عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
مهدی اخوان ثالث : دوزخ اما سرد
پارینه
چون سبویی ست پر از خون، دل بی کینهٔ من
این که قندیل غم آویخته در سینهٔ من
ندهد طفل ِ مرا شادی و غم راحت و رنج
پر تفاوت نکند شنبه و آدینهٔ من
زندگی نامدم این مغلطهٔ مرگ و دم، آه
آب از جوی ِ سرابم دهد، آیینهٔ من
کهکشان‌ها همه با آتش و خون، فرش شود
سر کشد یک دم اگر دود ِ دل از سینهٔ من
پر شد از قهقه دیوانگیش چاه ِ شغاد
شکر ِ کاووس شه این است ز تهمینهٔ من
با می ِ ناب ِ مغان، در خم ِ خیام، امید!
خیز و جمشید شو از جام سفالینه ی من
شعر قرآن و اوستاست، کزین سان دم ِ نزع
خانه روشن کند از سوز من و سینهٔ من
سال دیگر که جهان تیره شد از مسخ ِ فرنگ
یاد کن ز آتش ِ روشنگر ِ پارینهٔ من
مهدی اخوان ثالث : زمستان
فریاد
خانه‌ام آتش گرفته ست، آتشی جانسوز
هر طرف می‌سوزد این آتش
پرده‌ها و فرش‌ها را، تارشان با پود
من به هر سو می‌دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده‌هایم تلخ
و خروش گریه‌ام ناشاد
از درون خستهٔ سوزان
می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد
خانه‌ام آتش گرفته ست، آتشی بی رحم
همچنان می‌سوزد این آتش
نقش‌هایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من، سوزد و سوزد
غنچه‌هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدان‌ها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان، شاد
دشمنانم موذیانه خنده‌های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می‌دوم
گریان ازین بیداد
می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد
وای بر من، همچنان می‌سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می‌کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آن دگر سو شعله برخیزد، به گردش دود
تا سحرگاهان، که می‌داند که بود من شود نابود
خفته‌اند این مهربان همسای‌گانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای، آیا هیچ سر بر می‌کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد
مهدی اخوان ثالث : زمستان
مشعل خاموش
لب‌ها پریده رنگ و زبان خشک و چاک چاک
رخساره پر غبار غم از سال‌های دور
در گوشه‌ای ز خلوت این دشت هولناک
جوی غریب ماندهٔ بی آب و تشنه کام
افتاده سوت و کور
بس سال‌ها گذشته کز آن کوه سربلند
پیک و پیام روشن و پاکی نیامده ست
وین جوی خشک، رهگذر چشمه‌ای که نیست
در انتظار سایهٔ ابری و قطره‌ای
چشمش به راه مانده، امدیش تبه شده ست
بس سال‌ها گذشته که آن چشمهٔ بزرگ
دیگر به سوی معبر دیرین روانه نیست
خشکیده است؟ یا ره دیگر گرفته پیش؟
او ساز شوق بود و سرود و ترانه داشت
و کنون که نیست، ساز و سرود و ترانه نیست
در گوشه‌ای ز خلوت دشت اوفتاده خوار
بر بستر زوال و فنا، در جوار مرگ
با آن یگانه همدم دیرین دیر سال
آن همنشین تشنه، چنار کهن، که نیست
بر او نه آشیانهٔ مرغ و نه بار و برگ
آنجا، در انتظار غروبی تشنه است
کز راه مانده مرغی بر او گذر کند
چون بیند آشیانه بسی دور و وقت دیر
بر شاخهٔ برهنهٔ خشکش، غریب وار
سر زیر بال برده، شبی را سحر کند
این است آن یگانه ندیمی که جوی خشک
همسایه است با وی و همراز و همنشین
وز سال‌های سال
در گوشه‌ای ز خلوت این دشت یکنواخت
گسترده است پیکر رنجور بر زمین
ای جوی خشک! رهگذر چشمهٔ قدیم
وقتی مه، این پرندهٔ خوشرنگ آسمان
گسترده است بر تو و بر بستر تو بال
آیا تو هیچ لب به شکایت گشوده‌ای
از گردش زمانه و نیرنگ آسمان؟
من خوب یادم آید ز آن روز و روزگار
کاندر تو بود، هر چه صفا یا سرور بود
و آن پاک چشمهٔ تو ازین دشت دیولاخ
بس دور و دور بود، و ندانست هیچ کس
کز کوهسار جودی، یا کوه طور بود
آنجا که هیچ دیده ندید و قدم نرفت
آنجا که قطره قطره چکد از زبان برگ
آنجا که ذره ذره تراود ز سقف غار
روشن چو چشم دختر من، پاک چون بهشت
دوشیزه چون سرشک سحر، سرد چون تگرگ
من خوب یادم آید ز آن پیچ و تابهات
و آنجا که آهوان ز لبت آب خورده‌اند
آنجا که سایه داشتی از بیدهای سبز
آنجا که بود بر تو پل و بود آسیا
و آنجا که دختران ده آب از تو برده‌اند
و کنون، چو آشیانه متروک، مانده‌ای
در این سیاه دشت، پریشان وسوت و کور
آه ای غریب تشنه! چه شد تا چنین شدی
لب‌ها پریده رنگ و زبان خشک و چاک چاک
رخساره پر غبار غم از سال‌های دور؟
مهدی اخوان ثالث : زمستان
مرداب
عمر من دیگر چون مردابی ست
راکد و ساکت و آرام و خموش
نه از او شعله کشد موج و شتاب
نه در او نعره زند خشم و خروش
گاهگه شاید یک ماهی پیر
مانده و خسته در او بگریزد
وز خرامیدن پیرانه ی خویش
موجکی خرد و خفیف انگیزد
یا یکی شاخهٔ کم جرأت سیل
راه گم کرده، پناه آوردش
و ارمغان سفری دور و دراز
مشعلی سرخ و سیاه آوردش
بشکند با نفسی گرم و غریب
انزوای سیه و سردش را
لحظه‌ای چند سراسیمه کند
دل آسودهٔ بی دردش را
یا شبی کشتی سرگردانی
لنگر اندازد در ساحل او
ناخدا صبح چو هشیار شود
بار و بن برکند از منزل او
یا یکی مرغ گریزنده که تیر
خورده در جنگل و بگریخته چست
دیگر اینجا که رسد، زار و ضعیف
دست و پایش شود از رفتن سست
همچنان محتضر و خون آلود
افتد، آسوده ز صیاد بر او
بشکند آینهٔ صافش را
ماهیان حمله برند از همه سو
گاهگاه شاید مرغابی‌ها
خسته از روز بر او خیمه زنند
شبی آنجا گذرانند و سحر
سر و تن شسته و پرواز کنند
ورنه مرداب چه دیدیه ست به عمر
غیر شام سیه و صبح سپید؟
روز دیگر ز پس روز دگر
همچنان بی ثمر و پوچ و پلید؟
ای بسا شب که به مردب گذشت
زیر سقف سیه و کوته ابر
تا سحر ساکت و آرام گریست
باز هم خسته نشد ابر ستبر
و ای بسا شب که بر او می‌گذرد
غرقه در لذت بی روح بهار
او به مه می‌نگرد، ماه به او
شب دراز است و قلندر بیکار
مه کند در پس نیزار غروب
صبح روید ز دل بحر خموش
همه این است و جز این چیزی نیست
عمر بی حادثهٔ بی جر و جوش
دفتر خاطره‌ای پاک سپید
نه در او رسته گیاهی، نه گلی
نه بر او مانده نشانی نه، خطی
اضطرابی تپشی، خون دلی
ای خوشا آمدن از سنگ برون
سر خود را به سر سنگ زدن
گر بود دشت گذشتن هموار
ور بوده درخت سرازیر شدن
ای خوشا زیر و زبرها دیدن
راه پر بیم و بلا پیمودن
روز و شب رفتن و رفتن شب و روز
جلوه گاه ابدیت بودن
عمر "من" اما چون مردابی ست
راکد و ساکت و آرام و خموش
نه در او نعره زند مجو و شتاب
نه از او شعله کشد خشم و خروش
مهدی اخوان ثالث : زمستان
زمستان
سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست ِ محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمهٔ ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست‌ها پنهان،
نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین،
درختان اسکلت‌های بلور آجین
زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است
تهران، دی ماه ۱۳۳۴
مهدی اخوان ثالث : زمستان
هستان
گفت و گو از پاک و ناپاک است
وز کم وبیش زلال آب و آیینه
وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک
دارد اندر پستوی سینه
هر کسی پیمانه‌ای دارد که پرسد چند و چون از وی
گوید این ناپاک و آن پاک است
این بسان شبنم خورشید
وان بسان لیسکی لولنده در خاک است
نیز من پیمانه‌ای دارم
با سبوی خویش، کز آن می‌تراود زهر
گفت و گو از دردناک افسانه‌ای دارم
ما اگر چون شبنم از پاکان
یا اگر چون لیسکان ناپاک
گر نگین تاج خورشیدیم
ورنگون ژرفنای خاک
هرچه این، آلوده‌ایم، آلوده‌ایم، ای مرد
آه، می‌فهمی چه می‌گویم؟
ما به هست آلوده‌ایم، آری
همچنان هستان هست و بودگان بوده‌ایم، ای مرد
نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست
افسری زروش هلال آسا، به سرهامان
ز افتخار مرگ پاکی، در طریق پوک
در جوار رحمت ناراستین آسمان به غنوده ایم، ای مرد
که دگر یادی از آنان نیست
ور بود، جز در فریب شوم دیگر پاکجانان نیست
گفت و گو از پاک و ناپاک است
ما به هست آلوده‌ایم، ای پاک! و ای ناپاک
پست و ناپاکیم ما هستان
گر همه غمگین، اگر بی غم پاک می‌دانی کیان بودند؟
آن کبوترها که زد در خونشان پرپر
سربی سرد سپیده دم
بی جدال و جنگ
ای به خون خویشتن آغشت‌گان کوچیده زین تنگ آشیان ننگ
ای کبوترها
کاشکی پر می‌زد آنجا مرغ دردم، ای کبوترها
که من ار مستم، اگر هوشیار
گر چه می‌دانم به هست آلوده مردم، ای کبوترها
در سکوت برج بی کس مانده‌تان هموار
نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید
های پاکان! های پاکان! گوی
می‌خروشم زار
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
فصلِ دگر برایِ فراموشی
تقویمِ سال باز به هم خورده‌ست
بربادیِ شکوهِ سپیداران
آغاز گشته و
فصلِ دگر برایِ فراموشی است.
هرچند سال،‌سالِ پریشانی است
وَ آفتاب،‌وزنِ‌دگر دارد
و بادِ هرز
زمزمهٔ دیگر
بسیار شاذناله گرفته‌ستم،
امّا چه سود
فصل
گوری دگر به خاطرِ خاموشی است،
فصلِ دگر برایِ فراموشی است.
۱۳۷۰
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
کسی نمی‌خوانَد
کسی نمانده که لبخند را ترانه کند
و خود نه لبخندی است.
کسی نمانده که بانگِ بلند بردارد
لبانِ بامِ ورم‌کردهٔ عبادتگه
برایِ عشق ندارد نیایشی!
شعری!
درختِ توت
رگ و ریشه آتش و باروت
نوازشِ نفسِ‌باد را
گریزان است.
از آسیاب به سویِ‌مزارعِ گندم
بجز صدایِ جدایی نمانده‌است به جای
خاطره‌ای!
به شانه‌هایِ سپیدار
پناهگاهی نیست.
برایِ مرثیه‌خوانانِ روزگارِ قدیم
کسی نمی‌خوانَد
کسی چه چیز بخواند؟
کسی چه ساز کند؟
مگر که حیله ببندد
دروغ باز کند.
چه ماتم‌آبادی!
کسی نمانده که بر مردگانِ این سامان
سری به سنگ بکوبد
دلی به خون بکشد.
بهار،‌نعشِ عزیزی است
که باد قبله به کافور بسته تابوتش
بهار،‌موسمِ کوچ است
بهار موسمِ‌آوارگیّ و بی‌وطنی است.
بهار فصلِ گریز است مادرانی را
که انتقامِ پسرهایِ خویش را با اشک
به مُلک‌هایِ غریبی
ترانه ساز کنند.
بهار قافلهٔ بازگشتِ قومِ شهید
لوایِ لشکرِ ارواحِ سرخ‌پوشان است.
کسی چگونه بخواند
چرا که گردنه‌ها را
هنوز
صدایِ سُمِّ سواران نگشته‌است عَلَم.
چرا که کوه هنوز
چنان که می‌باید
نداده‌است جهیزانهٔ عروسش را
هنوز بادیه در انتظار می‌سوزد
هنوز بیشه غمِ بیوه‌داریِ‌خود را
نکرده‌است تمام.
چرا که شعر هنوز
اسیرِ‌قافیه است.
چرا که طبل، شکسته‌ست.
۲حوت ۱۳۶۵کابل
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
گریستیم
شب را گریستیم،‌سحر را گریستیم
ما گام‌گامِ راهِ سفر را گریستیم
وقتی که می‌زدند سپیدارِ باغ را
ما یک‌بهٔک صدایِ تبر را گریستیم
دست و دهانِ بسته به فریاد آمدیم
یعنی تمامِ خونِ جگر را گریستیم
در سرزمینِ حادثه و داربستِ شعر
روز و شبِ سیاهِ هنر را گریستیم
بر آستانِ آتش و خاکسترِ مراد
آیینه‌دار و آینه‌گر را گریستیم
باری ز مرگ‌ومیر چو فارغ شدیم ما
دیه و دیارِ خاک‌به‌سر را گریستیم
مضمونِ گریه کم نشد از دور و پیشِ ما
هرچند که بلا و بتر را گریستیم
۱۳ عقرب ۱۳۶۷ کابل
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
انتظار
شکوفه ریخت،‌چمن پیر شد، بهار گذشت
نیامدیّ و بهارم به انتظار گذشت
به حیرتی نشدم کشتهٔ تبسّمِ گل
ببین که فصلِ نشاطم چه ناگوار گذشت
نسیمِ هرزه بسی جلوه کرد و ناز نمود
کسش به هیچ نپرسید،‌خوار و زار گذشت
ز تنگ‌چشمیِ هر خار و خس در این‌گلشن
نیامدی که ببینی چه روزگار گذشت
خدا به دشمنت ای آشنا نشان ندهد
از آن‌چه بر سرِ‌من بی تو بار‌بار گذشت
بهار ۱۳۶۲ کابل
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
زمانه
هر آن‌چه از سرِ این‌شهرِ خسته می‌گذرد
شکسته می‌رسد،‌از ره‌گسسته می‌گذرد
خیالِ‌خاطرِ خوش‌جلوه بالِ عنقایی است
کز آسمانِ سرِ ما شکسته می‌گذرد
از این‌دیار،‌از این‌یادگارِ آبایی
زمانه ،بقچهٔ امّید بسته، می‌گذرد
نه بانگِ‌مهر،‌نه بویِ‌صداقت است این‌جا
محبّت از برِ ما دست‌شُسته می‌گذرد
لوگر ۲ جوزایِ ۱۳۶۴
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
تاریک
خانه تاریک، دل باغ و بیابان تاریک
بی‌تو هر کوچهٔ این شهرک ویران تاریک
آسمان خسته و خورشید ز پا افتاده
ماهِ آواره به دلگیری زندان تاریک
چه دیاری است دیاری که نباشی تو در آن
دامن آلودهٔ تکفیر و گریبان تاریک
بی تو دل معبد طوفان‌زده را می‌ماند
آستان ریخته، در سوخته، ایوان تاریک
باده تاریک و گلوگیر، سر نامه سیاه
و غم دوزخیِ یار دو چندان تاریک
خزان ١٣٦٩ ه ش
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳
ای پیکِ‌بهار! خون جگر می‌آیی
خاموش‌لب و شکسته‌پر می‌آیی
ای دوست! چه اتّفاق افتاد تو را
بی هیچ ترانه از سفر می‌آیی
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۶
دل تنگ شود، به ناله‌اش درشکنم
خاموشیِ لب به دیدهٔ تر شکنم
دستم نرسد به دامنِ هیچ‌کسی
بنشینم و در سکوتِ خود وَرشکنم
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۸
ای دشتِ تهی! بتّه‌کنانت چه شدند؟
چوپان‌بچه‌هایِ نوجوانت چه شدند؟
ای بسترِ خاک‌تودهٔ خاطره‌ها
یارانِ قدیمِ همزبانت چه شدند؟
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۹
سوغات برایِ‌ده ندارد دلِ من
آهنگِ لقایِ‌ده ندارد دلِ‌من
از بس که پرندگانش آواره شدند
امسال هوایِ ده ندارد دلِ‌من
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۶
دل چیست گداز گوشهٔ دردآباد
جان مویه‌کشی‌هایِ غمی بی‌بنیاد
من کیستم از دهکدهٔ خود تا شهر
یک‌درّه سکوت و یک‌بیابان فریاد
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۷
چندی چو گذشت از سرِ‌مردنِ من
چون خاک تکاند تار و پودِ تنِ من
ای دوست! بیا و گوش کن زمزمه‌ای
از سینهٔ گور، میهن ای میهنِ‌من
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۸
رفتیّ و کسی نکرد غمخورگی‌ات
رفتیّ و کسی ندید بیچارگی‌ات
ای یار! پس از تو دیگران هم رفتند
من ماندم و دردِ تلخِ آوارگی‌ات
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۰
من درد‌به‌دوشِ شامِ تارِ وطنم
دل‌پختهٔ رنجِ روزگارِ‌وطنم
آهم همه انتظار،‌اشکم همه صبر
من خاطره‌دارِ حالِ زارِ وطنم