عبارات مورد جستجو در ۱۴۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۸
عارف از راه به سجاده تقوی نرود
تیغ بر کف به سر منبر دعوی نرود
با سیه دل ید بیضا چه تواند کردن؟
زنگ کفر از دل فرعون به موسی نرود
سطحیان چون به ته کار توانند رسید؟
صورت از خاطر آیینه به معنی نرود
خضر از رهزنی موج سراب آسوده است
دل آگاه به دنبال تمنی نرود
در بیابان نتوان زاد ز همراهان خواست
وای برآن که پی توشه عقبی نرود
تشنه میکده از جام نگردد سیراب
به غزال از دل من حسرت لیلی نرود
دل نفس بیهده سوزد به صفاکاری جسم
زنگ از سرو به خاکستر قمری نرود
صائب آید ز پیش نعمت دنیا بی خواست
طالب رزق اگر از پی دنیی نرود
تیغ بر کف به سر منبر دعوی نرود
با سیه دل ید بیضا چه تواند کردن؟
زنگ کفر از دل فرعون به موسی نرود
سطحیان چون به ته کار توانند رسید؟
صورت از خاطر آیینه به معنی نرود
خضر از رهزنی موج سراب آسوده است
دل آگاه به دنبال تمنی نرود
در بیابان نتوان زاد ز همراهان خواست
وای برآن که پی توشه عقبی نرود
تشنه میکده از جام نگردد سیراب
به غزال از دل من حسرت لیلی نرود
دل نفس بیهده سوزد به صفاکاری جسم
زنگ از سرو به خاکستر قمری نرود
صائب آید ز پیش نعمت دنیا بی خواست
طالب رزق اگر از پی دنیی نرود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴۶
به سینه هرکه تمنای نوگلی دارد
ز هر الف به نظر شاخ سنبلی دارد
عزیمت تو فتاده است در توکل سست
وگرنه بحر ز هر موجه ای پلی دارد
منم که روزی من پشت دست افسوس است
وگرنه خار به کف دامن گلی دارد
چو موج، بی خطر از بحر می رسد به کنار
به دست هرکه عنان توکلی دارد
کلاه شعله اگر کج نهد سزاوارست
گل چراغ چو پروانه بلبلی دارد
به پای هر که خلیده است از گلی خاری
بر آن قفس نزند گل که بلبلی دارد
جگر خراش فتاده است تیشه غیرت
وگرنه کوهکن ما تحملی دارد
کدام برق تجلی ز ابر بیرون تاخت؟
که کوه طور عجایب تزلزلی دارد
کدام مطلب عالی است در نظر دل را؟
که بر مراد دو عالم تغافلی دارد
بجز فتادگی ما که برقرار بود
ترقی همه در پی تنزلی دارد
مخور فریب تواضع ز خصم بد گوهر
که آب تیغ ز قد دو تا پلی دارد
تویی که فارغی از فکر عاقبت صائب
وگرنه صورت بی جان تأملی دارد
ز هر الف به نظر شاخ سنبلی دارد
عزیمت تو فتاده است در توکل سست
وگرنه بحر ز هر موجه ای پلی دارد
منم که روزی من پشت دست افسوس است
وگرنه خار به کف دامن گلی دارد
چو موج، بی خطر از بحر می رسد به کنار
به دست هرکه عنان توکلی دارد
کلاه شعله اگر کج نهد سزاوارست
گل چراغ چو پروانه بلبلی دارد
به پای هر که خلیده است از گلی خاری
بر آن قفس نزند گل که بلبلی دارد
جگر خراش فتاده است تیشه غیرت
وگرنه کوهکن ما تحملی دارد
کدام برق تجلی ز ابر بیرون تاخت؟
که کوه طور عجایب تزلزلی دارد
کدام مطلب عالی است در نظر دل را؟
که بر مراد دو عالم تغافلی دارد
بجز فتادگی ما که برقرار بود
ترقی همه در پی تنزلی دارد
مخور فریب تواضع ز خصم بد گوهر
که آب تیغ ز قد دو تا پلی دارد
تویی که فارغی از فکر عاقبت صائب
وگرنه صورت بی جان تأملی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۲
آنان که دل ز کینه سبکبار کرده اند
بالین و بستر از گل بی خار کرده اند
از سایه اش سپهر زمین گیر می شود
کوه غمی که بر دل من بار کرده اند
جمعی که چون حباب هوای جوی گشته اند
خود را به هیچ وپوچ گرفتار کرده اند
دامن فشان چو موج ز کوثر گذر کند
آن دیده را که تشنه دیدار کرده اند
با خواب امن صلح فقیران دوربین
از دار وگیر دولت بیدار کرده اند
یکسان به خوب وزشت جهان می کند نظر
آن راکه همچو آینه هموارکرده اند
بسیار غافلان خود آرا بسان شمع
سر در سر علاقه زر تار کرده اند
چون گل فریب خنده شادی نمی خورند
آنان که دل ز گریه سبکبار کرده اند
مگشا به خنده لب که نهال ترا چو شمع
سبز از برای گریه بسیار کرده اند
جمعی که بسته اند نظر صائب از جهان
از خارزار روی به گلزار کرده اند
بالین و بستر از گل بی خار کرده اند
از سایه اش سپهر زمین گیر می شود
کوه غمی که بر دل من بار کرده اند
جمعی که چون حباب هوای جوی گشته اند
خود را به هیچ وپوچ گرفتار کرده اند
دامن فشان چو موج ز کوثر گذر کند
آن دیده را که تشنه دیدار کرده اند
با خواب امن صلح فقیران دوربین
از دار وگیر دولت بیدار کرده اند
یکسان به خوب وزشت جهان می کند نظر
آن راکه همچو آینه هموارکرده اند
بسیار غافلان خود آرا بسان شمع
سر در سر علاقه زر تار کرده اند
چون گل فریب خنده شادی نمی خورند
آنان که دل ز گریه سبکبار کرده اند
مگشا به خنده لب که نهال ترا چو شمع
سبز از برای گریه بسیار کرده اند
جمعی که بسته اند نظر صائب از جهان
از خارزار روی به گلزار کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۶
دولت ز دستگیری مردم بپابود
فانوس این چراغ ز دست دعابود
چون غنچه هست اگر دل جمعی درین چمن
در گلشن همیشه بهار رضا بود
دستی که شد بریده ز دامان اختیار
دایم چو بهله در کمر مدعا بود
از بیقراری تو جهان است بیقرار
شوریده نیست عالم اگر دل بجا بود
از راست کردن نفسی می رود به باد
هر سر که چون حباب اسیر هوا بود
انصاف نیست بار شدن بر شکستگان
پهلوی خشک خویش مرا بوریا بود
هر دل که نیست یاد خدا در حریم او
سرگشته تر ز کشتی بی ناخدابود
تیغ کج است پیش سیه دل حدیث راست
فرعون را به چشم عصااژدها بود
صائب بود ز سایه سریع الزوال تر
پرواز دولتی که به بال هما بود
فانوس این چراغ ز دست دعابود
چون غنچه هست اگر دل جمعی درین چمن
در گلشن همیشه بهار رضا بود
دستی که شد بریده ز دامان اختیار
دایم چو بهله در کمر مدعا بود
از بیقراری تو جهان است بیقرار
شوریده نیست عالم اگر دل بجا بود
از راست کردن نفسی می رود به باد
هر سر که چون حباب اسیر هوا بود
انصاف نیست بار شدن بر شکستگان
پهلوی خشک خویش مرا بوریا بود
هر دل که نیست یاد خدا در حریم او
سرگشته تر ز کشتی بی ناخدابود
تیغ کج است پیش سیه دل حدیث راست
فرعون را به چشم عصااژدها بود
صائب بود ز سایه سریع الزوال تر
پرواز دولتی که به بال هما بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۱
به زندگی دل آزاده را ز تن بردار
سبک چو باد صبا شو، ره چمن بردار
به گرگ باید اگر داد چون مه کنعان
مکن مضایقه و دل ز پیرهن بردار
ز جان کهنه محال است تازه گردد دل
بکوش و جان نو از باده کهن بردار
بهار چون ز لطافت به چشم درناید
تمتعی ز گل و سرو و یاسمن بردار
چون از نظاره یوسف ترا نصیبی نیست
ذخیره نظر از وصل پیرهن بردار
تراکه دیدن سیمین بران میسر نیست
تمتعی ز تماشای جامه کن بردار
دهان و چشم ولب خویش گوش کن چون جام
دگر چو شیشه مرا مهر از دهن بردار
چو شبنم از رخ گل چشم آب ده صائب
چو آفتاب برآید دل از چمن بردار
سبک چو باد صبا شو، ره چمن بردار
به گرگ باید اگر داد چون مه کنعان
مکن مضایقه و دل ز پیرهن بردار
ز جان کهنه محال است تازه گردد دل
بکوش و جان نو از باده کهن بردار
بهار چون ز لطافت به چشم درناید
تمتعی ز گل و سرو و یاسمن بردار
چون از نظاره یوسف ترا نصیبی نیست
ذخیره نظر از وصل پیرهن بردار
تراکه دیدن سیمین بران میسر نیست
تمتعی ز تماشای جامه کن بردار
دهان و چشم ولب خویش گوش کن چون جام
دگر چو شیشه مرا مهر از دهن بردار
چو شبنم از رخ گل چشم آب ده صائب
چو آفتاب برآید دل از چمن بردار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۰
مبند دل به تماشای این جهان زنهار
برآ به چرخ ازین تیره خاکدان زنهار
بگیر دامن خورشید طلعتی چون صبح
مرو چو سایه به دنبال این و آن زنهار
گرفت دامن ساحل خس از سبکروحی
گران مباش درین بحر بی کران زنهار
ز هیچ وپوچ بود تارو پود موج سراب
مرو ز راه به آرایش جهان زنهار
درآستانه عشق است فتح باب امید
مبر سجود بر خاک آستان زنهار
چه حاجت است کز این قبله بر نمی آید؟
مکن ز رخنه دل رو به آسمان زنهار
ز صبح صادق بشناس صبح کاذب را
مخور به جای طباشیر استخوان زنهار
به قدر دانه دهد آرد آسیا بیرون
نبرده رنج مجو کام از آسمان زنهار
گشاد عقده روزی به دست تقدیرست
مکن زرزق شکایت به این و آن زنهار
چو آبروی نباشد گهر چه کارآید ؟
به ابر همچو صدف وا مکن دهان زنهار
عنان موج به دست اراده دریاست
مکن ز کج روی آسمان فغان زنهار
به شکر این که ترا ره درین چمن دادند
مباش در پی تاراج بوستان زنهار
کنون که شاهسواری نمانده در دنبال
مرو به خواب به دنبال کاروان زنهار
حریف سوده الماس انتقام نه ای
مشو به هیچ جراحت نمک فشان زنهار
چو ره به کعبه مقصد نمی بری تنها
مده ز دست سر راه کاروان زنهار
حریف سیل حوادث نمی شوی صائب
مساز خانه درین تیره خاکدان زنهار
برآ به چرخ ازین تیره خاکدان زنهار
بگیر دامن خورشید طلعتی چون صبح
مرو چو سایه به دنبال این و آن زنهار
گرفت دامن ساحل خس از سبکروحی
گران مباش درین بحر بی کران زنهار
ز هیچ وپوچ بود تارو پود موج سراب
مرو ز راه به آرایش جهان زنهار
درآستانه عشق است فتح باب امید
مبر سجود بر خاک آستان زنهار
چه حاجت است کز این قبله بر نمی آید؟
مکن ز رخنه دل رو به آسمان زنهار
ز صبح صادق بشناس صبح کاذب را
مخور به جای طباشیر استخوان زنهار
به قدر دانه دهد آرد آسیا بیرون
نبرده رنج مجو کام از آسمان زنهار
گشاد عقده روزی به دست تقدیرست
مکن زرزق شکایت به این و آن زنهار
چو آبروی نباشد گهر چه کارآید ؟
به ابر همچو صدف وا مکن دهان زنهار
عنان موج به دست اراده دریاست
مکن ز کج روی آسمان فغان زنهار
به شکر این که ترا ره درین چمن دادند
مباش در پی تاراج بوستان زنهار
کنون که شاهسواری نمانده در دنبال
مرو به خواب به دنبال کاروان زنهار
حریف سوده الماس انتقام نه ای
مشو به هیچ جراحت نمک فشان زنهار
چو ره به کعبه مقصد نمی بری تنها
مده ز دست سر راه کاروان زنهار
حریف سیل حوادث نمی شوی صائب
مساز خانه درین تیره خاکدان زنهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۷
مرد صحبت نیستی، از دیده ها مستور باش
از بلا دوری طمع داری، ز مردم دور باش
نیستی چون می حریف صحبت تردامنان
در حجاب پرده زنبوری انگورباش
پیش شاهان قرب درویشان به ترک حاجت است
دست از دنیا بشو همکاسه فغفور باش
گر ترا بخشند از دست سلیمان پایتخت
در تلاش گوشه ویران خود چون مور باش
مور بی آزار دایم خون خود را می خورد
خانه پر شهد می خواهی، برو زنبور باش
بدر ازبیماری منت هلالی گشته است
از فروغ عاریت تا می توانی دور باش
تا نسازندت کباب از چشم شور اهل حسد
همچو عنقا صائب از چشم خلایق دور باش
از بلا دوری طمع داری، ز مردم دور باش
نیستی چون می حریف صحبت تردامنان
در حجاب پرده زنبوری انگورباش
پیش شاهان قرب درویشان به ترک حاجت است
دست از دنیا بشو همکاسه فغفور باش
گر ترا بخشند از دست سلیمان پایتخت
در تلاش گوشه ویران خود چون مور باش
مور بی آزار دایم خون خود را می خورد
خانه پر شهد می خواهی، برو زنبور باش
بدر ازبیماری منت هلالی گشته است
از فروغ عاریت تا می توانی دور باش
تا نسازندت کباب از چشم شور اهل حسد
همچو عنقا صائب از چشم خلایق دور باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۶
غافل ز حال طوطی شیرین زبان مباش
با سبز کرده های سخن سرگران مباش
ای غنچه ای که دل به زر خویش بسته ای
غافل ز باد دستی فصل خزان مباش
در جبهه گشاده گلها نگاه کن
دلگیر ازگرفتگی باغبان مباش
از ره مرو به جلوه خوبان سنگدل
قانع ز وصل کعبه به سنگ نشان مباش
سنگ فسان تیغ نشاط است کوه غم
زنهار از گرانی غم دلگران مباش
صبح امید در دل شبهاست بی شمار
قانع ز خوان فیض به یک استخوان مباش
سالمترست از دم شمشیر پشت تیغ
دلتنگ از نیامد کار جهان مباش
در چشمها سبک زگرانی شوند خلق
در محفلی که راه بیابی گران مباش
هرکس زخوان قسمت خود رزق می خورد
از کم بضاعتی خجل ازمیهمان مباش
یاران رفته را به نکویی کنند یاد
گر عمر زود می گذرد دلگران مباش
آب روان عمر ز استاده خوشتریست
آزرده از گذشتن این کاروان مباش
یکسان سلوک به کج و راست چون کمان
غماز عیب ناوک کج چون نشان مباش
در موسمی که روی زمین یک طبق گل است
صائب چو بیضه دربغل آشیان مباش
با سبز کرده های سخن سرگران مباش
ای غنچه ای که دل به زر خویش بسته ای
غافل ز باد دستی فصل خزان مباش
در جبهه گشاده گلها نگاه کن
دلگیر ازگرفتگی باغبان مباش
از ره مرو به جلوه خوبان سنگدل
قانع ز وصل کعبه به سنگ نشان مباش
سنگ فسان تیغ نشاط است کوه غم
زنهار از گرانی غم دلگران مباش
صبح امید در دل شبهاست بی شمار
قانع ز خوان فیض به یک استخوان مباش
سالمترست از دم شمشیر پشت تیغ
دلتنگ از نیامد کار جهان مباش
در چشمها سبک زگرانی شوند خلق
در محفلی که راه بیابی گران مباش
هرکس زخوان قسمت خود رزق می خورد
از کم بضاعتی خجل ازمیهمان مباش
یاران رفته را به نکویی کنند یاد
گر عمر زود می گذرد دلگران مباش
آب روان عمر ز استاده خوشتریست
آزرده از گذشتن این کاروان مباش
یکسان سلوک به کج و راست چون کمان
غماز عیب ناوک کج چون نشان مباش
در موسمی که روی زمین یک طبق گل است
صائب چو بیضه دربغل آشیان مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۹
بوالعجب مجموعه ها از کف به حسرت داده ام
حاصل عمر گرامی را به غارت داده ام
تا چرا گل به چشم خود ندادم جای او
خار مژگان را به سیلاب ندامت داده ام
باچه رو در چار سوی مصر دکان واکنم
کاروان حسن یوسف را به غارت داده ام
مبدا فیاض اگر با من کند خصمی رواست
باوجود حسن معنی دل به صورت داده ام
مردم آزاده را یک جامه چون سرومست بس
کافرم در عمر خود گرتن به زینت داده ام
چشم آن دارم که از ملک اثر یابد نشان
از ته دل گریه را امروز رخصت داده ام
چرخ را بر خویشتن فرمانروا گردانده ام
تیغ بیرحمی به دست بی مروت داده ام
عذر خواه معصیت اشک پشیمانی بس است
نامه خود را به دست ابر رحمت داده ام
صائب این شعرتر آتش زبان را گوش کن
تا بدانی در سخن داد فصاحت داده ام
حاصل عمر گرامی را به غارت داده ام
تا چرا گل به چشم خود ندادم جای او
خار مژگان را به سیلاب ندامت داده ام
باچه رو در چار سوی مصر دکان واکنم
کاروان حسن یوسف را به غارت داده ام
مبدا فیاض اگر با من کند خصمی رواست
باوجود حسن معنی دل به صورت داده ام
مردم آزاده را یک جامه چون سرومست بس
کافرم در عمر خود گرتن به زینت داده ام
چشم آن دارم که از ملک اثر یابد نشان
از ته دل گریه را امروز رخصت داده ام
چرخ را بر خویشتن فرمانروا گردانده ام
تیغ بیرحمی به دست بی مروت داده ام
عذر خواه معصیت اشک پشیمانی بس است
نامه خود را به دست ابر رحمت داده ام
صائب این شعرتر آتش زبان را گوش کن
تا بدانی در سخن داد فصاحت داده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۱
صاف چون صبح است با عالم دل بی کینه ام
می توان رو دید از روشندلی در سینه ام
از می روشن سیاهی آب حیوان می شود
نیست بر خاطر غباری از شب ادینه ام
گر زنم مهر خموشی برلب خود می شود
کشتی دریایی از آب گهر گنجینه ام
داشت چون طوطی نهان در زنگ خودبینی مرا
تا نظر بستم ز خود بی زنگ شد آیینه ام
نیستند ایمن ز چشم زخم روشن گوهران
دارد از جوهر زره زیر قبا آیینه ام
فقر بر من از خسیسی چون گدایان پینه نیست
رقعه حاجت ندارد خرقه پشمینه ام
تا سفیدی از سیاهی فرق کردم چون قلم
بود دایم مشرق زخم نمایان سینه ام
یکقلم گر موج دریا دست یغمایی شود
صائب از گوهر نمی گردد تهی گنجینه ام
می توان رو دید از روشندلی در سینه ام
از می روشن سیاهی آب حیوان می شود
نیست بر خاطر غباری از شب ادینه ام
گر زنم مهر خموشی برلب خود می شود
کشتی دریایی از آب گهر گنجینه ام
داشت چون طوطی نهان در زنگ خودبینی مرا
تا نظر بستم ز خود بی زنگ شد آیینه ام
نیستند ایمن ز چشم زخم روشن گوهران
دارد از جوهر زره زیر قبا آیینه ام
فقر بر من از خسیسی چون گدایان پینه نیست
رقعه حاجت ندارد خرقه پشمینه ام
تا سفیدی از سیاهی فرق کردم چون قلم
بود دایم مشرق زخم نمایان سینه ام
یکقلم گر موج دریا دست یغمایی شود
صائب از گوهر نمی گردد تهی گنجینه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱۳
به دامن برگ عیش از داغ پنهان می توان چیدن
گل از گلهای خوشبو در گریبان می توان چیدن
اگر خود را توانی همچو شبنم صاف گرداندن
به چشم پاک گل ها زین گلستان می توان چیدن
حجابی نیست غیر از خیرگی گلزار عصمت را
به چشم بسته گل از روی جانان می توان چیدن
نظر گر بر جمال کعبه باشد رهنوردان را
گل بی خار از خار مغیلان می توان چیدن
ز خار بی گل این باغ دشوارست دل کندن
وگرنه از گل بی خار، دامان می توان چیدن
همین اشکی است کز حسرت به گرد چشم می گردد
گلی کز دیدن خورشید تابان می توان چیدن
توانی گر به آب حلم کشتن خشم را در دل
گل از آتش چو ابراهیم آسان می توان چیدن
گلی در راه یاران گر ز بی برگی نیفشانی
به عذر آن خس وخاری به مژگان می توان چیدن
همین برچیدن دامن بود از راه آگاهی
گلی کز من صحرای امکان می توان چیدن
گذشت از دل شبی دامن کشان زلف دراز او
هنوز از دود تلخ آه، ریحان می توان چیدن
درین عبرت سرا گر چشم عبرت بین ترا باشد
ز خاک راه گوهرهای غلطان می توان چیدن
اگر از رنگ و بو صائب بپوشی دیده ظاهر
در ایام خزان گل از گلستان می توان چیدن
گل از گلهای خوشبو در گریبان می توان چیدن
اگر خود را توانی همچو شبنم صاف گرداندن
به چشم پاک گل ها زین گلستان می توان چیدن
حجابی نیست غیر از خیرگی گلزار عصمت را
به چشم بسته گل از روی جانان می توان چیدن
نظر گر بر جمال کعبه باشد رهنوردان را
گل بی خار از خار مغیلان می توان چیدن
ز خار بی گل این باغ دشوارست دل کندن
وگرنه از گل بی خار، دامان می توان چیدن
همین اشکی است کز حسرت به گرد چشم می گردد
گلی کز دیدن خورشید تابان می توان چیدن
توانی گر به آب حلم کشتن خشم را در دل
گل از آتش چو ابراهیم آسان می توان چیدن
گلی در راه یاران گر ز بی برگی نیفشانی
به عذر آن خس وخاری به مژگان می توان چیدن
همین برچیدن دامن بود از راه آگاهی
گلی کز من صحرای امکان می توان چیدن
گذشت از دل شبی دامن کشان زلف دراز او
هنوز از دود تلخ آه، ریحان می توان چیدن
درین عبرت سرا گر چشم عبرت بین ترا باشد
ز خاک راه گوهرهای غلطان می توان چیدن
اگر از رنگ و بو صائب بپوشی دیده ظاهر
در ایام خزان گل از گلستان می توان چیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۵
اشک خونین نه ز هر آب و گل آید بیرون
این گل از دامن صحرای دل آید بیرون
سالها غوطه به خوناب جگر باید خورد
تا ز دل یک نفس معتدل آید بیرون
می رود منفعل از مجلس مستان خورشید
هر که ناخوانده درآید خجل آید بیرون
نیست ممکن که ز همصحبتی آب روان
سرو را پای اقامت ز گل آید بیرون
شیشه چرخ به جان سختی خود می نازد
چه تماشاست که آن سنگدل آید بیرون!
پرده داغ دریدن گل بی ظرفیهاست
لاله از تربت ما منفعل آید بیرون
چه کند آتش دوزخ به جگر سوخته ای
که ز دیوان قیامت خجل آید بیرون
تن پرستان همه مشغول تماشای خودند
تا که از خود به تماشای دل آید بیرون؟
بگذر از دردسر سوزن عیسی صائب
غم نه خاری است که از پای دل آید بیرون
این گل از دامن صحرای دل آید بیرون
سالها غوطه به خوناب جگر باید خورد
تا ز دل یک نفس معتدل آید بیرون
می رود منفعل از مجلس مستان خورشید
هر که ناخوانده درآید خجل آید بیرون
نیست ممکن که ز همصحبتی آب روان
سرو را پای اقامت ز گل آید بیرون
شیشه چرخ به جان سختی خود می نازد
چه تماشاست که آن سنگدل آید بیرون!
پرده داغ دریدن گل بی ظرفیهاست
لاله از تربت ما منفعل آید بیرون
چه کند آتش دوزخ به جگر سوخته ای
که ز دیوان قیامت خجل آید بیرون
تن پرستان همه مشغول تماشای خودند
تا که از خود به تماشای دل آید بیرون؟
بگذر از دردسر سوزن عیسی صائب
غم نه خاری است که از پای دل آید بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴۱
به رنگ سرو درین باغ زندگانی کن
بریز بار ز خود، ترک شادمانی کن
گرت هواست که در وصل آفتاب رسی
درین ریاض چو شبنم نظرچرانی کن
مگر به میوه بی خار بارور گردی
شکوفه وار به هر خار زرفشانی کن
حریف داغ عزیزان نمی شود جگرت
تلاش مرگ در ایام زندگانی کن
خمار باده به اندازه نشاط بود
به قدر حوصله درد شادمانی کن
ز خامشی دهن غنچه گلستان گردید
درین بساط سرانجام بی زبانی کن
چو جان ز جسم تو بی اختیار خواهد رفت
به اختیار چو پروانه جانفشانی کن
تو چون ز مصلحت خویش نیستی آگاه
ملایمت به بلاهای آسمانی کن
مده ز دست ترازوی عدل را صائب
به هر که با تو گرانی کند، گرانی کن
بریز بار ز خود، ترک شادمانی کن
گرت هواست که در وصل آفتاب رسی
درین ریاض چو شبنم نظرچرانی کن
مگر به میوه بی خار بارور گردی
شکوفه وار به هر خار زرفشانی کن
حریف داغ عزیزان نمی شود جگرت
تلاش مرگ در ایام زندگانی کن
خمار باده به اندازه نشاط بود
به قدر حوصله درد شادمانی کن
ز خامشی دهن غنچه گلستان گردید
درین بساط سرانجام بی زبانی کن
چو جان ز جسم تو بی اختیار خواهد رفت
به اختیار چو پروانه جانفشانی کن
تو چون ز مصلحت خویش نیستی آگاه
ملایمت به بلاهای آسمانی کن
مده ز دست ترازوی عدل را صائب
به هر که با تو گرانی کند، گرانی کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷۷
از فنای پیکر خاکی چرا خون می خوری؟
از شکست خم چرا غم ای فلاطون می خوری؟
در قفس روزی ز بیرون می خورد مرغ قفس
غم ز بی برگی چرا در زیر گردون می خوری؟
ای که می سازی ز می رخسار خود را لاله گون
غافلی کز دل سیاهی غوطه در خون می خوری
حفظ کن اندازه را در می که گردد ناگوار
گر ز آب زندگی یک جرعه افزون می خوری
کاهش و افزایش این نشأه با یکدیگرست
می خورد افیون ترا چندان که افیون می خوری
می رسد در سنگ صائب رزق لعل از آفتاب
اینقدر ز اندیشه روزی چرا خون می خوری؟
از شکست خم چرا غم ای فلاطون می خوری؟
در قفس روزی ز بیرون می خورد مرغ قفس
غم ز بی برگی چرا در زیر گردون می خوری؟
ای که می سازی ز می رخسار خود را لاله گون
غافلی کز دل سیاهی غوطه در خون می خوری
حفظ کن اندازه را در می که گردد ناگوار
گر ز آب زندگی یک جرعه افزون می خوری
کاهش و افزایش این نشأه با یکدیگرست
می خورد افیون ترا چندان که افیون می خوری
می رسد در سنگ صائب رزق لعل از آفتاب
اینقدر ز اندیشه روزی چرا خون می خوری؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹۹
طعمه مور شوی گر چه سلیمان شده ای
زال می گردی اگر رستم دستان شده ای
ای که چون موج به بازوی شنا می نازی
عنقریب است که بازیچه طوفان شده ای
عالم خاک به جز صورت دیواری نیست
چه درین صورت دیوار تو حیران شده ای؟
دست در دامن دریای کرم زن، ورنه
تشنه می میری اگر چشمه حیوان شده ای
می کند هستی فانی ترا باقی، مرگ
تو چه از دولت جاوید گریزان شده ای؟
چرخ نه جامه فانوس مهیا کرده است
بهر شمع تو، تو از بهر چه گریان شده ای؟
مصر عزت به تمنای تو نیلی پوش است
چه بدآموز به این گوشه زندان شده ای؟
چرخ و انجم به دو صد چشم ترا می جوید
در زوایای زمین بهر چه پنهان شده ای؟
آسیای فلک از بهر تو سرگردان است
تو ز اندیشه روزی چه پریشان شده ای؟
شکوه از درد نمودن گل بی دردیهاست
شکر کن شکر که شایسته درمان شده ای
بود سی پاره اجزای تو هر یک جایی
این چنین جمع به سعی که چو قرآن شده ای؟
کمر و تاج به هر بی سروپایی ندهند
به چه خدمت تو سزاوار دل و جان شده ای؟
دامن دولت خورشید چو شبنم به کف آر
چه مقید به تماشای گلستان شده ای؟
چون به میزان قیامت همه را می سنجند
بهر سنجیدن مردم تو چه میزان شده ای؟
بیخودی جامه فتح است درین خارستان
تو درین خانه زنبور چه عریان شده ای؟
پیش عفو و کرم و رحمت یزدان صائب
کم گناهی است که از جرم پشیمان شده ای؟
زال می گردی اگر رستم دستان شده ای
ای که چون موج به بازوی شنا می نازی
عنقریب است که بازیچه طوفان شده ای
عالم خاک به جز صورت دیواری نیست
چه درین صورت دیوار تو حیران شده ای؟
دست در دامن دریای کرم زن، ورنه
تشنه می میری اگر چشمه حیوان شده ای
می کند هستی فانی ترا باقی، مرگ
تو چه از دولت جاوید گریزان شده ای؟
چرخ نه جامه فانوس مهیا کرده است
بهر شمع تو، تو از بهر چه گریان شده ای؟
مصر عزت به تمنای تو نیلی پوش است
چه بدآموز به این گوشه زندان شده ای؟
چرخ و انجم به دو صد چشم ترا می جوید
در زوایای زمین بهر چه پنهان شده ای؟
آسیای فلک از بهر تو سرگردان است
تو ز اندیشه روزی چه پریشان شده ای؟
شکوه از درد نمودن گل بی دردیهاست
شکر کن شکر که شایسته درمان شده ای
بود سی پاره اجزای تو هر یک جایی
این چنین جمع به سعی که چو قرآن شده ای؟
کمر و تاج به هر بی سروپایی ندهند
به چه خدمت تو سزاوار دل و جان شده ای؟
دامن دولت خورشید چو شبنم به کف آر
چه مقید به تماشای گلستان شده ای؟
چون به میزان قیامت همه را می سنجند
بهر سنجیدن مردم تو چه میزان شده ای؟
بیخودی جامه فتح است درین خارستان
تو درین خانه زنبور چه عریان شده ای؟
پیش عفو و کرم و رحمت یزدان صائب
کم گناهی است که از جرم پشیمان شده ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۳
ای که از بی بصران راه خدا می طلبی
چشم بگشای که از کور عصا می طلبی
ای که داری طمع وقت خوش از عالم خاک
نور از ظلمت و از درد صفا می طلبی
ای که داری طمع مهر و وفا از خوبان
پاکبازی ز حریفان دعا می طلبی
کردی انفاس گرامی همه در باطل صرف
همچنان زندگی از حق به دعا می طلبی
به تو نااهل ز الوان نعم بی خواهش
چه ندادند که دیگر ز خدا می طلبی؟
آسمان است ترا ضامن روزی، وز حرص
رزق خود را تو ز هر در چو گدا می طلبی
از دل زنده توان هستی جاویدان یافت
در سیاهی تو همان آب بقا می طلبی
هست درمان تو با درد مدارا کردن
درد خود را ز طبیبان تو دوا می طلبی
نرسد دولت دیدار به روشن گهران
تو به این دیده آلوده لقا می طلبی
نیست چون ریگ روان نرم روان را آواز
تو ازین قافله آواز درا می طلبی
نتوان راه به حق برد ز صحراگردی
پا به دامن کش اگر راه خدا می طلبی
پاک کن روزنه دیده خود را ز غبار
اگر از چشمه خورشید ضیا می طلبی
استخوانی به دو صد خون جگر می یابد
چه سعادت ز پر و بال هما می طلبی؟
نفس گرم کند غنچه دل را خندان
تو گشایش ز دم سرد صبا می طلبی
چون نبندند به روی تو در فیض، که تو
همه چیز از همه کس در همه جا می طلبی
با دل پر هوس از آه اثر داری چشم
پای بوس هدف از تیر خطا می طلبی
کرده اند از در خود دور چو سگ از مسجد
دولتی را که ز مردان خدا می طلبی
کعبه رعناتر ازان است که محجوب شود
تو ز کوته نظری قبله نما می طلبی
چون ز دیوان رساننده روزی صائب
می رسد رزق تو بی خواست، چرا می طلبی؟
چشم بگشای که از کور عصا می طلبی
ای که داری طمع وقت خوش از عالم خاک
نور از ظلمت و از درد صفا می طلبی
ای که داری طمع مهر و وفا از خوبان
پاکبازی ز حریفان دعا می طلبی
کردی انفاس گرامی همه در باطل صرف
همچنان زندگی از حق به دعا می طلبی
به تو نااهل ز الوان نعم بی خواهش
چه ندادند که دیگر ز خدا می طلبی؟
آسمان است ترا ضامن روزی، وز حرص
رزق خود را تو ز هر در چو گدا می طلبی
از دل زنده توان هستی جاویدان یافت
در سیاهی تو همان آب بقا می طلبی
هست درمان تو با درد مدارا کردن
درد خود را ز طبیبان تو دوا می طلبی
نرسد دولت دیدار به روشن گهران
تو به این دیده آلوده لقا می طلبی
نیست چون ریگ روان نرم روان را آواز
تو ازین قافله آواز درا می طلبی
نتوان راه به حق برد ز صحراگردی
پا به دامن کش اگر راه خدا می طلبی
پاک کن روزنه دیده خود را ز غبار
اگر از چشمه خورشید ضیا می طلبی
استخوانی به دو صد خون جگر می یابد
چه سعادت ز پر و بال هما می طلبی؟
نفس گرم کند غنچه دل را خندان
تو گشایش ز دم سرد صبا می طلبی
چون نبندند به روی تو در فیض، که تو
همه چیز از همه کس در همه جا می طلبی
با دل پر هوس از آه اثر داری چشم
پای بوس هدف از تیر خطا می طلبی
کرده اند از در خود دور چو سگ از مسجد
دولتی را که ز مردان خدا می طلبی
کعبه رعناتر ازان است که محجوب شود
تو ز کوته نظری قبله نما می طلبی
چون ز دیوان رساننده روزی صائب
می رسد رزق تو بی خواست، چرا می طلبی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۰
تو دست افشانی جان را چه دانی؟
تو شور این نمکدان را چه دانی؟
تو چون خس رو به ساحل می کنی سیر
دل دریای عمان را چه دانی؟
ترا در سردسیر تن مقام است
بهار عالم جان را چه دانی؟
ترا پا در گل تعمیر رفته است
حضور کنج ویران را چه دانی؟
ترا بر نعمت الوان بود چشم
جراحت های الوان را چه دانی؟
ترا نشکسته در پا نوک خاری
عیار نیش مژگان را چه دانی؟
تو کز صور قیامت برنخیزی
اشارات خموشان را چه دانی؟
تو در آیینه محوی چون سکندر
مقام آب حیوان را چه دانی؟
تو در صید مگس چون عنکبوتی
شکار شیرمردان را چه دانی؟
رگ خواب ترا غفلت گرفته است
حضور صبح خیزان را چه دانی؟
تو دایم از غم رزقی پریشان
سر زلف پریشان را چه دانی؟
تو چون فرشی ز نقش خویش غافل
مقام عرش رحمان را چه دانی؟
گرفتم داغ ظاهر را شمردی
جراحت های پنهان را چه دانی؟
ترا غفلت جوال پنبه کرده است
صدای شهپر جان را چه دانی؟
ترا درد طلب از جا نبرده است
نشاط پایکوبان را چه دانی؟
به گرد خویش دایم می زنی چرخ
تو راز چرخ گردان را چه دانی؟
ترا با اطلس و مخمل بود کار
قماش گلعذاران را چه دانی؟
نیفتاده است از دست تو چیزی
تو حال خاک بیزان را چه دانی؟
ترا ننشسته بر رخسار گردی
صفای خاکساران را چه دانی؟
گرفتم در گهر صاحب وقوفی
بهای عقد دندان را چه دانی؟
به گوشت می رسد حرفی ز صائب
تو حال دردمندان را چه دانی؟
تو شور این نمکدان را چه دانی؟
تو چون خس رو به ساحل می کنی سیر
دل دریای عمان را چه دانی؟
ترا در سردسیر تن مقام است
بهار عالم جان را چه دانی؟
ترا پا در گل تعمیر رفته است
حضور کنج ویران را چه دانی؟
ترا بر نعمت الوان بود چشم
جراحت های الوان را چه دانی؟
ترا نشکسته در پا نوک خاری
عیار نیش مژگان را چه دانی؟
تو کز صور قیامت برنخیزی
اشارات خموشان را چه دانی؟
تو در آیینه محوی چون سکندر
مقام آب حیوان را چه دانی؟
تو در صید مگس چون عنکبوتی
شکار شیرمردان را چه دانی؟
رگ خواب ترا غفلت گرفته است
حضور صبح خیزان را چه دانی؟
تو دایم از غم رزقی پریشان
سر زلف پریشان را چه دانی؟
تو چون فرشی ز نقش خویش غافل
مقام عرش رحمان را چه دانی؟
گرفتم داغ ظاهر را شمردی
جراحت های پنهان را چه دانی؟
ترا غفلت جوال پنبه کرده است
صدای شهپر جان را چه دانی؟
ترا درد طلب از جا نبرده است
نشاط پایکوبان را چه دانی؟
به گرد خویش دایم می زنی چرخ
تو راز چرخ گردان را چه دانی؟
ترا با اطلس و مخمل بود کار
قماش گلعذاران را چه دانی؟
نیفتاده است از دست تو چیزی
تو حال خاک بیزان را چه دانی؟
ترا ننشسته بر رخسار گردی
صفای خاکساران را چه دانی؟
گرفتم در گهر صاحب وقوفی
بهای عقد دندان را چه دانی؟
به گوشت می رسد حرفی ز صائب
تو حال دردمندان را چه دانی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۹
تلخ منشین شراب اگر داری
شور کم کن کباب اگر داری
دلی از روزگار خالی کن
شیشه ای پر شراب اگر داری
از جگرتشنگان دریغ مدار
قطره ای چون سحاب اگر داری
دهن خویش کن چو آبله مهر
چشم آب از سراب اگر داری
خشک مگذر ز خار آبله وار
همه یک قطره آب اگر داری
با تو طوفان چه می تواند کرد؟
شیشه ای پر شراب اگر داری
تخت از تاج می توانی کرد
چون گهر آب و تاب اگر داری
آشیان در زمین پست مکن
پر و بال عقاب اگر داری
باش بیدار در دل شبها
در لحد چشم خواب اگر داری
نفسی راست می توانی کرد
خلوتی چون حباب اگر داری
قدم خویش را شمرده گذار
در رسیدن شتاب اگر داری
گنج امید فرش خانه توست
دل و جان خراب اگر داری
سر به آزادگی برآر چو سرو
حذر از انقلاب اگر داری
نفس خود شمرده ساز چو صبح
خبری از حساب اگر داری
می توانی ز گلرخان گل چید
دیده بی حجاب اگر داری
چون غزالان به ناف پیچ بساز
هوس مشک ناب اگر داری
جمع کن خویش را چو شبنم گل
چشم بر آفتاب اگر داری
سپرانداز پیش اهل جدل
صد جواب صواب اگر داری
به فشاندن نگاهداری کن
نعمت بی حساب اگر داری
نیست چون نافه حاجت اظهار
در گره مشک ناب اگر داری
مشو از چشم بستگان غافل
یوسفی در نقاب اگر داری
در صحبت به روی خلق ببند
هوس فتح باب اگر داری
پیرو سایه خودی همه جا
پشت بر آفتاب اگر داری
آب در شیر خود مکن ز چراغ
در سرا ماهتاب اگر داری
دار پوشیده ریزش خود را
در سخاوت حجاب اگر داری
می دهد جا به دیده ات گوهر
رشته سان پیچ و تاب اگر داری
یک قلم پرده های غفلت توست
صد مجلد کتاب اگر داری
سبک از خواب می توانی خاست
خشت بالین خواب اگر داری
صائب از باده کهن مگذر
آرزوی شباب اگر داری
شور کم کن کباب اگر داری
دلی از روزگار خالی کن
شیشه ای پر شراب اگر داری
از جگرتشنگان دریغ مدار
قطره ای چون سحاب اگر داری
دهن خویش کن چو آبله مهر
چشم آب از سراب اگر داری
خشک مگذر ز خار آبله وار
همه یک قطره آب اگر داری
با تو طوفان چه می تواند کرد؟
شیشه ای پر شراب اگر داری
تخت از تاج می توانی کرد
چون گهر آب و تاب اگر داری
آشیان در زمین پست مکن
پر و بال عقاب اگر داری
باش بیدار در دل شبها
در لحد چشم خواب اگر داری
نفسی راست می توانی کرد
خلوتی چون حباب اگر داری
قدم خویش را شمرده گذار
در رسیدن شتاب اگر داری
گنج امید فرش خانه توست
دل و جان خراب اگر داری
سر به آزادگی برآر چو سرو
حذر از انقلاب اگر داری
نفس خود شمرده ساز چو صبح
خبری از حساب اگر داری
می توانی ز گلرخان گل چید
دیده بی حجاب اگر داری
چون غزالان به ناف پیچ بساز
هوس مشک ناب اگر داری
جمع کن خویش را چو شبنم گل
چشم بر آفتاب اگر داری
سپرانداز پیش اهل جدل
صد جواب صواب اگر داری
به فشاندن نگاهداری کن
نعمت بی حساب اگر داری
نیست چون نافه حاجت اظهار
در گره مشک ناب اگر داری
مشو از چشم بستگان غافل
یوسفی در نقاب اگر داری
در صحبت به روی خلق ببند
هوس فتح باب اگر داری
پیرو سایه خودی همه جا
پشت بر آفتاب اگر داری
آب در شیر خود مکن ز چراغ
در سرا ماهتاب اگر داری
دار پوشیده ریزش خود را
در سخاوت حجاب اگر داری
می دهد جا به دیده ات گوهر
رشته سان پیچ و تاب اگر داری
یک قلم پرده های غفلت توست
صد مجلد کتاب اگر داری
سبک از خواب می توانی خاست
خشت بالین خواب اگر داری
صائب از باده کهن مگذر
آرزوی شباب اگر داری
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۶۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵۱
آمد بهار و سرو بر آراست قامتی
گل بر کشید بهر طرب را علامتی
گردیده باد بر سر آن سرو جان من
گردان چو باد گرد بر آن سرو قامتی
قد قامت الصلوة مؤذن زند به صبح
من نیم شب شوم به قد یار اقامتی
او در خرام و انبهی جان به گرد او
حشری ست گوییا که روان با قیامتی
تاراج غمزه هاش در آمد به شهر و کو
در خانه ای نماند متاع سلامتی
هم خون عاشقان گنهش را شفیع باد
چون نیستش ز کردن خونها ندامتی
ای پندگوی، در گذر از پند بیدلان
دانی که مست را نبود استقامتی
گفتار خویش بیهده ضایع چه می کنی؟
در حق گمرهی که نیرزد سلامتی
داغم نهاد بر دل و در جانیم هنوز
به زین مخواه سوختگان را غرامتی
صد فتنه ز آب دیده نوشتم بر آستان
نخسرو برو نخواند ز بیم شئامتی
گل بر کشید بهر طرب را علامتی
گردیده باد بر سر آن سرو جان من
گردان چو باد گرد بر آن سرو قامتی
قد قامت الصلوة مؤذن زند به صبح
من نیم شب شوم به قد یار اقامتی
او در خرام و انبهی جان به گرد او
حشری ست گوییا که روان با قیامتی
تاراج غمزه هاش در آمد به شهر و کو
در خانه ای نماند متاع سلامتی
هم خون عاشقان گنهش را شفیع باد
چون نیستش ز کردن خونها ندامتی
ای پندگوی، در گذر از پند بیدلان
دانی که مست را نبود استقامتی
گفتار خویش بیهده ضایع چه می کنی؟
در حق گمرهی که نیرزد سلامتی
داغم نهاد بر دل و در جانیم هنوز
به زین مخواه سوختگان را غرامتی
صد فتنه ز آب دیده نوشتم بر آستان
نخسرو برو نخواند ز بیم شئامتی