کنند و اهل وی نکنند و دیگر آن که دل خویش را مراقبت کند که بیشتر آن باشد که شهوت اندر باطن پوشیده باشد و وی را به عذر اقتدای دیگران فرااظهار کردن دارد تا هلاک شود. و مثل این چون کسی باشد که سباحت نداند و غرقه خواهد شد، دیگری را نیز دست گیرد تا هردو لاک شوند.
و مثل مرد قوی چون کسی باشد که استاد بود و به سباحت خود برهد و دیگران را نیز بگذراند و این درجه انبیا و اولیاست و نباید که کسی بدان غره شود و عبادتی که پنهان توان داشت ندارد و علامت صدق اندر این آن بود که تقدیر کند که اگر وی را گویند تو طاعت خویش دار تا مردمان بدان عابد دیگر اقتدا کنند و مزد تو همچون مزد اظهار باشد، اگر اندر خویشتن رغبتی یابد اندر اظهار، آن است که منزلت خویش همی جوید نه ثواب آخرت.
طریق دیگر اندر اظهار آن بود که پس از فراغ آن طاعت بگوید که چه کرده ام و از این نیز نفس را لذت و شرب باشد و باشد که زیادت حکایت کند، واجب باشد که زبان نگاه دارد و اظهار نکند تا آنگاه که مدح و ذم خلق نزدیک وی برابر بود و قبول و رد ایشان یکسان شود و آنگاه چون داند که اندر گفتن تحریک رغبت خیر است اندر دیگران بگوید و چنین بسیار گفته اند بزرگانی که اهل قوت بوده اند. سعد بن معاذ رحمهم الله گفت، «تا مسلمان شده ام هیچ نماز نکرده ام که اندر آن نفس من حدیثی کرده است جز آن که با وی گفته آید اندر آخرت و وی خواهد گفت اندر جواب و هیچ چیز نشنیده ام از رسول (ص) که نه یقین دانستم که حق است». و عمر رضی الله عنه گفت، «باک ندارم که بامداد برخیزم کارها بر من دشوار بود یا آسان بود که ندانم خیر من در کدام است». و ابن مسعود رحمهم الله گفت، «به هر حال که بامداد برخیزم آرزو نکنم که برخلاف آن باشد». و عثمان گفت، «تا بیعت کرده ام با رسول (ص)، عورت را به دست راست نپرماسیده ام و سرود نگفته ام و دروغ نگفته ام». بوسفیان رضی الله عنه به وقت مرگ گفت، «مگوئید بر من که تا مسلمان شده ام هیچ گناه نکرده ام» و عمر بن عبدالعزیز رضی الله عنه گفت، «هیچ قضا نکرد خدای عزوجل بر من که خواستمی که نکردی و هیچ شادی نمانده است مرا مگر در آنچه حق تعالی تقدیر کرده باشد». و این همه سخنهای اهل قوت است و نباید که ضعفا بدین غره شوند.
و بدان که خدای را تعالی اندر کارها تعبیه هاست که کسی بدان راه ندارد و اندر زیر هر شری خیرات است که ما بدان راه نبریم و اندر ریا بسیار خیرات است خلق را، اگرچه هلاک مرایی است که بسیار کس به ریا کارها کنند که دیگران پندارند که به اخلاص همی کنند و بدیشان اقتدا کنند و حکایت کنند که اندر بصره بامداد چنان بودی که به هر کوی که فروشدندی، آواز قرآن و ذکر شنیدندی و بدان رغبت زیادت همی شدی. پس یکی کتابی کرد اندر دقایق ریا و آن همه دست بداشتند و رغبتها بدان سبب فاتر شد و گفتند که کاشکی این کتاب نکردی پس مرایی فدای دیگران باشد که وی هلاک می شود و دیگران را به اخلاص همی خواند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۹ - پیدا کردن رخصت در پنهان داشتن معصیت
بدان که ظاهر کردن عبادت باشد که ریا بود، اما معصیت پنهان داشتن به همه وقتی روا بود به سبب هفت عذر:
عذر اول آن که خدای تعالی فرموده است که فسق و معصیت پنهان دارید و رسول (ص) گفت، «هرکه چیزی از فواحش بر وی برود باید که پرده حق تعالی بر آن نگاه دارد».
عذر دوم آن که چون در این جهان پوشیده بماند بشارتی بود که امید آن باشد که اندر آن جهان نیز پوشیده بماند.
عذر سیم آن که ترسد از ملامت مردمان دل وی مشغول شود و بر وی عبادت بشولیده گردد و دل وی پراکنده گردد.
عذر چهارم آن که دل از ملامت و مذمت رنجور شود و این طبع آدمی است و رنجور بودن از ملامت و حذر کردن از وی حرام نیست و برابر دشمن مذمت و محمدت از نهایت توحید است و هرکس بدان نرسد، اما طاعت کردن از بیم مذمت روا نبود که طاعت باید که به اخلاص باشد، و صبر کردن بر آن که حمد و ثنا نباشد آسان بود، اما صبر کردن بر مذمت دشوار بود.
عذر پنجم آن که ترسد که به وی قصد کنند و وی را برنجانند و شرع بدین رخصت داده است که اگر حد نیز بر وی واجب بود پنهان دارد و توبه کند، پس از شری دیگر حذر کردن روا باشد.
عذر ششم آن که شرم دارد از مردمان. و شرم محمود است و از ایمان است و شرم دیگر است و ریا دیگر.
عذر هفتم آن که ترسد که چون اظهار کند فاسقان به وی اقتدا کنند و در معصیت کردن دلیر شوند. چون بدین نیت ها پوشیده دارد معذور باشد و اگر نیتش آن بود تا خلق پندارند که وی مردی باورع است این ریا باشد و حرام بود، اما اگر کسی چنان بود که ظاهر و باطن وی برابر بود این درجه صدیقان است و این بدان باشد که اندر باطن هیچ معصیت نکند، اما چون کرده باشد اگر گوید که هرچه حق عزوجل می داند گو خلق نیز می دان و این از جهل بود و نشاید، بلکه سر حق تعالی نگاه داشتن واجب بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۶۷ - فصل (غش در عبادت چهار درجه دارد)
بدان که گفته اند زیرکان که دو رکعت نماز از عالمی فاضلتر از عبادت یک ساله جاهل، برای آن که جاهل آفات عمل نداند و آمیختگی وی به اغراض نداند و همه را خالص پندارد که غش در عبادت هم چون غش است در زر که بعضی باشد که صیرفی نیز در غلط افتاد الا صیرفی استاد، اما همه جاهلان خود پندارند که زر آن باشد که زرد بود و صورت زر دارد.
و غش در عبادت که اخلاص را ببرد چهار درجه دارد. بعضی پوشیده تر و غامض تر است و این در ریا صورت کنیم تا پیدا شود. درجه اول آن که بنده نماز همی کند قومی فرا رسند. شیطان گوید نیکوتر کن تا ملامت نکنند و این خود ظاهر است. درجه دوم آن که این بشناسد و از این حذر کند. شیطان گوید نیکوتر کن تا به تو اقتدا کنند و تو را ثواب باشد به اقتدا کردن ایشان و باشد که این عشوه بخرد و نداند که ثواب اقتدا آن وقت باشد که نور خشوع وی به دیگران سرایت کند، اما چون خاشع نباشد و دیگران چنان پندارند ایشان را ثواب بود و وی به نفاق خویش ماخوذ بود.
درجه سیم آن که بدانسته باشد که در خلوت برخلاف ملاء نماز کردن نفاق است. خویشتن را در خلوت بر آن راست بنهد که نماز نیکو کند تا در ملاء همچنان تواند کرد و این غامض تر است و هم ریاست ولیکن این روی و ریا وی را در خویشتن می باید که از خویشتن شرم می دارد که در تنهایی مخالف جمع باشد، برای آن است که در ملاء نیکو کند، در تنهایی نیز چنان می کند و پندارد که از ریای ملاء برست و به حقیقت خود در تنهایی نیز مرایی باشد.
درجه چهارم و این پوشیده تر است آن که بداند که خشوع در خلاء و ملاء برای خلق به کار نیاید. شیطان وی را گوید، «از عظمت حق تعالی بازاندیش. مگر نمی دانی که کجا ایستاده ای؟» تا باز اندیشد و خاشع شود و در چشم مردمان آراسته شود. اگر چنان است که در خلوت این چنین خاطر بود بر دل وی به عادت درنیاید سبب این ریاست، ولکن شیطان وی را بدین دست بیرون آورد تا پوشیده بماند. چون از عظمت آن وقت یاد آورد که خلق را بیند به کار نیاید، بلکه باید که نظر همه خلق و نظر ستوری نزدیک وی برابر باشد، اگر هیچ فرق یابد هنوز از ریا خالی نیست. این مثال در ریا بگفتیم. در اغراض دیگر که پیش از این بگفته ایم همچنین تلبیس بسیار است. و هرکه این دقایق نشناسد مزدور بی مزد بود، جان می کند و آنچه می کند ضایع است، و در حق وی است این، «و بدالهم من الله مالم یکونوا یحتسبون».
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
برد آن نامسلمان گر دل و جان اینچنین ما را
نه دل خواهد به جا ماندن مسلمانان به دین ما را
کند آنکس که منع از دیدنت ای نازنین ما را
ببیند گر تو را معذور دارد بعد ازین ما را
به جرم عشقبازی منع ما تا کی کنی زاهد
گناه ما چه باشد، آفرید ایزد چنین ما را
به داغ لاله رویان زاده ایم و تا دم مردن
بود چون لاله مهر داغ ایشان بر جبین ما را
ترا با ما چه کار ای پند گو، از پند ما بگذر
مکن بیهوده غمگین خویش را اندوهگین ما را
گدای کشور عشقیم ما، وین سلطنت یکدم
بود بهتر ز عمر شاهی روی زمین ما را
چه باشد ای که با او همنشینی روز و شب، گاهی
کنی همدم بما او را و با او همنشین ما را
چه نیک و بد رفیق از غیر من دید آن پری، یارب
که دارد روز و شب از مهر و کین شاد و غمین ما را
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
روز و شب در حسرت و اندوه تیماری چرا
وز غم و فکر ریاست سخت بیماری چرا
روز و شب در فکر گرد آوردن خیل مرید
همچنین دل خسته و رنجوری و زاری چرا
چون مسلمانی به معنی عین بی آزاری است
شیخ الاسلاما تو چند بن مردم آزاری چرا
بندگی بیزاری از خلق است ای شیخ کبیر
بنده ی خلقی و از حق سخت بیزاری چرا
از خدا کردی فراموش ای فقیه ذوفنون
روز و شب در فکر درس و بحث و تکراری چرا
شب حریف باده نوش و صبح شیخ خرقه پوش
شیخنا بالله چنین وارونه کرداری چرا
صبحدم در خدمت سالوس و تزویر و ریا
نیمه شب با لعبت کشمیر و فرخاری چرا
روز روشن در صف اهل تقدس پیشوا
شام تاری بر در دکان خماری چرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
خیال جنت الماوی نداریم
امید از شاخه طوبی نداریم
چو ما را شادی امروز نقداست
برو زاهد، غم فردا نداریم
مکن با ما ترشروئی و صفرا
که در دل ذوق این حلوا نداریم
بچندین منت و سلوا که ماراست
سری با من و با سلوا نداریم
بکش کالا بکوی خودفروشان
که ما سودی از این کالا نداریم
سری آشفته از سودای دیگر
که پروائی از این سودا نداریم
بنادان سیم و زر شاید نهادن
مگر جان و دل دانا نداریم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
آشکارا، روز طعن و لعن زندان میکنی
شب نهانی روی در کوی لوندان میکنی
روزها بیگانه، شبها آشنائی، آفرین
شیخنا بر تو که رندیها برندان میکنی
پابکش از بیخودی، بردار دست از بیخودان
ای مدلس چون تو کار خود پسندان میکنی
پیر گشتی، ریخت دندانت، ز لعل کودکان
باب دندان می پسندی آب دندان میکنی
باده نوشانی که با ایشان کشی می تا سحر
از ریاشان صبحدم در حبس و زندان میکنی
در حضور عامه با یاران همدم از جفا
چهره را از سخت روئی همچو سندان میکنی
خویش را بر منبر و انبوه را بر ریش خویش
ای مزور تا بکی گریان و خندان میکنی
عیب رندان میکنی روز و شب از سالوس و زرق
روز و شب باز آنچه رندان میکنند آن میکنی
لعن بر منبر مکن چندان بشیطان ای لعین
هر چه شیطان کرده تو شیطان، دو چندان میکنی
با چنین عیب و دغل بر خلق کردی مشتبه
کار را، شیخا مگر تو چشم بندان میکنی
اینهمه سهل است شیخا یک سخن دارم بتو
تا بکی آزار جان مستمندان میکنی
دعوی هوش و خرد داری تو بیهوشا، چرا
این همه نا بخردی با هوشمندان میکنی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
کار دنیا همه زرق است و فریب است صداع
عارفان بر سر اینها نکنند ایچ نزاع
مفلسانیم که عالم بجوی نستانیم
نیست ما را بجهان جز غم عشاق متاع
زاهد از زهد و ریا دور که رندان صبوح
بوی تزویر شنیدند همه زین اوضاع
مو کشانش بخرابات درآریم چو چنگ
هر که ما را ز می لعل تو باشد مناع
بوصالت نرسد هرگز و واصل نشود
هر که از جان نکند با غم عشق تو وداع
ظالم از درد تو هر دم بعدم نیست شود
می کند غمزه خونخوار تو بازش ابداع
همچو کوهی بجهان روشن و فردیم همه
تا گرفتیم زخورشید تو چون ماه شعاع