عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
غم فراق تو ای دوست بی‌شمار بود
بدل چو غصه گره شد یکی هزار بود
نهان کنم غم عشق تو را چو جانم سوخت
که تا دلم بدرون شمع این مزار بود
به هیچ چیز به جز وصل یار خوش نشود
دل ار خوش است بغیری ببوی یار بود
خوشا دلی که به جز حق بکس نگیرد انس
اگر غمی رسدش دوست غمگسار بود
ز سینه می نگذارم که غم برون آید
چو غمگسار بود دوست خوشگوار بود
درون سینه بدل راز خویش می‌گویم
دمست پرده در او سینه رازدار بود
بآب و تاب چو آید برون ز دل سخنی
بمعنی آتش و در صورت آبدار بود
مرا چه حد که کنم دعوی محبت و قرب
بدر گهی که سر سروران بدار بود
شود عزیز ابد آنکرا دهی عزت
نهی چو داغ مذلت همیشه خوار بود
چو لطف تو نبود سعی کس ندارد سود
اگر صیام و قیامش یکی هزار بود
دعا اثر نکند تا عنایتت نبود
هزار اختر سعد ارچه در گذار بود
اگر نخواسته باشی نجات عاصی را
شفاعت شفعا را چه اعتبار بود
بدست خواهش تست اختیار مختار است
چو تو نخواهی کس را چه اختیار بود
دلم چو سیر کند در حقایق ملکوت
ز وعظ واعظی و شاعریم عار بود
بمجلسی که شمارند اهل عرفان را
ز فیض دم نتوان زد چه در شمار بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
رو بحق آوری ای جان چه شود
نروی همره شیطان چه شود
راه بیراه هوا چند روی
روی اندر ره ایمان چه شود
راه تقوی و ورع گر سپری
پند گیری تو ز قرآن چه شود
از هوس سر بهوا تا کی و چند
گر کنی کار بفرمان چه شود
خویش را گر تو بطاعت بندی
بگسلی رشته عصیان چه شود
توبه‌ها چند کنی و شکنی
نکنی گر تو گناهان چه شود
اول اندیشه کنی تا آخر
نشوی زار و پشیمان چه شود
از دل ار خار هوس دور کنی
تا بروید گل و ریحان چه شود
گر بخلقانی و قرصی سازی
ندهی زحمت خلقان چه شود
گر گذاری بریاضت تن را
کم کنی طعمه کرمان چه شود
جان و دل چند دهی درد خری
گر گرائی سوی درمان چه شود
فیض بیهوده کنی جان تا کی
جان دهی در ره جانان چه شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
خدای عزوجل گر ببخشدم شاید
سزای بندگیش چون ز من نمی‌آید
بهر چه بستم جز حق شکسته باز آمد
دل مرا به جز از یاد حق نمی‌شاید
برای توشهٔ عقبی بسی نمودم سعی
ز من نیامد کاری که آن بکار آید
ز بیم آنکه مبادا خجل شود فردا
دلم بطاعتی امروز می نیاساید
نرفته‌ام بره حق چنانکه باید رفت
نکرده هیچ عبادت چنانکه می‌باید
مگر بهیچ ببخشند جرم هیچان را
ز هیچ هیچ نیابد ز هیچ هیچ آید
تمام روز درین غم بسر برم که صباح
برای من شب آبستنم چه می‌زاید
دلم رمید وز من بهتری نمی‌یابد
اگر دو چار گردد بگوش باز آید
حدیث واعظ پر گو نه در خور فیض است
بیا بخوان غزلی تا دلم بیاساید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
بیاد یار در خلوت نشستم تا چه پیش آید
ره اغیار را بر خویش بستم تا چه پیش آید
چو دیدم پای سعی خویش در ره بسته، بگشایم
بسوی رحمت حق هر دو دستم تا چه پیش آید
چشیدم در ازل یکجرعه از خمخانهٔ عشقش
هنوز از نشأهٔ آن باده مستم تا چه پیش آید
بت من هستی من بود تا دانستم این معنی
به نیروی یقین این بت شکستم تا چه پیش آید
گشودم از میان خویشتن ز نار شیطان را
کمر در خدمت الله بستم تا چه پیش آید
ندیدم چون کسی را غیر حق کاری تواند کرد
امید از ما سوای حق گسستم تا چه پیش آید
شکستم آرزوی نفس را در کام جان یکیک
ز دست نفس و شیطان هر دو جستم تا چه پیش آید
بقرص نان خلقانی قناعت کردم از دنیا
ز حرص آز و رنج خلق رستم تا چه پیش آید
بصورت کار من شد پیش و در معنیش پس دیدم
ازینمعنی بصورت پس نشستم تا چه پیش آید
خجل گشتم ازین گفتار بی کردار و بس کردم
دهان خویش را چون فیض بستم تا چه پیش آید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
هدهدی کو که از سبا گوید
خبر یار آشنا گوید
کو سلیمان که رمز منطق طیر
از خدا گیرد و بما گوید
کو خضر تا که موسی جانرا
از لدنا اشار ها گوید
نوح کو تا که کشتی سازد
من رکب فیه قد نجا گوید
کو خلیلی که رو بحق آرد
لا احبی بما سوی گوید
کو کلیم اللهی لقا جوئی
روبرو حرف با خدا گوید
کو مسیحی که مرده زنده کند
خبری چند از سما گوید
کو محمد که سرّ ما او حی
با احبا و اولیا گوید
کو علی آن در مدینه علم
تا ز حق شمهٔ بما گوید
یا چو جامی ز هل اتی نوشد
رمزی از سرّ انما گوید
اهل بیت نبی کجا رفتند
و آنکه ز ایشان حدیث واگوید
همدمی کو که آشنا باشد
با دلم حرف آشنا گوید
یا دل از مدعی نهان با او
چند حرفی بمدعا گوید
کو طبیب دلی درین عالم
خستهٔ درد دل کرا گوید
تا بگوشم رسد ندای الست
هر سر موی من بلی گوید
یا شوم مست بادهٔ توحید
تا سرا پای من خدا گوید
با دل از مدعی نهان با دوست
چند حرفی بمدعا گوید
یا چو آن فانیان سبحانی
بزبان خدا ثنا گوید
بس کن ای دل که حرف نازک شد
فیض را گوی تا دعا گوید
شکوه بس فیض اهل دردی کو
تا طبیبش از او دوا گوید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
دل را عبرت ازین جهان بس
جان را عرفان جان جان بس
سر را سودای عشق جانان
از لذتهای جاودان بس
چشم و گوش و زبان و دل را
قرآن و حدیث و شرح آن بس
تن را خلقان و قرض نانی
از نعمتهای این جهان بس
آنگو راضی به این نباشد
او را رنج و غم روان بس
آلوده معصیت چو شد نفس
اقرار و انابت و فغان بس
آنرا که بصبر چارهٔ سازد
بیرون ز حساب اجر آن بس
آن مؤمن صالح‌العمل را
فردوس و نعیم جاودان بس
چون فیض انیس جان چو خواهی
یاد جانان انیس جان بس
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
بغم خوردن بنه دل شاد میباش
خدا را بندهٔ آزاد میباش
هوا را پشت پا زن خاک ره شو
تهی دست از جهان چون باد میباش
بر افکندگان افکندگی کن
بر سنگین دلان فولاد میباش
خلیل حق چه بینی شو ذبیحش
بنمرودی رسی شداد میباش
چو بینی موسی میباش هرون
و گر فرعون ذوالاوتاد میباش
بعاد ار بگذری میباش صرصر
چو برخوردی بهودی هاد میباش
بیا شاگردی آل نبی کن
جهانرا سربسر استاد میباش
از ایشان گیر تعلیم قواعد
پس آنگه صاحب ارشاد میباش
خدا را بندگی کن در همه حال
چو فیض ازهر دو کون آزاد میباش
اگر خواهی رهی سوی حقایق
رسوم شرع را منقاد می‌باش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
عمر تو همه هباست ای فیض
درد دینت کجاست ای فیض
بهر دنیا مباش غمناک
تا در نگری فناست ای فیض
روی دل ازینجهان بگردان
بنگر که چه در قفاست ای فیض
خود میدانی که در قیامت
ز آشوب و بلا چهاست ای فیض
چون کار ز دست ما برون شد
دردیست که بیدواست ای فیض
ما نا مفتون شاهدانی
رنگ ز ردت گواست ای فیض
کردم بطبیب حال خود عرض
گفت از اثر است ای فیض
گفتم که هوا ز سر بدر شد
گفتا هوا بجاست ای فیض
غافل منشین ز فتنهٔ نفس
این نفس تو اژدهاست ای فیض
بگذار حدیث نفس و بگذر
بس شر که ز گفت خواست ای فیض
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
هر آنکه سوی تو آمد شد از فنا محفوظ
بزیر سایهٔ لطفت شد از بلا محفوظ
ز خوف و حزن پناهیست کعبهٔ وصلت
درین پناه بود جان زهر عنا محفوظ
اشاره‌ایست ز ابرو و چشم و تیر و کمان
که تا بما نگریزی نهٔ زما محفوظ
فرو گذاشت ز رخ آن دو عروهٔ وثقی
که هر که چنگ بما زد شد از بلا محفوظ
بزیر سبزهٔ خطّش نهفته لب میگفت
که آب چشمهٔ خضر است نزد ما محفوظ
تو تا بخود نگری مرگ با تو دارد کار
ز خود برآی که تا باشی از فنا محفوظ
تو چند باشی حافظ رسوم مردم را
بیا بدرگه ما تا شوی بما محفوظ
بسوی مأمن عشق خدا گریز ای فیض
که تا زخویش رهی گردی از فنا محفوظ
کسی که غور کند نکتهای شعر مرا
شود ز جهل و ضلال ایمن از خدا محفوظ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
جز خدا را بندگی حیفست حیف
بی غم او زندگی حیفست حیف
درغمش در خلد عشرت چون کنم
ماندگی از بندگی حیفست حیف
جز بدرگاه رفیعش سر منه
بهر غیر افکندگی حیفست حیف
سر ز عشق و دل ز غم خالی مکن
بی‌خیالش زندگی حیفست حیف
عمر و جان در طاعت حق صرف کن
در جهان جز بندگی حیفست حیف
کالبد را پرورش ظلمست ظلم
جان کند جز بندگی حیفست حیف
جان و دل در باز در راه خدا
غیر این بازندگی حیفست حیف
اهل دنیا را سبک کن ناتوان
با گران افکندگی حیفست حیف
یارب از عشقت بده شوری مرا
فیض را افسردگی حیفست حیف
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
در دلم تا جای کرد از لطف آن رشگ ملک
غیر او تا ثبت کردم غیرت او کرد حک
گفت فارغ ساز بهر من فان القلب لی
گفتمش از جان برم فرمان فان الامر لک
رو بوصل تو نبردم چند گشتم کو بگو
ای دل سرگشته خون شووزره چشمم بچک
اشگ خونین از جگر میریز بر روی زمین
آه آتشناک ار جان میرسان سوی فلک
در جحیم نفس باشی چند با شیطان قرین
در بهشت جان در آی و همنشین شو با ملک
گر تو مردی با هوای نفس میکن کارزار
ور نه مانند زنان چادر بسر بند و لچک
بگذر از دنیای دون وسعی کن بهر جنان
بهر حورالعین گذر کن زین عجوز مشترک
او بدور تو محیطست و توئی غافل ازو
در میان آب و غافل ز آب میباشد سمک
آب و تابی در سخن باید که تاثیری کند
اشک و آهی بایدت ای فیض آوردن کمک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸
بیائید یاران بهم دوست باشیم
همه مغز ایمان بی پوست باشیم
نداریم پنهان ز هم عیب هم را
که تا صاف و بیغش بهم دوست باشیم
بود عیب ما و شهادت برابر
قفا هم بطوری که در روست باشیم
بود دوستی مغز و اظهار آن پوست
چه حیفست ما حامل پوست باشیم
مکافات بد را نکوئی بیاریم
اگر بد کنیم آنچنان کوست باشیم
بکوشیم تا دوستی خوی گردد
بهر کو کند دشمنی دوست باشیم
نداریم کاری به پنهانی هم
همین ناظر آنچه در روست باشیم
ز اخلاق مذمومه دل پاک سازیم
بر اطوار یاری که خوشخوست باشیم
بود سینها صاف و دلها منوّر
چو آئینه کان مظهر روست باشیم
گریزیم ز اهل شقاق و شقاوت
طلبکار یاری که نیکوست باشیم
نداریم از دامن یار حق دست
بکوشیم تا آنچنان کوست باشیم
اگر خود سک کوی جانان نباشیم
سک کوی آن کو در آن کوست باشیم
خدا را اگر دوست داریم باید
کجا در حقیقت خدا دوست باشیم
نباشیم تا با خدا دوستان دوست
کجا درحقیقت خدا دوست باشیم
بیائید تا ناظر روی حق بین
از آنرو که آئینهٔ اوست باشیم
بیائید خود را بدریا رسانیم
چرا پستهٔ آنچه در جوست باشیم
بر آئید چون فیض از پوست یاران
که تا جمکی مغز بی پوست باشیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
در حریم قدس جانرا نیست بار از ننگ تن
ننگ تن یا رب بیفکن از روان پاک من
بخیه تا کی بر تن بر حیف خود خواهیم زد
کی بود کز دوش جان افتاده باشد بار تن
نی غلط کردم که بی تن جان نمییابد کمال
چند روزی بهر جان باید کشیدن رنج تن
گر نبودی تن چسان جان علم و فصل اندوختی
گر نبودی تن چسان جان در جنان کردی وطن
آلتی جانرا بود ناچار در کسب و کمال
آلت کسب کمال جانست سر تا پای تن
مرکب جانست تن در راه صعب آخرت
در سفر ناچار باشد پاس مرکب داشتن
گرچه جان آسوده بود از جور تن پیش از سفر
لیک در وی بود پنهان عجب ولاف ما و من
خاکساری دید و عجز و محنت و رنج و شکیب
شد تمام و پخته و دانا و بینا ممتحن
باز در جای قدیم خویش می گیرد قرار
رسته از آزار تن خالص زلاف ما و من
میشود قربان جان ما تن ما عاقبت
فیض چندی صبر کن بر رنج تن ای جان من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۰
در دل هر ذره مهر جان ما دارد وطن
میکشد بهر گل جان خارهای جور تن
اینجهان و آنجهان از جان گریبان چاک کرد
تا دهد جا جان ما را در درون خویشتن
هر که قدر جان پاک ما شناسد چون ملک
سجده آرد جان ما را ز آنکه شد جانرا وطن
خاک ما دارد شرف بر جان ابلیس لعین
ز آنکه این تن داد حق را آن ز حق دزدید تن
نور حق پنهان شد اندر خاک از چشم عدو
نور آتش دید در خود گفت کی باشد چومن
اجر چندین ساله طاعت رفت از دستش برون
چونکه پا بیرون نهاد از انقیاد ذوالمنن
چون حسد برد و تکبر کافر شد رجیم
در پناه حق گریزای فیض زین دو همچو من
سعیها دارد بسی ابلیس در اهلاک ما
تاتوانی سعی میکن در نجات خویشتن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۷
تا چند بر باطل نهی ایدل مدار خویشتن
یکبار خود را یاد کن در روزگار خویشتن
از راه دوری آمدی هم راه دوری میروی
زآغاز کار خود به بین انجام کار خویشتن
حق را بجو از راه دین و ز شرع خیر المرسلین
حیران چرائی اینچنین در کار و بار خویشتن
از تست دردورنج تو وز تو دوا و گنج تو
گنج نهان خود خودی هم خود تومار خویشتن
در دل زعشق آتش فروز خود را در آن آتش بسوز
آتش شو و هم خود تو باش شمع مزار خوشتن
در راه حق منصور باش از هرچه جز‌حق دور باش
در راه عشق حق فکن از خویش بار خویشتن
جانم فدای آنکه او جانرا فدای عشق کرد
چون فیض شد در عید وصل قربان یار خویشتن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
با دلم گلزار می‌گوید سخن
از زبان یار می‌گوید سخن
بشنوید ای عاشقان بوی مرا
بویم از اسرار می‌گوید سخن
بنگرید ای عارفان رنگ مرا
رنگم از انوار می‌گوید سخن
بوی گل از زلف او دم میزند
رنگش از رخسار میگوید سخن
گل ز شرم لطف او دارد عرق
خارش از قهار می‌گوید سخن
با دلی چون غنچه پر خون از غمش
عندلیب زار می‌گوید سخن
گل برنگ و بو کند تعبیر از او
بلبل از منقار می‌گوید سخن
هر کرا بینی بنحوی در لباس
در حق آن یار می‌گوید سخن
صوفی اندر خلوت از سر دم زند
مست در بازار می‌گوید سخن
عاشق ار یکدم نیابد همدمی
با در و دیوار می‌گوید سخن
گر زبانش یکنفس دم در کشد
با دلش دلدار میگوید سخن
از رموز عشق حلاج شهید
بر سر آن دار میگوید سخن
چون سنائی تن زند از گفتگو
رومی و عطار میگوید سخن
قاسم انوار گر کم گفت زار
مغربی بسیار میگوید سخن
گر زبان عشق را فهمد کسی
با دلش احجار میگوید سخن
خاک و باد و آب و آتش را به بین
در ثنا هر چار میگوید سخن
بشنو اسرار حقایق از سپهر
ثابت و ستار میگوید سخن
فالق الاصباح میگوید نهار
لیل از سیار میگوید سخن
دشت میگوید ز نعم الماهدون
باغ از اشجار میگوید سخن
بحر میگوید من الماء الحیوهٔ
کوه از صبار میگوید سخن
در مقام شرح انا موسعون
گنبد دوار میگوید سخن
در جواب گفتهٔ حق الست
بیخود و هشیار میگوید سخن
بیخودم من دیگری میگوید این
گوش کن هشیار میگوید سخن
دانی ار گوشی بدست آری ز غیب
خفته و بیدار میگوید سخن
محرمی گر فیضباید در جهان
از خدا بسیار میگوید سخن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۹
ای که داری هوس طلعت جانان دیدن
نیست باشد شدنت وانگهش آسان دیدن
آن جمالی که فروغش کمر کوه شکست
کی توان از نظر موسی عمران دیدن
نشود تا دلت از قید علایق آزاد
نتوان جلوه آن سرو خرامان دیدن
تار موی خرد از دیده دل بیرون کن
تا بنورش بتوانی ره عرفان دیدن
چشم خفاش بمان چشم دگر پیدا کن
نور خورشید ازل کی بود آسان دیدن
زنگ دل پاک کن از اشک و بدل بینا شو
کان جمالیست که نتوانش بچشمان دیدن
جان ترا باید و پاید غم تن چند خوری
بگذر از تن اگرت هست سر جان دیدن
بر درش چند بدی‌ آری و نافرمانی
هیچ شرمت نشود زینهمه احسان دیدن
مزن ای فیض ازین بیش ز گفتار نفس
اگرت هست سر آئینه جان دیدن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۹
جامی لبا لب بایدت لب بر لب ساقی بده
زان بادهٔ باقی بکش وین باقی جان را بده
ای ساقی مه روی من بهر حیات نوی من
هم برقع از رخ برفکن هم از جبین بگشا گره
گویند در جنت بود از بهر زاهد میوه‌ها
ما و زنخدان نگار این سیب ما زان میوه به
عالیست سیب تو بسی کی میرسد دست کسی
غالیست نرخ این متاع قیمت مکن منت به
رحم آر بر بیچارهٔ از خان و مان آوارهٔ
ای منبع لطف و کرم از وصل خودکامش بده
تا چند گردم در بدر تا چند پویم کو بکو
گیرم سراغت شهر شهر جویم نشانت ده بده
ای فیض بس کن زین نفیر گر وصل میخواهی بمیر
این کار را آسان مگیر یا جان دگر چیزی بده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۹
شهید علینا من رجونا شهوده
رقیب علینا من نعبنا وفوده
علینا له عهد وثیق مؤکد
علی رفض شرک مخلصین سجوده
نسینا عهودا قد عهدنا بمشهد
شهود عدول ذاکرون شهوده
تعاهدها حیی غیور مطالب
فواهالنا ادارام منا عهوده
تعالوا الی بعض مافاتنا نفضها
و نسعی لیرضی من ضمنا عقوده
تحاذربه یوماً عبوساً لقاؤه
نمهد لات قد علمنا ردوده
له نحونا نظرهٔ بعد اخری بها
ینعم قوما ناظرین شهوده
و اوقد نارا فی الجحیم اعرها
لمن کان منا ناکثین عهوده
تعالوا تحاذر ناره بسجودنا
ولهفی لهیبا مسرعین خموده
تعالوا یحاسب نفوساً و لما اتی
علینا حساب ما قدرنا جحوده
تعالوا نزن انفا قبل ان تؤزنا
علی الموت نقدم با درین و روده
تعالوا الی فیض فیض سنا برقه
تخطف به الابصار نمنع هموده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۰
هرکه هستش از ذکا در قبهٔ سر مشعله
بایدش جز سعی در دانش نباشد مشغله
هر کرا دادند گوش و هوش عقلی بایدش
در ره دین طی کند در هر نفس صد مرحله
گر ترا فهم درستی هست و طبع مستقیم
مکر خود را در ره دنیا بجنبان سلسله
حیف باشد بهر دنیا صرف کردن نقد عمر
هست دنیا نزد عارف جیفهٔ در مزبله
اکثر اهل نظر در راه عرفان عاجزند
از ذکاشان نیست در تاریکی ره مشعله
در پی هر آرزو او هم بصد دل میدود
راه حق را چون نبیند تا نگردد یک دله
حرف من باصاحب عقل است وفهم است وشعور
آنکه او چیزی نمیفهمد ندارم زو گله
مردم فهمیده باید تا ز آتش دم زند
کی رسد در ذیل عرفان دست و هم خر کله
زیرکی باید بفهمد رمز قرآن و حدیث
یا برد ره سوی تأویلات بای بسمله
جاهلی بینی که هر از بر ندانسته است هیچ
افکند در شش جهت از کوس دانش غلغله
فیض تن زن با که داری این خطاب و این عتاب
نیست در محفل مگر گاوان دنیا مشغله