عبارات مورد جستجو در ۳۰۰ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۱۰
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۳۷
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۴۰
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۴۱
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۴۲
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در خاتمه کلام و تاریخ سال اتمام و اظهار عجز و ناتوانی و معذرت
اندر آن سالی که طبعم گشت یار
بود سال پانصد و هشتاد و چار
سال عمر من ز صد بگذشته بود
جمله اعضایم بدرد آغشته بود
تخم نیکوئی بکشتم در جهان
وین چنین مظهر نوشتم در جهان
سرّ غیبی کردم از مظهر عیان
ختم کردم من سخن نعم البیان
سال تاریخش چو کردم جستجوی
گفت جان سرّ عجایب را بگوی
گر بدی گفتیم عیبش را بپوش
بلکه در اظهار عیب آن مکوش
بود چون پیری و عجز و بیدلی
در گذر از سهو آن گر مقبلی
من سخن میخواستم سازم بیان
سرّ معنی را کنم بر تو عیان
هستیم گاهی که از خود میربود
مینوشتم هرچه معنی مینمود
من سخن گفتم فزون از صد هزار
زآن سخنها را یکی تو پیش آر
گر یکی افتد قبولت از هزار
یادگیر آن را و از من در گذار
گفت نا اهلم ببخشد رنجشی
از دعا یابم ولی آسایشی
از خدا بر روح من رحمت بجو
تا بیاید از خدا رحمت بتو
چون کتاب من برحمت شد تمام
ختم بر رحمت نمودم و السّلام
بود سال پانصد و هشتاد و چار
سال عمر من ز صد بگذشته بود
جمله اعضایم بدرد آغشته بود
تخم نیکوئی بکشتم در جهان
وین چنین مظهر نوشتم در جهان
سرّ غیبی کردم از مظهر عیان
ختم کردم من سخن نعم البیان
سال تاریخش چو کردم جستجوی
گفت جان سرّ عجایب را بگوی
گر بدی گفتیم عیبش را بپوش
بلکه در اظهار عیب آن مکوش
بود چون پیری و عجز و بیدلی
در گذر از سهو آن گر مقبلی
من سخن میخواستم سازم بیان
سرّ معنی را کنم بر تو عیان
هستیم گاهی که از خود میربود
مینوشتم هرچه معنی مینمود
من سخن گفتم فزون از صد هزار
زآن سخنها را یکی تو پیش آر
گر یکی افتد قبولت از هزار
یادگیر آن را و از من در گذار
گفت نا اهلم ببخشد رنجشی
از دعا یابم ولی آسایشی
از خدا بر روح من رحمت بجو
تا بیاید از خدا رحمت بتو
چون کتاب من برحمت شد تمام
ختم بر رحمت نمودم و السّلام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
تا بکی بی باده و مطرب مدارم بگذرد
تا بکی در نیک نامی روزگارم بگذرد
عمر ضایع شد گهی در خانقه گه مدرسه
یارئی یاران که در مستی مدارم بگذرد
جامهٔ در عشق ورندی نیز می باید درید
در لباس زهد تا کی روزگارم بگذرد
عمر بگذشت و نچیدم گل زروی گلرخی
چند فصل زندگانی بی بهارم بگذرد
تا کشیدم باده واعظ توبه میفرمایدم
صبر کن ای بی مروت تا خمارم بگذرد
نیست کارم غیرمستی کار این کار است و بس
می بده ساقی مهل تا روزگارم بگذرد
کرده ام با بیقراری از دل و از جان قرار
می بده تا بی قراری برقرارم بگذرد
چند بیکاری گزینم بهر کاری آمدم
شاید این پیرانه سرچندی بکارم بگذرد
کار دیگر بار دیگر ژیش می باید گرفت
تا بکی در رسم و عادت کار و بارم بگذرد
بعد ازین دست من و زلف نگار سیمنن
تا بکی بیهوده عمر تارو مارم بگذرد
در خیالم می نگارم بعد ازین نقش بتی
تا بکی عمر گرامی بی نگارم بگذرد
بعد ازین روی چو ماه و زلف چون مشک سیاه
تا بکام زندگی لیل و نهارم بگذرد
دلبری گیرم که جان بخشد مرا بار دیگر
گر شوم خاک رهش چون برغبارم بگذرد
مرقدم گردد بهشتی بعد مردن سالها
یکنفس گر گلعذاری بر مزارم بگذرد
در غم بیهودهٔ سال دگر ای فیض چند
سربسر امسال روز و شب چوپارم بگذرد
تا بکی در نیک نامی روزگارم بگذرد
عمر ضایع شد گهی در خانقه گه مدرسه
یارئی یاران که در مستی مدارم بگذرد
جامهٔ در عشق ورندی نیز می باید درید
در لباس زهد تا کی روزگارم بگذرد
عمر بگذشت و نچیدم گل زروی گلرخی
چند فصل زندگانی بی بهارم بگذرد
تا کشیدم باده واعظ توبه میفرمایدم
صبر کن ای بی مروت تا خمارم بگذرد
نیست کارم غیرمستی کار این کار است و بس
می بده ساقی مهل تا روزگارم بگذرد
کرده ام با بیقراری از دل و از جان قرار
می بده تا بی قراری برقرارم بگذرد
چند بیکاری گزینم بهر کاری آمدم
شاید این پیرانه سرچندی بکارم بگذرد
کار دیگر بار دیگر ژیش می باید گرفت
تا بکی در رسم و عادت کار و بارم بگذرد
بعد ازین دست من و زلف نگار سیمنن
تا بکی بیهوده عمر تارو مارم بگذرد
در خیالم می نگارم بعد ازین نقش بتی
تا بکی عمر گرامی بی نگارم بگذرد
بعد ازین روی چو ماه و زلف چون مشک سیاه
تا بکام زندگی لیل و نهارم بگذرد
دلبری گیرم که جان بخشد مرا بار دیگر
گر شوم خاک رهش چون برغبارم بگذرد
مرقدم گردد بهشتی بعد مردن سالها
یکنفس گر گلعذاری بر مزارم بگذرد
در غم بیهودهٔ سال دگر ای فیض چند
سربسر امسال روز و شب چوپارم بگذرد
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۳
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۱۱ - شکایت از پیری
به پایان شد شب عیش ملاهی
سپیدی گشت پیدا در سیاهی
شب عیش و جوانی بر سر آمد
شبم را صبح صادق در برآمد
اگر چه صبح دارد خوش صفایی
ولیکن نیستش چندان بقایی
هوای دل ز سر باید برون کرد
که وقت صبح می باشد هوا سرد
از آن رو پشت من خم داد گردون
که زیر خاک می باید شد اکنون
خوشا و خرما فصل جوانی
زمان عیش و عهد کامرانی
نشاطم هر زمانی بر گلی بود
سماعم بر نوای بلبلی بود
گل و مل را جوانی می طرازد
جوانی را گل و مل می برازد
در آنبستان گه تخم مهر کارد
که جای سنبل و گل برف بارد
جوانی نوبهار زندگانیست
حقیقت زندگانی خود جوانیست
جوانا، قدر ایام جوانی
به روز ناخوش پیری بدانی
دل من در جوانی داشت طیری
که دایم در هوا می کرد سیری
کجا می دید آبی یا سرابی
برآن سر خیمه می زد چون حبابی
چو گل خندان لب و دلشاد بودم
ز هر بادی چو سرو آزاد بودم
نگشتم جز به گرد بزم چون جام
نیامد در دل من خرمی خام
دمی زین بیش جز بر روی گلگون
نکردم روی چون آیینه اکنون
رخ آیینه می بینم به آزرم
که می آید ز روی خویشتن شرم
سرابستان دل را شد هوا سرد
گلستان رخم را شد ورق زرد
چو چنگ از بزم می جویم کناری
برم تاری چو از چنگست تاری
ز جام می مرا خون در درونست
میان ما و می افتاده خونست
همی دانم می دوشین روشن
که تلخ و تیز کرد امروز بر من؟
به پیری عادت و رسم مدامست
طلب کردن ولی آن هم حرامست
مرا قدیست چونین چون کمانی
چنی و پوستی بر استخوانی
چو چنگ از ضعف پیری شد سراپا
رگ من یک به یک بر پوست پیدا
قدم خم شد، ز قد خم چه خیزد؟
قدح چون خم شود آبش بریزد
ز جامم جرعه ای ماندست باقی
که آن بر خاک خواهم ریخت ساقی
در آن مجلس که می با جرعه افتاد
چه داد عشرت و شادی توان داد؟
دلیلا من ذلیل و شرم سارم
به فضل و رحمتت امیدوارم
زبانم را سعادت کردی آغاز
کلامم را شهادت خاتمت ساز
به اقبال آمد این دولت به پایان
الهی عاقبت محمود گردان
سپیدی گشت پیدا در سیاهی
شب عیش و جوانی بر سر آمد
شبم را صبح صادق در برآمد
اگر چه صبح دارد خوش صفایی
ولیکن نیستش چندان بقایی
هوای دل ز سر باید برون کرد
که وقت صبح می باشد هوا سرد
از آن رو پشت من خم داد گردون
که زیر خاک می باید شد اکنون
خوشا و خرما فصل جوانی
زمان عیش و عهد کامرانی
نشاطم هر زمانی بر گلی بود
سماعم بر نوای بلبلی بود
گل و مل را جوانی می طرازد
جوانی را گل و مل می برازد
در آنبستان گه تخم مهر کارد
که جای سنبل و گل برف بارد
جوانی نوبهار زندگانیست
حقیقت زندگانی خود جوانیست
جوانا، قدر ایام جوانی
به روز ناخوش پیری بدانی
دل من در جوانی داشت طیری
که دایم در هوا می کرد سیری
کجا می دید آبی یا سرابی
برآن سر خیمه می زد چون حبابی
چو گل خندان لب و دلشاد بودم
ز هر بادی چو سرو آزاد بودم
نگشتم جز به گرد بزم چون جام
نیامد در دل من خرمی خام
دمی زین بیش جز بر روی گلگون
نکردم روی چون آیینه اکنون
رخ آیینه می بینم به آزرم
که می آید ز روی خویشتن شرم
سرابستان دل را شد هوا سرد
گلستان رخم را شد ورق زرد
چو چنگ از بزم می جویم کناری
برم تاری چو از چنگست تاری
ز جام می مرا خون در درونست
میان ما و می افتاده خونست
همی دانم می دوشین روشن
که تلخ و تیز کرد امروز بر من؟
به پیری عادت و رسم مدامست
طلب کردن ولی آن هم حرامست
مرا قدیست چونین چون کمانی
چنی و پوستی بر استخوانی
چو چنگ از ضعف پیری شد سراپا
رگ من یک به یک بر پوست پیدا
قدم خم شد، ز قد خم چه خیزد؟
قدح چون خم شود آبش بریزد
ز جامم جرعه ای ماندست باقی
که آن بر خاک خواهم ریخت ساقی
در آن مجلس که می با جرعه افتاد
چه داد عشرت و شادی توان داد؟
دلیلا من ذلیل و شرم سارم
به فضل و رحمتت امیدوارم
زبانم را سعادت کردی آغاز
کلامم را شهادت خاتمت ساز
به اقبال آمد این دولت به پایان
الهی عاقبت محمود گردان
رهی معیری : چند قطعه
موی سپید
رهی معیری : منظومهها
گل یخ
به دیماه کز گشت گردان سپهر
سحاب افکند پرده بر روی مهر
ز دم سردی ابر سنجاب پوش
ردای قصب کوه گیرد بهدوش
جهان پوشد از برف سیمین حریر
کشد پرده سیمگون آبگیر
شود دامن باغ از گل تهی
چمن ماند از زلف سنبل تهی
دا آن فتنه انگیز طوفان مرگ
که نه غنچه ماند به گلبن نه برگ
گلی روشنی بخش بستان شود
چراغ دل بوستانیان شود
صبا را کند مست گیسوی خویش
جهان را بر انگیزد از بوی خویش
گل بخ بخوانندش و ای شگفت
کزو باغ افسرده گرمی گرفت
ز گلها از آن سر بر افراخته است
که با باغ بی برک و بر ساخته است
تو نیز ای گل آتشین چهر من
که انگیختی آتش مهر من
ز پیری چو افسرد جان در تنم
تهی از گل و لاله شد گلشنم
سیه کاری اختر سیه فام
سیه موی من کرد چون سیم خار
سهی سروم از بار غم گشت پست
مرا برف پیری به سرنشست
به دلجویم در کنار آمدی
ز مستان غم را بهار آمدی
گل بخ گر آورد بستان بهدست
مرا آتشین لاله ای چون تو هست
ز گلچهرگان سر بر افراختی
که با جان افسرده ای ساختی
سحاب افکند پرده بر روی مهر
ز دم سردی ابر سنجاب پوش
ردای قصب کوه گیرد بهدوش
جهان پوشد از برف سیمین حریر
کشد پرده سیمگون آبگیر
شود دامن باغ از گل تهی
چمن ماند از زلف سنبل تهی
دا آن فتنه انگیز طوفان مرگ
که نه غنچه ماند به گلبن نه برگ
گلی روشنی بخش بستان شود
چراغ دل بوستانیان شود
صبا را کند مست گیسوی خویش
جهان را بر انگیزد از بوی خویش
گل بخ بخوانندش و ای شگفت
کزو باغ افسرده گرمی گرفت
ز گلها از آن سر بر افراخته است
که با باغ بی برک و بر ساخته است
تو نیز ای گل آتشین چهر من
که انگیختی آتش مهر من
ز پیری چو افسرد جان در تنم
تهی از گل و لاله شد گلشنم
سیه کاری اختر سیه فام
سیه موی من کرد چون سیم خار
سهی سروم از بار غم گشت پست
مرا برف پیری به سرنشست
به دلجویم در کنار آمدی
ز مستان غم را بهار آمدی
گل بخ گر آورد بستان بهدست
مرا آتشین لاله ای چون تو هست
ز گلچهرگان سر بر افراختی
که با جان افسرده ای ساختی
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۹
یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند ملک نفسی سرد بر آورد و گفت این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت.
بدین امید به سر شد دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید
امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید
کوس رحلت بکوفت دست اجل
ای دو چشمم وداع سر بکنید
ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدگر بکنید
بر منِ اوفتاده دشمن کام
آخر ای دوستان گذر بکنید
روزگارم بشد بنادانی
من نکردم شما حذر بکنید
بدین امید به سر شد دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید
امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید
کوس رحلت بکوفت دست اجل
ای دو چشمم وداع سر بکنید
ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدگر بکنید
بر منِ اوفتاده دشمن کام
آخر ای دوستان گذر بکنید
روزگارم بشد بنادانی
من نکردم شما حذر بکنید
سعدی : باب ششم در ضعف و پیری
حکایت شمارهٔ ۵
جوانی چست لطیف خندان شیرین زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و لب از خنده فراهم. روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد، بعد از آن دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش بریده و گل هوس پژمرده. پرسیدمش چه گونهای و چه حالتست؟ گفت تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم.
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار
بازی و ظرافت به جوانان بگذار
طرب نوجوان ز پیر مجوی
که دگر ناید آب رفته به جوی
دور جوانی به شد از دست من
آه و دریغ آن زمن دل فروز
پیر زنی موی سیه کرده بود
گفتم ای مامک دیرینه روز
موی به تلبیس سیه کرده گیر
راست نخواهد شدن این پشت کوز
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار
بازی و ظرافت به جوانان بگذار
طرب نوجوان ز پیر مجوی
که دگر ناید آب رفته به جوی
دور جوانی به شد از دست من
آه و دریغ آن زمن دل فروز
پیر زنی موی سیه کرده بود
گفتم ای مامک دیرینه روز
موی به تلبیس سیه کرده گیر
راست نخواهد شدن این پشت کوز
کسایی مروزی : دیوان اشعار
موی سپید و روی سیاه ...
کسایی مروزی : دیوان اشعار
خضاب شاعر
کسایی مروزی : دیوان اشعار
پیری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۶
پیریام آخر می و پیمانه برد
باد سحر شمع ز کاشانه برد
دیده سیاهی ز گل و لاله چید
کوشگرانی ز هر افسانه برد
شمع جنون آبلهپا کرده گم
سر به هوا لغزش مستانه برد
کشمکش ازسعی نفس قطع شد
اره خودآرایی دندانه برد
یاد خطشکردم و دل باختم
سایهٔ مور از کف من دانه برد
هرکه در این انجمن حرص وگد
ساخت به خودگنج به ویرانه برد
حسرت دیدار گریبان درید
آینهٔ ما همه جا شانه برد
خواندن اسرار وفا مشکل است
مهر شد آن نامهکه پروانه برد
در دل ما ذوق تماشا نماند
آهکسی آینه زین خانه برد
قاصد دلبر جگرم داغ کرد
نامهٔ من ناله شد اما نه برد
وقت جنون خوشکه غم خانمان
یک دو دم از بیدل دیوانه برد
باد سحر شمع ز کاشانه برد
دیده سیاهی ز گل و لاله چید
کوشگرانی ز هر افسانه برد
شمع جنون آبلهپا کرده گم
سر به هوا لغزش مستانه برد
کشمکش ازسعی نفس قطع شد
اره خودآرایی دندانه برد
یاد خطشکردم و دل باختم
سایهٔ مور از کف من دانه برد
هرکه در این انجمن حرص وگد
ساخت به خودگنج به ویرانه برد
حسرت دیدار گریبان درید
آینهٔ ما همه جا شانه برد
خواندن اسرار وفا مشکل است
مهر شد آن نامهکه پروانه برد
در دل ما ذوق تماشا نماند
آهکسی آینه زین خانه برد
قاصد دلبر جگرم داغ کرد
نامهٔ من ناله شد اما نه برد
وقت جنون خوشکه غم خانمان
یک دو دم از بیدل دیوانه برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۴
حرف پیری داشتم لغزیدنم دیوانهکرد
قلقل این شیشه رفتار مرا مستانهکرد
با رطوبتهای پیری برنیامد پیکرم
از نم این برشکال آخرکمانم خانهکرد
دل شکستی دارد اما قابل اظهار نیست
ازتکلف موی چینی را نباید شانهکرد
پیش از ایجاد امتحان سختجانیهای عشق
تیغ ابروی بتان را سر بسر دندانه کرد
خانمانسوز است فرزندی که بیباک اوفتد
اعتماد مهر نتوان بر چراغ خانه کرد
حسن در هر عضوش آغوش صلای عاشق است
شمع سر تا ناخن پا دعوت پروانه کرد
عالمی ز لاف دانش ربط جمعیتگسیخت
خوشه را یک سر غرور پختگی ها دانه کرد
هیچکس یارب جنون مغرور خودبینی مباد
آشناییهای خویشم از حیا بیگانه کرد
صد جنون مستی است در خاک خرابات غرض
حلقه بر درها زدن ما را خط پیمانه کرد
تاگشودم چشم یاد بستن مژگان نماند
عبرت این انجمن خواب مرا افسانه کرد
عمرها بیدل ز-شم خلق پنهان زفستفم
عشق خواهد خاک ما را گنج این ویرانه کرد
قلقل این شیشه رفتار مرا مستانهکرد
با رطوبتهای پیری برنیامد پیکرم
از نم این برشکال آخرکمانم خانهکرد
دل شکستی دارد اما قابل اظهار نیست
ازتکلف موی چینی را نباید شانهکرد
پیش از ایجاد امتحان سختجانیهای عشق
تیغ ابروی بتان را سر بسر دندانه کرد
خانمانسوز است فرزندی که بیباک اوفتد
اعتماد مهر نتوان بر چراغ خانه کرد
حسن در هر عضوش آغوش صلای عاشق است
شمع سر تا ناخن پا دعوت پروانه کرد
عالمی ز لاف دانش ربط جمعیتگسیخت
خوشه را یک سر غرور پختگی ها دانه کرد
هیچکس یارب جنون مغرور خودبینی مباد
آشناییهای خویشم از حیا بیگانه کرد
صد جنون مستی است در خاک خرابات غرض
حلقه بر درها زدن ما را خط پیمانه کرد
تاگشودم چشم یاد بستن مژگان نماند
عبرت این انجمن خواب مرا افسانه کرد
عمرها بیدل ز-شم خلق پنهان زفستفم
عشق خواهد خاک ما را گنج این ویرانه کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۱
هر نفس دل صدهزار اندیشه پیدا میکند
جنبش این دانه چندین ریشه پیدا میکند
اقتضای جلوه دارد اینقَدَر تمهید رنگ
تا پری بیپرده گردد شیشه پیدا میکند
شمع این محفل مرا بر سوختن پروانه کرد
هرکه باشد غیرت از هم پیشه پیدا میکند
مرد را سامان غیرت عارضی نبود که شیر
ناخن و دندان همان در بیشه پیدا میکند
در زوال عمر وضع قامت پیری بس است
نخل این باغ ازخمیدن تیشه پیدا میکند
یأس دل کم نیست گر خواهی ز خود برخاستن
نشئهواری از شکست این شیشه پیدا میکند
حسرت پیکان او بیناله نپسندد مرا
آخر این تخم محبت ریشه پیدا میکند
دل وفا، بلبل نوا، واعظ فسون، عاشق جنون
هرکسی در خورد همت پیشه پیدا میکند
عرصهٔ آفاق جای جلوهٔ یک ناله نیست
نیگره از تنگی این بیشه پیدا میکند
بیدل از سیر تأملخانهٔ دل نگذری
نقشها این پردهٔ اندیشه پیدا میکند
جنبش این دانه چندین ریشه پیدا میکند
اقتضای جلوه دارد اینقَدَر تمهید رنگ
تا پری بیپرده گردد شیشه پیدا میکند
شمع این محفل مرا بر سوختن پروانه کرد
هرکه باشد غیرت از هم پیشه پیدا میکند
مرد را سامان غیرت عارضی نبود که شیر
ناخن و دندان همان در بیشه پیدا میکند
در زوال عمر وضع قامت پیری بس است
نخل این باغ ازخمیدن تیشه پیدا میکند
یأس دل کم نیست گر خواهی ز خود برخاستن
نشئهواری از شکست این شیشه پیدا میکند
حسرت پیکان او بیناله نپسندد مرا
آخر این تخم محبت ریشه پیدا میکند
دل وفا، بلبل نوا، واعظ فسون، عاشق جنون
هرکسی در خورد همت پیشه پیدا میکند
عرصهٔ آفاق جای جلوهٔ یک ناله نیست
نیگره از تنگی این بیشه پیدا میکند
بیدل از سیر تأملخانهٔ دل نگذری
نقشها این پردهٔ اندیشه پیدا میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۸
پیری آمدگشت چشمازگریهامکمکم سپید
صبح عجز آماده دندانکرد از شبنم سپید
این دم از تعمیر جسمم شرم باید داشتن
کمکنند آنکهنه بنیادیکهگردد خم سپید
چاره ی بخت سیه در عالم تدبیر نیست
داغهای لاله مشکلگرکند مرهم سپید
آه ازین پیشم نیامد موی پیری در نظر
چونعلمکردمنگون، دیدمکه شد پرچم سپید
تا ابد برما شکست دل جوانی میکند
موی چینی در هزار ادوار گردد کم سپید
هرچه میبینی درین صحرا سیاهی کرده است
دور و نزدیکی نمیگردد به چشم هم سپید
ننگ دارد مرگ از وضع رسوم زندگی
مرده راکردند.اپن رو جامهٔ ماتم سپید
ازتلاش رزق خود را در وبال افکند خلق
کرد گندم جادههای لغزش آدم سپید
هر کرا دیدیم اینجا یوسفی گم کرده بود
شش جهت یک چشم یعقوب است در عالم سپید
پیشخورشید قیامت سایه معدوماست و بس
عشق خواهدکرد آخر نامهٔ ما هم سپید
ترکمطلب داشت بیدل حاصل مطلوب حرص
جز به پشت دست چون ناخن نشد در هم سپید
صبح عجز آماده دندانکرد از شبنم سپید
این دم از تعمیر جسمم شرم باید داشتن
کمکنند آنکهنه بنیادیکهگردد خم سپید
چاره ی بخت سیه در عالم تدبیر نیست
داغهای لاله مشکلگرکند مرهم سپید
آه ازین پیشم نیامد موی پیری در نظر
چونعلمکردمنگون، دیدمکه شد پرچم سپید
تا ابد برما شکست دل جوانی میکند
موی چینی در هزار ادوار گردد کم سپید
هرچه میبینی درین صحرا سیاهی کرده است
دور و نزدیکی نمیگردد به چشم هم سپید
ننگ دارد مرگ از وضع رسوم زندگی
مرده راکردند.اپن رو جامهٔ ماتم سپید
ازتلاش رزق خود را در وبال افکند خلق
کرد گندم جادههای لغزش آدم سپید
هر کرا دیدیم اینجا یوسفی گم کرده بود
شش جهت یک چشم یعقوب است در عالم سپید
پیشخورشید قیامت سایه معدوماست و بس
عشق خواهدکرد آخر نامهٔ ما هم سپید
ترکمطلب داشت بیدل حاصل مطلوب حرص
جز به پشت دست چون ناخن نشد در هم سپید