عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۷ - عبدالمتکبر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۱ - عبدالغفار
کسی کو مظهر غفار باشد
بهر عیبی ز حق ستار باشد
تجلی کرده بر وی اسم غفار
جنایتها ببخشد او بیک بار
نیارد جرم کس را در نظر باز
ببخشد بیشتر را بیشتر باز
ببخشد جرمهای تو بتو را
ز مجرم هم بپوشد عیب او را
خود الحق مظهر غفار این است
هر آن بخشنده را حال این چنین است
بدینسان چون باو شد یاری حق
بود منظور او غفاری حق
بهر طوری که حق با او عمل کرد
هم او بر خلق حق دو راز دغل کرد
صفی یارب فعالش بر تو پیداست
ببخش او را بدانسان کز تو زیباست
بهر عیبی ز حق ستار باشد
تجلی کرده بر وی اسم غفار
جنایتها ببخشد او بیک بار
نیارد جرم کس را در نظر باز
ببخشد بیشتر را بیشتر باز
ببخشد جرمهای تو بتو را
ز مجرم هم بپوشد عیب او را
خود الحق مظهر غفار این است
هر آن بخشنده را حال این چنین است
بدینسان چون باو شد یاری حق
بود منظور او غفاری حق
بهر طوری که حق با او عمل کرد
هم او بر خلق حق دو راز دغل کرد
صفی یارب فعالش بر تو پیداست
ببخش او را بدانسان کز تو زیباست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۲ - عبدالقهار
دگر هم عبدقهار است در کار
که باشد مظهر او بر اسم قهار
ز حق دارد خود او توفیق و تایید
که از وی نفس یابد قهر و تهدید
بقهر نفس دارد اهتمامی
بقهاریت استش احتشامی
هر آن فعلی که معلوم است و مستور
ز نفس از وی شود معدوم و مقهور
بنفس خویش و غیر است او مسلط
روانها داده بر دارائیش خط
بر اکوان او تواند کرد تأثیر
نه اکوانش تواند داد تغییر
هر آن شیئی تجاوز یابد از حد
ز قهر او بجای خود شود رد
در اکوان فعل و تأثیرش چنین است
فلک در پیش عزمش چون زمین است
که باشد مظهر او بر اسم قهار
ز حق دارد خود او توفیق و تایید
که از وی نفس یابد قهر و تهدید
بقهر نفس دارد اهتمامی
بقهاریت استش احتشامی
هر آن فعلی که معلوم است و مستور
ز نفس از وی شود معدوم و مقهور
بنفس خویش و غیر است او مسلط
روانها داده بر دارائیش خط
بر اکوان او تواند کرد تأثیر
نه اکوانش تواند داد تغییر
هر آن شیئی تجاوز یابد از حد
ز قهر او بجای خود شود رد
در اکوان فعل و تأثیرش چنین است
فلک در پیش عزمش چون زمین است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۳ - عبدالوهاب
دگر باشد ولیی عبد وهاب
ز حق بر موهبتها دارد القاب
ببخشد هر چه هر کس را سزاوار
بود، وان حق او باشد در آثار
چون رنگ و بو که باشد لایق گل
دگر فریاد و افغان بهر بلبل
بدینسان جمله موجودات عالم
برد زا و بخش خود هر شیئی هر دم
ببخشد حق هر کس بی زاغماض
بدون بغض وحب خالی ز اغراض
بود جودش چو ظل بر خلق ممدود
که هست او واسطه بر جودذیجود
ز حق بر موهبتها دارد القاب
ببخشد هر چه هر کس را سزاوار
بود، وان حق او باشد در آثار
چون رنگ و بو که باشد لایق گل
دگر فریاد و افغان بهر بلبل
بدینسان جمله موجودات عالم
برد زا و بخش خود هر شیئی هر دم
ببخشد حق هر کس بی زاغماض
بدون بغض وحب خالی ز اغراض
بود جودش چو ظل بر خلق ممدود
که هست او واسطه بر جودذیجود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۵ - عبدالفتاح
چو نور اسم الفتاح برتافت
گشایش عبد فتاح از خدا یافت
عطا فرمود حقش در لوایح
همانا علم اسرار مفاتح
بود زان اختلافات اندر اوضاع
که فتاحیتش باشد بانواع
گشود او را خصومات و مغالق
نمودش معضلات و هم مضایق
فرستاشد فتوحاتی ز رحمت
نکرد امساک از وی هیچ نعمت
کند هر گه تجلی اسم فتاح
بعبد از حق بدست آرد مفتاح
که هر بابی تواند زاو گشودن
بهر فتحی تواند هم فزودن
هر آن امری که فرض است افتتاحش
شود مفتوح زانگشت صلاحش
گشایش عبد فتاح از خدا یافت
عطا فرمود حقش در لوایح
همانا علم اسرار مفاتح
بود زان اختلافات اندر اوضاع
که فتاحیتش باشد بانواع
گشود او را خصومات و مغالق
نمودش معضلات و هم مضایق
فرستاشد فتوحاتی ز رحمت
نکرد امساک از وی هیچ نعمت
کند هر گه تجلی اسم فتاح
بعبد از حق بدست آرد مفتاح
که هر بابی تواند زاو گشودن
بهر فتحی تواند هم فزودن
هر آن امری که فرض است افتتاحش
شود مفتوح زانگشت صلاحش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۳ - عبدالسمیع و البصیر
بود عبدالسمیع آنکس که ز اشیاء
نیوشد صوت حق با سمع معنا
ز هر شیئی نیوشد صوت خاصی
که در آن رتبه دارد اختصاصی
بعین سمع هم عبدالبصیر است
که ز اشیاء دید حق را ناگزیر است
هر آن کز گوش حق بشنید ناچار
ز چشم حق ببیند هم در آثار
حق او را مظهر سمع و بصر کرد
باو خود را از این دو جلوهگر کرد
پس او بیند در اشیاء ذات حق را
نیوشد هم ز حق آیات حق را
همان چشمی که اول ذات خود دید
همان گوشی که صوت خویش بشنید
تجلی کرد و ز اشیاء جلوه گر گشت
هر آن شیئی عین آن سمع و بصر گشت
هر آن کز حق چنین صاحب نظر شد
بخاصه مظهر سمع و بصر شد
به بیند حق ز هر شیی خود نمائی
کند در عین قدس و کبریائی
بمعنای دگر سمع و بصر را
بهر جنبنده او بخشد اثر را
چه حق فرموده از صدق ضمیرش
تجلی از سمیع و از بصیرش
نیوشد آن دعا کز حق تمنا
باستعداد خود دارند اشیاء
کند حق هم ز فیاضی اجابت
نگردد رد بدر گاهش انابت
به بیند هم زهر شیئی آنچه خودخواست
بود تشریف آن بر قامتش راست
هر آنچیزی که از حق او طلب کرد
ز حق بگرفت و در اخذش طرب کرد
کسی کاین نکته یابد در شهودش
سمیع است و بصیر از حق نمودش
نیوشد صوت حق با سمع معنا
ز هر شیئی نیوشد صوت خاصی
که در آن رتبه دارد اختصاصی
بعین سمع هم عبدالبصیر است
که ز اشیاء دید حق را ناگزیر است
هر آن کز گوش حق بشنید ناچار
ز چشم حق ببیند هم در آثار
حق او را مظهر سمع و بصر کرد
باو خود را از این دو جلوهگر کرد
پس او بیند در اشیاء ذات حق را
نیوشد هم ز حق آیات حق را
همان چشمی که اول ذات خود دید
همان گوشی که صوت خویش بشنید
تجلی کرد و ز اشیاء جلوه گر گشت
هر آن شیئی عین آن سمع و بصر گشت
هر آن کز حق چنین صاحب نظر شد
بخاصه مظهر سمع و بصر شد
به بیند حق ز هر شیی خود نمائی
کند در عین قدس و کبریائی
بمعنای دگر سمع و بصر را
بهر جنبنده او بخشد اثر را
چه حق فرموده از صدق ضمیرش
تجلی از سمیع و از بصیرش
نیوشد آن دعا کز حق تمنا
باستعداد خود دارند اشیاء
کند حق هم ز فیاضی اجابت
نگردد رد بدر گاهش انابت
به بیند هم زهر شیئی آنچه خودخواست
بود تشریف آن بر قامتش راست
هر آنچیزی که از حق او طلب کرد
ز حق بگرفت و در اخذش طرب کرد
کسی کاین نکته یابد در شهودش
سمیع است و بصیر از حق نمودش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۹ - عبدالعظیم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۳ - عبدالکبیر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۴ - عبدالحفیظ
بود عبدالحفیظ آنکو نگهدار
بود حقش ز سو حال و کردار
ز هر چیزیکه باشد نقص حالش
نگهدارد هم از ضعف و زوالش
بحق محفوظ از هر احتمال است
که آن دو راز رضای ذوالجلالست
کند حفظ خدائی ز او سرایت
بهر کس باشد او را در حمایت
نشسته تا کسی اندر حضورش
نیاید نا روائی در خطورش
شود هر کس در اوقاتی جلیسش
نگهدارد ز افکار خسیسش
دگر توفیق ار باشد رفیقت
نشان از معنیی بدهم دقیقت
حفیظ اسمی است کاشیاءرا کماهی
نگهدارد ز آسیب و تباهی
هر آن شیئی است در هر رتبه موجود
مگر حفظش بر او ظلیست ممدود
نگهدارد بگل طیب و تفرج
نگهدارد به یم عمق و تموج
نگهدارد حرارت را با آتش
نگهدارد بشمس این نور وتابش
نگهدارد فلک را بی ز استون
نگهدارد ملک را محو بیچون
بدینسان حفظ هر چیزی بجایش
نماید زیر دامان رسایش
کند این اسم بر هر کس تجلی
جهان یابد بحفظ او تسلی
بود حقش ز سو حال و کردار
ز هر چیزیکه باشد نقص حالش
نگهدارد هم از ضعف و زوالش
بحق محفوظ از هر احتمال است
که آن دو راز رضای ذوالجلالست
کند حفظ خدائی ز او سرایت
بهر کس باشد او را در حمایت
نشسته تا کسی اندر حضورش
نیاید نا روائی در خطورش
شود هر کس در اوقاتی جلیسش
نگهدارد ز افکار خسیسش
دگر توفیق ار باشد رفیقت
نشان از معنیی بدهم دقیقت
حفیظ اسمی است کاشیاءرا کماهی
نگهدارد ز آسیب و تباهی
هر آن شیئی است در هر رتبه موجود
مگر حفظش بر او ظلیست ممدود
نگهدارد بگل طیب و تفرج
نگهدارد به یم عمق و تموج
نگهدارد حرارت را با آتش
نگهدارد بشمس این نور وتابش
نگهدارد فلک را بی ز استون
نگهدارد ملک را محو بیچون
بدینسان حفظ هر چیزی بجایش
نماید زیر دامان رسایش
کند این اسم بر هر کس تجلی
جهان یابد بحفظ او تسلی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۵ - عبدالمقیت
دگر عبدالمقیت او گاه و بیگاه
بود از حال هر محتاج آگاه
بداند قدر و وقت و احتیاجش
رساند هر چه شاید با مزاجش
موفق بهر انجاح مطالب
ز حق باشد باوقات مناسب
رساند بیزیادت بی ز نقصان
بوفق علم خود خیر فراوان
نه از وقتش کند تأخیر یکدم
نه از هنگامش اندازد مقدم
بود او واسطه بر قوت و قوت
هر آنکس را قدر ضعف و شدت
بود از حال هر محتاج آگاه
بداند قدر و وقت و احتیاجش
رساند هر چه شاید با مزاجش
موفق بهر انجاح مطالب
ز حق باشد باوقات مناسب
رساند بیزیادت بی ز نقصان
بوفق علم خود خیر فراوان
نه از وقتش کند تأخیر یکدم
نه از هنگامش اندازد مقدم
بود او واسطه بر قوت و قوت
هر آنکس را قدر ضعف و شدت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۷ - عبدالجلیل
نمایم واقف از عبدالجلیلت
که هست او در جلالتها دلیلت
حق او را ساخت مرآت کمالش
که باشد مظهر وصف جلالش
جلال حق چو او در ما سوا دید
وجود خود ز اجلالش فنا دید
نذلل پیش هر شیئی بحق کرد
جلال حق نشان درما خلق کرد
چو موجود حقیقی ذوالجلال است
ز بهر غیر او هستی محال است
از آن صوفی نبیند ما سوائی
سوای اوست معدم اربجایی
هر آن ز اشیاء جلال کبریا دید
شهنشه را مساوی با گدا دید
چو در این هر دو اجلالش عیانست
ز دو لاشیئی باقی مستعانست
تجلی کرد چون اسم جلیلش
هر آن شیئی است از هیبت ذلیلش
که هست او در جلالتها دلیلت
حق او را ساخت مرآت کمالش
که باشد مظهر وصف جلالش
جلال حق چو او در ما سوا دید
وجود خود ز اجلالش فنا دید
نذلل پیش هر شیئی بحق کرد
جلال حق نشان درما خلق کرد
چو موجود حقیقی ذوالجلال است
ز بهر غیر او هستی محال است
از آن صوفی نبیند ما سوائی
سوای اوست معدم اربجایی
هر آن ز اشیاء جلال کبریا دید
شهنشه را مساوی با گدا دید
چو در این هر دو اجلالش عیانست
ز دو لاشیئی باقی مستعانست
تجلی کرد چون اسم جلیلش
هر آن شیئی است از هیبت ذلیلش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۰ - عبدالمجیب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۱ - عبدالواسع
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۴ - عبدالمبدی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۶ - عبدالمحیی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۷ - عبدالممیت
بود عبدالممیت آن کز ولایش
بمیراند حق از نفس و هوایش
چو مرد از نفس بر حق زنده گردد
باوصاف نکو پاینده گردد
ز شهوت و ز غضب چون مرد بازش
نماید زنده حق غیر از مجازش
بدینسان بر نفوسش بیتوقف
دهد حق باز تأثیر و تصرف
که باشد بر اماته خلق قادر
ز نفس و حال و اخلاق مغایر
تواند پس بحقشان زنده سازد
بنور عقلشان پاینده سازد
چه باشد تا که قدر همت آن
که گیرد زین مؤثر روح و ریحان
بمیراند حق از نفس و هوایش
چو مرد از نفس بر حق زنده گردد
باوصاف نکو پاینده گردد
ز شهوت و ز غضب چون مرد بازش
نماید زنده حق غیر از مجازش
بدینسان بر نفوسش بیتوقف
دهد حق باز تأثیر و تصرف
که باشد بر اماته خلق قادر
ز نفس و حال و اخلاق مغایر
تواند پس بحقشان زنده سازد
بنور عقلشان پاینده سازد
چه باشد تا که قدر همت آن
که گیرد زین مؤثر روح و ریحان
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۸ - عبدالحی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۰ - عبدالواجد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۴ - عبدالصمد
بود عبدالصمد بیاشتباهی
خلایق را همه قصد و پناهی
صمد زیرا که بر معنای قصد است
جناب رفعتش مأوای قصد است
بود بالطبع هر جنبنده معتاد
که در وقت بلیاتش کند یاد
بهر حاجت هر آن عبد از نیازی
بیاد آرد که دارد کار سازی
بیاد آرد که هستش مستعانی
که نبود منفک از وی نیم آنی
بعین آنکه او را نیست جائی
نباشد خالی از وی ماسوائی
بعین آنکه ناید در تصور
بود هر ذرهئی از هستیش پر
ابا آنکه نشانی نیست از وی
توز و گوئی مکه مملو است هر شیی
چنان نادیدهاش خوانی دمادم
که پنداری بود او کل عالم
صمد پس سید و قصد و پناهست
دگر لاجوف له بیاشتباه است
بود یعنی بسیط او در حقیقت
نه کز جوع و عطش شیئیست مصمت
نباشد طفره در بود و دوامش
در اوصاف کمالی دان تمامش
نباشد سلب زو خیر و کمالی
نه هم شبه و نظیرش در خصالی
نه چون ممکن که او را جوف وجوعست
باو هر نقص و فقدانی رجوع است
صمد در هر کمالی اوست کامل
مقدس از مخالف و از مقابل
کسی کاو را دلیل معرفت کرد
تجلی بروی این اسم و صفت کرد
مگر عبدالصمد خوانند قومش
بیکسانست بیداری و نومش
نماید حق باو دفع بلیات
ز امدادش شود ایصال خیرات
شفیع او بهر اعطا ثوابست
معین خلق در رفع عذابست
به بیند حق ز چشم او دمادم
بعنوان روببیت به عالم
خلایق را همه قصد و پناهی
صمد زیرا که بر معنای قصد است
جناب رفعتش مأوای قصد است
بود بالطبع هر جنبنده معتاد
که در وقت بلیاتش کند یاد
بهر حاجت هر آن عبد از نیازی
بیاد آرد که دارد کار سازی
بیاد آرد که هستش مستعانی
که نبود منفک از وی نیم آنی
بعین آنکه او را نیست جائی
نباشد خالی از وی ماسوائی
بعین آنکه ناید در تصور
بود هر ذرهئی از هستیش پر
ابا آنکه نشانی نیست از وی
توز و گوئی مکه مملو است هر شیی
چنان نادیدهاش خوانی دمادم
که پنداری بود او کل عالم
صمد پس سید و قصد و پناهست
دگر لاجوف له بیاشتباه است
بود یعنی بسیط او در حقیقت
نه کز جوع و عطش شیئیست مصمت
نباشد طفره در بود و دوامش
در اوصاف کمالی دان تمامش
نباشد سلب زو خیر و کمالی
نه هم شبه و نظیرش در خصالی
نه چون ممکن که او را جوف وجوعست
باو هر نقص و فقدانی رجوع است
صمد در هر کمالی اوست کامل
مقدس از مخالف و از مقابل
کسی کاو را دلیل معرفت کرد
تجلی بروی این اسم و صفت کرد
مگر عبدالصمد خوانند قومش
بیکسانست بیداری و نومش
نماید حق باو دفع بلیات
ز امدادش شود ایصال خیرات
شفیع او بهر اعطا ثوابست
معین خلق در رفع عذابست
به بیند حق ز چشم او دمادم
بعنوان روببیت به عالم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۶ - عبدالمقتدر