عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
بگو به خاک‌فروش
بگو به خاک‌فروش
که دست از سرِ این خاک‌توده بردارد
که پایِ مرکبِ بیگانه‌پرورِ خود را
به این قلمروِ بسیار‌کشته نگذارد.
و هر معاملتی را که طرح می‌ریزد
به ارتباطِ خود و خانواده‌اش ریزد
نه با دیارِ‌شهیدان و ملکِ جانبازان.
بگو به خاک‌فروش
که دست‌بازیِ خود را برون از این کشور
به هر کجا که ولی‌نعمتش فروخته‌است
به راه اندازد،
نه در قلمروِ خون و سرودِ آزادی،
نه در ولایتِ در‌خاک‌و‌خون‌نشستهٔ من.
بگو به خاک‌فروش
که سازهایِ اجیرانهٔ سفاهت را
به آستانهٔ ارباب‌هاش بنوازد
نه در دیارِ قیام و شهادت و شمشیر.
بگو به خاک‌فروش
که نسجِ پرچمِ مزدوری‌اش
زمانه‌هاست که افشا شده‌ست
کهنه شده‌ست
و آفتابِ‌دروغینِ دست و دامانش
در این گذرگهِ آشوب رنگ باخته‌است.
بگو به خاک‌فروش
که این دیار تحمّل ندارد از این پس
سفارشاتِ برون‌مرزیِ خیانت را.
و
و هیچ فرعونی در این جفاکده
چادر نمی‌تواند زد.
بگو به خاک‌فروش
که نامِ دوّمِ این خاک مِحجَرِ زخم است
و مرده‌هاش به تاریخ حکم می‌رانند.
بگو به خاک‌فروش
معاملاتِ دکان‌داری‌اش در این بازار
ز رونق افتاده‌ست.
دگر حضورِ گدایانهٔ جهنّمی‌اش
کلاه بر سرِ این سرزمین نخواهد بود
دگر پیازِ فریبش نه رنگ می‌آرد
نه بیخ می‌گیرد.
بگو به خاک‌فروش
زمان
به وزن و حجمِ دگر در گذار از این خاک است.
زمانِ موعظه‌هایِ فرنگیانه شده.
زبانِ‌تازه بیاور،‌پیامِ تازه بده.
بگو به خاک‌فروش
که در ولایتِ‌من
گرسنگی از اسارت هزارها فرسنگ
به پیش می‌رانَد.
ز خیرخواهیِ‌کاذب به راه چاه مکَن.
بگو به خاک‌فروش
که دستگاهِ طلسمات‌سازیِ افرنگ
ز خونِ این مردم
گذار نتواند.
و کارگاهِ کثیفِ اجیرپروری‌اش
به«ایدس» درگیر است.
بگو به خاک‌فروش
که از وقاحتِ اجدادِ خود بپرهیزد.
به خونِ پاکِ هزاران‌هزار آزاده
نیامیزد.
و رستخیزِ دلیرانِ پاک‌دامان را
(نه دزد و رهزن را)
خلل نیامیزد
بگو:
رهش بگیرد و از این میانه برخیزد.
بگو به خاک‌فروش
که دورِ تاج‌دهی‌هایِ‌دزدِ دریایی
به پای آمده‌است.
کنون محاسبهٔ خون و داد و تاریخ است.
کنون محاسبهٔ اعتماد و ایمان است.
و دست،دستِ بلندِ خدایگانِ ره است،
که پشت می‌شکناند
که باز می‌دارد.
بگو به خاک‌فروش
که زخمِ کهنهٔ این ملک را نمک نزند
و دردهایِ قدیمیِّ روزگاران را
عصب نینگیزد.
بگو به خاک‌فروش
که کارنامهٔ اجدادی‌اش بس است
به دوشِ خویش کشد.
بگو به خاک‌فروش
در آن دیار اقامت کند که تبعه‌اش است
در آن دیار که اولادهایِ عیّاشش
ز خونِ این مردم
به عیش مشغول‌اند
نه در دیارِ به‌خاک‌و‌به‌خون‌نشستهٔ ما
بگو به خاک‌فروش
که سنگِ دردِ وطن را به سینه کم کوبد
که گُل به کاکلِ نامردها نمی‌زیبد
و حرفِ عشق به لب‌هایِ خائنِ مزدور
صفا نمی‌یابد.
بگو به خاک‌فروش
که رفته پهلویِ آن پیر خوکِ استعمار،
به سوگ بنشیند،
و خوابِ‌سلطنتِ باز‌یافته
بیند.
بگو به خاک‌فروش
که خیمه از سرِ این گریه‌گاه برچیند.
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
آزادی
درشت و هر چه درشت
خشن‌تر از نگهِ زخم‌دوزِ همشهری
گرفته‌تر ز دلِ آفتاب‌خانهٔ قرن
(جهنّمِ من و تو)
به برگ‌برگِ کتابِ سواد‌آموزی
به لوحه‌لوحهٔ مشق
به برج‌برجِ جفاکاخ‌هایِ سرخ و سپید
به تخته‌تختهٔ زندان‌هایِ‌رویِ زمین
به رویِ‌نان و به سرپوشِ شیشه‌هایِ شراب
به کنج‌کنجِ صلیبِ مسیح
فرازِ ‌منبر و پیشانیِ ‌بتِ بودا
به خطِّ واضح و خوانا
درشت و هرچه درشت
به یک قلم بنویس:
آ-زا-دی
آ-زا-دی
پل علم لوگر- ۱۶اسد۱۳۶۳
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
جهانِ سوم!
از دیهه‌ هایِ‌دور
از کلبه‌هایِ تنگ
از کوچه‌هایِ روی به بازارهایِ فقر
با معده‌هایِ‌خالی
با مشت‌هایِ باز
آغاز می‌شویم.
توهین شده
با مرگ‌هایِ زودرسِ ساده
از راه می‌رسیم.
دستانمان نه درخورِ آرامش
پاهایمان نه درخورِ آسودن
ما را فقیر ساخته،‌تحقیر کرده‌اند.
از آسیاب‌هایِ قدیمی
با شیوه‌هایِ کهنهٔ تولید
یکنواخت
قد می‌کشیم.
وز کُرد هایِ کوچکِ شالیزار
با گونه‌گون علامتِ بیماری
از دست می‌رویم وَ می‌میریم.
ما را جهانِ سوّم از آن گویند.
دیوانگانِ آن سویِ کُهساران
لشکرکشانِ آن سویِ دریاها
جغرافیایِ زندگیِ ما را
تهدید می‌کنند.
از خونِ‌ما به نامِ موادِ خام
در کارخانه‌هایِ شقاوتْشان
نوشابه و نواله می‌اندوزند؛
ارچند
از سازهایِ درخورِ دریاها
در تابشیم.
امّا،
آن سویِ مرزهایِ‌سیاسی‌مان
تضعیف می‌شویم.
ما را جهانِ سوم از آن گویند.
آری طنینِ دوزخیِ آن سوی
از پشتِ بامِ کلبهٔ آسایش
بانویِ باغ را به عزا بنشاند.
آن‌گه جهانِ سوّم‌مان گفتند
جهانِ سوّم!
ویرانه‌هایِ بسته نگه‌داشته شده
جمعیّتِ معامله گردیده
در روزهایِ جمعهٔ بازارهایِ غرب
- اجناسِ مسخِ از نظر افتیده -
-طرحِ خیالیی ز بنی‌آدم-
تقویمِ سال‌هایِ قدیمی را
- بسیار قرنِ پیش درخشیده-
جغرافیایشان
اعدامگاهِ لشکرِ آزادی
آن‌جا که خون مباح،‌ولی لبخند
کم یافت می‌شود.
وآن‌جا که سال‌هاست
آرامش و غذا و سکونت را
برنامه نی
معاهده نی
اعتماد نیست.
آری جهانِ سوّم
آن خانه‌هایِ کوچک
که زادگاهِ پاکِ خدایان‌اند
و روزگارِ شادیِ آنان را
ماشینِ فتنه کارگزاری‌ها
بلعیده‌است.
زآن‌جا که سال‌هاست
الماس و نفت برده، ولی جاسوس
بر جای می‌نهند
جاسوسِ کودتا
جاسوسِ نطفه‌هایِ برازنده
جاسوسِ خونِ عاصیِ روشن‌فکر!
ما را جهانِ سوّم از آن گویند
که نمی‌دانیم،
در کوره‌هایِ ذرّویِ آنان
یک مرمی از چه قدرتِ تخریبی
ترکیب می‌شود.
تنها برایِ آن که نمی‌دانیم
طرحِ پلانِ عاجلِ امریکا
یا شوروی
دربارهٔ خلیج چه می‌بوده‌ست!
تنها برایِ آن که نمی‌دانیم
«ناتو» برایِ مرگِ زمینی‌ها
تا چند سال گرسُنه می‌مانَد!
تنها برایِ آن که نمی‌خواهیم
کز بازوانِ‌ما
وز دست‌مایه‌هایِ طبیعی‌مان
غرب و هزینه‌هایِ‌جهان‌خواری‌ش
آبادتر شود!
ما را جهانِ سوّم از آن گویند
که با خدا و آدمِ‌او عاشقانه‌ایم
که معتقد به مالکِ خورشیدیم
و مطمئن به وارثِ زیبایی.
تاریخ،‌با کرامتِ‌ما ساز می‌شود
پیغمبرانِ روشنی و پاکی
اَسلافِ پاک‌طینتِ ما بودند.
ما را جهانِ سوّم از آن گویند
روحِ کدام جنگلِ آشفته
با نغمه‌هایِ ما که نیاسوده‌ست!
رُعبِ کدام وسوسه و طوفان
بر بازوانِ ما که که نپیچیده‌ست!
ما را جهانِ سوّم از آن گویند
از ماه تا به ماهی
زیبایی و کمال
در کارگاهِ‌معنویِ این جهانیان
تعدیل می‌شود.
ما را جهانِ سوّم از آن گویند.
کابل ۱۳۷۰
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
گرسنگان
می‌رسد ایّامِ ناایّام
می‌وزد بادِ پریشانی
لحظه‌ها تکرار می‌یابند
با هزار آواز و دردِ استخوان‌سوزِ گران‌جانی.
دامنِ دوشیزگانِ ده‌دوازده‌ساله‌شان بر باد
نوجوانان‌شان
طعمه‌هایِ بی‌سوادی،‌چرس، بدنامی.
مادران از بچّه زادن‌هایِ بی‌تمهید
درگیرِ کمردردیّ و فلج و بدسرانجامی.
وز درونِ کلبه‌شان
یک طنینِ حوصله‌فرسایِ بی‌انجام و بی‌آغاز:
«نان!»
یورشِ سرما
بر گلو و گرده‌شان اینک
خنجر و خونابه می‌خوانَد
آسمانش ره نمی‌بندد
و زمینِ سردِ بی‌دردش
بس نمی‌گوید
چون صدایِ کودکان از آستانِ نانوایی‌هایِ لبریزِ سیاست
می‌رود در بسترِ رگ‌هایشان پیوسته یک آواز:
«نان!»
«نان!»
جایِ‌آبِ زندگی پژواکِ آتش می‌نماید ساز:
«نان!نان!»
سفره‌هاشان آنفلونزاییّ و ویروسی
لقمه‌ها کاهیّ و مرگ‌آگین فزاینده
حجره‌هایِ جلدشان خاکستری
نومید از هر روزِ آینده.
پنجهٔ کابوسِ فقر، اندامشان را
رنجه می‌دارد،
اشکنجه می‌دارد.
با صدایِ زندگی بیگانه از هر گوشهٔ این ملک
می‌میرند و می‌میرند با یک گفتنی،‌یک راز:
«نان!»
«نان!»
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
آه
در شهری که
دستانِ مرد هم
از تنگمایگیش
پوسیده می‌شود،
و زندگی
جریانِ نامنظّمِ فرسایشی است
ممتد
آدمی را
در حقارتی ممتد،
یا تعبیری است ناشیانه از انسان
در بیگانگی با آیینه‌اش،
آه!
دستِ چه کسی را باید
به اعتماد فشرد؟
در شهری که حرف‌ها
آن قدر در عزایِ مفهوم
رنگ و رخ باخته‌اند
که الف می‌شود
آتش
که با می‌شود
باروت
و سخن
همه از گردشِ آسیابی است در خون،
با که از آن سویِ این شهر سخن باید گفت؟
در شهری که آغاز نیست
ادامه نیست
خورشید را چه گفته بخواهی به خانه‌ات؟
در شهری که
زیبایی
تفسیری است کنایه‌آمیز
از تفنگ
کشتن
یا کشته شدن،
و هنر
حصاریی پنج‌کارته است
و ادبیات
اسیرِ دوازده پل
شعر را از چه درِ باز برون باید برد؟
در شهری که
آدم‌ها
-کابوس‌هایِ سیّارِ‌مرگ-
-تابوت‌هایِ عقیمِ لبخند-
همه زندانیِ مجبوریت و واهمه‌اند
به کنارِ چه کس احساسِ خودی باید کرد؟
زیرِّ نامِ چه کس از عشق دهل باید زد؟
۲۲سنبله۱۳۶۳ کابل
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
کسی نمی‌خوانَد
کسی نمانده که لبخند را ترانه کند
و خود نه لبخندی است.
کسی نمانده که بانگِ بلند بردارد
لبانِ بامِ ورم‌کردهٔ عبادتگه
برایِ عشق ندارد نیایشی!
شعری!
درختِ توت
رگ و ریشه آتش و باروت
نوازشِ نفسِ‌باد را
گریزان است.
از آسیاب به سویِ‌مزارعِ گندم
بجز صدایِ جدایی نمانده‌است به جای
خاطره‌ای!
به شانه‌هایِ سپیدار
پناهگاهی نیست.
برایِ مرثیه‌خوانانِ روزگارِ قدیم
کسی نمی‌خوانَد
کسی چه چیز بخواند؟
کسی چه ساز کند؟
مگر که حیله ببندد
دروغ باز کند.
چه ماتم‌آبادی!
کسی نمانده که بر مردگانِ این سامان
سری به سنگ بکوبد
دلی به خون بکشد.
بهار،‌نعشِ عزیزی است
که باد قبله به کافور بسته تابوتش
بهار،‌موسمِ کوچ است
بهار موسمِ‌آوارگیّ و بی‌وطنی است.
بهار فصلِ گریز است مادرانی را
که انتقامِ پسرهایِ خویش را با اشک
به مُلک‌هایِ غریبی
ترانه ساز کنند.
بهار قافلهٔ بازگشتِ قومِ شهید
لوایِ لشکرِ ارواحِ سرخ‌پوشان است.
کسی چگونه بخواند
چرا که گردنه‌ها را
هنوز
صدایِ سُمِّ سواران نگشته‌است عَلَم.
چرا که کوه هنوز
چنان که می‌باید
نداده‌است جهیزانهٔ عروسش را
هنوز بادیه در انتظار می‌سوزد
هنوز بیشه غمِ بیوه‌داریِ‌خود را
نکرده‌است تمام.
چرا که شعر هنوز
اسیرِ‌قافیه است.
چرا که طبل، شکسته‌ست.
۲حوت ۱۳۶۵کابل
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
گریستیم
شب را گریستیم،‌سحر را گریستیم
ما گام‌گامِ راهِ سفر را گریستیم
وقتی که می‌زدند سپیدارِ باغ را
ما یک‌بهٔک صدایِ تبر را گریستیم
دست و دهانِ بسته به فریاد آمدیم
یعنی تمامِ خونِ جگر را گریستیم
در سرزمینِ حادثه و داربستِ شعر
روز و شبِ سیاهِ هنر را گریستیم
بر آستانِ آتش و خاکسترِ مراد
آیینه‌دار و آینه‌گر را گریستیم
باری ز مرگ‌ومیر چو فارغ شدیم ما
دیه و دیارِ خاک‌به‌سر را گریستیم
مضمونِ گریه کم نشد از دور و پیشِ ما
هرچند که بلا و بتر را گریستیم
۱۳ عقرب ۱۳۶۷ کابل
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
زمانه
هر آن‌چه از سرِ این‌شهرِ خسته می‌گذرد
شکسته می‌رسد،‌از ره‌گسسته می‌گذرد
خیالِ‌خاطرِ خوش‌جلوه بالِ عنقایی است
کز آسمانِ سرِ ما شکسته می‌گذرد
از این‌دیار،‌از این‌یادگارِ آبایی
زمانه ،بقچهٔ امّید بسته، می‌گذرد
نه بانگِ‌مهر،‌نه بویِ‌صداقت است این‌جا
محبّت از برِ ما دست‌شُسته می‌گذرد
لوگر ۲ جوزایِ ۱۳۶۴
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
ای قاتل
به قاتلِ مردمِ کابل
طبلِ کشتار مزن،‌فتنه مران ای قاتل
بیش از این خیره مشو،‌کور مخوان ای قاتل
کس نمانده‌ست در این‌وادیِ دوزخ بی‌غم
تو دگر بس کن و آتش مفشان ای قاتل
خونِ یک شهر رعیّت همه بر گردنِ‌توست
ملّتی از تو به فریاد و فغان ای قاتل
تو چه بیمار پیِ کشتنِ مردم شده‌ای
تو چه زشتی،‌چه پلیدی،‌چه زیان ای قاتل
کودکان از تو سراسیمه، زنان از تو به لرز
تو چه شمری،‌چه یزیدی، چه گران ای قاتل
نه به انسانیت از نامِ تو آید بویی
نه به اسلامیت از رویِ تو،‌آن ای قاتل
تو چه نامرد،‌چه آدم‌کشِ بی‌مقداری
که بِهِت«آدم» گفتن نتوان ای قاتل
خونِ این‌شهر فراموش نخواهد گشتن
گرچه از کعبه بیارند ضمان ای قاتل
ذرّه ذرّه،‌ز تو تصویرِ جنایت دارد
نتوان کرد چنین چهره نهان ای قاتل
بویِ خون از در و دیوار بر افلاک شده‌ست
باش تا آید، پادافرهِ آن ای قاتل
نیست در شهر کسی کاو نفرستد لعنت
به جفاهایِ تو وآن‌نام و نشان! ای قاتل
کافران را تو برائت ز شقاوت دادی
ملحدان را تو شدی کام‌ستان ای قاتل
خاکِ بیچاره ندانم چه قَدَر درد کشد
از حضورِ تو به مرگِ دگران ای قاتل
به تو می‌گویم ای مجریِ برنامهٔ شهر
کربلا خبثِ تو را کرده عیان ای قاتل
کابل ۱۳۷۲
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۰
من درد‌به‌دوشِ شامِ تارِ وطنم
دل‌پختهٔ رنجِ روزگارِ‌وطنم
آهم همه انتظار،‌اشکم همه صبر
من خاطره‌دارِ حالِ زارِ وطنم
عبدالقهّار عاصی : مثنوی‌ها
ساقی‌نامه
بیا ساقی آن‌کینه‌کش جام را
همان پرتوِ سرخِ آرام را
همان‌شعشعِ شیشهٔ سور را
همان‌مرهمِ زخمِ ناسور را
به من عرضه کن آن‌طلایی‌گلاب
که بسیار سردم و بی‌حد خراب
بیا ساقی آن‌رحمتِ عور را
همان‌مایعِ نور در نور را
به من ده از آن‌جوهرِ نابِ تلخ
از آن‌دردپیمایِ بی‌تابِ تلخ
از آن‌پیکِ صافیِّ موعود رنگ
از آن‌آفتابِ شب‌اندود رنگ
همان‌مشعلِ روشنِ سوده را
همان‌باهنر تلخِ باهوده را
بنوشان و مگذار جام از کفم
که نفتد کلافهٔ کلام از کفم
بیا ای سروشِ دیارِ سبو
به من ده کلیدِ درِ گفت‌و‌گو
که با دردِ خویش آشنا سازمت
به قانونِ غم،‌نغمه پردازمت
که این‌جا در این‌عرصهٔ خون‌چکان
از انسانیت می‌نیابم نشان
همش می‌کشند و همش می‌برند
همش می‌زنند و همش می‌درند
به هر سوی ابلیس بنشانده‌اند
خدا را از این‌خاکدان رانده‌اند
نیاورده‌اند این‌خسان غیرِ غم
نباریده‌اند این‌طرف جز ستم
نبردند غیر از جفا،‌کار پیش
نماندند گامی جز آزار پیش
ز دستِ‌غلامانِ رسوا‌شده
مسلمان به کیشِ نصارا شده
ز دین آن‌چه دارند ریش است و بس
از انصاف،‌چورِ همیش است و بس
به بیگانگی چون پلنگی شده
ز بیگانه همچون تفنگی شده
نه پروایِ حق‌شان،‌نه پروایِ داد
که لعنت به این‌قومِ کمزاد باد
هر آن‌چه به نامِ جهادی شده
فرومایگی را فسادی شده
گریزان گریزانم از این‌سرای
توأم روزنی،‌روشنایی گشای
در این‌جا بجز کشت‌و‌کشتار نیست
در این‌شهر غیر از بلا بار نیست
چنان بی‌محابا شر افکنده‌اند
که بنیادِ دوزخ برافکنده‌اند
کسی نیست تا دستِ شدّادها
دمی باز دارد ز بیدادها
ز مرداریِ کارِ ارباب‌ها
به هم خورده رویایِ مرداب‌ها
عفونت گرفته‌ست این‌بام و در
لجنزار گردیده این بوم و بر
چراغی ز شادی فرادید نیست
به پایانِ این‌غصّه امّید نیست
هوایی ز کشتارگه می‌وزد
که اندامِ نمرود را می‌گزد
ولی گوشِ اینان بدهکار نیست
ولی چشمشان را از آن عار نیست
شکسته‌ست دیوارِ ایمانشان
سلامت نمانده به وجدانشان
تو ای یار زین‌روزگارِ خراب
پناهم بده در جوارِ شراب
که در اوجِ مستی دعایی کنم
به دادارِ عادل ثنایی کنم
به خون‌خواهیِ‌مردمِ بی‌گناه
شفیع آورم روحِ شهرِ‌تباه
بُوَد که خدا هم خدایی کند
به سرمنزلی رهگشایی کند
۱۳ حوت ۱۳۷۲
عبدالقهّار عاصی : چهارپاره‌ها
باز کابل در عزا بنشسته‌است
باز خونِ بی‌گناهان،‌بی‌کسان
جاده‌ها را جویباران ساخته
باز رویِ نعش‌هایِ زخم‌زخم
شهر،‌سوگِ تازه‌ای انداخته

کشته می‌گردد،‌برهنه،‌گرسُنه
کودکانِ بی‌سیاست،‌بی‌تفنگ
باز زانو می‌زند در پایِ مرگ
مادرانِ نابلد با جور و جنگ

باز بازی می‌کند با نعشِ شهر
پنجه‌هایِ کرکسِ بیدادِ نو
باز قد برمی‌کند فوّاره‌ها
از گلویِ زخمِ نو،‌فریادِ نو

باز کبر و کینه دامن می‌زند
عقدهٔ حیوانیِ نامرد را
یا یتیمی می‌فزاید بر یتیم
یا که دردی مر دلِ پر درد را

باز بر این‌شهرِ بیمارِ فقیر
بولهولِ‌خون دهن وا می‌کند
آسمان بارِ دگر از دورِ دور
مردنِ‌ما را تماشا می‌کند

باز ملّت خون‌چکان از پای و سر
مرده‌هایش را شماره می‌زند
باز ملّت داغ‌داغ از دستِ‌غم
نسجِ خونینِ کفن بر می‌تند

باز شب در هیئتِ آوارِ‌خون
تیره‌تیره می‌خزد بر بام و در
باز روز از بسترِ سُربینِ صبح
خسته‌خسته می‌گدازد پای و سر

باز در جنگِ دو تا قُچ، پایِ‌میش
می‌شود اشکسته و جان می‌دهد
در گلاویزیِّ دو ورزا به هم
هین خرِ بیچاره تاوان می‌دهد

باز آن را که نه پایِ‌رفتن است
زین‌ولایت بُمّ بر سر می‌زنند
باز آن را که نه پایِ‌ماندن است
زین‌ولایت نعل بر پا می‌کنند

باز مرمی‌ها و آتش‌پاره‌ها
چشم‌ها و سینه‌ها را می‌درند
اضطراب و هول افتاده‌ست باز
باز از هر سو جنازه می‌برند

این‌یکی در کنجِ مخفی‌گاه سخت
آن‌یکی هم بر بلندا کینه‌توز
تا بپرسی،‌کیست که کشته شده
بانگ آید که : سقا،‌که : پینه‌دوز

باز شهرِ خسته از بسیار مرگ
سوخته،‌ویران شده،‌بشکسته‌است
آسمایی باز می‌مویَد ز سوگ
باز کابل در عزا بنشسته‌است
۱۶ حوت ۱۳۶۸ کابل
عبدالقهّار عاصی : چهارپاره‌ها
آی کابل!
تو چه مقدار زخم در زخمی
تو چه بر باد رفته‌ای کابل
چه قَدَر دور مانده‌ای از خویش
وه چه از یاد رفته‌ای کابل

زخم‌هایِ عزیزِ ناسورت
بویِ گل‌هایِ یاس را بگرفت
همه جا بی‌جواب مانده غمت
هر طرف ماتمِ تو پا بگرفت

خونِ فَورانیِ گلویت را
خاکِ بی‌درد چون نگه دارد؟
چه کسی پاره‌هایِ نعشِ‌تو را
روی بر آفتاب بردارد؟

آی کابل،‌چه ساده‌ساده شکست
بتِ پندارِ آرزوهایت
چه قََدَر زخم هدیه دادندت
ناجوانمردها،‌عدوهایت

آی مظلوم‌خانهٔ تاریخ!
دوزخ از دیدنت پریشان شد
دستِ بیگانه آن‌چنان خَستَت
که دلِ سنگ و چوب بریان شد

نه صدایت به کهکشان برسد
نه دلت تابِ صبر می‌آرَد
این‌زمستان و این‌هم اندوهش
باش تا آسمان چه می‌بارد

اینک،‌اینک،‌شقاوتِ سرما
باز می‌سوزد استخوانت را
آی شهرِ گرسنه و تشنه
باز بسپار نیم‌جانت را

آی کابل من و تو می‌دانیم
همه یک کاسه است و یک آش است
زخم‌هایِ‌تو تازگی دارند
وآن‌چه که تازه‌تر نمک‌پاش است

یاد باد آن که آسمان رنگی
در قرینه به رنگِ آبی داشت
جلوهٔ کاذبِ امیدی بود
خاطر از خوبیی خرابی داشت

آی کابل! چه دردِ تلخی داشت
هدفِ تیرِ بی‌جواب شدن
گوش بر بانگِ خالیی دادن
دل‌خوش از جلوهٔ خراب شدن

آی کابل! گذشت دورهٔ کفر
رفت آن‌روزگارِ ویرانی
ناگهان رو‌به‌روی گردیدیم
با دوصد گونه نامسلمانی

اخترانِ امیدواری‌ها
گم شده،‌ناپدید گردیدند
از سرِ جهلِ نامسلمانان
کافران روسپید گردیدند

آن یکی میخ کوفت بر فرقی
وآن دگر ارّه کرد و چشم کشید
آن یکی قطعِ گوش و بینی کرد
وآن دگر قطع کرد و سر ببرید

آن یکی زیرِ نامِ پشتون کُشت
این یکی زیرِ نامِ هزّاره
کشته گشتند هر یکی هر سوی
بی‌گنه،‌بدنصیب،‌بیچاره

دستی بیگانگانِ بی‌آزرم
تا توانست نقش‌بازی کرد
بهرِ بر باد کردنِ این‌ملک
رنگ پیمود و فتنه‌سازی کرد

آی کابل! تو خوب دیدی که
گشت بر باد ارزِ انسانی
از جفاهایِ چند مزدبگیر
گم شد از چشمِ ما مسلمانی

نه جوانمردی از کسی دیدیم
نه ره و رسم از وطن‌داری
غیرِ طمّاعِ چند و قاتلِ چند
غیرِ خون‌خوارگیّ و غدّاری

باش تا بعد از این چه می‌آرند
رهزن و دزد و قاتل و مزدور
باش دیگر چه می‌رسانندت
حامیانِ نقابدارِ شرور

گرچه هر امرِ خوب و زشتِ زمان
نیست فارغ ز بویِ استثنا
لیک گَند آن‌چنان فراوان بود
که بپوشید رویِ استثنا

یاد باد آن‌که نعره‌هایِ بلند
می‌زدم من برایِ خشنودی
یک سر و گردن از همه برتر
می‌کشیدم صدایِ خشنودی
۲۲ سنبله ۱۳۷۱
عبدالقهّار عاصی : چهارپاره‌ها
شهرِ در خون
نیمِ ملّت شهید و نیمِ دگر
زخمی و ناتوان و بیچاره
عدّه‌ای سوگوارِ بربادیش
عدّه‌ای هم غریب و آواره

در تمامیِّ این‌ولایتِ‌مرگ
نه لبی مانده و نه لبخندی
در تمامیِّ این‌غبارآباد
نیست سیمایِ آرزومندی

دستبازیِّ کیسه‌هایِ بزرگ
کارد تا استخوان فرو برده‌ست
دستگاهِ دلی نمانده به جای
معنویّت فنا شده،‌مرده‌ست

سیلِ بربادی است و ویرانی
لبِ رودیّ و چند ماهی‌گیر
آتش‌افروزِ چند و فتنهٔ چند
چند فرمان‌گزار و چند اجیر

روزگاری است که نمی‌خوانَد
شهرِ در‌خون‌ستادهٔ کابل
روزگاری است که نمی‌خندد
مامِ از‌پا‌فتادهٔ کابل

روزگاری است که مروّت را
لعنتی‌ها دروغ می‌بافند
بوسه بر ماه می‌زنند از دور
غبغب آباد کرده،‌می‌لافند

روزگاری است که سلامی را
کس به کس اعتماد می‌نکند
با کلامی کس از کسی نشود
کسی از عشق یاد می‌نکند

دستِ بیگانگانِ همسایه
هر سو دیوانه‌وار در کار است
دوست گفته،‌تباه می‌سازند
ملّتی را که سخت افگار است
عبدالقهّار عاصی : چهارپاره‌ها
های پیغمبر!
های پیغمبر! های پیغمبر!
قد برافراز و امّتت بنگر
از برِ ماچین تا درِ خاور
مرگشان همره،‌ دردشان یاور
های پیغمبر! های پیغمبر!
بوسنی در زخم،‌ می‌زند پهلو
زَالجزایر غم،‌ می‌کند سوسو
از فلسطین خون،‌ می‌رود هر سو
از دیارِ من،‌ دود و خاکستر
های پیغمبر! های پیغمبر!
قد برافراز و قتلِ امّت بین
از سرایوو تا سرزمینِ چین
بر خرابه‌ی قدس،‌ لحظه‌ای بنشین
خانه را مگذار بر کفِ کافر
های پیغمبر! های پیغمبر!
فرصتی دریاب،‌ شام و عمّان را
گریه‌ای سر کن،‌ مر خراسان را
مویه‌ای آغاز، تاجکستان را
آیتی خوان بر،‌ مسجدِ بابَر
های پیغمبر! های پیغمبر!
فرقه‌بازی‌ها گشته اسلامت
جز دکان‌داری نیست با نامت
می‌رود بر باد گنجِ انعامت
از تو جز حرفی، نیست بر منبر
های پیغمبر! های پیغمبر!
آن‌چه که پیدا هیر و هامون است
گر بُوَد دجله یا که جیحون است
خطّهٔ اسلام غرقه در خون است
داعیانِ ره نوکر و چاکَر
های پیغمبر! های پیغمبر!
هر طرف این‌جا،‌ در دیارِ من
می‌شود بر باد،‌ خانه و خرمن
کشته می‌گردند مؤمن و محسن
بر سرِ‌هر کوی،‌ در پسِ هر در
های پیغمبر! های پیغمبر!
کودکانِ فقر،‌ اندر این وادی
رو به نومیدی،‌ رو به بر بادی
خواهران از سوگ،‌ آه و فریادی
مادران در خون،‌ جامه و معجَر
های پیغمبر! های پیغمبر!
تا کجا قتّال فتنه انگیزد؟
تا چه حد نامرد خونِ ما ریزد؟
تا به کِی باطل با حق استیزد؟
تا به کِی خلق و این ستم‌گستر؟
های پیغمبر! های پیغمبر!
می‌کُشد نمرود،‌ مؤمنان را این
زیرِ نامِ تو،‌ زیرِ نامِ دین
می‌زند آتش،‌ هر سو بد آیین
هین گذاری کن،‌ سوی این مِحجَر
های پیغمبر! های پیغمبر!
سنبله ۱۳۷۲ کابل
فریدون مشیری : تشنه طوفان
میگون سیل زده
ابر، آواره آشفته دهر
سایه بر سینه خارا افکند
باد، دیوانه زنجیری کوه
ناگهان سلسله از پا افکند
رعد، جادوگر زندانی چرخ
لرزه بر عالم بالا افکند
برق را مشعل آشوب به دست
*
ظلمتی منقلب و وحشت زا
قرص خورشید فرو برد به کام،
ابر، موجی زد و باران و تگرگ
ریخت در بزم طرب سنگ به جام،
نه بلا بود و نه باران نه تگرگ
مرگ می ریخت فلک از در و بام
کوه از خشم طبیعت لرزان
*
چون یکی دیو درافتاده به دام
یا یکی غول رها گشته ز بند
سیل غرید و فرو ریخت ز کوه
همه جا پرچم تسلیم بلند،
باغ را سینه کشان درهم کوفت
سنگ را نعره زنان از جا کند
جگر خاک به یک حمله شکافت
*

زلف آشفته درختان کهن
هر طرف دست دعا سوی خدا
سیل را داس شقاوت در دست
همه را می کند از ریشه جدا
همره سیل دمان می غلتند
کام مرگ است و گذرگاه بلا
دوزخ وحشت و دریای عذاب
*
کوه طوفان زده را سیلی سیل
کرد همچون پر کاهی پرتاب
رود دریا شد و بر سینه موج
خانه ها چرخ زنان همچو حباب
اژدهایی ست کف اورده به لب
پیکرش تیره تر از قیر مذاب
خون در آن ظلمت غم می جوشد
*
سری از آب برون می آید
بهر آزادی جان در تک و پو
خواهد از سینه برآرد فریاد
شکند ناله سردش به گلو
حمله موج امانش ندهد
می رود باز به گرداب فرو
می کند چهره نهان در دل آب
*
موج خون می جهد از سینه سیل
قتلگاهی ست بسی وحشتناک
سیل می غرد و فریاد زنان،
بر سر خلق زند تیغ هلاک
ای بسا سر، که فرو کوفت به سنگ
ای بسا تن، که فرو برد به خاک
ضجه و زاری کس را نشنید
*
من چه گویم که به میگون چه گذشت
آسمان داد ستمکاری داد،
یک جهان لطف و صفا ریخت به خاک
یک جهان لاله و گل رفت به باد،
ماند مشتی خس و خاشاک به جا
کاخ بیداد فلک ویران باد
خرمن هستی قومی را سوخت
*
آسمانا! به خدا می بینم،
لکه ننگ به پیشانی تو
خلق مفلوک و پریشان زمین
آرزومند پریشانی تو
ای خوش ان روز که گویند به هم
قصه بی سر و سامانی تو
خلق را بی سر و سامان کردی.
*
چمن خرّمی و زیبایی،
حالیا غمکده ای محزون است
گلشن خاطر آزرده من
گرچه طوفان زده چون میگون است،
باز در آتش او می سوزم
دلم از دست طبیعت خون است،
جغد ویرانه میگونم من
*
نیمه شب از لب آن بام بلند
می کند ماه به ویرانه نگاه،
بر سر مقبره عشق و نشاط
می چکد اشک غم از دیده ماه ،
همه ویرانی، ویرانی شوم
آخر ای ماه چه می تابی ؟ آه
چهره مرده تماشایی نیست
*
گفته بودم به تو در شعر نخست ،
که: « بهار من و میگون منی »
تو ز من مهر بریدی و نماند
نه بهاری نه گل و یاسمنی
سیل هم آمد و میگون را برد
دیگر از غم نسرایم سخنی
می برم سر به گریبان سکوت ! 
فریدون مشیری : تشنه طوفان
دلخسته
ای دل‌، این‌جا دگر جای ما نیست
با غم ما کسی آشنا نیست
ای بلاکش! چه جویی، چه خواهی‌؟
در دیاری که رسم وفا نیست
مهربانی ندارد خریدار
عشق و حسن و هنر را بها نیست
هر چه بینی، فریب است و نیرنگ
روی دل‌ها به سوی خدا نیست
*
*
این منم بی نصیب از جوانی،این منم کشته‌ ی مهربانی
خسته از تیغ یاران جانی
این منم تشنهٔ بادهٔ مرگ
این منم سیر از زندگانی
این دل و این همه رنج و اندوه
این من و این غم جاودانی
*
*
ای خدا‌، یار من با‌وفا بود
با غم آشنا‌، آشنا بود
آیت رحمت آسمان‌ها
مظهر عشق و لطف و صفا بود
از رخش پرتو مهر می‌ تافت
در نگاهش جمال خدا بود
غنچهٔ حسن او جلوه‌ها داشت
بلبل طبع من خوش نوا بود
*
*
دیگر آن نازنین در برم نیست
سایهٔ مهر او بر سرم نیست
عشق و حسن و هنر را چه حاصل
این گنه بس که سیم و زرم نیست
نیک داند که بی او به جز مرگ
بی گمان چارهٔ دیگرم نیست
آن همه آرزو رفت بر باد‌؟
ای خدا، ای خدا‌، باورم نیست
*
*
ای دل خسته‌، با درد خو کن
اشک غم را نهان در گلو کن
غنچهٔ آرزوی تو پژمرد
بعد از این مرگ را آرزو کن
سر به دریای حیرت فرو بر
گوهر عشق را جست‌وجو کن
گرچه آن گل تو را برد از یاد
هر نفس یاد او ، یاد او کن
فریدون مشیری : ابر و کوچه
چرا از مرگ می ترسید؟
چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

ــ مپندارید بوم ناامیدی باز ،
به بام خاطر من می کند پرواز ،
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است .
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است ــ

مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد ؟
مگر افیون افسون کار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد ؟
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر دنبال آرامش نمی گردید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟

کجا آرامشی از مرگ خوش تر کس تواند دید ؟
می و افیون فریبی تیزبال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند ،
خماری جانگزا دارند .

نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هشیاری نمی بیند !

چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
بهشت جاودان آنجاست .
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد ، در بستر گلبوی مرگ مهربان ، آنجاست !
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی ست .

همه ذرات هستی ، محو در رویای بی رنگ فراموشی ست .
نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی ،
نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی ،
زمان در خواب بی فرجام ،
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند !

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هرجا
« هرکه را زر در ترازو ،زور در بازوست»
جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند .

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا از مرگ می ترسید؟!
فریدون مشیری : ابر و کوچه
فقیر
ای بینوا، که فقر تو تنها گناه توست!
در گوشه ای بمیر! که این راه، راه توست
این گونه گداخته، جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره، دشمن حال تباه توست
در کوچه های یخ زده، بیمار و در به در
جان می‌دهی و مرگ تو تنها پناه توست
باور مکن که در دل‌شان می‌کند اثر
این قصه های تلخ که در اشک و آه توست
اینجا لباس فاخر و پول کلان بیار
تا بنگری که چشم همه عذرخواه توست
در حیرتم که از چه نگیرد درین بنا
این شعله‌های خشم که در هر نگاه توست!
فریدون مشیری : ابر و کوچه
از خدا صدا نمی رسد
ای ستاره‌ها که از جهان دور
چشم‌تان به چشم بی‌فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده‌اید؟
در میان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده‌اید؟

این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی‌تباهی شماست!

گوش‌تان اگر به نالهٔ من آشناست،
‌از سفینه‌ای که می‌رود به سوی ماه،
از مسافری که می‌رسد ز گرد راه،
‌از زمین فتنه‌گر حذر کنید!
پای این بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست

ای ستاره‌ای که پیش دیدهٔ منی
باورت نمی‌شود که در زمین،
هرکجا به هر که می‌رسی،
خنجری میان پشت خود نهفته است!
پشت هر شکوفهٔ تبسمی،
خار جانگزای حیله‌ای شکفته است!

آن‌که با تو می‌زند صلای مهر،
جز به فکر غارت دل تو نیست!
گر چراغ روشنی به راه توست،
چشم گرگ جاودان گرسنه‌ای است!

ای ستاره
ما سلام‌مان بهانه است
عشق‌مان دروغ جاودانه است!
در زمین زبان حق بریده‌اند،
حق، زبان تازیانه است!
وانکه با تو صادقانه درد‌دل کند،
‌های های گریهٔ شبانه است!

ای ستاره باورت نمی‌شود:
در میان باغ بی‌ترانهٔ زمین
ساقه‌های سبز آشتی شکسته است
لاله‌های سرخ دوستی فسرده است
غنچه‌های نورس امید
لب به خنده وانکرده، مرده است!
پرچم بلند سرو راستی
سر به خاک غم سپرده است!

‌ای ستاره، باورت نمی‌شود:
‌آن سپیده‌دم که با صفا و ناز
در فضای بی‌کرانه می‌دمید،
دیگر از زمین رمیده است
این سپیده‌ها سپیده نیست
رنگ چهرهٔ زمین پریده است!

آن شقایق شفق که می‌شکفت
عصر‌ها میان موج نور،
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خاک و خون تپیده است!
دود و آتش به آسمان رسیده است!

ابرهای روشنی که چون حریر،
‌بستر عروس ماه بود،
پنبه‌های داغ‌های کهنه است!

ای ستاره، ای ستارهٔ غریب!
‌از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعرهٔ گلوله‌های آتشین
از صفای گونه‌های آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه‌های دردناک
از زوال چهره‌های نازنین مپرس
‌پیش چشم کودکان بی‌پناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنمی که از جهان جداست
در جهنمی که پیش دیدهٔ خداست
از لهیب کوره‌ها و کوه نعش‌ها
از غریو زنده‌ها میان شعله‌ها
بیش از این مپرس
بیش از این مپرس

ای ستاره، ای ستارهٔ غریب!

ما اگر ز خاطر خدا نرفته‌ایم
پس چرا به داد ما نمی‌رسد؟
ما صدای گریه‌مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمی‌رسد؟

بگذریم ازین ترانه‌های درد
بگذریم ازین فسانه‌های تلخ
بگذر از من ای ستاره، شب گذشت
قصهٔ سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
می‌گریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بی‌نیاز تو!

ای که دست من به دامنت نمی‌رسد
اشک من به دامن تو می‌چکد

با نسیم دلکش سحر
‌چشم خستهٔ تو بسته می‌شود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده‌های گریهٔ شبانه‌ام
‌در گلو شکسته می‌شود
شب به خیر...!