عبارات مورد جستجو در ۱۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۲
صفای روی ترا از نقاب می بینم
به ماه می نگرم آفتاب می بینم
اگر چه از سر زلفش بریده ام عمری است
هنوز در رگ جان پیچ و تاب می بینم
غبار چهره خورشید طلعتی فرش است
به هر زمین که به چشم پر آب می بینم
نژاد گوهر من از محیط یکتایی است
به یک نظر همه را چون حباب می بینم
کشیده دار عنان دراز دستی را
که دور حسن تو پا در رکاب می بینم
دماغ خوردن دود چراغ نیست مرا
به روشنایی دل در کتاب می بینم
چو موی بر سر آتش نشسته مژگانم
زبس که گرم در آن آفتاب می بینم
کجا روم که درین صیدگاه ناکامی
هزار دام ز موج سراب می بینم
رخ گشاده ز دل زنگ می برد صائب
هلال عید به روی شراب می بینم
به ماه می نگرم آفتاب می بینم
اگر چه از سر زلفش بریده ام عمری است
هنوز در رگ جان پیچ و تاب می بینم
غبار چهره خورشید طلعتی فرش است
به هر زمین که به چشم پر آب می بینم
نژاد گوهر من از محیط یکتایی است
به یک نظر همه را چون حباب می بینم
کشیده دار عنان دراز دستی را
که دور حسن تو پا در رکاب می بینم
دماغ خوردن دود چراغ نیست مرا
به روشنایی دل در کتاب می بینم
چو موی بر سر آتش نشسته مژگانم
زبس که گرم در آن آفتاب می بینم
کجا روم که درین صیدگاه ناکامی
هزار دام ز موج سراب می بینم
رخ گشاده ز دل زنگ می برد صائب
هلال عید به روی شراب می بینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۴
در عین وصل داغ جدایی چو لاله ام
خالی و پر ز ماه چو آغوش هاله ام
شد تشنه تر ز باده روشن پیاله ام
خالی و پر ز ماه چو آغوش هاله ام
مجنون من به گوش فلک حلقه می کشید
روزی که بود ناف غزالان پیاله ام
هر دانه ای به دام نمی آورد مرا
باشد ز کوه قاف چو عنقا نواله ام
پیر مرا فسرده نسازد چو دیگران
با کهنگی جوان چو می دیر ساله ام،
ز افسردگی اگر می لعلی کنم به جام
چون لاله خون مرده شود در پیاله ام
داغی که بود بر جگر از چشم لیلیم
شد تازه از سیاهی چشم غزاله ام
دیگر عنان دل نتواند نگاه داشت
صائب به گوش هر که رسد آه و ناله ام
خالی و پر ز ماه چو آغوش هاله ام
شد تشنه تر ز باده روشن پیاله ام
خالی و پر ز ماه چو آغوش هاله ام
مجنون من به گوش فلک حلقه می کشید
روزی که بود ناف غزالان پیاله ام
هر دانه ای به دام نمی آورد مرا
باشد ز کوه قاف چو عنقا نواله ام
پیر مرا فسرده نسازد چو دیگران
با کهنگی جوان چو می دیر ساله ام،
ز افسردگی اگر می لعلی کنم به جام
چون لاله خون مرده شود در پیاله ام
داغی که بود بر جگر از چشم لیلیم
شد تازه از سیاهی چشم غزاله ام
دیگر عنان دل نتواند نگاه داشت
صائب به گوش هر که رسد آه و ناله ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۵
ما نقض دلپذیر ورقهای ساده ایم
چون داغ لاله از جگر درد زاده ایم
با سینه گشاده در آماجگاه خاک
بی اضطراب همچو هدف ایستاده ایم
گویا برات عمر مؤبد گرفته ایم
پشتی که ما ز جسم به دیوار داده ایم
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت نداده ایم
از عاجزان کار فرو بسته دلیم
هر چند عقده های فلک را گشاده ایم
کوه گناه ما نتواند تمام کرد
سنگ کمی که ما به ترازو نهاده ایم
پوشیده نیست خرده راز فلک ز ما
چون صبح ما دوبار درین نشأه زاده ایم
در پرده نقشبند گلستان عالمیم
چون لوح آب اگر چه زهر نقش ساده ایم
چون غنچه در ریاض جهان برگ عیش ما
اوراق هستیی است که برباد داده ایم
از روی نرم سختی ایام می کشیم
در قبضه کشاکش گردون کباده ایم
ای زلف یار اینهمه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده ایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده ایم
چون داغ لاله از جگر درد زاده ایم
با سینه گشاده در آماجگاه خاک
بی اضطراب همچو هدف ایستاده ایم
گویا برات عمر مؤبد گرفته ایم
پشتی که ما ز جسم به دیوار داده ایم
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت نداده ایم
از عاجزان کار فرو بسته دلیم
هر چند عقده های فلک را گشاده ایم
کوه گناه ما نتواند تمام کرد
سنگ کمی که ما به ترازو نهاده ایم
پوشیده نیست خرده راز فلک ز ما
چون صبح ما دوبار درین نشأه زاده ایم
در پرده نقشبند گلستان عالمیم
چون لوح آب اگر چه زهر نقش ساده ایم
چون غنچه در ریاض جهان برگ عیش ما
اوراق هستیی است که برباد داده ایم
از روی نرم سختی ایام می کشیم
در قبضه کشاکش گردون کباده ایم
ای زلف یار اینهمه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده ایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۲
چرخ را خاکستری از برق سودا کرد حسن
نقطه خاک سیه را چون سویدا کرد حسن
غوطه در خون شفق زد ساعد سیمین صبح
تا به خونریز اسیران دست بالا کرد حسن
کوه طوری را که بر زانوی تمکین تکیه داشت
از نگاه برق جولان آتشین پا کرد حسن
غوطه در موج حلاوت زد زمین و آسمان
تا ز شکر خنده پنهان گره وا کرد حسن
می برد هر قطره اشکم لذتی از دیدنش
شبنم این بوستان را چشم بینا کرد حسن
کوه را دل آب شد تا لعل او سیراب گشت
غوطه در خون زد جهان تا رنگ پیدا کرد حسن
صورت احوال مجنون چون بماند در نقاب؟
نقش پای ناقه را آیینه سیما کرد حسن
دیده را آیینه دار مهر کردن مشکل است
حیرتی دارم که چون خود را تماشا کرد حسن
(دید دیگر نیست) ما را تاب درد انتظار
نعمت فردوس را اینجا مهیا کرد حسن
طفل شوخ و عزت مصحف، چه فکر باطل است؟
دفتر دل را به یک ساعت مجزا کرد حسن
گر چه صائب روز ما را تیره تر از زلف ساخت
داغ ما را آفتاب عالم آرا کرد حسن
نقطه خاک سیه را چون سویدا کرد حسن
غوطه در خون شفق زد ساعد سیمین صبح
تا به خونریز اسیران دست بالا کرد حسن
کوه طوری را که بر زانوی تمکین تکیه داشت
از نگاه برق جولان آتشین پا کرد حسن
غوطه در موج حلاوت زد زمین و آسمان
تا ز شکر خنده پنهان گره وا کرد حسن
می برد هر قطره اشکم لذتی از دیدنش
شبنم این بوستان را چشم بینا کرد حسن
کوه را دل آب شد تا لعل او سیراب گشت
غوطه در خون زد جهان تا رنگ پیدا کرد حسن
صورت احوال مجنون چون بماند در نقاب؟
نقش پای ناقه را آیینه سیما کرد حسن
دیده را آیینه دار مهر کردن مشکل است
حیرتی دارم که چون خود را تماشا کرد حسن
(دید دیگر نیست) ما را تاب درد انتظار
نعمت فردوس را اینجا مهیا کرد حسن
طفل شوخ و عزت مصحف، چه فکر باطل است؟
دفتر دل را به یک ساعت مجزا کرد حسن
گر چه صائب روز ما را تیره تر از زلف ساخت
داغ ما را آفتاب عالم آرا کرد حسن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۳
می گدازد شیشه دل را می رنگین حسن
دل ز ساغر می برد صهبای دل شیرین حسن
نوبهار خنده گل در گریبان بگذرد
عالم افروزی کند چون خنده رنگین حسن
خویش را در کوچه بند آستین می افکند
پنجه موسی ز شرم ساعد سیمین حسن
عشق را نتوان به رنگ و بو شکار خویش کرد
دست خالی آید از گلشن برون گلچین حسن
بلبلان را روی گرم گل نوا پرداز کرد
آتشین گفتار گردد عشق از تلقین حسن
بوی آن سیب زنخدان زنده دل دارد مرا
ورنه عاشق پروری کفرست در آیین حسن
از شبیخون هوس گلزار عصمت ایمن است
تا چراغ شرم سوزان است بر بالین حسن
صرصر بی اعتدالی در بهار عشق نیست
رنگ و بو هرگز نمی بازد گل (و) نسرین حسن
در تماشاخانه فردوس خون خود خورد
دیده هر کس که چون صائب بود گلچین حسن
دل ز ساغر می برد صهبای دل شیرین حسن
نوبهار خنده گل در گریبان بگذرد
عالم افروزی کند چون خنده رنگین حسن
خویش را در کوچه بند آستین می افکند
پنجه موسی ز شرم ساعد سیمین حسن
عشق را نتوان به رنگ و بو شکار خویش کرد
دست خالی آید از گلشن برون گلچین حسن
بلبلان را روی گرم گل نوا پرداز کرد
آتشین گفتار گردد عشق از تلقین حسن
بوی آن سیب زنخدان زنده دل دارد مرا
ورنه عاشق پروری کفرست در آیین حسن
از شبیخون هوس گلزار عصمت ایمن است
تا چراغ شرم سوزان است بر بالین حسن
صرصر بی اعتدالی در بهار عشق نیست
رنگ و بو هرگز نمی بازد گل (و) نسرین حسن
در تماشاخانه فردوس خون خود خورد
دیده هر کس که چون صائب بود گلچین حسن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵۷
از نگاه گرم گردد آفتابی روی او
وز فروغ چهره آتش دیده گردد موی او
همچو بوی گل که صد تو می شود از برگ خویش
بیشتر ظاهر شود از پرده نور روی او
در گریبان صبا مشتی عرق گردیده است
نکهت پیراهن یوسف ز شرم بوی او
با هزاران دست نتواند عنان دل گرفت
سرو در وقت خرام قامت دلجوی او
از گداز شرم با آن خیرگی گردد هلال
بگذرد گر آفتاب شوخ چشم از کوی او
چون صف مژگان دو عالم را کند زیر و زبر
تیغ را سازد علم چون غمزه جادوی او
می رود دایم سراسر در خیابان بهشت
هر که را زخم نمایانی است از بازوی او
می زند چون گل دو عالم موج آغوش امید
تا کجا شمشیر خواباند خم ابروی ما
نیست در دامان گل شبنم، که تا روی تو دید
از خجالت آب شد آیین بر زانوی او
چون تواند دیده صائب به گرد او رسید؟
خاک زد در دیده اختر رم آهوی او
وز فروغ چهره آتش دیده گردد موی او
همچو بوی گل که صد تو می شود از برگ خویش
بیشتر ظاهر شود از پرده نور روی او
در گریبان صبا مشتی عرق گردیده است
نکهت پیراهن یوسف ز شرم بوی او
با هزاران دست نتواند عنان دل گرفت
سرو در وقت خرام قامت دلجوی او
از گداز شرم با آن خیرگی گردد هلال
بگذرد گر آفتاب شوخ چشم از کوی او
چون صف مژگان دو عالم را کند زیر و زبر
تیغ را سازد علم چون غمزه جادوی او
می رود دایم سراسر در خیابان بهشت
هر که را زخم نمایانی است از بازوی او
می زند چون گل دو عالم موج آغوش امید
تا کجا شمشیر خواباند خم ابروی ما
نیست در دامان گل شبنم، که تا روی تو دید
از خجالت آب شد آیین بر زانوی او
چون تواند دیده صائب به گرد او رسید؟
خاک زد در دیده اختر رم آهوی او
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۶۴
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۳۰
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۹۴
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۰۲
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۷۹
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۶۵
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۲۱
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
از رخت ارغوان نمودار است
وز رخم زعفران نمودار است
نقش سودا که هست بر جانم
لب و خطش ازان نمودار است
آن ستاره که ریخت مژگانم
از زمین آسمان نمودار است
ز آتش و دود و شعله دوزخ
سینه عاشقان نمودار است
نرگس ناتوان جادویت
از فریب جهان نمودار است
سر زلفت ز دود دل نقشی ست
لب لعلت ز جان نمودار است
دیدم از توتیای بینایی
خاک آن آستان نمودار است
لاله زار و سرشک خسرو بین
از بهار و خزان نمودار است
وز رخم زعفران نمودار است
نقش سودا که هست بر جانم
لب و خطش ازان نمودار است
آن ستاره که ریخت مژگانم
از زمین آسمان نمودار است
ز آتش و دود و شعله دوزخ
سینه عاشقان نمودار است
نرگس ناتوان جادویت
از فریب جهان نمودار است
سر زلفت ز دود دل نقشی ست
لب لعلت ز جان نمودار است
دیدم از توتیای بینایی
خاک آن آستان نمودار است
لاله زار و سرشک خسرو بین
از بهار و خزان نمودار است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
گفتم که ترا آخر دل خانه نمی یابد
گفتا که پی گنجم ویرانه نمی یابد
گفتم که بسوزم جان بر آتش روی تو
گفتا که چراغم را پروانه نمی یابد
گفتم که به چشمم شین، یک گوشه دگر مردم
گفتا من تنها را هم خانه نمی یابد
گفتم که شوم محرم در مجلس خاص تو
گفتا که حریف ما دیوانه نمی یابد
گفتم که به دام غم هر لحظه مرا مفگن
گفتا که چنین مرغی بی دانه نمی یابد
گفتم که ز عشقم ده پروانه آزادی
گفتا خط عارض بس، پروانه نمی یابد
گفتم که بود مونس در هجر تو خسرو را
گفتا که خیال ما بیگانه نمی یابد
گفتا که پی گنجم ویرانه نمی یابد
گفتم که بسوزم جان بر آتش روی تو
گفتا که چراغم را پروانه نمی یابد
گفتم که به چشمم شین، یک گوشه دگر مردم
گفتا من تنها را هم خانه نمی یابد
گفتم که شوم محرم در مجلس خاص تو
گفتا که حریف ما دیوانه نمی یابد
گفتم که به دام غم هر لحظه مرا مفگن
گفتا که چنین مرغی بی دانه نمی یابد
گفتم که ز عشقم ده پروانه آزادی
گفتا خط عارض بس، پروانه نمی یابد
گفتم که بود مونس در هجر تو خسرو را
گفتا که خیال ما بیگانه نمی یابد
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
کدام زهد و چه تقوی که خالی از خللی
نکرده ام من مسکین به عمر خود عملی
عجب مدار ز لخشیدنم به حشر که من
نرفته ام قدمی بر بساط بی زللی
نَشُسته ام به همه عمر بر خلاف هوی
سواد خال خجالت ز چهره املی
به گرد موکب چابک رکاب ره نرسد
عنان به دست هوی داده ای چو من کِسِلی
نظر چگونه فتد بر تجلِّیات جلال
چو در مباصره باشد بهر طرف سبلی
عروس حسن عمل زینت آن زمان یابد
که هم ز کسوت تقوی درو کشی حللی
عنایت ار نبود دستگیر ابن حسام
چگونه راه رود پای بسته در وحلی
نکرده ام من مسکین به عمر خود عملی
عجب مدار ز لخشیدنم به حشر که من
نرفته ام قدمی بر بساط بی زللی
نَشُسته ام به همه عمر بر خلاف هوی
سواد خال خجالت ز چهره املی
به گرد موکب چابک رکاب ره نرسد
عنان به دست هوی داده ای چو من کِسِلی
نظر چگونه فتد بر تجلِّیات جلال
چو در مباصره باشد بهر طرف سبلی
عروس حسن عمل زینت آن زمان یابد
که هم ز کسوت تقوی درو کشی حللی
عنایت ار نبود دستگیر ابن حسام
چگونه راه رود پای بسته در وحلی
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳۴ - صفت چوگان باختن وی با همسران و گوی بردن وی از دیگران
چون تن از خواب سحر آسودیش
بامدادان عزم میدان بودیش
صبحدم چون شاه این نیلی تتق
بارگی راندی به میدان افق
شه سلامان نیز مست و نیمخواب
پای کردی سوی میدان در رکاب
با گروهی از نژاد خسروان
خردسال و تازه روی و نوجوان
هر یکی در خیل خوبان سروری
آفت ملکی بلای کشوری
صولجان بر کف به میدان تاختی
گوی زرکش در میان انداختی
یک به یک چوگان زنان جویان حال
گرد یک مه حلقه کرده صد هلال
گر چه بودی زخم چوگان از همه
بود چابکتر سلامان از همه
گوی بردی از همه با صد شتاب
گوی مه بود و سلامان آفتاب
با هلالی صولجان دنبال ماه
حال گویان می شدی تا حالگاه
گوی اگر صدبار از آنجا باز پس
آمدی هر بار حال این بود و بس
آری آن کس را که دولت یار شد
وز نهال بخت برخودار شد
هیچ چوگان زیر این چرخ کبود
گوی نتواند ز میدانش ربود
بامدادان عزم میدان بودیش
صبحدم چون شاه این نیلی تتق
بارگی راندی به میدان افق
شه سلامان نیز مست و نیمخواب
پای کردی سوی میدان در رکاب
با گروهی از نژاد خسروان
خردسال و تازه روی و نوجوان
هر یکی در خیل خوبان سروری
آفت ملکی بلای کشوری
صولجان بر کف به میدان تاختی
گوی زرکش در میان انداختی
یک به یک چوگان زنان جویان حال
گرد یک مه حلقه کرده صد هلال
گر چه بودی زخم چوگان از همه
بود چابکتر سلامان از همه
گوی بردی از همه با صد شتاب
گوی مه بود و سلامان آفتاب
با هلالی صولجان دنبال ماه
حال گویان می شدی تا حالگاه
گوی اگر صدبار از آنجا باز پس
آمدی هر بار حال این بود و بس
آری آن کس را که دولت یار شد
وز نهال بخت برخودار شد
هیچ چوگان زیر این چرخ کبود
گوی نتواند ز میدانش ربود
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳
در بیان اینکه آدمی بواسطه شرافت و گوهر فطرت و خاتمه در تعداد بحسب جسم، امانت عشق را قابل آمد و جمال کبریائی را آئینۀ مقابل ولقد کرمنا بنی آدم.... و فضلنا هم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا.
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنی آدم ازوست (حافظ)
در اینجا مقصود انسان کامل و حضرت ولی است و منظور از اشاره ساقی ازلیست.
باز ساقی برکشید از دل خروش
گفت ای صافی دلان درد نوش
مرد خواهم همتی عالی کند
ساغر ما را ز می خالی کند
انبیا و اولیا را بانیاز
شد بساغر، گردن خواهش دراز
جمله را دل در طلب چون خم بجوش
لیک آن سر خیل مخموران خموش
سر ببالا یکسر از برنا و پیر
لیک آن منظور ساقی سر بزیر
هریک از جان همتی بگماشتند
جرعهیی از آن قدح برداشتند
باز بود آن جام عشق ذوالجلال
همچنان دردست ساقی مال مال
جام بر کف؛ منتظر ساقی هنوز
اللّه اللّه غیرت آمد غیر سوز
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنی آدم ازوست (حافظ)
در اینجا مقصود انسان کامل و حضرت ولی است و منظور از اشاره ساقی ازلیست.
باز ساقی برکشید از دل خروش
گفت ای صافی دلان درد نوش
مرد خواهم همتی عالی کند
ساغر ما را ز می خالی کند
انبیا و اولیا را بانیاز
شد بساغر، گردن خواهش دراز
جمله را دل در طلب چون خم بجوش
لیک آن سر خیل مخموران خموش
سر ببالا یکسر از برنا و پیر
لیک آن منظور ساقی سر بزیر
هریک از جان همتی بگماشتند
جرعهیی از آن قدح برداشتند
باز بود آن جام عشق ذوالجلال
همچنان دردست ساقی مال مال
جام بر کف؛ منتظر ساقی هنوز
اللّه اللّه غیرت آمد غیر سوز
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح امیر نصر بن ناصر الدین سبکتگین
هر سؤالی کز آن لب سیراب
دوش کردم همه بداد جواب
گفتمش جز شبت نشاید دید
گفت پیدا بشب بود مهتاب
گفتم از تو که برده دارد مهر
گفت از تو که برده دارد خواب
گفتم از شب خضاب روز مکن
گفت بر زر ز خون مکن تو خضاب
گفتم از تاب زلف تو تابم
گفت ار او تافته شود تو متاب
گفتم آن لاله در خضاب شب است
گفت در عشق او شوی تو مصاب
گفتم آن زلف سخت خوشبویست
گفت ز آنرو که هست عنبر ناب
گفتم آتش بر آن رخت که فروخت
گفت آن کو دل تو کرد کباب
گفتم از حاجبت بتابم روی
گفت کس روی تابد از محراب
گفتم اندر عذاب عشق توام
گفت عاشق بلی بود بعذاب
گفتم از چیست روی راحت من
گفت در خدمت امیر شتاب
گفتم از خدمتش مرا خیرست
گفت ازو جز بخیر نیست مآب
گفتم آن میر نصر ناصر دین
گفت آن مالک ملوک رقاب
گفتم او را کفایت و ادبست
گفت کافی بدو شده آداب
گفتم او را بفضل نسبت هست
گفت فاضل ازو شدست انساب
گفتم ارزاق را کفش سبب است
گفت واقف شدست بر اسباب
گفتم آثار او چه کرد به آز
گفت بر کند آز را انیاب
گفتم آگاهی از فضایل او
گفتم بیرون شد از حد و ز حساب
گفتم از وی بحرب ، کیست رسول
گفت نزدیک تیغ و دور نشاب
گفتم او را زمانه بایسته است
گفت بایسته تر ز عمر و شباب
گفتم او را درست که شناسد
گفت اشناسدش طعان و ضراب
گفتم اندر جهان چنو دیدی
گفت نی هم نخوانده ام بکتاب
گفتم اندر کفش چه گوئی تو
گفت دریا بجای او چو سراب
گفتم ار لفظ سائلان شنود
گفت پاسخ دهد بزرّ و ثیاب
گفتم از خدمتش جزا چه برم
گفت ازو زرّ و از خدای ثواب
گفتم آزاده را بنزدش چیست
گفت جاه و جلالت و ایجاب
گفتم او را سحاب شاید خواند
گفت شاگرد کف اوست سحاب
گفتم از تیر او چه دانی گفت
گفت همتای صاعقه است و شهاب
گفتم آتش رسد بهیبت او
گفت گنجشک چون رسد بعقاب
گفتم آنرا که بد کند چه کند
گفت شمشیر او بس است عذاب
گفتم آن تیغ چیست ، دشمن چه
گفت آن آتش است و این سیماب
گفتم از حکم او برون جاییست
گفت اگر هست ضایع است و خراب
گفتم اعدای او دروغ زنند
گفت همچون مسیلمه کذاب
گفتم اعجاب دین و ملک بیکی است
گفت هر دو بدو کنند اعجاب
گفتم از جود او عنا بر کیست
گفت بر جامه باف و بر ضرّاب
گفتم آنچ از همه شریفترست
گفت دادستش ایزد وهّاب
گفتم ار آفرینش بنویسند
گفت مشکین شوند خطّ و کتاب
گفتم آزاده گوهری وقف است
گفت آری ز نسل و از ارباب
گفتم این اورمزد خردادست
گفت وقت نشاط با اصحاب
گفتم او ملک را کجا دارد
گفت زیر نگین و زیر رکاب
گفتم او همچو باد میگذرد
گفت در مدح زودش اندر یاب
گفتم آفاق را بدو ندهم
گفت خود کس خطا دهد بصواب
گفتم از مدح او نیاسایم
گفت چونین کنند اولوالباب
گفتم او را چه خواهم از ایزد
گفت عمر دراز و دولت شاب
دوش کردم همه بداد جواب
گفتمش جز شبت نشاید دید
گفت پیدا بشب بود مهتاب
گفتم از تو که برده دارد مهر
گفت از تو که برده دارد خواب
گفتم از شب خضاب روز مکن
گفت بر زر ز خون مکن تو خضاب
گفتم از تاب زلف تو تابم
گفت ار او تافته شود تو متاب
گفتم آن لاله در خضاب شب است
گفت در عشق او شوی تو مصاب
گفتم آن زلف سخت خوشبویست
گفت ز آنرو که هست عنبر ناب
گفتم آتش بر آن رخت که فروخت
گفت آن کو دل تو کرد کباب
گفتم از حاجبت بتابم روی
گفت کس روی تابد از محراب
گفتم اندر عذاب عشق توام
گفت عاشق بلی بود بعذاب
گفتم از چیست روی راحت من
گفت در خدمت امیر شتاب
گفتم از خدمتش مرا خیرست
گفت ازو جز بخیر نیست مآب
گفتم آن میر نصر ناصر دین
گفت آن مالک ملوک رقاب
گفتم او را کفایت و ادبست
گفت کافی بدو شده آداب
گفتم او را بفضل نسبت هست
گفت فاضل ازو شدست انساب
گفتم ارزاق را کفش سبب است
گفت واقف شدست بر اسباب
گفتم آثار او چه کرد به آز
گفت بر کند آز را انیاب
گفتم آگاهی از فضایل او
گفتم بیرون شد از حد و ز حساب
گفتم از وی بحرب ، کیست رسول
گفت نزدیک تیغ و دور نشاب
گفتم او را زمانه بایسته است
گفت بایسته تر ز عمر و شباب
گفتم او را درست که شناسد
گفت اشناسدش طعان و ضراب
گفتم اندر جهان چنو دیدی
گفت نی هم نخوانده ام بکتاب
گفتم اندر کفش چه گوئی تو
گفت دریا بجای او چو سراب
گفتم ار لفظ سائلان شنود
گفت پاسخ دهد بزرّ و ثیاب
گفتم از خدمتش جزا چه برم
گفت ازو زرّ و از خدای ثواب
گفتم آزاده را بنزدش چیست
گفت جاه و جلالت و ایجاب
گفتم او را سحاب شاید خواند
گفت شاگرد کف اوست سحاب
گفتم از تیر او چه دانی گفت
گفت همتای صاعقه است و شهاب
گفتم آتش رسد بهیبت او
گفت گنجشک چون رسد بعقاب
گفتم آنرا که بد کند چه کند
گفت شمشیر او بس است عذاب
گفتم آن تیغ چیست ، دشمن چه
گفت آن آتش است و این سیماب
گفتم از حکم او برون جاییست
گفت اگر هست ضایع است و خراب
گفتم اعدای او دروغ زنند
گفت همچون مسیلمه کذاب
گفتم اعجاب دین و ملک بیکی است
گفت هر دو بدو کنند اعجاب
گفتم از جود او عنا بر کیست
گفت بر جامه باف و بر ضرّاب
گفتم آنچ از همه شریفترست
گفت دادستش ایزد وهّاب
گفتم ار آفرینش بنویسند
گفت مشکین شوند خطّ و کتاب
گفتم آزاده گوهری وقف است
گفت آری ز نسل و از ارباب
گفتم این اورمزد خردادست
گفت وقت نشاط با اصحاب
گفتم او ملک را کجا دارد
گفت زیر نگین و زیر رکاب
گفتم او همچو باد میگذرد
گفت در مدح زودش اندر یاب
گفتم آفاق را بدو ندهم
گفت خود کس خطا دهد بصواب
گفتم از مدح او نیاسایم
گفت چونین کنند اولوالباب
گفتم او را چه خواهم از ایزد
گفت عمر دراز و دولت شاب