عبارات مورد جستجو در ۷۵ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
از غمزه صد تیر جفا بر جان ما انداختی
دل با تو روزی دم نزد کاخر چرا انداختی؟
بردی سر از خط رضا دادی به خصم آب وفا
چون خاک، پیمان مرا در زیر پا انداختی
در کوی تو کردم وطن دل بر وفا لب بر سخن
تو رفتی اندر روی من سنگ جفا انداختی
بر من ز چشم مست تو انداخت ناوک شست تو
دل اه نکرد از دست تو بگذاشت تا انداختی
در کف گرفتی مهر و کین این خار بود آن یاسمین
آن، خصم را دادی و این در چشم ما انداختی
تا با مجیر از تست غم جز با وفا نگشاد دم
تو شوخ چشم اول قدم شاخ وفا انداختی
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
تن در غم تو همچو زه از کاستی است
واندر تو چو دامن همه ناراستی است
بر بسته شد از تو چو گریبان غم آنک
در عشق تو سر گشاده چون آستی است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
کرد عشق ای خون دل در کوی او رسوا مرا
جامه پوشان که نشناسد کسی آنجا مرا
چند در کوی تو باشد همنشین من رقیب
برق آهم کاش یا او را بسوزد یا مرا
کلخنی شد منزلم بی آتش رخسار او
عاقبت بنشاند بر خاک سیه سودا مرا
وعده قتلم نمی یابد وفایی زان پری
این تغافل می کشد امروز یا فردا مرا
یار شمع مجلس هر بی سر و پا می شود
چون نسوزد آتش غیرت ز سر تا پا مرا
شمع هم می گرید از بی همنشینی شام غم
نی همین کشتست درد بی کسی تنها مرا
ترک ذوق عاشقی کردم فضولی بعد ازین
نی مرا ذوقیست دنیا را نه از دنیا مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
بستی گره از بهر جفا زلف دو تا را
برداشتی از روی زمین رسم وفا را
تا بسته مژگان تو گشتیم بغمزه
زد چشم تو بر هم همه جمعیت ما را
کس نیست که آیین جفا به ز تو داند
آیا ز که آموختی آیین جفا را
از دایره چرخ کشیدم سر همت
تا چند کشم منت هر بی سر و پا را
عمریست براهت شده ام خاک که گاهی
آیی سوی من بوسه زنم آن کف پا را
هر لحظه بمن می رسد از چرخ بلایی
دامیست قد خم شده ام مرغ بلا را
گر قصد دل و دین فضولی کند آن بت
ناصح مده آزار مکن منع خدا را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
من که بی لاله رخی ساکن گلخن شده ام
زآتش عشق چنین سوخته خرمن شده ام
بی گل روی تو و گلشن کویت عمریست
فارغ از میل گل و رغبت گلشن شده ام
می شوی یار کسان می کشی از غصه مرا
جان من راضی ازین غصه بمردن شده ام
گلبن پر گل و گلزار غم خوار مبین
من عریان که بداغ تو مزین شده ام
می جهد آتشم از دل همه شب در کویت
ز آتش دل شجر وادی ایمن شده ام
هیچ کس نیست که در بند غم زلف تو نیست
نه همین بسته زنجیر غمت من شده ام
دوست را نیست فضولی غم ناکامی من
آه ازین غم که بکام دل دشمن شده ام
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
در کبودی فلک چون مه من نیست مهی
بر سر هیچ مهی نیست هلال سیهی
روشن از آه نشد ظلمت نومیدی ما
وه که مردیم و نبردیم بوصل تو رهی
چو ربودی دل و دینم عوضی کن بوصال
بگدایی چه روا ظلم کند چون تو شهی
ای که داری گه و بی گاه نظرها برقیب
می توان جانب ما هم نگهی کرد گهی
هدف تیر تو گشتیم که از گوشه چشم
گاه گاهی کنی از دور سوی ما نگهی
جور کردی بمن ای ماه بترس از آهم
من نه آنم ز من آزرده شوی بی گنهی
مرد در سعی فضولی و بجایی نرسید
ز آن که دریای غم عشق ترا نیست تهی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
حل العزام خلو اذا مهجة کئیب
درد حبیب را نشناسد دوا طبیب
رامی الهوا نصیب بنصب و قد نصاب
کز حسن بانصابی و از مهر بی نصیب
بنهاده یار گوش به غوغای غیر و هست
گوهر فشان نشاط زگفتار دل فریب
گل را چه شد که گوش نهد بر خروش زاغ
گیرم که زاغ شرم ندارد زعندلیب
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
هردم، رهم ای عشق بیک رنگ مزن
ز ابروی کجی، بر جگرم چنگ مزن
هر دم مکنم حواله با سنگدلی
هر روزم از این سنگ بآن سنگ مزن!
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
به سینه خون شد و دلدار غافلست هنوز
به این گمان که دل من مگر دلست هنوز
گذشت بر من و تا باز بگذرد عمریست
کز آب دیده ی من خاک ره گلست هنوز
به دور جادویی چشم او عجب دارم
که در میان سخن سحر بابلست هنوز
به لب ز جور و جفای تو جان و حیرانم
به کار دل که به سوی تو مایلست هنوز
که گفت مشکل عشق از سفر شود آسان
غریب مردم و ترک تو مشکلست هنوز
سزد که طعنه دیوانگی زند بر من
کسی که روی تو دیده است و عاقلست هنوز
رفیق مهر تو با مهر کس بدل نکند
دودل مباش که او با تو یکدلست هنوز
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
به دل نوید وفا دادم و جفا ز تو دیدم
چه مایه خجلت از این وعده ی خلاف کشیدم
کدام روز شب آمد کدام شام سحر شد
که با خیال تو در کنج خلوتی نخزیدم
مگر به عشق تو از حالتم کسی نبرد پی
ز الفت همه هم صحبتان کناره گزیدم
به رسته ای که ز عشقت فروختند متاعی
کدام درد و بلاکش به نرخ جان نخریدم
شکار ترک کمان دار خویش تا دگری را
نبینم از سر تیرش به پای رشک رمیدم
فزود مهر تو در من خلاف خواهش مردم
ملامتی که به ترک محبت تو شنیدم
فغان که قاتلم از ناز دیرتر به سر آمد
اگر چه زودتر از همگنان به قتل رسیدم
به دست نامدم ازکفر و دین طریق ترقی
هر آنچه در ره ی کوشش به فرق جهد دویدم
مراد خویش نیابم ز میر کعبه صفایی
عبث نه پیر خرابات را به صدق مریدم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
تا دمی دامان وصلش دست شوقم سر دهد
هر زمان بهر فریبم وعده دیگر دهد
دل زعشقم جمع کرده و راندم از کوی خویش
همچو صیّادی که صید نیم بسمل سر دهد
تاب چون آرم، که یاد مهربانیهای او
هر زمان دلداری شوق هجوم آور دهد
از خلاف وعده‌ام شد منعفل، وز اضطراب
رفت از یادش که بازم وعده دیگر دهد
حال میلی با شدش خاطرنشان، از اعتماد
چون خورد می‌با رقیبان، باده‌اش کمتر دهد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
ز من غافل چو گردد از غرور حسن، بد خویم
به تقریبی کنم هر دم سخن، تا بنگرد سویم
ز کوی دوست رفتم از جفای دشمنان، یا رب
چه او را بگذرد در دل نبیند چون در آن کویم
حجابش تا نگردد مانع دشنام، هر ساعت
به بزم او حکایتهای گستاخانه می‌گویم
اگر بختم کند یاری که تنها بینمت جایی
حجاب حسن نگذارد ترا تا بنگری سویم
همین بس حاصل دیوانگی میلی که هر ساعت
به سویم سنگ در کف می‌دود طفل جفا جویم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۳۵ - گلبن رعنایی
تا چند نگارا تو! بدخوی و ستمکاری
این خوی و ستمکاری از دست بده باری
شغل تو دل آزاری ست کار تو جفا کاریست
تا چند دل آزاری، تا چند جفا کاری
من بار غم عشق ات، پیوسته کشم بر دوش
تو از غم من خوردن پیوسته سبکباری
تو با منی ار دشمن، من دوستت انگارم
من گر چه ترایم دوست، تو دشمنم انگاری
هرگز نتوان برکند با سهل و به آسانی
آن دل که به تو بستم با سختی و دشواری
مستند دو چشمانت ناخورده شراب اما
از مستی چشمانت من مست، تو هشیاری
در چشم منش می جوی، ای گلبن رعنایی
در پای سمند تو بنشیند اگر خاری
خال تو به عیاری برد از کف «ترکی» دل
عیار ندیدم من، با این همه عیاری
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳
تغییری ای صنم بده اطوار خویش را
مپسند بر من این همه آزار خویش را
هرگز نیامدی و تسلی دهم چو طفل
هردم ز مقدمت دل بیمار خویش را
پرمایه را نظر بفرومایه عیب نیست
یکره ببین ز لطف خریدار خویش را
مرغان ز آشیانه برون افتادهایم
گم کردهایم ماره گلزار خویش را
تا پر فشانئی نکند وقت قتل هم
بر بست بال مرغ گرفتار خویش را
مهلت نداد صرصر ایام تا که ما
در آشیان نهیم خس و خار خویش را
هرکس که برد لذت تیر تو مرهمی
نگذاشت زخم سینهٔ افکار خویش را
زاهد مگر خرام تو دیدی که داده است
بر باد دفتر و سرو دستار خویش را
اسرار آن و حسن ز بس گشته نقش دل
اسرار خوانده زین سبب اسرار خویش را
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۷۴
از غصّه دلم خون است در گوشهٔ تنهائی
آخر نه مسلمانی است تا چند شکیبائی
یک ره ز اسیر خویش احوال نمی پرسی
مُردَم به سر بالین یک بار نمی آئی
اندر خور ما آمد این خرقه درویشی
بر قامت آن شد راست آن کسوت دارائی
ای دست هنرمندان کوتاه ز دامانت
وی عقل خردمندان در عشق تو شیدائی
ما از تو و تو با ما دوریم و به نزدیکی
هرجا نه و هرجائی با ما نه و بامائی
گر بخشی و گر سوزی سر بر خط تسلیم است
اینک دل و جان بر کف تا آنکه چه فرمائی
اسرار دل پاکان عرش شه دادارست
اورنگ جووارنگ است کو دیدهٔ بینائی