عبارات مورد جستجو در ۱۱۲ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۸
خوشا آنان که ملک و آب دارند
یو و اوجار و چوم و گاب دارند
برون خانه شان یک خرمن کود
ز سرگین مراعی گشته موجود
همه نرخر زماده خر گرفته
ز گاو ماده گاو نر گرفته
چو خورشید آمد اندر برج ماهی
زمین شد از سپیدی در سیاهی
خران بارکش را گاله بندند
به گاله بارکود از چاله بندند
به کود اندر کنند اطراف گوشن
چنان کاندر تن ابطال جوشن..
پس آن گه خور به برج بره آید
زمین ها پر زشنگ و تره آید
ز هر سو دنبلان و قارچ خیزد
همه چون کاسه و چون پارچ خیزد
هوا را اعتدال تازه بینی
ز گل بر روی گلشن غازه بینی
برآید ابر و بارد نم به هر دشت
صبا آید به گلشن بهر گل گشت
زمین ها شیره دار و نرم گردد
دل مرد کشاور گرم گردد
اول جفتی ز گاوان گرامی
برون آرد ز آسیب جمامی
وزان پس یو نهد اوجار بندد
کمر را تنگ بهر کار بندد
یکی گوران گرفته بر کف خویش
براند گاو و گوشن را کند خیش
چو فارغ گردد از شخم سه باره
به گوشن افکند تخم بهاره
تموز آید زمین ها تشنه گردد
همه خار و خسک چون دشنه گردد
سراسیمه کشاور بیل در دست
ز بالا آب آرد جانب پست
زمین ها را حیاتی تازه آرد
به پالیز آب بی اندازه آرد
پس آن گه نوبت پائیز آید
زمین ها جمله گندم خیز آید
زجا خیزد کشاور صبح زودی
به دست آرد یکی داس درودی
دروده ، دسته کرده، کاه و دان را
به خرمن آرد آن بار گران را
به چرخ آهنینش خرد سازد
چو باد آید یواشن برفرازد
جدا سازد به باد از کاه دانه
پس آن گه پر کند انبار خانه
پس آن گاهش برد در آسیائی
پر آبی، تیزگردی، نرم سائی
بساید نرم و در تاپوش ریزد
به غربالش کند بانوش بیزد
گزین کرده تغار و لانجینی
دقیق آورده و کرده عجینی
خمیر گندمی را چونه کرده
ز مرغانه بر آن گلگونه کرده
ز مغز کنجد و شملید و خشخاش
زده نقشی بر آن خوش تر ز نقاش
پس آن گه خم شده هم چون سیاوش
فرو برده سر اندر بحر آتش
جلایر از پس او بند کرده
لواطی چون نبات و قند کرده
فرو رفته دو سیخ اندر دو تنور
که بادا چشم بد از هردوشان دور
وزان پس کارها از هم گذشته
کمر خالی و نان ها پخته گشته
بت پرخاش جو دشنام گویان
حکایت ها ز ننگ و نام گویان،
لواش و پنجه کش های برشته
سپید و پاک چون هوش فرشته،
برون آورده و بر خوان نهاده
برای خانه و مهمان نهاده
فغان از یاد ایام جوانی
زمان عیش و عین کامرانی
جلایر رالبی پر باد سردست
به روز و شب همی او را دگردست
که داد از پیری و پیزی گشادی
زباد هیضه و حوش جسادی
که درد هیضه و زخم بواسیر
جلایر را نمود از زندگی سیر
یو و اوجار و چوم و گاب دارند
برون خانه شان یک خرمن کود
ز سرگین مراعی گشته موجود
همه نرخر زماده خر گرفته
ز گاو ماده گاو نر گرفته
چو خورشید آمد اندر برج ماهی
زمین شد از سپیدی در سیاهی
خران بارکش را گاله بندند
به گاله بارکود از چاله بندند
به کود اندر کنند اطراف گوشن
چنان کاندر تن ابطال جوشن..
پس آن گه خور به برج بره آید
زمین ها پر زشنگ و تره آید
ز هر سو دنبلان و قارچ خیزد
همه چون کاسه و چون پارچ خیزد
هوا را اعتدال تازه بینی
ز گل بر روی گلشن غازه بینی
برآید ابر و بارد نم به هر دشت
صبا آید به گلشن بهر گل گشت
زمین ها شیره دار و نرم گردد
دل مرد کشاور گرم گردد
اول جفتی ز گاوان گرامی
برون آرد ز آسیب جمامی
وزان پس یو نهد اوجار بندد
کمر را تنگ بهر کار بندد
یکی گوران گرفته بر کف خویش
براند گاو و گوشن را کند خیش
چو فارغ گردد از شخم سه باره
به گوشن افکند تخم بهاره
تموز آید زمین ها تشنه گردد
همه خار و خسک چون دشنه گردد
سراسیمه کشاور بیل در دست
ز بالا آب آرد جانب پست
زمین ها را حیاتی تازه آرد
به پالیز آب بی اندازه آرد
پس آن گه نوبت پائیز آید
زمین ها جمله گندم خیز آید
زجا خیزد کشاور صبح زودی
به دست آرد یکی داس درودی
دروده ، دسته کرده، کاه و دان را
به خرمن آرد آن بار گران را
به چرخ آهنینش خرد سازد
چو باد آید یواشن برفرازد
جدا سازد به باد از کاه دانه
پس آن گه پر کند انبار خانه
پس آن گاهش برد در آسیائی
پر آبی، تیزگردی، نرم سائی
بساید نرم و در تاپوش ریزد
به غربالش کند بانوش بیزد
گزین کرده تغار و لانجینی
دقیق آورده و کرده عجینی
خمیر گندمی را چونه کرده
ز مرغانه بر آن گلگونه کرده
ز مغز کنجد و شملید و خشخاش
زده نقشی بر آن خوش تر ز نقاش
پس آن گه خم شده هم چون سیاوش
فرو برده سر اندر بحر آتش
جلایر از پس او بند کرده
لواطی چون نبات و قند کرده
فرو رفته دو سیخ اندر دو تنور
که بادا چشم بد از هردوشان دور
وزان پس کارها از هم گذشته
کمر خالی و نان ها پخته گشته
بت پرخاش جو دشنام گویان
حکایت ها ز ننگ و نام گویان،
لواش و پنجه کش های برشته
سپید و پاک چون هوش فرشته،
برون آورده و بر خوان نهاده
برای خانه و مهمان نهاده
فغان از یاد ایام جوانی
زمان عیش و عین کامرانی
جلایر رالبی پر باد سردست
به روز و شب همی او را دگردست
که داد از پیری و پیزی گشادی
زباد هیضه و حوش جسادی
که درد هیضه و زخم بواسیر
جلایر را نمود از زندگی سیر
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
عید شد، خوبان بعزم مجلس و می میروند
دردمندان راه میپرسند و از پی میروند
گر بگشتی میرود، تنها خوشست آن آفتاب
قاصد جان من اند آنها که با وی میروند
چون گل و سنبل پریرویان ز آب و تاب می
طره ها آشفته و رخساره در خوی میروند
آنکه میرفتند با تکبیر و قامت، این زمان
بانوای ارغنون و ناله نی میروند
میرود شاهی ز کویت از دم سرد رقیب
بلبلان از بوستان در موسم دی میروند
دردمندان راه میپرسند و از پی میروند
گر بگشتی میرود، تنها خوشست آن آفتاب
قاصد جان من اند آنها که با وی میروند
چون گل و سنبل پریرویان ز آب و تاب می
طره ها آشفته و رخساره در خوی میروند
آنکه میرفتند با تکبیر و قامت، این زمان
بانوای ارغنون و ناله نی میروند
میرود شاهی ز کویت از دم سرد رقیب
بلبلان از بوستان در موسم دی میروند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
فصل نوروز است و خلقی سوی صحرا میروند
بی نصیب آنانکه در می قول مطرب نشنوند
رخ نمودی، مردمان را چشم بر ابروی تست
عید شد، باریک بینان دیده بر ماه نوند
من که در شبهای محنت سوختم، زانم چه سود
کاین بتان خورشید رخسارند یا مه پرتوند
میرود خلقی باستقبال، کامد گل بباغ
تو بمان باقی، کزین بسیار آیند و روند
پند گویان شاهی درمانده را دل میدهند
حال او دانند اگر روزی چنین بیدل شوند
بی نصیب آنانکه در می قول مطرب نشنوند
رخ نمودی، مردمان را چشم بر ابروی تست
عید شد، باریک بینان دیده بر ماه نوند
من که در شبهای محنت سوختم، زانم چه سود
کاین بتان خورشید رخسارند یا مه پرتوند
میرود خلقی باستقبال، کامد گل بباغ
تو بمان باقی، کزین بسیار آیند و روند
پند گویان شاهی درمانده را دل میدهند
حال او دانند اگر روزی چنین بیدل شوند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ساقی بیا که موسم آب چو آتش است
سرد است و می بموسم سرما درون خوش است
بی آب آتشین منشین خاصه موسمی
کز باد تند عالم خاکی مشوش است
می ده بآن نگار که در نرد دلبری
بر کعبتین حسن همه نقش او شش است
هر ناوکی که غمزه خونریز او زند
بر جان عاشقانش گذر تیر آرش است
تیر و کمان و غمزه جادوی او نگر
بس جان و دل بکوش که قربان ترکش است
یا رب چه موسمیست که از تیرگی ابر
صبحش چو شام طره خوبان مهوش است
روی هوا ز کوکبه ابر تیره تن
گوئی مگر گذرگه سیلاب سرکش است
ابن یمین چو عرصه میدان خاک دید
کز ژاله چون سپهر نگون بر منقش است
شاید اگر بصورت تضمین ادا کند
کامروز روز باده و خرگاه و آتش است
سرد است و می بموسم سرما درون خوش است
بی آب آتشین منشین خاصه موسمی
کز باد تند عالم خاکی مشوش است
می ده بآن نگار که در نرد دلبری
بر کعبتین حسن همه نقش او شش است
هر ناوکی که غمزه خونریز او زند
بر جان عاشقانش گذر تیر آرش است
تیر و کمان و غمزه جادوی او نگر
بس جان و دل بکوش که قربان ترکش است
یا رب چه موسمیست که از تیرگی ابر
صبحش چو شام طره خوبان مهوش است
روی هوا ز کوکبه ابر تیره تن
گوئی مگر گذرگه سیلاب سرکش است
ابن یمین چو عرصه میدان خاک دید
کز ژاله چون سپهر نگون بر منقش است
شاید اگر بصورت تضمین ادا کند
کامروز روز باده و خرگاه و آتش است
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٢٨
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۶
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۳ - شیشه می
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
خزان رسید و گلستان به آن جمال نماند
سماع بلبل شوریده رفت و حال نماند
نشان لاله ی این باغ از که می پرسی
برو کز آنچه تو دیدی بجز خیال نماند
بشکل و رنگ رخت از خزان کمالی یافت
ولی چه سود که آخر بدان کمال نماند
چو آفتاب که مغرور حسن و طلعت شد؟
که چون خزان دم آخر در انفعال نماند
کجاست کشتی می تا برآورم طوفان
که در مزاج جهان هیچ اعتدال نماند
چگونه از صدف تشنه در برون آید
چو در سحاب کرم قطره یی زلال نماند
بیا که برد فغانی غبار غیر از دل
کدورتی که بود موجب ملال نماند
سماع بلبل شوریده رفت و حال نماند
نشان لاله ی این باغ از که می پرسی
برو کز آنچه تو دیدی بجز خیال نماند
بشکل و رنگ رخت از خزان کمالی یافت
ولی چه سود که آخر بدان کمال نماند
چو آفتاب که مغرور حسن و طلعت شد؟
که چون خزان دم آخر در انفعال نماند
کجاست کشتی می تا برآورم طوفان
که در مزاج جهان هیچ اعتدال نماند
چگونه از صدف تشنه در برون آید
چو در سحاب کرم قطره یی زلال نماند
بیا که برد فغانی غبار غیر از دل
کدورتی که بود موجب ملال نماند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
کنون که باد خزان فرش لعل فام کشید
خوش آنکه در صف مستان نشست و جام کشید
دلم که جام نگون داشت سالها چو حباب
ببین که موج شرابش چسان بدام کشید
خزان در آمدن آن سوار حاضر بود
که در رهش ورق زر باحترام کشید
فلک بداد مرادم چنانکه دل می خواست
ولی ز هر سر مویم صد انتقام کشید
شدم اسیر شکار افگنی که صد باره
سنان بدیده ی شیران تیز گام کشید
هزار جرعه ی فیضست در قرابه ی عشق
خوش آن حریف که این باده را تمام کشید
چگونه لذت ذوق وصال دریابد
ز یار هر که نه بعد از فراق کام کشید
خوش آن فتاده که هر چند یار سرکش بود
بگرمی نفسش بر کنار بام کشید
بسیل داد فغانی روان سفینه ی عشق
نه نام ننگ شنید و نه ننگ نام کشید
خوش آنکه در صف مستان نشست و جام کشید
دلم که جام نگون داشت سالها چو حباب
ببین که موج شرابش چسان بدام کشید
خزان در آمدن آن سوار حاضر بود
که در رهش ورق زر باحترام کشید
فلک بداد مرادم چنانکه دل می خواست
ولی ز هر سر مویم صد انتقام کشید
شدم اسیر شکار افگنی که صد باره
سنان بدیده ی شیران تیز گام کشید
هزار جرعه ی فیضست در قرابه ی عشق
خوش آن حریف که این باده را تمام کشید
چگونه لذت ذوق وصال دریابد
ز یار هر که نه بعد از فراق کام کشید
خوش آن فتاده که هر چند یار سرکش بود
بگرمی نفسش بر کنار بام کشید
بسیل داد فغانی روان سفینه ی عشق
نه نام ننگ شنید و نه ننگ نام کشید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
آفت باد خزان را می توان معذور داشت
در گلستانی که هر بادام، چشم شور داشت
صفحه ی رنگین خوان خود سلیمان جلوه داد
از سرشک عاجزان، افشان چشم مور داشت
دوش مستی پرده از راز نهان افکنده بود
هر سر مویم به کف پیمانه ی منصور داشت
از توانایی می رطل گران را در شباب
می کشیدم، گر کمان موج صد من زور داشت(؟)
چون حباب اکنون به پیش قطره اندازم سپر
موسم پیری ست ساقی، می توان معذور داشت
از پر پروانه زن دامان همت بر میان
دست بر آتش توان تا کی سلیم از دور داشت
در گلستانی که هر بادام، چشم شور داشت
صفحه ی رنگین خوان خود سلیمان جلوه داد
از سرشک عاجزان، افشان چشم مور داشت
دوش مستی پرده از راز نهان افکنده بود
هر سر مویم به کف پیمانه ی منصور داشت
از توانایی می رطل گران را در شباب
می کشیدم، گر کمان موج صد من زور داشت(؟)
چون حباب اکنون به پیش قطره اندازم سپر
موسم پیری ست ساقی، می توان معذور داشت
از پر پروانه زن دامان همت بر میان
دست بر آتش توان تا کی سلیم از دور داشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
دیگر بهار شد که هوا گلفشان شود
دامن ز خون دیده پر از ارغوان شود
صد برگ شد ز فیض هوا هر گل زمین
سیر چمن نصیب همه دوستان شود!
چون سبزه، پاشکسته ی این باغ دلکشیم
چندان نشسته ایم که فصل خزان شود
در هر مقام، خضر ره ما به صورتی ست
گه می فروش گردد و گه باغبان شود
حاسد فسرده است ز پیری خود سلیم
شاید ز فیض این غزل ما جوان شود
دامن ز خون دیده پر از ارغوان شود
صد برگ شد ز فیض هوا هر گل زمین
سیر چمن نصیب همه دوستان شود!
چون سبزه، پاشکسته ی این باغ دلکشیم
چندان نشسته ایم که فصل خزان شود
در هر مقام، خضر ره ما به صورتی ست
گه می فروش گردد و گه باغبان شود
حاسد فسرده است ز پیری خود سلیم
شاید ز فیض این غزل ما جوان شود
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۵ - در مذمت پوستین خود و حسن طلب برای پوستینی دیگر
صاحبا! سرورا! خداوندا!
ای که خلقت چو روی تو نیکوست
طبع تو گلشنی ست کاندر وی
همچو خورشید، صد گل خودروست
مگر از خلق تو صبا به چمن
برده بویی، که گل چنین خوشبوست
مجلسی کش ضمیر توست چراغ
شب درو همچو دود تنباکوست
فصل دی می رسد که از شدت
همچو شمشیر با جهان یکروست
به چمن داد ازو نسیم خبر
آب را اضطراب ازان در جوست
سرو لرزد ز بیم همچون بید
غنچه برخود ز فکر رفته فروست
حسن چون پوستین شانه زده
تنگ بر خود گرفته طره ی دوست
ید بیضا چه کار می آید
که درین فصل، دست دست سبوست
پوستینی به هم رسید مرا
به صد اندوه و محنت از دو سه پوست
من به دوشش گرفته ام از مهر
لیک او در میان دشمن و دوست،
هیچ گرمی نمی کند با من
چه کنم، پوستین من بی روست
از خزان گلشن تو ایمن باد
تا چمن را گل است و گل را بوست
ای که خلقت چو روی تو نیکوست
طبع تو گلشنی ست کاندر وی
همچو خورشید، صد گل خودروست
مگر از خلق تو صبا به چمن
برده بویی، که گل چنین خوشبوست
مجلسی کش ضمیر توست چراغ
شب درو همچو دود تنباکوست
فصل دی می رسد که از شدت
همچو شمشیر با جهان یکروست
به چمن داد ازو نسیم خبر
آب را اضطراب ازان در جوست
سرو لرزد ز بیم همچون بید
غنچه برخود ز فکر رفته فروست
حسن چون پوستین شانه زده
تنگ بر خود گرفته طره ی دوست
ید بیضا چه کار می آید
که درین فصل، دست دست سبوست
پوستینی به هم رسید مرا
به صد اندوه و محنت از دو سه پوست
من به دوشش گرفته ام از مهر
لیک او در میان دشمن و دوست،
هیچ گرمی نمی کند با من
چه کنم، پوستین من بی روست
از خزان گلشن تو ایمن باد
تا چمن را گل است و گل را بوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
ز وانمود پریشانی ام چو گل عار است
که مشت بسته چو غنچه هزار دینار است
ز مرد کار مجو جز ملایمت در خشم
که چین جوهر ابروی تیغ هموار است
خیال روی تو از بس به دیده صورت بست
به رنگ عکس ز آیینه ها نمودار است
به محفل تو سرش در کف نیاز بود
دماغ هر که به رنگ پیا له سرشار است
بیار باده که فصل شکست توبهٔ ماست
خط سیاه تو ابر بهار رخسار است
مرا به بزم طلب از بلندی همت
چو برگ لاله زبان سر به مهر اظهار است
پر است بسکه دل از گرد کلفتم جویا
خیال یار در او همچو نقش دیوار است
که مشت بسته چو غنچه هزار دینار است
ز مرد کار مجو جز ملایمت در خشم
که چین جوهر ابروی تیغ هموار است
خیال روی تو از بس به دیده صورت بست
به رنگ عکس ز آیینه ها نمودار است
به محفل تو سرش در کف نیاز بود
دماغ هر که به رنگ پیا له سرشار است
بیار باده که فصل شکست توبهٔ ماست
خط سیاه تو ابر بهار رخسار است
مرا به بزم طلب از بلندی همت
چو برگ لاله زبان سر به مهر اظهار است
پر است بسکه دل از گرد کلفتم جویا
خیال یار در او همچو نقش دیوار است
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
گه رنگ خزان گه چمن آرای بهاری
آیینه طراز گل و مشاطه خاری
هر خنده گل بوی تو را غالیه سایی
هر برگ گلی روی تو را آینه داری
دلگرمی سودای تو در عالم هستی
هر عضو مرا ساخته مشغول به کاری
در دیده نگاهم خس گلزار طرازی
در سینه دلم ذره خورشید شکاری
گر سینه دریا صدف راز تو گردد
هر موج شود شعله و هر قطره شراری
نوروز چمن می رسد و عید بیابان
جشنی شده هر پای گل و سایه خاری
آیینه طراز گل و مشاطه خاری
هر خنده گل بوی تو را غالیه سایی
هر برگ گلی روی تو را آینه داری
دلگرمی سودای تو در عالم هستی
هر عضو مرا ساخته مشغول به کاری
در دیده نگاهم خس گلزار طرازی
در سینه دلم ذره خورشید شکاری
گر سینه دریا صدف راز تو گردد
هر موج شود شعله و هر قطره شراری
نوروز چمن می رسد و عید بیابان
جشنی شده هر پای گل و سایه خاری
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۸ - قصیده در مدح شروانشاه منوچهر بن فریدون
روز طرب رخ نمود روزه به پایان رسید
رایت سلطان عید بر سر میدان رسید
خسرو شب سجده برد بر در سلطان روز
دوش ز درگاه او پشت به خم زآن رسید
بود به میدان عید پیکر خورشید گوی
زآن به شب عید ماه چون سر چوگان رسید
حلقه سیمین نمود چرخ ز مه چون شهاب
نیزه زرین به دست از پی جولان رسید
عید به شادی چو زد آینه بر پشت پیل
آینه چرخ را گرد فراوان رسید
مدت سی روز دید تاب تنور اثیر
ز اول آن اجتماع کاخر شعبان رسید
تا چو بعید عرب شاه عجم خوان فکند
خوان ورا ز آفتاب آهوی بریان رسید
گردون فراش وار کرد خلال از هلال
گفت شهنشاه را عید به مهمان رسید
داشت چو خورشید و ماه تخت فلک تاج و طوق
دوش ز تشریف بخت هر سه به خاقان رسید
نام خزان بر نبشت چرخ به منشور ملک
نامه عزل بهار سوی گلستان رسید
خیل خزان تا گرفت مملکت نو بهار
مهد شه مهرگان در صف بستان رسید
دیده ابر آب ریخت چهره آبان بشست
تاب مه آب رفت تری آبان رسید
سیب کش آسیب زد نار بنار هوا
خون دل از دیدگان تا به زنخدان رسید
باد که بی کیمیا خاک زمین کرد زر
گفت مرا دستگاه از شه شروان رسید
وارث ملک زمین داور خلق جهان
کش لقب از آسمان شاه جهانبان رسید
آنکه ز بختش ببخش جاه سکندر فتاد
وانکه ز دهرش به بهر ملک سلیمان رسید
از حشم حشمتش خصم به حیرت گرفت
وز حرم حرمتش ظلم به پایان رسید
زلزله رخش او در (سد خزران) فتاد
ولوله خنگ او تا حد (ختلان) رسید
از همه خصمانش کس مرده و زنده نرست
مرده به دوزخ فتاد زنده به زندان رسید
هر که بخیل و حشم خشم تو آسان شمرد
آن حشم و خیل را خشم بدیسان رسید
هر که ز خاک درت دیده بینا بتافت
زود به خاک درت کور و پشیمان رسید
رفعت ایوان تو هست به جائی کزو
هندوی پاس تو را دست به کیهان رسید
رایت سلطان عید بر سر میدان رسید
خسرو شب سجده برد بر در سلطان روز
دوش ز درگاه او پشت به خم زآن رسید
بود به میدان عید پیکر خورشید گوی
زآن به شب عید ماه چون سر چوگان رسید
حلقه سیمین نمود چرخ ز مه چون شهاب
نیزه زرین به دست از پی جولان رسید
عید به شادی چو زد آینه بر پشت پیل
آینه چرخ را گرد فراوان رسید
مدت سی روز دید تاب تنور اثیر
ز اول آن اجتماع کاخر شعبان رسید
تا چو بعید عرب شاه عجم خوان فکند
خوان ورا ز آفتاب آهوی بریان رسید
گردون فراش وار کرد خلال از هلال
گفت شهنشاه را عید به مهمان رسید
داشت چو خورشید و ماه تخت فلک تاج و طوق
دوش ز تشریف بخت هر سه به خاقان رسید
نام خزان بر نبشت چرخ به منشور ملک
نامه عزل بهار سوی گلستان رسید
خیل خزان تا گرفت مملکت نو بهار
مهد شه مهرگان در صف بستان رسید
دیده ابر آب ریخت چهره آبان بشست
تاب مه آب رفت تری آبان رسید
سیب کش آسیب زد نار بنار هوا
خون دل از دیدگان تا به زنخدان رسید
باد که بی کیمیا خاک زمین کرد زر
گفت مرا دستگاه از شه شروان رسید
وارث ملک زمین داور خلق جهان
کش لقب از آسمان شاه جهانبان رسید
آنکه ز بختش ببخش جاه سکندر فتاد
وانکه ز دهرش به بهر ملک سلیمان رسید
از حشم حشمتش خصم به حیرت گرفت
وز حرم حرمتش ظلم به پایان رسید
زلزله رخش او در (سد خزران) فتاد
ولوله خنگ او تا حد (ختلان) رسید
از همه خصمانش کس مرده و زنده نرست
مرده به دوزخ فتاد زنده به زندان رسید
هر که بخیل و حشم خشم تو آسان شمرد
آن حشم و خیل را خشم بدیسان رسید
هر که ز خاک درت دیده بینا بتافت
زود به خاک درت کور و پشیمان رسید
رفعت ایوان تو هست به جائی کزو
هندوی پاس تو را دست به کیهان رسید
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
چو باد خزان بگذرد بر درخت
کند پرنیان بر تنش لخت لخت
از آن پس که در باغ بلبل بساخت
ز بیجاده تاج و ز پیروزه تخت
در او تخت زرین نهاده است زاغ
بشد بلبل از باغ و بربست رخت
بکهسار کافور بیزد هوا
بپالیز دینار ریزد درخت
یکی چون خوی شاه آزاده خوی
یکی چون کف شاه پیروز بخت
ملک لشگری کو بشاهین عقل
همه علمهای جهان را بسخت
بر اعدای او ورد چون خار باد
بر او باد چون موم پولاد سخت
کند پرنیان بر تنش لخت لخت
از آن پس که در باغ بلبل بساخت
ز بیجاده تاج و ز پیروزه تخت
در او تخت زرین نهاده است زاغ
بشد بلبل از باغ و بربست رخت
بکهسار کافور بیزد هوا
بپالیز دینار ریزد درخت
یکی چون خوی شاه آزاده خوی
یکی چون کف شاه پیروز بخت
ملک لشگری کو بشاهین عقل
همه علمهای جهان را بسخت
بر اعدای او ورد چون خار باد
بر او باد چون موم پولاد سخت
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳۲
رنگ زمین زرد گشت و طبع هوا سرد
رطل می سرخ گیر بر بهی زرد
چرخ پر از دود گشت ز ابر سیه فام
و ابر بآب از رزان بشست سیه گرد
زاغ گرفته براغ مسکن بلبل
نار گرفته بباغ جایگه ورد
باد ز گلبن پرند سرخ بیاویخت
و ابر بصحرا حریر زرد بگسترد
باد خزان بر چمن ز بدره فشانی
شاخ بهی را چو دست شاه جهان کرد
میر زمین لشگری که از کف رادش
از گهر زر و سیم گرد برآورد
از سر یاران او مباد جدا ناز
از تن خصمان او مباد بری درد
رطل می سرخ گیر بر بهی زرد
چرخ پر از دود گشت ز ابر سیه فام
و ابر بآب از رزان بشست سیه گرد
زاغ گرفته براغ مسکن بلبل
نار گرفته بباغ جایگه ورد
باد ز گلبن پرند سرخ بیاویخت
و ابر بصحرا حریر زرد بگسترد
باد خزان بر چمن ز بدره فشانی
شاخ بهی را چو دست شاه جهان کرد
میر زمین لشگری که از کف رادش
از گهر زر و سیم گرد برآورد
از سر یاران او مباد جدا ناز
از تن خصمان او مباد بری درد
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - هو القصیده در مدح میرزا احمد
شد مه روزه و، خلقی چو هلال؛
لاغر و زرد و خم از بار ملال
گوش بر زمزمه ی نوبت عید
چشم بر راه هلال شوال
محتسب، بسته در میکده ها؛
زده بر هر در از آهن اقفال
پیر میخانه، ز اندوه خمار؛
مانده آشفته دل و شیفته حال
میفروشان، همه را سامعه کر؛
باده نوشان، همه را ناطقه لال
برده رعشه، حرکت از رقاص؛
بسته خمیازه، زبان قوال
ز خمار آمده سرها بصداع
ز آتش دل، زده لبها تبخال
شده سجاده کشان، مفتی شهر؛
دامن افشان، بهزار استعجال
جانب مسجد آدینه روان
زاهدان سبحه بکف از دنبال
گه بمحراب، پی عرض صلاح
گه بمنبر، پی اظهار کمال
روی آورده بصد مکر و فریب
گفتگو کرده بصد غنج و دلال
واعظ مسجد و، دردی کش شهر؛
آن بحرف آمده و، این شده لال
در سر هر کس، صد رنگ هوا؛
در دل هر کس، صد گونه خیال
شاه و درویش، ز دست افگنده ؛
ساغر آینه گون، جام سفال
من که، از جرگه ی مستان بودم؛
بسته چشم از نظر و، لب ز مقال
داشتم از غم ایام، اندوه
داشتم از ستم چرخ، ملال؛
رفت چندیم بتلخی، چون عمر؛
ماند چندیم بسختی، چون حال
رندی از گوشه ی میخانه نهان
گفت: مخروش ز اندوه و منال
گذرد عمر، نه بر یک آیین؛
گذرد حال، نه بر یک منوال
عنقریب است که اوضاع جهان
گردد از سر فلک حال بحال
درد درمان شود، اندوه نشاط؛
رنج راحت شود، ادبار اقبال
شب شود روز و، دگر دی نوروز؛
غم شود عیش و، دگر هجر وصال
من ازین مژده بجا آوردم
سجده ی شکر خدای متعال
گشته در زاویه ی صبر مقیم
تا برآید کیم اختر ز و بال؟!
پانزده روز چو از ماه برفت
سیصد و شصت چو بگذشت ز سال
زد در ایوان حمل، شاه نجوم
تکیه بر تخت بصد استقلال
بمیان بسته، بسر بنهاده
کمر دولت و تاج اقبال
رفته گل، از چمنش بر سر راه
کرده سرو و سمنش استقبال
یعنی از فر کله گوشه ی گل
یافته لشکر دی استیصال
چتر افراخته طاووس بهار
گل فشان رنگ برنگ از پرو بال
ساغر لاله و گل، از می و مل؛
این لبالب شده، آن مالامال
غنچه، خندان شده از ابر بهار؛
سرو، رقصان شده از باد شمال
بلبل، افشانده غبار از بر و دوش؛
فاخته ریخته گرد از پر و بال
رسته گلها، ز طرب، رنگ برنگ؛
گشته مرغان، ز شغب، حال بحال
ارغوان، کرده ببر لعل قبا
سرو پوشیده زبرجد سر بال
تافتد سایه بگلشن، مرغان
پر بپر بافته و بال ببال
هم بنفشه شده و هم لاله
مظهر روی بتان از خط و خال
دیدم آخر زنم ابر بهار
دیدم آخر زدم باد شمال
غنچه بشکفت، بصد عیش و نشاط
گل بخندید بصد غنج و دلال
نه شکوفه است، که هر نازک شاخ؛
نبود برگ، که هر تازه نهال؛
کرده در دست، ز گوهر یاره؛
بسته بر پا ز زمرد خلخال؛
حال گرداند جهان را از نو
حال گردان جهان نعم الحال
فتوی پیر مغان بنوشتند
که: بهار آمد و شد باده حلال
در میخانه گشادند و، ز خم
جوش زد باده، چو از چشمه زلال
بر در میکده شده پیر مغان
جام بر دست بفیروزی فال
کرد از می، همه را سرخوش و گفت
که: بهار است و بود زهد و بال
اشربوا، ذلک عیش الاحرار
اطربوا، ذلک خیر الاعمال
این چه فصل است؟ زهی عیش و نشاط!
این چه حکم است؟ زهی جاه و جلال!
مرحبا روز، که نیکو شد روز؛
حبذا سال، که فرخ شد فال
ساقی، العیش؛ دگر نوشد روز؛
مطرب، الوجه؛ دگر نوشد سال!
چند در قهقهه گلها، تو ملول؟!
چند در زمزمه ی مرغان و، تو لال
تو ببین خنده ی آنان، میخند؛
تو شنو ناله ی ایشان، مینال
تو کف موسوی از جیب برآر
جلوه ده ساغر خورشید مثال
تو دم عیسوی، اندر نی دم
زندگی ده بشهیدان ملال
مانده نیمی دگر از مه دانم
لیک بس تنگدلم زین احوال
منتظر چند نشایند مرا
بامیدی که کنیم استهلال؟!
سر انصاف ندارید، ار نه
ماه ماهست، چه بدر و چه هلال!
می بده، اول سال است امروز؛
تا بشادی گذرانم همه سال
نی بزن، نیمه ی ماه است امشب؛
تا همه ماه نشینم خوشحال
گر چه هست و بودم، چون دگران؛
سر زهد و سر تقوی مه و سال
چکنم؟ اول سال است امروز
سال نو گشت بفیروزی فال!
یعنی آرایش فروردین است
شاهد نامیه بنمود جمال
چکنم؟ نیمه ی ماه است امشب؛
کوکب بخت برآمد ز وبال
یعنی از نور فشان مشعل ماه
گشت روشن، چه صحاری چه جبال
مهر رفته است، ز غربت بشرف؛
مه رسیده است، ز نقصان بکمال
نیمه ی ماه بعشرت کوشم
نیمه اش چون گذراندم بملال
بوی گل، پرتو مه، فصل بهار
طرف جو، ساغر می، باد شمال
گرمی اکنون نحورم، کی بخورم؟!
منعم از باده، خیالی است محال!
نیمه ی ماه صیام است، و گذشت
پانزده روز ز عمرم بکلال
پانزده روز دگر صبر کنم؟
بکسالت گذرانم احوال؟!
تو بگو! عمر مرا کیست ضمان؟!
تو بگو: کار مرا چیست مآل؟!
چون گذارم قدح از دست کنون
که نماید مه شوال جمال؟!
همه کس داند و، من نیز، که نیست
پرتو بدر کم از نور هلال
خاصه، وقتی که دهد کاسه ی بدر
یادم از جام کف بحر نوال
گل گلزار سیادت، احمد
که ز باغ شرفش رسته نهال
مرکز دایره ی عز و علا
آفتاب فلک جاه و جلال
آنکه کردند مهان نامش را
ثبت در دفتر ارباب کمال
تا به آدم، بخلافت انساب؛
تا به حوا بشرافت انسال
ای مه آیینه ی خورشید آیین
ای فریدون فر جمشید جمال
پیش بین بود سکندر، کز پیش
ساخت آیینه به نیروی خیال
که بکف گیرد و در وی بیند
از رخ مهر مثالت تمثال
دل تو، بحری و؛ بحر مواج!
کف تو، ابری و، ابر هطال!
پر از آن، گوهر تمکین و خرد؛
سبز ازین کشت آمانی و آمال
گشته تا دست عطای تو دراز
دست کوته شده سایل ز سؤال
ز تو گر کیسه ی کان، کاسه ی بحر؛
شد تهی از زر و خالی ز لآل
کیسه و کاسه ی مردم پر شد
ای تو کان کرم و بحر نوال
پیش ازین حاتم و رستم بجهان
مثل از جود و شجاعت شد وحال
او بخیل و، تو جوادی بمثل؛
او جبان و، تو شجاعی بمثال!
طی شد افسانه ی حاتم، چون بست؛
دست جود تو در کاخ سؤال
کم شد آوازه ی رستم، چون خست
تیغ رزم تو برو دوش رجال
چون گشایی بجهان دست سخا
چون برآری ز میان تیغ قتال
معن خندد، بکه؟ - بر حاتم طی!
سام گرید، بکه؟ - بر رستم زال!
نه سلیمانی و، در امن و امان
وحش و طیر از تو بفیروزی فال
همه از مطبخ تو، راتبه خوار
همه در سایه ی تو فارغ بال
نسبت نسخه ی ارباب دول
حسبت دفتر ارباب کمال
چون شوی، پی سیر وادی فکر؛
چون شوی، غوطه ور بحر خیال
گوهر از نظم تو افتد ز نظام
اختر از نثر تو افتد بوبال!
بود اگر سحر در اسلام حرام
گشت از کلک تو امروز حلال
بهر آرایش بزمت شب و روز
بهر تزیین بساطت مه و سال
عاج، فیل آوردو؛ عنبر، گاو؛
شهد، نحل آورد و؛ مشکل غزال!
خار گل آورد و، کرم حریر؛
کوه بحر آورد و، بحر لآل!
چون خم آری بکمان از پی صید
لرزه افتد بصحاری و جبال
گه سوی کوه برانی ابرش؛
گه سوی دشت جهانی زیبال
هم گشایی گره، از شاخ گوزن
هم ربایی نگه، از چشم غزال
روز شانه زند و، شب خارد
ز احتسابت همه ماه و همه سال
زلف حقار، عقاب از چنگل
پشت آهو بره، شیر از چنگال
چون ببندی بکمر تیغ ظفر؛
چون نشینی بسریر اقبال
بدیار عدم آرند ارواح
روی از بیم تو، پیش از آجال
سرقدم کرده، بپابوس آیند؛
پیش از وعده، ز ارحام اطفال
بود از گرز تو هنگام نبرد
بود از تیر تو در وقت جدال
دژع دشمن، بتنش پرویزن؛
سپر خصم، بدستش غربال
نه نهنگی تو و، در صف مصاف
نه پلنگی تو و، در دشت قتال
چون زنی گرز بفرق شجعان
چون کشی تیغ بروی ابطال
خاک پوشد بر آنان، در دم؛
خون بشوید تن اینان فی الحال
غرض آن را که فرستی تو بنار
خاک حفار بود، خون غسال
روز هیجا، دو سپاه از دو طرف
صف چو بندند پی جنگ و جدال
باد در نای دماند نایی
چوب بر طبل نوازد طبال
تیغ از آب برآرد طوفان
گرز از خاک برآرد زلزال
تیغ بر کف، چو میان دو سپاه
رخش تازی بهزار استقلال
نبرد جان ز میان خصم، مگر
کند از رخش تو وام استعجال
مرحبا رخش بپایان گردت
که بگردش نرسد پیک خیال
حبذا، اشهب گردون سیرت؛
که سمش بدر بود، نعل هلال
در روش، تندتر از ابر بهار؛
در سکون؛ سخت از سنگ جبال
از همه عیب بری، سم تا گوش؛
رشک فرمای پری، دم تا یال
شوخ چشمی، که عنانش چو دهی
سوی هامون، ز پی صید غزال
چشم بر صید نیفگنده هنوز
افتدش خیل غزال از دنبال
بخلاف روش خنگ فلک
گر کنی گرم عنانش فی الحال
بقفا روی نیاورده کند
ماضی اول قدمش استقبال
روی بر پای سمندت مالم
که کنم جرم زبان را پامال
من کیم، تا شومت وصف نگار؟!
من کیم، تا شومت مدح سگال؟!
ننگارند، بناخن دفتر؛
نشمارند به انگشت رمال
حرز جان باشد، و تعویذ تنت
دم اقطاب و، دعای ابدال
بود آشفته گر این نظم، مرنج؛
حسن اخلاص نگر، صدق مقال
بود از صدق، بگوش احمد
خوشتر از شین کسان، سین بلال
صاحبا، آه ز دهر غدار؛
سرو را، داد ز چرخ قتال
که مرا کرده قرین، دور از تو
بغم و محنت و اندوه و ملال
وقت تنگ است، وگرنه غم خویش
عرض میکردم اگر بود مجال
چکنم آه؟! دلم ننگ و نماند؛
محرمی غیر تو فرخنده خصال!
خامه و نامه بدست آوردم
بلکه تفصیل دهم شرح ملال
دید چون ترک ادب در تفصیل
خردم گفت که: اجمال اجمال
سخنش چون به ادب مقرون بود
هم باجمال نوشتم احوال
کای خردپیشه ی انصاف آیین
کت در اقلیم هنر نیست همال
از وطن، رخت بغربت بردم
مدت هجر، فزون شد ز سه سال
نه کسی خواند، ز مهرم بوطن؛
نه کسی کرد، رسولی ارسال
باز حب وطن از یاد نرفت
نیستم از اهل وطن بیهده نال
خود حکم باش، که حکمت بادا؛
عمر تا کی گذرانم بملال؟!
کرده من نامه روان ماه بماه
بوطن آمده من سال بسال
نه حریفی شودم نامه نگار
نه رفیقی کندم پرسش حال
بجگر میخلدم، خار فراق؛
ور نه خوش میگذرانم احوال
دست برداشته ام، از زر و سیم
چشم پوشیده ام، از مال و منال
حسرتم نیست، به افزونی جاه
رغبتم نیست، به بسیاری مال
در دلم نیست، و لله الحمد
غم و اندیشه ی فرزند و عیال
عرض ثروت، غرضم نیست، ولی
شکر نعمت کنم از بیم زوال
نگذرد گرچه ز بیقدری من
صحبتم اهل وطن را بخیال
لیک من کرده ام، و باز کنم
وصلشان را ز خداوند سؤال
نیم شب خیزم و بردارم دست
کای خداوند کریم متعال!
بود آیا که سرآید شب هجر؟!
بود آیا که رسد روز وصال؟!
با حریفان بنشینیم و کنیم
خاطری خوش بجواب و بسؤال
قبله گاها، شده هنگام دعا؛
بدعا کرده قبول استقبال
باد ای نسل شهان، در همه وقت؛
باد ای جان جهان، در همه حال؛
شهد در کامت و، شاهد بکنار؛
راح در جامت و، ریحان بسفال!
عیش بادت، همه صبح و همه شام
عید بادت، همه ماه و همه سال!
لاغر و زرد و خم از بار ملال
گوش بر زمزمه ی نوبت عید
چشم بر راه هلال شوال
محتسب، بسته در میکده ها؛
زده بر هر در از آهن اقفال
پیر میخانه، ز اندوه خمار؛
مانده آشفته دل و شیفته حال
میفروشان، همه را سامعه کر؛
باده نوشان، همه را ناطقه لال
برده رعشه، حرکت از رقاص؛
بسته خمیازه، زبان قوال
ز خمار آمده سرها بصداع
ز آتش دل، زده لبها تبخال
شده سجاده کشان، مفتی شهر؛
دامن افشان، بهزار استعجال
جانب مسجد آدینه روان
زاهدان سبحه بکف از دنبال
گه بمحراب، پی عرض صلاح
گه بمنبر، پی اظهار کمال
روی آورده بصد مکر و فریب
گفتگو کرده بصد غنج و دلال
واعظ مسجد و، دردی کش شهر؛
آن بحرف آمده و، این شده لال
در سر هر کس، صد رنگ هوا؛
در دل هر کس، صد گونه خیال
شاه و درویش، ز دست افگنده ؛
ساغر آینه گون، جام سفال
من که، از جرگه ی مستان بودم؛
بسته چشم از نظر و، لب ز مقال
داشتم از غم ایام، اندوه
داشتم از ستم چرخ، ملال؛
رفت چندیم بتلخی، چون عمر؛
ماند چندیم بسختی، چون حال
رندی از گوشه ی میخانه نهان
گفت: مخروش ز اندوه و منال
گذرد عمر، نه بر یک آیین؛
گذرد حال، نه بر یک منوال
عنقریب است که اوضاع جهان
گردد از سر فلک حال بحال
درد درمان شود، اندوه نشاط؛
رنج راحت شود، ادبار اقبال
شب شود روز و، دگر دی نوروز؛
غم شود عیش و، دگر هجر وصال
من ازین مژده بجا آوردم
سجده ی شکر خدای متعال
گشته در زاویه ی صبر مقیم
تا برآید کیم اختر ز و بال؟!
پانزده روز چو از ماه برفت
سیصد و شصت چو بگذشت ز سال
زد در ایوان حمل، شاه نجوم
تکیه بر تخت بصد استقلال
بمیان بسته، بسر بنهاده
کمر دولت و تاج اقبال
رفته گل، از چمنش بر سر راه
کرده سرو و سمنش استقبال
یعنی از فر کله گوشه ی گل
یافته لشکر دی استیصال
چتر افراخته طاووس بهار
گل فشان رنگ برنگ از پرو بال
ساغر لاله و گل، از می و مل؛
این لبالب شده، آن مالامال
غنچه، خندان شده از ابر بهار؛
سرو، رقصان شده از باد شمال
بلبل، افشانده غبار از بر و دوش؛
فاخته ریخته گرد از پر و بال
رسته گلها، ز طرب، رنگ برنگ؛
گشته مرغان، ز شغب، حال بحال
ارغوان، کرده ببر لعل قبا
سرو پوشیده زبرجد سر بال
تافتد سایه بگلشن، مرغان
پر بپر بافته و بال ببال
هم بنفشه شده و هم لاله
مظهر روی بتان از خط و خال
دیدم آخر زنم ابر بهار
دیدم آخر زدم باد شمال
غنچه بشکفت، بصد عیش و نشاط
گل بخندید بصد غنج و دلال
نه شکوفه است، که هر نازک شاخ؛
نبود برگ، که هر تازه نهال؛
کرده در دست، ز گوهر یاره؛
بسته بر پا ز زمرد خلخال؛
حال گرداند جهان را از نو
حال گردان جهان نعم الحال
فتوی پیر مغان بنوشتند
که: بهار آمد و شد باده حلال
در میخانه گشادند و، ز خم
جوش زد باده، چو از چشمه زلال
بر در میکده شده پیر مغان
جام بر دست بفیروزی فال
کرد از می، همه را سرخوش و گفت
که: بهار است و بود زهد و بال
اشربوا، ذلک عیش الاحرار
اطربوا، ذلک خیر الاعمال
این چه فصل است؟ زهی عیش و نشاط!
این چه حکم است؟ زهی جاه و جلال!
مرحبا روز، که نیکو شد روز؛
حبذا سال، که فرخ شد فال
ساقی، العیش؛ دگر نوشد روز؛
مطرب، الوجه؛ دگر نوشد سال!
چند در قهقهه گلها، تو ملول؟!
چند در زمزمه ی مرغان و، تو لال
تو ببین خنده ی آنان، میخند؛
تو شنو ناله ی ایشان، مینال
تو کف موسوی از جیب برآر
جلوه ده ساغر خورشید مثال
تو دم عیسوی، اندر نی دم
زندگی ده بشهیدان ملال
مانده نیمی دگر از مه دانم
لیک بس تنگدلم زین احوال
منتظر چند نشایند مرا
بامیدی که کنیم استهلال؟!
سر انصاف ندارید، ار نه
ماه ماهست، چه بدر و چه هلال!
می بده، اول سال است امروز؛
تا بشادی گذرانم همه سال
نی بزن، نیمه ی ماه است امشب؛
تا همه ماه نشینم خوشحال
گر چه هست و بودم، چون دگران؛
سر زهد و سر تقوی مه و سال
چکنم؟ اول سال است امروز
سال نو گشت بفیروزی فال!
یعنی آرایش فروردین است
شاهد نامیه بنمود جمال
چکنم؟ نیمه ی ماه است امشب؛
کوکب بخت برآمد ز وبال
یعنی از نور فشان مشعل ماه
گشت روشن، چه صحاری چه جبال
مهر رفته است، ز غربت بشرف؛
مه رسیده است، ز نقصان بکمال
نیمه ی ماه بعشرت کوشم
نیمه اش چون گذراندم بملال
بوی گل، پرتو مه، فصل بهار
طرف جو، ساغر می، باد شمال
گرمی اکنون نحورم، کی بخورم؟!
منعم از باده، خیالی است محال!
نیمه ی ماه صیام است، و گذشت
پانزده روز ز عمرم بکلال
پانزده روز دگر صبر کنم؟
بکسالت گذرانم احوال؟!
تو بگو! عمر مرا کیست ضمان؟!
تو بگو: کار مرا چیست مآل؟!
چون گذارم قدح از دست کنون
که نماید مه شوال جمال؟!
همه کس داند و، من نیز، که نیست
پرتو بدر کم از نور هلال
خاصه، وقتی که دهد کاسه ی بدر
یادم از جام کف بحر نوال
گل گلزار سیادت، احمد
که ز باغ شرفش رسته نهال
مرکز دایره ی عز و علا
آفتاب فلک جاه و جلال
آنکه کردند مهان نامش را
ثبت در دفتر ارباب کمال
تا به آدم، بخلافت انساب؛
تا به حوا بشرافت انسال
ای مه آیینه ی خورشید آیین
ای فریدون فر جمشید جمال
پیش بین بود سکندر، کز پیش
ساخت آیینه به نیروی خیال
که بکف گیرد و در وی بیند
از رخ مهر مثالت تمثال
دل تو، بحری و؛ بحر مواج!
کف تو، ابری و، ابر هطال!
پر از آن، گوهر تمکین و خرد؛
سبز ازین کشت آمانی و آمال
گشته تا دست عطای تو دراز
دست کوته شده سایل ز سؤال
ز تو گر کیسه ی کان، کاسه ی بحر؛
شد تهی از زر و خالی ز لآل
کیسه و کاسه ی مردم پر شد
ای تو کان کرم و بحر نوال
پیش ازین حاتم و رستم بجهان
مثل از جود و شجاعت شد وحال
او بخیل و، تو جوادی بمثل؛
او جبان و، تو شجاعی بمثال!
طی شد افسانه ی حاتم، چون بست؛
دست جود تو در کاخ سؤال
کم شد آوازه ی رستم، چون خست
تیغ رزم تو برو دوش رجال
چون گشایی بجهان دست سخا
چون برآری ز میان تیغ قتال
معن خندد، بکه؟ - بر حاتم طی!
سام گرید، بکه؟ - بر رستم زال!
نه سلیمانی و، در امن و امان
وحش و طیر از تو بفیروزی فال
همه از مطبخ تو، راتبه خوار
همه در سایه ی تو فارغ بال
نسبت نسخه ی ارباب دول
حسبت دفتر ارباب کمال
چون شوی، پی سیر وادی فکر؛
چون شوی، غوطه ور بحر خیال
گوهر از نظم تو افتد ز نظام
اختر از نثر تو افتد بوبال!
بود اگر سحر در اسلام حرام
گشت از کلک تو امروز حلال
بهر آرایش بزمت شب و روز
بهر تزیین بساطت مه و سال
عاج، فیل آوردو؛ عنبر، گاو؛
شهد، نحل آورد و؛ مشکل غزال!
خار گل آورد و، کرم حریر؛
کوه بحر آورد و، بحر لآل!
چون خم آری بکمان از پی صید
لرزه افتد بصحاری و جبال
گه سوی کوه برانی ابرش؛
گه سوی دشت جهانی زیبال
هم گشایی گره، از شاخ گوزن
هم ربایی نگه، از چشم غزال
روز شانه زند و، شب خارد
ز احتسابت همه ماه و همه سال
زلف حقار، عقاب از چنگل
پشت آهو بره، شیر از چنگال
چون ببندی بکمر تیغ ظفر؛
چون نشینی بسریر اقبال
بدیار عدم آرند ارواح
روی از بیم تو، پیش از آجال
سرقدم کرده، بپابوس آیند؛
پیش از وعده، ز ارحام اطفال
بود از گرز تو هنگام نبرد
بود از تیر تو در وقت جدال
دژع دشمن، بتنش پرویزن؛
سپر خصم، بدستش غربال
نه نهنگی تو و، در صف مصاف
نه پلنگی تو و، در دشت قتال
چون زنی گرز بفرق شجعان
چون کشی تیغ بروی ابطال
خاک پوشد بر آنان، در دم؛
خون بشوید تن اینان فی الحال
غرض آن را که فرستی تو بنار
خاک حفار بود، خون غسال
روز هیجا، دو سپاه از دو طرف
صف چو بندند پی جنگ و جدال
باد در نای دماند نایی
چوب بر طبل نوازد طبال
تیغ از آب برآرد طوفان
گرز از خاک برآرد زلزال
تیغ بر کف، چو میان دو سپاه
رخش تازی بهزار استقلال
نبرد جان ز میان خصم، مگر
کند از رخش تو وام استعجال
مرحبا رخش بپایان گردت
که بگردش نرسد پیک خیال
حبذا، اشهب گردون سیرت؛
که سمش بدر بود، نعل هلال
در روش، تندتر از ابر بهار؛
در سکون؛ سخت از سنگ جبال
از همه عیب بری، سم تا گوش؛
رشک فرمای پری، دم تا یال
شوخ چشمی، که عنانش چو دهی
سوی هامون، ز پی صید غزال
چشم بر صید نیفگنده هنوز
افتدش خیل غزال از دنبال
بخلاف روش خنگ فلک
گر کنی گرم عنانش فی الحال
بقفا روی نیاورده کند
ماضی اول قدمش استقبال
روی بر پای سمندت مالم
که کنم جرم زبان را پامال
من کیم، تا شومت وصف نگار؟!
من کیم، تا شومت مدح سگال؟!
ننگارند، بناخن دفتر؛
نشمارند به انگشت رمال
حرز جان باشد، و تعویذ تنت
دم اقطاب و، دعای ابدال
بود آشفته گر این نظم، مرنج؛
حسن اخلاص نگر، صدق مقال
بود از صدق، بگوش احمد
خوشتر از شین کسان، سین بلال
صاحبا، آه ز دهر غدار؛
سرو را، داد ز چرخ قتال
که مرا کرده قرین، دور از تو
بغم و محنت و اندوه و ملال
وقت تنگ است، وگرنه غم خویش
عرض میکردم اگر بود مجال
چکنم آه؟! دلم ننگ و نماند؛
محرمی غیر تو فرخنده خصال!
خامه و نامه بدست آوردم
بلکه تفصیل دهم شرح ملال
دید چون ترک ادب در تفصیل
خردم گفت که: اجمال اجمال
سخنش چون به ادب مقرون بود
هم باجمال نوشتم احوال
کای خردپیشه ی انصاف آیین
کت در اقلیم هنر نیست همال
از وطن، رخت بغربت بردم
مدت هجر، فزون شد ز سه سال
نه کسی خواند، ز مهرم بوطن؛
نه کسی کرد، رسولی ارسال
باز حب وطن از یاد نرفت
نیستم از اهل وطن بیهده نال
خود حکم باش، که حکمت بادا؛
عمر تا کی گذرانم بملال؟!
کرده من نامه روان ماه بماه
بوطن آمده من سال بسال
نه حریفی شودم نامه نگار
نه رفیقی کندم پرسش حال
بجگر میخلدم، خار فراق؛
ور نه خوش میگذرانم احوال
دست برداشته ام، از زر و سیم
چشم پوشیده ام، از مال و منال
حسرتم نیست، به افزونی جاه
رغبتم نیست، به بسیاری مال
در دلم نیست، و لله الحمد
غم و اندیشه ی فرزند و عیال
عرض ثروت، غرضم نیست، ولی
شکر نعمت کنم از بیم زوال
نگذرد گرچه ز بیقدری من
صحبتم اهل وطن را بخیال
لیک من کرده ام، و باز کنم
وصلشان را ز خداوند سؤال
نیم شب خیزم و بردارم دست
کای خداوند کریم متعال!
بود آیا که سرآید شب هجر؟!
بود آیا که رسد روز وصال؟!
با حریفان بنشینیم و کنیم
خاطری خوش بجواب و بسؤال
قبله گاها، شده هنگام دعا؛
بدعا کرده قبول استقبال
باد ای نسل شهان، در همه وقت؛
باد ای جان جهان، در همه حال؛
شهد در کامت و، شاهد بکنار؛
راح در جامت و، ریحان بسفال!
عیش بادت، همه صبح و همه شام
عید بادت، همه ماه و همه سال!