عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
اسیران پرده از حال دل خود بر نمیگیرند
چو تب در پوست میسوزند لیکن در نمیگیرند
برو پیمانه در خون زن که صافی مشربان عشق
نمی تا در جگر باقی بود ساغر نمیگیرند
فلک بر بیقراران آب میبندد نمیداند
که این لب تشنگان کام خود از کوثر نمیگیرند
به گوش عیش زن از داستان عمر حرفی چند
که این افسانه را بار دگر از سر نمیگیرند
نگهدار آبروی خویش و از هر فتنه ایمن شو
که گر عالم شود خشک، آب از گوهر نمیگیرند
فلک گر خون من ریزد دلش جمعست میداند
که خون شعله را تاوان ز خاکستر نمیگیرند
چه طوفان جلوه دادی بر سر مژگان دگر فیّاض
که اهل عالم از دریا حسابی برنمیگیرند
چو تب در پوست میسوزند لیکن در نمیگیرند
برو پیمانه در خون زن که صافی مشربان عشق
نمی تا در جگر باقی بود ساغر نمیگیرند
فلک بر بیقراران آب میبندد نمیداند
که این لب تشنگان کام خود از کوثر نمیگیرند
به گوش عیش زن از داستان عمر حرفی چند
که این افسانه را بار دگر از سر نمیگیرند
نگهدار آبروی خویش و از هر فتنه ایمن شو
که گر عالم شود خشک، آب از گوهر نمیگیرند
فلک گر خون من ریزد دلش جمعست میداند
که خون شعله را تاوان ز خاکستر نمیگیرند
چه طوفان جلوه دادی بر سر مژگان دگر فیّاض
که اهل عالم از دریا حسابی برنمیگیرند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
ز قال رفتهام از دست، حال تا چه کند
خیال برد ز کارم وصال تا چه کند
نشاط عیش جدا میکُشد ملال جدا
کنون شهید نشاطم ملال تا چه کند
هزار حسرت ممکن شکسته در دل ماند
به جان خسته خیال محال تا چه کند!
طلوع صبح جمال تو عالمی همه سوخت
فروغ مهر تو وقت زوال تا چه کند
دمیدن سمن از زیر زلف خونم ریخت
بنفشه سر زدن از روی خال تا چه کند!
شکسته رنگی ما را بهارِ حسرت کرد
طلوع باده به آن رنگ آل تا چه کند!
میی به بزم ازل ریخت عشق در کامم
عروج نشئة آن لایزال تا چه کند!
غرور ساغر زر کرد آنچه کرد هنوز
تکلّفی که ندارد سفال تا چه کند!
تو یک نفس که گریبان چو غنچه کردی باز
صبا چهها که نکرد و شمال تا چه کند!
نهال عشق تو در دانه بود و خون میخورد
کنون که ریشه دواند این نهال تا چه کند!
به استمالتم افکند عشق در دوزخ
چنین اگر دهدم گوشمال تا چه کند!
نکردنی همه کردم درین جهان فیّاض
در آن جهان کرم ذوالجلال تا چه کند!
خیال برد ز کارم وصال تا چه کند
نشاط عیش جدا میکُشد ملال جدا
کنون شهید نشاطم ملال تا چه کند
هزار حسرت ممکن شکسته در دل ماند
به جان خسته خیال محال تا چه کند!
طلوع صبح جمال تو عالمی همه سوخت
فروغ مهر تو وقت زوال تا چه کند
دمیدن سمن از زیر زلف خونم ریخت
بنفشه سر زدن از روی خال تا چه کند!
شکسته رنگی ما را بهارِ حسرت کرد
طلوع باده به آن رنگ آل تا چه کند!
میی به بزم ازل ریخت عشق در کامم
عروج نشئة آن لایزال تا چه کند!
غرور ساغر زر کرد آنچه کرد هنوز
تکلّفی که ندارد سفال تا چه کند!
تو یک نفس که گریبان چو غنچه کردی باز
صبا چهها که نکرد و شمال تا چه کند!
نهال عشق تو در دانه بود و خون میخورد
کنون که ریشه دواند این نهال تا چه کند!
به استمالتم افکند عشق در دوزخ
چنین اگر دهدم گوشمال تا چه کند!
نکردنی همه کردم درین جهان فیّاض
در آن جهان کرم ذوالجلال تا چه کند!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
مه را غم هلال تو رنجور میکند
خورشید بر رخت نظر از دور میکند
چشمش نظر ز صفحة آیینه بر نداشت
خورشید من مطالعة نور میکند
لعل تو از تبسّم کوثر سرشت خویش
خون در دل حدیث لب حور میکند
پرویز را معامله با زر نرفت پیش
فرهادِ هرزه گرد چه با زور میکند
فیّاض موسم گل داغ جنون تست
آمد بهار و مرغ چمن شور میکند
خورشید بر رخت نظر از دور میکند
چشمش نظر ز صفحة آیینه بر نداشت
خورشید من مطالعة نور میکند
لعل تو از تبسّم کوثر سرشت خویش
خون در دل حدیث لب حور میکند
پرویز را معامله با زر نرفت پیش
فرهادِ هرزه گرد چه با زور میکند
فیّاض موسم گل داغ جنون تست
آمد بهار و مرغ چمن شور میکند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
شد بهار و هر کسی جایی وطن خوش میکند
عندلیب از گوشهها کنج چمن خوش میکند
دودة آشفتگی را یک خلف جز من نماند
سالها شد تیرهبختی دل به من خوش میکند
بینصیبی نیستم در هر فن از تعلیم عشق
خاطر مشکل پسندش تا چه فن خوش میکند!
از نسیمت لاله مرهم مینهد بر داغ خویش
گل ز بویت زخم خود را در چمن خوش میکند
تا بیفتد چشم مرهم بر رخش فیّاض ما
داغ خود را در درون پیرهن خوش میکند
عندلیب از گوشهها کنج چمن خوش میکند
دودة آشفتگی را یک خلف جز من نماند
سالها شد تیرهبختی دل به من خوش میکند
بینصیبی نیستم در هر فن از تعلیم عشق
خاطر مشکل پسندش تا چه فن خوش میکند!
از نسیمت لاله مرهم مینهد بر داغ خویش
گل ز بویت زخم خود را در چمن خوش میکند
تا بیفتد چشم مرهم بر رخش فیّاض ما
داغ خود را در درون پیرهن خوش میکند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
یاد عیشی کز رخت شبهای ما مهتاب بود
بخت ما بیدار و چشم آسمان در خواب بود
سالها در انقلاب گریة مستانه خیز
خانة ما محمل جمّازة سیلاب بود
دوش بیماه رخت از بیقراریهای دل
ماهتابم در نظر چون لجّة سیماب بود
طفل دل را در کشاکش موجة طوفان عشق
جای آسایش همان گهوارة گرداب بود
ساغر چشمم پر از خون نالة جان دلخراش
چشم بر دور امشبم عشرت تمامْ اسباب بود
دوش اشکم رو چو در ویرانی عالم نهاد
آسمان همچون حبابی بر سر این آب بود
از سر هر خار چون گل بوی الفت میدهد
این چمن گویی ز خون بلبلان سیراب بود
با شکوه عشق پیش کوهکن پا سخت کرد
کوه را پای تزلزل غالبا در خواب بود
در فسون فیاض هر دم کاروان در کاروان
چشم مستش را خراج از چین و از سقلاب بود
شب که یاد آن پری فیّاض در بر داشتم
بوتة خارم به پهلو بستر سنجاب بود
بخت ما بیدار و چشم آسمان در خواب بود
سالها در انقلاب گریة مستانه خیز
خانة ما محمل جمّازة سیلاب بود
دوش بیماه رخت از بیقراریهای دل
ماهتابم در نظر چون لجّة سیماب بود
طفل دل را در کشاکش موجة طوفان عشق
جای آسایش همان گهوارة گرداب بود
ساغر چشمم پر از خون نالة جان دلخراش
چشم بر دور امشبم عشرت تمامْ اسباب بود
دوش اشکم رو چو در ویرانی عالم نهاد
آسمان همچون حبابی بر سر این آب بود
از سر هر خار چون گل بوی الفت میدهد
این چمن گویی ز خون بلبلان سیراب بود
با شکوه عشق پیش کوهکن پا سخت کرد
کوه را پای تزلزل غالبا در خواب بود
در فسون فیاض هر دم کاروان در کاروان
چشم مستش را خراج از چین و از سقلاب بود
شب که یاد آن پری فیّاض در بر داشتم
بوتة خارم به پهلو بستر سنجاب بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
امشب که در چمن ز قدومش نوید بود
خلوتسرای غنچه گلستان عید بود
دیدیم در چمن عجب آیین اتّحاد
گل داشت ز خم کاری و بلبل شهید بود
یک عمر در میانة ما و نگاه دوست
بیزحمت مجادله گفت و شنید بود
خواندیم نامة عمل هر کسی به حشر
چون روی دوست نامة عاشق سفید بود
بردیم سر فرو به گریبان شام هجر
شکر خدا که روز قیامت پدید بود
ما را سبب ز نَیل مسبّب حجاب شد
چیزی که بست بر رخ ما در، کلید بود
فیّاض چون نظر به سراپای دل فکند
هر جا که دید جلوة «میرزا سعید» بود
خلوتسرای غنچه گلستان عید بود
دیدیم در چمن عجب آیین اتّحاد
گل داشت ز خم کاری و بلبل شهید بود
یک عمر در میانة ما و نگاه دوست
بیزحمت مجادله گفت و شنید بود
خواندیم نامة عمل هر کسی به حشر
چون روی دوست نامة عاشق سفید بود
بردیم سر فرو به گریبان شام هجر
شکر خدا که روز قیامت پدید بود
ما را سبب ز نَیل مسبّب حجاب شد
چیزی که بست بر رخ ما در، کلید بود
فیّاض چون نظر به سراپای دل فکند
هر جا که دید جلوة «میرزا سعید» بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
شب ز نازت بزم دل بر بیقراران تنگ بود
عرصة امیّد بر امیّدواران تنگ بود
داغ غم در سینة من کامِ بالیدن گرفت
ورنه جا این لاله را در کوهساران تنگ بود
بسکه پر بود از نوای نالة من صحن باغ
کوچة منقار بر صوت هزاران تنگ بود
گریة من کوه را هم با زمین هموار کرد
دامن صحرا برای آب باران تنگ بود
شد خزان و غنچة دل همچنان نشکفته ماند
بسکه عالم بیتوام در نوبهاران تنگ بود
خلعت عزّت بدل کردیم با تشریف فقر
این قبا بر قامت بیاعتباران تنگ بود
با وجود آنکه جا در مجلسی کم داشتیم
مدّتی از پهلوی ما جای یاران تنگ بود
در فضای گیتی از آزادهمردان کس نماند
عرصة گردون برین چابکسواران تنگ بود
تیرباران بلا دادش دل فیاض داد
ورنه دنیا از پی این تیرباران تنگ بود
عرصة امیّد بر امیّدواران تنگ بود
داغ غم در سینة من کامِ بالیدن گرفت
ورنه جا این لاله را در کوهساران تنگ بود
بسکه پر بود از نوای نالة من صحن باغ
کوچة منقار بر صوت هزاران تنگ بود
گریة من کوه را هم با زمین هموار کرد
دامن صحرا برای آب باران تنگ بود
شد خزان و غنچة دل همچنان نشکفته ماند
بسکه عالم بیتوام در نوبهاران تنگ بود
خلعت عزّت بدل کردیم با تشریف فقر
این قبا بر قامت بیاعتباران تنگ بود
با وجود آنکه جا در مجلسی کم داشتیم
مدّتی از پهلوی ما جای یاران تنگ بود
در فضای گیتی از آزادهمردان کس نماند
عرصة گردون برین چابکسواران تنگ بود
تیرباران بلا دادش دل فیاض داد
ورنه دنیا از پی این تیرباران تنگ بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
خوش آنکه بلبل ما نغمهسنج باغ تو بود
کسی که بر سر ما جای داشت داغ تو بود
نشان کوچة تاریک طرّة تو نیافت
نسیم گل که شب و روز در سراغ تو بود
ندید کس دم آبی که گرد غصّه نداشت
به غیر بادة عشرت که در ایاغ تو بود
کسی به بزم جمال تو روی گرم ندید
جز افتاب که پروانة چراغ تو بود
ز بیدماغی فیّاض غم نبود امشب
که بیدماغی او باعث دماغ تو بود
کسی که بر سر ما جای داشت داغ تو بود
نشان کوچة تاریک طرّة تو نیافت
نسیم گل که شب و روز در سراغ تو بود
ندید کس دم آبی که گرد غصّه نداشت
به غیر بادة عشرت که در ایاغ تو بود
کسی به بزم جمال تو روی گرم ندید
جز افتاب که پروانة چراغ تو بود
ز بیدماغی فیّاض غم نبود امشب
که بیدماغی او باعث دماغ تو بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
ایزد به هر که عارض گل رنگ میدهد
در سینهاش نخست دل سنگ میدهد
شادم ز تنگی دل خود کایزد از ازل
درد تو بیشتر به دل تنگ میدهد
سیمای چهره رازِ دل خسته فاش کرد
گر شیشه نم برون ندهد رنگ میدهد
بلبل حکایت غم ما میکند به گل
درد دلی که شرح به آهنگ میدهد
منّت برای صلح زنارش چه میکشی
فیّاض غمزه کام تو در جنگ میدهد
در سینهاش نخست دل سنگ میدهد
شادم ز تنگی دل خود کایزد از ازل
درد تو بیشتر به دل تنگ میدهد
سیمای چهره رازِ دل خسته فاش کرد
گر شیشه نم برون ندهد رنگ میدهد
بلبل حکایت غم ما میکند به گل
درد دلی که شرح به آهنگ میدهد
منّت برای صلح زنارش چه میکشی
فیّاض غمزه کام تو در جنگ میدهد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
نمیخواهم که بوی پیرهن از نزد یار آید
گرفتم دیده روشن کرد، بیرویش چه کار آید!
گل روی بتان را سبزة خط در عقب باشد
بلی در گلستان حسن، گل پیش از بهار آید
ز بوی نو بهارم مرغ دل در اضطراب آمد
جنونم بگسلد زنجیرها چون گل به بار آید
ز هجر می خزان چهرة ما رنگ بر رنگ است
بهار نشئهای کو تا به گلگشت خمار آید
ز خواری میتوان عزّتطلب شد غم مخور فیّاض
که این بیاعتباریها به کار اعتبار آید
گرفتم دیده روشن کرد، بیرویش چه کار آید!
گل روی بتان را سبزة خط در عقب باشد
بلی در گلستان حسن، گل پیش از بهار آید
ز بوی نو بهارم مرغ دل در اضطراب آمد
جنونم بگسلد زنجیرها چون گل به بار آید
ز هجر می خزان چهرة ما رنگ بر رنگ است
بهار نشئهای کو تا به گلگشت خمار آید
ز خواری میتوان عزّتطلب شد غم مخور فیّاض
که این بیاعتباریها به کار اعتبار آید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
چو بینم کبک، یادم جلوة دلدار میآید
که هر گه در خرام آید بدین رفتار میآید
نگاهم جیب و دامن پر گل از رخسار او برگشت
به آیینی که پنداری کس از گلزار میآید
خیالت هر شب آید بر سر بالین و ننشیند
مگر شرمش ز پاس دیدة بیدار میآید!
دلا زهرِ نگاه او غنیمت دان که این مرهم
برای زخم بندیها ترا در کار میآید
دمی در سایة دیوار او فیّاض عشرت کن
که روزی آفتابت بر سر دیوار میآید
که هر گه در خرام آید بدین رفتار میآید
نگاهم جیب و دامن پر گل از رخسار او برگشت
به آیینی که پنداری کس از گلزار میآید
خیالت هر شب آید بر سر بالین و ننشیند
مگر شرمش ز پاس دیدة بیدار میآید!
دلا زهرِ نگاه او غنیمت دان که این مرهم
برای زخم بندیها ترا در کار میآید
دمی در سایة دیوار او فیّاض عشرت کن
که روزی آفتابت بر سر دیوار میآید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
ازین غیرت مرا آه از دل ناشاد میروید
که در گلشن به یاد سرو او شمشاد میروید
بیا در بیستون و صورت شیرین تماشا کن
که حسن آنجا ز آب تیشة فرهاد میروید
خوشا بوم و بر کوی محبّت کز زمین آنجا
همه جان حزین و خاطر ناشاد میروید
بجان سختی دل از چنگ غمش نتوان به در بردن
گیاه مهر او چون جوهر از فوولاد میروید
سری از طوق قمری تا برون کردم عجب دارم
که در گلشن چرا سرو از زمین آزاد میروید!
به دل هر گه خیال ناوک مژگان او کردم
به هر مو از تن من خنجر جلّاد میروید
وصال یار خواهی نازکی از سر بنه فیّاض
برو کاین سبزه از بوم و بر بیداد میروید
که در گلشن به یاد سرو او شمشاد میروید
بیا در بیستون و صورت شیرین تماشا کن
که حسن آنجا ز آب تیشة فرهاد میروید
خوشا بوم و بر کوی محبّت کز زمین آنجا
همه جان حزین و خاطر ناشاد میروید
بجان سختی دل از چنگ غمش نتوان به در بردن
گیاه مهر او چون جوهر از فوولاد میروید
سری از طوق قمری تا برون کردم عجب دارم
که در گلشن چرا سرو از زمین آزاد میروید!
به دل هر گه خیال ناوک مژگان او کردم
به هر مو از تن من خنجر جلّاد میروید
وصال یار خواهی نازکی از سر بنه فیّاض
برو کاین سبزه از بوم و بر بیداد میروید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
بر سر شیشه نبود پنبه، که بیروی یار
چشم صراحی سفید گشت ز بس انتظار
قرب وی و بعد من چیست چو با هم شدیم
ما و سر زلف او هر دو سیه روزگار
کوی تو بگذارد و جای کند در بهشت
هر که نفهمید ننگ، هر که ندانست عار
بهر شکار دلِ کیست که با صد فریب
دام سیه کرده باز طرّة پرتاب یار؟
فصل خط یار شد نالة فیّاض کو!
مستی بلبل خوش است خاصه به وقت بهار
چشم صراحی سفید گشت ز بس انتظار
قرب وی و بعد من چیست چو با هم شدیم
ما و سر زلف او هر دو سیه روزگار
کوی تو بگذارد و جای کند در بهشت
هر که نفهمید ننگ، هر که ندانست عار
بهر شکار دلِ کیست که با صد فریب
دام سیه کرده باز طرّة پرتاب یار؟
فصل خط یار شد نالة فیّاض کو!
مستی بلبل خوش است خاصه به وقت بهار
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
باز هر سو موج ابری جلوهگر دارد بهار
فیض عالم در نقاب مشک تر دارد بهار
قطرة ابرست و دریای طراوت موج زن
عالمی را غرقه در آب گهر دارد بهار
صورت شیرین به جای لاله میروید ز سنگ
گر بدین سان جلوه بر کوه و کمر دارد بهار
دانة پر حسرتی بر خاک ره افتادهام
تا مگر چون سبزهام از خاک بردارد بهار
گر شود ممنون تحریک صبا گل، دور نیست
حقّ موج جلوه بر آب گهر دارد بهار
سرو را بر نسبت رعنا قدان میپرورد
غالبا شور قیامت در نظر دارد بهار
اهل صورت گر به چشم عاقبتبین بنگرند
داغ حسرت از خزان هم بیشتر دارد بهار
نالة نازکدلان تاراج گلشن میکند
از دم سرد تنک ظرفان خطر دارد بهار
لاف مهر نوخطان بر زاهدان هم میرسد
سهل باشد در خس و خاشاک اثر دارد بهار
آه شد سرو بلندی، ناله شد شاخ گلی
کی گلستان محبّت را ضرر دارد بهار
بس که هر گل جلوة معشوق دارد در نظر
عشقبازان را چو بلبل در به در دارد بهار
ذوق صحبت، میل عشرت، سیر گل، دیدار یار
من چه دانستم که حسرت این قدر دارد بهار!
صبح عشرت در چمن موقوف تحریک صباست
زیر هر برگی نهان فیض سحر دارد بهار
برگ برگ این گلستان در سماع حیرتند
گر تو زینها بیخبر باشی خبر دارد بهار
تا توانی کام دل فیّاض بردار از چمن
نیست مهلت آن قدر، عزم سفر دارد بهار
فیض عالم در نقاب مشک تر دارد بهار
قطرة ابرست و دریای طراوت موج زن
عالمی را غرقه در آب گهر دارد بهار
صورت شیرین به جای لاله میروید ز سنگ
گر بدین سان جلوه بر کوه و کمر دارد بهار
دانة پر حسرتی بر خاک ره افتادهام
تا مگر چون سبزهام از خاک بردارد بهار
گر شود ممنون تحریک صبا گل، دور نیست
حقّ موج جلوه بر آب گهر دارد بهار
سرو را بر نسبت رعنا قدان میپرورد
غالبا شور قیامت در نظر دارد بهار
اهل صورت گر به چشم عاقبتبین بنگرند
داغ حسرت از خزان هم بیشتر دارد بهار
نالة نازکدلان تاراج گلشن میکند
از دم سرد تنک ظرفان خطر دارد بهار
لاف مهر نوخطان بر زاهدان هم میرسد
سهل باشد در خس و خاشاک اثر دارد بهار
آه شد سرو بلندی، ناله شد شاخ گلی
کی گلستان محبّت را ضرر دارد بهار
بس که هر گل جلوة معشوق دارد در نظر
عشقبازان را چو بلبل در به در دارد بهار
ذوق صحبت، میل عشرت، سیر گل، دیدار یار
من چه دانستم که حسرت این قدر دارد بهار!
صبح عشرت در چمن موقوف تحریک صباست
زیر هر برگی نهان فیض سحر دارد بهار
برگ برگ این گلستان در سماع حیرتند
گر تو زینها بیخبر باشی خبر دارد بهار
تا توانی کام دل فیّاض بردار از چمن
نیست مهلت آن قدر، عزم سفر دارد بهار
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
از نسیم خط دلم را بیقراری بیشتر
شورش دیوانه از باد بهاری بیشتر
دوش کز هر شب قرارش با تغافل بیش بود
بود ما را هم زهر شب بیقراری بیشتر
از غضب هر چند نازش بار بر دل مینهاد
کردم از بیطاقتیها بردباری بیشتر
زارتر میکُشت ما را ناز بیپروای او
پیش او چندان که میکردیم زاری بیشتر
طعنه بر بیتابیم کم زن که کار و بار عشق
اختیاری هست، امّا اضطراری بیشتر
از زمین برداشت ما را عشق و بر گردون فکند
اعتبارم بیش شد بیاعتباری بیشتر
از برای امتحان فیّاض ما را دادهاند
اختیاری، ضعفش از بیاختیاری بیشتر
شورش دیوانه از باد بهاری بیشتر
دوش کز هر شب قرارش با تغافل بیش بود
بود ما را هم زهر شب بیقراری بیشتر
از غضب هر چند نازش بار بر دل مینهاد
کردم از بیطاقتیها بردباری بیشتر
زارتر میکُشت ما را ناز بیپروای او
پیش او چندان که میکردیم زاری بیشتر
طعنه بر بیتابیم کم زن که کار و بار عشق
اختیاری هست، امّا اضطراری بیشتر
از زمین برداشت ما را عشق و بر گردون فکند
اعتبارم بیش شد بیاعتباری بیشتر
از برای امتحان فیّاض ما را دادهاند
اختیاری، ضعفش از بیاختیاری بیشتر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
حرفم از فکر سر زلرفی پریشانست باز
دتر میان معنی و لفظم بیابانست باز
مایه میبندد دلم ز آشفتگیهای دماغ
در سر شوریدهام سودای سامانست باز
گشت شاخ غنچه هر یک تار مژگانم ز اشک
در بهار نالهام بلبل غزل خوانست باز
عندلیبان بر غزلهایم غزل خوانی کنند
دفترم از حرف رخساری گلستانست باز
مصرعم را گلرخان سر مشق رعنایی کنند
خامهام در وصف قدی سرو بستانست باز
شیون من گیسوی لیلی وشان را شانه شد
نالهام بر یاد زلفی کاکل افشانست باز
نارساییهای طالع سرگرانیهای یار
شکر غم اسباب حرمانم فراوانست باز
نالهام گویی به معراج اثر خواهد رسید
در شبستان اجابت خوش چراغانست باز
شوق در پرواز آوردست فیّاض مرا
ظاهرا در خاطرش میل صفاهانست باز
دتر میان معنی و لفظم بیابانست باز
مایه میبندد دلم ز آشفتگیهای دماغ
در سر شوریدهام سودای سامانست باز
گشت شاخ غنچه هر یک تار مژگانم ز اشک
در بهار نالهام بلبل غزل خوانست باز
عندلیبان بر غزلهایم غزل خوانی کنند
دفترم از حرف رخساری گلستانست باز
مصرعم را گلرخان سر مشق رعنایی کنند
خامهام در وصف قدی سرو بستانست باز
شیون من گیسوی لیلی وشان را شانه شد
نالهام بر یاد زلفی کاکل افشانست باز
نارساییهای طالع سرگرانیهای یار
شکر غم اسباب حرمانم فراوانست باز
نالهام گویی به معراج اثر خواهد رسید
در شبستان اجابت خوش چراغانست باز
شوق در پرواز آوردست فیّاض مرا
ظاهرا در خاطرش میل صفاهانست باز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
قدر سنبل بشکند چون واکند گیسوی خویش
نرخ جان بندد چو آرایش نماید موی خویش
سر به گردون از چه رو ساید ز خوبی آفتاب
گرنه در آیینة روی تو بیند روی خویش؟
موج عنبر از سر نسرین و سنبل میگذشت
شب که نکهت بر چمن میبیخت از گیسوی خویش
داشت در بیهوشی عشقش سرم را در کنار
برندارم سر از آن از سجدة زانوی خویش
در محبّت یک سر مو عجز و صد عالم هنر
کوهکن شد رنجه از سرپنجة بازوی خویش
در حریم نکهتت کی باد هم ره میبرد
غنچه سان در شیشه میداری گلاب بوی خویش
همنشین چون تویی فیّاض کی خواهد شدن
من که در مجلس به تنگم دایم از پهلوی خویش
نرخ جان بندد چو آرایش نماید موی خویش
سر به گردون از چه رو ساید ز خوبی آفتاب
گرنه در آیینة روی تو بیند روی خویش؟
موج عنبر از سر نسرین و سنبل میگذشت
شب که نکهت بر چمن میبیخت از گیسوی خویش
داشت در بیهوشی عشقش سرم را در کنار
برندارم سر از آن از سجدة زانوی خویش
در محبّت یک سر مو عجز و صد عالم هنر
کوهکن شد رنجه از سرپنجة بازوی خویش
در حریم نکهتت کی باد هم ره میبرد
غنچه سان در شیشه میداری گلاب بوی خویش
همنشین چون تویی فیّاض کی خواهد شدن
من که در مجلس به تنگم دایم از پهلوی خویش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
هوا خوش است و حریفان باغ دوشادوش
خوش است خوردن می با نوای نوشانوش
به جیب غنچه فشاند دم صبا پیغام
به گوش گل رسد از عالم نسیم سروش
نسیم گل نتواند قدم به راه نهاد
ز بس که میبرد آواز بلبلان از هوش
حواس گشته لطیف آن قدر که در گلزار
صدای خندة گل تند میخورد بر گوش
که کرده است معطّر مشام غنچه به باغ!
که نوعروس چمن باز کرده است آغوش
به نیش ناله کند عندلیب فصّادی
که هست در رگ گلزار خون گل در جوش
نمی ز روغن گل تا به جام گلشن هست
چراغ نالة بلبل نمیشود خاموش
چو گل گشاده گریبان نمیتوان بودن
همان بهست که باشی چو غنچه چسبان پوش
گذشت فصل بهار و نماند گل فیّاض
بیا که در غم بلبل برآوریم خروش
خوش است خوردن می با نوای نوشانوش
به جیب غنچه فشاند دم صبا پیغام
به گوش گل رسد از عالم نسیم سروش
نسیم گل نتواند قدم به راه نهاد
ز بس که میبرد آواز بلبلان از هوش
حواس گشته لطیف آن قدر که در گلزار
صدای خندة گل تند میخورد بر گوش
که کرده است معطّر مشام غنچه به باغ!
که نوعروس چمن باز کرده است آغوش
به نیش ناله کند عندلیب فصّادی
که هست در رگ گلزار خون گل در جوش
نمی ز روغن گل تا به جام گلشن هست
چراغ نالة بلبل نمیشود خاموش
چو گل گشاده گریبان نمیتوان بودن
همان بهست که باشی چو غنچه چسبان پوش
گذشت فصل بهار و نماند گل فیّاض
بیا که در غم بلبل برآوریم خروش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
به این شوخی که دارد پی بهار جلوه رنگینش
متانت کو که بیتابانه گردد گرد تمکینش
به داغ بیکسی هرگز نمیسوزد کسی را دل
به بیماری که یاد دوست باشد شمع بالینش
به جرم لاغری فتراکش از من سر نمیپیچد
هنوز از مشت خونی میتوانم کرد رنگینش
چه دارد مهربانیها بجز نامهربانیها
دعاگوی ویم آخر که میترسم زنفرینش
چه شوخیهای فهم است اینکه چون بر وی غزل خوانم
به مدح گوشة ابرو کند نشنیده تحسینش
چه پروای شکار چون منی آن چین ابرو را
پری در دام دارد موجهای زلف پرچینش
چه میخواهد ز جان من سر زلف سمن سایش
چه میگوید به خون من کف دست نگارینش
غبارم در کمین اضطرابی خفته میخواهم
که شوخیها کند تکلیف دولتخانة زینش
«رهی» را بنده شد فیّاض از بس فیض خدمتها
در اندک مدّتی گردید خدمتگار دیرینش
متانت کو که بیتابانه گردد گرد تمکینش
به داغ بیکسی هرگز نمیسوزد کسی را دل
به بیماری که یاد دوست باشد شمع بالینش
به جرم لاغری فتراکش از من سر نمیپیچد
هنوز از مشت خونی میتوانم کرد رنگینش
چه دارد مهربانیها بجز نامهربانیها
دعاگوی ویم آخر که میترسم زنفرینش
چه شوخیهای فهم است اینکه چون بر وی غزل خوانم
به مدح گوشة ابرو کند نشنیده تحسینش
چه پروای شکار چون منی آن چین ابرو را
پری در دام دارد موجهای زلف پرچینش
چه میخواهد ز جان من سر زلف سمن سایش
چه میگوید به خون من کف دست نگارینش
غبارم در کمین اضطرابی خفته میخواهم
که شوخیها کند تکلیف دولتخانة زینش
«رهی» را بنده شد فیّاض از بس فیض خدمتها
در اندک مدّتی گردید خدمتگار دیرینش