عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
موسیولینن و قیصر ولیم
موسیولینن
بسی گذشت که آدم درین سرای کهن
مثال دانه ته سنگ آسیا بودست
فریب زاری و افسون قیصری خورد است
اسیر حلقهٔ دام کلیسیا بودست
غلام گرسنه دیدی که بر درید آخر
قمیص خواجه که رنگین ز خون ما بودست
شرار آتش جمهور کهنه سامان سوخت
ردای پیر کلیسا قبای سلطان سوخت
قیصر ولیم
گناه عشوه و ناز بتان چیست؟
طواف اندر سرشت برهمن هست
دمادم نو خداوندان تراشد
که بیزار از خدایان کهن هست
ز جور رهزنان کم گو که رهرو
متاع خویش را خود رهزن هست
اگر تاج کئی جمهور پوشد
همان هنگامه ها در انجمن هست
هوس اندر دل آدم نمیرد
همان آتش میان مرزغن هست
عروس اقتدار سحر فن را
همان پیچاک زلف پر شکن هست
«نماند ناز شیرین بی خریدار
اگر خسرو نباشد کوهکن هست»
بسی گذشت که آدم درین سرای کهن
مثال دانه ته سنگ آسیا بودست
فریب زاری و افسون قیصری خورد است
اسیر حلقهٔ دام کلیسیا بودست
غلام گرسنه دیدی که بر درید آخر
قمیص خواجه که رنگین ز خون ما بودست
شرار آتش جمهور کهنه سامان سوخت
ردای پیر کلیسا قبای سلطان سوخت
قیصر ولیم
گناه عشوه و ناز بتان چیست؟
طواف اندر سرشت برهمن هست
دمادم نو خداوندان تراشد
که بیزار از خدایان کهن هست
ز جور رهزنان کم گو که رهرو
متاع خویش را خود رهزن هست
اگر تاج کئی جمهور پوشد
همان هنگامه ها در انجمن هست
هوس اندر دل آدم نمیرد
همان آتش میان مرزغن هست
عروس اقتدار سحر فن را
همان پیچاک زلف پر شکن هست
«نماند ناز شیرین بی خریدار
اگر خسرو نباشد کوهکن هست»
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرابات فرنگ
دوش رفتم به تماشای خرابات فرنگ
شوخ گفتاری رندی دلم از دست ربود
گفت این نیست کلیسا که بیابی در وی
صحبت دخترک زهره وش و نای و سرود
این خرابات فرنگ است و ز تأثیر میش
آنچه مذموم شمارند ، نماید محمود
نیک و بد را به ترازوی دگر سنجیدیم
چشمه ئی داشت ترازوی نصاری و یهود
خوب ، زشت است اگر پنجهٔ گیرات شکست
زشت ، خوب است اگر تاب و توان تو فزود
تو اگر در نگری جز به ریا نیست حیات
هر که اندر گرو صدق و صفا بود نبود
دعوی صدق و صفا پردهٔ ناموس ریاست
پیر ما گفت مس از سیم بباید اندود
فاش گفتم بتو اسرار نهانخانهٔ زیست
به کسی باز مگو تا که بیابی مقصود
شوخ گفتاری رندی دلم از دست ربود
گفت این نیست کلیسا که بیابی در وی
صحبت دخترک زهره وش و نای و سرود
این خرابات فرنگ است و ز تأثیر میش
آنچه مذموم شمارند ، نماید محمود
نیک و بد را به ترازوی دگر سنجیدیم
چشمه ئی داشت ترازوی نصاری و یهود
خوب ، زشت است اگر پنجهٔ گیرات شکست
زشت ، خوب است اگر تاب و توان تو فزود
تو اگر در نگری جز به ریا نیست حیات
هر که اندر گرو صدق و صفا بود نبود
دعوی صدق و صفا پردهٔ ناموس ریاست
پیر ما گفت مس از سیم بباید اندود
فاش گفتم بتو اسرار نهانخانهٔ زیست
به کسی باز مگو تا که بیابی مقصود
اقبال لاهوری : زبور عجم
بر عقل فلک پیما ترکانه شبیخون به
بر عقل فلک پیما ترکانه شبیخون به
یک ذره درد دل از علم فلاطون به
دی مغبچه ئی با من اسرار محبت گفت
اشکی که فرو خوردی از بادهٔ گلگون به
آن فقر که بی تیغی صد کشور دل گیرد
از شوکت دارا به از فر فریدون به
در دیر مغان آئی مضمون بلند آور
در خانقه صوفی افسانه و افسون به
در جوی روان ما بی منت طوفانی
یک موج اگر خیزد آن موج ز جیحون به
سیلی که تو آوردی در شهر نمی گنجد
این خانه بر اندازی در خلوت هامون به
اقبال غزل خوان را کافر نتوان گفتن
سودا بدماغش زد از مدرسه بیرون به
یک ذره درد دل از علم فلاطون به
دی مغبچه ئی با من اسرار محبت گفت
اشکی که فرو خوردی از بادهٔ گلگون به
آن فقر که بی تیغی صد کشور دل گیرد
از شوکت دارا به از فر فریدون به
در دیر مغان آئی مضمون بلند آور
در خانقه صوفی افسانه و افسون به
در جوی روان ما بی منت طوفانی
یک موج اگر خیزد آن موج ز جیحون به
سیلی که تو آوردی در شهر نمی گنجد
این خانه بر اندازی در خلوت هامون به
اقبال غزل خوان را کافر نتوان گفتن
سودا بدماغش زد از مدرسه بیرون به
اقبال لاهوری : زبور عجم
درین محفل که کار او گذشت از باده و ساقی
درین محفل که کار او گذشت از باده و ساقی
ندیمی کو که در جامش فرو ریزم می باقی
کسی کو زهر شیرین میخورد از جام زرینی
می تلخ از سفال من کجا گیرد به تریاقی
شرار از خاک من خیزد کجا ریزم کرا سوزم
غلط کردی که در جانم فکندی سوز مشتاقی
مکدر کرد مغرب چشمه های علم و عرفان را
جهان را تیره تر سازد چه مشائی چه اشراقی
دل گیتی انا المسموم انا المسموم فریادش
خرد نالان که ما عندی بتریاق و لا راقی
چه ملائی چه درویشی چه سلطانی چه دربانی
فروغ کار می جوید به سالوسی و زراقی
ببازاری که چشم صیرفی شور است و کم نور است
نگینم خوار تر گردد چو افزاید به براقی
ندیمی کو که در جامش فرو ریزم می باقی
کسی کو زهر شیرین میخورد از جام زرینی
می تلخ از سفال من کجا گیرد به تریاقی
شرار از خاک من خیزد کجا ریزم کرا سوزم
غلط کردی که در جانم فکندی سوز مشتاقی
مکدر کرد مغرب چشمه های علم و عرفان را
جهان را تیره تر سازد چه مشائی چه اشراقی
دل گیتی انا المسموم انا المسموم فریادش
خرد نالان که ما عندی بتریاق و لا راقی
چه ملائی چه درویشی چه سلطانی چه دربانی
فروغ کار می جوید به سالوسی و زراقی
ببازاری که چشم صیرفی شور است و کم نور است
نگینم خوار تر گردد چو افزاید به براقی
اقبال لاهوری : زبور عجم
ز هر نقشی که دل از دیده گیرد پاک میآیم
ز هر نقشی که دل از دیده گیرد پاک میآیم
گدای معنی پاکم تهی ادراک می آیم
گهی رسم و ره فرزانگی ذوق جنون بخشد
من از درس خرد مندان گریبان چاک میآیم
گهی پیچد جهان بر من گهیمن بر جهان پیچم
بگردان باده تا بیرون ازین پیچاک میآیم
نه اینجا چشمک ساقی نه آنجا حرف مشتاقی
ز بزم صوفی و ملا بسی غمناک می آیم
رسد وقتی که خاصان ترا با من فتدکاری
که من صحرائیم پیش ملک بیباک می آیم
گدای معنی پاکم تهی ادراک می آیم
گهی رسم و ره فرزانگی ذوق جنون بخشد
من از درس خرد مندان گریبان چاک میآیم
گهی پیچد جهان بر من گهیمن بر جهان پیچم
بگردان باده تا بیرون ازین پیچاک میآیم
نه اینجا چشمک ساقی نه آنجا حرف مشتاقی
ز بزم صوفی و ملا بسی غمناک می آیم
رسد وقتی که خاصان ترا با من فتدکاری
که من صحرائیم پیش ملک بیباک می آیم
اقبال لاهوری : زبور عجم
بر جهان دل من تاختنش را نگرید
اقبال لاهوری : زبور عجم
خاور که آسمان بکمند خیال اوست
خاور که آسمان بکمند خیال اوست
از خویشتن گسسته و بی سوز آرزوست
در تیره خاک او تب و تاب حیات نیست
جولان موج را نگران از کنار جوست
بتخانه و حرم همه افسرده آتشی
پیر مغان شراب هوا خورده در سبوست
فکر فرنگ پیش مجاز آورد سجود
بینای کور و مست تماشای رنگ و بوست
گردنده تر ز چرخ و رباینده تر ز مرگ
از دست او به دامن ما چاک بی رفوست
خاکی نهاد و خو ز سپهر کهن گرفت
عیار و بی مدار و کلان کار و تو بتوست
مشرق خراب و مغرب از آن بیشتر خراب
عالم تمام مرده و بی ذوق جستجوست
ساقی بیار باده و بزم شبانه ساز
ما را خراب یک نگه محرمانه ساز
از خویشتن گسسته و بی سوز آرزوست
در تیره خاک او تب و تاب حیات نیست
جولان موج را نگران از کنار جوست
بتخانه و حرم همه افسرده آتشی
پیر مغان شراب هوا خورده در سبوست
فکر فرنگ پیش مجاز آورد سجود
بینای کور و مست تماشای رنگ و بوست
گردنده تر ز چرخ و رباینده تر ز مرگ
از دست او به دامن ما چاک بی رفوست
خاکی نهاد و خو ز سپهر کهن گرفت
عیار و بی مدار و کلان کار و تو بتوست
مشرق خراب و مغرب از آن بیشتر خراب
عالم تمام مرده و بی ذوق جستجوست
ساقی بیار باده و بزم شبانه ساز
ما را خراب یک نگه محرمانه ساز
اقبال لاهوری : زبور عجم
غلام زنده دلانم که عاشق سره اند
غلام زنده دلانم که عاشق سره اند
نه خانقاه نشینان که دل بکس ندهند
به آن دلی که برنگ آشنا و بیرنگ است
عیار مسجد و میخانه و صنم کده اند
نگاه از مه و پروین بلند تر دارند
که آشیان بگریبان کهکشان ننهند
برون ز انجمنی در میان انجمنی
بخلوت اند ولی آنچنان که با همه اند
بچشم کم منگر عاشقان صادق را
که این شکسته بهایان متاع قافله اند
به بندگان خط آزادگی رقم کردند
چنانکه شیخ و برهمن شبان بی رمه اند
پیاله گیر که می را حلال می گویند
حدیث اگرچه غریب است راویان ثقه اند
نه خانقاه نشینان که دل بکس ندهند
به آن دلی که برنگ آشنا و بیرنگ است
عیار مسجد و میخانه و صنم کده اند
نگاه از مه و پروین بلند تر دارند
که آشیان بگریبان کهکشان ننهند
برون ز انجمنی در میان انجمنی
بخلوت اند ولی آنچنان که با همه اند
بچشم کم منگر عاشقان صادق را
که این شکسته بهایان متاع قافله اند
به بندگان خط آزادگی رقم کردند
چنانکه شیخ و برهمن شبان بی رمه اند
پیاله گیر که می را حلال می گویند
حدیث اگرچه غریب است راویان ثقه اند
اقبال لاهوری : زبور عجم
عرب که باز دهد محفل شبانه کجاست
عرب که باز دهد محفل شبانه کجاست
عجم که زنده کند رود عاشقانه کجاست
بزیر خرقهٔ پیران سبوها چه خالی است
فغان که کس نشناسد می جوانه کجاست
درین چمنکده هر کس نشیمنی سازد
کسی که سازد و وا سوزد آشیانه کجاست
هزار قافله بیگانه وار دید و گذشت
دلی که دید به انداز محرمانه کجاست
چو موج خیز و به یم جاودانه می آویز
کرانه می طلبی؟ بی خبر کرانه کجاست
بیا که در رگ تاک تو خون تازه دوید
دگر مگوی که آن بادهٔ مغانه کجاست
بیک نورد فرو پیچ روزگاران را
ز دیر و زود گذشتی دگر زمانه کجاست
عجم که زنده کند رود عاشقانه کجاست
بزیر خرقهٔ پیران سبوها چه خالی است
فغان که کس نشناسد می جوانه کجاست
درین چمنکده هر کس نشیمنی سازد
کسی که سازد و وا سوزد آشیانه کجاست
هزار قافله بیگانه وار دید و گذشت
دلی که دید به انداز محرمانه کجاست
چو موج خیز و به یم جاودانه می آویز
کرانه می طلبی؟ بی خبر کرانه کجاست
بیا که در رگ تاک تو خون تازه دوید
دگر مگوی که آن بادهٔ مغانه کجاست
بیک نورد فرو پیچ روزگاران را
ز دیر و زود گذشتی دگر زمانه کجاست
اقبال لاهوری : زبور عجم
ای غنچه خوابیده چو نرگس نگران خیز
ای غنچه خوابیده چو نرگس نگران خیز
کاشانهٔ ما رفت بتاراج غمان خیز
از ناله مرغ چمن از بانگ اذان خیز
از گرمی هنگامه آتش نفسان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز
خورشید که پیرایه بسیمای سحر بست
آویزه بگوش سحر از خون جگر بست
از دشت و جبل قافله ها رخت سفر بست
ای چشم جهان بین بتماشای جهان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز
خاور همه مانند غبار سر راهی است
یک ناله خاموش و اثر باخته آهی است
هر ذره این خاک گره خورده نگاهی است
از هند و سمرقند و عراق و همدان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز
دریای تو دریاست که آسوده چو صحراست
دریای تو دریاست که افزون نشد و کاست
بیگانهٔ آشوب و نهنگ است چه دریاست
از سینه چاکش صفت موج روان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز
این نکته گشاینده اسرار نهان است
ملک است تن خاکی و دین روح روان است
تن زنده و جان زنده ز ربط تن و جان است
با خرقه و سجاده و شمشیر و سنان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز
ناموس ازل را تو امینی تو امینی
دارای جهان را تو یساری تو یمینی
ای بندهٔ خاکی تو زمانی تو زمینی
صهبای یقین در کش و از دیر گمان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز
فریاد از افرنگ و دلآویزی افرنگ
فریاد ز شیرینی و پرویزی افرنگ
عالم همه ویرانه ز چنگیزی افرنگ
معمار حرم باز به تعمیر جهان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز
کاشانهٔ ما رفت بتاراج غمان خیز
از ناله مرغ چمن از بانگ اذان خیز
از گرمی هنگامه آتش نفسان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز
خورشید که پیرایه بسیمای سحر بست
آویزه بگوش سحر از خون جگر بست
از دشت و جبل قافله ها رخت سفر بست
ای چشم جهان بین بتماشای جهان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز
خاور همه مانند غبار سر راهی است
یک ناله خاموش و اثر باخته آهی است
هر ذره این خاک گره خورده نگاهی است
از هند و سمرقند و عراق و همدان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز
دریای تو دریاست که آسوده چو صحراست
دریای تو دریاست که افزون نشد و کاست
بیگانهٔ آشوب و نهنگ است چه دریاست
از سینه چاکش صفت موج روان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز
این نکته گشاینده اسرار نهان است
ملک است تن خاکی و دین روح روان است
تن زنده و جان زنده ز ربط تن و جان است
با خرقه و سجاده و شمشیر و سنان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز
ناموس ازل را تو امینی تو امینی
دارای جهان را تو یساری تو یمینی
ای بندهٔ خاکی تو زمانی تو زمینی
صهبای یقین در کش و از دیر گمان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز
فریاد از افرنگ و دلآویزی افرنگ
فریاد ز شیرینی و پرویزی افرنگ
عالم همه ویرانه ز چنگیزی افرنگ
معمار حرم باز به تعمیر جهان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز
اقبال لاهوری : زبور عجم
ز رسم و راه شریعت نکرده ام تحقیق
ز رسم و راه شریعت نکرده ام تحقیق
جز اینکه منکر عشق است کافر و زندیق
مقام آدم خاکی نهاد دریا بند
مسافران حرم را خدا دهد توفیق
من از طریق نپرسم ، رفیق می جویم
که گفته اند نخستین رفیق و باز طریق
کند تلافی ذوق آنچنان حکیم فرنگ
فروغ باده فزون تر کند بجام عقیق
هزار بار نکو تر متاع بی بصری
ز دانشی که دل او را نمی کند تصدیق
به پیچ و تاب خرد گرچه لذت دگر است
یقین ساده دلان به ز نکته های دقیق
کلام و فلسفه از لوح دل فروشستم
ضمیر خویش گشادم به نشتر تحقیق
ز آستانهٔ سلطان کناره می گیرم
نه کافرم که پرستم خدای بی توفیق
جز اینکه منکر عشق است کافر و زندیق
مقام آدم خاکی نهاد دریا بند
مسافران حرم را خدا دهد توفیق
من از طریق نپرسم ، رفیق می جویم
که گفته اند نخستین رفیق و باز طریق
کند تلافی ذوق آنچنان حکیم فرنگ
فروغ باده فزون تر کند بجام عقیق
هزار بار نکو تر متاع بی بصری
ز دانشی که دل او را نمی کند تصدیق
به پیچ و تاب خرد گرچه لذت دگر است
یقین ساده دلان به ز نکته های دقیق
کلام و فلسفه از لوح دل فروشستم
ضمیر خویش گشادم به نشتر تحقیق
ز آستانهٔ سلطان کناره می گیرم
نه کافرم که پرستم خدای بی توفیق
اقبال لاهوری : زبور عجم
خودی را مردم آمیزی دلیل نارسائی ها
خودی را مردم آمیزی دلیل نارسایی ها
تو ای درد آشنا بیگانه شو از آشنایی ها
به درگاه سلاطین تا کجا این چهرهسایی ها
بیاموز از خدای خویش ناز کبریایی ها
محبت از جوانمردی به جایی میرسد روزی
که افتد از نگاهش کار و بار دلربایی ها
چنان پیش حریم او کشیدم نغمهی دردی
که دادم محرمان را لذت سوز جدایی ها
از آن بر خویش میبالم که چشم مشتری کور است
متاع عشق نافرسوده ماند از کم روایی ها
بیا بر لاله پا کوبیم و بیباکانه می نوشیم
که عاشق را بحل کردند خون پارسایی ها
برون آ از مسلمانان گریز اندر مسلمانی
مسلمانان روا دارند کافر ماجرایی ها
تو ای درد آشنا بیگانه شو از آشنایی ها
به درگاه سلاطین تا کجا این چهرهسایی ها
بیاموز از خدای خویش ناز کبریایی ها
محبت از جوانمردی به جایی میرسد روزی
که افتد از نگاهش کار و بار دلربایی ها
چنان پیش حریم او کشیدم نغمهی دردی
که دادم محرمان را لذت سوز جدایی ها
از آن بر خویش میبالم که چشم مشتری کور است
متاع عشق نافرسوده ماند از کم روایی ها
بیا بر لاله پا کوبیم و بیباکانه می نوشیم
که عاشق را بحل کردند خون پارسایی ها
برون آ از مسلمانان گریز اندر مسلمانی
مسلمانان روا دارند کافر ماجرایی ها
اقبال لاهوری : زبور عجم
گذر از آنکه ندیدست و جز خبر ندهد
گذر از آنکه ندیدست و جز خبر ندهد
سخن دراز کند لذت نظر ندهد
شنیده ام سخن شاعر و فقیه و حکیم
اگرچه نخل بلند است برگ و بر ندهد
تجلئی که برو پیر دیر می نازد
هزار شب دهد و تاب یک سحر ندهد
هم از خدا گله دارم که بر زبان نرسد
متاع دل برد و یوسفی به بر ندهد
نه در حرم نه به بتخانه یابم آن ساقی
که شعله شعله ببخشد شرر شرر ندهد
سخن دراز کند لذت نظر ندهد
شنیده ام سخن شاعر و فقیه و حکیم
اگرچه نخل بلند است برگ و بر ندهد
تجلئی که برو پیر دیر می نازد
هزار شب دهد و تاب یک سحر ندهد
هم از خدا گله دارم که بر زبان نرسد
متاع دل برد و یوسفی به بر ندهد
نه در حرم نه به بتخانه یابم آن ساقی
که شعله شعله ببخشد شرر شرر ندهد
اقبال لاهوری : زبور عجم
ترا نادان امید غمگساریها ز افرنگ است
ترا نادان امید غمگساریها ز افرنگ است
دل شاهین نسوزد بهر آن مرغی که در چنگ است
پشیمان شو اگر لعلی ز میراث پدر خواهی
کجا عیش برون آوردن لعلی که در سنگ است
سخن از بود و نابود جهان با من چه میگوئی
من این دانم که من هستم ندانم این چه نیرنگ است
درین میخانه هر مینا ز بیم محتسب لرزد
مگر یک شیشهٔ عاشق که از وی لرزه بر سنگ است
خودی را پرده میگوئی بگو من با تو این گویم
مزن این پرده را چاکی که دامان نگه تنگ است
کهن شاخی که زیر سایه او پر بر آوردیی
چو برگش ریخت از وی آشیان برداشتن ننگ است
غزل آن گو که فطرت ساز خود را پرده گرداند
چه آید زان غزل خوانی که با فطرت هماهنگ است
دل شاهین نسوزد بهر آن مرغی که در چنگ است
پشیمان شو اگر لعلی ز میراث پدر خواهی
کجا عیش برون آوردن لعلی که در سنگ است
سخن از بود و نابود جهان با من چه میگوئی
من این دانم که من هستم ندانم این چه نیرنگ است
درین میخانه هر مینا ز بیم محتسب لرزد
مگر یک شیشهٔ عاشق که از وی لرزه بر سنگ است
خودی را پرده میگوئی بگو من با تو این گویم
مزن این پرده را چاکی که دامان نگه تنگ است
کهن شاخی که زیر سایه او پر بر آوردیی
چو برگش ریخت از وی آشیان برداشتن ننگ است
غزل آن گو که فطرت ساز خود را پرده گرداند
چه آید زان غزل خوانی که با فطرت هماهنگ است
اقبال لاهوری : زبور عجم
بندگی نامه
گفت با یزدان مه گیتی فروز
تاب من شب را کند مانند روز
یاد ایامی که بی لیل و نهار
خفته بودم در ضمیر روزگار
کوکبی اندر سواد من نبود
گردشی اندر نهاد من نبود
نی ز نورم دشت و در آئینه پوش
نی به دریا از جمال من خروش
آه زین نیرنگ و افسون وجود
وای زین تابانی و ذوق نمود
تافتن از آفتاب آموختم
خاکدانی مرده ئی افروختم
خاکدانی با فروغ و بی فراغ
چهرهٔ او از غلامی داغ داغ
آدم او صورت ماهی به شست
آدمی یزدان کشی آدم پرست
تا اسیر آب و گل کردی مرا
از طواف او خجل کردی مرا
این جهان از نور جان آگاه نیست
این جهان شایان مهر و ماه نیست
در فضای نیلگون او را بهل
رشتهٔ ما نوریان از وی گسل
یا مرا از خدمت او واگذار
یا ز خاکش آدم دیگر بیار
چشم بیدارم کبود و کور به
ای خدا این خاکدان بی نور به
از غلامی دل بمیرد در بدن
از غلامی روح گردد بار تن
از غلامی ضعف پیری در شباب
از غلامی شیر غاب افکنده ناب
از غلامی بزم ملت فرد فرد
این و آن با این و آن اندر نبرد
آن یکی اندر سجود این در قیام
کاروبارش چون صلوة بی امام
در فتد هر فرد با فردی دگر
هر زمان هر فرد را دردی دگر
از غلامی مرد حق زنار بند
از غلامی گوهرش ناارجمند
شاخ او بی مهرگان عریان ز برگ
نیست اندر جان او جز بیم مرگ
کور ذوق و نیش را دانسته نوش
مرده ئی بی مرگ و نعش خود بدوش
آبروی زندگی در باخته
چون خران با کاه و جو در ساخته
ممکنش بنگر محال او نگر
رفت و بود ماه و سال او نگر
روزها در ماتم یکدیگرند
در خرام از ریگ ساعت کمترند
شوره بوم از نیش کژدم خار خار
مور او اژدر گز و عقرب شکار
صرصر او آتش دوزخ نژاد
زورق ابلیس را باد مراد
آتشی اندر هوا غلطیده ئی
شعله ئی در شعله ئی پیچیده ئی
آتشی از دود پیچان تلخ پوش
آتشی تندر غو و دریا خروش
در کنارش مارها اندر ستیز
مارها با کفچه های زهر ریز
شعله اش گیرنده چون کلب عقور
هولناک و زنده سوز و مرده نور
در چنین دشت بلا صد روزگار
خوشتر از محکومی یک دم شمار
تاب من شب را کند مانند روز
یاد ایامی که بی لیل و نهار
خفته بودم در ضمیر روزگار
کوکبی اندر سواد من نبود
گردشی اندر نهاد من نبود
نی ز نورم دشت و در آئینه پوش
نی به دریا از جمال من خروش
آه زین نیرنگ و افسون وجود
وای زین تابانی و ذوق نمود
تافتن از آفتاب آموختم
خاکدانی مرده ئی افروختم
خاکدانی با فروغ و بی فراغ
چهرهٔ او از غلامی داغ داغ
آدم او صورت ماهی به شست
آدمی یزدان کشی آدم پرست
تا اسیر آب و گل کردی مرا
از طواف او خجل کردی مرا
این جهان از نور جان آگاه نیست
این جهان شایان مهر و ماه نیست
در فضای نیلگون او را بهل
رشتهٔ ما نوریان از وی گسل
یا مرا از خدمت او واگذار
یا ز خاکش آدم دیگر بیار
چشم بیدارم کبود و کور به
ای خدا این خاکدان بی نور به
از غلامی دل بمیرد در بدن
از غلامی روح گردد بار تن
از غلامی ضعف پیری در شباب
از غلامی شیر غاب افکنده ناب
از غلامی بزم ملت فرد فرد
این و آن با این و آن اندر نبرد
آن یکی اندر سجود این در قیام
کاروبارش چون صلوة بی امام
در فتد هر فرد با فردی دگر
هر زمان هر فرد را دردی دگر
از غلامی مرد حق زنار بند
از غلامی گوهرش ناارجمند
شاخ او بی مهرگان عریان ز برگ
نیست اندر جان او جز بیم مرگ
کور ذوق و نیش را دانسته نوش
مرده ئی بی مرگ و نعش خود بدوش
آبروی زندگی در باخته
چون خران با کاه و جو در ساخته
ممکنش بنگر محال او نگر
رفت و بود ماه و سال او نگر
روزها در ماتم یکدیگرند
در خرام از ریگ ساعت کمترند
شوره بوم از نیش کژدم خار خار
مور او اژدر گز و عقرب شکار
صرصر او آتش دوزخ نژاد
زورق ابلیس را باد مراد
آتشی اندر هوا غلطیده ئی
شعله ئی در شعله ئی پیچیده ئی
آتشی از دود پیچان تلخ پوش
آتشی تندر غو و دریا خروش
در کنارش مارها اندر ستیز
مارها با کفچه های زهر ریز
شعله اش گیرنده چون کلب عقور
هولناک و زنده سوز و مرده نور
در چنین دشت بلا صد روزگار
خوشتر از محکومی یک دم شمار
اقبال لاهوری : زبور عجم
مذهب غلامان
در غلامی عشق و مذهب را فراق
انگبین زندگانی بد مذاق
عاشقی ، توحید را بر دل زدن
وانگهی خود را بهر مشکل زدن
در غلامی عشق جز گفتار نیست
کار ما گفتار ما را یار نیست
کاروان شوق بی ذوق رحیل
بی یقین و بی سبیل و بی دلیل
دین و دانش را غلام ارزان دهد
تا بدن را زنده دارد جان دهد
گرچه بر لبهای او نام خداست
قبلهٔ او طاقت فرمانرواست
طاقتی نامش دروغ با فروغ
از بطون او نزاید جز دروغ
این صنم تا سجده اش کردی خداست
چون یکی اندر قیام آئی فناست
آن خدا نانی دهد جانی دهد
این خدا جانی برد نانی دهد
آن خدا یکتا ست این صد پاره ایست
آن همه را چاره این بیچاره ایست
آن خدا درمان آزار فراق
این خدا اندر کلام او نفاق
بنده را با خویشتن خوگر کند
چشم و گوش و هوش را کافر کند
چون بجان عبد خود راکب شود
جان به تن لیکن ز تن غایب شود
زنده و بیجان چه رازست این نگر
با تو گویم معنی رنگین نگر
مردن و هم زیستن ای نکته رس
این همه از اعتبارات است و بس
ماهیان را کوه و صحرا بی وجود
بهر مرغان قعر دریا بی وجود
مرد کر سوز نوا را مرده ئی
لذت صوت و صدا را مرده ئی
پیش چنگی مست و مسرور است کور
پیش رنگی زنده در گور است کور
روح با حق زنده و پاینده ایست
ورنه این را مرده آن را زنده ایست
آنکه حی لایموت آمد حق است
زیستن باحق حیات مطلق است
هر که بی حق زیست جز مردار نیست
گرچه کس در ماتم او زار نیست
از نگاهش دیدنی ها در حجاب
قلب او بی ذوق و شوق انقلاب
سوز مشتاقی به کردارش کجا
نور آفاقی به گفتارش کجا
مذهب او تنگ چون آفاق او
از عشا تاریک تر اشراق او
زندگی بار گران بر دوش او
مرگ او پروردهٔ آغوش او
عشق را از صحبتش آزار ها
از دمش افسرده گردد نار ها
نزد آن کرمی که از گل بر نخاست
مهر و ماه و گنبد گردان کجاست
از غلامی ذوق دیداری مجوی
از غلامی جان بیداری مجوی
دیدهٔ او محنت دیدن نبرد
در جهان خورد و گران خوابید و مرد
حکمران بگشایدش بندی اگر
می نهد بر جان او بندی دگر
سازد آئینی گره اندر گره
گویدش می پوش ازین آئین زره
ریز پیز قهر و کین بنمایدش
بیم مرگ ناگهان افزایدش
تا غلام از خویش گردد ناامید
آرزو از سینه گردد ناپدید
گاه او را خلعت زیبا دهد
هم زمام کار در دستش نهد
مهره را شاطر ز کف بیرون جهاند
بیذق خود را به فرزینی رساند
نعمت امروز را شیداش کرد
تا به معنی منکر فرداش کرد
تن ستبر از مستی مهر ملوک
جان پاک از لاغری مانند دوک
گردد ار زار و زبون یک جان پاک
به که گردد قریهٔ تن ها هلاک
بند بر پا نیست بر جان و دل است
مشکل اندر مشکل اندر مشکل است
انگبین زندگانی بد مذاق
عاشقی ، توحید را بر دل زدن
وانگهی خود را بهر مشکل زدن
در غلامی عشق جز گفتار نیست
کار ما گفتار ما را یار نیست
کاروان شوق بی ذوق رحیل
بی یقین و بی سبیل و بی دلیل
دین و دانش را غلام ارزان دهد
تا بدن را زنده دارد جان دهد
گرچه بر لبهای او نام خداست
قبلهٔ او طاقت فرمانرواست
طاقتی نامش دروغ با فروغ
از بطون او نزاید جز دروغ
این صنم تا سجده اش کردی خداست
چون یکی اندر قیام آئی فناست
آن خدا نانی دهد جانی دهد
این خدا جانی برد نانی دهد
آن خدا یکتا ست این صد پاره ایست
آن همه را چاره این بیچاره ایست
آن خدا درمان آزار فراق
این خدا اندر کلام او نفاق
بنده را با خویشتن خوگر کند
چشم و گوش و هوش را کافر کند
چون بجان عبد خود راکب شود
جان به تن لیکن ز تن غایب شود
زنده و بیجان چه رازست این نگر
با تو گویم معنی رنگین نگر
مردن و هم زیستن ای نکته رس
این همه از اعتبارات است و بس
ماهیان را کوه و صحرا بی وجود
بهر مرغان قعر دریا بی وجود
مرد کر سوز نوا را مرده ئی
لذت صوت و صدا را مرده ئی
پیش چنگی مست و مسرور است کور
پیش رنگی زنده در گور است کور
روح با حق زنده و پاینده ایست
ورنه این را مرده آن را زنده ایست
آنکه حی لایموت آمد حق است
زیستن باحق حیات مطلق است
هر که بی حق زیست جز مردار نیست
گرچه کس در ماتم او زار نیست
از نگاهش دیدنی ها در حجاب
قلب او بی ذوق و شوق انقلاب
سوز مشتاقی به کردارش کجا
نور آفاقی به گفتارش کجا
مذهب او تنگ چون آفاق او
از عشا تاریک تر اشراق او
زندگی بار گران بر دوش او
مرگ او پروردهٔ آغوش او
عشق را از صحبتش آزار ها
از دمش افسرده گردد نار ها
نزد آن کرمی که از گل بر نخاست
مهر و ماه و گنبد گردان کجاست
از غلامی ذوق دیداری مجوی
از غلامی جان بیداری مجوی
دیدهٔ او محنت دیدن نبرد
در جهان خورد و گران خوابید و مرد
حکمران بگشایدش بندی اگر
می نهد بر جان او بندی دگر
سازد آئینی گره اندر گره
گویدش می پوش ازین آئین زره
ریز پیز قهر و کین بنمایدش
بیم مرگ ناگهان افزایدش
تا غلام از خویش گردد ناامید
آرزو از سینه گردد ناپدید
گاه او را خلعت زیبا دهد
هم زمام کار در دستش نهد
مهره را شاطر ز کف بیرون جهاند
بیذق خود را به فرزینی رساند
نعمت امروز را شیداش کرد
تا به معنی منکر فرداش کرد
تن ستبر از مستی مهر ملوک
جان پاک از لاغری مانند دوک
گردد ار زار و زبون یک جان پاک
به که گردد قریهٔ تن ها هلاک
بند بر پا نیست بر جان و دل است
مشکل اندر مشکل اندر مشکل است
اقبال لاهوری : جاویدنامه
طاسین مسیح
رویای حکیم تولستوی
در میان کوهسار هفت مرگ
وادی بی طایر و بی شاخ و برگ
تاب مه از دود گرد او چو قیر
آفاب اندر فضایش تشنه میر
رود سیماب ، اندر آن وادی روان
خم به خم مانند جوی کهکشان
پیش او پست و بلند راه هیچ
تند سیر و موج موج و پیچ پیچ
غرق در سیماب مردی تا کمر
با هزاران ناله های بی اثر
قسمت او ابر و باد و آب نی
تشنه و آبی به جز سیماب نی
برکران دیدم زنی نازک تنی
چشم او صد کاروان را رهزنی
کافری آموز پیران کنشت
از نگاهش زشت خوب و خوب زشت
گفتمش تو کیستی نام تو چیست
این سراپا ناله و فریاد کیست
گفت در چشمم فسون سامری است
نامم افرنگین و کارم ساحری است
ناگهان آن جوی سیمین یخ ببست
استخوان آن جوان در تن شکست
بانگ زد ای وای بر تقدیر من
وای بر فریاد بی تأثیر من
گفت افرنگین «اگر داری نظر
اندگی اعمال خود را هم نگر
پور مریم آن چراغ کائنات
نور او اندر جهات و بی جهات
آن فلاطوس آن صلیب آن روی زرد
زیر گردون تو چه کردی او چه کرد
ای بجانت لذت ایمان حرام
ای پرستار بتان سیم خام
قیمت روح القدس نشناختی
تن خریدی نقد جان در باختی»
طعنهٔ آن نازنین جلوه مست
آن جوان را نشتر اندر دل شکست
گفت «ای گندم نمای جو فروش
از تو شیخ و برهمن ملت فروش
عقل و دین از کافریهای تو خوار
عشق از سوداگریهای تو خوار
مهر تو آزار و آزار نهان
کین تو مرگ است و مرگ ناگهان
صحبتی با آب و گل ورزیده ئی
بنده را از پیش حق دزدیده ئی
حکمتی کو عقدهٔ اشیا گشاد
با تو غیر از فکر چنگیزی نداد
داند آن مردی که صاحب جوهر است
جرم تو از جرم من سنگین تر است
از دم او رفته جان آمد بتن
از تو جان را دخمه میگردد بدن
آنچه ما کردیم با ناسوت او
ملت او کرد با لاهوت او
مرگ تو اهل جهان را زندگی است
باش تا بینی که انجام تو چیست»
در میان کوهسار هفت مرگ
وادی بی طایر و بی شاخ و برگ
تاب مه از دود گرد او چو قیر
آفاب اندر فضایش تشنه میر
رود سیماب ، اندر آن وادی روان
خم به خم مانند جوی کهکشان
پیش او پست و بلند راه هیچ
تند سیر و موج موج و پیچ پیچ
غرق در سیماب مردی تا کمر
با هزاران ناله های بی اثر
قسمت او ابر و باد و آب نی
تشنه و آبی به جز سیماب نی
برکران دیدم زنی نازک تنی
چشم او صد کاروان را رهزنی
کافری آموز پیران کنشت
از نگاهش زشت خوب و خوب زشت
گفتمش تو کیستی نام تو چیست
این سراپا ناله و فریاد کیست
گفت در چشمم فسون سامری است
نامم افرنگین و کارم ساحری است
ناگهان آن جوی سیمین یخ ببست
استخوان آن جوان در تن شکست
بانگ زد ای وای بر تقدیر من
وای بر فریاد بی تأثیر من
گفت افرنگین «اگر داری نظر
اندگی اعمال خود را هم نگر
پور مریم آن چراغ کائنات
نور او اندر جهات و بی جهات
آن فلاطوس آن صلیب آن روی زرد
زیر گردون تو چه کردی او چه کرد
ای بجانت لذت ایمان حرام
ای پرستار بتان سیم خام
قیمت روح القدس نشناختی
تن خریدی نقد جان در باختی»
طعنهٔ آن نازنین جلوه مست
آن جوان را نشتر اندر دل شکست
گفت «ای گندم نمای جو فروش
از تو شیخ و برهمن ملت فروش
عقل و دین از کافریهای تو خوار
عشق از سوداگریهای تو خوار
مهر تو آزار و آزار نهان
کین تو مرگ است و مرگ ناگهان
صحبتی با آب و گل ورزیده ئی
بنده را از پیش حق دزدیده ئی
حکمتی کو عقدهٔ اشیا گشاد
با تو غیر از فکر چنگیزی نداد
داند آن مردی که صاحب جوهر است
جرم تو از جرم من سنگین تر است
از دم او رفته جان آمد بتن
از تو جان را دخمه میگردد بدن
آنچه ما کردیم با ناسوت او
ملت او کرد با لاهوت او
مرگ تو اهل جهان را زندگی است
باش تا بینی که انجام تو چیست»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
دین و وطن
لرد مغرب آن سراپا مکر و فن
اهل دین را داد تعلیم وطن
او بفکر مرکز و تو در نفاق
بگذر از شام و فلسطین و عراق
تو اگر داری تمیز خوب و زشت
دل نبندی با کلوخ و سنگ و خشت
چیست دین برخاستن از روی خاک
تا ز خود آگاه گردد جان پاک
می نگنجد آنکه گفت الله هو
در حدود این نظام چار سو
پر که از خاک و برخیزد ز خاک
حیف اگر در خاک میرد جان پاک
گرچه آدم بردمید از آب و گل
رنگ و نم چون گل کشید از آب و گل
حیف اگر در آب و گل غلطد مدام
حیف اگر برتر نپرد زین مقام
گفت تن در شو بخاک رهگذر
گفت جان پهنای عالم را نگر
جان نگنجد در جهات ای هوشمند
مرد حر بیگانه از هر قید و بند
حر ز خاک تیره آید در خروش
زانکه از بازان نیاید کار موش
آن کف خاکی که نامیدی وطن
اینکه گوئی مصر و ایران و یمن
با وطن اهل وطن را نسبتی است
زانکه از خاکش طلوع ملتی است
اندرین نسبت اگر داری نظر
نکته ئی بینی ز مو باریک تر
گرچه از مشرق برآید آفتاب
با تجلی های شوخ و بی حجاب
در تب و تاب است از سوز درون
تا ز قید شرق و غرب آید برون
بر دمد از مشرق خود جلوه مست
تا همه آفاق را آرد بدست
فطرتش از مشرق و مغرب بری است
گرچه او از روی نسبت خاوری است
اهل دین را داد تعلیم وطن
او بفکر مرکز و تو در نفاق
بگذر از شام و فلسطین و عراق
تو اگر داری تمیز خوب و زشت
دل نبندی با کلوخ و سنگ و خشت
چیست دین برخاستن از روی خاک
تا ز خود آگاه گردد جان پاک
می نگنجد آنکه گفت الله هو
در حدود این نظام چار سو
پر که از خاک و برخیزد ز خاک
حیف اگر در خاک میرد جان پاک
گرچه آدم بردمید از آب و گل
رنگ و نم چون گل کشید از آب و گل
حیف اگر در آب و گل غلطد مدام
حیف اگر برتر نپرد زین مقام
گفت تن در شو بخاک رهگذر
گفت جان پهنای عالم را نگر
جان نگنجد در جهات ای هوشمند
مرد حر بیگانه از هر قید و بند
حر ز خاک تیره آید در خروش
زانکه از بازان نیاید کار موش
آن کف خاکی که نامیدی وطن
اینکه گوئی مصر و ایران و یمن
با وطن اهل وطن را نسبتی است
زانکه از خاکش طلوع ملتی است
اندرین نسبت اگر داری نظر
نکته ئی بینی ز مو باریک تر
گرچه از مشرق برآید آفتاب
با تجلی های شوخ و بی حجاب
در تب و تاب است از سوز درون
تا ز قید شرق و غرب آید برون
بر دمد از مشرق خود جلوه مست
تا همه آفاق را آرد بدست
فطرتش از مشرق و مغرب بری است
گرچه او از روی نسبت خاوری است
اقبال لاهوری : جاویدنامه
شرق و غرب
غربیان را زیرکی ساز حیات
شرقیان را عشق راز کائنات
زیرکی از عشق گردد حق شناس
کار عشق از زیرکی محکم اساس
عشق چون با زیرکی همبر شود
نقشبند عالم دیگر شود
خیز و نقش عالم دیگر بنه
عشق را با زیرکی آمیز ده
شعلهٔ افرنگیان نم خورده ایست
چشم شان صاحب نظر دل مرده ایست
زخمها خوردند از شمشیر خویش
بسمل افتادند چون نخچیر خویش
سوز و مستی را مجو از تاک شان
عصر دیگر نیست در افلاک شان
زندگی را سوز و ساز از نار تست
عالم نو آفریدن کار تست
مصطفی کو از تجدد می سرود
گفت نقش کهنه را باید زدود
نو نگردد کعبه را رخت حیات
گر ز افرنگ آیدش لات و منات
ترک را آهنگ نو در چنگ نیست
تازه اش جز کهنهٔ افرنگ نیست
سینه او را دمی دیگر نبود
در ضمیرش عالمی دیگر نبود
لا جرم با عالم موجود ساخت
مثل موم از سوز این عالم گداخت
طرفگی ها در نهاد کائنات
نیست از تقلید ، تقویم حیات
زنده دل خلاق اعصار و دهور
جانش از تقلید گردد بی حضور
چون مسلمانان اگر داری جگر
در ضمیر خویش و در قرآن نگر
صد جهان تازه در آیات اوست
عصرها پیچیده در آنات اوست
یک جهانش عصر حاضر را بس است
گیر اگر در سینه دل معنی رس است
بندهٔ مومن ز آیات خداست
هر جهان اندر بر او چون قباست
چون کهن گردد جهانی در برش
می دهد قرآن جهانی دیگرش
زنده رود
زورق ما خاکیان بی ناخداست
کس نداند عالم قرآن کجاست
افغانی
عالمی در سینهٔ ما گم هنوز
عالمی در انتظار قم هنوز
عالمی بی امیتاز خون و رنگ
شام او روشن تر از صبح فرنگ
عالمی پاک از سلاطین و عبید
چون دل مؤمن کرانش ناپدید
عالمی رعنا که فیض یک نظر
تخم او افکند در جان عمر
لایزال و وارداتش نو به نو
برگ و بار محکماتش نو به نو
باطن او از تغیر بی غمی
ظاهر او انقلاب هر دمی
اندرون تست آن عالم نگر
می دهم از محکمات او خبر
شرقیان را عشق راز کائنات
زیرکی از عشق گردد حق شناس
کار عشق از زیرکی محکم اساس
عشق چون با زیرکی همبر شود
نقشبند عالم دیگر شود
خیز و نقش عالم دیگر بنه
عشق را با زیرکی آمیز ده
شعلهٔ افرنگیان نم خورده ایست
چشم شان صاحب نظر دل مرده ایست
زخمها خوردند از شمشیر خویش
بسمل افتادند چون نخچیر خویش
سوز و مستی را مجو از تاک شان
عصر دیگر نیست در افلاک شان
زندگی را سوز و ساز از نار تست
عالم نو آفریدن کار تست
مصطفی کو از تجدد می سرود
گفت نقش کهنه را باید زدود
نو نگردد کعبه را رخت حیات
گر ز افرنگ آیدش لات و منات
ترک را آهنگ نو در چنگ نیست
تازه اش جز کهنهٔ افرنگ نیست
سینه او را دمی دیگر نبود
در ضمیرش عالمی دیگر نبود
لا جرم با عالم موجود ساخت
مثل موم از سوز این عالم گداخت
طرفگی ها در نهاد کائنات
نیست از تقلید ، تقویم حیات
زنده دل خلاق اعصار و دهور
جانش از تقلید گردد بی حضور
چون مسلمانان اگر داری جگر
در ضمیر خویش و در قرآن نگر
صد جهان تازه در آیات اوست
عصرها پیچیده در آنات اوست
یک جهانش عصر حاضر را بس است
گیر اگر در سینه دل معنی رس است
بندهٔ مومن ز آیات خداست
هر جهان اندر بر او چون قباست
چون کهن گردد جهانی در برش
می دهد قرآن جهانی دیگرش
زنده رود
زورق ما خاکیان بی ناخداست
کس نداند عالم قرآن کجاست
افغانی
عالمی در سینهٔ ما گم هنوز
عالمی در انتظار قم هنوز
عالمی بی امیتاز خون و رنگ
شام او روشن تر از صبح فرنگ
عالمی پاک از سلاطین و عبید
چون دل مؤمن کرانش ناپدید
عالمی رعنا که فیض یک نظر
تخم او افکند در جان عمر
لایزال و وارداتش نو به نو
برگ و بار محکماتش نو به نو
باطن او از تغیر بی غمی
ظاهر او انقلاب هر دمی
اندرون تست آن عالم نگر
می دهم از محکمات او خبر
اقبال لاهوری : جاویدنامه
ارض ملک خداست
سر گذشت آدم اندر شرق و غرب
بهر خاکی فتنه های حرب و ضرب
یک عروس و شوهر او ما همه
آن فسونگر بی همه هم با همه
عشوه های او همه مکر و فن است
نی از آن تو نه از آن من است
در نسازد با تو این سنگ و حجر
این ز اسباب حضر تو در سفر
اختلاط خفته و بیدار چیست
ثابتی را کار با سیار چیست
حق زمین را جز متاع ما نگفت
این متاع بی بها مفت است مفت
ده خدایا نکته ئی از من پذیر
رزق و گور از وی بگیر او را مگیر
صحبتش تا کی تو بود و او نبود
تو وجود و او نمود بی وجود
تو عقابی طایف افلاک شو
بال و پر بگشا و پاک از خاک شو
باطن «الارض ﷲ» ظاهر است
هر که این ظاهر نبیند کافر است
من نگویم در گذر از کاخ و کوی
دولت تست این جهان رنگ و بوی
دانه دانه گوهر از خاکش بگیر
صید چون شاهین ز افلاکش بگیر
تیشهٔ خود را به کهسارش بزن
نوری از خود گیر و بر نارش بزن
از طریق آزری بیگانه باش
بر مراد خود جهان نو تراش
دل به رنگ و بوی و کاخ و کو مده
دل حریم اوست جز با او مده
مردن بی برگ و بی گور و کفن
گم شدن در نقره و فرزند و زن
هر که حرف لااله از بر کند
عالمی را گم بخویش اندر کند
فقر جوع و رقص و عریانی کجاست؟
فقر سلطانی است رهبانی کجاست؟
بهر خاکی فتنه های حرب و ضرب
یک عروس و شوهر او ما همه
آن فسونگر بی همه هم با همه
عشوه های او همه مکر و فن است
نی از آن تو نه از آن من است
در نسازد با تو این سنگ و حجر
این ز اسباب حضر تو در سفر
اختلاط خفته و بیدار چیست
ثابتی را کار با سیار چیست
حق زمین را جز متاع ما نگفت
این متاع بی بها مفت است مفت
ده خدایا نکته ئی از من پذیر
رزق و گور از وی بگیر او را مگیر
صحبتش تا کی تو بود و او نبود
تو وجود و او نمود بی وجود
تو عقابی طایف افلاک شو
بال و پر بگشا و پاک از خاک شو
باطن «الارض ﷲ» ظاهر است
هر که این ظاهر نبیند کافر است
من نگویم در گذر از کاخ و کوی
دولت تست این جهان رنگ و بوی
دانه دانه گوهر از خاکش بگیر
صید چون شاهین ز افلاکش بگیر
تیشهٔ خود را به کهسارش بزن
نوری از خود گیر و بر نارش بزن
از طریق آزری بیگانه باش
بر مراد خود جهان نو تراش
دل به رنگ و بوی و کاخ و کو مده
دل حریم اوست جز با او مده
مردن بی برگ و بی گور و کفن
گم شدن در نقره و فرزند و زن
هر که حرف لااله از بر کند
عالمی را گم بخویش اندر کند
فقر جوع و رقص و عریانی کجاست؟
فقر سلطانی است رهبانی کجاست؟