عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : دشنه در دیس
ترانه آبی
برای ع. پاشایی
قیلولهی ناگزیر
در تاقتاقیِ حوضخانه،
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی از وطن دهد.
امیرزادهیی تنها
با تکرارِ چشمهای بادامِ تلخش
در هزار آینهی ششگوشِ کاشی.
لالای نجواوارِ فوّارهیی خُرد
که بر وقفهی خوابآلودهی اطلسیها
میگذشت
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی
ناگاه
از وطن دهد.
امیرزادهیی تنها
با تکرارِ چشمهای بادامِ تلخش
در هزار آینهی ششگوشِ کاشی.
روز
بر نوکِ پنجه میگذشت
از نیزههای سوزانِ نقره
به کجترین سایه،
تا سالها بعد
تکرّرِ آبی را
عاشقانه
مفهومی از وطن دهد
تاقتاقیهای قیلوله
و نجوای خوابآلودهی فوّارهیی مردّد
بر سکوتِ اطلسیهای تشنه
و تکرارِ ناباورِ هزاران بادامِ تلخ
در هزار آینهی ششگوشِ کاشی
سالها بعد
سالها بعد
به نیمروزی گرم
ناگاه
خاطرهی دوردستِ حوضخانه.
آه امیرزادهی کاشیها
با اشکهای آبیات!
آذرِ ۱۳۵۵
قیلولهی ناگزیر
در تاقتاقیِ حوضخانه،
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی از وطن دهد.
امیرزادهیی تنها
با تکرارِ چشمهای بادامِ تلخش
در هزار آینهی ششگوشِ کاشی.
لالای نجواوارِ فوّارهیی خُرد
که بر وقفهی خوابآلودهی اطلسیها
میگذشت
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی
ناگاه
از وطن دهد.
امیرزادهیی تنها
با تکرارِ چشمهای بادامِ تلخش
در هزار آینهی ششگوشِ کاشی.
روز
بر نوکِ پنجه میگذشت
از نیزههای سوزانِ نقره
به کجترین سایه،
تا سالها بعد
تکرّرِ آبی را
عاشقانه
مفهومی از وطن دهد
تاقتاقیهای قیلوله
و نجوای خوابآلودهی فوّارهیی مردّد
بر سکوتِ اطلسیهای تشنه
و تکرارِ ناباورِ هزاران بادامِ تلخ
در هزار آینهی ششگوشِ کاشی
سالها بعد
سالها بعد
به نیمروزی گرم
ناگاه
خاطرهی دوردستِ حوضخانه.
آه امیرزادهی کاشیها
با اشکهای آبیات!
آذرِ ۱۳۵۵
احمد شاملو : دشنه در دیس
باران
تارهای بیکوک و
کمانِ بادِ ولنگار
باران را
گو بیآهنگ ببار!
غبارآلوده، از جهان
تصویری باژگونه در آبگینهی بیقرار
باران را
گو بیمقصود ببار!
لبخندِ بیصدای صد هزار حباب
در فرار
باران را
گو به ریشخند ببار!
□
چون تارها کشیده و کمانکشِ باد آزمودهتر شود
و نجوای بیکوک به ملال انجامد،
باران را رها کن و
خاک را بگذار
تا با همه گلویش
سبز بخواند
باران را اکنون
گو بازیگوشانه ببار!
۲۶ دیِ ۱۳۵۵
رم
کمانِ بادِ ولنگار
باران را
گو بیآهنگ ببار!
غبارآلوده، از جهان
تصویری باژگونه در آبگینهی بیقرار
باران را
گو بیمقصود ببار!
لبخندِ بیصدای صد هزار حباب
در فرار
باران را
گو به ریشخند ببار!
□
چون تارها کشیده و کمانکشِ باد آزمودهتر شود
و نجوای بیکوک به ملال انجامد،
باران را رها کن و
خاک را بگذار
تا با همه گلویش
سبز بخواند
باران را اکنون
گو بازیگوشانه ببار!
۲۶ دیِ ۱۳۵۵
رم
احمد شاملو : دشنه در دیس
شبانه
زیباترین تماشاست
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو میآیند،
و از شکوهمندیِ یأسانگیزش
پروازِ شامگاهی دُرناها را
پنداری
یکسر بهسوی ماه است.
□
زنگار خورده باشد و بیحاصل
هرچند
از دیرباز
آن چنگِ تیزْپاسخِ احساس
در قعرِ جانِ تو، ــ
پروازِ شامگاهی دُرناها
و بازگشتِ بادها
در گورِ خاطرِ تو
غباری
از سنگی میروبد،
چیزِ نهفتهییت میآموزد:
چیزی که ایبسا میدانستهای،
چیزی که
بیگمان
به زمانهای دوردست
میدانستهای.
دیِ ۱۳۵۵
رم
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو میآیند،
و از شکوهمندیِ یأسانگیزش
پروازِ شامگاهی دُرناها را
پنداری
یکسر بهسوی ماه است.
□
زنگار خورده باشد و بیحاصل
هرچند
از دیرباز
آن چنگِ تیزْپاسخِ احساس
در قعرِ جانِ تو، ــ
پروازِ شامگاهی دُرناها
و بازگشتِ بادها
در گورِ خاطرِ تو
غباری
از سنگی میروبد،
چیزِ نهفتهییت میآموزد:
چیزی که ایبسا میدانستهای،
چیزی که
بیگمان
به زمانهای دوردست
میدانستهای.
دیِ ۱۳۵۵
رم
احمد شاملو : ترانههای کوچک غربت
هجرانی
چه هنگام میزیستهام؟
کدام مجموعهی پیوستهی روزها و شبان را
من ــ
اگر این آفتاب
هم آن مشعلِ کال است
بیشبنم و بیشفق
که نخستین سحرگاهِ جهان را آزموده است.
چه هنگام میزیستهام،
کدام بالیدن و کاستن را
من
که آسمانِ خودم
چترِ سرم نیست؟ ــ
آسمانی از فیروزه نیشابور
با رگههای سبزِ شاخساران،
همچون فریادِ واژگونِ جنگلی
در دریاچهیی،
آزاد و رَها
همچون آینهیی
که تکثیرت میکند.
□
بگذار
آفتابِ من
پیرهنم باشد
و آسمانِ من
آن کهنهکرباسِ بیرنگ.
بگذار
بر زمینِ خود بایستم
بر خاکی از بُرادهی الماس و رعشهی درد.
بگذار سرزمینم را
زیرِ پای خود احساس کنم
و صدای رویشِ خود را بشنوم:
رُپرُپهی طبلهای خون را
در چیتگر
و نعرهی ببرهای عاشق را
در دیلمان.
وگرنه چه هنگام میزیستهام؟
کدام مجموعهی پیوستهی روزها و شبان را من؟
۱۵ اسفندِ ۱۳۵۶
پرینستون
کدام مجموعهی پیوستهی روزها و شبان را
من ــ
اگر این آفتاب
هم آن مشعلِ کال است
بیشبنم و بیشفق
که نخستین سحرگاهِ جهان را آزموده است.
چه هنگام میزیستهام،
کدام بالیدن و کاستن را
من
که آسمانِ خودم
چترِ سرم نیست؟ ــ
آسمانی از فیروزه نیشابور
با رگههای سبزِ شاخساران،
همچون فریادِ واژگونِ جنگلی
در دریاچهیی،
آزاد و رَها
همچون آینهیی
که تکثیرت میکند.
□
بگذار
آفتابِ من
پیرهنم باشد
و آسمانِ من
آن کهنهکرباسِ بیرنگ.
بگذار
بر زمینِ خود بایستم
بر خاکی از بُرادهی الماس و رعشهی درد.
بگذار سرزمینم را
زیرِ پای خود احساس کنم
و صدای رویشِ خود را بشنوم:
رُپرُپهی طبلهای خون را
در چیتگر
و نعرهی ببرهای عاشق را
در دیلمان.
وگرنه چه هنگام میزیستهام؟
کدام مجموعهی پیوستهی روزها و شبان را من؟
۱۵ اسفندِ ۱۳۵۶
پرینستون
احمد شاملو : ترانههای کوچک غربت
ترانهی کوچک
احمد شاملو : ترانههای کوچک غربت
صبح
ولرم و
کاهلانه
آبدانههای چرکیِ بارانِ تابستانی
بر برگهای بیعشوهی خطمی
به ساعتِ پنجِ صبح.
در مزارِ شهیدان
هنوز
خطیبانِ حرفهیی درخوابند.
حفرهی معلقِ فریادها
در هوا
خالیست.
و گُلگونکفنان
به خستگی
در گور
گُرده تعویض میکنند.
□
به تردید
آبلههای باران
بر الواحِ سَرسَری
به ساعتِ پنجِ صبح.
۲ اردیبهشتِ ۱۳۵۸
کاهلانه
آبدانههای چرکیِ بارانِ تابستانی
بر برگهای بیعشوهی خطمی
به ساعتِ پنجِ صبح.
در مزارِ شهیدان
هنوز
خطیبانِ حرفهیی درخوابند.
حفرهی معلقِ فریادها
در هوا
خالیست.
و گُلگونکفنان
به خستگی
در گور
گُرده تعویض میکنند.
□
به تردید
آبلههای باران
بر الواحِ سَرسَری
به ساعتِ پنجِ صبح.
۲ اردیبهشتِ ۱۳۵۸
احمد شاملو : ترانههای کوچک غربت
در لحظه
احمد شاملو : ترانههای کوچک غربت
عاشقانه
بیتوتهی کوتاهیست جهان
در فاصلهی گناه و دوزخ
خورشید
همچون دشنامی برمیآید
و روز
شرمساری جبرانناپذیریست.
آه
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی
درخت،
جهلِ معصیتبارِ نیاکان است
و نسیم
وسوسهییست نابکار.
مهتاب پاییزی
کفریست که جهان را میآلاید.
چیزی بگوی
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی
هر دریچهی نغز
بر چشماندازِ عقوبتی میگشاید.
عشق
رطوبتِ چندشانگیزِ پلشتیست
و آسمان
سرپناهی
تا به خاک بنشینی و
بر سرنوشتِ خویش
گریه ساز کنی.
آه
پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی،
هر چه باشد
چشمهها
از تابوت میجوشند
و سوگوارانِ ژولیده آبروی جهاناند.
عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمندتراناند.
خامُش منشین
خدا را
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چیزی بگوی!
۲۳ مردادِ ۱۳۵۹
در فاصلهی گناه و دوزخ
خورشید
همچون دشنامی برمیآید
و روز
شرمساری جبرانناپذیریست.
آه
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی
درخت،
جهلِ معصیتبارِ نیاکان است
و نسیم
وسوسهییست نابکار.
مهتاب پاییزی
کفریست که جهان را میآلاید.
چیزی بگوی
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی
هر دریچهی نغز
بر چشماندازِ عقوبتی میگشاید.
عشق
رطوبتِ چندشانگیزِ پلشتیست
و آسمان
سرپناهی
تا به خاک بنشینی و
بر سرنوشتِ خویش
گریه ساز کنی.
آه
پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی،
هر چه باشد
چشمهها
از تابوت میجوشند
و سوگوارانِ ژولیده آبروی جهاناند.
عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمندتراناند.
خامُش منشین
خدا را
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چیزی بگوی!
۲۳ مردادِ ۱۳۵۹
احمد شاملو : مدایح بیصله
خوابآلوده هنوز...
خوابآلوده هنوز
در بستری سپید
صبحِ کاذب
در بورانِ پاکیزهی قطبی.
و تکبیرِ پُرغریوِ قافله
که: «رسیدیم
آنک چراغ و آتشِ مقصد!»
□
ــ گرگها
بیقرار از خُمارِ خون
حلقه بر بارافکنِ قافله تنگ میکنند
و از سرخوشی
دندان به گوش و گردنِ یکدیگر میفشرند.
«ــ هان!
چند قرن، چند قرن به انتظار بودهاید؟»
□
و بر سفرهی قطبی
قافلهی مُردگان
نمازِ استجابت را آماده میشود
شاد از آن که سرانجام به مقصد رسیده است.
در بستری سپید
صبحِ کاذب
در بورانِ پاکیزهی قطبی.
و تکبیرِ پُرغریوِ قافله
که: «رسیدیم
آنک چراغ و آتشِ مقصد!»
□
ــ گرگها
بیقرار از خُمارِ خون
حلقه بر بارافکنِ قافله تنگ میکنند
و از سرخوشی
دندان به گوش و گردنِ یکدیگر میفشرند.
«ــ هان!
چند قرن، چند قرن به انتظار بودهاید؟»
□
و بر سفرهی قطبی
قافلهی مُردگان
نمازِ استجابت را آماده میشود
شاد از آن که سرانجام به مقصد رسیده است.
احمد شاملو : مدایح بیصله
سپیدهدم
احمد شاملو : مدایح بیصله
شبِ غوک
احمد شاملو : مدایح بیصله
شبانه
کی بود و چگونه بود
که نسیم
از خِرامِ تو میگفت؟
از آخرین میلادِ کوچکت
چند گاه میگذرد؟
کی بود و چگونه بود
که آتش
شورِ سوزانِ مرا قصه میکرد؟
از آتشفشانِ پیشین
چند گاه میگذرد؟
کی بود و چگونه بود
که آب
از انعطافِ ما میگفت؟
به توفیدنِ دیگربارهی دریا
چند گاه باقیست؟
کی بود و چگونه بود
که زیرِ قدمهامان
خاک
حقیقتی انکارناپذیر بود؟
به زایشِ دیگربارهی امید
چند گاه باقیست؟
۲۰ خردادِ ۱۳۶۷
که نسیم
از خِرامِ تو میگفت؟
از آخرین میلادِ کوچکت
چند گاه میگذرد؟
کی بود و چگونه بود
که آتش
شورِ سوزانِ مرا قصه میکرد؟
از آتشفشانِ پیشین
چند گاه میگذرد؟
کی بود و چگونه بود
که آب
از انعطافِ ما میگفت؟
به توفیدنِ دیگربارهی دریا
چند گاه باقیست؟
کی بود و چگونه بود
که زیرِ قدمهامان
خاک
حقیقتی انکارناپذیر بود؟
به زایشِ دیگربارهی امید
چند گاه باقیست؟
۲۰ خردادِ ۱۳۶۷
احمد شاملو : مدایح بیصله
سرودِ آوارگان
برای پرییوش گنجی
در معبرِ من
دیگر
هیچ چیز نجوا نمیکند:
نه نسیم و نه درخت
نه آبی درگذر.
شِرِّه شِرِّه نوحهیی گسیخته میجنبد
تنها
سیاهتر از شب
بر گردهی سرگردانیِ باد.
□
دور
شهرِ من آنجاست
تنها مانده
در غروبی هموار
که آسان نمیگذرد. ــ
شهرِ تاریک
با دو دریچهی مهربان
که بازگشتِ دردناکِ مرا انتظار میکشد
در پسکوچهی پنهان.
۲۸ خردادِ ۱۳۶۷
در معبرِ من
دیگر
هیچ چیز نجوا نمیکند:
نه نسیم و نه درخت
نه آبی درگذر.
شِرِّه شِرِّه نوحهیی گسیخته میجنبد
تنها
سیاهتر از شب
بر گردهی سرگردانیِ باد.
□
دور
شهرِ من آنجاست
تنها مانده
در غروبی هموار
که آسان نمیگذرد. ــ
شهرِ تاریک
با دو دریچهی مهربان
که بازگشتِ دردناکِ مرا انتظار میکشد
در پسکوچهی پنهان.
۲۸ خردادِ ۱۳۶۷
احمد شاملو : مدایح بیصله
ای کاش آب بودم...
به مفتون امینی
وسواسِ مهربانِ شعر
ای کاش آب بودم
گر میشد آن باشی که خود میخواهی. ــ
آدمی بودن
حسرتا!
مشکلیست در مرزِ ناممکن. نمیبینی؟
ای کاش آب بودم ــ به خود میگویم ــ
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
(ــ تا به زخمِ تبر بر خاکاش افکنند
در آتش سوختن را؟)
یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن
(ــ از آن پیشتر که صلیبیش آلوده کنند
به لختهلختهی خونی بیحاصل؟)
یا به سیراب کردنِ لبتشنهیی
رضایتِ خاطری احساس کردن
(ــ حتا اگرش به زانو نشاندهاند
در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
تا به شمشیری گردنش بزنند؟
حیرتات را بر نمیانگیزد
قابیلِ برادرِ خود شدن
یا جلادِ دیگراندیشان؟
یا درختی بالیدهنابالیده را
حتا
هیمهیی انگاشتن بیجان؟)
□
میدانم میدانم میدانم
با اینهمه کاش ایکاش آب میبودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.
آه
کاش هنوز
به بیخبری
قطرهیی بودم پاک
از نَمباری
به کوهپایهیی
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بیداد
سرگشتهموجِ بیمایهیی.
۳۰ شهریورِ ۱۳۶۸
خانهی دهکده
وسواسِ مهربانِ شعر
ای کاش آب بودم
گر میشد آن باشی که خود میخواهی. ــ
آدمی بودن
حسرتا!
مشکلیست در مرزِ ناممکن. نمیبینی؟
ای کاش آب بودم ــ به خود میگویم ــ
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
(ــ تا به زخمِ تبر بر خاکاش افکنند
در آتش سوختن را؟)
یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن
(ــ از آن پیشتر که صلیبیش آلوده کنند
به لختهلختهی خونی بیحاصل؟)
یا به سیراب کردنِ لبتشنهیی
رضایتِ خاطری احساس کردن
(ــ حتا اگرش به زانو نشاندهاند
در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
تا به شمشیری گردنش بزنند؟
حیرتات را بر نمیانگیزد
قابیلِ برادرِ خود شدن
یا جلادِ دیگراندیشان؟
یا درختی بالیدهنابالیده را
حتا
هیمهیی انگاشتن بیجان؟)
□
میدانم میدانم میدانم
با اینهمه کاش ایکاش آب میبودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.
آه
کاش هنوز
به بیخبری
قطرهیی بودم پاک
از نَمباری
به کوهپایهیی
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بیداد
سرگشتهموجِ بیمایهیی.
۳۰ شهریورِ ۱۳۶۸
خانهی دهکده
احمد شاملو : مدایح بیصله
چشمهای ديوار
چشمهای دیوار چشمهای دریچه چشمهای در
چشمهایِ آب چشمهای نسیم چشمهای کوه
چشمهای خیر و چشمهای شر
چشمهای ریجه و رَخت و پَخت
چشمِ دریا و چشمِ ماهی
چشمهای درخت
چشمهای برگ و ریشه
چشمهای برکه و نیزار
چشمِ سنگ و چشمهای شیشه
چشمِ رشک
چشمهای نگرانی
چشمهای اشک
بُهتزده در ما مینگرند
نه ازآنرو که تو را دوست میدارم من
ازآنرو که ما
جهان را دوست میداریم.
۱۱ آذرِ ۱۳۶۸
چشمهایِ آب چشمهای نسیم چشمهای کوه
چشمهای خیر و چشمهای شر
چشمهای ریجه و رَخت و پَخت
چشمِ دریا و چشمِ ماهی
چشمهای درخت
چشمهای برگ و ریشه
چشمهای برکه و نیزار
چشمِ سنگ و چشمهای شیشه
چشمِ رشک
چشمهای نگرانی
چشمهای اشک
بُهتزده در ما مینگرند
نه ازآنرو که تو را دوست میدارم من
ازآنرو که ما
جهان را دوست میداریم.
۱۱ آذرِ ۱۳۶۸
احمد شاملو : مدایح بیصله
شيهه و سمْضربه...
احمد شاملو : مدایح بیصله
پاییزِ سنهوزه
برای منیژه قوامی
[آیدا با حیرت گفت: ــ درختِ لیموتُرش را
ببین که این وقتِ سال غرقِ شکوفه شده!
مگر پاییز نیست؟]
گرما و سرما در تعادلِ محض است و
همه چیزی در خاموشیِ مطلق
تا هیچ چیز پارسنگِ همسنگیِ کفهها نشود
و شاهینَکِ میزان
به وسواسِ تمام
لحظاتِ شباروزی کامل را
دادگرانه
میانِ روز و شبی که یکی در گذر است و یکی در راه
تقسیم کند
و اکنون
زمینِ مادر
در مدارش
سَبُکپای
از دروازهی پاییز
میگذرد.
□
پگاه
چون چشم میگشایم
عطرِ شکوفههای چترِ بیادعای لیموی تُرش
یورتِ همسایگان را
بهناز
با هم پیوسته است.
آنگاه در مییابم
به یقین
که ماه نیز
شبِ دوش
میباید
بَدرِ تمام
بوده باشد!
□
کنارِ جهانِ مهربان
به مورمورِ اغواگرِ برکه مینگرم،
چشم بر هم مینهم
و برانگیخته از بلوغی رخوتناک
به دعوتِ مقاومتناپذیرِ آب
محتاطانه
به سایهی سوزانِ اندامش
انگشت
فرومیبرم.
احساسِ عمیقِ مشارکت.
۱۰ شهریورِ ۱۳۶۹
سنهوزه
[آیدا با حیرت گفت: ــ درختِ لیموتُرش را
ببین که این وقتِ سال غرقِ شکوفه شده!
مگر پاییز نیست؟]
گرما و سرما در تعادلِ محض است و
همه چیزی در خاموشیِ مطلق
تا هیچ چیز پارسنگِ همسنگیِ کفهها نشود
و شاهینَکِ میزان
به وسواسِ تمام
لحظاتِ شباروزی کامل را
دادگرانه
میانِ روز و شبی که یکی در گذر است و یکی در راه
تقسیم کند
و اکنون
زمینِ مادر
در مدارش
سَبُکپای
از دروازهی پاییز
میگذرد.
□
پگاه
چون چشم میگشایم
عطرِ شکوفههای چترِ بیادعای لیموی تُرش
یورتِ همسایگان را
بهناز
با هم پیوسته است.
آنگاه در مییابم
به یقین
که ماه نیز
شبِ دوش
میباید
بَدرِ تمام
بوده باشد!
□
کنارِ جهانِ مهربان
به مورمورِ اغواگرِ برکه مینگرم،
چشم بر هم مینهم
و برانگیخته از بلوغی رخوتناک
به دعوتِ مقاومتناپذیرِ آب
محتاطانه
به سایهی سوزانِ اندامش
انگشت
فرومیبرم.
احساسِ عمیقِ مشارکت.
۱۰ شهریورِ ۱۳۶۹
سنهوزه
احمد شاملو : در آستانه
خاطره
احمد شاملو : در آستانه
بر کدام جنازه زار میزند...؟
بر کدام جنازه زار میزند این ساز؟
بر کدام مُردهی پنهان میگرید
این سازِ بیزمان؟
در کدام غار
بر کدام تاریخ میموید این سیم و زِه، این پنجهی نادان؟
بگذار برخیزد مردمِ بیلبخند
بگذار برخیزد!
زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمهی صافی
زاری بر لقاحِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراعِ بلندِ نسیم
زاری بر سپیدارِ سبزبالا بس تلخ است.
بر برکهی لاجوردینِ ماهی و باد چه میکند این مدیحهگوی تباهی؟
مطربِ گورخانه به شهر اندر چه میکند
زیرِ دریچههای بیگناهی؟
بگذار برخیزد مردمِ بیلبخند
بگذار برخیزد!
۱۸ شهریور ۱۳۷۲
بر کدام مُردهی پنهان میگرید
این سازِ بیزمان؟
در کدام غار
بر کدام تاریخ میموید این سیم و زِه، این پنجهی نادان؟
بگذار برخیزد مردمِ بیلبخند
بگذار برخیزد!
زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمهی صافی
زاری بر لقاحِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراعِ بلندِ نسیم
زاری بر سپیدارِ سبزبالا بس تلخ است.
بر برکهی لاجوردینِ ماهی و باد چه میکند این مدیحهگوی تباهی؟
مطربِ گورخانه به شهر اندر چه میکند
زیرِ دریچههای بیگناهی؟
بگذار برخیزد مردمِ بیلبخند
بگذار برخیزد!
۱۸ شهریور ۱۳۷۲
احمد شاملو : در آستانه
قناری گفت...
به هوشنگ گلشیری
قناری گفت: ــ کُرهی ما
کُرهی قفسها با میلههای زرین و چینهدانِ چینی.
ماهی سُرخِ سفرهی هفتسیناش به محیطی تعبیر کرد
که هر بهار
متبلور میشود.
کرکس گفت: ــ سیارهی من
سیارهی بیهمتایی که در آن
مرگ
مائده میآفریند.
کوسه گفت: ــ زمین
سفرهی برکتخیزِ اقیانوسها.
انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستینش از اشک تَر بود.
۱۳۷۳
قناری گفت: ــ کُرهی ما
کُرهی قفسها با میلههای زرین و چینهدانِ چینی.
ماهی سُرخِ سفرهی هفتسیناش به محیطی تعبیر کرد
که هر بهار
متبلور میشود.
کرکس گفت: ــ سیارهی من
سیارهی بیهمتایی که در آن
مرگ
مائده میآفریند.
کوسه گفت: ــ زمین
سفرهی برکتخیزِ اقیانوسها.
انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستینش از اشک تَر بود.
۱۳۷۳