عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۱
بهار رنگ عبرت جز دل روشن نمیبیند
صفا آیینه دارد در بغل آهن نمیبیند
گریبان چاک زن شاید تمیزی واکند چشمت
که یوسف محو آغوشاست و پیراهننمیبیند
مزاج همت آزاد حکم آسمان دارد
ز خود هرگاه دل برخاست افتادن نمیبیند
تحیر توام خورشید میبالد درین گلشن
گل داغی که ما داریم افسردن نمیبیند
مقلد از تجرد برنیاید با سبکروحان
کمالات مسیحا دیده ء سوزن نمیبیند
جهان عبرت نمیخواهد به حکم ناز خودبینی
چه سازد شخص فطرت زندگی مردن نمیبیند
پر افشانست موهومی ولی چشم تأملکو
تلاش ذرهٔ ما هیچ جا روزن نمیبیند
به سیر این بهار از عیش مهجوران چه میپرسی
جدایی جز به چشم زخم خندیدن نمیبیند
درین محفل هزار آیینهام آمد به پیش اما
کسی جز عکس خود دیدم که سوی من نمیبیند
چه سازم کز گریبان شعلهواری سر برون آرم
ز همت آتش افسردهام دامن نمیبیند
رعونت خاک لیسد تاکنی فهم مآل خود
که پیش پا،کس اینجا بیخمگردن نمیبیند
فلک هم از نصیب ما ندارد آگهی بیدل
تلاش روزی کس چشم پرویزن نمیبیند
صفا آیینه دارد در بغل آهن نمیبیند
گریبان چاک زن شاید تمیزی واکند چشمت
که یوسف محو آغوشاست و پیراهننمیبیند
مزاج همت آزاد حکم آسمان دارد
ز خود هرگاه دل برخاست افتادن نمیبیند
تحیر توام خورشید میبالد درین گلشن
گل داغی که ما داریم افسردن نمیبیند
مقلد از تجرد برنیاید با سبکروحان
کمالات مسیحا دیده ء سوزن نمیبیند
جهان عبرت نمیخواهد به حکم ناز خودبینی
چه سازد شخص فطرت زندگی مردن نمیبیند
پر افشانست موهومی ولی چشم تأملکو
تلاش ذرهٔ ما هیچ جا روزن نمیبیند
به سیر این بهار از عیش مهجوران چه میپرسی
جدایی جز به چشم زخم خندیدن نمیبیند
درین محفل هزار آیینهام آمد به پیش اما
کسی جز عکس خود دیدم که سوی من نمیبیند
چه سازم کز گریبان شعلهواری سر برون آرم
ز همت آتش افسردهام دامن نمیبیند
رعونت خاک لیسد تاکنی فهم مآل خود
که پیش پا،کس اینجا بیخمگردن نمیبیند
فلک هم از نصیب ما ندارد آگهی بیدل
تلاش روزی کس چشم پرویزن نمیبیند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۲
آفاق جا ندارد همت کجا نشیند
سنگ از نگین براید تا نام ما نشیند
جاییکه خاک باشذ پشت وبلنذ هستی
تا چند سایه بالد یا نقش پا نشیند
تاب و تب نفسها از یکدگر جدا نیست
در خانهای که ماییم راحت چرا نشیند
همصحبتان این بزم از دیده رفتگانند
عبرت خوشست از اینها رو بر قفا نشیند
فرصت نمیپسندد جا گرم کردن از ما
آیینه پر فشاندهست تمثال تا نشیند
زین ما و من که داریم آفاق در خروشست
ای کاش سرمه گردیم تا این صدا نشیند
راه نفس دو دم بیش فرصت نمیکند گل
تاکی قفای شبنم صبح از حیا نشیند
زین وحشتی که ما را چون بو ز گل برآورد
مشکلکه جای ما هم برجای ما نشیند
بگذار تا دمی چند بر گرد خویش گردیم
عالم به دل نشستهست دل در کجا نشیند
درکارگاه دولت شور حشم شگون نیست
یکسر خروش جغد است هرجا هما نشیند
از مرگ نیست باکم اما ز بینصیبی
ترسم ز دامن او گردم جدا نشیند
ای شور شوق بردار از جا غبار ما را
پامال یأس تا چند این بیعصا نشیند
سرمایه پرفشانیست اظهار بینشانیست
از رنگ و بو چه مقدارگل بر هوا نشیند
بیدل به حکم تقدیر فرمانبر اطاعت
استادهایم چون شمع تا سر ز پا نشیند
سنگ از نگین براید تا نام ما نشیند
جاییکه خاک باشذ پشت وبلنذ هستی
تا چند سایه بالد یا نقش پا نشیند
تاب و تب نفسها از یکدگر جدا نیست
در خانهای که ماییم راحت چرا نشیند
همصحبتان این بزم از دیده رفتگانند
عبرت خوشست از اینها رو بر قفا نشیند
فرصت نمیپسندد جا گرم کردن از ما
آیینه پر فشاندهست تمثال تا نشیند
زین ما و من که داریم آفاق در خروشست
ای کاش سرمه گردیم تا این صدا نشیند
راه نفس دو دم بیش فرصت نمیکند گل
تاکی قفای شبنم صبح از حیا نشیند
زین وحشتی که ما را چون بو ز گل برآورد
مشکلکه جای ما هم برجای ما نشیند
بگذار تا دمی چند بر گرد خویش گردیم
عالم به دل نشستهست دل در کجا نشیند
درکارگاه دولت شور حشم شگون نیست
یکسر خروش جغد است هرجا هما نشیند
از مرگ نیست باکم اما ز بینصیبی
ترسم ز دامن او گردم جدا نشیند
ای شور شوق بردار از جا غبار ما را
پامال یأس تا چند این بیعصا نشیند
سرمایه پرفشانیست اظهار بینشانیست
از رنگ و بو چه مقدارگل بر هوا نشیند
بیدل به حکم تقدیر فرمانبر اطاعت
استادهایم چون شمع تا سر ز پا نشیند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۳
به روی من ز کجا رنگ اعتبار نشیند
سحر شوم همه گر بر سرم غبار نشیند
نفس به دل شکند بال اگر رمد ز تپیدن
دمیکه موج نشیندگهرنار نشیند
نشست و خاست نمیگردد از سپند مکرر
حه ممکن است که نقش کسی دوبار نشیند
خرد چه سحرکند تا رهد ز فکر حوادث
مگر خطی کشد از جام و در حصار نشیند
غرور خلق نیفراختهست گردن نازی
که بی اشارهٔ انگشت زبنهار نشیند
ز سایه زنگ نشوید هوای روم و خراسان
ستاره سوخته هرجا به زنگبار نشیند
دنی بهمسند عزت هماندنیاست نه عالی
که نقش پا به سر بام نیز خوار نشیند
به دشت چیند اگر خوی بد بساط فراغت
همان ز تنگی اخلاق در فشار نشیند
توان به نرمی از آفات کرد کسب حلاوت
ترنجبینست چو شبنم به نوک خار نشیند
دو روز شبههٔ هستیست انفعال تماشا
وگرنه چشمکه داردگر این غبار نشیند
بهوش باش که پا در رکاب عرصهٔ فرصت
اگر به خانه نشیند که زین سوار نشیند
طلب مسلم طبعی که در هوای محبت
غبار خیزد ازبن دشت و انتظار نشیند
ز طاقتاستکه ما میکشیممحملزحمت
به منزلیم اگر ناقه زبر بار نشیند
صدا بلند کند گر شکست خاطر بیدل
ترنگ شیشه در اجزای کوهسار نشیند
سحر شوم همه گر بر سرم غبار نشیند
نفس به دل شکند بال اگر رمد ز تپیدن
دمیکه موج نشیندگهرنار نشیند
نشست و خاست نمیگردد از سپند مکرر
حه ممکن است که نقش کسی دوبار نشیند
خرد چه سحرکند تا رهد ز فکر حوادث
مگر خطی کشد از جام و در حصار نشیند
غرور خلق نیفراختهست گردن نازی
که بی اشارهٔ انگشت زبنهار نشیند
ز سایه زنگ نشوید هوای روم و خراسان
ستاره سوخته هرجا به زنگبار نشیند
دنی بهمسند عزت هماندنیاست نه عالی
که نقش پا به سر بام نیز خوار نشیند
به دشت چیند اگر خوی بد بساط فراغت
همان ز تنگی اخلاق در فشار نشیند
توان به نرمی از آفات کرد کسب حلاوت
ترنجبینست چو شبنم به نوک خار نشیند
دو روز شبههٔ هستیست انفعال تماشا
وگرنه چشمکه داردگر این غبار نشیند
بهوش باش که پا در رکاب عرصهٔ فرصت
اگر به خانه نشیند که زین سوار نشیند
طلب مسلم طبعی که در هوای محبت
غبار خیزد ازبن دشت و انتظار نشیند
ز طاقتاستکه ما میکشیممحملزحمت
به منزلیم اگر ناقه زبر بار نشیند
صدا بلند کند گر شکست خاطر بیدل
ترنگ شیشه در اجزای کوهسار نشیند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۶
بر در دل حلقه زد غفلت، کنون آهش چه سود
اشککم آرد برون از چشم روزن سعی دود
راحت این بزم بر ترک طمع موقوف بود
دستها بر هم نهادیم از طلب ، مژگان غنود
بیبضاعت عالمی افتاد در وهم زبان
مایهگر باشد،کسادی نیست در بازار سود
اتفاق است آنکه هر دشوار آسان میکند
ورنه از تدبیر یک ناخن گره نتوان گشود
صاقی دل تهمت آلود کلف شد از نفس
رنگ آب از سیلی امواج میباشد کبود
حیف طبعی کز مآل کبر و کین آگاه نیست
خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود
جبن پیدا میکند در طبع مرد افراطکین
ای بسا تیغیکه آبش را تف آتش ربود
موجدریا صورتدست و دلی واکردهاست
جز کشاکش هیچ نتوان بست بر سیمای جود
گر به شهرت مایلی با بینشانی ساز کن
دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود
نفی ما آیینهٔ اثبات ناز ایجاد کرد
هرچه از آثار مجنون کاست بر لیلی فزود
حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال
جای زنگارت همن آیینه میباید زدود
اشککم آرد برون از چشم روزن سعی دود
راحت این بزم بر ترک طمع موقوف بود
دستها بر هم نهادیم از طلب ، مژگان غنود
بیبضاعت عالمی افتاد در وهم زبان
مایهگر باشد،کسادی نیست در بازار سود
اتفاق است آنکه هر دشوار آسان میکند
ورنه از تدبیر یک ناخن گره نتوان گشود
صاقی دل تهمت آلود کلف شد از نفس
رنگ آب از سیلی امواج میباشد کبود
حیف طبعی کز مآل کبر و کین آگاه نیست
خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود
جبن پیدا میکند در طبع مرد افراطکین
ای بسا تیغیکه آبش را تف آتش ربود
موجدریا صورتدست و دلی واکردهاست
جز کشاکش هیچ نتوان بست بر سیمای جود
گر به شهرت مایلی با بینشانی ساز کن
دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود
نفی ما آیینهٔ اثبات ناز ایجاد کرد
هرچه از آثار مجنون کاست بر لیلی فزود
حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال
جای زنگارت همن آیینه میباید زدود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۷
ریشهواری عافیت در مزرع امکان نبود
هرکه در دلها مدارا کاشت جمعیت درود
گرمی هنگامهٔ ما یک دو روزی بیش نیست
رفته است آنسوی این محفل بسیگفت و شنود
جز وبال دل ندارد زندگی آگاه باش
تا نفس دارد اثر آیینه میباید زدود
از ضعیفی چشم بر مشق سجودی دوختیم
لغزش مژگان زسرتا پای ما چون خامه سود
صورت این انجمن گر محو شد پروا کراست
خامهٔ نقاش ما نقش دگر خواهد نمود
از بلند و پست ما میزان عدل آزاده است
نی هبوطی دارد این محفل نه آثار صعود
عشق داد آرایش هرکس به آیینیکه خواست
داشت مجنون نیز دستاری که سودایش ربود
خفّت غفلت مباد ادبار روشن گوهران
میکشد پا خوردن از خاشاک چون آتش غنود
جوهر آگاهی آیینه با زنگار رفت
حیرت از بنیاد ما آخر برون آورد دود
عالم مطلق سراپایش مقید بوده است
حسن در هرجا نمایان شد همین آیینه بود
از تامل باید استعداد پیدا کردنت
گوهری دارد به کف هر قطره از دریای جود
ساز هستی غیر آهنگ عدم چیزی نداشت
هر نوایی راکه وادیدم خموشی میسرود
وهم هستی غرهٔ اقبالکرد آفاق را
بر سر ما خاک تا شد جمع قدر ما فزود
خلق خواری را به نام آبرو میپرورد
قطرهٔ افسرده را بیدل گهر باید ستود
هرکه در دلها مدارا کاشت جمعیت درود
گرمی هنگامهٔ ما یک دو روزی بیش نیست
رفته است آنسوی این محفل بسیگفت و شنود
جز وبال دل ندارد زندگی آگاه باش
تا نفس دارد اثر آیینه میباید زدود
از ضعیفی چشم بر مشق سجودی دوختیم
لغزش مژگان زسرتا پای ما چون خامه سود
صورت این انجمن گر محو شد پروا کراست
خامهٔ نقاش ما نقش دگر خواهد نمود
از بلند و پست ما میزان عدل آزاده است
نی هبوطی دارد این محفل نه آثار صعود
عشق داد آرایش هرکس به آیینیکه خواست
داشت مجنون نیز دستاری که سودایش ربود
خفّت غفلت مباد ادبار روشن گوهران
میکشد پا خوردن از خاشاک چون آتش غنود
جوهر آگاهی آیینه با زنگار رفت
حیرت از بنیاد ما آخر برون آورد دود
عالم مطلق سراپایش مقید بوده است
حسن در هرجا نمایان شد همین آیینه بود
از تامل باید استعداد پیدا کردنت
گوهری دارد به کف هر قطره از دریای جود
ساز هستی غیر آهنگ عدم چیزی نداشت
هر نوایی راکه وادیدم خموشی میسرود
وهم هستی غرهٔ اقبالکرد آفاق را
بر سر ما خاک تا شد جمع قدر ما فزود
خلق خواری را به نام آبرو میپرورد
قطرهٔ افسرده را بیدل گهر باید ستود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۹
نیرنگ امل گل بقا بود
امید بهار مدعا بود
کس محرم اعتبار ما نیست
آیینهٔ ما خیال ما بود
حیرت همه جا ترانهسوزست
آیینه وعکسیک نوا بود
شادم که شهید بیکسم را
خندیدن زخم خونبها بود
خونی که نریختم به پایت
پامال تحیر حنا بود
آن رنگ که آشکار جستیم
در پردهٔ غنچهٔ حیا بود
دل نیز نشد دلیل تحقیق
آیینه به عکس آشنا بود
گر محرم جلوهات نگشتیم
جرم نگه ضعیف ما بود
فریاد که سعی بسمل ما
چون کوشش موج نارسا بود
گلریزی اشک، بوی خون داشت
این سبحه ز خاککربلا بود
بر حرف هوس بیان هستی
دخلیکه نداشتم بجا بود
بیدل ز سر مراد دنیا
برخاست کسی که بیعصا بود
امید بهار مدعا بود
کس محرم اعتبار ما نیست
آیینهٔ ما خیال ما بود
حیرت همه جا ترانهسوزست
آیینه وعکسیک نوا بود
شادم که شهید بیکسم را
خندیدن زخم خونبها بود
خونی که نریختم به پایت
پامال تحیر حنا بود
آن رنگ که آشکار جستیم
در پردهٔ غنچهٔ حیا بود
دل نیز نشد دلیل تحقیق
آیینه به عکس آشنا بود
گر محرم جلوهات نگشتیم
جرم نگه ضعیف ما بود
فریاد که سعی بسمل ما
چون کوشش موج نارسا بود
گلریزی اشک، بوی خون داشت
این سبحه ز خاککربلا بود
بر حرف هوس بیان هستی
دخلیکه نداشتم بجا بود
بیدل ز سر مراد دنیا
برخاست کسی که بیعصا بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۰
یاد شوقی کز جفاهایت دل ما شاد بود
در شکست این شیشه را جوش مبارکباد بود
آبیار مزرع دردم مپرس از حسرتم
هرکجا آهی دمید اشک منش همزاد بود
زندگی را مغتنم میداشتم غافل از این
کز نفس تیغ دو دم در دست این جلاد بود
وانکرد آیینه گردیدن گره از کار من
بند حیرت سختتر از بیضهٔ فولاد بود
عمر پروازم چو بوی گل به افسردن گذشت
این قفس آیینهدار خاطر صیاد بود
مفت ما کز سعی ناکامی به استغنا زدیم
ورنه دل مستسقی و عالم سرابآباد بود
بلبل ما از فسردن ناز گلها میکشد
گر پری میزد چو رنگ از خویش هم آزاد بود
از شکست ساغر هوشم سلامت میچکد
بیخودی در صنعت راحت عجب استاد بود
شبکه در بزمت صلای سوختن میداد عشق
نغمهٔ ساز سپندم هرچه باداباد بود
روزگاری شد که در تعبیر هیچ افتادهایم
چشم ما تا داشت خوابی عالمی آباد بود
عالم نسیان تماشاخانهٔ یکتایی است
عکس بود آن جلوه تا آیینهام در یاد بود
صد نگارستان چین با بیخودی طی کردهام
لغزش پا هم به راهت خامهٔ بهزاد بود
سرمه اکنون نسخهٔ خاموشی از من میبرد
یاد ایامی که مو هم بر تنم فریاد بود
پیریام جز ساغر تکلیف جان کندن نداد
قامت خم گشته بیدل تیشهٔ فرهاد بود
در شکست این شیشه را جوش مبارکباد بود
آبیار مزرع دردم مپرس از حسرتم
هرکجا آهی دمید اشک منش همزاد بود
زندگی را مغتنم میداشتم غافل از این
کز نفس تیغ دو دم در دست این جلاد بود
وانکرد آیینه گردیدن گره از کار من
بند حیرت سختتر از بیضهٔ فولاد بود
عمر پروازم چو بوی گل به افسردن گذشت
این قفس آیینهدار خاطر صیاد بود
مفت ما کز سعی ناکامی به استغنا زدیم
ورنه دل مستسقی و عالم سرابآباد بود
بلبل ما از فسردن ناز گلها میکشد
گر پری میزد چو رنگ از خویش هم آزاد بود
از شکست ساغر هوشم سلامت میچکد
بیخودی در صنعت راحت عجب استاد بود
شبکه در بزمت صلای سوختن میداد عشق
نغمهٔ ساز سپندم هرچه باداباد بود
روزگاری شد که در تعبیر هیچ افتادهایم
چشم ما تا داشت خوابی عالمی آباد بود
عالم نسیان تماشاخانهٔ یکتایی است
عکس بود آن جلوه تا آیینهام در یاد بود
صد نگارستان چین با بیخودی طی کردهام
لغزش پا هم به راهت خامهٔ بهزاد بود
سرمه اکنون نسخهٔ خاموشی از من میبرد
یاد ایامی که مو هم بر تنم فریاد بود
پیریام جز ساغر تکلیف جان کندن نداد
قامت خم گشته بیدل تیشهٔ فرهاد بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۱
آنجاکه عجزممتحن چون و چند بود
چون موی، سایه هم ز سر ما بلند بود
حسرت پرست چاشنی آن تبسمیم
بر ما مکرر آنچه نمودند قند بود
سعی غبارصبح هوای چه صید داشت
تا آسمانگشادن چینکمند بود
زاهد نبرد یک سر مو بوی انفعال
در شانه هم هزار دهن ریشخند بود
آشفت غنچهای که گلش کرد دامنی
سیر بهار امن گریبانپسند بود
شبنم به سعی مردمک چشم مهرشد
از خود چو رفت قطره به بحر ارجمند بود
در وادیی که داشت ضعیفی صلای جهد
دستم به قدر آبلهٔ پا بلند بود
مردیم و زد نفس در افسون عافیت
پیری چو مار حلقه طلسمگزند بود
افسانهها به بستن مژگان تمام شد
کوتاهی امل به همین عقده بند بود
بیدل به نیم ناله دل از دست دادهایم
کوه تحملیکه تو دیدی سپند بود
چون موی، سایه هم ز سر ما بلند بود
حسرت پرست چاشنی آن تبسمیم
بر ما مکرر آنچه نمودند قند بود
سعی غبارصبح هوای چه صید داشت
تا آسمانگشادن چینکمند بود
زاهد نبرد یک سر مو بوی انفعال
در شانه هم هزار دهن ریشخند بود
آشفت غنچهای که گلش کرد دامنی
سیر بهار امن گریبانپسند بود
شبنم به سعی مردمک چشم مهرشد
از خود چو رفت قطره به بحر ارجمند بود
در وادیی که داشت ضعیفی صلای جهد
دستم به قدر آبلهٔ پا بلند بود
مردیم و زد نفس در افسون عافیت
پیری چو مار حلقه طلسمگزند بود
افسانهها به بستن مژگان تمام شد
کوتاهی امل به همین عقده بند بود
بیدل به نیم ناله دل از دست دادهایم
کوه تحملیکه تو دیدی سپند بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۲
عیش ما کم نیست گر اشکی به چشم تر بود
شوق سرشارست تا این باده در ساغر بود
نکهت گل، دام اگر دارد همان برگ گل است
رهزن پرواز مشتاق تو بال و پر بود
با غبار فقر سازد هر کجا روشن دلی است
چهرهٔ آیینهها را غازه خاکستر بود
آنقدر رفعت ندارد پایهٔ ارباب قال
واعظان را اوج عزت تا سر منبر بود
روشناس هستی ازآیینهٔ اشکیم و بس
نیستی جوشد ز شبنم گر نه چشم تر بود
ره ندارد سرکشی در طینت صاحبدلان
میزند موج رضا آبی که در گوهر بود
این زمین و آسمان هنگامهٔ شور است و بس
گر بود آسودگی، در عالم دیگر بود
عاشقان پر بیکساند، از درد نومیدی مپرس
حلقه را از شوخچشمی، جا برون در بود
هستی ما را تفاوت از عدم جستن خطاست
سایه آخر تا چه مقدار از زمین برتر بود
خدمت دلها کن اینجا کفر و دین منظور نیست
آینه ازهرکه باشد مفت روشنگر بود
هر که را بیدل به گنج نشئهٔ معنی رهیست
هر رگ تاکی به چشمش رشتهٔگوهر بود
شوق سرشارست تا این باده در ساغر بود
نکهت گل، دام اگر دارد همان برگ گل است
رهزن پرواز مشتاق تو بال و پر بود
با غبار فقر سازد هر کجا روشن دلی است
چهرهٔ آیینهها را غازه خاکستر بود
آنقدر رفعت ندارد پایهٔ ارباب قال
واعظان را اوج عزت تا سر منبر بود
روشناس هستی ازآیینهٔ اشکیم و بس
نیستی جوشد ز شبنم گر نه چشم تر بود
ره ندارد سرکشی در طینت صاحبدلان
میزند موج رضا آبی که در گوهر بود
این زمین و آسمان هنگامهٔ شور است و بس
گر بود آسودگی، در عالم دیگر بود
عاشقان پر بیکساند، از درد نومیدی مپرس
حلقه را از شوخچشمی، جا برون در بود
هستی ما را تفاوت از عدم جستن خطاست
سایه آخر تا چه مقدار از زمین برتر بود
خدمت دلها کن اینجا کفر و دین منظور نیست
آینه ازهرکه باشد مفت روشنگر بود
هر که را بیدل به گنج نشئهٔ معنی رهیست
هر رگ تاکی به چشمش رشتهٔگوهر بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۳
هرکه را اجزای موهوم نفس دفتر بود
گر همه چون صبح بر چرخش بود ابتر بود
عشرت هر کس به قدر دستگاه وضع اوست
گلخنی را دود ریحانست و گل اخگر بود
هرکه هست از همدم ناجنس ایذا میکشد
رگ ز دست خون فاسد در دم نشتر بود
با ادب سر کن به خوبان ورنه در بیطاقتی
بال پروانه گلوی شمع را خنجر بود
تا توانی از غبار بیکسی سر برمتاب
گوهر از گرد یتیمی صاحب افسر بود
مایهٔ نومیدیی در کار دارد سعی آه
بیشکستن نیست ممکن تیر ما را پر بود
همچو مجنون هر که را از داغ سودا افسریست
گردبادش خیمه و ریگ روان لشکر بود
ای جنون برخیز تا مینای گردون بشکنیم
طالع برگشته تا کی گردش ساغر بود
بیفنا مژگان راحت گرم نتوان یافتن
شمع را خواب فراغت در ره صرصر بود
تا سراغی واکشم از وحشت موهوم خلق
آتش این کاروانها کاش خاکستر بود
انحراف طور خلق از علت بیجادگیست
کج نیاید سطر ما بیدل اگر مسطر بود
گر همه چون صبح بر چرخش بود ابتر بود
عشرت هر کس به قدر دستگاه وضع اوست
گلخنی را دود ریحانست و گل اخگر بود
هرکه هست از همدم ناجنس ایذا میکشد
رگ ز دست خون فاسد در دم نشتر بود
با ادب سر کن به خوبان ورنه در بیطاقتی
بال پروانه گلوی شمع را خنجر بود
تا توانی از غبار بیکسی سر برمتاب
گوهر از گرد یتیمی صاحب افسر بود
مایهٔ نومیدیی در کار دارد سعی آه
بیشکستن نیست ممکن تیر ما را پر بود
همچو مجنون هر که را از داغ سودا افسریست
گردبادش خیمه و ریگ روان لشکر بود
ای جنون برخیز تا مینای گردون بشکنیم
طالع برگشته تا کی گردش ساغر بود
بیفنا مژگان راحت گرم نتوان یافتن
شمع را خواب فراغت در ره صرصر بود
تا سراغی واکشم از وحشت موهوم خلق
آتش این کاروانها کاش خاکستر بود
انحراف طور خلق از علت بیجادگیست
کج نیاید سطر ما بیدل اگر مسطر بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۴
همچو آتش هرکه را دود طلب در سر بود
هر خس و خارش به اوج مدعا رهبر بود
میزند ساغر به طاق ابروی آسودگی
هر که را از آبله پا بر سر کوثر بود
بیهوایی نیست ممکن گرم جستوجو شدن
سعی در بیمطلبیها طایر بیپر بود
خاک ناگردیده نتوان بوی راحت یافتن
صندل دردسر هر شعله خاکستر بود
ازشکست خویش دریا میکشد سعی حباب
نشئهٔ کم ظرف ما هم کاش از این ساغر بود
چاک حرمال در دل و سنگ ندامت بر سر است
هرکه را چون سکه روی التفات زر بود
شمع را ناسوختن محرومی نشو و نماست
عافیت در مزرع ما آفت دیگر بود
نیست اسباب تعلق مانع پرواز شوق
چون نگه ما را همان چاک قفس شهپر بود
ضبط آه ما چراغ شوق روشن کردن است
آتش دل آبروی دیدهٔ مجمر بود
در محیط انقلاب امواج جوش احتیاج
حفظ آبروست چون گوهر اگر لنگر بود
هرکه از وصف خط نوخیز خوبان غافل است
در نیام لب زبانش تیغ بیجوهر بود
حاصل عمر از جهان یک دل به دست آوردنست
مقصد غواص از این نه بحر یک گوهر بود
چون مه نو بر ضعیفیها بساطی چیدهام
مایهٔ بالیدن ما پهلوی لاغر بود
رونق پیریست بیدل از جوانی دم زدن
جنس گرمی زینت دکان خاکستر بود
هر خس و خارش به اوج مدعا رهبر بود
میزند ساغر به طاق ابروی آسودگی
هر که را از آبله پا بر سر کوثر بود
بیهوایی نیست ممکن گرم جستوجو شدن
سعی در بیمطلبیها طایر بیپر بود
خاک ناگردیده نتوان بوی راحت یافتن
صندل دردسر هر شعله خاکستر بود
ازشکست خویش دریا میکشد سعی حباب
نشئهٔ کم ظرف ما هم کاش از این ساغر بود
چاک حرمال در دل و سنگ ندامت بر سر است
هرکه را چون سکه روی التفات زر بود
شمع را ناسوختن محرومی نشو و نماست
عافیت در مزرع ما آفت دیگر بود
نیست اسباب تعلق مانع پرواز شوق
چون نگه ما را همان چاک قفس شهپر بود
ضبط آه ما چراغ شوق روشن کردن است
آتش دل آبروی دیدهٔ مجمر بود
در محیط انقلاب امواج جوش احتیاج
حفظ آبروست چون گوهر اگر لنگر بود
هرکه از وصف خط نوخیز خوبان غافل است
در نیام لب زبانش تیغ بیجوهر بود
حاصل عمر از جهان یک دل به دست آوردنست
مقصد غواص از این نه بحر یک گوهر بود
چون مه نو بر ضعیفیها بساطی چیدهام
مایهٔ بالیدن ما پهلوی لاغر بود
رونق پیریست بیدل از جوانی دم زدن
جنس گرمی زینت دکان خاکستر بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۵
برگ و ساز عندلیبان زین چمن گفتار بود
پرفشانیها بقدر شوخی منقار بود
سطر آهی کز جگر خواندم سواد ناله داشت
مسطر این صفحه یکسر موج موسیقار بود
از شکست دل شدم فارغ زتعمیر هوس
این بنا عمری گره در رشتهٔ معمار بود
بر سرم پیچید آخر دود سودای کسی
ورنه عمری بود کین دیوانه بیدستار بود
کس نیامد محرم قانون از خود رفتنم
نغمهٔ وحشت نوای من برون تار بود
باب رسواییست از بس تار و پود کسوتم
دست اگر در آستین بردم گریبان زار بود
سبحهٔ زهّاد را دیدم به درد آمد دلم
مرکز این قوم سرگردانتر از پرگار بود
هر دو عالم در خم یک چشم پوشیدن گم است
وسعت این عرصهٔ نیرنگ مژگان وار بود
سرمهٔ عبرت عبث از وضع دهر انباشتیم
دیده ما را غبار خویش هم بسیار بود
راحتی جستیم و واماندیم از جولان شوق
تا نشد منزل نمایان را ما هموار بود
گرد حسرت اینقدر سامان بالیدن نداشت
ما همان یک نالهایم اما جهان کهسار بود
نی به هستی محو شد شور دویی نی در عدم
هرکجا رفتیم بیدل خانه در بازار بود
پرفشانیها بقدر شوخی منقار بود
سطر آهی کز جگر خواندم سواد ناله داشت
مسطر این صفحه یکسر موج موسیقار بود
از شکست دل شدم فارغ زتعمیر هوس
این بنا عمری گره در رشتهٔ معمار بود
بر سرم پیچید آخر دود سودای کسی
ورنه عمری بود کین دیوانه بیدستار بود
کس نیامد محرم قانون از خود رفتنم
نغمهٔ وحشت نوای من برون تار بود
باب رسواییست از بس تار و پود کسوتم
دست اگر در آستین بردم گریبان زار بود
سبحهٔ زهّاد را دیدم به درد آمد دلم
مرکز این قوم سرگردانتر از پرگار بود
هر دو عالم در خم یک چشم پوشیدن گم است
وسعت این عرصهٔ نیرنگ مژگان وار بود
سرمهٔ عبرت عبث از وضع دهر انباشتیم
دیده ما را غبار خویش هم بسیار بود
راحتی جستیم و واماندیم از جولان شوق
تا نشد منزل نمایان را ما هموار بود
گرد حسرت اینقدر سامان بالیدن نداشت
ما همان یک نالهایم اما جهان کهسار بود
نی به هستی محو شد شور دویی نی در عدم
هرکجا رفتیم بیدل خانه در بازار بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۶
دبده را مژگان بهم آوردنی درکار بود
ورنه ناهمواری وضع جهان هموار بود
دور رنج و عیش چون شمع آنقدر فرصت نداشت
خار پا تا چشم واکردن گل دستار بود
داغ حسرتکرد ما را بیصفاییهای دل
ورنه با ما حاصل این یک آینه دیدار بود
موی چینی دست امید از سفیدی شسته است
صبح ایجادی که ما داریم شام تار بود
روزگاری شد که هم بالین خواب راحتیم
تیرهبختی بر سر ما سایهٔ دیوار بود
غنچهسان از خامشی شیرازهٔ مشت پریم
آشیان راحت ما بستن منقار بود
خجلت تردامنی شستیم چون اشک از عرق
سجده ما را وضوی جبههای درکار بود
درگلستان چمنپردازی پیراهنت
بال طاووسان رعنا رخت آتشکار بود
شب که بیرویت شرر در جیب دل میریختیم
برق آهم لمعهٔ شمشیر جوهردار بود
جلوهای در پیشم آمد هر قدر رفتم ز خویش
رنگ گرداندن عنان تاب خیال یار بود
دل ز پاس آه بیدل خصم آرام خود است
اضطراب سبحهام پوشیدن زنار بود
ورنه ناهمواری وضع جهان هموار بود
دور رنج و عیش چون شمع آنقدر فرصت نداشت
خار پا تا چشم واکردن گل دستار بود
داغ حسرتکرد ما را بیصفاییهای دل
ورنه با ما حاصل این یک آینه دیدار بود
موی چینی دست امید از سفیدی شسته است
صبح ایجادی که ما داریم شام تار بود
روزگاری شد که هم بالین خواب راحتیم
تیرهبختی بر سر ما سایهٔ دیوار بود
غنچهسان از خامشی شیرازهٔ مشت پریم
آشیان راحت ما بستن منقار بود
خجلت تردامنی شستیم چون اشک از عرق
سجده ما را وضوی جبههای درکار بود
درگلستان چمنپردازی پیراهنت
بال طاووسان رعنا رخت آتشکار بود
شب که بیرویت شرر در جیب دل میریختیم
برق آهم لمعهٔ شمشیر جوهردار بود
جلوهای در پیشم آمد هر قدر رفتم ز خویش
رنگ گرداندن عنان تاب خیال یار بود
دل ز پاس آه بیدل خصم آرام خود است
اضطراب سبحهام پوشیدن زنار بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۷
زین باغ بسکه بیثمری آشکاربود
دست دعای ما همه برگ چنار بود
دفدیم مغزل فلک و سحر بافیاش
یک رفت وآمد نفسش پود وتار بود
خلقی بهکارگاه جسد عرضه داد و رفت
ما و منی که دود چراغ مزار بود
سیر بهار عمر نمودیم ازین چمن
با هر نفس وداع گلی یادگار بود
دلها سمومپرور افسون حیرتند
در زلف یار شانهٔ دندان مار بود
هرگل درتن بهار چمنساز حیرتیست
چشم که باز شد که نه با او دچار بود
ما غافلان تظلم حرمان کجا بریم
حسن آشکار و آینه در زنگبار بود
تکلیف هستیام همه خواب بهار داشت
دیوار اوفتاده به سر سایهوار بود
تنها نه من ز درد دل افتادهام به خاک
بر دوش کوه نیز همین شیشهبار بود
عجزم به ناله شور قیامت بلندکرد
بر خود نچیدنم علم کوهسار بود
جز کلفت نظر نشد از دهر آشکار
افشاندم این ورق همه خطها غبار بود
جیبم به چاک داد جنون شکفتگی
دلتنگیم چو غنچه عجب جامهوار بود
پر دور گردماند ز غیرت غبار من
دست بریدهٔ که به دامان یار بود
جهدی نکردم و به فسردن گذشت عمر
در پای همت آبلهام آ کار بود
بیدل به ما و تو چه رسد ناز آگهی
در عالمی که حسن هم آیینهدار بود
دست دعای ما همه برگ چنار بود
دفدیم مغزل فلک و سحر بافیاش
یک رفت وآمد نفسش پود وتار بود
خلقی بهکارگاه جسد عرضه داد و رفت
ما و منی که دود چراغ مزار بود
سیر بهار عمر نمودیم ازین چمن
با هر نفس وداع گلی یادگار بود
دلها سمومپرور افسون حیرتند
در زلف یار شانهٔ دندان مار بود
هرگل درتن بهار چمنساز حیرتیست
چشم که باز شد که نه با او دچار بود
ما غافلان تظلم حرمان کجا بریم
حسن آشکار و آینه در زنگبار بود
تکلیف هستیام همه خواب بهار داشت
دیوار اوفتاده به سر سایهوار بود
تنها نه من ز درد دل افتادهام به خاک
بر دوش کوه نیز همین شیشهبار بود
عجزم به ناله شور قیامت بلندکرد
بر خود نچیدنم علم کوهسار بود
جز کلفت نظر نشد از دهر آشکار
افشاندم این ورق همه خطها غبار بود
جیبم به چاک داد جنون شکفتگی
دلتنگیم چو غنچه عجب جامهوار بود
پر دور گردماند ز غیرت غبار من
دست بریدهٔ که به دامان یار بود
جهدی نکردم و به فسردن گذشت عمر
در پای همت آبلهام آ کار بود
بیدل به ما و تو چه رسد ناز آگهی
در عالمی که حسن هم آیینهدار بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۸
مطلبی گر بود از هستی همین آزار بود
ورنه در کنج عدم آسودگی بسیار بود
زندگیجز نقد وحشت درگره چیزی نداشت
کاروان رنگ و بو را رفتنی در بار بود
غنچهای پیدا نشد بوی گلی صورت نبست
هر چه دیدم زین چمن یا ناله یا منقار بود
دست همت کرد از بیجرأتیها کوتهی
ورنه چون گل کسوت ما یک گریبانوار بود
سوختن هم مفت عشرتهاست امّا چون شرار
کوکب کمفرصت ما یک نگه سیار بود
غفلت سعی طلب بیرون نرفت از طینتم
خواب پایی داشتم چشمم اگر بیدار بود
عافیت در مشرب من بارگنجایش نداشت
بس که جامم چون شرر از سوختن سرشار بود
این دبستان چشم قربانیست کز بیمطلبی
نقش لوحش بیسواد و خامهها بیکار بود
قصرگردون را ز پستی رفعت یک پایه نیست
گردن منصور را حرف بلندش دار بود
مصدر تعظیم شد هرکس ز بدخویی گذشت
نردبان اوج عزت وضع ناهموار بود
دل بهحسرت خونشد و محرمنوایی برنخاست
نالهٔ فرهاد ما بیرون این کهسار بود
شوخی نظاره بر آیینهٔ ما شد نفس
چشم بر هم بسته بیدل خلوت دیدار بود
ورنه در کنج عدم آسودگی بسیار بود
زندگیجز نقد وحشت درگره چیزی نداشت
کاروان رنگ و بو را رفتنی در بار بود
غنچهای پیدا نشد بوی گلی صورت نبست
هر چه دیدم زین چمن یا ناله یا منقار بود
دست همت کرد از بیجرأتیها کوتهی
ورنه چون گل کسوت ما یک گریبانوار بود
سوختن هم مفت عشرتهاست امّا چون شرار
کوکب کمفرصت ما یک نگه سیار بود
غفلت سعی طلب بیرون نرفت از طینتم
خواب پایی داشتم چشمم اگر بیدار بود
عافیت در مشرب من بارگنجایش نداشت
بس که جامم چون شرر از سوختن سرشار بود
این دبستان چشم قربانیست کز بیمطلبی
نقش لوحش بیسواد و خامهها بیکار بود
قصرگردون را ز پستی رفعت یک پایه نیست
گردن منصور را حرف بلندش دار بود
مصدر تعظیم شد هرکس ز بدخویی گذشت
نردبان اوج عزت وضع ناهموار بود
دل بهحسرت خونشد و محرمنوایی برنخاست
نالهٔ فرهاد ما بیرون این کهسار بود
شوخی نظاره بر آیینهٔ ما شد نفس
چشم بر هم بسته بیدل خلوت دیدار بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۱
آدمیکاثار تنزیهش رجوع خاک بود
دست اگر بر خویش میزد زین وضوها پاک بود
خاک ماکز وهم رفعت ننگ پستی میکشد
گر تنزلکردی از اوج غرور افلاک بود
هیچکس بر فهم راز از نارسایی پی نبرد
فطرت اینجا عذرخواه خلق بیادراک بود
سیر این گلشن کسی را محرم عبرت نکرد
گل اگر برسر زدیم از بیتمیزی خاک بود
هرچه بادابادگویان تاخت هستی بر عدم
راه آفت داشت اما کاروان بیباک بود
با همهتعجیل فرصت هیچکوتاهی نداشت
لیک صید مدعا یکسر نفس فتراک بود
پیش ازآنکاید خم اسرار مخموران به جوش
طاق مینا خانهٔ تحقیق برگ تاک بود
در سواد فقر جز تنزیه نتوان یافتن
سایه رختی داشتکز آلودگیها پاک بود
تا کجا مجنون در ناموس مستوری زند
تار و پود جامهٔ عریان تنی یک چاک بود
در خجالتگاه جسمم جز خطا نامد به پیش
ره به لغزش قطع شد ازبس زمین نمناک بود
هر کجا بیدل ز لعل آبدارش دم زدیم
حرفگوهر خجلت دندن بیمسواک بود
دست اگر بر خویش میزد زین وضوها پاک بود
خاک ماکز وهم رفعت ننگ پستی میکشد
گر تنزلکردی از اوج غرور افلاک بود
هیچکس بر فهم راز از نارسایی پی نبرد
فطرت اینجا عذرخواه خلق بیادراک بود
سیر این گلشن کسی را محرم عبرت نکرد
گل اگر برسر زدیم از بیتمیزی خاک بود
هرچه بادابادگویان تاخت هستی بر عدم
راه آفت داشت اما کاروان بیباک بود
با همهتعجیل فرصت هیچکوتاهی نداشت
لیک صید مدعا یکسر نفس فتراک بود
پیش ازآنکاید خم اسرار مخموران به جوش
طاق مینا خانهٔ تحقیق برگ تاک بود
در سواد فقر جز تنزیه نتوان یافتن
سایه رختی داشتکز آلودگیها پاک بود
تا کجا مجنون در ناموس مستوری زند
تار و پود جامهٔ عریان تنی یک چاک بود
در خجالتگاه جسمم جز خطا نامد به پیش
ره به لغزش قطع شد ازبس زمین نمناک بود
هر کجا بیدل ز لعل آبدارش دم زدیم
حرفگوهر خجلت دندن بیمسواک بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۲
در ادبگاهی که لب نامحرم تحریک بود
عافیت چون معنی عالی به دل نزدیک بود
مقصد خلق ازتب وتاب هوس موهوم ماند
پی غلط کردند از بس جادهها باریک بود
نفخ منعم ته شد از نم خوردن کوس و دهل
باد و آب انفعالی در دماغ خیک بود
ناکجا غثیان نخندد بر دماغ اهل جاه
جام و صهبای تعین نیکدان و نیک بود
ساز نافهمیدگیکوک است،کو علم و چه فضل
هرکجا دیدیم بحث ترک با تاجیک بود
دل چه سازد جسم خاکی محرم رازش نخواست
آینه رو از که تابد خانه پُر تاریک بود
عشق ورزیدیم بیدل با خیالات هوس
این نفسها یکقلم از عالم تشکیک بود
عافیت چون معنی عالی به دل نزدیک بود
مقصد خلق ازتب وتاب هوس موهوم ماند
پی غلط کردند از بس جادهها باریک بود
نفخ منعم ته شد از نم خوردن کوس و دهل
باد و آب انفعالی در دماغ خیک بود
ناکجا غثیان نخندد بر دماغ اهل جاه
جام و صهبای تعین نیکدان و نیک بود
ساز نافهمیدگیکوک است،کو علم و چه فضل
هرکجا دیدیم بحث ترک با تاجیک بود
دل چه سازد جسم خاکی محرم رازش نخواست
آینه رو از که تابد خانه پُر تاریک بود
عشق ورزیدیم بیدل با خیالات هوس
این نفسها یکقلم از عالم تشکیک بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۳
امشب غبار نالهٔ دل سرمه رنگ بود
یا رب شکستشیشهٔ من از چه سنگ بود
از کشتنم نشد شفقی طرف دامنی
خونم درپن ستمکده نومید رنگ بود
تا صاف گشت آینه خود را ندیدم ام
چون سایه نقش هستی من جمله زنگ بود
عالم به خون تپیدهٔ نومیدی من است
جستن ز صیدگاه مرادم خدنگ بود
حسن از غبار شوخنگاهان رمیده است
اینجا هجوم آینه پشت پلنگ بود
همت نمیرود به سر ترک اختیار
ازخویش رفتنم به رهت عذر لنگ بود
عنقای دیگرم که ز بنیاد هستیام
تا نام، شوخی اثری داشت، ننگ بود
در دل برون دل دو جهان جلوه رنگ ریخت
این جامه بر قد تو چه مقدارتنگ بود
از بس که بیدماغ تماشای فرصتیم
ما را به خود نیامده رفتن درنگ بود
بیدل،که داشت جلوه که از برق خجلتش
در مجلس بهار چراغان رنگ بود
یا رب شکستشیشهٔ من از چه سنگ بود
از کشتنم نشد شفقی طرف دامنی
خونم درپن ستمکده نومید رنگ بود
تا صاف گشت آینه خود را ندیدم ام
چون سایه نقش هستی من جمله زنگ بود
عالم به خون تپیدهٔ نومیدی من است
جستن ز صیدگاه مرادم خدنگ بود
حسن از غبار شوخنگاهان رمیده است
اینجا هجوم آینه پشت پلنگ بود
همت نمیرود به سر ترک اختیار
ازخویش رفتنم به رهت عذر لنگ بود
عنقای دیگرم که ز بنیاد هستیام
تا نام، شوخی اثری داشت، ننگ بود
در دل برون دل دو جهان جلوه رنگ ریخت
این جامه بر قد تو چه مقدارتنگ بود
از بس که بیدماغ تماشای فرصتیم
ما را به خود نیامده رفتن درنگ بود
بیدل،که داشت جلوه که از برق خجلتش
در مجلس بهار چراغان رنگ بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۴
روزی که بی تو دامن ضعفم به چنگ بود
عکسم ز آب آینه در زیر زنگ بود
چون لاله زین بهار نچیدیم غیر داغ
آیینهداری نفس اظهار رنگ بود
پروازها به زیر فلک محو بال ماند
گردی نشد بلند ز بس عرصه تنگ بود
بوس کفش تبسم صبح امید کیست
اینجا همین بهار حنا گل به چنگ بود
در عالمی که بیخبر از خود گذشتن است
اندیشهٔ شتاب طلسم درنگ بود
صبری مگر تلافی آزار ما کند
مینا شکسته آنچه به دل بست سنگ بود
زنجیر ما چو زلف بتان ماند بیصدا
از بس غبار دشت جنون سرمه رنگ بود
حیرت کفیل یکمژه تمهید خواب نیست
آینه داغ سایهٔ دیوار زنگ بود
آهی نکرد گل که دمی از خودم نبرد
رنگ شکستهام پر چندین خدنگ بود
بیدل به جیب خویش فرو برد حیرتم
چشم به هم نیامده کام نهنگ بود
عکسم ز آب آینه در زیر زنگ بود
چون لاله زین بهار نچیدیم غیر داغ
آیینهداری نفس اظهار رنگ بود
پروازها به زیر فلک محو بال ماند
گردی نشد بلند ز بس عرصه تنگ بود
بوس کفش تبسم صبح امید کیست
اینجا همین بهار حنا گل به چنگ بود
در عالمی که بیخبر از خود گذشتن است
اندیشهٔ شتاب طلسم درنگ بود
صبری مگر تلافی آزار ما کند
مینا شکسته آنچه به دل بست سنگ بود
زنجیر ما چو زلف بتان ماند بیصدا
از بس غبار دشت جنون سرمه رنگ بود
حیرت کفیل یکمژه تمهید خواب نیست
آینه داغ سایهٔ دیوار زنگ بود
آهی نکرد گل که دمی از خودم نبرد
رنگ شکستهام پر چندین خدنگ بود
بیدل به جیب خویش فرو برد حیرتم
چشم به هم نیامده کام نهنگ بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۵
شب که از جوش خیالت بزم گلشن تنگ بود
برهوا چون نکهتگل آشیان رنگ بود
بعد ازبن از سایه باید دید عرض آفتاب
تا تغافل داشت حسن آیینهٔ ما زنگ بود
کس نمیگردد حریف منع از خود رفتگان
غنچه هم عمری به ضبط دامن دل چنگ بود
نوحه توفان کرد هرجا نغمه سرکردیم ما
ساز ما را خیر باد عیش پیشاهنگ بود
هر قدر اسباب دنیا بیش، بار وهم بیش
مزرع هر کس درینجا سبز دیدم بنگ بود
نالهای را از گداز شیشه موزون کردهام
پیش ازبنم قلقل آوازشکست سنگ بود
ناتوانی برنیاورد از طلسم حیرتم
همچو موج گوهرم یک گام صد فرسنگ بود
هر بنمویم بهپیری آشیان نالهایست
یک سر و چندینگریبان نغمهٔ این چنگ بود
بینشان بود این چمن گر وسعتی میداشت دل
رنگ می بیرون نشست از بس که مینا تنگ بود
شب بهٔاد نوگلی چون غنچه پیچیدم به خویش
صبح بیدل درکنارم یکگلستان رنگ بود
برهوا چون نکهتگل آشیان رنگ بود
بعد ازبن از سایه باید دید عرض آفتاب
تا تغافل داشت حسن آیینهٔ ما زنگ بود
کس نمیگردد حریف منع از خود رفتگان
غنچه هم عمری به ضبط دامن دل چنگ بود
نوحه توفان کرد هرجا نغمه سرکردیم ما
ساز ما را خیر باد عیش پیشاهنگ بود
هر قدر اسباب دنیا بیش، بار وهم بیش
مزرع هر کس درینجا سبز دیدم بنگ بود
نالهای را از گداز شیشه موزون کردهام
پیش ازبنم قلقل آوازشکست سنگ بود
ناتوانی برنیاورد از طلسم حیرتم
همچو موج گوهرم یک گام صد فرسنگ بود
هر بنمویم بهپیری آشیان نالهایست
یک سر و چندینگریبان نغمهٔ این چنگ بود
بینشان بود این چمن گر وسعتی میداشت دل
رنگ می بیرون نشست از بس که مینا تنگ بود
شب بهٔاد نوگلی چون غنچه پیچیدم به خویش
صبح بیدل درکنارم یکگلستان رنگ بود