عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۳
از رگ ابر، هوا سینه شهباز شده است
باده پیش آر که قانون طرب ساز شده است
نیست خاری کهن باشد مژه گلگونش
مگر از جوش بهاران رگ گل باز شده است!
من چه مرغم، که تذروان بهشتی رو را
خال آن لب، گره رشته پرواز شده است
بهله تا دست به آن موی میان افکنده است
مژه بر دیده من چنگل شهباز شده است
دل چرا از خط مشکین تو در هم باشد؟
که ز هر حلقه، در باغ نوی باز شده است
روی گرم تو مرا بر سر حرف آورده است
طوطی از پرتو آیینه سخنساز شده است
صائب از فیض دعای شب و اوراد سحر
در توفیق به روی دل من باز شده است
باده پیش آر که قانون طرب ساز شده است
نیست خاری کهن باشد مژه گلگونش
مگر از جوش بهاران رگ گل باز شده است!
من چه مرغم، که تذروان بهشتی رو را
خال آن لب، گره رشته پرواز شده است
بهله تا دست به آن موی میان افکنده است
مژه بر دیده من چنگل شهباز شده است
دل چرا از خط مشکین تو در هم باشد؟
که ز هر حلقه، در باغ نوی باز شده است
روی گرم تو مرا بر سر حرف آورده است
طوطی از پرتو آیینه سخنساز شده است
صائب از فیض دعای شب و اوراد سحر
در توفیق به روی دل من باز شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۴
آخر حسن تو از خط به از آغاز شده است
که ز هر حلقه، در باغ نوی باز شده است
جوهر از آینه حسن تو بیرون زده است
هر خم و پیچی ازو صیقل پرداز شده است
خط به فکر سخن انداخته یاقوت ترا
عاشقان را در تقریب سخن باز شده است
نیم زلفی که شده است از بر روی تو عیان
سینه پردازتر از چنگل شهباز شده است
خط که پروانه عزل است پریرویان را
ابجد شوخی آن چشم سخنساز شده است
خط که باطل کن سحرست سیه چشمان را
حجت ناطق آن غمزه غماز شده است
در بناگوش تو تا راه سخن یافته خط
در گوشت صدف گوهر صد راز شده است
گلی از صحبت این نوسفر قدس بچین
که ز خط، حسن تو آماده پرواز شده است
گرمی روی دل افزود به حسن از دم خط
شمع رخسار تو روشن تر ازین گاز شده است
تا به روی تو خط از حلقه نظر وا کرده است
یکی از جمله عشاق نظرباز شده است
خط سبزی که ترا بر سر حرف آورده است
عندلیبان ترا سرمه آواز شده است
چشم بد دور که آن دلبر نو خط صائب
به دو صد خوبی و زیبایی آغاز شده است
که ز هر حلقه، در باغ نوی باز شده است
جوهر از آینه حسن تو بیرون زده است
هر خم و پیچی ازو صیقل پرداز شده است
خط به فکر سخن انداخته یاقوت ترا
عاشقان را در تقریب سخن باز شده است
نیم زلفی که شده است از بر روی تو عیان
سینه پردازتر از چنگل شهباز شده است
خط که پروانه عزل است پریرویان را
ابجد شوخی آن چشم سخنساز شده است
خط که باطل کن سحرست سیه چشمان را
حجت ناطق آن غمزه غماز شده است
در بناگوش تو تا راه سخن یافته خط
در گوشت صدف گوهر صد راز شده است
گلی از صحبت این نوسفر قدس بچین
که ز خط، حسن تو آماده پرواز شده است
گرمی روی دل افزود به حسن از دم خط
شمع رخسار تو روشن تر ازین گاز شده است
تا به روی تو خط از حلقه نظر وا کرده است
یکی از جمله عشاق نظرباز شده است
خط سبزی که ترا بر سر حرف آورده است
عندلیبان ترا سرمه آواز شده است
چشم بد دور که آن دلبر نو خط صائب
به دو صد خوبی و زیبایی آغاز شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۵
دل به یک آه سراسر رو مژگان شده است
مغز این نافه به یک عطسه پریشان شده است
بید گل می کند از پرتو صاحب نظران
سر دار از سر منصور به سامان شده است
جمع چون غنچه به شیرازه محشر نشود
مغز هر کس که ز بوی تو پریشان شده است
دل عاشق چه غم از اشک دمادم دارد؟
کشتی نوح، خراباتی طوفان شده است
گل روی تو که سر پنجه زدی با خورشید
از خط سبز، چراغ ته دامان شده است
سپر حادثه چرخ بود روی گشاد
زخم کمتر خورد آن پسته که خندان شده است
دل سرگشته ام از شوق شبستان عدم
گردبادی است که مشتاق بیابان شده است
صائب امشب سخن آن لب میگون می گفت
می توان یافت که از توبه پشیمان شده است
مغز این نافه به یک عطسه پریشان شده است
بید گل می کند از پرتو صاحب نظران
سر دار از سر منصور به سامان شده است
جمع چون غنچه به شیرازه محشر نشود
مغز هر کس که ز بوی تو پریشان شده است
دل عاشق چه غم از اشک دمادم دارد؟
کشتی نوح، خراباتی طوفان شده است
گل روی تو که سر پنجه زدی با خورشید
از خط سبز، چراغ ته دامان شده است
سپر حادثه چرخ بود روی گشاد
زخم کمتر خورد آن پسته که خندان شده است
دل سرگشته ام از شوق شبستان عدم
گردبادی است که مشتاق بیابان شده است
صائب امشب سخن آن لب میگون می گفت
می توان یافت که از توبه پشیمان شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۶
دلم از کثرت پیکان تو آهن شده است
تنم از ناوک دلدوز تو جوشن شده است
مژه از پرتو رخسار تو زرین گردد
این چراغ از نفس گرم که روشن شده است؟
پنبه از داغ دل خویش که برداشت، که باز
دامن دشت جنون وادی ایمن شده است؟
در بیابان جنون، چشم به هر جا فکنی
دانه آبله ماست که خرمن شده است
در تمنای تو ای قبله ارباب نیاز
کعبه سرگشته تر از سنگ فلاخن شده است
چاشنی از لب شکر شکن او دارد
فکر صائب که سزاوار شنیدن شده است
تنم از ناوک دلدوز تو جوشن شده است
مژه از پرتو رخسار تو زرین گردد
این چراغ از نفس گرم که روشن شده است؟
پنبه از داغ دل خویش که برداشت، که باز
دامن دشت جنون وادی ایمن شده است؟
در بیابان جنون، چشم به هر جا فکنی
دانه آبله ماست که خرمن شده است
در تمنای تو ای قبله ارباب نیاز
کعبه سرگشته تر از سنگ فلاخن شده است
چاشنی از لب شکر شکن او دارد
فکر صائب که سزاوار شنیدن شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۸
نه ز خط حلقه بر اطراف رخت بسته شده است
که نظرها به تماشای تو پیوسته شده است
از غبار خط شبرنگ دل آزرده مباش
که مه روی تو زین هاله کمر بسته شده است
ختم شد بر تو ازان حسن، که از روز ازل
خوبی از هر که جدا شد به تو پیوسته شده است
جلوه رشته تسبیح کند زنارش
بس که در زلف دلاویز تو دل بسته شده است
خوابش از چنگل شهباز رباینده ترست
شوخ چشمی که شکار من دلخسته شده است
بر غزالان سبکسیر، بیابان جنون
از غبار دل من خانه در بسته شده است
دل که چون تیر کج از بیهده گردیها بود
تا نشسته است ز پا، مصرع برجسته شده است
دامن دشت بود سرمه خاموشی سیل
گردش چرخ ز همواریم آهسته شده است
هیچ کس مشکل ما را نتوانست گشود
تا به نام که طلسم دل ما بسته شده است؟
تا به مغز سخن افتاده مرا ره صائب
پوست بر پیکر من تنگتر از پسته شده است
که نظرها به تماشای تو پیوسته شده است
از غبار خط شبرنگ دل آزرده مباش
که مه روی تو زین هاله کمر بسته شده است
ختم شد بر تو ازان حسن، که از روز ازل
خوبی از هر که جدا شد به تو پیوسته شده است
جلوه رشته تسبیح کند زنارش
بس که در زلف دلاویز تو دل بسته شده است
خوابش از چنگل شهباز رباینده ترست
شوخ چشمی که شکار من دلخسته شده است
بر غزالان سبکسیر، بیابان جنون
از غبار دل من خانه در بسته شده است
دل که چون تیر کج از بیهده گردیها بود
تا نشسته است ز پا، مصرع برجسته شده است
دامن دشت بود سرمه خاموشی سیل
گردش چرخ ز همواریم آهسته شده است
هیچ کس مشکل ما را نتوانست گشود
تا به نام که طلسم دل ما بسته شده است؟
تا به مغز سخن افتاده مرا ره صائب
پوست بر پیکر من تنگتر از پسته شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۰
از دل خم می گلرنگ به جام آمده است
آفتاب عجبی بر لب بام آمده است
باده در سلسله تاک ندارد آرام
لب میگون تو تا بر لب جام آمده است
سرو چون سبزه خوابیده زمین گیر شده است
قدر رعنای که دیگر به خرام آمده است؟
اشک حسرت شده در ساغر خضر آب حیات
تا دگر تیغ که بیرون ز نیام آمده است؟
هاله از غیرت من حلقه ماتم شده است
تا به دلجوییم آن ماه تمام آمده است
از سیاهی چه خیال است برآید داغش
هر عقیقی که گرفتار به نام آمده است
ای بسا خام که بسیار به از پخته بود
عیب عنبر نتوان کرد که خام آمده است
می کند جوش گل و ناله بلبل فریاد
که ز می توبه درین فصل حرام آمده است
سیری از حرص مدارید توقع زنهار
که تهی چشم تر از حلقه دام آمده است
آفتاب عجبی بر لب بام آمده است
باده در سلسله تاک ندارد آرام
لب میگون تو تا بر لب جام آمده است
سرو چون سبزه خوابیده زمین گیر شده است
قدر رعنای که دیگر به خرام آمده است؟
اشک حسرت شده در ساغر خضر آب حیات
تا دگر تیغ که بیرون ز نیام آمده است؟
هاله از غیرت من حلقه ماتم شده است
تا به دلجوییم آن ماه تمام آمده است
از سیاهی چه خیال است برآید داغش
هر عقیقی که گرفتار به نام آمده است
ای بسا خام که بسیار به از پخته بود
عیب عنبر نتوان کرد که خام آمده است
می کند جوش گل و ناله بلبل فریاد
که ز می توبه درین فصل حرام آمده است
سیری از حرص مدارید توقع زنهار
که تهی چشم تر از حلقه دام آمده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۱
خط به گرد رخ آن سیم ذقن آمده است
مور در دست سلیمان به سخن آمده است
در هوای لب یاقوت فروغ تو، سهیل
اشک گرمی است که از چشم یمن آمده است
این نه صبح است، که خورشید ز اندیشه جان
به سر راه تو با تیغ و کفن آمده است
چون نباشد خط مشکین تو در گرد نهان؟
که نفس سوخته از ناف ختن آمده است
شور محشر ز گریبان چمن گل کرده است
بلبل نغمه غریبی به چمن آمده است
جامه فتح ضعیفان سپر انداختن است
خصم با تیغ، عبث بر سر من آمده است
گوش ارباب سخن تنگ شکر چون نشود؟
طوطی خامه صائب به سخن آمده است
مور در دست سلیمان به سخن آمده است
در هوای لب یاقوت فروغ تو، سهیل
اشک گرمی است که از چشم یمن آمده است
این نه صبح است، که خورشید ز اندیشه جان
به سر راه تو با تیغ و کفن آمده است
چون نباشد خط مشکین تو در گرد نهان؟
که نفس سوخته از ناف ختن آمده است
شور محشر ز گریبان چمن گل کرده است
بلبل نغمه غریبی به چمن آمده است
جامه فتح ضعیفان سپر انداختن است
خصم با تیغ، عبث بر سر من آمده است
گوش ارباب سخن تنگ شکر چون نشود؟
طوطی خامه صائب به سخن آمده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۴
خط سبزی که به گرد رخ او گردیده است
دفتر دعوی خورشید به هم پیچیده است
برگریزان تو خوشتر بود از گلریزان
در بهار آن که ترا دیده چه گلها چیده است
پله نشو و نما نیست به این رعنایی
سرو از نسبت قد تو چنین بالیده است
گر نه آیینه حذر دارد ازان غمزه، چرا
زره از جوهر خود زیر قبا پوشیده است؟
تا قیامت گرهش باز نگردد چون خال
هر که را فکر سر زلف به هم پیچیده است
شور مرغان چمن حوصله سوزست امروز
گل بیدرد به روی که دگر خندیده است؟
غافل از خال و خط و زلف و دهان تو شده است
ساده لوحی که به خورشید ترا سنجیده است
می ربایند ز هم لاله رخان دست بدست
تا به پای تو حنا چهره خود مالیده است
ماه از شرم عذار تو حصاری شده است
این نه هاله است که بر گرد قمر گردیده است
گر شود شبنم فردوس همان رو به قفاست
عرقی کز رخ آن ماه جبین غلطیده است
دل صد پاره به شیرازه نمی گردد جمع
رشته بیهوده بر این دسته گل پیچیده است
می شود واصل دریای حقیقت چو حباب
هر که صائب نظر از هستی خود پوشیده است
دفتر دعوی خورشید به هم پیچیده است
برگریزان تو خوشتر بود از گلریزان
در بهار آن که ترا دیده چه گلها چیده است
پله نشو و نما نیست به این رعنایی
سرو از نسبت قد تو چنین بالیده است
گر نه آیینه حذر دارد ازان غمزه، چرا
زره از جوهر خود زیر قبا پوشیده است؟
تا قیامت گرهش باز نگردد چون خال
هر که را فکر سر زلف به هم پیچیده است
شور مرغان چمن حوصله سوزست امروز
گل بیدرد به روی که دگر خندیده است؟
غافل از خال و خط و زلف و دهان تو شده است
ساده لوحی که به خورشید ترا سنجیده است
می ربایند ز هم لاله رخان دست بدست
تا به پای تو حنا چهره خود مالیده است
ماه از شرم عذار تو حصاری شده است
این نه هاله است که بر گرد قمر گردیده است
گر شود شبنم فردوس همان رو به قفاست
عرقی کز رخ آن ماه جبین غلطیده است
دل صد پاره به شیرازه نمی گردد جمع
رشته بیهوده بر این دسته گل پیچیده است
می شود واصل دریای حقیقت چو حباب
هر که صائب نظر از هستی خود پوشیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۶
سخن عشق کسی کز لب ما نشنیده است
بوی پیراهن یوسف ز صبا نشنیده است
هر که بوی جگر سوخته ما نشنید
بوی ریحان گلستان وفا نشنیده است
عاشق و شکوه معشوق، خدا نپسندد!
در شکست از دل ما سنگ صدا نشنیده است
ساکن ملک رضا شو، که درین امن آباد
کسی آواز پر تیر قضا نشنیده است
خبر مرگ ز بیمار نهان می دارند
چشم او حال پریشان مرا نشنیده است
چون پریشان شد ازو مغز جهان حیرانم؟
نکهت پیرهنی را که قبا نشنیده است
ماتم زنده جاوید چرا باید داشت؟
هیچ کس نوحه ز خاک شهدا نشنیده است
داغ آن نغمه سرایم که درین سبز چمن
بوی پیراهن گل را ز حیا نشنیده است
دور گردان وفا نغمه سرایان دارند
لیلی ماست که آواز درا نشنیده است
از سری جوی سعادت که ز بی پروایی
خبر سایه اقبال هما نشنیده است
چه قدر گوش به حرف غرض آلود کند؟
بی نیازی که ز اخلاص دعا نشنیده است
کی ره بوسه به آن کنج دهن خواهد داد؟
سر گرانی که ز من حرف بجا نشنیده است
ندهد فرصت گفتار به محتاج، کریم
گوش این طایفه آواز گدا نشنیده است
غیر آن غمزه که تا کشتن من همراه است
دیگر از تیغ کسی حرف وفا نشنیده است
آن که از ذکر به مذکور نمی پردازد
از خدا هیچ به جز نام خدا نشنیده است
دل خاموش من و حرف شکایت، هیهات
کسی از غنچه تصویر صدا نشنیده است
عشق آسوده ز بی طاقتی عشاق است
قبله ما خبر قبله نما نشنیده است
گلشن از ناله ما یک جگر خونین است
بلبلی نیست که آوازه ما نشنیده است
خون خود را به چه امید حلال تو کنم؟
که ز دست تو کسی بوی حنا نشنیده است
لاله طور تجلی است دل ما صائب
سخن خام کسی از لب ما نشنیده است
بوی پیراهن یوسف ز صبا نشنیده است
هر که بوی جگر سوخته ما نشنید
بوی ریحان گلستان وفا نشنیده است
عاشق و شکوه معشوق، خدا نپسندد!
در شکست از دل ما سنگ صدا نشنیده است
ساکن ملک رضا شو، که درین امن آباد
کسی آواز پر تیر قضا نشنیده است
خبر مرگ ز بیمار نهان می دارند
چشم او حال پریشان مرا نشنیده است
چون پریشان شد ازو مغز جهان حیرانم؟
نکهت پیرهنی را که قبا نشنیده است
ماتم زنده جاوید چرا باید داشت؟
هیچ کس نوحه ز خاک شهدا نشنیده است
داغ آن نغمه سرایم که درین سبز چمن
بوی پیراهن گل را ز حیا نشنیده است
دور گردان وفا نغمه سرایان دارند
لیلی ماست که آواز درا نشنیده است
از سری جوی سعادت که ز بی پروایی
خبر سایه اقبال هما نشنیده است
چه قدر گوش به حرف غرض آلود کند؟
بی نیازی که ز اخلاص دعا نشنیده است
کی ره بوسه به آن کنج دهن خواهد داد؟
سر گرانی که ز من حرف بجا نشنیده است
ندهد فرصت گفتار به محتاج، کریم
گوش این طایفه آواز گدا نشنیده است
غیر آن غمزه که تا کشتن من همراه است
دیگر از تیغ کسی حرف وفا نشنیده است
آن که از ذکر به مذکور نمی پردازد
از خدا هیچ به جز نام خدا نشنیده است
دل خاموش من و حرف شکایت، هیهات
کسی از غنچه تصویر صدا نشنیده است
عشق آسوده ز بی طاقتی عشاق است
قبله ما خبر قبله نما نشنیده است
گلشن از ناله ما یک جگر خونین است
بلبلی نیست که آوازه ما نشنیده است
خون خود را به چه امید حلال تو کنم؟
که ز دست تو کسی بوی حنا نشنیده است
لاله طور تجلی است دل ما صائب
سخن خام کسی از لب ما نشنیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۱
از شناسایی حق لاف زدن، نادانی است
قسمت نقش ز نقاش، همین حیرانی است
دل آزاد من از هر دو جهان بیخبرست
در صدف، گوهر من بی صدف از غلطانی است
پرتو شمع محال است به روزن نرسد
دیده تاریک نماند، دل اگر نورانی است
هر چه در سینه بود، می کند از سیما گل
شاهد تنگی دلها، گره پیشانی است
کیستم من که زنم لاف صبوری در عشق؟
کشتی نوح درین قلزم خون طوفانی است
نتوان شد ز عزیزان جهان بی خواری
نه ز تقصیر بود یوسف اگر زندانی است
سرعت عمر، ز کوه غم و درد افزون شد
کار سیلاب گرانسنگ، سبک جولانی است
زیر گردون مکن اندیشه فارغبالی
قفس تنگ چه جای پر و بال افشانی است؟
چون به فرمان روی، این دایره انگشتر توست
از تو گردنکشی چرخ ز نافرمانی است
حرص پیران شود از ریزش دندان افزون
که صدف کاسه دریوزه ز بی دندانی است
سر خط مشق جنون است خط سبز بتان
نقطه خال سیه، مرکز سرگردانی است
چه خیال است که از دوری ظاهر گسلد؟
ربط من با کمر نازک او روحانی است
پشت شهباز به سرپنجه گیرا گرم است
ناز آن چشم سیه مست ز خوش مژگانی است
کی به جمع دل صد پاره ما پردازد؟
طفل شوخی که مدارش به ورق گردانی است
چون برآرم سر ازان آیه رحمت صائب؟
نوسوادم من و آن زلف، خط دیوانی است
قسمت نقش ز نقاش، همین حیرانی است
دل آزاد من از هر دو جهان بیخبرست
در صدف، گوهر من بی صدف از غلطانی است
پرتو شمع محال است به روزن نرسد
دیده تاریک نماند، دل اگر نورانی است
هر چه در سینه بود، می کند از سیما گل
شاهد تنگی دلها، گره پیشانی است
کیستم من که زنم لاف صبوری در عشق؟
کشتی نوح درین قلزم خون طوفانی است
نتوان شد ز عزیزان جهان بی خواری
نه ز تقصیر بود یوسف اگر زندانی است
سرعت عمر، ز کوه غم و درد افزون شد
کار سیلاب گرانسنگ، سبک جولانی است
زیر گردون مکن اندیشه فارغبالی
قفس تنگ چه جای پر و بال افشانی است؟
چون به فرمان روی، این دایره انگشتر توست
از تو گردنکشی چرخ ز نافرمانی است
حرص پیران شود از ریزش دندان افزون
که صدف کاسه دریوزه ز بی دندانی است
سر خط مشق جنون است خط سبز بتان
نقطه خال سیه، مرکز سرگردانی است
چه خیال است که از دوری ظاهر گسلد؟
ربط من با کمر نازک او روحانی است
پشت شهباز به سرپنجه گیرا گرم است
ناز آن چشم سیه مست ز خوش مژگانی است
کی به جمع دل صد پاره ما پردازد؟
طفل شوخی که مدارش به ورق گردانی است
چون برآرم سر ازان آیه رحمت صائب؟
نوسوادم من و آن زلف، خط دیوانی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۷
نقش روی تو در آیینه جان صورت بست
آنچه می خواستم از غیب همان صورت بست
صحبت آینه و عکس بود پا به رکاب
در دل و دیده خیال تو چسان صورت بست؟
از سر کلک قضا نقطه اول که چکید
زان سیاهی دل و چشم نگران صورت بست
عشق ازان برق که در خرمن آدم افکند
از دخانش فلک گرم عنان صورت بست
حسن تا پرده ز رخساره گلرنگ گرفت
عشق با دیده خونابه فشان صورت بست
صورت هر چه درین نشأه دل از خلق گرفت
روی ازین نشأه چو گرداند همان صورت بست
صورت حال من از خامه نقاش بپرس
نقش بیچاره چه داند که چسان صورت بست؟
پیش ازین فکر همه صورت بی معنی بود
معنی از خامه صائب به جهان صورت بست
آنچه می خواستم از غیب همان صورت بست
صحبت آینه و عکس بود پا به رکاب
در دل و دیده خیال تو چسان صورت بست؟
از سر کلک قضا نقطه اول که چکید
زان سیاهی دل و چشم نگران صورت بست
عشق ازان برق که در خرمن آدم افکند
از دخانش فلک گرم عنان صورت بست
حسن تا پرده ز رخساره گلرنگ گرفت
عشق با دیده خونابه فشان صورت بست
صورت هر چه درین نشأه دل از خلق گرفت
روی ازین نشأه چو گرداند همان صورت بست
صورت حال من از خامه نقاش بپرس
نقش بیچاره چه داند که چسان صورت بست؟
پیش ازین فکر همه صورت بی معنی بود
معنی از خامه صائب به جهان صورت بست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۵
چمن سبز فلک را چمن آرایی هست
زیر این زنگ، نهان آیینه سیمایی هست
مشو ای بیخبر از دامن فرصت غافل
دو سه روزی که ترا پنجه گیرایی هست
نیست ممکن که چو مرکز نکند خود را جمع
هر که داند که درین دایره بینایی هست
نشوی یک دم از اندیشه کشتی غافل
گر بدانی که ترا پیش چه دریایی هست
زین تزلزل که به جایی نپذیرد آرام
می توان یافت که دل را به نظر جایی هست
چون برآید دل ازان سلسله زلف دراز؟
که به هر حلقه او دام تماشایی هست
از عنان تابی اندیشه توان بردن راه
که درین پرده دل، دلبر خودرایی هست
این ندا می رسد از رفتن سیلاب به گوش
که درین خشک ممانید که دریایی هست
از سیه خانه لیلی نتوان دل برداشت
ورنه مجنون مرا دامن صحرایی هست
نیست ممکن که به زنجیر توان داشت نگاه
یوسفی را که به ره چشم زلیخایی هست
دامن عصمت گل را نتوان دیدن چاک
ورنه چون خار، مرا پنجه گیرایی هست
می تواند قدمی چید گل از نشتر خار
که ز هر آبله اش دیده بینایی هست
دل سودازده ای هست مرا از دو جهان
زلف مشکین ترا گر سر سودایی هست
ایمن از سیل حوادث نتوانی گردید
تا ترا زیر فلک مسکن و مأوایی هست
پرده صورتی چشم، حجاب تو شده است
ورنه در پرده دل نیز تماشایی هست
نیست ز اندیشه فردا غم امروز مرا
وقت آن خوش که ندانست که فردایی هست
دید فردوس برین را و خجالتها برد
آن که می گفت به از گوشه دل جایی هست
راه در انجمن عشق نداری صائب
تا ترا در دل مجروح تمنایی هست
زیر این زنگ، نهان آیینه سیمایی هست
مشو ای بیخبر از دامن فرصت غافل
دو سه روزی که ترا پنجه گیرایی هست
نیست ممکن که چو مرکز نکند خود را جمع
هر که داند که درین دایره بینایی هست
نشوی یک دم از اندیشه کشتی غافل
گر بدانی که ترا پیش چه دریایی هست
زین تزلزل که به جایی نپذیرد آرام
می توان یافت که دل را به نظر جایی هست
چون برآید دل ازان سلسله زلف دراز؟
که به هر حلقه او دام تماشایی هست
از عنان تابی اندیشه توان بردن راه
که درین پرده دل، دلبر خودرایی هست
این ندا می رسد از رفتن سیلاب به گوش
که درین خشک ممانید که دریایی هست
از سیه خانه لیلی نتوان دل برداشت
ورنه مجنون مرا دامن صحرایی هست
نیست ممکن که به زنجیر توان داشت نگاه
یوسفی را که به ره چشم زلیخایی هست
دامن عصمت گل را نتوان دیدن چاک
ورنه چون خار، مرا پنجه گیرایی هست
می تواند قدمی چید گل از نشتر خار
که ز هر آبله اش دیده بینایی هست
دل سودازده ای هست مرا از دو جهان
زلف مشکین ترا گر سر سودایی هست
ایمن از سیل حوادث نتوانی گردید
تا ترا زیر فلک مسکن و مأوایی هست
پرده صورتی چشم، حجاب تو شده است
ورنه در پرده دل نیز تماشایی هست
نیست ز اندیشه فردا غم امروز مرا
وقت آن خوش که ندانست که فردایی هست
دید فردوس برین را و خجالتها برد
آن که می گفت به از گوشه دل جایی هست
راه در انجمن عشق نداری صائب
تا ترا در دل مجروح تمنایی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۶
تیغ ابروی ترا جوهر چین می بایست
رقم ناز بر آن لوح جبین می بایست
از گلستان تو هر خار چرا گل چیند؟
شعله خوی تو رعناتر ازین می بایست
چند گستاخ رکاب تو ببوسند اغیار؟
قفل و بندی به در خانه زین می بایست
تا هوس دست نیابد به شکر دزدیدن
گرد لعل تو حصاری چو نگین می بایست
در بغل جای دهد سرو صفت فاخته را
قد رعنای تو سرکش تر ازین می بایست
تا دم خط که دم بازپسین حسن است
غنچه باغ حیا، چین به جبین می بایست
چشم بر سرمه سیه کردی و رفت آب حیا
نرگس شوخ ترا داغ چنین می بایست
همه اسباب جمال تو به جای خویش است
بوسه در کنج لبت گوشه نشین می بایست
بوالهوس کرد وطن بر سر کویش آخر
صائب از بهر جلای تو همین می بایست
رقم ناز بر آن لوح جبین می بایست
از گلستان تو هر خار چرا گل چیند؟
شعله خوی تو رعناتر ازین می بایست
چند گستاخ رکاب تو ببوسند اغیار؟
قفل و بندی به در خانه زین می بایست
تا هوس دست نیابد به شکر دزدیدن
گرد لعل تو حصاری چو نگین می بایست
در بغل جای دهد سرو صفت فاخته را
قد رعنای تو سرکش تر ازین می بایست
تا دم خط که دم بازپسین حسن است
غنچه باغ حیا، چین به جبین می بایست
چشم بر سرمه سیه کردی و رفت آب حیا
نرگس شوخ ترا داغ چنین می بایست
همه اسباب جمال تو به جای خویش است
بوسه در کنج لبت گوشه نشین می بایست
بوالهوس کرد وطن بر سر کویش آخر
صائب از بهر جلای تو همین می بایست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۹
جگر لاله سیه مست ز میخانه کیست
مستی نرگس مخمور ز پیمانه کیست؟
باده حوصله پرداز لب و چشم بتان
نیست از سلسله تاک، ز میخانه کیست؟
عشق را راه سخن نیست در آن خلوت خاص
چشم مست تو گرانخواب ز افسانه کیست؟
نیست بر مهره گل، دیده بالغ نظران
رقص این نه صدف از گوهر یکدانه کیست؟
نه به پروانه توجه، نه به بلبل دارد
هیچ معلوم نگردید که جانانه کیست
می توان یافت ز گردی که بر افلاک رود
که گذار تو، به سر وقت که و خانه کیست
آب رحم از دل سنگین فلک می جوشد
برق رخسار تو مهمان سیه خانه کیست؟
زان تغافل که به لیلی دل مجنون دارد
دوربینان همه دانند که دیوانه کیست
ز آستین پر و بالی که به شمع افشاند
روشن است این که دل سوخته پروانه کیست
نیست چون مهره افلاک ز سیرش آرام
تا دل پاره ما سبحه صد دانه کیست
شد ز فریاد تو صائب جگر سنگ کباب
دل نالان تو ناقوس صنمخانه کیست؟
مستی نرگس مخمور ز پیمانه کیست؟
باده حوصله پرداز لب و چشم بتان
نیست از سلسله تاک، ز میخانه کیست؟
عشق را راه سخن نیست در آن خلوت خاص
چشم مست تو گرانخواب ز افسانه کیست؟
نیست بر مهره گل، دیده بالغ نظران
رقص این نه صدف از گوهر یکدانه کیست؟
نه به پروانه توجه، نه به بلبل دارد
هیچ معلوم نگردید که جانانه کیست
می توان یافت ز گردی که بر افلاک رود
که گذار تو، به سر وقت که و خانه کیست
آب رحم از دل سنگین فلک می جوشد
برق رخسار تو مهمان سیه خانه کیست؟
زان تغافل که به لیلی دل مجنون دارد
دوربینان همه دانند که دیوانه کیست
ز آستین پر و بالی که به شمع افشاند
روشن است این که دل سوخته پروانه کیست
نیست چون مهره افلاک ز سیرش آرام
تا دل پاره ما سبحه صد دانه کیست
شد ز فریاد تو صائب جگر سنگ کباب
دل نالان تو ناقوس صنمخانه کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۰
نقطه اشک سراسیمه و شیدایی کیست؟
الف آه کمر بسته رعنایی کیست؟
شور بلبل ز نمکدان که برمی خیزد؟
عرق چهره گل پرتو زیبایی کیست؟
قمری از زلف که این طوق به گردن دارد؟
جلوه سرو برآورده رعنایی کیست؟
پای مجنون به گل از اشک غزالان مانده است
دشت، دامان گل از آبله فرسایی کیست؟
هر که را می نگرم حلقه بیرون درست
تا سر زلف تو در پنجه گیرایی کیست؟
همه شب من دل خود می خورم از تنهایی
تا خیال تو انیس شب تنهایی کیست؟
ابر با جلوه خورشید قیامت چه کند؟
دامن دشت جنون پرده رسوایی کیست؟
مژه شوخ تو آرام ندارد امروز
تا دگر در پی تاراج شکیبایی کیست؟
پرده از چهره اندیشه نما افکنده است
دیگر آن آینه رو در پی رسوایی کیست؟
ماه در ابر تنک جلوه دیگر دارد
ورنه آن زلف سیه پرده بینایی کیست؟
گذری نیست که دامی نکشیده است آنجا
یارب آن زلف به قصد دل هر جایی کیست؟
همه شب خون سیه می چکد از مژگانش
خامه صائب سودازده سودایی کیست؟
الف آه کمر بسته رعنایی کیست؟
شور بلبل ز نمکدان که برمی خیزد؟
عرق چهره گل پرتو زیبایی کیست؟
قمری از زلف که این طوق به گردن دارد؟
جلوه سرو برآورده رعنایی کیست؟
پای مجنون به گل از اشک غزالان مانده است
دشت، دامان گل از آبله فرسایی کیست؟
هر که را می نگرم حلقه بیرون درست
تا سر زلف تو در پنجه گیرایی کیست؟
همه شب من دل خود می خورم از تنهایی
تا خیال تو انیس شب تنهایی کیست؟
ابر با جلوه خورشید قیامت چه کند؟
دامن دشت جنون پرده رسوایی کیست؟
مژه شوخ تو آرام ندارد امروز
تا دگر در پی تاراج شکیبایی کیست؟
پرده از چهره اندیشه نما افکنده است
دیگر آن آینه رو در پی رسوایی کیست؟
ماه در ابر تنک جلوه دیگر دارد
ورنه آن زلف سیه پرده بینایی کیست؟
گذری نیست که دامی نکشیده است آنجا
یارب آن زلف به قصد دل هر جایی کیست؟
همه شب خون سیه می چکد از مژگانش
خامه صائب سودازده سودایی کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۴
خار در دیده آن کس که طلبکارش نیست
خاک در کاسه آن سر که هوادارش نیست
گر چه خط سیهش دست نداده است به هم
کسری نیست که در حلقه زنارش نیست
چه خبر از دل صد پاره ما خواهد داشت؟
مست نازی که خبر از گل دستارش نیست
گوش آن شاخ گل از آب گهر سنگین است
خبر از ناله مرغان گرفتارش نیست
ساده لوحی که ستاند نظر از شبنم وام
خبر از نازکی آن گل رخسارش نیست
ماه کنعان گهر خود به خریدار رساند
یوسف ماست که پروای خریدارش نیست
گر چه جان تازه کند چاشنی آب حیات
به گلو سوزی شمشیر گهربارش نیست
غم دنیا نخورد هر که دل و دین درباخت
آن که سر داد درین ره غم دستارش نیست
سایه بال هما پرده خوابش گردد
هر که در سر هوس دولت بیدارش نیست
نفس پاک ازان سینه طلب کن صائب
که غباری ز جهان بر دل افگارش نیست
خاک در کاسه آن سر که هوادارش نیست
گر چه خط سیهش دست نداده است به هم
کسری نیست که در حلقه زنارش نیست
چه خبر از دل صد پاره ما خواهد داشت؟
مست نازی که خبر از گل دستارش نیست
گوش آن شاخ گل از آب گهر سنگین است
خبر از ناله مرغان گرفتارش نیست
ساده لوحی که ستاند نظر از شبنم وام
خبر از نازکی آن گل رخسارش نیست
ماه کنعان گهر خود به خریدار رساند
یوسف ماست که پروای خریدارش نیست
گر چه جان تازه کند چاشنی آب حیات
به گلو سوزی شمشیر گهربارش نیست
غم دنیا نخورد هر که دل و دین درباخت
آن که سر داد درین ره غم دستارش نیست
سایه بال هما پرده خوابش گردد
هر که در سر هوس دولت بیدارش نیست
نفس پاک ازان سینه طلب کن صائب
که غباری ز جهان بر دل افگارش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۵
آه من مد رسایی است که پایانش نیست
بخت من ابر سیاهی است که بارانش نیست
ابروی او مه عیدی است که دایم پیداست
کاکل او شب قدری است که پایانش نیست
همت از مهر فراگیر که با یک ته نان
ذره ای نیست که شرمنده احسانش نیست
چشم شبنم به شکر خواب بهاران رفته است
خبر از پرتو خورشید درخشانش نیست
روی گرم آن که ندارد ز بزرگان جهان
آسمانی است که خورشید درخشانش نیست
از چه از کاهکشان طوق به گردن دارد؟
چرخ اگر فاخته سرو خرامانش نیست
گر چه برگ گلش از غنچه نمایان نشده است
شبنمی را نتوان یافت که حیرانش نیست
لب لعل تو چها می کند از شیرینی
وای بر شهدفروشی که مگس رانش نیست
گرد آن کعبه مغرور که صد قافله دل
خونبهای سر خاری ز مغیلانش نیست
چه خبر از دل آشفته ما خواهد داشت؟
آن که پروای سر زلف پریشانش نیست
چهره هر چند به رنگ ورق گل باشد
بی خط سبز، سفالی است که ریحانش نیست
چشم شبنم ز هواداری گل روشن شد
یوسف ماست که پروای عزیزانش نیست
رشته عمر ابد روی به کوتاهی کرد
راه خوابیده زلف است که پایانش نیست
دست گستاخی من جرأت دیگر دارد
گل ازان باغ نچینم که نگهبانش نیست
گر چه بیماری ازان چشم سیه می بارد
شیر را طاقت سر پنجه مژگانش نیست
چه قدر جلوه کند در دل تنگم صائب؟
آن که میدان فلک در خور جولانش نیست
بخت من ابر سیاهی است که بارانش نیست
ابروی او مه عیدی است که دایم پیداست
کاکل او شب قدری است که پایانش نیست
همت از مهر فراگیر که با یک ته نان
ذره ای نیست که شرمنده احسانش نیست
چشم شبنم به شکر خواب بهاران رفته است
خبر از پرتو خورشید درخشانش نیست
روی گرم آن که ندارد ز بزرگان جهان
آسمانی است که خورشید درخشانش نیست
از چه از کاهکشان طوق به گردن دارد؟
چرخ اگر فاخته سرو خرامانش نیست
گر چه برگ گلش از غنچه نمایان نشده است
شبنمی را نتوان یافت که حیرانش نیست
لب لعل تو چها می کند از شیرینی
وای بر شهدفروشی که مگس رانش نیست
گرد آن کعبه مغرور که صد قافله دل
خونبهای سر خاری ز مغیلانش نیست
چه خبر از دل آشفته ما خواهد داشت؟
آن که پروای سر زلف پریشانش نیست
چهره هر چند به رنگ ورق گل باشد
بی خط سبز، سفالی است که ریحانش نیست
چشم شبنم ز هواداری گل روشن شد
یوسف ماست که پروای عزیزانش نیست
رشته عمر ابد روی به کوتاهی کرد
راه خوابیده زلف است که پایانش نیست
دست گستاخی من جرأت دیگر دارد
گل ازان باغ نچینم که نگهبانش نیست
گر چه بیماری ازان چشم سیه می بارد
شیر را طاقت سر پنجه مژگانش نیست
چه قدر جلوه کند در دل تنگم صائب؟
آن که میدان فلک در خور جولانش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۷
شادی هر که زیادست ز غم، کامل نیست
هر که را خرج ز دخل است فزون، عاقل نیست
دل گردون متأثر نشد از گریه ما
گنه تخم چه باشد چو زمین قابل نیست؟
عاشق آن است که سر بر قدم دار نهد
میوه تا در گرو شاخ بود کامل نیست
طالع حلقه زلف تو کبابم دارد
کز تماشای تو یک چشم زدن غافل نیست
رشته نسبت بی پا و سران همتاب است
گرهی نیست به زلفش که مرا در دل نیست
سیل ویرانه ام، آرام نمی دانم چیست
هیچ سنگی به ره من بتر از منزل نیست
جوش عشق است که در ظرف نگنجد، ورنه
ساغر بحر زیاد از دهن ساحل نیست
خطر قلزم هستی، گل خودکامیهاست
نیست یک موج که در بحر رضا ساحل نیست
گرد هستی اگر از پیش نظر برخیزد
رهروی نیست درین راه که در منزل نیست
چند صائب جگر خود خوری از فکر سخن؟
جز دل چاک، قلم را ز سخن حاصل نیست
هر که را خرج ز دخل است فزون، عاقل نیست
دل گردون متأثر نشد از گریه ما
گنه تخم چه باشد چو زمین قابل نیست؟
عاشق آن است که سر بر قدم دار نهد
میوه تا در گرو شاخ بود کامل نیست
طالع حلقه زلف تو کبابم دارد
کز تماشای تو یک چشم زدن غافل نیست
رشته نسبت بی پا و سران همتاب است
گرهی نیست به زلفش که مرا در دل نیست
سیل ویرانه ام، آرام نمی دانم چیست
هیچ سنگی به ره من بتر از منزل نیست
جوش عشق است که در ظرف نگنجد، ورنه
ساغر بحر زیاد از دهن ساحل نیست
خطر قلزم هستی، گل خودکامیهاست
نیست یک موج که در بحر رضا ساحل نیست
گرد هستی اگر از پیش نظر برخیزد
رهروی نیست درین راه که در منزل نیست
چند صائب جگر خود خوری از فکر سخن؟
جز دل چاک، قلم را ز سخن حاصل نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۰
خون من نیست به تشریف شهادت قابل
ورنه اندیشه ازان غمزه خونخوارم نیست
من که آب از جگر لعل برآرم به فسون
بوسه ای رنگ ازان لعل گهربارم نیست
صائب از قحط خریدار خموشم، ورنه
گهری نیست که در سینه افگارم نیست
بر دل نرم گران ناز خریدارم نیست
نخل مومم، غمی از سردی بازارم نیست
طوطی از آینه هر چند به گفتار آمد
پیش آن آینه رو قدرت گفتارم نیست
همچو دیوار ز بس واله این گلزارم
سر مویی خبر از سرزنش خارم نیست
دخل دریا که بر او تنگ بود روی زمین
خرج یک روزه مژگان گهربارم نیست
نور بیگانه بود برق سیه خانه من
شمع بالین به جز از دیده بیدارم نیست
ورنه اندیشه ازان غمزه خونخوارم نیست
من که آب از جگر لعل برآرم به فسون
بوسه ای رنگ ازان لعل گهربارم نیست
صائب از قحط خریدار خموشم، ورنه
گهری نیست که در سینه افگارم نیست
بر دل نرم گران ناز خریدارم نیست
نخل مومم، غمی از سردی بازارم نیست
طوطی از آینه هر چند به گفتار آمد
پیش آن آینه رو قدرت گفتارم نیست
همچو دیوار ز بس واله این گلزارم
سر مویی خبر از سرزنش خارم نیست
دخل دریا که بر او تنگ بود روی زمین
خرج یک روزه مژگان گهربارم نیست
نور بیگانه بود برق سیه خانه من
شمع بالین به جز از دیده بیدارم نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۱
آیتی چون خط مشکین تو در قرآن نیست
نقطه چون خال تو در دایره امکان نیست
محک آدمیان چهره گندم گون است
دست رد هر که بر این رنگ زند انسان نیست
دید تا قامت موزون ترا سرو سهی
داد انصاف که بالاتر ازین امکان نیست
می توان دید ز سیما گهر هر کس را
چیست در سینه مکتوب که در عنوان نیست؟
چه زر و سیم که در فقر نکردیم تلف
فقر گنجی است که در زیر زمین پنهان نیست
کف خاکستر صائب چه بلندی گیرد؟
سرمه را منزلت خاک در اصفاهان نیست
نقطه چون خال تو در دایره امکان نیست
محک آدمیان چهره گندم گون است
دست رد هر که بر این رنگ زند انسان نیست
دید تا قامت موزون ترا سرو سهی
داد انصاف که بالاتر ازین امکان نیست
می توان دید ز سیما گهر هر کس را
چیست در سینه مکتوب که در عنوان نیست؟
چه زر و سیم که در فقر نکردیم تلف
فقر گنجی است که در زیر زمین پنهان نیست
کف خاکستر صائب چه بلندی گیرد؟
سرمه را منزلت خاک در اصفاهان نیست