عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
ای واعجبی سدیدک فلسفه گوی
چون گربه صندل آمد از خانه بکوی
بر تیزگه تاز نهادم دم و روی
یعنی که بتیز فرق کن مو از موی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹
جز داغ سینه گل نکند در بهار ما
از جوی شعله آب خورد لاله‌زار ما
هر رنگ لاله‌ای که شکست آفتاب شد
پژمردگی نچید گلی از بهار ما
در چار فصل، گلبن ما را شکفتگی است
گل بسته است عقد اخوّت به خار ما
ما صاف طینتان به جهان صلح کرده‌ایم
آیینه تیرگی نکشد از غبار ما
ما را به خاک تیره برابر نمود عشق
این بود در جهان سبب اعتبار ما
هر چند لاغریم ولیکن ز روز و شب
تازد دو اسبه دور فلک در شکار ما
فیّاض گرچه طرز سخن تازه بود لیک
این طرز تازه‌تر شده در روزگار ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
تا تو افکندی به دولت سایه بر گلزارها
بلبلان را در ترنّم سوده شد منقارها
من چو بلبل نغمه‌سنج گلشن کویی که هست
آفتاب آنجا گلِ خار سر دیوارها
نقد جان بر کف چه می‌کردند دلالان مصر
یوسفم را کس نمی‌آرد درین بازارها
دشت بی‌آبست و شب کوتاه و ره دور و دراز
زود بربندید ای جمّازه‌داران بارها
در گلستانِ سر میدان عشق آی و ببین
همچو گل خندان سر منصوریان بر دارها
گو دماغ خود مسوز اینجا مسیحا در علاج
با دوای کس نمی‌سازند این بیمارها
عشق را گویند مردم کار بی‌کاری بود
عشق چون کاری بود بی‌کاریست این کارها
زاهدان را امشب از ترخنده‌های انفعال
سبز شد مسواک‌ها در گوشة دستارها
عشق را فیّاض در ادبارها اقبال‌هاست
آه ازین اقبال‌ها و داد ازین ادبارها
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
منم که کرده‌‌ام الماس نشئه مرهم را
به مرگ عیش سیه‌پوش داغ ماتم را
کسی که سرمه از آن درگرفت چون خورشید
به یک نگاه ببیند تمام عالم را
به گلشنی که در آن شعله آبیار بود
به آفتاب برابر نهند شبنم را
به روز وصل سیاهی ز داغ برگیرم
لباس عید نسازم پلاس ماتم را
به دهر خون نخورد آدمی چه چاره کند!
به آب غصّه سرشتند خاک آدم را
ز دود دل رقمی چند در سفینة چرخ
به یادگار نوشتیم شکوة غم را
نیاورم به زبان راز دل ولی فیّاض
بگو چه چاره کنم گریة دمادم را!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
کتابت کی تواند داد داد بیقراران را
سحاب خشک حسرت می‌دهد مشتاق باران را
چه شد دیریست کز زلف بتان بویی نمی‌اری
به امیدی نشاندی ای صبا امیدواران را
نمک دارد که بعد از انتظار غم ز دل بردن
جراحت تازه سازد نامة او دل‌فگاران را
گلستان را به سر تا سایة سرو تو افتادست
بهار تازه‌رو دادست گویی نوبهاران را
هنوز اندر چمن زان شب که بگشادی گریبانی
گل از بوی تو بر هم می‌نهد داغ هزاران را
ستم باشد پس از رو دادن اسباب جمعیّت
که گردون دورتر گرداند از هم دوستداران را
مگر از کوی او فیّاض انداز سفر دارد
وداع طرفه‌ای می‌کرد امشب باز یاران را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
گر نهان سازم غم عشقت چه سازم ناله را
تب اگر پوشیده ماند چون کنم تب خاله را
دست افشاندی ز گلشن ریختی اوراق گل
روی گرداندی ز صحرا داغ کردی لاله را
یک گل از زخم خدنگت تازه بر من نشکفد
من به ناخن تازه دارم داغ چندین ساله را
وقت آیین‌بندی بازار مژگان منست
گریه بر دوش آورد از لخت دل پرگاله را
شب که شیون پیچ و تابم در نفس افکنده بود
از خراش سینه کردم شانه زلف ناله را
من هلاک گوشة چشمی که پنهان دیدنش
گلّة آهو به دنبال افکند دنباله را
گرد آن عارض ببین فیّاض دور چتر خط
گر ندیدستی به دور خرمن مه هاله را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
ها مژده که جانانه خرامید به صحرا
با شیشه و پیمانه خرامید به صحرا
از خواب دگر وا نشود چشم غزالان
کان لعل پر افسانه خرامید به صحرا
در دشت که زد آتش رخساره که دیگر
هر شمع چو پروانه خرامید به صحرا!
محمل شده میخانه ز عکس لب لیلی
ناقه‌ست که مستانه خرامید به صحرا
هر برگ درین دشت ترا آینه دارست
گویی که پریخانه خرامید به صحرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
ز روح باده صد ره گرچه خالی شد تن مینا
ولی دست هوس کوته نشد از گردن مینا
چرا دود از دماغ می‌پرستان برنمی‌آرد
که برق باده آتش می‌زند در خرمن مینا
نوای بی‌غلط زن امشب ای مطرب که مستان را
چراغ باده پنهانست زیر دامن مینا
ندارد بلبلان، گر پای نسبت در میان آید
قبای غنچه، اندامِ تن پیراهن مینا
بهار می‌پرستان شد، نسیم لطف ساقی کو
گل صد نشئه را در غنچه دارد گلشن مینا
از آن می از گلوی شیشه بالاتر نمی‌آید
که ماند جای خون تو به اندر گردن مینا
به بزم باده فیّاض این ادا جا کرده در طبعم
که ساغر گوش می‌گردد به وقت گفتن مینا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
به گلستان چو روی گل شود از روی تو آب
برفروزی چو رخ، آتش شود از خوی تو آب
تو به این مایه حیا باز مکن جیب، مباد
که ز نامحرمی باد شود بوی تو آب
بر لب جو مخرام ای بت رعنا ترسم
که بدزدد روش از قامت دلجوی تو آب
در کفت آینه نبود که پی شیشة دل
سنگ برداشتی و شد به کف از خوی تو آب
بس که در کشتن فیّاض شدی گرم شتاب
شده شمشیر ز بیم تو به پهلوی تو آب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
امشب ز فرقت تو دلم چون چراغ سوخت
در خون نشست گریه ازین درد و داغ سوخت
جام و سبو ز هجر رخت دل شکسته‌اند
چون داغ لاله در کف ساقی ایاغ سوخت
محض از برای خاطر پروانه‌ها به بزم
شب تا صباح شمع نشست و دماغ سوخت
از شرم قطره‌های عرق بر عذار تو
شبنم چو خال بر رخ گل‌های باغ سوخت
فیّاض عاشقی تو و ما داغِ بی‌غمی
خواهد ترا محبت و ما را فراغ سوخت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مه روی تو که آرایش هر مهتاب است
شب آیینه از آن تا به سحر مهتاب است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
حسن محجوب ز نظّاره خطرها دارد
پردة شرم کتانست و نظر مهتاب است
یارب از قوّت بازوی که پرتو دارد؟
برق این تیشه که در کوه و کمر مهتاب است
غیر امّید زیان سود ندارد فیّاض
سفر ما که در او بیم خطر مهتاب است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
گذشت موسم گل لیک یار جلوه‌گرست
چمن خزان شد و ما را بهار در نظرست
به دل هوای سفر دارم و ندارم پای
بس است، آرزوی من همیشه در سفرست
ز نقل و باده چه ذوقست تلخ‌کامی را
که باده خون دل و نقل، پارة جگرست
به جوی شیر چه دلبستگی‌ست شیرین را
که شیرِ صحبت پرویز قسمت شکرست
عجب که کام من از یار رو دهد فیّاض
که کام من دگر و کام یار من دگرست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
چمن به خرّمی و گل به بار نزدیک است
جنون تهیّه نکرد و بهار نزدیک است
نشان ساحل این بحر ای که می‌پرسی
اگر به موج سواری کنار نزدیک است
به غیر یأس ابد در میانه فاصله نیست
بیا که وعدة دیدار یار نزدیک است
به خنده دست ندارم ولی به دولت عشق
رهم به گریة بی‌اختیار نزدیک است
گواه دعوی منصور می‌تواند شد
کسی که یک سر و گردن به دار نزدیک است
سر از دریچة گرداب کن برون و ببین
که چون محیط فنا را کنار نزدیک است
قدم به وادی حرمان به راه نه فیّاض
که راه وصل ازین رهگذار، نزدیک است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
هر خس به باغ ما گل و هر زاغ بلبل است
آشفتگی گلی است که مخصوص سنبل است
ناز بهار چند کشم از برای گل
فصل خزان خوشست که هر برگ او گل است
مخصوص ماست از نگه کنج چشم یار
نازی که دست پرور چندین تغافل است
مرهم‌پذیر کی شود از ترّهات زاغ
داغ دلم که تازه ز آواز بلبل است
گشتیم بر حواشی خط دقتی نداشت
پیچیدگی نتیجة زلفست و کاکل است
موسیِّ ما تمنّی دیدار می‌کند
آماده باش طور که وقت تزلزل است
تشبیه دل به مشت گل کعبه کی رواست
فیّاض هان خموش که جای تأمّل است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
ز عکس زلف تو آیینه سنبلستانست
به وصف روی تو بلبل هزار دستانست
به نخل قد تو کردیم سرو را نسبت
بدین وسیله کنون سرفراز بستانست
اسیر عشق تو باغ و بهار را چه کند
خیال روی تو هر جا بود گلستانست
هوا چو سرد شود باده خوش بود فیّاض
پیاله گیر که ساغر گل زمستانست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
تا همچو گل پیاله شکفتن گرفته است
از توبه همچو غنچه دل من گرفته است
روی پیاله سرخ که میخانه را ازو
دیوار و در طراوت گلشن گرفته است
در بزم یار شیشه به این سادگی که هست
خون هزار توبه به گردن گرفته است
ما را اگر ز بزم تو اندیشه مانع است
لطف ترا که گوشة دامن گرفته است؟
فیّاض درد دل چه کنی سر که از غرور
نازک‌دلش طبیعت آهن گرفته است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
مگو ز عقل که دام فریب خودرایی‌ست
مبین به علم که آیینة خودآرایی‌ست
کسی که بادة تحقیق خورده می‌داند
که اعتراف به جهل از کمال دانایی‌ست
جهان ز حیرت حسن تو نقش دیوارست
فضای دهر به عهد تو کُنج تنهایی‌ست
تمام دهر زآزاده‌ای نشان ندهد
که سرو هم به چمن زیر بار رعنایی‌ست
به دست وصل دل پاره‌پاره‌ای دارم
که خون تپیده‌تر از حسرت تماشایی‌ست
اگرچه عقل جنون‌پرور و جنون خودروست
به گل چه باج دهد لاله‌ای که صحرایی‌ست؟
تصرّفی که دلم از جمال لیلی دید
هنوز مجنون سرگرم دشت‌پیمایی‌ست
نظاره‌ام ز تو گل چید و جای رنجش نیست
به باغبان نکند عیب کس، که یغمایی‌ست
به هر چه می‌نگرم روی اوست در نظرم
که گفته است طلب‌کار یار، هر جایی‌ست؟
نظارگان تو سر در کف خطر دارند
که هر نگاه تو خونیّ صد تماشایی‌ست
ز بی‌مضایقگی‌های عشق دانستم
که بر جنون نزدن نقص در شکیبایی‌ست
زلاف محرمی کوی دوست شد معلوم
که عقل با همه تمکین هنوز سودایی‌ست
چنین که از تو گل و لاله می‌فریبندم
سزد که طعنه زند دشمنم که هر جایی‌ست
مرا دلیست که چون قطره لجّه‌آشامست
چه نقص کشتی گرداب را که دریایی‌ست
به یمن همّت بدنامی از خطر رستم
که پرده‌پوشی عشق است هر چه رسوایی‌ست
به ذوق گوشه‌نشینی مبند دل زنهار
که سعی گمشدگی‌ها تلاش پیدایی‌ست
به محفلی که هنر عیب‌پوش شد فیّاض
ندیدن هنر خویش عین بینایی‌ست
بست دوست ز دنیا و آخرت فیّاض
سخن یکی‌ست دگرها عبارت‌آرایی‌ست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
عشوه‌اش چون در چمن آیین لطف و ناز بست
رنگ بر رخسار گل صد ره شکست و باز بست
بلبلان را شرم رویش ناله بر منقار دوخت
قمریان را سرو نازش جلوة پرواز بست
کیست یارب این شکارافکن که دوران بهر آن
بر سمند آسمان از مِهر طبل باز بست
نغمة جان بخشد امشب مطرب ما جای تار
رشتة جان مسیحا گوییا بر ساز بست
از نگاه ناز شیرین کوه سنگِ سرمه شد
لیک نتوانست یک دم تیشه را آواز بست
گر نگردد صید ما فیّاض آهوی مراد
می‌توان خود بر کمان تیری به این انداز بست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
در گلستان طفل شبنم تا به دوش گل نشست
غنچه از بی‌طاقتی خونابه نوش گل نشست
بوی گل غارتگر هوش است اما در چمن
نالة بلبل کمین‌آرای هوش گل نشست
حرف روی دلکشت می‌گفت بلبل در چمن
این سخن چون گوهر شبنم به گوش گل نشست
هفتة گل زود آخر شد که بلبل بر بهار
آب زد از گریه چندانی که جوش گل نشست
زخم را فیّاض اگر آغوش بگشایی ز هم
در چمن عمری توان حسرت‌فروش گل نشست