عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۳
از نور وحدت آن که دلش بهره ور شود
کی از هجوم ذره پریشان نظر شود
جایی که هفت پرده حجاب نظر نشد
کی آسمان حجاب دل دیده ور شود
رنگش ز آفتاب قیامت نمی پرد
رخسار هر که لعل به خون جگر شود
ته جرعه ای ز جسم گرانجان او بجاست
آن را که از محیط کف پای تر شود
طالع نگر که دیده من در حریم وصل
از شرم عشق حلقه بیرون در شود
هر خار بی گلی گل بی خار می شود
در راه سالکی که ز خود بیخبرشود
هر برگ سبز دامن پر سنگ می شود
روزی که نخل طالع ما بارور شود
چندان که خط زیاده دهد گوشمال حسن
صائب امیدواری من بیشتر شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳۱
بی ابر گهربار چمن شسته نگردد
تا دل نشود آب سخن شسته نگردد
دامن به میان تا نزند اشک ندامت
گرد گنه از خانه تن شسته نگردد
برچهره یوسف اثر سیلی اخوان
نیلی است که از صبح وطن شسته نگردد
خون زنگ نشوید ز دل غنچه پیکان
از باده غبار دل من شسته نگردد
دندان به جگر نه که به آب و عرق سعی
گرد خط ازان سیب ذقن شسته نگردد
از ابر بهاران نشود مخزن گوهر
تا همچو صدف کام و دهن شسته نگردد
از گریه چسان سبز شود بخت که ظلمت
از بال وپر زاغ و زغن شسته نگردد
تا شمع سهیل است درین بزم فروزان
از خون جگر روی یمن شسته نگردد
فکر خط وخال از دل سودازده من
چون تیرگی از مشک ختن شسته نگردد
از بخیه نیاید لب افسوس فراهم
از روی کهنسال شکن شسته نگردد
چون گرد یتیمی ز گهر گرد کسادی
صائب ز رخ اهل سخن شسته نگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۵
خوش وقت گروهی که در اندیشه یارند
چون کعبه روان روی به دیوار ندارند
در دامن یارند چو آیینه شب وروز
هر چند گرفتار درین گرد وغبارند
دارند بر این سبز چمن سیر چو پرگار
هر چند که چون نقطه مرکز به قرارند
گردن نکشند از خط تسلیم به هر حال
گر بر سر تختند وگربرسر دارند
پوشیده به ظاهر نظر خود ز دو عالم
از داغ درون واله آن لاله عذارند
آه است درین باغ نهالی که نشانند
اشک است درین مزرعه تخمی که بکارند
خود را نشمارند ز ارباب بصیرت
با آن که شرر در جگر سنگ شمارند
آسوده ز سیر فلک و گردش چرخند
حیرت زده جلوه مستانه یارند
آیند چو با خویش کم از مور ضعیفند
در بیخبری پشه سیمرغ شکارند
از خرقه پشمینه توان یافت که این جمع
بی دیده بد نافه آهوی تتارند
چون شبنم پاکیزه گهر جسم گدازان
در دامن گلزار به خورشید سوارند
جمعی که به آن گلشن بیرنگ رسیدند
آسوده ز نیرنگ خزانند وبهارند
قانع به شکار خس وخارند ز گوهر
چون موج گروهی که طلبکار کنارند
جمعی که به این نقش ونگارند نظرباز
محروم ز رخساره بی پرده یارند
صائب خبری نیست نهان از دل ایشان
هر چند به ظاهرخبر از خویش ندارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۳
آهی که ز دلهای هوسناک برآید
دودی است که از بوته خاشاک برآید
در سوزش دل کوش که در مزرعه امکان
تخمی که شود سوخته از خاک برآید
بیرون نبرد سرکشی از خوی نکویان
گر آه جگر سوز به افلاک برآید
از باده گلرنگ مرا باز شود دل
از گریه گره گر ز رگ تاک برآید
صبحی که تو از دل سیهی خنده شماری
آهی است که از سینه افلاک برآید
از گنج به افسون نکند مار جدایی
قارون چه خیال است که از خاک برآید
آهی که کند داغ جگر گاه فلک را
از سینه گرم و دل غمناک برآید
از تیرگی بخت مکن شکوه که این دود
صائب ز دل شعله ادراک برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴۱
خورشید اگر از چشم کسان آب گشاید
رخساره گلرنگ تو خوناب گشاید
از چشمه خورشید مجو آب مروت
کاین چشمه ز چشم دگران آب گشاید
در نیم نفس می شود از پاک فروشان
هر کس چو کتان بار به مهتاب گشاید
در بحر سر از حلقه گرداب برآرد
هر کس که کمر در ره سیلاب گشاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۱
گربه ما همسفری سلسله از پا بردار
پشت پا زن دو جهان را و پی ما بردار
ماقدم بر قدم سیل بهاران داریم
گرتو هم تشنه بحری قدم از جا بردار
نیست عالم به جز سلسله موج سراب
قدمی پیش نه این سلسله از پا بردار
جوش می از سرخم خشت به یک سو انداخت
توهم از دل غم معموره دنیا بردار
پیش بینا دو جهان چون دو صف مژگان است
چشم بینش بگشا این دو صف از جا بردار
چشم آهوست سیه خانه صحرای جنون
توشه وحشت جاوید از اینجا بردار
خون مرده است سودای که در او مجنون نیست
زین سیه خانه ماتم ره صحرا بردار
خار صحرای طلب راه ترا می پاید
تشنگی از جگرش ز آبله پا بردار
کاسه پرداز بود باده منصوری عشق
بگذر از کاسه سر، پنبه ز مینا بردار
صحبت خاک نهادان جهان اکسیرست
توتیایی ز پی دیده بینا بردار
گر ز رفتار به مردم نتوانی ره برد
نسخه نیک و بدخلق ز سیما بردار
دست خالی مرو از تربت روشن گهران
مشت خاکی ز پی دیده بینا بردار
رنگ این خانه ز خاکستر دل ریخته اند
دل ز نظاره آن نرگس شهلا بردار
تا غبار خط شبرنگ نگشته است بلند
از بناگوش بتان کام تماشا بردار
رزق سیماب ز آیینه جلای وطن است
چشم از دیدن هر آینه سیما بردار
تابه روشن گهری نام برآری صائب
گرد راه از رخ سیلاب چو دریا بردار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۸
ربوده است مراذوق جستجوی دگر
برون ز شش جهت افتاده ام به سوی دگر
مرابه سوختگان رهنما شوید،که نیست
دماغ خشک مرا سازگاربوی دگر
میسرست مراچون به بحرپیوستن
چرا چوآب روم هرزمان به جوی دگر
جز این که محو کنم ازدل آرزوهارا
نمانده است مرا دل آرزوی دگر
نشسته دست زدنیا مکن پرستش حق
که این نماز ندارد جزاین وضوی دگر
چوزاهدان نکنم بندگی برای بهشت
زرنگ وبو نگریزم به رنگ وبوی دگر
برون نرفته زتن جان ،دلی به دست آور
که این شراب ندارد جز این سبوی دگر
جز آستانه عشق است شوره زار،جهان
مریز آب رخ خود به خاک کوی دگر
برون زشش جهت است آنچه قبله گاه دل است
چه التفات کنی هرنفس به سوی دگر
به گفتگو نرود کارعشق پیش و مرا
نمی کشد دل غمگین به گفتگوی دگر
بس است درد طلب چاره جو ترا صائب
مباش در پی تحصیل چاره جوی دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۹
صحبت عشق و خرد ساز نگردد هرگز
بلبل و جغد هم آواز نگردد هرگز
من میخواره و همراهی زاهد، هیهات
صحبت سنگ و سبو، ساز نگردد هرگز
با سیه دل چه کند صحبت روشن گهران ؟
زنگ از آیینه سخنساز نگردد هرگز
از خود آرا طمع سیرت شایسته خطاست
که برون ساز، درون ساز نگردد هرگز
تا کسی گل نزند روزن بینایی را
بر رخش رخنه دل باز نگردد هرگز
عجز را مهر به لب زن چو بلا نازل شد
به کمان تیر قضا باز نگردد هرگز
کبک اگر خنده بیجا نکند من ضامن
که گرفتار به شهباز نگردد هرگز
تا تو صائب ز خس و خار نیفشانی دست
شعله آه سرافراز نگردد هرگز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۷
که را به گوشه گلخن کشیده اند امروز؟
که شعله ها همه گردن کشیده اند امروز
ز بخیه زخم کهن پاره می کند زنجیر
کدام رشته به سوزن کشیده اند امروز؟
کدام آبله پا عزم این بیابان کرد؟
که خارها همه گردن کشیده اند امروز
چو کوه خاطر آسوده زان گروه طلب
که پای خویش به دامن کشیده اند امروز
مجوی تفرقه خاطر از رضاکیشان
که درخت خویش به مأمن کشیده اند امروز
که قد به عزم تماشای گلستان افراخت ؟
که سروها همه گردن کشیده اند امروز
چه فارغند ز بیم فشار تنگی قبر
کسان که تنگی مسکن کشیده اند امروز
جماعتی گذرند از پل صراط چو سیل
که بار خلق به گردن کشیده اند امروز
اجل چه کار کند با جماعتی صائب
که تلخکامی مردن کشیده اند امروز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۴
روز روشن را شب تارست پنهان درلباس
چهره گلرنگ دارد خط ریحان در لباس
ماتم و سور جهان با یکدگر آمیخته است
خنده ها چون برق دارد ابر گریان در لباس
ریزش بی پرده آب روی سایل می برد
زان کند دریا به دست ابر، احسان درلباس
شرم همت یادگیر از یوسف مصری که داد
نور بینش را به چشم پیر کنعان در لباس
تا نگردد عیش شیرینش ز چشم شور تلخ
از سر پر مغز گردد پسته خندان در لباس
از خود آرایی دل روشن نگردد شادمان
شمع از فانوس رنگین است گریان در لباس
گر به ظاهر شمع در فانوس رفت از راه رحم
می زند برآتش پروانه دامان در لباس
راز عشق از پرده پوشی می شود رسوا که هست
باوجود نافه، بوی مشک عریان در لباس
تارو پود حله فردوش گردد موج اشک
چشم گریان راست تشریفات الوان در لباس
گر به ظاهر کلک صائب تیره روز افتاده است
صبحها پوشیده دارد این شبستان درلباس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۸
گوهر کامل عیاران چشم نمناک است وبس
تحفه روشندلان آیینه پاک است وبس
هرگروهی قبله ای دارند ارباب نیاز
قبله حاجت روای مادل چاک است وبس
شیر و شکراز عداوت خون هم رامی خورند
سازگاری درمیان برق وخاشاک است وبس
خرمن بی حاصلان پهلوبه گردون می زند
در شکست خوشه ما برق چالاک است وبس
صبح را زخم نمایان مشرق خورشید شد
روزنی گردارد این غمخانه فتراک است بس
ذره تاخورشید از جام طلب سرگشته اند
نه همین سرگشتگی مخصوص افلاک است وبس
کاسه لیسان فروغ مه گروه دیگرند
ماهتاب کلبه مانور ادراک است وبس
گریه اطفال آرد خون مادر را به جوش
بحر رحمت را نظربرچشم نمناک است وبس
ذوق مستی ازحضور خسروی بالاترست
دولت بال همادر سایه تاک است وبس
از نکورویان به دیداری قناعت کرده است
دامن آیینه از گردهوس پاک است وبس
دست حاتم هم بساط جود راطی کرده است
نه همین قارون زخست درته خاک است وبس
مشکلی چون رو دهد سردرگریبان می برند
فتح باب اهل دل از سینه چاک است وبس
تابه کی غربال خواهی کرد روی خاک را؟
گوهر آسودگی در سینه خاک است وبس
بی شعوران از شراب کامرانی سرخوشند
زهردرپیمانه ارباب ادراک است وبس
نیستی از ورطه هستی خلاصت میکند
صندل این دردسر درقبضه خاک است وبس
صائب ارباب هوس در عهد اوآسوده اند
غمزه اش در کشتن عشاق بیباک است وبس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۷
گر نباشم من غبار آستانی گو مباش
دربهشت جاودان برگ خزانی گو مباش
گرنباشد طوطی من در شکرزار جهان
سبزه بیگانه ای دربوستان گو مباش
موج دریای کرم شیرازه گوهر بس است
چون گهر برگردن ماریسمانی گو مباش
بامکان ربطی نباشد لامکان پرواز را
جان قدسی رازمین و آسمان گو مباش
بازگشت ما چو بادریای آب زندگی است
دربساط هستی مانیم جانی گو مباش
تار و پود جسم اگر از هم بریزد گو بریز
ماه روشن چون به جاباشد کتانی گو مباش
گوهر از گرد یتیمی در کنار مادرست
جان روشن گوهران راخاکدانی گو مباش
جان چو پا بر جاست پروا از فنای جسم نیست
در شبستان سبکروحان گرانی گو مباش
بلبل از هرغنچه دارد خانه دربسته ای
از خس و خاشاک ما را آشیانی گو مباش
نیست مجنون مرا از دامن صحرا ملال
بر سر هر کوچه از من داستانی گو مباش
حسن و عشق آیینه اسرار پنهان همند
در میان بلبل و گل ترجمانی گو مباش
روزی ما از سعادتمندی ذاتی بس است
چون هما ما را ز عالم استخوانی گو مباش
طوطیان را سینه روشن کم ازآیینه نیست
کلک شکر بار مارا همزبانی گو مباش
گر به چاه افتد کسی، بهتر که ازقیمت فتد
یوسف مارا به طالع کاروانی گو مباش
رفتن دل می کند انشای مطلبهای من
کلک کوتاه مرا طبع روانی گو مباش
جبهه آشفته حالان نامه واکرده ای است
داستان شکوه مارازبانی گو مباش
بی نشانی درجهان بی نشانی رهبرست
در بیابان طلب سنگ نشانی گو مباش
چند صائب برفنای جسم خواهی خون گریست
شاهباز لامکان را آشیانی گو مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶۳
به وحشت دل کجاگردد خلاص ازچشم شهلایش ؟
که آهو چشم قربانی شد ازمژگان گیرایش
به هرجانب نظر جولان کند گل می توان چیدن
که شد یک دسته گل عالم ز حسن عالم آرایش
چه قد دلفریب است این، که گردیدند خوش چشمان
چوآهو سربسر خوش گردن ازذوق تماشایش
به کار سخت می چسبد دل و دستش به آسانی
بود چون کوهکن هرکس که شیرین کارفرمایش
مرا شمشاد قدی میکشد در خاک و خون صائب
که سر چون بید مجنون برندارد سرو از پایش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸۲
شد سرمه سویدای دل از نور جمالش
ای وای اگر تیغ کشد برق جلالش
چون مور، دل خام طمع بال برآورد
تا شد زته زلف عیان دانه خالش
خط بر سر رعنایی شمشاد کشیده است
هر چند که بیش از الفی نیست نهالش
چون آینه آن کس که ز صاحب نظران شد
درکوچه و بازار بود صحبت حالش
در پوست نگنجد گل از اندیشه شادی
غافل که شکرخند بود صبح زوالش
رنگین سخن آن به که بسازد به خموشی
طاوس همان به که نبیند پروبالش
چون بر سر گفتار رود خامه صائب
دیوانه شود بوی گل از لطف مقالش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۷
زلف کافر کیش راز آزار دین چه باک ؟
دل سیاهان را ز آه و ناله ونفرین چه باک ؟
دل نشد از گریه نرم آن خونی انصاف را
دامن قصاب را از پنجه خونین چه باک ؟
دیده خفاش را میلی است هر خط شعاع
مهر عالمتاب را از دیده بدبین چه باک؟
چون درون خانه رنگین است گو بیرون مباش
خشت اگر باشد خم پرباده را بالین چه باک؟
اشتهای آتش افزون می شود از چوب منع
چشم شوخ حرص را از جبهه پرچین چه باک؟
در نظرها عزت طوطی ز طاوس است بیش
نیست گر رنگین سخن را جامه رنگین چه باک؟
حرف شیرین تنگ شکر می کند منقار را
کام طوطی گر نسازند از شکر شیرین چه باک؟
جان غافل را ملالی نیست از زندان تن
خواب غفلت برده را از پستی بالین چه باک؟
حسن مستور ازنگاه خیره چشمان ایمن است
غنچه نشکفته را از غارت گلچین چه باک؟
خار سازد ریشه محکم، نیست هرجا سوزنی
هرکه را غمخوار باشد ازدل غمگین چه باک؟
ریشه نتواند دواندن در دل آیینه نقش
ساده چون افتاده دل، از خانه رنگین چه باک؟
نافه مستغنی است از آهو چو خونش مشک شد
گر نپردازد به دل آن آهوی مشکین چه باک؟
از شفق گلگونه ای درکار نبود صبح را
گرنباشد دست سیمین ازحنارنگین چه باک؟
هر چه را فهمند کوته دیدگان تحسین کنند
گر کلام مابود بی بهره از تحسین چه باک؟
تیر برگردد به آغوش کمان صائب ز سنگ
هرکه را دل سخت گردیده است، از نفرین چه باک؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۲
چرخ است حلقه در دولتسرای دل
عرش است پرده حرم کبریای دل
باآن که پای بر سر گردون نهاده است
برخاک می کشد ز درازی قبای دل
دل رابه خسروان مجازی چه نسبت است
دارد به دست لطف یدالله لوای دل
چندان که می روی به نهایت نمی رسد
بی انتهاست عالم بی ابتدای دل
دل آنچنان که هست اگر جلوه گر شود
نه اطلس سپهر نگردد قبای دل
با نور آفتاب به انجم چه حاجت است
با خلق آشنا نشود آشنای دل
درزیر آسمان نفسش تنگ می شود
هرکس کشیده است نفس در فضای دل
هرگز نمی شود سفر اهل دل تمام
در خاک هم به گرد بود آسیای دل
گرگی که زیر پوست به خون تو تشنه است
یوسف شود زپرتو نور و صفای دل
ما خود چه ذره ایم که نه محمل سپهر
رقص الجمل کنند ز بانگ درای دل
دست از کتابخانه یونانیان بشوی
صد شهر عقل گرد سر روستای دل
خود را اگر گرفت جگر دار عالم است
آن را که از خرام تو لغزید پای دل
صائب اگر به دیده همت نظر کنی
افتاده است قصر فلک پیش پای دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۱
چشم سوزن خیره گردد از صفای خرقه ام
بخته چون انجم شود گم در ضیای خرقه ام
بخته را بر خرقه من چون سپند آرام نیست
کارآتش می کند نورو ضیای خرقه ام
استخوان در پیکرش چون ماه نوزرین شود
سایه بر هر کس که اندازد همای خرقه ام
چون لباس غنچه تنگی می کند بربوی گل
آسمان نیلگون بر کبریای خرقه ام
گر چه عمری شد که ازوجد و سماع افتاده ام
می رباید کوه را از جا هوای خرقه ام
سیر دریا می کند در خانه تنگ حباب
آن که پندارد که من درتنگنای خرقه ام
گوهر بی قیمتم مرگ صدف عید من است
کی دگرگون می شود رنگ از فنای خرقه ام
چاک در پیراهن رسوایی خود می زند
آن که افتاده است چون سگ در قفای خرقه ام
نیست کسبی فقر من چون خرقه پوشان دگر
نافه مشکم ز طفلی آشنای خرقه ام
خرقه پوش از شاخ چون گل سر برون آورده ام
نیست رنگ عاریت بر پاره های خرقه ام
بس که گردیدم به گرد خویش صائب چون فلک
دانه دل نرم شد در آسیای خرقه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۵
از سر کوی تو گر عزم سفر می داشتم
می زدم بر بخت خود پایی که بر می داشتم
داشتم در عهد طفلی جانب دیوانگان
می زدم بر سینه هر سنگی که بر داشتم
حلقه ای کم می شد از زنجیر مجنون مرا
دیده رغبت ز روی هر چه بر می داشتم
زندگی را بیخودی برمن گوارا کرده است
می شدم دیوانه گر از خود خبر می داشتم
دل چو خون گردید بی حاصل بود تدبیرها
کاش پیش از خون شدن دل از تو بر می داشتم
می کشیدم پای استغنا به دامان صدف
قطره آبی اگر همچون گهر می داشتم
می ربودندم ز دست و دوش هم دردی کشان
چون سبو دست طلب گر زیر سر می داشتم
بی پر و بالی مرا محبوس دارد در فلک
می شکستم بیضه را گربال و پر می داشتم
در جگر می ساختم پنهان ز بیم چشم زخم
از دم تیغ تو هر زخمی که بر می داشتم
می فشاندم آستین بر زنگ وبوی عاریت
زین چمن گر چون خزان برگ سفر می داشتم
در برومندی ندادم نامرادی را ز دست
گردنی دایم کج از جوش ثمر می داشتم
دست من هر چند ازان موی میان کوتاه بود
در رگ جان پیچ و تاب آن کمر می داشتم
عاقبت مشق جنون من به جایی می رسید
روی نو خط ترا گر در نظر می داشتم
جیب و دامان فلک پر می شد از گفتار من
در سخن صائب هم آوازی اگر می داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۷
از تحمل خصم را چین از جبین وا می کنم
با کلید موم قفل آهنین وامی کنم
بر گشاد عقده دل نیست دستم ورنه من
غنچه پیکان به باد آستین وامی کنم
هر قدر پهلو تهی سازد زمن از سادگی
جای خود از نامداری درنگین وامی کنم
می چکد صد لاله خون بر خاک از هر ناخنم
یک گره تازان دو زلف عنبرین وامی کنم
جای خود را در دل سخت فلک از راستی
با دم گیرا چو صبح راستین وامی کنم
گرچه از بی حاصلی تخم امیدم سوخته است
پیش خرمن من دامنی چون خوشه چین وامی کنم
نام خود سازند مردان محو ومن از سادگی
در تلاش نام میدان چون نگین وامی کنم
چاردیوار صدف شایسته اقبال نیست
در غریبی چشم چون در ثمین وامی کنم
خاکساری پرده چشم حسودان می شود
بال و پر چون ریشه در زیر زمین وامی کنم
می کنم شکر گل بی خار از فهمیدگی
گر به روی خار چشم پاک بین وامی کنم
در دل هرکس که از غم هست صائب عقده ای
از نسیم گفتگوی دلنشین وامی کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴۳
ما به اکسیر قناعت خاک را زر کرده ایم
زهر را بسیار از یک خنده شکر کرده ایم
نیست غیر از ساده لوحی در بساط ما کمال
صفحه آیینه ای جون طوطی از بر کرده ایم
در شکست ما تأمل چیست ای موج خطر؟
ما درین دریا به امید تو لنگر کرده ایم
بیمی از آتش ندارد شوخی ما چون سپند
رقصها در دامن صحرای محشر کرده ایم
پوست می اندازد از اندیشه اش کام صدف
آب تلخی را که ما در سینه گوهر کرده ایم
روز محشر جرم ما را پرده داری می کند
مشت خاکی کز سر کوی تو بر سر کرده ایم
از سر تن پروری بگذر که ما صیاد را
در قفس از جلوه پهلوی لاغر کرده ایم
صائب از تسخیر آن آهوی وحشی عاجزیم
از سخن هرچند عالم را مسخر کرده ایم