عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
اشک است، درین مزرعه، تخمی که فشانیم
آه است، درین باغ، نهالی که رسانیم
از ما گلهٔ بیثمری کس نشینده است
هر چند که چون بید سراپای زبانیم
بیداری دولت به سبکروحی ما نیست
هر چند که چون خواب بر احباب گرانیم
چون تیر مدارید ز ما چشم اقامت
کز قامت خم گشته در آغوش کمانیم
گر صاف بود سینهٔ ما، هیچ عجب نیست
عمری است درین میکده از درد کشانیم
موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما
آمادهٔ پرواز چو اوراق خزانیم
از ما خبر کعبهٔ مقصود مپرسید
ما بیخبران قافلهٔ ریگ روانیم
عمری است که در خرقهٔ پرهیز چو صائب
سرحلقهٔ رندان خرابات جهانیم
آه است، درین باغ، نهالی که رسانیم
از ما گلهٔ بیثمری کس نشینده است
هر چند که چون بید سراپای زبانیم
بیداری دولت به سبکروحی ما نیست
هر چند که چون خواب بر احباب گرانیم
چون تیر مدارید ز ما چشم اقامت
کز قامت خم گشته در آغوش کمانیم
گر صاف بود سینهٔ ما، هیچ عجب نیست
عمری است درین میکده از درد کشانیم
موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما
آمادهٔ پرواز چو اوراق خزانیم
از ما خبر کعبهٔ مقصود مپرسید
ما بیخبران قافلهٔ ریگ روانیم
عمری است که در خرقهٔ پرهیز چو صائب
سرحلقهٔ رندان خرابات جهانیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
عقدهای نگشود آزادی ز کارم همچو سرو
ز یربار دل سرآمد روزگارم همچو سرو
محو نتوان ساختن از صفحهٔ خاطر مرا
مصرع برجستهٔ باغ و بهارم همچو سرو
خاطر آزادهٔ من فارغ است از انقلاب
دربهار و در خزان بر یک قرارم همچو سرو
تا به زانو پایم از گرد کدورت در گل است
گر چه دایم در کنار جویبارم همچو سرو
آن کهن گبرم که از طوق گلوی قمریان
بر میان صد حلقهٔ زنار دارم همچو سرو
خجلت روی زمین از سنگ طفلان میکشم
بس که از بیحاصلیها شرمسارم همچو سرو
میوهٔ من جز گزیدنهای پشت دست نیست
منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو
کوه را از پا درآرد تنگدستیها و من
سالهاشد خویش را بر پای دارم همچو سرو
نارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیب
ورنه از دل شیشهها در بارم دارم همچو سرو
بس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرم
سبزپوش از خاک برخیزد غبارم همچو سرو
با هزاران دست، دایم بود در دست نسیم
صائب از حیرت عنان اختیارم همچو سرو
ز یربار دل سرآمد روزگارم همچو سرو
محو نتوان ساختن از صفحهٔ خاطر مرا
مصرع برجستهٔ باغ و بهارم همچو سرو
خاطر آزادهٔ من فارغ است از انقلاب
دربهار و در خزان بر یک قرارم همچو سرو
تا به زانو پایم از گرد کدورت در گل است
گر چه دایم در کنار جویبارم همچو سرو
آن کهن گبرم که از طوق گلوی قمریان
بر میان صد حلقهٔ زنار دارم همچو سرو
خجلت روی زمین از سنگ طفلان میکشم
بس که از بیحاصلیها شرمسارم همچو سرو
میوهٔ من جز گزیدنهای پشت دست نیست
منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو
کوه را از پا درآرد تنگدستیها و من
سالهاشد خویش را بر پای دارم همچو سرو
نارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیب
ورنه از دل شیشهها در بارم دارم همچو سرو
بس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرم
سبزپوش از خاک برخیزد غبارم همچو سرو
با هزاران دست، دایم بود در دست نسیم
صائب از حیرت عنان اختیارم همچو سرو
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
به شکر این که داری دست بر میخانه ای ساقی
مرا از دست غم بستان به یک پیمانه ای ساقی
مصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس را
چمن را پاک کن از سبزهٔ بیگانه ای ساقی
خمار می پریشان دارد اوراق حواسم را
مرا شیرازه کن چون گل به یک پیمانه ای ساقی
اگر چه آب و خاک من عمارت بر نمی دارد
ز درد باده کن تعمیر این ویرانه ای ساقی
برآر از پردهٔ مینا شراب آشنارو را
خلاصی ده مرا زین عالم بیگانه ای ساقی
به خورشید سبک جولان، فلک بسیار مینازد
به دور انداز ساغر را تو هم مستانه ای ساقی
حریف بادهٔ بیغش، ز غشها پاک میباید
جدا کن عقل را از ما، چو کاه از دانه ای ساقی
کشاکش میبرد هر ذره خاکم را به صحرایی
ز هم مگذار اجزای مرا بیگانه ای ساقی
مرا سرمای زهد خشک چند افسرده دل دارد؟
بریز از پرتو می، رنگ آتشخانه ای ساقی
نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستی را
به راهی میرود هر خشت این غمخانه ای ساقی
اگر از خاک برداری به یک پیمانه صائب را
چه کم میگردد از سامان این میخانه ای ساقی؟
مرا از دست غم بستان به یک پیمانه ای ساقی
مصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس را
چمن را پاک کن از سبزهٔ بیگانه ای ساقی
خمار می پریشان دارد اوراق حواسم را
مرا شیرازه کن چون گل به یک پیمانه ای ساقی
اگر چه آب و خاک من عمارت بر نمی دارد
ز درد باده کن تعمیر این ویرانه ای ساقی
برآر از پردهٔ مینا شراب آشنارو را
خلاصی ده مرا زین عالم بیگانه ای ساقی
به خورشید سبک جولان، فلک بسیار مینازد
به دور انداز ساغر را تو هم مستانه ای ساقی
حریف بادهٔ بیغش، ز غشها پاک میباید
جدا کن عقل را از ما، چو کاه از دانه ای ساقی
کشاکش میبرد هر ذره خاکم را به صحرایی
ز هم مگذار اجزای مرا بیگانه ای ساقی
مرا سرمای زهد خشک چند افسرده دل دارد؟
بریز از پرتو می، رنگ آتشخانه ای ساقی
نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستی را
به راهی میرود هر خشت این غمخانه ای ساقی
اگر از خاک برداری به یک پیمانه صائب را
چه کم میگردد از سامان این میخانه ای ساقی؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
چشم خونبارست ابر نوبهار زندگی
آه افسوس است سرو جویبار زندگی
اعتمادی نیست بر شیرازهٔ موج سراب
دل منه بر جلوهٔ ناپایدار زندگی
یک دم خوش را هزاران آه حسرت در قفاست
خرج بیش از دخل باشد در دیار زندگی
بادهٔ یک ساغرند و پشت و روی یک ورق
چون گل رعنا خزان و نوبهار زندگی
چون حباب پوچ، از پاس نفس غافل مشو
کز نسیمی رخنه افتد در حصار زندگی
خاک صحرای عدم را توتیا خواهیم کرد
آنچه آمد پیش ما از رهگذار زندگی
سبزه زیر سنگ نتوانست قامت راست کرد
چیست حال خضر یارب زیر بار زندگی
دارد از هر موجهای صائب درین وحشتسرا
نعل بیتابی در آتش جویبار زندگی
آه افسوس است سرو جویبار زندگی
اعتمادی نیست بر شیرازهٔ موج سراب
دل منه بر جلوهٔ ناپایدار زندگی
یک دم خوش را هزاران آه حسرت در قفاست
خرج بیش از دخل باشد در دیار زندگی
بادهٔ یک ساغرند و پشت و روی یک ورق
چون گل رعنا خزان و نوبهار زندگی
چون حباب پوچ، از پاس نفس غافل مشو
کز نسیمی رخنه افتد در حصار زندگی
خاک صحرای عدم را توتیا خواهیم کرد
آنچه آمد پیش ما از رهگذار زندگی
سبزه زیر سنگ نتوانست قامت راست کرد
چیست حال خضر یارب زیر بار زندگی
دارد از هر موجهای صائب درین وحشتسرا
نعل بیتابی در آتش جویبار زندگی
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
دایم ستیزه با دل افگار میکنی
با لشکر شکسته چه پیکار میکنی؟
ای وای اگر به گریه خونین برون دهم
خونی که در دلم تو ستمکار میکنی
شرمنده نیستی که به این دستگاه حسن
دل میبری ز مردم و انکار میکنی؟
یوسف به خانه روی ز بازار میکند
هر گه ز خانه روی به بازار میکنی
چشم بدت مباد، که با چشم نیمخواب
بر خلق ناز دولت بیدار میکنی
یک روز اگر کند ز تو آیینه رو نهان
رحمی به حال تشنهٔ دیدار میکنی
رنگ شکسته را به زبان احتیاج نیست
صائب عبث چه درد خود اظهار میکنی؟
با لشکر شکسته چه پیکار میکنی؟
ای وای اگر به گریه خونین برون دهم
خونی که در دلم تو ستمکار میکنی
شرمنده نیستی که به این دستگاه حسن
دل میبری ز مردم و انکار میکنی؟
یوسف به خانه روی ز بازار میکند
هر گه ز خانه روی به بازار میکنی
چشم بدت مباد، که با چشم نیمخواب
بر خلق ناز دولت بیدار میکنی
یک روز اگر کند ز تو آیینه رو نهان
رحمی به حال تشنهٔ دیدار میکنی
رنگ شکسته را به زبان احتیاج نیست
صائب عبث چه درد خود اظهار میکنی؟
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۵
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۸
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
جان و دلم از عشقت ناشاد و حزین بادا
غمناک چه میخواهی ما را تو چنین بادا
بر کشور جان شاهی ز اندوه دل آگاهی
شادش چو نمیخواهی غمگینتر ازین بادا
هر سرو که افرازد قد پیش تو و نازد
چون سایهات افتاده بر روی زمین بادا
با مدعی از یاری گاهی نظری داری
لطف تو به او باری چون هست همین بادا
جز کلبهٔ من جائی از رخش فرو نایی
یا خانهٔ من جایت یا خانهٔ زین بادا
گر هست وفا گفتی هم در تو گمان دارم
در حق منت این ظن برتر ز یقین بادا
پیش از هم کس افتاد در دام غمت هاتف
امید کز این غم شاد تا روز پسین بادا
غمناک چه میخواهی ما را تو چنین بادا
بر کشور جان شاهی ز اندوه دل آگاهی
شادش چو نمیخواهی غمگینتر ازین بادا
هر سرو که افرازد قد پیش تو و نازد
چون سایهات افتاده بر روی زمین بادا
با مدعی از یاری گاهی نظری داری
لطف تو به او باری چون هست همین بادا
جز کلبهٔ من جائی از رخش فرو نایی
یا خانهٔ من جایت یا خانهٔ زین بادا
گر هست وفا گفتی هم در تو گمان دارم
در حق منت این ظن برتر ز یقین بادا
پیش از هم کس افتاد در دام غمت هاتف
امید کز این غم شاد تا روز پسین بادا
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
بوده است یار بی من اگر دوش با رقیب
یا من به قتل میرسم امروز یا رقیب
شکر خدا که مرد به ناکامی و ندید
مرگ مرا که میطلبد از خدا رقیب
با یار شرح درد جدائی چسان دهم
چون یک نفس نمیشود از وی جدا رقیب
هم آشناست با تو و هم محرم ای دریغ
ظلم است با سگ تو بود آشنا رقیب
در عاشقی هزار غم و درد هست و نیست
دردی از این بتر که بود یار با رقیب
با هاتف آنچه کرده که او داند و خدا
بیند جزای جمله به روز جزا رقیب
یا من به قتل میرسم امروز یا رقیب
شکر خدا که مرد به ناکامی و ندید
مرگ مرا که میطلبد از خدا رقیب
با یار شرح درد جدائی چسان دهم
چون یک نفس نمیشود از وی جدا رقیب
هم آشناست با تو و هم محرم ای دریغ
ظلم است با سگ تو بود آشنا رقیب
در عاشقی هزار غم و درد هست و نیست
دردی از این بتر که بود یار با رقیب
با هاتف آنچه کرده که او داند و خدا
بیند جزای جمله به روز جزا رقیب
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
ای باده ز خون من به جامت
این می به قدح بود مدامت
خونم چو می ار کشی حلالت
می بی من اگر خوری حرامت
مرغان حرم در آشیانها
در آرزوی شکنج دامت
بالای بلند خوش خرامان
افتادهٔ شیوهٔ خرامت
ماه فلکش ز چشم افتاد
دید آنکه چو مه به طرف بامت
نالم که برد بر تو نامم
آن کس که ز من شنید نامت
هر کس به غلامی تو نازد
هاتف به غلامی غلامت
این می به قدح بود مدامت
خونم چو می ار کشی حلالت
می بی من اگر خوری حرامت
مرغان حرم در آشیانها
در آرزوی شکنج دامت
بالای بلند خوش خرامان
افتادهٔ شیوهٔ خرامت
ماه فلکش ز چشم افتاد
دید آنکه چو مه به طرف بامت
نالم که برد بر تو نامم
آن کس که ز من شنید نامت
هر کس به غلامی تو نازد
هاتف به غلامی غلامت
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
چه گویمت که دلم از جدائیت چون است
دلم جدا ز تو دل نیست قطرهٔ خون است
تو کردهای دل من خون و تا ز غصه کنی
دوباره خون به دلم پرسیم دلت چون است
نه زلف و خال و رخ لیلی، آن دگر چیز است
که آفت دل و صبر و قرار مجنون است
ز مور کمترم و میکشم به قوت عشق
به دوش باری، کز حد پیل افزون است
ز من بریدی اگر مهر بیسبب دانم
که این نه کار تو این کار ، کار گردون است
اگر به قامت موزون کشد دل هاتف
نه جرم او که تقاضای طبع موزون است
دلم جدا ز تو دل نیست قطرهٔ خون است
تو کردهای دل من خون و تا ز غصه کنی
دوباره خون به دلم پرسیم دلت چون است
نه زلف و خال و رخ لیلی، آن دگر چیز است
که آفت دل و صبر و قرار مجنون است
ز مور کمترم و میکشم به قوت عشق
به دوش باری، کز حد پیل افزون است
ز من بریدی اگر مهر بیسبب دانم
که این نه کار تو این کار ، کار گردون است
اگر به قامت موزون کشد دل هاتف
نه جرم او که تقاضای طبع موزون است
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
یک گریبان نیست کز بیداد آن مه پاره نیست
رحم گویا در دل بیرحم آن مه پاره نیست
کو دلی کز آن دل بیرحم سنگین نیست چاک
کو گریبانی کز آن چاک گریبان پاره نیست
ای دلت در سینه سنگ خاره با من جور بس
در تن من آخر این جان است سنگ خاره نیست
گاه گاهم بر رخ او رخصت نظاره هست
لیک این خون گشته دل را طاقت نظاره نیست
جان اگر خواهی مده تا میتوانی دل ز دست
دل چو رفت از دست غیر از جان سپردن چاره نیست
کامیاب از روی آن ماهند یاران در وطن
بینصیب از وصل او جز هاتف آواره نیست
رحم گویا در دل بیرحم آن مه پاره نیست
کو دلی کز آن دل بیرحم سنگین نیست چاک
کو گریبانی کز آن چاک گریبان پاره نیست
ای دلت در سینه سنگ خاره با من جور بس
در تن من آخر این جان است سنگ خاره نیست
گاه گاهم بر رخ او رخصت نظاره هست
لیک این خون گشته دل را طاقت نظاره نیست
جان اگر خواهی مده تا میتوانی دل ز دست
دل چو رفت از دست غیر از جان سپردن چاره نیست
کامیاب از روی آن ماهند یاران در وطن
بینصیب از وصل او جز هاتف آواره نیست
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
نه با من دوست آن گفت و نه آن کرد
که با دشمن توان گفت و توان کرد
گرفت از من دل و زد راه دینم
ز دین و دل گذشتم قصد جان کرد
کی از شرمندگی با مهربانان
توان گفت آنچه آن نامهربان کرد
منش از مردمان رخ مینهفتم
ستم بین کآخر از من رخ نهان کرد
تو با من کردی از جور آنچه کردی
من از شرم تو گفتم آسمان کرد
دو عالم سود کرد آن کس که در عشق
دلی درباخت یا جانی زیان کرد
نه از کین خون هاتف ریخت آن شوخ
وفای او به کشتن امتحان کرد
که با دشمن توان گفت و توان کرد
گرفت از من دل و زد راه دینم
ز دین و دل گذشتم قصد جان کرد
کی از شرمندگی با مهربانان
توان گفت آنچه آن نامهربان کرد
منش از مردمان رخ مینهفتم
ستم بین کآخر از من رخ نهان کرد
تو با من کردی از جور آنچه کردی
من از شرم تو گفتم آسمان کرد
دو عالم سود کرد آن کس که در عشق
دلی درباخت یا جانی زیان کرد
نه از کین خون هاتف ریخت آن شوخ
وفای او به کشتن امتحان کرد
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
گفتم که چاره غم هجران شود نشد
در وصل یار مشکلم آسان شود نشد
یا از تب غمم شب هجران کشد نکشت
یا دردم از وصال تو درمان شود نشد
یا آن صنم مراد دل من دهد نداد
یا این صنمپرست مسلمان شود نشد
یا دل به کوی صبر و سکون ره برد نبرد
یا لحظهای خموش ز افغان شود نشد
یا مدعی ز کوی تو بیرون رود نرفت
چون من اسیر محنت هجران شود نشد
یا از کمند غیر غزالم جهد نجست
یا ز الفت رقیب پشیمان شود نشد
یا از وفا نگاه به هاتف کند نکرد
یا سوی او ز مهر خرامان شود نشد
در وصل یار مشکلم آسان شود نشد
یا از تب غمم شب هجران کشد نکشت
یا دردم از وصال تو درمان شود نشد
یا آن صنم مراد دل من دهد نداد
یا این صنمپرست مسلمان شود نشد
یا دل به کوی صبر و سکون ره برد نبرد
یا لحظهای خموش ز افغان شود نشد
یا مدعی ز کوی تو بیرون رود نرفت
چون من اسیر محنت هجران شود نشد
یا از کمند غیر غزالم جهد نجست
یا ز الفت رقیب پشیمان شود نشد
یا از وفا نگاه به هاتف کند نکرد
یا سوی او ز مهر خرامان شود نشد
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
بر دست کس افتد چو تو یاری نه و هرگز
در دام کسی چون تو شکاری نه و هرگز
روزم سیه است از غم هجران بود آیا
چون روز سیاهم شب تاری نه و هرگز
در بادیهٔ عشق و ره شوق رساند
آزار به هر پا سر خاری نه و هرگز
گردون ستمگر کند این کار که باشد؟
یاری به مراد دل یاری نه و هرگز
در خاطر هاتف همهٔ عمر گذشته است
جز عشق تو اندیشهٔ کاری نه و هرگز
در دام کسی چون تو شکاری نه و هرگز
روزم سیه است از غم هجران بود آیا
چون روز سیاهم شب تاری نه و هرگز
در بادیهٔ عشق و ره شوق رساند
آزار به هر پا سر خاری نه و هرگز
گردون ستمگر کند این کار که باشد؟
یاری به مراد دل یاری نه و هرگز
در خاطر هاتف همهٔ عمر گذشته است
جز عشق تو اندیشهٔ کاری نه و هرگز
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
پس از چندی کند یک لحظه با من یار دورانش
که داغ تازهای بگذاردم بر دل ز هجرانش
پس از عمری که میگردد به کامم یک نفس گردون
نمیدانم که میسازد؟ همان ساعت پشیمانش
چو از هم آشیان افتاد مرغی دور و تنها شد
بود کنج قفس خوشتر ز پرواز گلستانش
ز بیتابی همی جویم ز هر کس چارهٔ دردی
که میدانم فرو میماند افلاطون ز درمانش
دلش سخت است و پیمان سست از آن بیمهر سنگیندل
نبودم شکوهای گر چون دلش میبود پیمانش
به من گفتی که جور من نهان میدار از مردم
تو هم نوعی جفا میکن که بتوان داشت پنهانش
تن هاتف نزار از درد دوری دیدی و دردا
ندانستی که هجرانت چها کرده است با جانش
که داغ تازهای بگذاردم بر دل ز هجرانش
پس از عمری که میگردد به کامم یک نفس گردون
نمیدانم که میسازد؟ همان ساعت پشیمانش
چو از هم آشیان افتاد مرغی دور و تنها شد
بود کنج قفس خوشتر ز پرواز گلستانش
ز بیتابی همی جویم ز هر کس چارهٔ دردی
که میدانم فرو میماند افلاطون ز درمانش
دلش سخت است و پیمان سست از آن بیمهر سنگیندل
نبودم شکوهای گر چون دلش میبود پیمانش
به من گفتی که جور من نهان میدار از مردم
تو هم نوعی جفا میکن که بتوان داشت پنهانش
تن هاتف نزار از درد دوری دیدی و دردا
ندانستی که هجرانت چها کرده است با جانش
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
غم عشق نکویان چون کند در سینهای منزل
گدازد جسم و گرید چشم و نالد جان و سوزد دل
دل محمل نشین مشکل درون محمل آساید
هزاران خسته جان افشان و خیزان از پی محمل
میان ما بسی فرق است ای همدرد دم درکش
تو خاری داری اندر پا و من پیکانی اندر دل
نه بال و پر زند هنگام جان دادن ز بیتابی
که میرقصد ز شوق تیر او در خاک و خون بسمل
در اول عشق مشکلتر ز هر مشکل نمود اما
ازین مشکل در آخر بر من آسان گشت هر مشکل
به ناحق گرچه زارم کشت این بس خونبهای من
که بعد از کشتنم آهی برآمد از دل قاتل
ز سلمی منزل سلمی تهی مانده است و هاتف را
حکایتهاست باقی بر در و دیوار آن منزل
گدازد جسم و گرید چشم و نالد جان و سوزد دل
دل محمل نشین مشکل درون محمل آساید
هزاران خسته جان افشان و خیزان از پی محمل
میان ما بسی فرق است ای همدرد دم درکش
تو خاری داری اندر پا و من پیکانی اندر دل
نه بال و پر زند هنگام جان دادن ز بیتابی
که میرقصد ز شوق تیر او در خاک و خون بسمل
در اول عشق مشکلتر ز هر مشکل نمود اما
ازین مشکل در آخر بر من آسان گشت هر مشکل
به ناحق گرچه زارم کشت این بس خونبهای من
که بعد از کشتنم آهی برآمد از دل قاتل
ز سلمی منزل سلمی تهی مانده است و هاتف را
حکایتهاست باقی بر در و دیوار آن منزل