عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
ساقیا، لطفی بکن جامی بده
درد ما را یکدم آرامی بده
میکنم عرض نیازی پیش تو
گر جوابی نیست، دشنامی بده
سر فدای تیغ تست، ای جان بیا
قصه ما را سرانجامی بده
ما چو دوریم از برت، آخر گهی
نامه ای بنویس و پیغامی بده
چند سوزی شاهی دلخسته را
گاهگاهش وعده خامی بده
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۴٨
صاحبا بنده را بخدمت تو
پیش ازین بیش ازین محل بودی
بعنایت که داشتی با او
پیش آزادگان مثل بودی
از شرف در پناه سایه تو
همچو خورشید در حمل بودی
از تو تحسینش بود و احسان هم
که گهی نیز در عمل بودی
بنده را هم قواعد اخلاص
داند ایزد که بی خلل بودی
آنچه رایت بدان نظر کردی
ورچه بر تارک زحل بودی
رفتمی از پی ارچه رهگذرش
بر سر کوچه اجل بودی
وینزمان همچو عهد پیشین است
حاش لله که بر بدل بودی
چشم آن دارم از مکارم تو
که بصد نوعم ار زلل بودی
نقد من یافتی رواج از تو
ور چه یکبارگی دغل بودی
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
تا بر تن آزرده تب افتاد مرا
یک روز نکرد هیچکس یاد مرا
تا من بزیم ثناء تب گویم از آنک
تب بود که پشت گرمیی داد مرا
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۱
افتاد گره بر تن مجروح سقیم
چون قطره اشک بر رخ زرد یتیم
زینسان که منم مرا مسیحی باید
تا به کند از رنج تن زار الیم
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۰
ای زاده خاطر من از تاب و توان
بگرفته چو خورشید فلک جمله جهان
چون شمع بهر انجمن از زخم زبان
آتش کنم افروخته از آب روان
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۹ - پادشاه شریعت
آیا پادشاه شریعت که هست
ز اوصاف تو قاصر افکار من
چو دشوار هرکس تو آسان کنی
که آسان کند کار دشوار من
چرا بهر تیمار هر بنده
معین ترا گردد آزار من
یقینست بر من که ناید کسی
جداگانه از بهر تیمار من
ز روی کرم بشنو این چند بیت
ز درد دل و جان بیمار من
پدیدست کاخر درین مملکت
چه نقصان کند وجه ادرار من
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵
باز مارا هوس خوش پسری افتادست
بازمان از پی دل دردسری افتادست
کار دل سخت بدافتاد درین بار که او
بکف سخت دل بد جگری افتادست
من نمیدانم کاین مشغله بر من زچه خاست
بیش ازین نیست که ما را نظری افتادست
هان بترس ایدل سرگشته که در آنسرکوی
هر کجا پای نهی تازه سری افتادست
چه خوشست اینکه شکایت کنم از عشق بدو
یعنی این کار مرا با دگری افتادست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
تماشا میکنم از دور هرکسی دلبری دارد
چه تدبیر ایمسلمانان دل من کافری دارد
بخونمن چرا کوشد سر زلفین خونخوارش
مگر زلفش نمیخواهد که چونمن چاکری دارد
مرا گفتی گر از سنگی ترا غم نیست گرداند
تو این معنی کسیرا گوکه از هستی دری دارد
دل اندر وصل چو نبندم که وصل تو کسی یابد
که جزاشگش بود سیمی بجز چهره زری دارد
مرا تا دسترس نبود بوصل از پای ننشینم
همی جویم که میدانم که اینرشته سری دارد
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
ای دیده، دل ریش جگر خورده ی تست
وین جان به جان آمده آزرده ی تست
این قصه ی درد من ز دشمن باری
پوشیده همی دار که هم کرده ی تست
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲
زبس که یافت دلم لذت گرفتاری
به دام افتد اگر صد رهش برون آری
به جای خون همه درد و بلا ازو بچکد
اگر دل من سرگشته راه بیفشاری
سیاه گردد روز جهانیان چون شب
اگر ز چهره ی بختم نقاب برداری
نه برق باشد کز رشک چشم گریانم
فتاده آتش در جان ابراز آری
به خون بخواهد پرورد خوشه اش نه آب
بنام شوم من اردانه در زمین کاری
چو کاه بر زیر آب دیده گردانم
و گرچه هستم چون کوه در گران باری
عجب که میل کنم گرچه خون دل باشد
مرا که عمر به سر رفته در جگرخواری
گداختم تن خود تاکسم نه بیند چند
به کوی دوست تردد کنم بدشواری
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
از صبوری لاف زد خون دل ناشا دریز
خار در آرامگاه صبر بی بنیاد ریز
من نخواهم رفت ازین در آتشم در زن بسوز
وز برای امتحان خاکسترم بر باد ریز
مرد دوری نیستی ای دل چو من بسمل شوم
خویشتن را خون کن و در دامن صیاد ریز
مست عشقم لطف را از قهر نتوانم شناخت
خواه جرمم بخش و خواهی ناوک بیداد ریز
ای صبا گر میتوانی پای خسرو نازک است
خار راه عشق را در دیده فرهاد ریز
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
خوشم که با لب او آشنا نشد سخنی
کیم که رنجه کند لب به حرف همچو منی
فغان که اشکم خون در تن آنقدر نگذاشت
که چون کشندم رنگین کنم به خون کفنی
مرنج اگر گله کردم دلم زبس تنگی
نداشت جای که دروی گره شود سخنی
به گریه گوش که تا نور در نظر داری
صبا نیاورد از مصر بوی پیرهنی
به گاه سوختن دل کناره گیر و بسوز
نه شمع باش که سازی نخست انجمنی
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱
گهی از داغ لذت گه زچاک پیرهن دزدم
بیاو رشک را بنگر که درد از خویشتن دزدم
تو مشغول گرفتاران تو گشتی مگر زین پس
سر راه صبا گیرم نسیم از پیرهن دزدم
طپد در خاک و خون چون مرغ بسمل کشت اما من
ز بیم او طپیدن راز دل خون راز تن دزدم
چنان ناجور آن بدخو گرفتم خوکه گر سویش
فرستم نامه از سوز دل سوز از سخن دزدم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
صد رخنه به دل هر دمم از صد نیش است
من خوش دل ازین که راحتی در پیش است
روشن بود این برهمه کاندر خانه
گر روزن پیش روشنایی بیش است
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
شوخی که مرا درگه و بیگه سوزد
صد بارم اگر سوخت دگر ره سوزد
آتش چون سوخت میکند دوری و او
اول دوری کند پس آن گه سوزد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
عشقت مدام خون جگر میدهد مرا
دردی نرفته درد دگر میدهد مرا
صدره بجستجوی تو کردم زخود سفر
غافل همان نشان بسفر میدهد مرا
داری جواب تلخ و من از غایت امید
خوش میکنم دهان که شکر میدهد مرا
در دل نشانده وعده ی وصلت نهال صبر
این نخل تازه تا چه ثمر میدهد مرا
با آفتاب همنفسم لیک آتشست
آبی که از پیاله ی زر میدهد مرا
پروا نمیکنی و بهر کس که دل دهم
چون بیندم بداغ تو سر میدهد مرا
این آه سوزناک فغانی زمان زمان
از روزگار رفته خبر میدهد مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
نشد جز درد و داغ عشق حاصل در سفر ما را
که از هر شهر و یاری ماند داغی در جگر ما را
اگر چه می رویم از دست شوخی زین دیار اما
همین حالت دهد رو باز در شهر دگر ما را
همان بهتر که یاران با کسی دیگر نپیوندیم
که دوران می کند آخر جدا از یکدگر ما را
نه ما داریم این سرگشتگی از گردش گردون
بتان دارند زینسان کوبکو و در بدر ما را
فغانی اشک ریزان از سر کوی بتان مگذر
که بس بی آبرویی می رسد زین رهگذر ما را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
گلرخان بر سر خاکم چمنی ساخته اند
چمنی بر سر خونین کفنی ساخته اند
در حقیقت نسب عاشق و معشوق یکیست
بوالفضولان صنم و برهمنی ساخته اند
یکچراغست درین خانه که از پرتو آن
هر کجا می نگرم انجمنی ساخته اند
از سگان سر کوی تو بسی منفعلم
که به همصحبتی همچو منی ساخته اند
حال عشاق چه باشد که ازان تنگ شکر
کنده دندان طمع با سخنی ساخته اند
با اسیران سخنی گوی که این خسته دلان
از لب چون شکرت با سخنی ساخته اند
زلف شبرگ تو دامیست برای دل ما
که صدش تعبیه در هر شکنی ساخته اند
عشق ضایع نکند رنج عزیزان بنگر
که چها در صفت کوهکنی ساخته اند
تا کشد بار غم عشق فغانی بمراد
دلش از سنگ وز آهن بدنی ساخته اند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
آتشم در جان و در دل حسرت جامست و بس
حاصل عمرم همین اندیشه ی خامست و بس
جام یاقوت و شراب لعل خاصان را رسد
بی نوایان را نظر بر رحمت عامست و بس
صد سخن در ضمن هر یک نکته ی شیرین اوست
اضطراب دل نه از شادی پیغماست و بس
نشأه ی خاصیست در هر برگ این عشرتسرا
غیر پندارد که مستی در می و جامست و بس
پی بمقصد بر که نبود بی مسمی هیچ اسم
اینکه می گویند عنقایی همین نامست و بس
از زبان راست قولی، نکته یی کردم سؤال
گفت دم درکش که خاموشی سرانجامست و بس
درد می باید فغانی نه همین درس و دعا
ورد عاشق آه صبح و گریه شامست و بس
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
افزون ز صد قیامت در دل زیار آتش
دوزخ یکی و سوزد ما را هزار آتش
در جان ز عشق سوزی در دل ز طعن داغی
یاران حذر که بارد زین روزگار آتش
دلسوزی عزیزان بر گریه ام چه حاصل
آبم گذشت از سر ناید بکار آتش
دزدیده چند سوزم در گوشه های زندان
آن به که برفروزم در پای دار آتش
آتش شود گلستان روز وصال ما را
از بخت واژگون شد گل در کنار آتش
نه مرده ام نه زنده زین لطف و قهر تا کی
وقت شراب آبی، گاه خمار آتش
شد آفت فغانی چشمت ز همنشینان
در گلستان نگیرد الا بخار آتش