عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۵۲
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۰
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۹۸
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
دچار هرکه شوی جز سراغ یار مگیر
سپند بر سر آتش شو و قرار مگیر
چو وعده دررسد، او خود به یاد می آرد
به ذوق خویش سر راه انتظار مگیر
ز آب و دانه همه وحشیان برآمده اند
سر شکار نداری پی شکار مگیر
تو آن درخت نیی کز تو بر توان خوردن
پی نظاره خوشی، گل فشان و بار مگیر
حقوق صحبت اگر وعده ایست کم مشمار
وفای دوست اگر پرسشی است خوار مگیر
چو لاله سوخته دل یا چو سرو فارغ باش
هزار رنگ مشو، طور نوبهار مگیر
شراب غیر «نظیری » خمار می آرد
قدح ز ساقی بیگانه زینهار مگیر
سپند بر سر آتش شو و قرار مگیر
چو وعده دررسد، او خود به یاد می آرد
به ذوق خویش سر راه انتظار مگیر
ز آب و دانه همه وحشیان برآمده اند
سر شکار نداری پی شکار مگیر
تو آن درخت نیی کز تو بر توان خوردن
پی نظاره خوشی، گل فشان و بار مگیر
حقوق صحبت اگر وعده ایست کم مشمار
وفای دوست اگر پرسشی است خوار مگیر
چو لاله سوخته دل یا چو سرو فارغ باش
هزار رنگ مشو، طور نوبهار مگیر
شراب غیر «نظیری » خمار می آرد
قدح ز ساقی بیگانه زینهار مگیر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
غم گرد فراق دید از دور
آویخت دگر به جان رنجور
از عشرت ناقص زمانه
کوتاه عمل ترم ز مخمور
رخساره خوش دلی نه بینم
دل شد ز فراق چشم بی نور
تقصیر نشد به گریه پنهان
در آب نشد دفینه مستور
زخم جگرم که می زنم جوش
کان نمکی که می کنی شور
کوته نشود به خامشی حرف
مرهم چه کند به زخم ناسور
آنجا که شراب شوق دادند
ته جرعه ز من گرفت منصور
بویی ز نشاط ما ندارد
آب و گل صدهزار فغفور
مشکل حالی و طرفه کاری
خود شاهد و خود نشسته مهجور
کار تو همه به دل موافق
از نیکویی تو چشم بد دور
زود از تو غنی شود «نظیری »
درویش یکی و شهر معمور
آویخت دگر به جان رنجور
از عشرت ناقص زمانه
کوتاه عمل ترم ز مخمور
رخساره خوش دلی نه بینم
دل شد ز فراق چشم بی نور
تقصیر نشد به گریه پنهان
در آب نشد دفینه مستور
زخم جگرم که می زنم جوش
کان نمکی که می کنی شور
کوته نشود به خامشی حرف
مرهم چه کند به زخم ناسور
آنجا که شراب شوق دادند
ته جرعه ز من گرفت منصور
بویی ز نشاط ما ندارد
آب و گل صدهزار فغفور
مشکل حالی و طرفه کاری
خود شاهد و خود نشسته مهجور
کار تو همه به دل موافق
از نیکویی تو چشم بد دور
زود از تو غنی شود «نظیری »
درویش یکی و شهر معمور
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
سخن گویید با من کمتر امروز
که دارم دل به جای دیگر امروز
چنان سودا مزاجم را گرفته
که تلخم می نماید شکر امروز
چنان اشکم به خشک و تر رسیده
که چوبم می نسوزد آذر امروز
ز بس طوفان درو بامم گرفته
فراز بام می یابم در امروز
سمند عشق را زین برگرفتم
خرد را می نهم جل بر خر امروز
به کفر این صنم گر دین نبازم
نویسندم ملایک کافر امروز
دو یک می باختم عمری دوشش را
فکندم مهره را در ششدر امروز
درین عشرت که من جان می سپارم
نمی گرید به مرگم مادر امروز
به ظاهر دیده گر صورت پرستست
منم جان را به معنی رهبر امروز
اگر دوران خرد نظمم «نظیری »
کشد حسنش قلم در کشور امروز
که دارم دل به جای دیگر امروز
چنان سودا مزاجم را گرفته
که تلخم می نماید شکر امروز
چنان اشکم به خشک و تر رسیده
که چوبم می نسوزد آذر امروز
ز بس طوفان درو بامم گرفته
فراز بام می یابم در امروز
سمند عشق را زین برگرفتم
خرد را می نهم جل بر خر امروز
به کفر این صنم گر دین نبازم
نویسندم ملایک کافر امروز
دو یک می باختم عمری دوشش را
فکندم مهره را در ششدر امروز
درین عشرت که من جان می سپارم
نمی گرید به مرگم مادر امروز
به ظاهر دیده گر صورت پرستست
منم جان را به معنی رهبر امروز
اگر دوران خرد نظمم «نظیری »
کشد حسنش قلم در کشور امروز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
جام گیر اختر افتاده بر افلاک انداز
روح شو عاریت خاک سوی خاک انداز
دعوی عقل جز از عشق مشخص نشود
بحث کج را به در داور بی باک انداز
با چنین دیده آلوده تو را نتوان دید
دیده از خود ده و بر خود نظر پاک انداز
نقش موهوم مرا از دل من پاک بروب
بر در از خلوت خود ریزه خاشاک انداز
همه جا دام ز گیسوی تو انداخته اند
تو درین دشت عنان سر ده و فتراک انداز
هرکه را بدرقه آن لشکر مژگان باشد
گو همه بار به وادی خطرناک انداز
دیده آن که نظر جز به جمال تو کند
ناوک انداز بر آن دیده و چالاک انداز
حسن شوخ از در و دیوار نماید ناچار
باغبان گو سر پر عربده تاک انداز
آن که در پیرهن پاره یوسف بیند
گو نگاهی به سوی این جگر چاک انداز
دوست گانی به حریفان سحر خیز دهند
چاره علت مخمور به تریاک انداز
همت از ساغر لبریز «نظیری » خیزد
می خور و نقب به گنجینه امساک انداز
روح شو عاریت خاک سوی خاک انداز
دعوی عقل جز از عشق مشخص نشود
بحث کج را به در داور بی باک انداز
با چنین دیده آلوده تو را نتوان دید
دیده از خود ده و بر خود نظر پاک انداز
نقش موهوم مرا از دل من پاک بروب
بر در از خلوت خود ریزه خاشاک انداز
همه جا دام ز گیسوی تو انداخته اند
تو درین دشت عنان سر ده و فتراک انداز
هرکه را بدرقه آن لشکر مژگان باشد
گو همه بار به وادی خطرناک انداز
دیده آن که نظر جز به جمال تو کند
ناوک انداز بر آن دیده و چالاک انداز
حسن شوخ از در و دیوار نماید ناچار
باغبان گو سر پر عربده تاک انداز
آن که در پیرهن پاره یوسف بیند
گو نگاهی به سوی این جگر چاک انداز
دوست گانی به حریفان سحر خیز دهند
چاره علت مخمور به تریاک انداز
همت از ساغر لبریز «نظیری » خیزد
می خور و نقب به گنجینه امساک انداز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
چند ما را به مدارا و فسون بند کنی؟
تا کی این رشته شود پاره و پیوند کنی؟
نگه بیهده بر دامن مژگان دوزی
خنده ساخته بر گوشه لب بند کنی
این شکرپاره فروشان همه عیارانند
بر تو حیفست که دل در گرو قند کنی
گر کنی هم نفسی با ادب آموزان کن
برخوری چون طلب از نخل برومند کنی
طبع نادان سبکسار نگیری زنهار
وزن خود راست به میزان خردمند کنی
پند من بشنو و بر چهره فشان گریه تلخ
کاین نه هزلست که تحسین به شکرخند کنی
خجل از کرده خود تا نشوی می باید
حلم را بر غضب و خشم خداوند کنی
بهتر از صحبت ارباب خرد بگزینی
ترک هم بزمی پرشور و شرر چند کنی
گنج بی رنج «نظیری » چه بود می دانی؟
بنشینی و دل از وسوسه خرسند کنی
تا کی این رشته شود پاره و پیوند کنی؟
نگه بیهده بر دامن مژگان دوزی
خنده ساخته بر گوشه لب بند کنی
این شکرپاره فروشان همه عیارانند
بر تو حیفست که دل در گرو قند کنی
گر کنی هم نفسی با ادب آموزان کن
برخوری چون طلب از نخل برومند کنی
طبع نادان سبکسار نگیری زنهار
وزن خود راست به میزان خردمند کنی
پند من بشنو و بر چهره فشان گریه تلخ
کاین نه هزلست که تحسین به شکرخند کنی
خجل از کرده خود تا نشوی می باید
حلم را بر غضب و خشم خداوند کنی
بهتر از صحبت ارباب خرد بگزینی
ترک هم بزمی پرشور و شرر چند کنی
گنج بی رنج «نظیری » چه بود می دانی؟
بنشینی و دل از وسوسه خرسند کنی
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
تا چند ای ستمگر تاراج مال و جانها؟
برخورد بزن دو روزی ای برق خان و مانها
چون ناوک فغانم، هردم ز دل نخیزد؟
قد از کشاکش چرخ، گردید چون کمانها
باز سفید پیری اینک رسید ز آن رو
مرغان عقل و حس رم کردند از آشیانها
موی سفید نبود، ما را به سر ز پیری
بهر سفید گوییست در پند ما زمانها
ما را نماند در کام، دیگر اثر ز دندان
این سفره را فشاندیم، زین خورده استخوانها
چون پیریم شکسته است در یکدگر ببینید
چندین بخود مباشید مغرور ای جوانها
واعظ مدار صحبت، اکنون به هرزه گوییست
در عهد ما خموشی حرفیست بر زبانها
برخورد بزن دو روزی ای برق خان و مانها
چون ناوک فغانم، هردم ز دل نخیزد؟
قد از کشاکش چرخ، گردید چون کمانها
باز سفید پیری اینک رسید ز آن رو
مرغان عقل و حس رم کردند از آشیانها
موی سفید نبود، ما را به سر ز پیری
بهر سفید گوییست در پند ما زمانها
ما را نماند در کام، دیگر اثر ز دندان
این سفره را فشاندیم، زین خورده استخوانها
چون پیریم شکسته است در یکدگر ببینید
چندین بخود مباشید مغرور ای جوانها
واعظ مدار صحبت، اکنون به هرزه گوییست
در عهد ما خموشی حرفیست بر زبانها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
پاسبان گنج ایمانی، مرو ای دل به خواب
مصحف یاد حقی، خود را مکن باطل به خواب
با گرانباری درین تن پای تا سر غفلتی
رفته یی ای لاشه جان، در میان گل به خواب
در ثمر بستن که میباید بجان استادگی
گشته یی ای نخل آزاد این قدر مایل به خواب
نیم عقلی از سبک عقلی به خود داری گمان
میکنی آن را هم از تن پروری زایل به خواب
هر نگاه اعتبارت، جوی آب زندگیست
حیف باشد چشمه آن را کنی باطل به خواب
این چنین کافتاد در راحت به یک پهلو تنت
روی بیداری مگر بینی تو ای جاهل به خواب
در ره سیلاب خوابیدن، بود از عقل دور
تن مده در رهگذار عمر مستعجل به خواب
مال چون بسیار گردد، کم شود آسودگی
بگذرد چون سیری از حد، تن رود مشکل به خواب
خواب را خواب عدم واعظ تواند شد بدل
نقد عمر بی بدل را چون دهد عاقل به خواب
مصحف یاد حقی، خود را مکن باطل به خواب
با گرانباری درین تن پای تا سر غفلتی
رفته یی ای لاشه جان، در میان گل به خواب
در ثمر بستن که میباید بجان استادگی
گشته یی ای نخل آزاد این قدر مایل به خواب
نیم عقلی از سبک عقلی به خود داری گمان
میکنی آن را هم از تن پروری زایل به خواب
هر نگاه اعتبارت، جوی آب زندگیست
حیف باشد چشمه آن را کنی باطل به خواب
این چنین کافتاد در راحت به یک پهلو تنت
روی بیداری مگر بینی تو ای جاهل به خواب
در ره سیلاب خوابیدن، بود از عقل دور
تن مده در رهگذار عمر مستعجل به خواب
مال چون بسیار گردد، کم شود آسودگی
بگذرد چون سیری از حد، تن رود مشکل به خواب
خواب را خواب عدم واعظ تواند شد بدل
نقد عمر بی بدل را چون دهد عاقل به خواب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
بربند میان، وقت کنارت ز میانهاست
زان لعل بها یافت، که در مخزن کانهاست
عزلت نه همین روی نهفتن ز جهانست
خوش گوشه نشینی که نه حرفش به میانهاست
هر پرده دل، از سخنی گشته مکدر
دل نیست، قلم پاک کن کلک زبانهاست
گر بر تن و جان، نیش زند مار بیابان
بر دل زند آن مار، که در کام و دهانهاست
دارم سپر از آب رخ خویش، وگرنه
هر سو به من از طعن کجان راست سنانهاست
ز اقبال جهان، ای دل غافل به حذر باش
رو کردن دولت بتو، چون پشت کمانهاست
این کبر و غروری که در ارباب کمالست
واعظ زده خوش مفت که از هیچ مدانهاست
زان لعل بها یافت، که در مخزن کانهاست
عزلت نه همین روی نهفتن ز جهانست
خوش گوشه نشینی که نه حرفش به میانهاست
هر پرده دل، از سخنی گشته مکدر
دل نیست، قلم پاک کن کلک زبانهاست
گر بر تن و جان، نیش زند مار بیابان
بر دل زند آن مار، که در کام و دهانهاست
دارم سپر از آب رخ خویش، وگرنه
هر سو به من از طعن کجان راست سنانهاست
ز اقبال جهان، ای دل غافل به حذر باش
رو کردن دولت بتو، چون پشت کمانهاست
این کبر و غروری که در ارباب کمالست
واعظ زده خوش مفت که از هیچ مدانهاست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
کی از اسباب نیکی بدگهر فرخنده میگردد
سگ درنده از سوزن کجا دوزنده میگردد
نکو از اختلاط بدکنش، بد میشود آخر
چو باتیغ آب همدم میشود، برنده میگردد
چمن تا گل نمی گردد، کجا گل میدهد ای دل؟
مخور غم، این کدورتها در آخر خنده میگردد
خدا را بنده شو، گر در جهان آزادگی خواهی
که ترک بندگی چون کرده کافر، بنده میگردد
عجب نبود حریص از مرگ این و آن کند شادی
که چون سیماب میرد، کیمیاگر زنده میگردد
عجب دانم گذارد زردرویم خجلت عصیان
که گردد سرخ رو هرکس که او شرمنده میگردد
فزاید قدرت از آمیزش روشندلان واعظ
بلی از قطره آبی گهر ارزنده میگردد
سگ درنده از سوزن کجا دوزنده میگردد
نکو از اختلاط بدکنش، بد میشود آخر
چو باتیغ آب همدم میشود، برنده میگردد
چمن تا گل نمی گردد، کجا گل میدهد ای دل؟
مخور غم، این کدورتها در آخر خنده میگردد
خدا را بنده شو، گر در جهان آزادگی خواهی
که ترک بندگی چون کرده کافر، بنده میگردد
عجب نبود حریص از مرگ این و آن کند شادی
که چون سیماب میرد، کیمیاگر زنده میگردد
عجب دانم گذارد زردرویم خجلت عصیان
که گردد سرخ رو هرکس که او شرمنده میگردد
فزاید قدرت از آمیزش روشندلان واعظ
بلی از قطره آبی گهر ارزنده میگردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
با چنان وحشت ز شوق رحمت آمرزگار
روز مرگم هست چون شام غریب روزه دار
خوش گرفتار طلسمات علایق گشته یی
در شکست آن ترا لوحیست هر سنگ مزار
مرد در پیری ز اندک سختیی یابد شکست
زآب و رنگ افتد نگین، وقتی که گردد نامدار
عقل اگر قاضی است، بر بی اعتباریهای عمر
محضری پر مهر باشد، صفحه هر لاله زار
همچو حلوائی که بهر مرده سامان میکنند
هست شیرین کاری از دل مردگانم ناگوار
گر ز بیقدری، کسی امروز ما یاد نکرد
یاد ما بسیار خواهد کرد واعظ روزگار!
روز مرگم هست چون شام غریب روزه دار
خوش گرفتار طلسمات علایق گشته یی
در شکست آن ترا لوحیست هر سنگ مزار
مرد در پیری ز اندک سختیی یابد شکست
زآب و رنگ افتد نگین، وقتی که گردد نامدار
عقل اگر قاضی است، بر بی اعتباریهای عمر
محضری پر مهر باشد، صفحه هر لاله زار
همچو حلوائی که بهر مرده سامان میکنند
هست شیرین کاری از دل مردگانم ناگوار
گر ز بیقدری، کسی امروز ما یاد نکرد
یاد ما بسیار خواهد کرد واعظ روزگار!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
در گفتن عیب دگران بسته زبان باش
از خوبی خود، عیب نمای دگران باش
خواهی که چو بادام نیفتی به دهنها
تا هست به تن رگ، همه تن بند زبان باش
از نقش بد و نیک، نگهداری دل کن
بر آینه خاطر خود آینه دان باش
از جاده منه پای برون در ره مقصود
گر زآنکه به منزل نرسی، سنگ نشان باش
راه طلب از خسته دلان، عقد گهر شد
مانی چو گره چند؟ به دنبال روان باش!
در انجمن از دست مده خلوت خود را
چون آب گهر ظاهر و در پرده نهان باش
تا امن چو واعظ شوی از تیغ زبانها
هر جا که روی، با سپر گوش گران باش
از خوبی خود، عیب نمای دگران باش
خواهی که چو بادام نیفتی به دهنها
تا هست به تن رگ، همه تن بند زبان باش
از نقش بد و نیک، نگهداری دل کن
بر آینه خاطر خود آینه دان باش
از جاده منه پای برون در ره مقصود
گر زآنکه به منزل نرسی، سنگ نشان باش
راه طلب از خسته دلان، عقد گهر شد
مانی چو گره چند؟ به دنبال روان باش!
در انجمن از دست مده خلوت خود را
چون آب گهر ظاهر و در پرده نهان باش
تا امن چو واعظ شوی از تیغ زبانها
هر جا که روی، با سپر گوش گران باش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
ای مستی شباب، ترا کرده باب وعظ
برگ خزان برای تو باشد کتاب وعظ
ای آنکه برده غفلت دنیا ترا ز هوش
بر روی دل چرا نفشانی گلاب وعظ؟!
چشمت ز خواب بیخبری وا نمیشود
تا چهره حیات نشویی بآب وعظ
چون شد سواد موی تو روشن، میسر است
آیینه بر گرفتن و، خواندن کتاب وعظ
این دیو نفس بدرگ وارونه کار را
از خویش دور ساز، به تیر شهاب وعظ
چون شمع جا بمحفل قربت نمیدهند
تا نفگنی برشته جان پیچ و تاب وعظ
با صدمه عتاب الهی چه میکنی؟
از نازکی چون طبع ترا نیست تاب وعظ
سیلاب گریه را نتواند روان کند
از کوهسار سختی دل، جز سحاب وعظ
در مدرس زمانه، دوموگشتی و، همان
نشناختی سیاه و سفید از کتاب وعظ
واعظ، ز زهد خشک جهانی مکدر است
تر کن دماغ پیر و جوان، از شراب وعظ
برگ خزان برای تو باشد کتاب وعظ
ای آنکه برده غفلت دنیا ترا ز هوش
بر روی دل چرا نفشانی گلاب وعظ؟!
چشمت ز خواب بیخبری وا نمیشود
تا چهره حیات نشویی بآب وعظ
چون شد سواد موی تو روشن، میسر است
آیینه بر گرفتن و، خواندن کتاب وعظ
این دیو نفس بدرگ وارونه کار را
از خویش دور ساز، به تیر شهاب وعظ
چون شمع جا بمحفل قربت نمیدهند
تا نفگنی برشته جان پیچ و تاب وعظ
با صدمه عتاب الهی چه میکنی؟
از نازکی چون طبع ترا نیست تاب وعظ
سیلاب گریه را نتواند روان کند
از کوهسار سختی دل، جز سحاب وعظ
در مدرس زمانه، دوموگشتی و، همان
نشناختی سیاه و سفید از کتاب وعظ
واعظ، ز زهد خشک جهانی مکدر است
تر کن دماغ پیر و جوان، از شراب وعظ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
گر فلاطون زمانی، حرف دانستن مزن
نام خود را خط بطلان، از رگ گردن مزن
لب مجنبان از برای هرزه گفتن هر نفس
بر چراغ اعتبار خویشتن، دامن مزن
گر سخن خواهی کنی، عیب سخن کردن بگو
گر نخواهی تن زد، از حرف خموشی تن مزن
روشنایی خانه دل را، ز چشم عبرت است
بیش ازین از خواب غفلت، گل بر این روزن مزن
پهن دشتی، چون فضای عالم تجرید نیست
خیمه دل بیش ازین در تنگنای تن مزن
آفتی چون رد سائل نیست منعم، مال را
آتشی از حسرت موران، برین خرمن مزن
با تواضع میتوانی جان دشمن را گرفت
جز بشمشیر خمیدن، خصم را گردن مزن
آنچه منعم راست در کف، مفلسان را در دلست
شاخ گل گو خنده بر خاکستر گلخن مزن
گر ظفر خواهی چو واعظ خاک ره شو خصم را
خاک غیر، از گرد خود، بر دیده دشمن مزن
نام خود را خط بطلان، از رگ گردن مزن
لب مجنبان از برای هرزه گفتن هر نفس
بر چراغ اعتبار خویشتن، دامن مزن
گر سخن خواهی کنی، عیب سخن کردن بگو
گر نخواهی تن زد، از حرف خموشی تن مزن
روشنایی خانه دل را، ز چشم عبرت است
بیش ازین از خواب غفلت، گل بر این روزن مزن
پهن دشتی، چون فضای عالم تجرید نیست
خیمه دل بیش ازین در تنگنای تن مزن
آفتی چون رد سائل نیست منعم، مال را
آتشی از حسرت موران، برین خرمن مزن
با تواضع میتوانی جان دشمن را گرفت
جز بشمشیر خمیدن، خصم را گردن مزن
آنچه منعم راست در کف، مفلسان را در دلست
شاخ گل گو خنده بر خاکستر گلخن مزن
گر ظفر خواهی چو واعظ خاک ره شو خصم را
خاک غیر، از گرد خود، بر دیده دشمن مزن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
دیده چون شبنم، برین گلزار عبرت باز کن
گریه بر انجام کار خویشتن آغاز کن
چشم رفت و،گوش رفت و، عقل رفت و،هوش رفت
ای دل آمد آمد مرگست، چشمی باز کن!
استخوانت گشت چون نی، ناله یی از دل بر آر
قامتت شد چنگ، قانون فغان را ساز کن
یک دوروزی خواب غفلت کن، بچشم دل حرام
تا قیامت در فراش خاک، خواب ناز کن
خاک پا شو، تا شود دشمن زبد گویی خموش
خویشتن را سرمه خصم بلند آواز کن
زهر چشمش نوش کردن، کار هر بیظرف نیست
میکش ای دل ناز آن طناز و، بر خود ناز کن
واعظ این وحشت سرا کی جای بال افشانی است؟
گر فراغ بال خواهی، زین قفس پرواز کن
گریه بر انجام کار خویشتن آغاز کن
چشم رفت و،گوش رفت و، عقل رفت و،هوش رفت
ای دل آمد آمد مرگست، چشمی باز کن!
استخوانت گشت چون نی، ناله یی از دل بر آر
قامتت شد چنگ، قانون فغان را ساز کن
یک دوروزی خواب غفلت کن، بچشم دل حرام
تا قیامت در فراش خاک، خواب ناز کن
خاک پا شو، تا شود دشمن زبد گویی خموش
خویشتن را سرمه خصم بلند آواز کن
زهر چشمش نوش کردن، کار هر بیظرف نیست
میکش ای دل ناز آن طناز و، بر خود ناز کن
واعظ این وحشت سرا کی جای بال افشانی است؟
گر فراغ بال خواهی، زین قفس پرواز کن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
نباشد مردی آن کاسباب ملک و، سیم و زر داری
که سنگ زور مردی دل بود، کز جمله بر داری
نکو می بایدت شد، ای سراپا بد که از جانان
نگاه التفاتی جانب خود در نظر داری
برویت بسته گردد گر دری، غمگین مشو ای دل
کلیدی در کف اخلاص، چون آه سحر داری
کنون وقت پشیمانیست از کبر و غرور، اما
تو این دستی که بر سر بایدت زد، در کمر داری!
که سنگ زور مردی دل بود، کز جمله بر داری
نکو می بایدت شد، ای سراپا بد که از جانان
نگاه التفاتی جانب خود در نظر داری
برویت بسته گردد گر دری، غمگین مشو ای دل
کلیدی در کف اخلاص، چون آه سحر داری
کنون وقت پشیمانیست از کبر و غرور، اما
تو این دستی که بر سر بایدت زد، در کمر داری!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
دگر مخواب، چو دندان فتادت ای سفری
ببند بار که سر زد ستاره سحری
دگر شکار غزال هوس نه دسترس است
ترا که ناوک نور نگاه شد سپری
بجستن کمر زر، کمر چه می بندی؟
کنون که کرده ترا بار زندگی کمری!
مدار امید ز فرزند، کز برای کسی
بغیر نام نکو، کس نمی کند پسری
مرا از لوث هوس ها، همیشه داشته پاک
بود بگردن من، عشق را حق پدری
برعشه ز آن حرکت پیریت دهد واعظ
که دیده یی بگشایی ز خواب بیخبری
ببند بار که سر زد ستاره سحری
دگر شکار غزال هوس نه دسترس است
ترا که ناوک نور نگاه شد سپری
بجستن کمر زر، کمر چه می بندی؟
کنون که کرده ترا بار زندگی کمری!
مدار امید ز فرزند، کز برای کسی
بغیر نام نکو، کس نمی کند پسری
مرا از لوث هوس ها، همیشه داشته پاک
بود بگردن من، عشق را حق پدری
برعشه ز آن حرکت پیریت دهد واعظ
که دیده یی بگشایی ز خواب بیخبری