عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۰
دل حق جو نظر بر عالم باطل نمی دارد
که تیر راست کیشان تا هدف منزل نمی دارد
نیند آزادگان غافل ز احوال گرانباران
ثمر سرو و صنوبر غیربار دل نمی دارد
بخیل ترشرو ز ابرام محتاجان بود فارغ
که در چون بسته باشد از برون، سایل نمی دارد
مدار از چرخ امید گشاد دل که این دهقان
به خرمن دانه ای جز عقده مشکل نمی دارد
ترا گر هست در ره منزلی خواب فراغت کن
که چون ریگ روان، سرگشتگی منزل نمی دارد
نظر بر حق بود از خلق عارف را، که پروانه
نظر گاهی بغیر از شمع در محفل نمی دارد
غرض دلجویی بیرحمی قاتل بود، ورنه
زخاک و خون تپیدن لذتی بسمل نمی دارد
به تیغ از دامنش کوتاه اگر شد دست من، شادم
که خون بیگناهان دست از قاتل نمی دارد
ندارد قدر و قیمت در نظرها رشته بی گوهر
پریشان می شود زلفی که پاس دل نمی دارد
مرا افتاده صائب کار با خورشید رخساری
که تا دل را نسازد آب، دست از دل نمی دارد
که تیر راست کیشان تا هدف منزل نمی دارد
نیند آزادگان غافل ز احوال گرانباران
ثمر سرو و صنوبر غیربار دل نمی دارد
بخیل ترشرو ز ابرام محتاجان بود فارغ
که در چون بسته باشد از برون، سایل نمی دارد
مدار از چرخ امید گشاد دل که این دهقان
به خرمن دانه ای جز عقده مشکل نمی دارد
ترا گر هست در ره منزلی خواب فراغت کن
که چون ریگ روان، سرگشتگی منزل نمی دارد
نظر بر حق بود از خلق عارف را، که پروانه
نظر گاهی بغیر از شمع در محفل نمی دارد
غرض دلجویی بیرحمی قاتل بود، ورنه
زخاک و خون تپیدن لذتی بسمل نمی دارد
به تیغ از دامنش کوتاه اگر شد دست من، شادم
که خون بیگناهان دست از قاتل نمی دارد
ندارد قدر و قیمت در نظرها رشته بی گوهر
پریشان می شود زلفی که پاس دل نمی دارد
مرا افتاده صائب کار با خورشید رخساری
که تا دل را نسازد آب، دست از دل نمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۲
خوشا رندی که در میخانه اش آن آبرو باشد
که چون از پا فتد بالینش از دست سبو باشد
گهی زانو به زانو با صراحی تنگ بنشیند
گهی همدست ساغر، گاه همدوش سبو باشد
بیا ای دردمی فکری به حال خاکساران کن
سر ما تا به کی از مغز خالی چون کدو باشد؟
زتاب عارضت آب طراوت سوخت در جویش
میان مردمان آیینه دیگر با چه روا باشد؟
سر خود گیر از بالین ما ای سوزن عیسی
که زخم سینه چاکان تشنه خون رفو باشد
پریشان گفتگویی کز خط تسلیم سر پیچد
بهل تا از رگ گردن طنابش در گلو باشد
زجسم خاکی خود زیر بار محنتم صائب
که می ترسم غبار خاطر آن تندخو باشد
که چون از پا فتد بالینش از دست سبو باشد
گهی زانو به زانو با صراحی تنگ بنشیند
گهی همدست ساغر، گاه همدوش سبو باشد
بیا ای دردمی فکری به حال خاکساران کن
سر ما تا به کی از مغز خالی چون کدو باشد؟
زتاب عارضت آب طراوت سوخت در جویش
میان مردمان آیینه دیگر با چه روا باشد؟
سر خود گیر از بالین ما ای سوزن عیسی
که زخم سینه چاکان تشنه خون رفو باشد
پریشان گفتگویی کز خط تسلیم سر پیچد
بهل تا از رگ گردن طنابش در گلو باشد
زجسم خاکی خود زیر بار محنتم صائب
که می ترسم غبار خاطر آن تندخو باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۸
حصاری آدمی را به زهمواری نمی باشد
دعای جوشنی چون ترک خونخواری نمی باشد
مرا از خانه زنبور آتش دیده، روشن شد
که حسن عاقبت با مردم آزاری نمی باشد
سبکباری به مقصد می رساند زود رهرو را
سفر را سنگ راهی چون گرانباری نمی باشد
جرس بیجا گلوی خود ز افغان پاره می سازد
ره خوابیده را امید بیداری نمی باشد
نشد هر کس عزیز از خواری دوران نیندیشد
یتیمان را خطر از خط بیزاری نمی باشد
زشعر تر بزن بر روی خواب آلودگان آبی
که در روی زمین خیری چنین جاری نمی باشد
زخاکستر دل آیینه تاریک روشن شد
که می گوید سفیدی در سیه کاری نمی باشد؟
ندارم گر چه غمخواری درین وحشت سرا شادم
که در هر جا طبیبی نیست بیماری نمی باشد
زبیدردی تو خرج آشنایان می شوی صائب
وگرنه همدمی چون ناله و زاری نمی باشد
دعای جوشنی چون ترک خونخواری نمی باشد
مرا از خانه زنبور آتش دیده، روشن شد
که حسن عاقبت با مردم آزاری نمی باشد
سبکباری به مقصد می رساند زود رهرو را
سفر را سنگ راهی چون گرانباری نمی باشد
جرس بیجا گلوی خود ز افغان پاره می سازد
ره خوابیده را امید بیداری نمی باشد
نشد هر کس عزیز از خواری دوران نیندیشد
یتیمان را خطر از خط بیزاری نمی باشد
زشعر تر بزن بر روی خواب آلودگان آبی
که در روی زمین خیری چنین جاری نمی باشد
زخاکستر دل آیینه تاریک روشن شد
که می گوید سفیدی در سیه کاری نمی باشد؟
ندارم گر چه غمخواری درین وحشت سرا شادم
که در هر جا طبیبی نیست بیماری نمی باشد
زبیدردی تو خرج آشنایان می شوی صائب
وگرنه همدمی چون ناله و زاری نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۲
سبک مغزی کز اسباب جهان بر خویش می بالد
چو حمالی است کز بار گران بر خویش می بالد
نشیند زود بر خاک سیه از گردن افرازی
چو آتش هر که ز امداد خسان بر خویش می بالد
کسی کز ساده لوحی نیست چشم عاقبت بینش
چو ماه نو زمهر آسمان بر خویش می بالد
نمی تابد سعادتمند رو از سختی دوران
زمغز افزون هما از استخوان بر خویش می بالد
به مقدار گرانی در سبکباری بود راحت
نهال ما به امید خزان برخویش می بالد
زپیری گرچه نخل قامت من بیدمجنون شد
نهال آرزومندی همان بر خویش می بالد
جوان گردد کهنسال از وصال نازک اندامان
کشد در بر چو ناوک را کمان بر خویش می بالد
به هر جا دست بر تکش زند ابر و کمان من
زشادی یک سرو گردن نشان بر خویش می بالد
به سیر گل مگر آن سرو سیم اندام می آید؟
که گل صد پیرهن در گلستان بر خویش می بالد
سراسر قمریان را حلقه بیرون در سازد
به عنوانی که آن سرو روان بر خویش می بالد
شود خوشوقت دل چون نفس بر شیطان ظفر یابد
چو سگ بر گرگ غالب شد شبان بر خویش می بالد
زمهر خامشی دل فیض می یابد زنطق افزون
زنعمت بیش از سرپوش خوان بر خویش می بالد
فلک با صبح صادق گوشه چشم دگر دارد
زتیر راست بیش از کج کمان بر خویش می بالد
نباشد در دل آزاد مردان ره تمنا را
زخاک نرم این نخل جوان بر خویش می بالد
مرا از ماجرای شمع موم این نکته روشن شد
که تن چندان که می کاهد روان بر خویش می بالد
خسیس الطبع را دایم نظر بر سود خود باشد
که تاجر از زیان دیگران بر خویش می بالد
می از بزم تهی مغزان از ان بیرون نمی آید
که آتش بیشتر در نیستان بر خویش می بالد
زسایل نیست بر خاطر غباری اهل همت را
زکاوش چشمه آب روان بر خویش می بالد
زدرد و داغ می باشد مرا نشو و نما صائب
تن مردم اگر از آب و نان بر خویش می بالد
چو حمالی است کز بار گران بر خویش می بالد
نشیند زود بر خاک سیه از گردن افرازی
چو آتش هر که ز امداد خسان بر خویش می بالد
کسی کز ساده لوحی نیست چشم عاقبت بینش
چو ماه نو زمهر آسمان بر خویش می بالد
نمی تابد سعادتمند رو از سختی دوران
زمغز افزون هما از استخوان بر خویش می بالد
به مقدار گرانی در سبکباری بود راحت
نهال ما به امید خزان برخویش می بالد
زپیری گرچه نخل قامت من بیدمجنون شد
نهال آرزومندی همان بر خویش می بالد
جوان گردد کهنسال از وصال نازک اندامان
کشد در بر چو ناوک را کمان بر خویش می بالد
به هر جا دست بر تکش زند ابر و کمان من
زشادی یک سرو گردن نشان بر خویش می بالد
به سیر گل مگر آن سرو سیم اندام می آید؟
که گل صد پیرهن در گلستان بر خویش می بالد
سراسر قمریان را حلقه بیرون در سازد
به عنوانی که آن سرو روان بر خویش می بالد
شود خوشوقت دل چون نفس بر شیطان ظفر یابد
چو سگ بر گرگ غالب شد شبان بر خویش می بالد
زمهر خامشی دل فیض می یابد زنطق افزون
زنعمت بیش از سرپوش خوان بر خویش می بالد
فلک با صبح صادق گوشه چشم دگر دارد
زتیر راست بیش از کج کمان بر خویش می بالد
نباشد در دل آزاد مردان ره تمنا را
زخاک نرم این نخل جوان بر خویش می بالد
مرا از ماجرای شمع موم این نکته روشن شد
که تن چندان که می کاهد روان بر خویش می بالد
خسیس الطبع را دایم نظر بر سود خود باشد
که تاجر از زیان دیگران بر خویش می بالد
می از بزم تهی مغزان از ان بیرون نمی آید
که آتش بیشتر در نیستان بر خویش می بالد
زسایل نیست بر خاطر غباری اهل همت را
زکاوش چشمه آب روان بر خویش می بالد
زدرد و داغ می باشد مرا نشو و نما صائب
تن مردم اگر از آب و نان بر خویش می بالد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۱
زمین را وحشی رم کرده یک کف خاک می داند
فضای آسمان را حلقه فتراک می داند
جهان را می کند از روزن خود سیر هر چشمی
که غمگین، عالمی را همچو خود غمناک می داند
نگرداند زعکس لاله و گل آب رنگ خود
زخون بیگناهان تیغ، خود را پاک می داند
جهانسوزی کز او پروانه ما رحم می جوید
پر و بال ملایک را خس و خاشاک می داند
نسازد برق بی زنهار خشک و تر جدا از هم
هوس را کی زعشق آن غمزه بیباک می داند؟
زدوری می شود کیفیت همصحبتان ظاهر
خمارآلود قدر نشأه تریاک می باشد
ز اسرار حقیقت زاهد کودن چه دریابد؟
زبان شعله ادراک را ادراک می داند
زمکر زاهد شیاد مرغی می جهد سالم
که تار سبحه اش را دام زیر خاک می داند
کسی کز عشرت روپوش عالم آگهی دارد
رخ خندان گل را سینه صد چاک می داند
مرا از عزت شبنم درین گلزار روشن شد
که حسن پاکدامن قدر چشم پاک می داند
نمی داند گناهی نیست بالاتر زخودبینی
غلط بینی که خود را از گناهان پاک می داند
رگ خامی کمند جذبه خورشید می گردد
دل افسرده قدر روی آتشناک می داند
زمین خشک ابر تازه رو را از هوا گیرد
غبارآلود قدر دیده نمناک می داند
ز زور می ندارد عشق پروا از زبردستی
وگرنه عقل خود را زیردست تاک می داند
زچشم زخم مردم هر که می غلطد به خون صائب
گریبان قبا را حلقه فتراک می داند
فضای آسمان را حلقه فتراک می داند
جهان را می کند از روزن خود سیر هر چشمی
که غمگین، عالمی را همچو خود غمناک می داند
نگرداند زعکس لاله و گل آب رنگ خود
زخون بیگناهان تیغ، خود را پاک می داند
جهانسوزی کز او پروانه ما رحم می جوید
پر و بال ملایک را خس و خاشاک می داند
نسازد برق بی زنهار خشک و تر جدا از هم
هوس را کی زعشق آن غمزه بیباک می داند؟
زدوری می شود کیفیت همصحبتان ظاهر
خمارآلود قدر نشأه تریاک می باشد
ز اسرار حقیقت زاهد کودن چه دریابد؟
زبان شعله ادراک را ادراک می داند
زمکر زاهد شیاد مرغی می جهد سالم
که تار سبحه اش را دام زیر خاک می داند
کسی کز عشرت روپوش عالم آگهی دارد
رخ خندان گل را سینه صد چاک می داند
مرا از عزت شبنم درین گلزار روشن شد
که حسن پاکدامن قدر چشم پاک می داند
نمی داند گناهی نیست بالاتر زخودبینی
غلط بینی که خود را از گناهان پاک می داند
رگ خامی کمند جذبه خورشید می گردد
دل افسرده قدر روی آتشناک می داند
زمین خشک ابر تازه رو را از هوا گیرد
غبارآلود قدر دیده نمناک می داند
ز زور می ندارد عشق پروا از زبردستی
وگرنه عقل خود را زیردست تاک می داند
زچشم زخم مردم هر که می غلطد به خون صائب
گریبان قبا را حلقه فتراک می داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۹
زسنگ کودکان از پا دل دیوانه ننشیند
به حرف سخت از جوش خود این میخانه ننشیند
نگردد تا تهی از سنگ جیب و دامن طفلان
به دامان بیابان گرد این دیوانه ننشیند
نسازد خاک خامش آتش ما بیقراران را
می پرزور ما از جوش در پیمانه ننشیند
زچشم شور، آب زندگانی تلخ می گردد
همان بهتر که با فرزانگان دیوانه ننشیند
از در آستین پیوسته دارد شمع اشک خود
که گرد کلفتی بر خاطر پروانه ننشیند
ز آب بحر چون گرد یتیمی بیش می گردد
غبار خاطری کز گریه مستانه ننشیند
مکن زنهار از خلوت نشینی منع زاهد را
چه سازد صورت دیوار اگر در خانه ننشیند؟
نمی ماند به زندان بدن چون روح کامل شد
که صهبا چون نشست از جوش در میخانه ننشیند
زسیلاب بهاران خانه آرایی نمی آید
دل بیتاب ما در کعبه و بتخانه ننشیند
مهیای سفر شو چون قد از پیری دو تا گردد
ته دیوار مایل مردم فرزانه ننشیند
دل ما بیقراران چون شود آسوده در زلفی
که یک دم بر زمین با پای چوبین شانه ننشیند
مروت نیست آلودن به تهمت دامن پاکان
به خلوت عاشق بیتاب با جانانه ننشیند
برومندی نصیب خاکساران می شود صائب
نگردد سبز تا در خاک چندی دانه ننشیند
به حرف سخت از جوش خود این میخانه ننشیند
نگردد تا تهی از سنگ جیب و دامن طفلان
به دامان بیابان گرد این دیوانه ننشیند
نسازد خاک خامش آتش ما بیقراران را
می پرزور ما از جوش در پیمانه ننشیند
زچشم شور، آب زندگانی تلخ می گردد
همان بهتر که با فرزانگان دیوانه ننشیند
از در آستین پیوسته دارد شمع اشک خود
که گرد کلفتی بر خاطر پروانه ننشیند
ز آب بحر چون گرد یتیمی بیش می گردد
غبار خاطری کز گریه مستانه ننشیند
مکن زنهار از خلوت نشینی منع زاهد را
چه سازد صورت دیوار اگر در خانه ننشیند؟
نمی ماند به زندان بدن چون روح کامل شد
که صهبا چون نشست از جوش در میخانه ننشیند
زسیلاب بهاران خانه آرایی نمی آید
دل بیتاب ما در کعبه و بتخانه ننشیند
مهیای سفر شو چون قد از پیری دو تا گردد
ته دیوار مایل مردم فرزانه ننشیند
دل ما بیقراران چون شود آسوده در زلفی
که یک دم بر زمین با پای چوبین شانه ننشیند
مروت نیست آلودن به تهمت دامن پاکان
به خلوت عاشق بیتاب با جانانه ننشیند
برومندی نصیب خاکساران می شود صائب
نگردد سبز تا در خاک چندی دانه ننشیند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۲
به آسانی به روی زرد ما کی رنگ می آید؟
به دور ما می لعلی برون از سنگ می آید
تپیدنهای دل در گوش من آهسته می گوید
که از تمهید صلح یار بوی جنگ می آید
اگر سیل سبکرفتار در دنبال من باشد
همان از خواب سنگین، پای من بر سنگ می آید
من دیوانه بی اودر حریم خلد اگر باشم
گل و شبنم به چشمم دامن پر سنگ می آید
زعشق پاکدامن حسن سرکش وحشتی دارد
که طوطی در نظر آیینه را چون زنگ می آید
نمی گردد حجاب اهل بینش عالم صورت
به چشم می شناسان نشأه پیش از زنگ می آید
زحسن عاقبت نومید نتوان شد به دل سختی
نه آخر ناقه صالح برون از سنگ می آید؟
زخاک افسرده تر، از باد سر گردانترم صائب
علاج درد من از آب آتش رنگ می آید
به دور ما می لعلی برون از سنگ می آید
تپیدنهای دل در گوش من آهسته می گوید
که از تمهید صلح یار بوی جنگ می آید
اگر سیل سبکرفتار در دنبال من باشد
همان از خواب سنگین، پای من بر سنگ می آید
من دیوانه بی اودر حریم خلد اگر باشم
گل و شبنم به چشمم دامن پر سنگ می آید
زعشق پاکدامن حسن سرکش وحشتی دارد
که طوطی در نظر آیینه را چون زنگ می آید
نمی گردد حجاب اهل بینش عالم صورت
به چشم می شناسان نشأه پیش از زنگ می آید
زحسن عاقبت نومید نتوان شد به دل سختی
نه آخر ناقه صالح برون از سنگ می آید؟
زخاک افسرده تر، از باد سر گردانترم صائب
علاج درد من از آب آتش رنگ می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴۰
که حال دردمندان پیش چشم یار می گوید؟
که حرف مرگ بر بالین این بیمار می گوید؟
بیا بی پرده در گلزار تا دفتر بهم پیچد
که بلبل وصف گل می گوید و بسیار می گوید
به فانوس تهی کرده است صلح از نور آگاهی
سبک عقلی که حرف از جبه و دستار می گوید
بود برنارساییهای مردم حجت ناطق
که طوطی حرفهای سهل را صدبار می گوید
زنقش پای مجنون می توان پی برد حالش را
که حال رفتگان را بی سخن آثار می گوید
زبان عذرخواهی لال باشد شرمساران را
پشیمان نیست هر کس حرف استغفار می گوید
زسر تا نگذری بر لب میاور گفتگوی حق
که منصور این سخن را بر فراز دار می گوید
به پای خفته می گیرد غزال دشت پیما را
گرانخوابی که حرف دولت بیدار می گوید
به تکلیف می از سرباز کن عقل سخن چین را
که عیب میکشان را یک به یک هشیار می گوید
زند بر شیشه خود سنگ از بی دانشی صائب
سبک عقلی که حرف سخت در کهسار می گوید
که حرف مرگ بر بالین این بیمار می گوید؟
بیا بی پرده در گلزار تا دفتر بهم پیچد
که بلبل وصف گل می گوید و بسیار می گوید
به فانوس تهی کرده است صلح از نور آگاهی
سبک عقلی که حرف از جبه و دستار می گوید
بود برنارساییهای مردم حجت ناطق
که طوطی حرفهای سهل را صدبار می گوید
زنقش پای مجنون می توان پی برد حالش را
که حال رفتگان را بی سخن آثار می گوید
زبان عذرخواهی لال باشد شرمساران را
پشیمان نیست هر کس حرف استغفار می گوید
زسر تا نگذری بر لب میاور گفتگوی حق
که منصور این سخن را بر فراز دار می گوید
به پای خفته می گیرد غزال دشت پیما را
گرانخوابی که حرف دولت بیدار می گوید
به تکلیف می از سرباز کن عقل سخن چین را
که عیب میکشان را یک به یک هشیار می گوید
زند بر شیشه خود سنگ از بی دانشی صائب
سبک عقلی که حرف سخت در کهسار می گوید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸۸
غنچه باغ حیا سر به گریبان خندد
گل بی شرم بود آن که پریشان خندد
شد چراغ ره تاریک عدم خنده برق
کس درین غمکده دیگر به چه عنوان خندد؟
داغ خورشید گذارند به لخت جگرش
هر که چون صبح درین بزم، پریشان خندد
صبح را شرم شکر خند تو زندانی کرد
غنچه گل به کدامین لب و دندان خندد؟
از ندامت همه دانند که گل خواهد چید
بر رخ تیغ اگر زخم نمایان خندد
نشود زخم زبان خار ره گرمروان
ریگ بر کشمکش خار مغیلان خندد
دل آگاه درین غمکده خرم نشود
یوسف آن نیست که در گوشه زندان خندد
همه تن شانه شمشاد ازان دندان است
که به طول امل زلف پریشان خندد
مایه عشرت صائب دل آگاه بود
دهن صبح ز خورشید درخشان خندد
گل بی شرم بود آن که پریشان خندد
شد چراغ ره تاریک عدم خنده برق
کس درین غمکده دیگر به چه عنوان خندد؟
داغ خورشید گذارند به لخت جگرش
هر که چون صبح درین بزم، پریشان خندد
صبح را شرم شکر خند تو زندانی کرد
غنچه گل به کدامین لب و دندان خندد؟
از ندامت همه دانند که گل خواهد چید
بر رخ تیغ اگر زخم نمایان خندد
نشود زخم زبان خار ره گرمروان
ریگ بر کشمکش خار مغیلان خندد
دل آگاه درین غمکده خرم نشود
یوسف آن نیست که در گوشه زندان خندد
همه تن شانه شمشاد ازان دندان است
که به طول امل زلف پریشان خندد
مایه عشرت صائب دل آگاه بود
دهن صبح ز خورشید درخشان خندد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱۶
هر که چون زانوی خود آینه داری دارد
روز و شب پیش نظر باغ و بهاری دارد
می کند جام علاجش به پف کاسه گری
هر سری کز خرد خام غباری دارد
چه شتاب است که در دیده من دارد اشک
باز سیماب بر آیینه قراری دارد
به تهیدستی من کیست ز ثابت قدمان؟
سر دیوار به کف دامن خاری دارد
به سیه روزی من کیست درین سبز چمن؟
داغ در مد نظر لاله عذاری دارد
خضر اگر راه به سرچشمه حیوان برده است
مست هم در دل شب آب خماری دارد
چهره صائب اگر رنگ فشان شد چه غم است؟
شکر لله مژه لاله نگاری دارد
روز و شب پیش نظر باغ و بهاری دارد
می کند جام علاجش به پف کاسه گری
هر سری کز خرد خام غباری دارد
چه شتاب است که در دیده من دارد اشک
باز سیماب بر آیینه قراری دارد
به تهیدستی من کیست ز ثابت قدمان؟
سر دیوار به کف دامن خاری دارد
به سیه روزی من کیست درین سبز چمن؟
داغ در مد نظر لاله عذاری دارد
خضر اگر راه به سرچشمه حیوان برده است
مست هم در دل شب آب خماری دارد
چهره صائب اگر رنگ فشان شد چه غم است؟
شکر لله مژه لاله نگاری دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹۱
اشک را دیده من گوهر غلطان سازد
آه را سینه من سنبل و ریحان سازد
هست چون تیغ دودم در نظر غیرت من
حسن را آینه هر چند دو چندان سازد
گریه از جا نبرد حسن گران تمکین را
سرو را آب محال است خرامان سازد
پرده پوشی طمع از پرده دران نتوان داشت
چون کسی عیب خود از آینه پنهان سازد؟
شور محشر که کند زیر و زبر عالم را
وقت ما را نتوانست پریشان سازد
عیب خود صاف ضمیران نتوانند نهفت
مرده را آب محال است که پنهان سازد
زرد رویی نکشد روز قیامت صائب
هر که با خون دل از نعمت الوان سازد
آه را سینه من سنبل و ریحان سازد
هست چون تیغ دودم در نظر غیرت من
حسن را آینه هر چند دو چندان سازد
گریه از جا نبرد حسن گران تمکین را
سرو را آب محال است خرامان سازد
پرده پوشی طمع از پرده دران نتوان داشت
چون کسی عیب خود از آینه پنهان سازد؟
شور محشر که کند زیر و زبر عالم را
وقت ما را نتوانست پریشان سازد
عیب خود صاف ضمیران نتوانند نهفت
مرده را آب محال است که پنهان سازد
زرد رویی نکشد روز قیامت صائب
هر که با خون دل از نعمت الوان سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹۵
چه میان است که دایم چو دل من لرزد
اینقدر مور مگر بر سر خرمن لرزد؟
عجبی نیست ز تأثیر نظربازیها
که دل چشمه خورشید به روزن لرزد
سخن از موی میان و سر زلفش مکنید
مپسندید کز این بیش دل من لرزد
دانه ام خال لب کشت شد از سوختگی
در زمینی که دل برق به خرمن لرزد
تنگ چشمی اگر (از) خاک چنین گیرد اوج
دل عیسی به سر سوزن آهن لرزد
لرزش مردم عالم به سر دین و دل است
دل صائب به سر طره پرفن لرزد
اینقدر مور مگر بر سر خرمن لرزد؟
عجبی نیست ز تأثیر نظربازیها
که دل چشمه خورشید به روزن لرزد
سخن از موی میان و سر زلفش مکنید
مپسندید کز این بیش دل من لرزد
دانه ام خال لب کشت شد از سوختگی
در زمینی که دل برق به خرمن لرزد
تنگ چشمی اگر (از) خاک چنین گیرد اوج
دل عیسی به سر سوزن آهن لرزد
لرزش مردم عالم به سر دین و دل است
دل صائب به سر طره پرفن لرزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۲
شکوه اهل دل از خلق نهان می باشد
این عقیقی است که در زیر زبان می باشد
صحبت راست روان راست نیاید با چرخ
تیر یک لحظه در آغوش کمان می باشد
بی ندامت نبود صحبت بی حاصل خلق
شمع در انجمن انگشت گزان می باشد
جگر غنچه ز همصبحتی خار گداخت
غم به دلهای سبکروح گران می باشد
عشق هرچند که در نام و نشان ممتازست
طالب مردم بی نام و نشان می باشد
حسن را در دم خط ناز و غرور دگرست
خواب در وقت سحرگاه گران می باشد
خط برآورد و همان چهره او ساده نماست
در صفا جوهر آیینه نهان می باشد
در خموشی نشود جوهر مردم ظاهر
صائب این گنج نهان زیر زبان می باشد
این عقیقی است که در زیر زبان می باشد
صحبت راست روان راست نیاید با چرخ
تیر یک لحظه در آغوش کمان می باشد
بی ندامت نبود صحبت بی حاصل خلق
شمع در انجمن انگشت گزان می باشد
جگر غنچه ز همصبحتی خار گداخت
غم به دلهای سبکروح گران می باشد
عشق هرچند که در نام و نشان ممتازست
طالب مردم بی نام و نشان می باشد
حسن را در دم خط ناز و غرور دگرست
خواب در وقت سحرگاه گران می باشد
خط برآورد و همان چهره او ساده نماست
در صفا جوهر آیینه نهان می باشد
در خموشی نشود جوهر مردم ظاهر
صائب این گنج نهان زیر زبان می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹۲
دردمندان که به ناخن جگر خود خستند
چشمه خویش به دریای بقا پیوستند
خود حسابان که کشیدند به دیوان خود را
در همین نشأه ز آشوب قیامت رستند
خاکیانی که به معماری تن کوشیدند
در ره آب بقا سد سکندر بستند
چه بغیر از نفس سوخته حاصل دارند؟
دانه هایی که درین شوره زمین پا بستند
عمر در ماتم احباب به افسوس مبر
شکر کن شکر کز این خواب پریشان جستند
سنگ بر کعبه زنان شیشه خود می شکنند
وای بر سنگدلانی که دلی را خستند
عرق چهره خورشید جهانتاب شوند
شبنمی چند که در دامن گل ننشستند
می توانند به یک حمله دو صد قلب شکست
همچو ابرو دو سر آمد چو بهم پیوستند
دامن وصل شکر در کف جمعی افتاد
که چو نی در جگر خاک کمر را بستند
ای خوش آن مایه درستان که ز بی آزاری
هیچ دل غیر دل خسته خود نشکستند
صائب از خلق جدا باش که موران ضعیف
مار گشتند به ظاهر چو به هم پیوستند
چشمه خویش به دریای بقا پیوستند
خود حسابان که کشیدند به دیوان خود را
در همین نشأه ز آشوب قیامت رستند
خاکیانی که به معماری تن کوشیدند
در ره آب بقا سد سکندر بستند
چه بغیر از نفس سوخته حاصل دارند؟
دانه هایی که درین شوره زمین پا بستند
عمر در ماتم احباب به افسوس مبر
شکر کن شکر کز این خواب پریشان جستند
سنگ بر کعبه زنان شیشه خود می شکنند
وای بر سنگدلانی که دلی را خستند
عرق چهره خورشید جهانتاب شوند
شبنمی چند که در دامن گل ننشستند
می توانند به یک حمله دو صد قلب شکست
همچو ابرو دو سر آمد چو بهم پیوستند
دامن وصل شکر در کف جمعی افتاد
که چو نی در جگر خاک کمر را بستند
ای خوش آن مایه درستان که ز بی آزاری
هیچ دل غیر دل خسته خود نشکستند
صائب از خلق جدا باش که موران ضعیف
مار گشتند به ظاهر چو به هم پیوستند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴۰
چرخ هرچند دل اهل هنر را شکند
چون خریدار که رسم است گهر را شکند
کاسه و کوزه افلاک، شکستن دارد
چند بیهوده دل اهل هنر را شکند
چه کمی چشم من از ابر بهاران دارد؟
چون ز مژگان به میان دامن تر را شکند
ای گل ابر، من تشنه جگر را دریاب
به دمی آب که صفرای جگر را شکند
دست بر صاف ضمیران نبود لغزش را
لرزه موج کجا آب گهر را شکند؟
آب رونق به رخ کار پدر می آرد
صائب آن نیست که بازار پدر را شکند
چون خریدار که رسم است گهر را شکند
کاسه و کوزه افلاک، شکستن دارد
چند بیهوده دل اهل هنر را شکند
چه کمی چشم من از ابر بهاران دارد؟
چون ز مژگان به میان دامن تر را شکند
ای گل ابر، من تشنه جگر را دریاب
به دمی آب که صفرای جگر را شکند
دست بر صاف ضمیران نبود لغزش را
لرزه موج کجا آب گهر را شکند؟
آب رونق به رخ کار پدر می آرد
صائب آن نیست که بازار پدر را شکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۱
نه موج از دل دریا کرانه می طلبد
که بهر محو شدن تازیانه می طلبد
منم که بیخبرم در سفر ز منزل خویش
و گرنه تیر هوایی نشانه می طلبد
گهر صدف طلبد، تیغ آبدار نیام
دل دو نیم ز خلق آن یگانه می طلبد
ز آستانه دل یافت هرچه هرکس یافت
خوش آن که حاجت ازین آستانه می طلبد
بس است از رگ جان تازیانه سفرش
دلی که بهر رمیدن بهانه می طلبد
چه ساده است توانگر که با سیاه دلی
صفای وقت ز آیینه خانه می طلبد
به خاک غوطه چو قارون زد از گرانی خواب
هنوز خواجه غافل فسانه می طلبد
ز ناگواری وضع زمانه بیخبرست
کسی که زندگی جاودانه می طلبد
اگرچه عشق بود بی نیاز از زر و سیم
همان ز چهره زرین خزانه می طلبد
ز شوره زار تمنای زعفران دارد
ز من کسی که دل شادمانه می طلبد
شکسته باد پر و بال آن گران پرواز
که با گشاد قفس آب و دانه می طلبد
به عیب خود نبرد بی دلیل، نادان راه
که طفل از دگران راه خانه می طلبد
به عیب خود نبرد بی دلیل، نادان راه
که طفل از دگران راه خانه می طلبد
کسی که چشم سعادت ز اختران دارد
ز تنگ چشمی، از مور دانه می طلبد
خوش است سلسله جنبان جستجو صائب
ز موج، ریگ روان تازیانه می طلبد
که بهر محو شدن تازیانه می طلبد
منم که بیخبرم در سفر ز منزل خویش
و گرنه تیر هوایی نشانه می طلبد
گهر صدف طلبد، تیغ آبدار نیام
دل دو نیم ز خلق آن یگانه می طلبد
ز آستانه دل یافت هرچه هرکس یافت
خوش آن که حاجت ازین آستانه می طلبد
بس است از رگ جان تازیانه سفرش
دلی که بهر رمیدن بهانه می طلبد
چه ساده است توانگر که با سیاه دلی
صفای وقت ز آیینه خانه می طلبد
به خاک غوطه چو قارون زد از گرانی خواب
هنوز خواجه غافل فسانه می طلبد
ز ناگواری وضع زمانه بیخبرست
کسی که زندگی جاودانه می طلبد
اگرچه عشق بود بی نیاز از زر و سیم
همان ز چهره زرین خزانه می طلبد
ز شوره زار تمنای زعفران دارد
ز من کسی که دل شادمانه می طلبد
شکسته باد پر و بال آن گران پرواز
که با گشاد قفس آب و دانه می طلبد
به عیب خود نبرد بی دلیل، نادان راه
که طفل از دگران راه خانه می طلبد
به عیب خود نبرد بی دلیل، نادان راه
که طفل از دگران راه خانه می طلبد
کسی که چشم سعادت ز اختران دارد
ز تنگ چشمی، از مور دانه می طلبد
خوش است سلسله جنبان جستجو صائب
ز موج، ریگ روان تازیانه می طلبد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۵
ز درد و داغ دل تیره خوش جلا گردد
ز گلخن آینه تار باصفا گردد
یکی هزار کند شوق را جدایی اصل
که قطره سیل شود سوی بحر وا گردد
تو سعی کن که به سعادت رسیدگان پیوند
که استخوان به هما چون رسد هما گردد
به خاکبوس حریمش برهنه می آیند
کسی که چون حرم کعبه یک قبا گردد
به راست خانگی خویش اعتماد مکن
که تیر راست بسی از هدف خطا گردد
به احتیاط قدم می نهند بینایان
به وادیی که در او کور بی عصا گردد
به چاره ساز ز بیچارگی توان پیوست
امیدهاست به دردی که بی دوا گردد
به آتش است سزاوار چهره سختی
که سنگ کاسه دریوزه گدا گردد
چو سرو هرکه به آزادگی قناعت کرد
ز برگریز محال است بینوا گردد
اگر به خاک نریزی تو آبروی طمع
به مدعای تو این هفت آسیا گردد
به وصل کعبه رسد بی دلیل و راهنما
مرا کسی که به بتخانه رهنما گردد
به زندگانی جاوید می رسد چون خضر
دلی که آب ازان آتشین لقا گردد
ز شرم بی ثمری پشت من دو تا شده است
اگرچه شاخ ز جوش ثمر دو تا گردد
رقیب را نتوان مهربان به احسان کرد
به طعمه کی سگ دیوانه آشنا گردد؟
ادا به صبح بناگوش می توان کردن
صبوحیی که در ایام گل قضا گردد
نمی کند به شکر تلخ، کام خود صائب
چو طوطیان به سخن هرکه آشنا گردد
ز گلخن آینه تار باصفا گردد
یکی هزار کند شوق را جدایی اصل
که قطره سیل شود سوی بحر وا گردد
تو سعی کن که به سعادت رسیدگان پیوند
که استخوان به هما چون رسد هما گردد
به خاکبوس حریمش برهنه می آیند
کسی که چون حرم کعبه یک قبا گردد
به راست خانگی خویش اعتماد مکن
که تیر راست بسی از هدف خطا گردد
به احتیاط قدم می نهند بینایان
به وادیی که در او کور بی عصا گردد
به چاره ساز ز بیچارگی توان پیوست
امیدهاست به دردی که بی دوا گردد
به آتش است سزاوار چهره سختی
که سنگ کاسه دریوزه گدا گردد
چو سرو هرکه به آزادگی قناعت کرد
ز برگریز محال است بینوا گردد
اگر به خاک نریزی تو آبروی طمع
به مدعای تو این هفت آسیا گردد
به وصل کعبه رسد بی دلیل و راهنما
مرا کسی که به بتخانه رهنما گردد
به زندگانی جاوید می رسد چون خضر
دلی که آب ازان آتشین لقا گردد
ز شرم بی ثمری پشت من دو تا شده است
اگرچه شاخ ز جوش ثمر دو تا گردد
رقیب را نتوان مهربان به احسان کرد
به طعمه کی سگ دیوانه آشنا گردد؟
ادا به صبح بناگوش می توان کردن
صبوحیی که در ایام گل قضا گردد
نمی کند به شکر تلخ، کام خود صائب
چو طوطیان به سخن هرکه آشنا گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹۶
ز باده چشم تو ظالم رحیم می گردد
اگر بخیل به مستی کریم می گردد
به جد و جهد اگر گرگ گوسفند شود
شریر هم به ریاضت سلیم می گردد
ز بیکسی به دل صاف من غباری نیست
گهر عزیز شود چون یتیم می گردد
سپند ریشه دوانید در دل آتش
چه وقت اختر ما مستقیم می گردد؟
در آن ریاض غمینم که غنچه پیکان
شکفته از دم سرد نسیم می گردد
دل از گشودن لب می شود تهی از درد
ز رخنه ملک اگر مستقیم می گردد
به چشم کم منگر در گناه اندک خویش
که هرچه خرد شماری عظیم می گردد
مده به خلوت دل راه خنده را صائب
که پسته را دل ازین ره دونیم می گردد
اگر بخیل به مستی کریم می گردد
به جد و جهد اگر گرگ گوسفند شود
شریر هم به ریاضت سلیم می گردد
ز بیکسی به دل صاف من غباری نیست
گهر عزیز شود چون یتیم می گردد
سپند ریشه دوانید در دل آتش
چه وقت اختر ما مستقیم می گردد؟
در آن ریاض غمینم که غنچه پیکان
شکفته از دم سرد نسیم می گردد
دل از گشودن لب می شود تهی از درد
ز رخنه ملک اگر مستقیم می گردد
به چشم کم منگر در گناه اندک خویش
که هرچه خرد شماری عظیم می گردد
مده به خلوت دل راه خنده را صائب
که پسته را دل ازین ره دونیم می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۵
ز خود گسسته چه پروای آن و این دارد؟
به خود رسیده چه حاجت به همنشین دارد؟
ز آسیای فلک بار برده ام بیرون
مرا چگونه تواند فلک غمین دارد؟
امید هست به پروانه نجات رسد
چو شمع هرکه نفسهای آتشین دارد
عجب که بر دل مجروح ما گذاری دست
که آستین تو از زلف بیش چین دارد
ازان زمان که مرا بر گرفته ای از خاک
هنوز سایه من ناز بر زمین دارد
به خرمنی نرسد برق فتنه را آسیب
که حصن عافیت از دست خوشه چین دارد
ز نوش قسمت زنبور نیست غیر از نیش
ازین چه سود که صد خانه انگبین دارد؟
برای پاکی دامان ما بهار از گل
هزار پنجه خونین در آستین دارد
به آب خضر کند تلخ زندگانی را
ز خط عقیق تو زهری که در نگین دارد
ز شرم عارض او آفتاب عالمتاب
به هر طرف که رود چشم بر زمین دارد
تمنعی که به فقر از غنا رسد این است
که شرم فقر دلش را ز غم حزین دارد
به خوردن جگرش در لباس، دندانی است
گهر به ظاهر اگر رشته را سمین دارد
یکی است نقش چپ و راست در نگین صائب
کجا خبر دل حیران ز کفر و دین دارد؟
به خود رسیده چه حاجت به همنشین دارد؟
ز آسیای فلک بار برده ام بیرون
مرا چگونه تواند فلک غمین دارد؟
امید هست به پروانه نجات رسد
چو شمع هرکه نفسهای آتشین دارد
عجب که بر دل مجروح ما گذاری دست
که آستین تو از زلف بیش چین دارد
ازان زمان که مرا بر گرفته ای از خاک
هنوز سایه من ناز بر زمین دارد
به خرمنی نرسد برق فتنه را آسیب
که حصن عافیت از دست خوشه چین دارد
ز نوش قسمت زنبور نیست غیر از نیش
ازین چه سود که صد خانه انگبین دارد؟
برای پاکی دامان ما بهار از گل
هزار پنجه خونین در آستین دارد
به آب خضر کند تلخ زندگانی را
ز خط عقیق تو زهری که در نگین دارد
ز شرم عارض او آفتاب عالمتاب
به هر طرف که رود چشم بر زمین دارد
تمنعی که به فقر از غنا رسد این است
که شرم فقر دلش را ز غم حزین دارد
به خوردن جگرش در لباس، دندانی است
گهر به ظاهر اگر رشته را سمین دارد
یکی است نقش چپ و راست در نگین صائب
کجا خبر دل حیران ز کفر و دین دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۲
فروغ روی تو چون از نقاب می گذرد
عرق ز پیرهن آفتا می گذرد
به خون دل گذرد روزگار سوختگان
مدار شعله به اشک کباب می گذرد
ازین چه سود که در گلستان وطن دارم؟
مرا که عمر چو نرگس به خواب می گذرد
ز پیش خرمن من برق از کم آزاری
به آرمیدگی ماهتاب می گذرد
کسی چگونه کند هوش را عنانداری؟
که موج لاله و گل از رکاب می گذرد
بنای توبه سنگین ما خطر دارد
اگر بهار به این آب و تاب می گذرد
به تشنگی گذرد ز آب زندگانی صائب
کسی که موسم گل از شراب می گذرد
عرق ز پیرهن آفتا می گذرد
به خون دل گذرد روزگار سوختگان
مدار شعله به اشک کباب می گذرد
ازین چه سود که در گلستان وطن دارم؟
مرا که عمر چو نرگس به خواب می گذرد
ز پیش خرمن من برق از کم آزاری
به آرمیدگی ماهتاب می گذرد
کسی چگونه کند هوش را عنانداری؟
که موج لاله و گل از رکاب می گذرد
بنای توبه سنگین ما خطر دارد
اگر بهار به این آب و تاب می گذرد
به تشنگی گذرد ز آب زندگانی صائب
کسی که موسم گل از شراب می گذرد