عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
گر چه ما از دستبرد دشمنان افتاده ایم
ما ز بهر جنگ از سرتابه پا آماده ایم
در طریق بندگی، روزی که بنهادیم پای
بر خلاف نوع خواهی یک قدم ننهاده ایم
افترائی گر به ما بستند ارباب ریا
پیش وجدان راستی با جبهه بگشاده ایم
قلب ما تسخیر شد از مهر جمعی خودپرست
آه از این بتها که ما در قلب خود جا داده ایم
پیشه ما راستی، وین نادرستان حسود
در پی تنقید ما کاندر سیاست ساده ایم
این اسیری تا به کی، ای ملت بی دست و پای
گر برای حفظ آزادی ز مادر زاده ایم
فرخی چندیست ما هم در پی صید عوام
روز تا شب در خیال سبحه و سجاده ایم
ما ز بهر جنگ از سرتابه پا آماده ایم
در طریق بندگی، روزی که بنهادیم پای
بر خلاف نوع خواهی یک قدم ننهاده ایم
افترائی گر به ما بستند ارباب ریا
پیش وجدان راستی با جبهه بگشاده ایم
قلب ما تسخیر شد از مهر جمعی خودپرست
آه از این بتها که ما در قلب خود جا داده ایم
پیشه ما راستی، وین نادرستان حسود
در پی تنقید ما کاندر سیاست ساده ایم
این اسیری تا به کی، ای ملت بی دست و پای
گر برای حفظ آزادی ز مادر زاده ایم
فرخی چندیست ما هم در پی صید عوام
روز تا شب در خیال سبحه و سجاده ایم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
تا چند هوسرانی، دندان هوس بشکن
بگذر ز گران جانی زندان نفس بشکن
تو مرغ سلیمانی از چیست بزندانی؟
با بال و پرافشانی ارکان قفس بشکن
گوید چو بدت نادان او را بخوشی برخوان
چون پنبه نرم افغان در کام جرس بشکن
گر باز گذارد پا در میکده بی پروا
جام و قدح و مینا بر فرق عسس بشکن
در وادی عشق یار، باری چو فکندی بار
هم دست ز جان بردار هم پای فرس بشکن
چون می شکنی یارا از کینه دل ما را
این گوهر یکتا را بنواز و سپس بشکن
هر ناکس و کس تا چند پای تو نهد دربند
با مشت چکش مانند پشت همه کس بشکن
بگذر ز گران جانی زندان نفس بشکن
تو مرغ سلیمانی از چیست بزندانی؟
با بال و پرافشانی ارکان قفس بشکن
گوید چو بدت نادان او را بخوشی برخوان
چون پنبه نرم افغان در کام جرس بشکن
گر باز گذارد پا در میکده بی پروا
جام و قدح و مینا بر فرق عسس بشکن
در وادی عشق یار، باری چو فکندی بار
هم دست ز جان بردار هم پای فرس بشکن
چون می شکنی یارا از کینه دل ما را
این گوهر یکتا را بنواز و سپس بشکن
هر ناکس و کس تا چند پای تو نهد دربند
با مشت چکش مانند پشت همه کس بشکن
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
نیمه شب زلف را در سایه مه تاب دادی
وز رخ چون آفتابت زینت مهتاب دادی
چشم می آلوده را پیوستگی دادی به ابرو
جای ترک مست را در گوشه محراب دادی
ابرویت را پر عرق کردی دگر از آتش می
یا برای قتل ما شمشیر خود را آب دادی؟
چون پرستاران نشاندی کنج لب خال سیه را
هندوی پر تاب و تب را شیره عناب دادی
دیده ام را تا قیامت روز و شب بیدار دارد
وعده وصلی که از شوخی توام در خواب دادی
تا زدی ای لعبت چین شانه زلف عنبرین را
در کف باد صبا صد نافه مشک ناب دادی
وز رخ چون آفتابت زینت مهتاب دادی
چشم می آلوده را پیوستگی دادی به ابرو
جای ترک مست را در گوشه محراب دادی
ابرویت را پر عرق کردی دگر از آتش می
یا برای قتل ما شمشیر خود را آب دادی؟
چون پرستاران نشاندی کنج لب خال سیه را
هندوی پر تاب و تب را شیره عناب دادی
دیده ام را تا قیامت روز و شب بیدار دارد
وعده وصلی که از شوخی توام در خواب دادی
تا زدی ای لعبت چین شانه زلف عنبرین را
در کف باد صبا صد نافه مشک ناب دادی
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۲
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
شکر یزدان که مرا مژده جانان برسید
عاقبت درد مرا نوبت درمان برسید
ای تن آسوده ز غم باش که جان باز آمد
و ای دل از غصّه بپرداز که جانان برسید
رنج درویش علی رغم رقیبان بگذشت
یوسف مصر نکویی سوی کنعان برسید
هم نشد سعی من خسته مسکین ضایع
ناله ی مور به درگاه سلیمان برسید
رفته بود از غم هجرت سر و سامان بر باد
سر به راه آمد و تن باز به سامان برسید
نکند جهد سکندر پس از این سود که خضر
بی توقّف به لب چشمه حیوان برسید
گفتی از دست بده جان و جهان از غم ما
هم در آن لحظه بدادیم که فرمان برسید
عاقبت درد مرا نوبت درمان برسید
ای تن آسوده ز غم باش که جان باز آمد
و ای دل از غصّه بپرداز که جانان برسید
رنج درویش علی رغم رقیبان بگذشت
یوسف مصر نکویی سوی کنعان برسید
هم نشد سعی من خسته مسکین ضایع
ناله ی مور به درگاه سلیمان برسید
رفته بود از غم هجرت سر و سامان بر باد
سر به راه آمد و تن باز به سامان برسید
نکند جهد سکندر پس از این سود که خضر
بی توقّف به لب چشمه حیوان برسید
گفتی از دست بده جان و جهان از غم ما
هم در آن لحظه بدادیم که فرمان برسید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
گر آید نسیمی ز سوی نگار
کنم جان و دل بر نسیمش نثار
دماغم بیاساید از بوی او
جهان تازه گردد به باد بهار
بهار آمد و باد نوروز باز
بیاورد بویی چو مشک تتار
چه مشک و چه عنبر چه کافور و گل
بود همچو بوی سر زلف یار
به سوی گلستان اگر بگذرد
فرو ریزد از شرم او گل ز بار
خجل گردد از قامتش نارون
به خاک افتد از شرمساری چنار
بنفشه خجل گشت از زلف او
فتاده به پایش چنین سوگوار
سرافکنده نرگس به پیشش کنون
ز مستی چشمش شده در خمار
ز شرم رخش ارغوان شد بنفش
تو خیری نگر کاوست زار و نزار
زبان آوری کرد سوسن از آن
میان ریاحین چنین است خوار
سمن با رخش لاف می زد به حسن
به جان آمد او را ز گل نوک خار
شقایق فروغ جمالش بدید
شد از رنگ رخسار او شرمسار
به پیش گلستان رویش به باغ
نیامد گل و یاسمن در شمار
چو در بوستان بگذرد سرو ناز
سراید چو مستان ز مهرش هزار
مرا آرزو هست در فصل گل
میان چمن یارم اندر کنار
شکوفه چو بشکفت در بوستان
چو سیمش برافشان به پای نگار
جهان خوش شد و نیست ما را خوشی
که جز غم نباشد درین روزگار
کنم جان و دل بر نسیمش نثار
دماغم بیاساید از بوی او
جهان تازه گردد به باد بهار
بهار آمد و باد نوروز باز
بیاورد بویی چو مشک تتار
چه مشک و چه عنبر چه کافور و گل
بود همچو بوی سر زلف یار
به سوی گلستان اگر بگذرد
فرو ریزد از شرم او گل ز بار
خجل گردد از قامتش نارون
به خاک افتد از شرمساری چنار
بنفشه خجل گشت از زلف او
فتاده به پایش چنین سوگوار
سرافکنده نرگس به پیشش کنون
ز مستی چشمش شده در خمار
ز شرم رخش ارغوان شد بنفش
تو خیری نگر کاوست زار و نزار
زبان آوری کرد سوسن از آن
میان ریاحین چنین است خوار
سمن با رخش لاف می زد به حسن
به جان آمد او را ز گل نوک خار
شقایق فروغ جمالش بدید
شد از رنگ رخسار او شرمسار
به پیش گلستان رویش به باغ
نیامد گل و یاسمن در شمار
چو در بوستان بگذرد سرو ناز
سراید چو مستان ز مهرش هزار
مرا آرزو هست در فصل گل
میان چمن یارم اندر کنار
شکوفه چو بشکفت در بوستان
چو سیمش برافشان به پای نگار
جهان خوش شد و نیست ما را خوشی
که جز غم نباشد درین روزگار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۹
بهار آمد بیا تا خوش برآییم
ز دیگر عاشقان ما بر سر آییم
گل رویت یکی، بلبل فراوان
دو بلبل بر گلی خوشتر سراییم
گل رویت چو پوشد زلف مشکین
به شب نالیم و روز دیگر آییم
اگر راهم نباشد در گلستان
به عشق گل زمانی دیگر آییم
دلا صبری نما در بردباری
مگر با روز هجرانش برآییم
بگفتا من چو سرو آزاد گشتم
نگویی ما چگونه در بر آییم
نگنجد قامتم در بیت احزان
بگو ما چون شبی از در درآییم
چو از شیرین ندارم هیچ خطّی
ضرورت را به تنگ شکر آییم
ز دیگر عاشقان ما بر سر آییم
گل رویت یکی، بلبل فراوان
دو بلبل بر گلی خوشتر سراییم
گل رویت چو پوشد زلف مشکین
به شب نالیم و روز دیگر آییم
اگر راهم نباشد در گلستان
به عشق گل زمانی دیگر آییم
دلا صبری نما در بردباری
مگر با روز هجرانش برآییم
بگفتا من چو سرو آزاد گشتم
نگویی ما چگونه در بر آییم
نگنجد قامتم در بیت احزان
بگو ما چون شبی از در درآییم
چو از شیرین ندارم هیچ خطّی
ضرورت را به تنگ شکر آییم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۹
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱ - نامهٔ باستان در یگانگی خداوند پاک
سر نامه بر نام زروان پاک
که رخشید ازو هرمز تابناک
خداوند زاووش و کیوان پیر
فروزندهٔ ماه و ناهید و تیر
وز او آفرین باد بر ایزدان
که هستند فرمانبرش جاودان
هم امشاسپندان با زور و دست
که دارند بر کوه ها را نشست
وهومانو آن پیک هوش و خرد
کزو برتر اندیشه برنگذرد
دگر ثاریوهرا سروش شهان
کزاو گردد آباد ویران جهان
سپندار میتا شه زندگی
که جان ها ازو یافت پایندگی
فراواشی امشاسفند روان
که آخر شتابد سوی آسمان
بسی باد نفرین ناخوب و زشت
ابر انگرومانیوس پلشت
که اهریمنانند او را رهی
ز نور و فروغ است جانش تهی
اکومانو آن دیو تیره روان
که از زهر تنها کند ناتوان
دگر زیری آن مایهٔ بغض و کین
کز او شد پر آشوب روی زمین
دگر سااورو آن بد بدکنش
که آز و فریب است او را منش
همان اندریمان ناپاک رای
که جور و ستم ماند از وی به جای
که رخشید ازو هرمز تابناک
خداوند زاووش و کیوان پیر
فروزندهٔ ماه و ناهید و تیر
وز او آفرین باد بر ایزدان
که هستند فرمانبرش جاودان
هم امشاسپندان با زور و دست
که دارند بر کوه ها را نشست
وهومانو آن پیک هوش و خرد
کزو برتر اندیشه برنگذرد
دگر ثاریوهرا سروش شهان
کزاو گردد آباد ویران جهان
سپندار میتا شه زندگی
که جان ها ازو یافت پایندگی
فراواشی امشاسفند روان
که آخر شتابد سوی آسمان
بسی باد نفرین ناخوب و زشت
ابر انگرومانیوس پلشت
که اهریمنانند او را رهی
ز نور و فروغ است جانش تهی
اکومانو آن دیو تیره روان
که از زهر تنها کند ناتوان
دگر زیری آن مایهٔ بغض و کین
کز او شد پر آشوب روی زمین
دگر سااورو آن بد بدکنش
که آز و فریب است او را منش
همان اندریمان ناپاک رای
که جور و ستم ماند از وی به جای
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۵ - پادشاهی فریبرز
خنک آن فریبرز شاه مهان
که باژش بدادند یکسر شهان
همه ملک ایران بدو شاد گشت
به هر جای ویرانی آباد گشت
ز مصر و فلسطین و هاماوران
فرستاده شد هدیه های گران
کیا لادن آن مرد باریو و بند
که فردوسیش خوانده پولادوند
به آتوریا بد خدیو بزرگ
پلیدی سگی جادویی پیر گرگ
فریبرز جنگید با شاه تور
هنر عیب گردد چو برگشت هور
گرفتار شد اندر آن کارزار
سرش را به حیله بریدند زار
چو گروی زره نام آن جنگ شد
که بروی زهر سو جهان تنگ شد
نه اسب و نه جوشن نه تیغ و سلیح
نبودی همه جز فسون و مزیح
همانا که گرسیوز این رزم بود
که پنداشتندش دلیری عنود
که باژش بدادند یکسر شهان
همه ملک ایران بدو شاد گشت
به هر جای ویرانی آباد گشت
ز مصر و فلسطین و هاماوران
فرستاده شد هدیه های گران
کیا لادن آن مرد باریو و بند
که فردوسیش خوانده پولادوند
به آتوریا بد خدیو بزرگ
پلیدی سگی جادویی پیر گرگ
فریبرز جنگید با شاه تور
هنر عیب گردد چو برگشت هور
گرفتار شد اندر آن کارزار
سرش را به حیله بریدند زار
چو گروی زره نام آن جنگ شد
که بروی زهر سو جهان تنگ شد
نه اسب و نه جوشن نه تیغ و سلیح
نبودی همه جز فسون و مزیح
همانا که گرسیوز این رزم بود
که پنداشتندش دلیری عنود
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۷
رسید کان مروت به قعر گوهر جود
ز صاین الدین دریای مکرمت محمود
سخی کفی که سه بعد و چهار عنصر را
دو نیر است؟ یک انگشت او به معنی جود
برای ختم مروت پس از ولادت او
به مهر کرد طبیعت مشیمه های ولود
زهی ضمیر منیرت نجوم را مصعد
زهی مکان رفیعت سپهر را مسجود
خدای کرد به همنامی پیمبر خود
ستوده سیرت او در نهاد تو موجود
ز امر و نهی کتابی است نزد او مرقوم
ز حل و عقد سجلی است نزد تو مشهود
ترا محل عنایت به مجلس مخدوم
ورا مقام شفاعت به حضرت معبود
مرا سعود فلک ره نموده اند به تو
که باد طالع تو حاصل قران سعود
تو باد رحمتی و صدر پادشا دریاست
به سعی باد ز دریا وفا شود مقصود
به پای مختصران نیست پای دانش تو
دراز گوش چه داند رسیلی داود
به حسن عهد ز خواجه صلات من بستان
که حسن عهد خود از چون تویی بود معهود
مرا گرفته شمار از وجود راه عدم
اگر تو خلعت من ناری از عدم به وجود
همیشه تا که سجودی بود عقیب رکوع
در تو باد چو قبله نشانه گاه سجود
ز صاین الدین دریای مکرمت محمود
سخی کفی که سه بعد و چهار عنصر را
دو نیر است؟ یک انگشت او به معنی جود
برای ختم مروت پس از ولادت او
به مهر کرد طبیعت مشیمه های ولود
زهی ضمیر منیرت نجوم را مصعد
زهی مکان رفیعت سپهر را مسجود
خدای کرد به همنامی پیمبر خود
ستوده سیرت او در نهاد تو موجود
ز امر و نهی کتابی است نزد او مرقوم
ز حل و عقد سجلی است نزد تو مشهود
ترا محل عنایت به مجلس مخدوم
ورا مقام شفاعت به حضرت معبود
مرا سعود فلک ره نموده اند به تو
که باد طالع تو حاصل قران سعود
تو باد رحمتی و صدر پادشا دریاست
به سعی باد ز دریا وفا شود مقصود
به پای مختصران نیست پای دانش تو
دراز گوش چه داند رسیلی داود
به حسن عهد ز خواجه صلات من بستان
که حسن عهد خود از چون تویی بود معهود
مرا گرفته شمار از وجود راه عدم
اگر تو خلعت من ناری از عدم به وجود
همیشه تا که سجودی بود عقیب رکوع
در تو باد چو قبله نشانه گاه سجود
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۱
ای کلک تو بر عروس کاغذ
صد عقد ز مشگ ناب بسته
دست و قلمت کلاله حور
بر گردن آفتاب بسته
بویی ز تو چرخ شیشه کردار
دزدیده و بر گلاب بسته
از شرم تو پیش روی خورشید
گردون تتق سحاب بسته
وز خجلت رای تو ثوابت
همچون مه نو نقاب بسته
از دیده و دم مجیر بی تو
خونابه گشاده آب بسته
دارد چو اثیر سینه تا هست
دل در هوس شهاب بسته
ابریشم ساز گشت عمدا
این خسته در عذاب بسته
تا بو که ببیند آسمانش
در بزم تو بر رباب بسته
کی بر خورد از خیال تا هست؟
اندوه تو را خواب بسته
بی لطف جمال تست هر شب
دود دل او حجاب بسته
ماییم و دلی شکسته زین پس
در دعوت مستجاب بسته
صد عقد ز مشگ ناب بسته
دست و قلمت کلاله حور
بر گردن آفتاب بسته
بویی ز تو چرخ شیشه کردار
دزدیده و بر گلاب بسته
از شرم تو پیش روی خورشید
گردون تتق سحاب بسته
وز خجلت رای تو ثوابت
همچون مه نو نقاب بسته
از دیده و دم مجیر بی تو
خونابه گشاده آب بسته
دارد چو اثیر سینه تا هست
دل در هوس شهاب بسته
ابریشم ساز گشت عمدا
این خسته در عذاب بسته
تا بو که ببیند آسمانش
در بزم تو بر رباب بسته
کی بر خورد از خیال تا هست؟
اندوه تو را خواب بسته
بی لطف جمال تست هر شب
دود دل او حجاب بسته
ماییم و دلی شکسته زین پس
در دعوت مستجاب بسته
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - فی المدیحه
ملکا تنت ز جان آمده جانت از خرد است
اورمزدی تو و فرخنده سپندارمذست
شادمان بنشین و ز دست دلفروز بتان
باده بستان که جهان با دل خصمانت بداست
وعده عمر تو از یزدان صدبار ده است
وعده ملک تو از باری ده بار صداست
بخت فیروز تو پاینده تر است از که قاف
بخت خصمان تو چون آب میان سبد است
در بر بخشش تو بخشش پرویز هبا
بخوشی لفظ تو دستان زدن بار بداست
دشمن خود بود آنکس که بود دشمن تو
آن کجا دوست ترا دوست تن و جان خوداست
بزمی بر تو چنانی که بگردون بر مهر
بجهان در تو چنانی که بجان در خرد است
هست مقراضی منسوج بچشم تو چنان
که بچشم دگران کهنه پلاس نمداست
بهمه کاری توقیع همی زن که فلک
بهمه کار تو تا محشر توقیع زد است
هرکه او دست بکین تو فشاند شب و روز
بر تن و جانش ز بخت بد دائم نکداست
باد چندانت به پیروزی در ملک بقا
که به آفاق درون مرد و زن و دام و دد است
اورمزدی تو و فرخنده سپندارمذست
شادمان بنشین و ز دست دلفروز بتان
باده بستان که جهان با دل خصمانت بداست
وعده عمر تو از یزدان صدبار ده است
وعده ملک تو از باری ده بار صداست
بخت فیروز تو پاینده تر است از که قاف
بخت خصمان تو چون آب میان سبد است
در بر بخشش تو بخشش پرویز هبا
بخوشی لفظ تو دستان زدن بار بداست
دشمن خود بود آنکس که بود دشمن تو
آن کجا دوست ترا دوست تن و جان خوداست
بزمی بر تو چنانی که بگردون بر مهر
بجهان در تو چنانی که بجان در خرد است
هست مقراضی منسوج بچشم تو چنان
که بچشم دگران کهنه پلاس نمداست
بهمه کاری توقیع همی زن که فلک
بهمه کار تو تا محشر توقیع زد است
هرکه او دست بکین تو فشاند شب و روز
بر تن و جانش ز بخت بد دائم نکداست
باد چندانت به پیروزی در ملک بقا
که به آفاق درون مرد و زن و دام و دد است
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - در مدح شمس الدین
ای مشک فشان زلفین ای غالیه گون خال
با هر دو بود غالیه و مشک چون آخال
بندیست مرا بر دل هر ساعت از آن زلف
حالی است مرا در دل هر ساعت از آن خال
خیره شود از سنبل تو بوالعجب و نیز
عاجز شود از نرگس تو جادوی محتال
خواهی که نگردد چو شب تیره مرا روز
ز آن سنبل مفتون بکل رشته بمفتال
گر چهر تو بر قبله ابدال نگارند
خواند بنماز اندر شعر دری ابدال
دامست ترا زلف و چو دامست حقیقت
زیرا گه الف باشد و گه میم و گهی دال
کس بسته او را نتواند بگشادن
از بس که در او دائره و حلقه و اشکال
هرگه که ز رخسار دو زلف تو گشایم
زو مشک به چنگ آرم و گلنار به چنگال
قد تو چو سرو است میان تو چو جانست
از هر دو دل خلق به آرام و به زلزال
ماهی است بمشک اندر پیوسته بدان سرو
در است بزر اندر پیوسته بر آن خال
دیدار دل افروز تو چون مشتری آمد
از خوبی و رخشانی و از فرخی فال
بایسته تر از جانی و شایسته تر از عمر
نامی تری از ملک و گرامی تری از مال
جانی تو بچشم من و من خوار به چشمت
چون مال به چشم ملک راد عدو مال
شمس الدین فخرالامرا کاوست ز میران
کان گهر و گنج هنر قبله آمال
بخشند بزرگان جهان سیم به کیسه
بخشند بزرگان جهان زر به مثقال
او اسب نه وده دهد و جامه بصد تخت
او سیم بگردون دهد و زر بمکیال
ای شاه نبی سیرت ایمان بتو محکم
ای میر علی حکمت عالم بتو در غال
بینا که لقای تو نبیند به شب و روز
گویا که مدیح تو نگوید به مه و سال
بینای چنان را نکند فرق کس از کور
گویای چنین را نکند فرق کس از لال
چون حلقه شود خم کمند تو ز فتراک
سر از بی این حلقه زند بر سر اینال
خواهنده ز دست تو همی بالد گوبال
بد خواه ز تیغ تو همی نالد گونال
آرامش و رامش فلک از بهر تو آرد
جز رامش مندیش و جز آرامش مسگال
با فر تر از توری و با جاه تر از جم
با سهم ترا ز سامی و با زهره تر از زال
آن سر که ز فرمان تو بیرون ببرد سر
وآن تن که ز فرمان تو بیرون بکشد یال
در حلق یکی طوق همی گردد چون غل
در پای یکی بند همی گردد خلخال
چندان ببری مال ز صد میر و ز صد شاه
گز گنج بروزی ببرد میر ترا مال
آن بار خدایی که برادی و بمردی
انگشت نمای است چو ماه مه شوال
با جام بصدر اندر ماننده یوسف
با تیغ بصف اندر ماننده ابطال
از بیم وی از دیده شاهان بپرد خواب
وز هیبت او از دل شیران برود حال
چون خواب رود تیرش در دیده شیران
وز دیده شیران بگشاید رگ قیفال
آن کو بیکی روز بمن چاکر بخشید
از خلعت و از صلت و از نعمت و اموال
گر نیمی از آن مال بمیری رسد از ملک
تا حشر بگویند به اخبار و به امثال
من بنده غنی گشتم و از رنج برستم
دیگر نکند بیش دل ریش من اهوال
زین پس نبود بنده من برده به نخاس
زین پس نبود جامه من برده بدلال
شاهی که مر او را پسری باشد چون تو
با او بجهان اندر گردون نکشد بال
ای شاه جهاندار مرا حال تو پرورد
پرورده اویند حکیمان بهمه حال
در نعمت تو شاه دو بهره است رهی را
بهری ز پی حکمت و بهری ز پی حال
تا بر سر تدبیر همی خندد تقدیر
تا بر سر آمال همی خندد آجال
تدبیر شما باد روان بر سر تقدیر
و آجال عدو باد روان بر سر آمال
با هر دو بود غالیه و مشک چون آخال
بندیست مرا بر دل هر ساعت از آن زلف
حالی است مرا در دل هر ساعت از آن خال
خیره شود از سنبل تو بوالعجب و نیز
عاجز شود از نرگس تو جادوی محتال
خواهی که نگردد چو شب تیره مرا روز
ز آن سنبل مفتون بکل رشته بمفتال
گر چهر تو بر قبله ابدال نگارند
خواند بنماز اندر شعر دری ابدال
دامست ترا زلف و چو دامست حقیقت
زیرا گه الف باشد و گه میم و گهی دال
کس بسته او را نتواند بگشادن
از بس که در او دائره و حلقه و اشکال
هرگه که ز رخسار دو زلف تو گشایم
زو مشک به چنگ آرم و گلنار به چنگال
قد تو چو سرو است میان تو چو جانست
از هر دو دل خلق به آرام و به زلزال
ماهی است بمشک اندر پیوسته بدان سرو
در است بزر اندر پیوسته بر آن خال
دیدار دل افروز تو چون مشتری آمد
از خوبی و رخشانی و از فرخی فال
بایسته تر از جانی و شایسته تر از عمر
نامی تری از ملک و گرامی تری از مال
جانی تو بچشم من و من خوار به چشمت
چون مال به چشم ملک راد عدو مال
شمس الدین فخرالامرا کاوست ز میران
کان گهر و گنج هنر قبله آمال
بخشند بزرگان جهان سیم به کیسه
بخشند بزرگان جهان زر به مثقال
او اسب نه وده دهد و جامه بصد تخت
او سیم بگردون دهد و زر بمکیال
ای شاه نبی سیرت ایمان بتو محکم
ای میر علی حکمت عالم بتو در غال
بینا که لقای تو نبیند به شب و روز
گویا که مدیح تو نگوید به مه و سال
بینای چنان را نکند فرق کس از کور
گویای چنین را نکند فرق کس از لال
چون حلقه شود خم کمند تو ز فتراک
سر از بی این حلقه زند بر سر اینال
خواهنده ز دست تو همی بالد گوبال
بد خواه ز تیغ تو همی نالد گونال
آرامش و رامش فلک از بهر تو آرد
جز رامش مندیش و جز آرامش مسگال
با فر تر از توری و با جاه تر از جم
با سهم ترا ز سامی و با زهره تر از زال
آن سر که ز فرمان تو بیرون ببرد سر
وآن تن که ز فرمان تو بیرون بکشد یال
در حلق یکی طوق همی گردد چون غل
در پای یکی بند همی گردد خلخال
چندان ببری مال ز صد میر و ز صد شاه
گز گنج بروزی ببرد میر ترا مال
آن بار خدایی که برادی و بمردی
انگشت نمای است چو ماه مه شوال
با جام بصدر اندر ماننده یوسف
با تیغ بصف اندر ماننده ابطال
از بیم وی از دیده شاهان بپرد خواب
وز هیبت او از دل شیران برود حال
چون خواب رود تیرش در دیده شیران
وز دیده شیران بگشاید رگ قیفال
آن کو بیکی روز بمن چاکر بخشید
از خلعت و از صلت و از نعمت و اموال
گر نیمی از آن مال بمیری رسد از ملک
تا حشر بگویند به اخبار و به امثال
من بنده غنی گشتم و از رنج برستم
دیگر نکند بیش دل ریش من اهوال
زین پس نبود بنده من برده به نخاس
زین پس نبود جامه من برده بدلال
شاهی که مر او را پسری باشد چون تو
با او بجهان اندر گردون نکشد بال
ای شاه جهاندار مرا حال تو پرورد
پرورده اویند حکیمان بهمه حال
در نعمت تو شاه دو بهره است رهی را
بهری ز پی حکمت و بهری ز پی حال
تا بر سر تدبیر همی خندد تقدیر
تا بر سر آمال همی خندد آجال
تدبیر شما باد روان بر سر تقدیر
و آجال عدو باد روان بر سر آمال
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۷ - فی المدیحه
آدینه و مهرگان و ماه نو
بادند خجسته هر سه بر خسرو
ای خسرو تاج بخش و لشگرکش
صد بنده ترا رسد چو کیخسرو
با شادی و ناز و خصلت نیکو
بگذار هزار سال جشن نو
تخت تو گذشته از سر کیوان
بدخواه تو پست ماند اندر گو
با جود تو قطره ایست رود ویم
با حلم تو ذره ایست کوه لو
بدخواه تو نغنوده شادمان
خرم بنشین تو شادمان بغنو
جز تخم مهی نکاشتی هرگز
جز بار بهی و نیکوئی مدرو
کاری که کنی بفال نیکو کن
جایی که روی به بخت میمون رو
شادی کن و خرمی برسم جم
دشمن کش و خشم خور بسان زو
بادند خجسته هر سه بر خسرو
ای خسرو تاج بخش و لشگرکش
صد بنده ترا رسد چو کیخسرو
با شادی و ناز و خصلت نیکو
بگذار هزار سال جشن نو
تخت تو گذشته از سر کیوان
بدخواه تو پست ماند اندر گو
با جود تو قطره ایست رود ویم
با حلم تو ذره ایست کوه لو
بدخواه تو نغنوده شادمان
خرم بنشین تو شادمان بغنو
جز تخم مهی نکاشتی هرگز
جز بار بهی و نیکوئی مدرو
کاری که کنی بفال نیکو کن
جایی که روی به بخت میمون رو
شادی کن و خرمی برسم جم
دشمن کش و خشم خور بسان زو
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳