عبارات مورد جستجو در ۱۱۵ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در شکایت از تیره روزی خویش گوید
دلم ز اندوه بی حد همی نیاساید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید
بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم
ز دیدگانم باران غم فرود آید
ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا
ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید
دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست
از آن به خون دل آن را همی بیالاید
که گر ببیند بدخواه روی من باری
به چشم او رخ من زرد رنگ ننماید
زمانه بد هر جا که فتنه ای باشد
چو نو عروسش در چشم من بیاراید
چو من به مهر دل خویشتن درو بندم
حجاب دور کند فتنه ای پدید آید
فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت
ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید
زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا
به جز که محنت من نزد من همی پاید
لقب نهادم از این روی فضل را محنت
مگر که فضل من از من زمانه برباید
فلک چو شادی می داد مر مرا بشمرد
کنون که می دهدم غم همی نپیماید
چو زاد سرو مرا راست دید در همه کار
چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید
تن ز بار بلا زان همیشه ترسانست
که گاهگاهی چون عندلیب بسراید
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
چگونه کم نشود صبر و غم نیفزاید
که دوستدار من از من گرفت بیزاری
بلی و دشمن بر من همی ببخشاید
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
و گر بنالم گویند ژاژ می خاید
غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل
دری نبندد تا دیگری نبگشاید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید
بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم
ز دیدگانم باران غم فرود آید
ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا
ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید
دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست
از آن به خون دل آن را همی بیالاید
که گر ببیند بدخواه روی من باری
به چشم او رخ من زرد رنگ ننماید
زمانه بد هر جا که فتنه ای باشد
چو نو عروسش در چشم من بیاراید
چو من به مهر دل خویشتن درو بندم
حجاب دور کند فتنه ای پدید آید
فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت
ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید
زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا
به جز که محنت من نزد من همی پاید
لقب نهادم از این روی فضل را محنت
مگر که فضل من از من زمانه برباید
فلک چو شادی می داد مر مرا بشمرد
کنون که می دهدم غم همی نپیماید
چو زاد سرو مرا راست دید در همه کار
چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید
تن ز بار بلا زان همیشه ترسانست
که گاهگاهی چون عندلیب بسراید
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
چگونه کم نشود صبر و غم نیفزاید
که دوستدار من از من گرفت بیزاری
بلی و دشمن بر من همی ببخشاید
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
و گر بنالم گویند ژاژ می خاید
غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل
دری نبندد تا دیگری نبگشاید
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۴ - درود بر خواجه احمد بن حسن
شاد باش ای زمانه ریمن
بکن آنچ آید از تو در هر فن
تن اگر روی گرددم بگداز
پشت اگر سنگ گرددم بشکن
گر بنایی برآیدم بشکوب
ور نهالی ببالدم بر کن
هر که افتاد برکشش در وقت
من چو برخاستم مرا بفکن
بازم اندر بلایی افکندی
که کشیدن نمی تواند تن
اندر آن خانه ام که از تنگی
نجهدم باد هیچ پیرامن
که ز تنگی اگر شوم دلتنگ
نتوانم درید پیراهن
نور مهتاب و آفتاب همی
به شب و روز بینم از روزن
ترسم از بس که دید تاریکی
اندرین حبس چشم روشن من
دید نتوانم ار خلاص بود
همچو خفاش چشمه روشن
بند من گشت از آنچه نسبت کرد
از دل دلربای من آهن
زان کنون همچو بچگان عزیز
دارمش زیر سایه دامن
اگر از من به حیله ببریدند
این همه دوستان عهد شکن
چه سبب را فرو گذاشت مرا
خواجه سید رئیس ابن حسن
آنکه از نوبهاری رادی او
به خزان رست در جهان سوسن
آنکه دانش بدو نموده هنر
وانکه دانا ازو گشاده سخن
ای بزرگی و فضل را ماوی
وی کریمی و جود را مسکن
نه چو لفظ تو در دریا بار
نه چو کف تو ابر در بهمن
هر جوادی به نزد تو سفله
هر فصیحی به نزد او الکن
تا همی مهر بردمد به فلک
تا همی سرو بر جهد ز چمن
در جهان دوستکام بادی تو
که شدم من به کامه دشمن
بر تو نالم همی معونت کن
مر مرا از زمانه ریمن
باد جفت تو دولت میمون
باد یار تو ایزد ذوالمن
بکن آنچ آید از تو در هر فن
تن اگر روی گرددم بگداز
پشت اگر سنگ گرددم بشکن
گر بنایی برآیدم بشکوب
ور نهالی ببالدم بر کن
هر که افتاد برکشش در وقت
من چو برخاستم مرا بفکن
بازم اندر بلایی افکندی
که کشیدن نمی تواند تن
اندر آن خانه ام که از تنگی
نجهدم باد هیچ پیرامن
که ز تنگی اگر شوم دلتنگ
نتوانم درید پیراهن
نور مهتاب و آفتاب همی
به شب و روز بینم از روزن
ترسم از بس که دید تاریکی
اندرین حبس چشم روشن من
دید نتوانم ار خلاص بود
همچو خفاش چشمه روشن
بند من گشت از آنچه نسبت کرد
از دل دلربای من آهن
زان کنون همچو بچگان عزیز
دارمش زیر سایه دامن
اگر از من به حیله ببریدند
این همه دوستان عهد شکن
چه سبب را فرو گذاشت مرا
خواجه سید رئیس ابن حسن
آنکه از نوبهاری رادی او
به خزان رست در جهان سوسن
آنکه دانش بدو نموده هنر
وانکه دانا ازو گشاده سخن
ای بزرگی و فضل را ماوی
وی کریمی و جود را مسکن
نه چو لفظ تو در دریا بار
نه چو کف تو ابر در بهمن
هر جوادی به نزد تو سفله
هر فصیحی به نزد او الکن
تا همی مهر بردمد به فلک
تا همی سرو بر جهد ز چمن
در جهان دوستکام بادی تو
که شدم من به کامه دشمن
بر تو نالم همی معونت کن
مر مرا از زمانه ریمن
باد جفت تو دولت میمون
باد یار تو ایزد ذوالمن
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۷ - حسب حال
هر زمانی تنم چو زیر شود
بر سر خلق در نفیر شود
خار گردد مرا گل اندر دست
خار بر دشمنم حریر شود
سخن من از آن بود سوزان
کاتش دل همی ضمیر شود
به چنین رنج کز زمانه مراست
کودک هفت ساله پیر شود
از همه مردمان بر آن بخشای
که به دست هوا اسیر شود
هر زمانی ز بخت بد سوی من
نا امیدی همی سفیر شود
دره گر بر سرم فرود آید
به گرانی که ثبیر شود
به زمستان سرد بر سر من
شرر نار زمهریر شود
بر سر خلق در نفیر شود
خار گردد مرا گل اندر دست
خار بر دشمنم حریر شود
سخن من از آن بود سوزان
کاتش دل همی ضمیر شود
به چنین رنج کز زمانه مراست
کودک هفت ساله پیر شود
از همه مردمان بر آن بخشای
که به دست هوا اسیر شود
هر زمانی ز بخت بد سوی من
نا امیدی همی سفیر شود
دره گر بر سرم فرود آید
به گرانی که ثبیر شود
به زمستان سرد بر سر من
شرر نار زمهریر شود
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۶۳
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
مرا چو وصل تو تشریف بار داد امشب
بیار باده و گوهر هرچه باد امشب
کمند زلف تو وجام باده هر دو به کف
رقیب را چه بماند به دست ، باد امشب
مگر زمانه ببخشود بر من مسکین
که هم به وصل تو داد دلم بداد امشب
صبا کجاست که یعقوب صبح را گوید
که آفتاب چو یوسف به چه فتاد امشب
جهان ز مادر فطرت در آفرینش خاص
جز از برای تمنای من نزاد امشب
اگر نه روز معادست و من بهشتی چیست
که آسمان در فردوس برگشاد امشب
چو هیچ حاصلت از نقد دیّ و فردا نیست
نزاریا بستان از زمانه داد امشب
بیار باده و گوهر هرچه باد امشب
کمند زلف تو وجام باده هر دو به کف
رقیب را چه بماند به دست ، باد امشب
مگر زمانه ببخشود بر من مسکین
که هم به وصل تو داد دلم بداد امشب
صبا کجاست که یعقوب صبح را گوید
که آفتاب چو یوسف به چه فتاد امشب
جهان ز مادر فطرت در آفرینش خاص
جز از برای تمنای من نزاد امشب
اگر نه روز معادست و من بهشتی چیست
که آسمان در فردوس برگشاد امشب
چو هیچ حاصلت از نقد دیّ و فردا نیست
نزاریا بستان از زمانه داد امشب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
مقری صبوح کرده بر مناره شد
آوازه منادیِ او بر ستاره شد
در داد الصلات که هان ای صبوحیان
خیزید هین که دور حریفان سه باره شد
از بس که می کشند ز پس قاضی و خطیب
دستارهای سد چله شان پاره پاره شد
شب از پی پیاله و روز از پی خمار
این در جوار حیله و آن در غراره شد
قاضی معاف شد به قراتمغه از قلان
مقری به آل تمغا وضع از شماره شد
ضرب اصول محتسب و لحن دل گشای
در گوشِ هوش اهل طرب گوشواره شد
وا حسرتا که گردن و گوش صلاح و خیر
از شومی عوانان بی طوق و یاره شد
صدری معظم است و امیری ممکّن است
هر خر بطی که بر دو رکابی سواره شد
آری به اختلاف زمان از مدار چرخ
بسیار یک سواره امیر هزاره شد
دیریست تا خدنگ مرا از کمان کام
بیرون ز شستِ حیله و بازوی چاره شد
از جمع ضد خویش خرد را نزاریا
باید ضرورتا ز میان بر کناره شد
آوازه منادیِ او بر ستاره شد
در داد الصلات که هان ای صبوحیان
خیزید هین که دور حریفان سه باره شد
از بس که می کشند ز پس قاضی و خطیب
دستارهای سد چله شان پاره پاره شد
شب از پی پیاله و روز از پی خمار
این در جوار حیله و آن در غراره شد
قاضی معاف شد به قراتمغه از قلان
مقری به آل تمغا وضع از شماره شد
ضرب اصول محتسب و لحن دل گشای
در گوشِ هوش اهل طرب گوشواره شد
وا حسرتا که گردن و گوش صلاح و خیر
از شومی عوانان بی طوق و یاره شد
صدری معظم است و امیری ممکّن است
هر خر بطی که بر دو رکابی سواره شد
آری به اختلاف زمان از مدار چرخ
بسیار یک سواره امیر هزاره شد
دیریست تا خدنگ مرا از کمان کام
بیرون ز شستِ حیله و بازوی چاره شد
از جمع ضد خویش خرد را نزاریا
باید ضرورتا ز میان بر کناره شد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
دل من ز اندوه ننگی ندارد
چو داند که شادی درنگی ندارد
نیالوده از خون جانم زمانه
همه تر کش غم خدنگی ندارد
کشد تیغ در روی من صبح هر دم
چرا، با من آخر چو جنگی ندارد؟
ز آب سرشک و ز آه دمادم
چه آیینۀ دل که زنگی ندارد؟
ندارد بر چشم من ابر آبی
بر محنتم کوه سنگی ندارد
بخروارها عیش دارند هر کس
دلم بیش از اندوه تنگی ندارد
بدیدم بچشم خرد روی کارم
جز از خون دل هیچ رنگی ندارد
چو داند که شادی درنگی ندارد
نیالوده از خون جانم زمانه
همه تر کش غم خدنگی ندارد
کشد تیغ در روی من صبح هر دم
چرا، با من آخر چو جنگی ندارد؟
ز آب سرشک و ز آه دمادم
چه آیینۀ دل که زنگی ندارد؟
ندارد بر چشم من ابر آبی
بر محنتم کوه سنگی ندارد
بخروارها عیش دارند هر کس
دلم بیش از اندوه تنگی ندارد
بدیدم بچشم خرد روی کارم
جز از خون دل هیچ رنگی ندارد
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - وله ایضا
نور دین ای ذات تو کان هنر
کان چه باشد؟ خود سراسر گوهرست
زنده همچون شمع از نور دلست
هر کرا تا بی ز مهرت در سرت
از برای نوعروس خاطرت
حقّه های آسمان پر زیورست
عنبر اندر بحر باشد، پس چرا؟
بحر شعرت در میان عنبرست
تا بدید آن طبع گوهر زای تو
از خجالت دامن دریا ترست
شعر می خواهی و خادم مدّتیست
تا ز شعر و شاعری فارغ ترست
شعر را گر بود وقتی رونقی
این زمان باری عجب مستنکرست
هر کجا از فضل و دانش حلقه ییست
گوشها زان حلقه یکسر بر درست
بلبل طبعم نوا کم میزند
زانکه شاخ جود بی برگ و برست
کشتیاهل هنر بر خشک ماند
کابها را ره به جویی دیگرست
زان چو سوسن خامشم کاین قوم را
همچو نرگس چشم یکسر برزرست
در هران خانه که زاید دختری
خامشی آنجا بمرد درخورست
من چرا خامش نباشم کز سخن
در کنارم زاده چندین دخترست
تا برین صورت بود کار هنر
وای آن مسکین که معنی پرورست
هم فرستادم بخدمت چند بیت
تا بدانی کین رهی فرمان برست
نیستم در خدمتت محتاج عذر
لطف تو خود عذر خواه چاکرست
کان چه باشد؟ خود سراسر گوهرست
زنده همچون شمع از نور دلست
هر کرا تا بی ز مهرت در سرت
از برای نوعروس خاطرت
حقّه های آسمان پر زیورست
عنبر اندر بحر باشد، پس چرا؟
بحر شعرت در میان عنبرست
تا بدید آن طبع گوهر زای تو
از خجالت دامن دریا ترست
شعر می خواهی و خادم مدّتیست
تا ز شعر و شاعری فارغ ترست
شعر را گر بود وقتی رونقی
این زمان باری عجب مستنکرست
هر کجا از فضل و دانش حلقه ییست
گوشها زان حلقه یکسر بر درست
بلبل طبعم نوا کم میزند
زانکه شاخ جود بی برگ و برست
کشتیاهل هنر بر خشک ماند
کابها را ره به جویی دیگرست
زان چو سوسن خامشم کاین قوم را
همچو نرگس چشم یکسر برزرست
در هران خانه که زاید دختری
خامشی آنجا بمرد درخورست
من چرا خامش نباشم کز سخن
در کنارم زاده چندین دخترست
تا برین صورت بود کار هنر
وای آن مسکین که معنی پرورست
هم فرستادم بخدمت چند بیت
تا بدانی کین رهی فرمان برست
نیستم در خدمتت محتاج عذر
لطف تو خود عذر خواه چاکرست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۲ - وله ایضا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
از جا نبرد صحبت اهل هوس مرا
آتش نیم که تیز کند خار و خس مرا
آمیزشم چو جغد شگون نیست بر کسی
گو آشنای خویش مدان هیچکس مرا
هنگام عرض حال ز چین جبین تو
در سینه چون حباب گره شد نفس مرا
بر من زمانه منت بال هما نهد
افتد به سر چو سایه بال مگس مرا
دنبال کاروان بلا عشق دمبهدم
آواز میکند به زبان جرس مرا
ای عندلیب نیست مرا بر تو حسرتی
گلشن ترا مبارک و کنج قفس مرا
آتش نیم که تیز کند خار و خس مرا
آمیزشم چو جغد شگون نیست بر کسی
گو آشنای خویش مدان هیچکس مرا
هنگام عرض حال ز چین جبین تو
در سینه چون حباب گره شد نفس مرا
بر من زمانه منت بال هما نهد
افتد به سر چو سایه بال مگس مرا
دنبال کاروان بلا عشق دمبهدم
آواز میکند به زبان جرس مرا
ای عندلیب نیست مرا بر تو حسرتی
گلشن ترا مبارک و کنج قفس مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
تا کی چو عاقلان غم ناموس و نام خویش؟
مجنون او شو و ز جنون گیر کام خویش
در بیخودی نه دیدهام از حیرت است باز
چشمم چو گوش مانده به راه پیام خویش
ما را سرشتهاند چو نرگس تهی قدح
هرگز نخوردهایم شرابی ز جام خویش
حیرانی دلم ز نظربازی من است
چون مرغ نغمهسنج، اسیرم به دام خویش
صد کاروان اشک به منزل رسانده است
چشمم که برنداشته از گام، گام خویش
چون لاله، بخت تیره ما جزو تن بود
ننهادهایم فاصله در صبح و شام خویش
در حیرتم که چون همه جا جلوه میکند
سروی که پا برنداشته از مقام خویش
جور زمانه است مکافات عیش تو
قدسی مگر تو خویش کشی انتقام خویش
مجنون او شو و ز جنون گیر کام خویش
در بیخودی نه دیدهام از حیرت است باز
چشمم چو گوش مانده به راه پیام خویش
ما را سرشتهاند چو نرگس تهی قدح
هرگز نخوردهایم شرابی ز جام خویش
حیرانی دلم ز نظربازی من است
چون مرغ نغمهسنج، اسیرم به دام خویش
صد کاروان اشک به منزل رسانده است
چشمم که برنداشته از گام، گام خویش
چون لاله، بخت تیره ما جزو تن بود
ننهادهایم فاصله در صبح و شام خویش
در حیرتم که چون همه جا جلوه میکند
سروی که پا برنداشته از مقام خویش
جور زمانه است مکافات عیش تو
قدسی مگر تو خویش کشی انتقام خویش
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
تا تیغ او بداد اسیران نمی رسد
یک سر بکوی عشق بسامان نمی رسد
جائیکه پای خاطر من در میان بود
آشفتگی بزلف پریشان نمی رسد
از خود چو نگذری بمرادی نمی رسد
سر تا بریده نیست بسامان نمی رسد
در بیت ابروی تو که بی عیب آمده است
جز دخل کج بخاطر مژگان نمی رسد
ما طفل بوده ایم و شب جمعه دیده ایم
هرگز بصبح شنبه مستان نمی رسد
یکحرف بیش نیست سراسر بیان عشق
اینطرفه ترکه هیچ بپایان نمی رسد
کوتاهی زمانه بجائی رسیده است
کز می دماغ باده پرستان نمی رسد
چون شیشه شکسته زما دست شسته اند
اصلاح ما بخاطر یاران نمی رسد
پهلو تهی کنند ز مست برهنه تیغ
ز آنرو نگاه یار بمژگان نمی رسد
شعرت کلیم اگر همه شعری نسب بود
نبود بلند تا بسخندان نمی رسد
یک سر بکوی عشق بسامان نمی رسد
جائیکه پای خاطر من در میان بود
آشفتگی بزلف پریشان نمی رسد
از خود چو نگذری بمرادی نمی رسد
سر تا بریده نیست بسامان نمی رسد
در بیت ابروی تو که بی عیب آمده است
جز دخل کج بخاطر مژگان نمی رسد
ما طفل بوده ایم و شب جمعه دیده ایم
هرگز بصبح شنبه مستان نمی رسد
یکحرف بیش نیست سراسر بیان عشق
اینطرفه ترکه هیچ بپایان نمی رسد
کوتاهی زمانه بجائی رسیده است
کز می دماغ باده پرستان نمی رسد
چون شیشه شکسته زما دست شسته اند
اصلاح ما بخاطر یاران نمی رسد
پهلو تهی کنند ز مست برهنه تیغ
ز آنرو نگاه یار بمژگان نمی رسد
شعرت کلیم اگر همه شعری نسب بود
نبود بلند تا بسخندان نمی رسد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
خموش باش دلا عرض مدعا کردی
زبان به بند، سر گریه را چو وا کردی
ز شوخی ارچه بیکجا قرار نیست ترا
برون نمی روی از خاطری که جا کردی
بگلشن از قدمت داغ لاله مرهم یافت
بخنده هم گره از کار غنچه وا کردی
بزیر خاک تب هجر و رنج رشک بجاست
کدام درد مرا ای اجل دوا کردی
بناله ام دل صد مرغ می کشد آنجا
مرا برای چه از دام خود رها کردی
خوشم که دفتر دل نم کشیده بود ز خون
به تیغ هر ورقش را ز هم جدا کردی
زمانه شاعرم ار کرد زو نمی رنجم
چه کردمی اگرم شاعر گدا کردی
درین زمانه که مرغ کباب در قفس است
کلیم فکر رهائی تو از کجا کردی
زبان به بند، سر گریه را چو وا کردی
ز شوخی ارچه بیکجا قرار نیست ترا
برون نمی روی از خاطری که جا کردی
بگلشن از قدمت داغ لاله مرهم یافت
بخنده هم گره از کار غنچه وا کردی
بزیر خاک تب هجر و رنج رشک بجاست
کدام درد مرا ای اجل دوا کردی
بناله ام دل صد مرغ می کشد آنجا
مرا برای چه از دام خود رها کردی
خوشم که دفتر دل نم کشیده بود ز خون
به تیغ هر ورقش را ز هم جدا کردی
زمانه شاعرم ار کرد زو نمی رنجم
چه کردمی اگرم شاعر گدا کردی
درین زمانه که مرغ کباب در قفس است
کلیم فکر رهائی تو از کجا کردی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - قصیده
بار دگر زمانه مراد دلم بداد
گردون ز کار بسته من بندها گشاد
هر چند یکدو روز ز گلزار مکرمت
دورم فکند و بر سر آن خارها نهاد
بازم بسوی مرکز عز و شرف رساند
یعنی جناب داور و دارای دین و داد
نوئین عهد خسرو عادل که وصف او
سطح بسیط خاک بپیمود همچو باد
والا جلال دولت و ملت که داد او
کام دل ستمکش آزادگان بداد
گیتی بعهد معدلت وجود او گذاشت
نام و نشان حاتم و نوشیروان زیاد
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
با فر او همای بود بیخطر چو خاد
بر باد و بر جهان دمد از خلق او دمی
گردد ز شرم غرق بزیر عرق زباد
تا دیدم آن جلالت و رتبت کزو خجل
گردد روان خسرو جمشید و کیقباد
با عقل گفتم ار چه شود دال قافیه
میخوان و میدم از سر اخلاص ان یکاد
ایسروری که مادر ارکان بصد قران
مانند تو بسیرت و صورت پسر نزاد
با دست در فشان تو ابر بهار را
ناید پسند عقل که گویند هست راد
بر رغم دشمنان منم از جانت دوستدار
وین طشت مدتیست که از بام اوفتاد
تا کی غم زمانه بابن یمین رسد
وقتست اگر بعهد تو گردد ز بخت شاد
تا رأی پیر مونس بخت جوان بود
بخت جوانت همنفس رأی پیر باد
بادا قضای مبرم گردون بحکم تو
پیوسته مستفید چو شاگرد از او استاد
گردون ز کار بسته من بندها گشاد
هر چند یکدو روز ز گلزار مکرمت
دورم فکند و بر سر آن خارها نهاد
بازم بسوی مرکز عز و شرف رساند
یعنی جناب داور و دارای دین و داد
نوئین عهد خسرو عادل که وصف او
سطح بسیط خاک بپیمود همچو باد
والا جلال دولت و ملت که داد او
کام دل ستمکش آزادگان بداد
گیتی بعهد معدلت وجود او گذاشت
نام و نشان حاتم و نوشیروان زیاد
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
با فر او همای بود بیخطر چو خاد
بر باد و بر جهان دمد از خلق او دمی
گردد ز شرم غرق بزیر عرق زباد
تا دیدم آن جلالت و رتبت کزو خجل
گردد روان خسرو جمشید و کیقباد
با عقل گفتم ار چه شود دال قافیه
میخوان و میدم از سر اخلاص ان یکاد
ایسروری که مادر ارکان بصد قران
مانند تو بسیرت و صورت پسر نزاد
با دست در فشان تو ابر بهار را
ناید پسند عقل که گویند هست راد
بر رغم دشمنان منم از جانت دوستدار
وین طشت مدتیست که از بام اوفتاد
تا کی غم زمانه بابن یمین رسد
وقتست اگر بعهد تو گردد ز بخت شاد
تا رأی پیر مونس بخت جوان بود
بخت جوانت همنفس رأی پیر باد
بادا قضای مبرم گردون بحکم تو
پیوسته مستفید چو شاگرد از او استاد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ساقی قدح می که درو هست صفائی
به ز آن مطلب نزد خرد راهنمائی
می در همه وقتی خوش و خوشتر بزمانی
کز بلبل و گل یافت چمن برگ و نوائی
رخساره بسرخی کند الحق چو عقیقی
در باده لعل ار فکنی کاهربائی
می چیست لطیفی بصفا راحت روحی
در مملکت عقل شهی کامروائی
در دور فلک بر صفت دختر رز نیست
از کار دل غمزدگان بند گشائی
با دختر رز تازه کنم عهد مودت
کز مادر ایام ندیدیم وفائی
گر تیره شد از زنگ غمت آینه دل
چون باده روشن نبود زنگ زدائی
از محنت ایام دل ابن یمین را
دردیست که از باده بهش نیست دوائی
به ز آن مطلب نزد خرد راهنمائی
می در همه وقتی خوش و خوشتر بزمانی
کز بلبل و گل یافت چمن برگ و نوائی
رخساره بسرخی کند الحق چو عقیقی
در باده لعل ار فکنی کاهربائی
می چیست لطیفی بصفا راحت روحی
در مملکت عقل شهی کامروائی
در دور فلک بر صفت دختر رز نیست
از کار دل غمزدگان بند گشائی
با دختر رز تازه کنم عهد مودت
کز مادر ایام ندیدیم وفائی
گر تیره شد از زنگ غمت آینه دل
چون باده روشن نبود زنگ زدائی
از محنت ایام دل ابن یمین را
دردیست که از باده بهش نیست دوائی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٢٩
شاعرانی که پیش ازین بودند
گر ز منشان بجاه برتری است
این نه تنها ز شعر دان که مرا
با یکایک درین برابری است
اینزمان نیز شاعران هستند
که تو گوئی که هر یک انوری است
لیک پیوسته با هنرمندان
رسم گردون دون ستمگری است
من گرفتم عطاردم بهنر
کو هنر را کسی که مشتری است
تا بنزدیک اهل عصر کنون
مرد بلجی فروش جوهری است
زین پس ابن یمین تو از گل و مل
گر مسیحی طلب کنی خری است
پی کن اسب فصاحت از پی آنک
رسم ابناء دهر خرخری است
بیتکی حسب حال من بشنو
که ترا زان عظیم یاوری است
نیست اندر زمانه محمودی
ورنه هر گوشه صد چو عنصری است
گر ز منشان بجاه برتری است
این نه تنها ز شعر دان که مرا
با یکایک درین برابری است
اینزمان نیز شاعران هستند
که تو گوئی که هر یک انوری است
لیک پیوسته با هنرمندان
رسم گردون دون ستمگری است
من گرفتم عطاردم بهنر
کو هنر را کسی که مشتری است
تا بنزدیک اهل عصر کنون
مرد بلجی فروش جوهری است
زین پس ابن یمین تو از گل و مل
گر مسیحی طلب کنی خری است
پی کن اسب فصاحت از پی آنک
رسم ابناء دهر خرخری است
بیتکی حسب حال من بشنو
که ترا زان عظیم یاوری است
نیست اندر زمانه محمودی
ورنه هر گوشه صد چو عنصری است
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٠٠
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٣۶