عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - در مدح ملک الوزراء مختار الدین
دوستی کو تا به جان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی
کاش در عالم دو یک‌دل دیدمی
تا دل از عالم بدان دربستمی
کو سواری بر سر میدان درد
تا به فتراکش عنان دربستمی
آفتابم بایدی با چشم درد
تا طبیبان را دکان دربستمی
درد از آن دارم که درد افزای نیست
کاش هستی تا به جان دربستمی
کو حریفی خوش که جان بفشاندمی
کو تنوری نو که نان در بستمی
سایهٔ دیوارم ار محرم شدی
در به روی انس و جان دربستمی
آه من گر ز آسمانه برشدی
من در هفت آسمان دربستمی
گر چلیپا داشتی آواز درد
هفت زنار از نهان دربستمی
گر مغان را راز مرغان دیدمی
دل به مرغ زندخوان دربستمی
گر به نامم بوی مردی نیستی
دست را رنگ زنان دربستمی
ورنه خون بودی حنوط عاشقان
کی قبا چون ارغوان دربستمی
هر جفا را مرحبائی گفتمی
گرنه پیش از لب زبان دربستمی
پردهٔ خاقانی افغان می‌درد
کاشکی راه فغان دربستمی
گر هم از دستور دستوریستی
دل به دستور جهان در بستمی
خواجهٔ سلطان نشان مختار دین
افسر گردن کشان سردار دین
یوسف دلها پدیدار آمده است
عاشقی را روز بازار آمده است
عندلیب عشق کار از سر گرفت
کان گلستان بر سر کار آمده است
دیودل باشیم و بر پاشیم جان
کن پری چهره پدیدار آمده است
نورهان خواهیم بوس از پای رخش
کآفتابش آسمان‌وار آمده است
دل جوی ندهد به بیاع فلک
کآفتابی را خریدار آمده است
هین تبر در شیشهٔ افلاک از آنک
گل به نیل جان غم‌خوار آمده است
شب قبای مه زره زد بنده‌وار
کن زره زلفین کله‌دار آمده است
از مژه در نعل اسبش دوختن
نعل اسبش لعل مسمار آمده است
از نثار خون دل در راه او
کرکس شب کبک منقار آمده است
دین فروشان را به بوی کفر او
طیلسان در وجه زنار آمده است
ما درم ریز از مژه وز گاز ما
نیم دینارش به آزار آمده است
خرج‌ها از گل شکر رفته است لیک
گازها بر نیم دینار آمده است
خاک ره پرنافهٔ مشک است از آنک
موکب زلفش به آوار آمده است
یاد او خورده است خاقانی از آن
بوسه گاهش دست خمار آمده است
نسخهٔ رویش چو توقیع وزیر
تا ابد تعویذ احرار آمده است
صاحب صاحب قران در عالم اوست
آصف الهام و سلیمان خاتم اوست
پیش درگاهش میان بست آسمان
محضر جاهش بر آن بست آسمان
مهدی آخر زمان شد کز درش
رخنهٔ آخر زمان بست آسمان
بر در او تا شود جلاد ظلم
ماه را بر آستان بست آسمان
روح شیدا شد ز هول موکبش
بهر هارونی میان بست آسمان
ز آن سلاسل آخشیجان یافت روح
زان جلاجل اختران بست آسمان
زیور امن از مثال امر او
بر جبین انس و جان بست آسمان
ز آن ملک را چون کبوتر بر درش
زیر بر خط امان بست آسمان
گنج‌های بکر سر پوشیده را
عقد بر صدر جهان بست آسمان
از سر کلکش جواهر وام کرد
بر کلاه فرقدان بست آسمان
تیر دون القلتین را از ثناش
آب بحرین در زبان بست آسمان
از حنوط جان خصم اوست شام
ز آن حجاب از زعفران بست آسمان
وز حنای دست بخت اوست صبح
ز آن نقاب از ارغوان بست آسمان
بهر بذلش نطفهٔ خورشید را
نقش در ارحام کان بست آسمان
وقت استقبال مهد بخت او
قبه در صحرای جان بست آسمان
چند گوئی عقد بخت او که بست
عقد بختش آسمان بست، آسمان
رای مختار آسمان آثار گشت
آسمان مجبور و او مختار گشت
روشنان ز آن حکم کاول کرده‌اند
دست آفت ز او معطل کرده‌اند
کار داران ازل بر دولتش
تا ابد فتوی مجمل کرده‌اند
از فلک پرسیدم این اسرار گفت
فتوی آن فتوی است کاول کرده‌اند
ایمن است از رستخیز افلاک از آنک
بر بقای او معول کرده‌اند
بر حمایل حوریان از نام او
هشت جنت هفت هیکل کرده‌اند
بحر مصروعی است از رشک سخاش
ز آن سرا پایش مسلسل کرده‌اند
بر فلک با دستبرد کلک او
از سماک رامح اعزل کرده‌اند
در نفاذ امر او بر بحر و بر
رایش از دست دو مرسل کرده‌اند
تا سعادت بخش انجم بخت اوست
حالا نحسین را مبدل کرده‌اند
انجم‌اند از بهر کلکش دوده‌سای
لاجرم جرم زحل، حل کرده‌اند
ز آهن هندی به عشقت تیغ او
چینیان چینی سجنجل کرده‌اند
آتشی کز جوهر اعدای اوست
هم بر اعدایش موکل کرده‌اند
دشمنانش کز فلک جستند سعی
تکیه بر بنیاد مختل کرده‌اند
شیشه ز آن بشکست و باده زان بریخت
کامتحان چشم احول کرده‌اند
راویان شعر من در مدح او
سخره بر راعشی و اخطل کرده‌اند
بر ثنای او روان خواهم فشاند
گنج معنی بر جهان خواهم فشاند
کلک او رخسار ملک آرای باد
دست او زلف ظفر پیرای باد
عدل او چون فضل و فضلش چون ربیع
این عطا بخش آن عطا بخشای باد
صیت او چون خضر و بختش چون مسیح
این زمین گرد آن فلک پیمای باد
از در افریقیه تا حد چین
نام او فاروق دین افزای باد
ظلم از اولرزان چو رایت روز باد
رایتش چون کوه پا بر جای باد
دشمنان سر بزرگش را چو بوم
حاصل از طاووس دولت، پای باد
حامله است اقبال مادر زاد او
قابله‌اش ناهید عشرت زای باد
دیدبان بام چارم چرخ را
نعل اسبش کحل عیسی‌سای باد
سکهٔ ایام را بر هر دو روی
نقش نامش صدر صادق رای باد
هیبتش در کاسهٔ سر خصم را
هم ز خون خصم می‌پالای باد
ز آن نی آتش تنش داغ سگی
بر سر شیران دندان خای باد
و آن سر نی در سرابستان فتح
سرو پیرای و سریر آرای باد
از گل راه و که دیوار او
مشتری بام مسیح اندای باد
آسمان در بوس و سجده بر درش
از لب و چهره زمین فرسای باد
این دعا را انسیان تحسین کنند
ختم کن تا قدسیان آمین کنند
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - شبی سیاه‌تر از روی ورای اهریمن
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن؟
کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن
چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند
چو یادم آید از دوستان و اهل وطن
سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم
ز بهر آن که نشان تن است پیراهن
ز رنج و ضعف بدان جایگه رسید تنم
که راست ناید اگر در خطاب گویم من
صبور گشتم و دل در بر آهنین کردم
بخاست آتش از این دل چو آتش از آهن
بسان بیژن در مانده‌ام به بند بلا
جهان به من بر تاریک چون چه بیژن
برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمهٔ سوزن
نبود یارم از شرم دوستان گریان
نکرد یارم از بیم دشمنان شیون
ز درد انده و هجران گذشت بر من دوش
شبی سیاه‌تر از روی ورای اهریمن
نمی‌گشاد گریبان صبح را گردون
که شب دراز همی کرد بر هوا دامن
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست خرفه شعری ز چپ سهیل یمن
مرا ملال گرفته ز دیر ماندن شب
تنی به رنج و عذاب و دلی به گرم و حزن
در آن تفکر مانده دلم که فردا را
پگاه این شب تیره چه خواهدم زادن
از آن که هست شب آبستن و نداند کس
که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن
گذشت باد سحرگاه و ز نهیب فراق
فرو نیارست آمد بر من از روزن
نخفته‌ام همه شب دوش و بوده‌ام نالان
خیال دوست گواه من است و نجم پرن
نشسته بودم کامد خیال او ناگاه
چو ماه، روی و چو گل، عارض و چو سیم، ذقن
مرا بیافت چو یک قطره خون جوشان دل
مرا بیافت چو یک تار موی نالان تن
ز بس که کند دو زلف و ز بس که راندم اشک
یکی چو در ثمین و یکی چو مشک ختن
مرا و او را از چشم و زلف گرد آمد
ز مشک و لؤلؤ یک آستین و یک دامن
به ناز گفت که از دیده بیش اشک مریز
به مهر گفتم کز زلف بیش مشک مکن
درین مناظره بودیم کز سپهر کبود
زدوده طلعت بنمود چشمهٔ روشن
چو رای خسرو محمود سیف دولت و دین
که پادشاه زمین است و شهریار زمن
جهان ستانی شاهی مظفری ملکی
که رام گشت به عدلش زمانهٔ توسن
نموده‌اند به ایوانش سروران طاعت
نهاده‌اند به فرمانش خسروان گردن
به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه
به فر و جاهش آراست یاره و گرزن
هزار گردون باشد به وقت بادافراه
هزار دریا باشد به روز پاداشن
خدایگانا هر بقعتی که جود تو یافت
وبا نیارد گشتنش هیچ پیرامن
چو رنج را ز جهان دولت تو فانی کرد
چه بد تواند کردن زمانهٔ ریمن؟
اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود
شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن
دو چشم نصرت بی‌تیغ تو بود اعمی
زبان دولت بی‌مدح تو بود الکن
ز تو بنازد اقبال چون بدن به روان
به تو بماند تایید چون روان به بدن
به دشمنان بر روز سپید روشن را
سیاه کردی چون شب، از آن بخفت فتن
چو روز رزم تو بر طاغیان خزان باشد
ز خون چگونه کند ذوالفقار تو گلشن؟
به رنگ تیغ تو شد آب‌های دریا سبز
ز بهر آن را دارند ماهیان جوشن
حرام باشد خون برنده خنجر تو
حلال باشد در کارزار خون شمن
ز بیم تیغ تو دشمن نماند در گیتی
ز جود کف تو گوهر نماند در معدن
چگونه باشد دستت به جود بی‌گوهر
چگونه آید تیغت به رزم بی‌دشمن
سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور
به مجلس تو رسانم چو نظم کردم من
اگر ندادی اوصاف تو مرا یاری
چگونه یافتمی در خور ثنات سخن
همیشه تا دمد از روی ماه تابش مهر
همیشه تا دمد از کنج باغ بوی سمن
خجسته مجلس تو بوستان خندان باد
درو کشیده صف دلبران چو سرو چمن
به خدمت تو همیشه فلک ببسته میان
به مدحت تو همیشه جهان گشاده دهن
سپهر ساخته از بهر دوستانت تاج
زمانه دوخته از بهر دشمنانت کفن
همیشه موکب تو سعد و فتح را ماوی
همیشه درگه تو عدل و ملک را مامن
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا
ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا
زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون
جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم ترا
رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی
در حال خود گویم همی، یادی بود کارم ترا
آب رخان من مبر، دل رفت و جان را درنگر
تیمار کار من بخور، کز جان خریدارم ترا
هان ای صنم خواری مکن، ما را فرازاری مکن
آبم به تاتاری مکن، تا دردسر نارم ترا
جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی
هرگز نگویی انوری، روزی وفادارم ترا
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
گر باز دگرباره ببینم مگر اورا
دارم ز سر شادی بر فرق سر او را
با من چو سخن گوید جز تلخ نگوید
تلخ از چه سبب گوید چندین شکر او را
سوگند خورم من به خدا و به سر او
کاندر دو جهان دوست ندارم مگر او را
چندان که رسانید بلاها به سر من
یارب مرسان هیچ بلایی به سر او را
هر شب ز بر شام همی تا به سحرگه
رخساره کنم سرخ ز خون جگر او را
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
خه‌خه به نام ایزد آن روی کیست یارب
آن سحر چشم و آن رخ آن زلف و خال و آن لب
در وصف حسن آن لب ناهید چنگ مطرب
بر چرخ حسن آن رخ خورشید برج کوکب
مسرور عیش او را این عیش عادتی غم
بیمار هجر او را این مرگ صورتی تب
نقشی نگاشت خطش از مشک سوده بر گل
دامن فکند زلفش بر روز روشن از شب
دامیست چین زلفش عقل اندرو معلق
جزعیست چشم شوخش سحر اندرو مرکب
گه مشک می‌فشاند بر مه ز گرد موکب
گه ماه می‌نگارد در ره ز نعل مرکب
در پیش نور رویش گردون به دست حسرت
بربست روی خود را بشکست نیش عقرب
بردارد ار بخواهد زلف و رخش به یک ره
ترتیب کفر وایمان آیین کیش و مذهب
در من یزید وصلش جانی جوی نیرزد
ای انوری چه لافی چندین ز قلب و قالب
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
خه از کجات پرسم چونست روزگارت
ما را دو دیده باری خون شد در انتظارت
در آرزوی رویت دور از سعادت تو
پیچان و سوگوارم چون زلف تابدارت
ما را نگویی ای جان کاخر به چه عنایت
بیگانگی گرفتی از یار دوستدارت
ای جان و روشنایی به زین همی بباید
تو برکناری از ما، ما در میان کارت
با مات در نگیرد ماییم و نیم جانی
یا مرگ جان گزینم یا وصل خوشگوارت
گر بخت دست گیرد ور عمر پای دارد
یکبار دیگر ای جان گیریم در کنارت
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
تا دل مسکین من در کار تست
آرزوی جان من دیدار تست
جان و دل در کار تو کردم فدا
کار من این بود دیگر کار تست
با تو نتوان کرد دست اندر کمر
هرچه خواهی کن که دولت یار تست
دل ترا دادم وگر جان بایدت
هم فدای لعل شکربار تست
شایدم گر جان و دل از دست رفت
ایمنم اندی که در زنهار تست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
جرم رهی دوستی روی تست
آفت سودای دلش موی تست
دل نفس از عشق تو تنها نزد
در همه دلها هوس روی تست
ناوک غمزه مزن او را که او
کشتهٔ هر غم‌زدهٔ خوی تست
هست بسی یوسف یعقوب رنگ
پیرهنی را که درو بوی تست
از در خود عاشق خود را مران
رحم کن انگار سگ کوی تست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
رخت مه را رخ و فرزین نهادست
لبت بیجاده را صد ضربه دادست
چو رویت کی بود آن مه که هر مه
سه روز از مرکب خوبی پیادست
کجا دیدست بیجاده چنان خال
که فرزین بند نعلت را پیادست
ز مادر تا تو زادی کس ندیدست
که یک مادر مه و خورشید زادست
از این سنگین دلی با انوری بس
که بی‌تو سنگها بر دل نهادست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
عشق تو از ملک جهان خوشترست
رنج تو از راحت جان خوشترست
خوشترم آن نیست که دل برده‌ای
دل در جان می‌زند آن خوشترست
من به کرانی شدم از دست هجر
پای ملامت به میان خوشترست
دل به بدی تن زده تا به شود
خوردن زهری به گمان خوشترست
وصل تو روزی نشد و روز شد
سود نه و مایه زیان خوشترست
عمر شد و عشوه به دستم بماند
دخل نه و خرج روان خوشترست
از پی دل جان به تو انداختیم
بر اثر تیر کمان خوشترست
کیسهٔ عمرم ز غمت شد تهی
بی‌رمه مرسوم شبان خوشترست
این همه هست و تو نه با انوری
وین همه در کار جهان خوشترست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
زلف تو تکیه بر قمر دارد
لب تو لذت شکر دارد
عشق این هر دو این نگار مرا
با لب خشک و چشم تر دارد
پرس از حال من ز زلف خبر
زانکه از حالم او خبر دارد
آنکه روی تو دید باز از عشق
نه همانا که خواب و خور دارد
خاک پای تو را ز روی شرف
انوری همچو تاج سر دارد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
آرزوی روی تو جانم ببرد
کافریهای تو ایمانم ببرد
از جهان ایمان و جانی داشتم
عشق تو هم این و هم آنم ببرد
غمزهات از بیخ وز بارم بکند
عشوهات از خان و از مانم ببرد
شحنهٔ عشقت دلم را چون بخواند
از حساب جعل خود جانم ببرد
عقل را گفتم که پنهان شو برو
کین همه پیدا و پنهانم ببرد
گفت اگر این بار دست از من بداشت
باز باز آمد به دستانم ببرد
انوری چند از شکایتهای عشق
کو فلان بگذاشت و بهمانم ببرد
این همه بگذار و می‌گوی انوری
آرزوی روی تو جانم ببرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
عشقم این بار جهان بخواهد برد
برد نامم نشان بخواهد برد
در غمت با گران رکابی صبر
دل ز دستم عنان بخواهد برد
موج طوفان فتنهٔ تو نه دیر
عافیت از جهان بخواهد برد
نرگس چشم و سرو قامت تو
زینت بوستان بخواهد برد
رخ و دندان چو مه و پروینت
رونق آسمان بخواهد برد
با همه دل بگفته‌ام که مرا
غم عشق تو جان بخواهد برد
من خود اندر میانه می‌بینم
که زمان تا زمان بخواهد برد
چه کنم گو ببر گر او نبرد
روزگار از میان بخواهد برد
در بهار زمانه برگی نیست
که نه باد خزان بخواهد برد
انوری گر حریف نرد این است
ندبت رایگان بخواهد برد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
حلقهٔ زلف تو بر گوش همی جان ببرد
دل ببرد از من و بیمست که ایمان ببرد
در سر زلف تو جز حلقه و چین خاصیتی است
که همی جان و تن و دین و دلم آن ببرد
خود دل از زلف تو دشوار توان داشت نگاه
که همی زلف تو از راه دل آسان ببرد
از خم زلف تو سامان رهایی نبود
هیچ دل را که همی سخت به سامان ببرد
عشق زلف تو چو سلطان دلم شد گفتم
کین مرا زود که از خدمت سلطان ببرد
برد از خدمت سلطانم از آن می‌ترسم
که کنون خوش خوشم از طاعت یزدان ببرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
حسن تو بر ماه لشکر می‌کشد
عشق تو بر عقل خنجر می‌کشد
خدمتش بر دست می‌گیرد فلک
هر کرا دست غمت برمی‌کشد
دست عشقت هرکرا دامن گرفت
دامن از هر دو جهان درمی‌کشد
از بر تو گر غمیم آرد رسول
جان به صد شادیش در بر می‌کشد
از همه بیش و کمی در مهر و حسن
دل به هر معیار کت برمی‌کشد
آنکه می‌گوید که از زلفت به تنگ
باد شب تا روز عنبر می‌کشد
من که باری سر به رشوت می‌دهم
زلف تو با این همه سر می‌کشد
انوری بر پایهٔ تو کی رسد
تا قبولت پایه بر تر می‌کشد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
حسن تو گر بر همین قرار بماند
قاعدهٔ عشق استوار بماند
از رخ تو گر بر این جمال بمانی
بس غزل تر که یادگار بماند
هر نفس از چرخ ماه را به تعجب
چشم در آن روی چون نگار بماند
بی‌تو مرا در کنارم ار بنمانی
خون دل و دیده در کنار بماند
از غم تو در دلم قرار نمانده‌ست
با غم تو در دلی قرار بماند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
عشق تو ز دل برید نتواند
وصل تو به جان خرید نتواند
روی تو اگر نه آفتاب آید
چونست که درست دید نتواند
طرفه شکریست آن لبان تو
هر طوطی ازو مزید نتواند
هرجا که تو دام زلف گستردی
یک پشه ازو پرید نتواند
خواهد که کند مر انوریت را
تیغ غم تو شهید نتواند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
گل رخسار تو چون دسته بستند
بهار و باغ در ماتم نشستند
صبا را پای در زلف تو بشکست
چو چین زلف تو بر هم شکستند
که خواهد رست از این آسیب فتنه
که نوک خار و برگ گل نرستند
کرا در باغ رخسارت بود راه
از آن دلها که در زلف تو بستند
که در هر گلستانش گاه و بی‌گاه
ز غمزه‌ت یک جهان ترکان مستند
چو در پیش لبت از بیم چشمت
همه خواهندگان لبها ببستند
منه بر کار این بیچارگان پای
چه خواهی کرد مشتی زیردستند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
جان وصال تو تقاضا می‌کند
کز جهانش بی‌تو سودا می‌کند
بالله ار در کافری باشد روا
آنچه هجران تو با ما می‌کند
در بهای بوسه‌ای از من لبت
دل ببرد و دین تقاضا می‌کند
بارها گفتم که جان هم می‌دهم
همچنان امروز و فردا می‌کند
غارت جان می‌کند چشم خوشت
هیچ تاوان نیست زیبا می‌کند
زلف را گو یاری چشمت مکن
کانچه بتوان کرد تنها می‌کند
چند گویی راز پیدا می‌کنی
راز من ناز نو پیدا می‌کند
آتش دل گرچه پنهان می‌کنم
آب چشمم آشکارا می‌کند
آنچنان شوخی که گر گویند کیست
کانوری را عشق رسوا می‌کند
گرچه می‌دانم ولیکن رغم را
گویی ای مرد آن به عمدا می‌کند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
حسن تو عشق من افزون می‌کند
عشق او حالم دگرگون می‌کند
غمزه‌ای از چشم خونخوارش مرا
زهره کرد آب و جگر خون می‌کند
خندهٔ آن لعل عیسی دم مرا
هر دمی از گریه قارون می‌کند
بر تنم یک موی ازو آزاد نیست
من ندانم تا چه افسون می‌کند
حسن او در نرد خوبی داو خواست
خطش اکنون داو افزون می‌کند