عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ساقیا عید صیام آمد و نوروز رسید
سبزه از هر طرفی چون خط معشوق دمید
می کند بلبل شوریده حکایت به چمن
انتظاری که به وصل گل سیراب کشید
کی گشاید به چمن از طربی عید دلش
همچو من هر که بود از رخ دلدار بعید
گو غنیمت شمر امروز که بس ارزان است
هر که سودای بتی را به دو عالم بخرید
اشک من در هوس خاک کف پای حبیب
سالها رفت در آن کوی و به گردش نرسید
روح را گشت میسر شرف پابوسش
دل اگر دولت وصل تو به جان می طلبید
در ره عشق تو صوفی شده سرگردان آه
نیست این بادیه را هیچ کرانی چو بدید
سبزه از هر طرفی چون خط معشوق دمید
می کند بلبل شوریده حکایت به چمن
انتظاری که به وصل گل سیراب کشید
کی گشاید به چمن از طربی عید دلش
همچو من هر که بود از رخ دلدار بعید
گو غنیمت شمر امروز که بس ارزان است
هر که سودای بتی را به دو عالم بخرید
اشک من در هوس خاک کف پای حبیب
سالها رفت در آن کوی و به گردش نرسید
روح را گشت میسر شرف پابوسش
دل اگر دولت وصل تو به جان می طلبید
در ره عشق تو صوفی شده سرگردان آه
نیست این بادیه را هیچ کرانی چو بدید
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
گل جمال تو خواهم بهار را چه کنم
به پیش زلف تو من سبزه زار را چه کنم
اگر نهان کنم از خلق عشق آن مه را
فغان و آه دل بیقرار را چه کنم
چمن اگر چو نگارست تازه و خرم
چو ساعد تو نبینم نگار را چه کنم
مرا که سیب زنخدان یار می باید
به صحن باغ تماشای نار را چه کنم
اگر روم ز دیارش من این زمان، تا صبح
ازین دیار روم درد یار را چه کنم
شدست دیده مرا در غم تو چون جیحون
بیا بگوی لب جویبار را چه کنم
رقیب را نتوان دید بی رخش صوفی
چو رفت گل ز چمن زخم خار را چه کنم
به پیش زلف تو من سبزه زار را چه کنم
اگر نهان کنم از خلق عشق آن مه را
فغان و آه دل بیقرار را چه کنم
چمن اگر چو نگارست تازه و خرم
چو ساعد تو نبینم نگار را چه کنم
مرا که سیب زنخدان یار می باید
به صحن باغ تماشای نار را چه کنم
اگر روم ز دیارش من این زمان، تا صبح
ازین دیار روم درد یار را چه کنم
شدست دیده مرا در غم تو چون جیحون
بیا بگوی لب جویبار را چه کنم
رقیب را نتوان دید بی رخش صوفی
چو رفت گل ز چمن زخم خار را چه کنم
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ای مرا سوخته سودای بتان ته بر ته
غنچه پر خون است از آن شوق دهان ته بر ته
گر زبان باز نکردی ز همش همچو شکر
بسته بودی به همان لعل لبان ته بر ته
در چمن از رخ او پرده برانداخت صبا
هست گل در عرق از خجلت آن ته بر ته
می گلگون به کف آرید که نفعش چون طب
بنوشته است بر اوراق رزان ته بر ته
ای دل اندیشه مکن بر سر کویش ز رقیب
کو پیازست چو بی مغز و میان ته بر ته
چو برآید به سر بام همه خلقان را
شود از حیرت او ورد زبان ته بر ته
سخن صوفی دلسوخته بی حالی نیست
جمله دفتر او را تو بخوان ته بر ته
غنچه پر خون است از آن شوق دهان ته بر ته
گر زبان باز نکردی ز همش همچو شکر
بسته بودی به همان لعل لبان ته بر ته
در چمن از رخ او پرده برانداخت صبا
هست گل در عرق از خجلت آن ته بر ته
می گلگون به کف آرید که نفعش چون طب
بنوشته است بر اوراق رزان ته بر ته
ای دل اندیشه مکن بر سر کویش ز رقیب
کو پیازست چو بی مغز و میان ته بر ته
چو برآید به سر بام همه خلقان را
شود از حیرت او ورد زبان ته بر ته
سخن صوفی دلسوخته بی حالی نیست
جمله دفتر او را تو بخوان ته بر ته
صوفی محمد هروی : قصاید
شمارهٔ ۲ - فی القصیده
کرد با چشم تو خود را چو برابر نرگس
گل بخندید ازین واقعه خوش بر نرگس
انفعالی که زچشمان تو دارد در باغ
نتواند که بر آرد به چمن سرنرگس
تا نثار قدم یار کند در گلزار
ایستادست ببین کاغذ پر زر نرگس
کرده کژ گردن و در لعل لبش می نگرد
مست مخمور کند میل به ساغر نرگس
نو عروسی است که در صحن چمن آمده است
می کند میل از آن با زر و زیور نرگس
سبز پوشیده و در عین توجه شب و روز
خضر گلهاست به آن موی معنبر نرگس
تن عریان و سرانداز همی دانی چیست
به تمنای تو گشته است قلندر نرگس
بس که در روی گل از چشم تو شرمنده بود
می رود سوی چمن بر سر چادر نرگس
خواهد امروز چو سوسن که زبان بگشاید
تا دعای تو کند بر سر منبر نرگس
چون در آیی به چمن سر بنهد بر قدمت
کرده شب با گل سیراب مقرر نرگس
در خمارم من سودا زده از چشمانش
بارها گفته به گلزار مکرر نرگس
چشم جادوی تو ناگه چو نظر کرد به خاک
از دل خاک همان لحظه شد اخضر نرگس
داده رشوت به صبا در هوس خاک درش
خوردهای زر خود، کرده درین سر نرگس
سر به زانو نهد از ذوق دو چشم سیهش
چون من دل شده، در فرقت دلبر نرگس
چشم بگشای که بیمار شد از فرقت تو
تا زمانی شود از درد تو خوشتر نرگس
گو مگوئید که سروی چو قدش هست به باغ
سخن کژ نکند راست چو باور نرگس
تو زبان آوری ای سوسن و او صاحب حسن
خویشتن را نکند با تو برابر نرگس
سرو از سایه قد تو به عالم روید
گشته از عکس دو چشم تو مصور نرگس
نشنود تا که گل از پیرهنش، لاف زند
زآن معاشر نشود با گل احمر نرگس
به هواداری چشم سیهش روز جزا
سر برآرد ز دل خاک به محشر نرگس
گر بدی بال و پرش در هوس چشمانت
بر سر کوی تو گشتی چو کبوتر نرگس
به چمن مست درآیی به در آید ز خمار
گر نگاهی بکند چشم تو اندر نرگس
هست مداح دو چشم سیهت در گلزار
زآن دهان است در آفاق پر از زر نرگس
تا نبیند رخ زیبای ترا نامحرم
بر کشیدست ازین واقعه خنجر نرگس
سرگران است و سبک از لب او جوید می
وه ببیند که چها داشته در سر نرگس
تا قیامت بود او شاه ریاحین جهان
مست آید به چمن پای تو بر سر نرگس
دیده در مصحف گل وصف ترا زان ساعت
آیت حسن ترا می کند از بر نرگس
ای دل از حسرت آن غمزه مستانه او
سوی گلزار رو و زار نگر در نرگس
شب چو آیی به چمن در ره تو بهر ضیا
مشعل گل بود و شمع منور نرگس
گل در آن صحن چمن ته به تهش ذالی چیست
صفت حسن ترا برده به دفتر نرگس
چو قلم زار و ضعیف است بگویم که چراست
گشته در فرقت چشمان تو لاغر نرگس
گر ز خاک کف پای تو نشانی یابد
سر به عیوق کشد همچو صنوبر نرگس
تا به پابوس تو باشد که مشرف گردد
آمده باز و قدم ساخته از سر نرگس
بس که در فرقت او شب سر شب گرید زار
چه کند گر نکند دامن خود تر نرگس
چون ز پیراهن دلدار ز گل یافت نشان
گشت در خدمت او بنده و چاکر نرگس
غیر چشم تو نخواهد که ببیند چیزی
بر سر انداخته زین واقعه معجر نرگس
تا دگر غیر دعای شه عادل نکند
دوش در صحن چمن کرده مقرر نرگس
خسرو روی زمین فخر جهان شاه حسین
آن که از خاک رهش یافته افسر نرگس
در چمن سایه قدش چو فتد بر سر او
سرو هر جا که بود رشک برد بر نرگس
می نداند به چه منصوبه نهد سر بر پاش
گشته حیران و سراسیمه و مضطر نرگس
به ادب سر فکند پیش و ستاده شب و روز
می کند خدمت سلطان مظفر نرگس
رو دگر ای گل سیراب شکایت نکنی
که چو خاک ره شاه است مطهر نرگس
کرده از پیرهن شاه گدایی بویی
زآن سبب صحن چمن کرده معطر نرگس
نیستی قابل خاک ره سلطان گویند
گوش خود ساخته از بهر همین کر نرگس
گر ببارد نفسی ابر عطا و کرمش
بگذرد از سر شمشاد و ز عرعر نرگس
تا نشستی تو مربع به چمن با دل شاد
نکند میل به خورشید مدور نرگس
آرزومند به پابوس سگان تو بود
وین میسر نشود رحم بود بر نرگس
گفت گر بلبل شوریده ثنای گل دوش
هست در کوی تو امروز ثناگر نر گس
گر بنفشه است چو انگشت دل افسرده زغم
هست در خدمت او گرم چو اخگر نرگس
زدهان آب فکندی چو به اطراف چمن
بمکید و شد از آن روز مخمر نرگس
رفت سوی چمن و خیمه زد از روی طرب
...برگرد و شد حاجب آن در نرگس
از می لطف تو گر یک قدحی نوش کند
به جوی می نخرد حشمت سنجر نرگس
در شب بدر سها را بتواند دیدن
گر زکوی تو شود دیده اغبر نرگس
سوسن از بهر چرا رشک برد بر جانش
گشته از سیم و زر خویش توانگر نرگس
چون تبشه بدو چشم سیهش کرد از آن
گشت در صحن چمن حاکم و سرور نرگس
ترک کژ کرده کلاهی است مگر پنداری
شسته بر تخت زمرد چو سکندر نرگس
از سفال سگ او گر بخورد آب، شود
بهتر از صوفی بیچاره سخنور نرگس
گل بخندید ازین واقعه خوش بر نرگس
انفعالی که زچشمان تو دارد در باغ
نتواند که بر آرد به چمن سرنرگس
تا نثار قدم یار کند در گلزار
ایستادست ببین کاغذ پر زر نرگس
کرده کژ گردن و در لعل لبش می نگرد
مست مخمور کند میل به ساغر نرگس
نو عروسی است که در صحن چمن آمده است
می کند میل از آن با زر و زیور نرگس
سبز پوشیده و در عین توجه شب و روز
خضر گلهاست به آن موی معنبر نرگس
تن عریان و سرانداز همی دانی چیست
به تمنای تو گشته است قلندر نرگس
بس که در روی گل از چشم تو شرمنده بود
می رود سوی چمن بر سر چادر نرگس
خواهد امروز چو سوسن که زبان بگشاید
تا دعای تو کند بر سر منبر نرگس
چون در آیی به چمن سر بنهد بر قدمت
کرده شب با گل سیراب مقرر نرگس
در خمارم من سودا زده از چشمانش
بارها گفته به گلزار مکرر نرگس
چشم جادوی تو ناگه چو نظر کرد به خاک
از دل خاک همان لحظه شد اخضر نرگس
داده رشوت به صبا در هوس خاک درش
خوردهای زر خود، کرده درین سر نرگس
سر به زانو نهد از ذوق دو چشم سیهش
چون من دل شده، در فرقت دلبر نرگس
چشم بگشای که بیمار شد از فرقت تو
تا زمانی شود از درد تو خوشتر نرگس
گو مگوئید که سروی چو قدش هست به باغ
سخن کژ نکند راست چو باور نرگس
تو زبان آوری ای سوسن و او صاحب حسن
خویشتن را نکند با تو برابر نرگس
سرو از سایه قد تو به عالم روید
گشته از عکس دو چشم تو مصور نرگس
نشنود تا که گل از پیرهنش، لاف زند
زآن معاشر نشود با گل احمر نرگس
به هواداری چشم سیهش روز جزا
سر برآرد ز دل خاک به محشر نرگس
گر بدی بال و پرش در هوس چشمانت
بر سر کوی تو گشتی چو کبوتر نرگس
به چمن مست درآیی به در آید ز خمار
گر نگاهی بکند چشم تو اندر نرگس
هست مداح دو چشم سیهت در گلزار
زآن دهان است در آفاق پر از زر نرگس
تا نبیند رخ زیبای ترا نامحرم
بر کشیدست ازین واقعه خنجر نرگس
سرگران است و سبک از لب او جوید می
وه ببیند که چها داشته در سر نرگس
تا قیامت بود او شاه ریاحین جهان
مست آید به چمن پای تو بر سر نرگس
دیده در مصحف گل وصف ترا زان ساعت
آیت حسن ترا می کند از بر نرگس
ای دل از حسرت آن غمزه مستانه او
سوی گلزار رو و زار نگر در نرگس
شب چو آیی به چمن در ره تو بهر ضیا
مشعل گل بود و شمع منور نرگس
گل در آن صحن چمن ته به تهش ذالی چیست
صفت حسن ترا برده به دفتر نرگس
چو قلم زار و ضعیف است بگویم که چراست
گشته در فرقت چشمان تو لاغر نرگس
گر ز خاک کف پای تو نشانی یابد
سر به عیوق کشد همچو صنوبر نرگس
تا به پابوس تو باشد که مشرف گردد
آمده باز و قدم ساخته از سر نرگس
بس که در فرقت او شب سر شب گرید زار
چه کند گر نکند دامن خود تر نرگس
چون ز پیراهن دلدار ز گل یافت نشان
گشت در خدمت او بنده و چاکر نرگس
غیر چشم تو نخواهد که ببیند چیزی
بر سر انداخته زین واقعه معجر نرگس
تا دگر غیر دعای شه عادل نکند
دوش در صحن چمن کرده مقرر نرگس
خسرو روی زمین فخر جهان شاه حسین
آن که از خاک رهش یافته افسر نرگس
در چمن سایه قدش چو فتد بر سر او
سرو هر جا که بود رشک برد بر نرگس
می نداند به چه منصوبه نهد سر بر پاش
گشته حیران و سراسیمه و مضطر نرگس
به ادب سر فکند پیش و ستاده شب و روز
می کند خدمت سلطان مظفر نرگس
رو دگر ای گل سیراب شکایت نکنی
که چو خاک ره شاه است مطهر نرگس
کرده از پیرهن شاه گدایی بویی
زآن سبب صحن چمن کرده معطر نرگس
نیستی قابل خاک ره سلطان گویند
گوش خود ساخته از بهر همین کر نرگس
گر ببارد نفسی ابر عطا و کرمش
بگذرد از سر شمشاد و ز عرعر نرگس
تا نشستی تو مربع به چمن با دل شاد
نکند میل به خورشید مدور نرگس
آرزومند به پابوس سگان تو بود
وین میسر نشود رحم بود بر نرگس
گفت گر بلبل شوریده ثنای گل دوش
هست در کوی تو امروز ثناگر نر گس
گر بنفشه است چو انگشت دل افسرده زغم
هست در خدمت او گرم چو اخگر نرگس
زدهان آب فکندی چو به اطراف چمن
بمکید و شد از آن روز مخمر نرگس
رفت سوی چمن و خیمه زد از روی طرب
...برگرد و شد حاجب آن در نرگس
از می لطف تو گر یک قدحی نوش کند
به جوی می نخرد حشمت سنجر نرگس
در شب بدر سها را بتواند دیدن
گر زکوی تو شود دیده اغبر نرگس
سوسن از بهر چرا رشک برد بر جانش
گشته از سیم و زر خویش توانگر نرگس
چون تبشه بدو چشم سیهش کرد از آن
گشت در صحن چمن حاکم و سرور نرگس
ترک کژ کرده کلاهی است مگر پنداری
شسته بر تخت زمرد چو سکندر نرگس
از سفال سگ او گر بخورد آب، شود
بهتر از صوفی بیچاره سخنور نرگس
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
در جواب او
گر چون برنج پیر و چو نان ناتوان شدم
هر گه که بوی قلیه شنیدم جوان شدم
پالوده داشتم هوس اکنون هزار شکر
«بر منتهای همت خود کامران شدم .»
اسرارها که در دل گیپا نهاده اند
از یمن کله بود که واقف از آن شدم
قصاب را ز شوق و تمنای قلیه باز
گردن نهم برای...برآن شدم
عیبم مکن که بی سر و سامان و سوکوار
بی آفتاب طلعت جانبخش نان شدم
از شوق زلبیای عسل باز بنگرید
جاروب کش به خانه حلواگران شدم
کاری به غیر لوت زدن نیست بابشان
زان روی بنده معتقد صوفیان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
در جواب او
گر چون برنج پیر و چو نان ناتوان شدم
هر گه که بوی قلیه شنیدم جوان شدم
پالوده داشتم هوس اکنون هزار شکر
«بر منتهای همت خود کامران شدم .»
اسرارها که در دل گیپا نهاده اند
از یمن کله بود که واقف از آن شدم
قصاب را ز شوق و تمنای قلیه باز
گردن نهم برای...برآن شدم
عیبم مکن که بی سر و سامان و سوکوار
بی آفتاب طلعت جانبخش نان شدم
از شوق زلبیای عسل باز بنگرید
جاروب کش به خانه حلواگران شدم
کاری به غیر لوت زدن نیست بابشان
زان روی بنده معتقد صوفیان شدم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴
بعید گشته مرا وصل آن پری رخسار
ز جان خویش بعیدم، مرا به عید چه کار
در جواب او
اگر به خربزه خسروی شوی تو دوچار
بنوش آنچه توانی و هیچ شرم مدار
چو خوش به دست تو افتد شهید کن خود را
صباح صحنک شفتالویی چو غبغب یار
کجا به سیب کند میل اندرین عالم
کسی که روی بهی دارد این زمان ز انار
کسی که صحنک انگور دید و نان تنک
زهی سعادت جاوید و دولت هموار
اگر به استه گرفتار گشته است رطب
مکن تو عیب که باشد همیشه با گل خار
شفای علت صفرا چو آلو انگورست
ز بهر او همه صفرا کند دلم صد بار
بنوش تا که نفس را دگر نباشد راه
رسی به سیب حسینی تو صوفیا زنهار
ز جان خویش بعیدم، مرا به عید چه کار
در جواب او
اگر به خربزه خسروی شوی تو دوچار
بنوش آنچه توانی و هیچ شرم مدار
چو خوش به دست تو افتد شهید کن خود را
صباح صحنک شفتالویی چو غبغب یار
کجا به سیب کند میل اندرین عالم
کسی که روی بهی دارد این زمان ز انار
کسی که صحنک انگور دید و نان تنک
زهی سعادت جاوید و دولت هموار
اگر به استه گرفتار گشته است رطب
مکن تو عیب که باشد همیشه با گل خار
شفای علت صفرا چو آلو انگورست
ز بهر او همه صفرا کند دلم صد بار
بنوش تا که نفس را دگر نباشد راه
رسی به سیب حسینی تو صوفیا زنهار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۷
عید صیام و فصل گل و موسم بهار
من مست و یار همدم و ساقی است گلعذار
در جواب او
بیا که عید صیام است و باز فصل بهار
غم زمانه بدل کن به باده گلنار
در آن زمان که گشایم من فقیر نهار
ترید شیر و عسل جوش بایدم دو طغار
برنج زرد چو یابی بنوش چندانی
که در شکم نبود جای یک نفس زنهار
نصیحتی کنمت چون رسی به دعوت عام
مدار شرم، چو مردان در آی اندر کار
به سفره آنچه بود نوش کن تو از تر و خشک
برای زله کشی نیز سفره را بردار
دو یار همدم و یک مسلخی ز بریانی
خوش است اگر نشود ناکسی بدین دوچار
شکم چو سیر طعام است اندکی باید
بیار خواجه ز انگور مسکه یک خروار
به از حیات، ز پر خوردن ار بمیرد کس
به نزد صوفی بیچاره این زمان صد بار
من مست و یار همدم و ساقی است گلعذار
در جواب او
بیا که عید صیام است و باز فصل بهار
غم زمانه بدل کن به باده گلنار
در آن زمان که گشایم من فقیر نهار
ترید شیر و عسل جوش بایدم دو طغار
برنج زرد چو یابی بنوش چندانی
که در شکم نبود جای یک نفس زنهار
نصیحتی کنمت چون رسی به دعوت عام
مدار شرم، چو مردان در آی اندر کار
به سفره آنچه بود نوش کن تو از تر و خشک
برای زله کشی نیز سفره را بردار
دو یار همدم و یک مسلخی ز بریانی
خوش است اگر نشود ناکسی بدین دوچار
شکم چو سیر طعام است اندکی باید
بیار خواجه ز انگور مسکه یک خروار
به از حیات، ز پر خوردن ار بمیرد کس
به نزد صوفی بیچاره این زمان صد بار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۹
گر براند سویم آن شاهسوار چابک
من نثارش کنم این جان گرانمایه سبک
در جواب او
زیروائی که بود گرم و به او نان تنک
مرهم سینه مجروح بود روز خنک
صحن ماهیچه پر قیمه اگر دست دهد
خرم آن جان گرانمایه که دریافت سبک
جان کند تازه کنون خربزه ابدالی
زان که شیرین و پر آب است و لطیف و نازک
بشنو از من سخنی، هر چه بود از تر و خشک
نگذاری به تک سفره که ماند یک جک
بر سر سفره چو انواع طعام آید پیش
صوفی خسته بود همچو سوار چابک
من نثارش کنم این جان گرانمایه سبک
در جواب او
زیروائی که بود گرم و به او نان تنک
مرهم سینه مجروح بود روز خنک
صحن ماهیچه پر قیمه اگر دست دهد
خرم آن جان گرانمایه که دریافت سبک
جان کند تازه کنون خربزه ابدالی
زان که شیرین و پر آب است و لطیف و نازک
بشنو از من سخنی، هر چه بود از تر و خشک
نگذاری به تک سفره که ماند یک جک
بر سر سفره چو انواع طعام آید پیش
صوفی خسته بود همچو سوار چابک
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۱
رخ تو مظهر انوار ربی الاعلی است
که صنع بی حد و اندازه اندرو پیداست
در جواب او
رسید عید صیام و جهان پر از غوغاست
بیا که موسم عیش و کلیچه و حلواست
اسیر حب نبات است جان شیرینم
ز شوق ماهی قندی دو دیده ام دریاست
به روز عید سعیدست هر که در عالم
به پیش دیده او، نان و قلیه و بغراست
کلیچه راز چه آرای می کند خباز
به خط و خال چه حاجت رخی که او زیباست
کلنبه پیرهن قرمشی از آن پوشید
که هست عید و به خوبان حریر زرد نواست
زرشک صحنک فرنی همیشه پالوده
ز خود بریده و پیوسته لرزه بر اعضاست
چو کله در سر صوفی مستمند امروز
هوای صحبت جان پرور رخ گیپاست
که صنع بی حد و اندازه اندرو پیداست
در جواب او
رسید عید صیام و جهان پر از غوغاست
بیا که موسم عیش و کلیچه و حلواست
اسیر حب نبات است جان شیرینم
ز شوق ماهی قندی دو دیده ام دریاست
به روز عید سعیدست هر که در عالم
به پیش دیده او، نان و قلیه و بغراست
کلیچه راز چه آرای می کند خباز
به خط و خال چه حاجت رخی که او زیباست
کلنبه پیرهن قرمشی از آن پوشید
که هست عید و به خوبان حریر زرد نواست
زرشک صحنک فرنی همیشه پالوده
ز خود بریده و پیوسته لرزه بر اعضاست
چو کله در سر صوفی مستمند امروز
هوای صحبت جان پرور رخ گیپاست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۷
تو گر به وقت طرب دست را بر افشانی
به خاک پای تو صد جان دهم به آسانی
در جواب او
اگر به دست من افتد برنج ماچانی
هزار بار بگویم که یار ما جانی
به دستگیری قلیه برنج خواهم رفت
که هست پیر و فتادست در پریشانی
تو پخته آمده ای از تنور ای گرده
کنون به چهره همچون عقیق و مرجانی
ببین به چهره زردش یقین شدست ولی
جکد به صومعه چون دنگ دنگ بریانی
سماست سفره و نان اندروست قرص قمر
چو مشتری و زحل کاسه های بورانی
تو عیش هر دو جهان را به آب ده زنهار
در آن زمان که به آتش کباب گردانی
جز اشتها به جهان هیچ نیست صوفی را
بزرگوار خدایا دگر تو می دانی
به خاک پای تو صد جان دهم به آسانی
در جواب او
اگر به دست من افتد برنج ماچانی
هزار بار بگویم که یار ما جانی
به دستگیری قلیه برنج خواهم رفت
که هست پیر و فتادست در پریشانی
تو پخته آمده ای از تنور ای گرده
کنون به چهره همچون عقیق و مرجانی
ببین به چهره زردش یقین شدست ولی
جکد به صومعه چون دنگ دنگ بریانی
سماست سفره و نان اندروست قرص قمر
چو مشتری و زحل کاسه های بورانی
تو عیش هر دو جهان را به آب ده زنهار
در آن زمان که به آتش کباب گردانی
جز اشتها به جهان هیچ نیست صوفی را
بزرگوار خدایا دگر تو می دانی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۸
صبح دولت می دمد بر خیز از خواب ای ندیم
بس که خواهد رفت بر بالای خاک ما نسیم
در جواب او
از صبا اندر مشام جانم آمد این شمیم
بوی جان است این بگو یا نکهت آش حلیم
دوش در قرص قمر می دیدم و در گرده ای
فرق نتوان کرد گویا هست سیبی با دو نیم
علتم را صحن بغرا سازد و آب خنک
به نمی گردد تن من از مداوای حکیم
چون برنج زرد و قند سوده آید در نظر
یارب از همکاسه ای اندر امان دار ای کریم
آفتاب نان برآمد باز از قعر تنور
«صبح دولت بردمید از خواب برخیز ای ندیم»
کاسه ترشی فتاد امروز در پیش رقیب
از کجا پیدا شد آنجا آن سیه بخت رجیم
دوش می جستم من از صوفی نشان راه است
رو به مطبخ کرد و گفت این است راه مستقیم
بس که خواهد رفت بر بالای خاک ما نسیم
در جواب او
از صبا اندر مشام جانم آمد این شمیم
بوی جان است این بگو یا نکهت آش حلیم
دوش در قرص قمر می دیدم و در گرده ای
فرق نتوان کرد گویا هست سیبی با دو نیم
علتم را صحن بغرا سازد و آب خنک
به نمی گردد تن من از مداوای حکیم
چون برنج زرد و قند سوده آید در نظر
یارب از همکاسه ای اندر امان دار ای کریم
آفتاب نان برآمد باز از قعر تنور
«صبح دولت بردمید از خواب برخیز ای ندیم»
کاسه ترشی فتاد امروز در پیش رقیب
از کجا پیدا شد آنجا آن سیه بخت رجیم
دوش می جستم من از صوفی نشان راه است
رو به مطبخ کرد و گفت این است راه مستقیم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۵
سالها خرقه ما در گروه صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود
در جواب او
دوش در خاطر من ولوله گیپا بود
در تمنای رخش دل همه شب شیدا بود
در حریم حرم دیگ، مربع چو نشست
گوشت بره کنون دولت گندم وا بود
خرده هائی که عیان داشت، روان کرد نثار
کله قند که خوش معتقد حلوا بود
چه کنم روز و شبان میل به مطبخ دارد
دل سودا زده چون در هوس بغرا بود
گوشتابه ز چه شد کوفته در کلبه دیگ
چمچه گفتا که پریشانیش از اکرا بود
دید انواع نعم رفت سوی نان جوین
وه چرا رفت که بر چشم من او را جا بود
ذکر صوفی به سر خوان نعم باد به خیر
داد ده مرده جواب ار چه تن تنها بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود
در جواب او
دوش در خاطر من ولوله گیپا بود
در تمنای رخش دل همه شب شیدا بود
در حریم حرم دیگ، مربع چو نشست
گوشت بره کنون دولت گندم وا بود
خرده هائی که عیان داشت، روان کرد نثار
کله قند که خوش معتقد حلوا بود
چه کنم روز و شبان میل به مطبخ دارد
دل سودا زده چون در هوس بغرا بود
گوشتابه ز چه شد کوفته در کلبه دیگ
چمچه گفتا که پریشانیش از اکرا بود
دید انواع نعم رفت سوی نان جوین
وه چرا رفت که بر چشم من او را جا بود
ذکر صوفی به سر خوان نعم باد به خیر
داد ده مرده جواب ار چه تن تنها بود
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۷
زبس که بورقم اندر ضمیر می آید
ز مطبخی سنخنم بوی سیر می آید
در جواب او
مرا چو یاد ز نان به شیر می آید
هوای طاس عسل در ضمیر می آید
بدوز بر تن بریان، بیار نان تنک
قبای چست که بس بی نظیر می آید
عبیر باز بر آتش نمی نهد عطار
مگر ز مطبخ ما بوی سیر می آید
چه حالتی است ندانم به دهر کنگر را
که او جوان شده در ماس و پیر می آید
مگو که بهر چه عریان بود چنین ریواج
که او زعین بیابان اسیر می آید
ز یمن گرده نان بین که شمسی افلاک
به چشم صوفی مسکین حقیر می آید
ز مطبخی سنخنم بوی سیر می آید
در جواب او
مرا چو یاد ز نان به شیر می آید
هوای طاس عسل در ضمیر می آید
بدوز بر تن بریان، بیار نان تنک
قبای چست که بس بی نظیر می آید
عبیر باز بر آتش نمی نهد عطار
مگر ز مطبخ ما بوی سیر می آید
چه حالتی است ندانم به دهر کنگر را
که او جوان شده در ماس و پیر می آید
مگو که بهر چه عریان بود چنین ریواج
که او زعین بیابان اسیر می آید
ز یمن گرده نان بین که شمسی افلاک
به چشم صوفی مسکین حقیر می آید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۸
صبح دولت می دمد با جام همچون آفتاب
فرصتی زین به کجا باشد، بده جام شراب
در جواب او
شمسی نان گشته طالع باز همچون آفتاب
وه چه نیکو می نماید خاصه بر خوان کباب
سرخ روئیها بود، آن را که باشد در نظر
بکسمات و شربت قندی که باشد پر گلاب
کله از حمام دیگ آمد برون خندان نگاه
زانفعالش کله های قند رفته در حجاب
شاه بغرا چون مربع شست بر تخت طبق
هست ماهیچه ز رشک امروز اندر پیچ و تاب
گر شکنبه شد چه باک امروز گیپا را لباس
گنج را پنهان کنون شرطی است در جای خراب
دوش می دیدم به خواب خوش کباب و نان گرم
این سعادت را من مسکین مگر بینم به خواب
در فراق مرغ بریان همچو ماهی می طپد
صوفی و اندر نمی یابد کنون از هیچ باب
فرصتی زین به کجا باشد، بده جام شراب
در جواب او
شمسی نان گشته طالع باز همچون آفتاب
وه چه نیکو می نماید خاصه بر خوان کباب
سرخ روئیها بود، آن را که باشد در نظر
بکسمات و شربت قندی که باشد پر گلاب
کله از حمام دیگ آمد برون خندان نگاه
زانفعالش کله های قند رفته در حجاب
شاه بغرا چون مربع شست بر تخت طبق
هست ماهیچه ز رشک امروز اندر پیچ و تاب
گر شکنبه شد چه باک امروز گیپا را لباس
گنج را پنهان کنون شرطی است در جای خراب
دوش می دیدم به خواب خوش کباب و نان گرم
این سعادت را من مسکین مگر بینم به خواب
در فراق مرغ بریان همچو ماهی می طپد
صوفی و اندر نمی یابد کنون از هیچ باب
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۰
رسید فصل بهار و جهان گلستان شد
گریست ابر بهاری و باغ خندان شد
در جواب او
کسی که معده او پر ز نان و بریان شد
اگر کیمنه گدائی بود، که سلطان شد
ز گریه ها که همی کرد دوش بریانی
علی الصباح به رغمش برنج خندان شد
بشوی دست و پس آن گه طواف مطبخ کن
که بی طهارت ظاهر، به کعبه نتوان شد
ببرد ه است به دزدی دلم چو بریانی
از آن بدار، چو دزدان گهی به زندان شد
ز قعر صحن برآورده مرغ بریان سر
به روی سفره و در نان میده حیران شد
برنج را چو ز روغن رسید مالشها
عجب مدار که آشفته و پریشان شد
دل شکسته صوفی مثال پالوده
ز شوق صحنک فرنی قند لرزان شد
گریست ابر بهاری و باغ خندان شد
در جواب او
کسی که معده او پر ز نان و بریان شد
اگر کیمنه گدائی بود، که سلطان شد
ز گریه ها که همی کرد دوش بریانی
علی الصباح به رغمش برنج خندان شد
بشوی دست و پس آن گه طواف مطبخ کن
که بی طهارت ظاهر، به کعبه نتوان شد
ببرد ه است به دزدی دلم چو بریانی
از آن بدار، چو دزدان گهی به زندان شد
ز قعر صحن برآورده مرغ بریان سر
به روی سفره و در نان میده حیران شد
برنج را چو ز روغن رسید مالشها
عجب مدار که آشفته و پریشان شد
دل شکسته صوفی مثال پالوده
ز شوق صحنک فرنی قند لرزان شد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۵
یارب آن روی است یا قرص قمر
یارب آن لبهاست یا شهد و شکر
در جواب او
گرده های میده و ماس بقر
گر به صد جان می فروشندش بخر
مرهم دلهای ریش صائمان
هست نان گرم و حلوای شکر
با پنیر خشک می گفت آن یکی
«یارب این روی است یا قرص قمر»
چند نازی کله از گیپای خود
از برنج و قلیه هستی بی خبر
همچو پسته در دل من گشته خشک
آرزوی صحنک بادام تر
مرغ بریان سر برآورد از برنج
می کند در چهره نانها نظر
گر چه پر خوردن بود عیب تمام
صوفیان را هست این عین هنر
یارب آن لبهاست یا شهد و شکر
در جواب او
گرده های میده و ماس بقر
گر به صد جان می فروشندش بخر
مرهم دلهای ریش صائمان
هست نان گرم و حلوای شکر
با پنیر خشک می گفت آن یکی
«یارب این روی است یا قرص قمر»
چند نازی کله از گیپای خود
از برنج و قلیه هستی بی خبر
همچو پسته در دل من گشته خشک
آرزوی صحنک بادام تر
مرغ بریان سر برآورد از برنج
می کند در چهره نانها نظر
گر چه پر خوردن بود عیب تمام
صوفیان را هست این عین هنر
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۰
بوی سنبل ز دم باد صبا می آید
خوش دلم هر چه از آن یار به ما می آید
در جواب او
بوی حلوای تر این دم ز کجا می آید
که مشام من از آن بو به نوا می آید
تکه گوشت نهادم به دهن دل گفتا
شاه بنگر که به سر وقت گدا می آید
می رسد کاسه اکرای عدس، نان تنک
با حذر باش که آشوب و بلا می آید
دل که بیمار شد از آرزوی قلیه برنج
با عسل گرده کنون بهر شفا می آید
از بیابان عدم می رسد اکنون ریواج
مکنش عیب اگر بی سر و پا می آید
گویم اوصاف کمال و صفت شربت قند
که به پرسیدن صوفی به صفا می آید
می رسد بوی کباب از حرم مطبخیان
تو مپندار که از باد هوا می آید
خوش دلم هر چه از آن یار به ما می آید
در جواب او
بوی حلوای تر این دم ز کجا می آید
که مشام من از آن بو به نوا می آید
تکه گوشت نهادم به دهن دل گفتا
شاه بنگر که به سر وقت گدا می آید
می رسد کاسه اکرای عدس، نان تنک
با حذر باش که آشوب و بلا می آید
دل که بیمار شد از آرزوی قلیه برنج
با عسل گرده کنون بهر شفا می آید
از بیابان عدم می رسد اکنون ریواج
مکنش عیب اگر بی سر و پا می آید
گویم اوصاف کمال و صفت شربت قند
که به پرسیدن صوفی به صفا می آید
می رسد بوی کباب از حرم مطبخیان
تو مپندار که از باد هوا می آید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۰
نوبهار آمد و از هر طرفی سبزه دمید
بلبل از حجره غم رخت به گلزار کشید
در جواب او
تا به بغرای پر از سیر و نخود قلیه رسید
هر که را گشت میسر بود از بخت سعید
به که گویم بجز از مطبخیان این ساعت
شور در جان من است از هوس لحم قدید
وز پی صحن مزعفر به هواداری قند
طاس دوشاب بسی رفت و به گردش نرسید
نکند میل دلش جانب گیپا و کدک
هر که لعل لب جان پرور سنبوسه گزید
سر به بغرا و به ماهیچه فرو کی آرد
آن که روزی نمک قلیه گیپا بچشید
هیچ آواز به عالم به از آن نیست بدان
که ز مطبخ خبر آید که مزعفر برسید
نان و حلوا به سر تربت صوفی بدهید
که به این آرزو از دار جهان رفت و ندید
بلبل از حجره غم رخت به گلزار کشید
در جواب او
تا به بغرای پر از سیر و نخود قلیه رسید
هر که را گشت میسر بود از بخت سعید
به که گویم بجز از مطبخیان این ساعت
شور در جان من است از هوس لحم قدید
وز پی صحن مزعفر به هواداری قند
طاس دوشاب بسی رفت و به گردش نرسید
نکند میل دلش جانب گیپا و کدک
هر که لعل لب جان پرور سنبوسه گزید
سر به بغرا و به ماهیچه فرو کی آرد
آن که روزی نمک قلیه گیپا بچشید
هیچ آواز به عالم به از آن نیست بدان
که ز مطبخ خبر آید که مزعفر برسید
نان و حلوا به سر تربت صوفی بدهید
که به این آرزو از دار جهان رفت و ندید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۱
زلف بر عارض زیبای تو حالی دارد
کیست در شهر که او چون تو جمالی دارد
در جواب او
صحن فرنی است که فرخنده جمالی دارد
نه چو پالوده که زلف و خط و خالی دارد
عزم همصحبتی قیمه بود اکرا را
دلم از غصه این قصه ملالی دارد
در زمانی که بود چشم تو سرخ از سبزی
صحن ماهیچه بر قیمه چه حالی دارد
طاس شیر و شکر از لطف شما می خواهم
چه کنم ماس بقر را که سفالی دارد
ترشی و آش سماق ار چه عزیزند ولیک
همچو بریان که درین شهر کمالی دارد
بامدادان سوی بازار خرامان بگذر
بنگر کله بریان چه جمالی دارد
هر کسی را ز ازل گشته مقرر هنری
صوفی و اطعمه او نیز خیالی دارد
کیست در شهر که او چون تو جمالی دارد
در جواب او
صحن فرنی است که فرخنده جمالی دارد
نه چو پالوده که زلف و خط و خالی دارد
عزم همصحبتی قیمه بود اکرا را
دلم از غصه این قصه ملالی دارد
در زمانی که بود چشم تو سرخ از سبزی
صحن ماهیچه بر قیمه چه حالی دارد
طاس شیر و شکر از لطف شما می خواهم
چه کنم ماس بقر را که سفالی دارد
ترشی و آش سماق ار چه عزیزند ولیک
همچو بریان که درین شهر کمالی دارد
بامدادان سوی بازار خرامان بگذر
بنگر کله بریان چه جمالی دارد
هر کسی را ز ازل گشته مقرر هنری
صوفی و اطعمه او نیز خیالی دارد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۹
مرا ز حال مگس آرزو کند ای واخ
که می پرد به سوی لعل آن لبان گستاخ
در جواب او
تروش وا که به شیرین رخی پزد طباخ
به شورباش کند میل خاطر من آخ
چه خوش بود به لب آب و سایه های درخت
نشسته باشی و امروت می فشاند شاخ
ز تیر آه دل من در اشتیاق برنج
به نیمشب جگر مطبخی شود سوراخ
چنان ربوده دل از مردمان کباب جگر
که بر دو دیده بمالند مقدم سلاخ
چو غیر لوت زدن حرفه ای نمی داند
به خوان اطعمه صوفی از آن بود گستاخ
که می پرد به سوی لعل آن لبان گستاخ
در جواب او
تروش وا که به شیرین رخی پزد طباخ
به شورباش کند میل خاطر من آخ
چه خوش بود به لب آب و سایه های درخت
نشسته باشی و امروت می فشاند شاخ
ز تیر آه دل من در اشتیاق برنج
به نیمشب جگر مطبخی شود سوراخ
چنان ربوده دل از مردمان کباب جگر
که بر دو دیده بمالند مقدم سلاخ
چو غیر لوت زدن حرفه ای نمی داند
به خوان اطعمه صوفی از آن بود گستاخ