عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۳
جو چه می خواهی بیا دریا بجو
عاشقی دریا دلی اینجا بجو
یک دمی با ما در این دریا در آ
آبروی ما درین دریا بجو
هر که بینی دست او را بوسه ده
سر به پایش نه از او او را بجو
عشق را جائی معین هست نیست
جای آن بی جای ما هر جا بجو
دست بگشا دامن خود را بگیر
حضرت یکتای بی همتا بجو
نقطه ای در دایره پنهان شده
آشکارا گفتمت پیدا بجو
نعمت الله را به چشم ما ببین
نور او در دیدهٔ بینا بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۵
گنج او در کنج دل ای جان بجو
جان فدا کن حضرت جانان بجو
سینهٔ بی کینهٔ ما را طلب
مخزن اسرار آن سلطان بجو
نقش می بندم خیال این و آن
ترک این و آن بگو و آن بجو
زلف کافر کیش را بر باد ده
نور روی او ببین ایمان بجو
دُرد دردش نوش کن شادی ما
غم مخور از درد او درمان بجو
جنت المأوی اگر خواهی بیا
مجلس رندان و سرمستان بجو
نعمت الله جو که تا یابی همه
شکر این نعمت از آن یاران بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
نقشی نبسته ایم به غیر از خیال او
حسنی نیافتم جدا از جمال او
از لوح کائنات نخواندیم هیچ حرف
کان حرف را نبود خطی از مثال او
ما را هوای چشمهٔ آب زلال نیست
تا نوش کرده ایم شراب زلال او
هر کس که نیست عاشق او ، نیست هیچکس
انسان نخوانمش که نخواهد وصال او
ماعاشقان بی سر و بی پای حالتیم
از حال ما مپرس که یابی تو حال او
ساقی سؤال کرد که می نوش می کنی
جانم فدای باده و حسن سؤال او
مستست نعمت الله و بر دست جام می
بستان و نوش کن که بیابی کمال او
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۵
آینهٔ جمال او نیست به جز جلال او
نیست به جز جلال او آینهٔ جمال او
مست می زلال او جان منست روز و شب
جان منست روز و شب مست می زلال او
صورت بی مثال او داده مثال خود مرا
داده مثال خود مرا صورت بی مثال او
دیده ام آن جمال او در همه حسن دلبران
در همه حسن دلبران دیده ام آن جمال او
نقش خیال خال او نور سواد چشم ما
نور سواد چشم ما نقش خیال خال او
عاشق ذوق حال او طالب ذوق حال ما
طالب ذوق و حال ما عاشق ذوق حال او
نقش خوش خیال او بسته خیال در نظر
بسته خیال در نظر نقش خوش خیال او
در حرم وصال او محرم نعمت اللهم
محرم نعمت اللهم در حرم وصال او
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۹
این چشم تو دایم مدام آب روان دارد بجو
بنشین دمی بر چشم ما آن آبروی ما بجو
سرچشمهٔ آبی خوشست در عین ما می کن نظر
کآب زلالی می رود از دیدهٔ ما سو به سو
رو را به آب چشم خود می شو که تا یابی صفا
گر روی خود شوئی چو ما باشی چو ما پر آبرو
موج و حباب و قطره را می بین و در دریا نگر
با هر یکی یک دم بر آ وز هر یکی ما را بجو
ما آینه تو آینه آن یک نموده رو به ما
گر یک دو بنماید تو را باشد دوئی از ما و تو
از گرمی ما خم می در جوش آید باز هی
وز آتش دلسوز ما هم جام سوزد هم سبو
این قول مستانه شنو در بزم سید خوش بخوان
رندی اگر یابی دمی اسرار مستان بازگو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۲
آفتاب حسن او عالم منور ساخته
نقش عالم از مثال خود مصور ساخته
در میان دایره خوش خط موهومی کشید
صورت قوسین از آن معنی محور ساخته
جملهٔ اعیان عالم مظهر اسماء اوست
عین هر فردی به انعامی مقرر ساخته
یک الف بنوشت و هفت آیت از آن آمد پدید
هفت هیکل حافظ این هفت کشور ساخته
جود او مجموع موجودات را داده وجود
خاک را کرده نظر آن خاک را زر ساخته
خوش حبابی در محیط عشق او پیدا شده
قبه‌ای بر روی آب از عین ما بر ساخته
صورت و معنی عالم جمع کرده در یکی
و آن یکی در دو جهان سلطان و سرور ساخته
در میان آب بنشستیم در دریای عشق
عین ما از آب روی داده خوشتر ساخته
گنج پنهان بود پیدا کرد‌ه‌ است بر بینوا
پادشاه از لطف خود با بینوا در ساخته
اسم اعظم نعمت‌اللّه را عطا کرده به من
بنده‌ای را سیدی در بحر و در بر ساخته
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۳
خیالش نقش می بندد به دیده
چنان نقش و چنین دیده که دیده
منور شد به نورش دیدهٔ ما
نظر فرما در این دیده به دیده
عنایت بین که الطاف الهی
چنین حسن لطیفی آفریده
در این دور قمر حاکم به حکمت
خطی بر ماه تابنده کشیده
ملک صورت به خلق بی نظیرش
ملک سیرت به اخلاق حمیده
به رندان می دهد ساقی سرمست
به ما خمخمانه میرانش رسیده
مجرد کیست در عالم چو سید
کسی کز قید عالم وارهیده
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۴
وه چه حسن است اینکه پیدا کرده ای
شکل جان را آشکارا کرده ای
صورت و معنی پدید آورده ای
تا جمال خود هویدا کرده ای
غنچه ای از گلستان بنموده ای
بلبلان را مست و شیدا کرده ای
ترک چشم مست را می داده ای
عقل هر هشیار یغما کرده ای
گوهری را در صدف بنهاده ای
چشم ما را عین دریا کرده ای
جود هر عاشق وجود تو است باز
نام خود معشوق یکتا کرده ای
باز سید را به خود بنموده ای
وز کلام خویش گویا کرده ای
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۶
می حلالت باد اگر در بزم رندان خورده ای
نوش جانت باد اگر باد باده نوشان خورده ای
قوت جان و قوت دل دُردی درد است ای عزیز
قوت و قوت خوشی داری اگر آن خورده ای
در خرابات فنا جام بقا را نوش کن
تا توان گفتن که می با می پرستان خورده ای
ای دل سرمست من جانم فدا بادت که باز
می ز جام جان و نقل از بزم جانان خورده ای
نعمت فردوس اعلی نیست قدرش پیش تو
گوئیا نزل خوشی از خوان سلطان خورده ای
غم مخور گر خورده ای از عشق او جام شراب
کان می پاک حلال است و به فرمان خورده ای
یا حریف نعمت اللهی که این سان سرخوشی
یا ز خم خسروانی می فراوان خورده ای
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۰
همه عین همند تا دانی
همه جام جمند تا دانی
باده نوشان که همدم مایند
عاشق بی غمند تا دانی
هفت دریا به پیش دیدهٔ ما
به مثل شبنمند تا دانی
نازنینان و سرو بالایان
در چمن می چمند تا دانی
بندگان جناب سید ما
در حرم محرمند تا دانی
رند و ساقی یکی است دریابش
جام و می همدمند تا دانی
گرچه بسیار عاشقان باشند
همچو سید کم اَند تا دانی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۴
مرید پیر خمارم که دارد این چنین پیری
غلام همت عشقم که دارد این چنین میری
به ملک دنیی و عقبی خریدم کنج میخانه
ازین سودا که من کردم جهانی یافت توفیری
اگر رند خراباتم که خم باده می نوشم
نه کم شد جرعه ای ز آن می نه من گشتم از او سیری
ز جام وحدت ساقی مدامم مست لایعقل
حریفان را چو خود سازم نخواهم کرد تقصیری
ز دست عشق عقل ما نخواهد برد جان دانم
کجا یابد خلاص آخر ضعیف از پنجهٔ شیری
بیا ای مطرب عشاق و ساز بینوا بنواز
که ما مستیم و تو ساقی ، مکن آخر تو تأخیری
طریق نعمت الله رو که یابی زود مقصودت
که غیر از راه او دیگر نیابد عاقبت پیری
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۳
دوش در خواب دیده ام شاهی
پادشاه خوشی و خرگاهی
در سرای دلم نشسته به تخت
آفتابی به صورت ماهی
لطف سلطان خلافتم بخشید
منصبی یافتم چنین جاهی
نقد گنجش چنین عطا فرمود
کرمش ساخت بنده را شاهی
بزم عشقست و عاشقان سرمست
حضرتش ساقیست و دلخواهی
تو به مسجد اگر روی می رو
من به میخانه برده ام راهی
آینه صد هزار می نگرم
می نمایند نعمت اللهی
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۰
ماسوی الله جز خیالی نیست می بینم به خواب
این چنین نقش خیالی قابل تعبیر نیست
در سر زلفش دل ما مدتی پابست شد
این چنین دیوانه را خوشتر از آن زنجیر نیست
کی رسد هرگز به مقصودی درین راه خدا
نوجوانی کاندرین ره هم رفیق پیر نیست
گر نمی یابی مرادی آن هم از تقصیر ماست
ورنه بر درگاه او ازهیچ رو تقصیر نیست
گرچه جارالله کلام الله تفسیرش کند
گرچه تفسیری خوشست اما چو این تفسیر نیست
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۴۳
روی غیری ندیده دیدهٔ ما
غیر چون نیست دیده چون بیند
لیس فی الدار غیره دیار
چشم ما نور او به او بیند
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۹۵
در خرابات رند و سرمستم
عاشقانه مدام می یابم
خم می گیر و بر سر من ریز
کیسهٔ زر بریز در پایم
از خدا خوش فراغتی خواهم
تا زمانی از او بیاسایم
غیر او در نظر نمی آید
چون به نور خدای بنمایم
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۳۰
منت خدای را که ندارم به هیچ باب
از هیچکس به غیر خدا هیچ منتی
در پای گل نشسته و بر سرو قامتش
دل بسته ایم وه که چه عالیست همتی
بر دوستان مبارک و بر دشمنان چنان
هستیم از خدای بر این خلق رحمتی
مائیم و سرخوشان خرابات کوی عشق
جامی و ساقئی و حضوری و صحبتی
روزی نشد ملول دل بنده ای ز ما
یاری ز ما نیافت کسی هیچ زحمتی
داریم نعمت الله و از خلق بی نیاز
ای جان من کراست چنین خوب نعمتی
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۶
تا داروی دردم سبب درمان شد
پستیم بلندی شد و کفر ایمان شد
جان و دل و تن هر سه حجابم بودند
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان شد
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۹
با محیط عشق او دریا بر ما شبنمی است
چشمهٔ آبی چه باشد هفت دریا شبنمست
عارف دریادلی گر دم ز دریا می زند
هفت دریای خوشی اما بر ما شبنمست
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۱۰
لاجرم تا ز عشق آگاهم
عین معشوق نعمت‌اللّهم
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۴۵
نعمت‌اللّه نعمتی دارد تمام
کاین چنین دیوانه‌ای دارد به دست